شهر پست، يکي از کهن ترين مراکزِ مسکوني موجود بر همستگان بود. هر ساله ده ها باستان شناسِ و جهان گردِ مشتاق و بي احتياط در محله هاي مخوف آن سر به نيست مي شدند و تعداد بيشتري هم اعضايي از بدنشان، يا پولشان را از دست مي دادند. هزاران سال پيش، وقتي که هنوز جمهوري سوم کيهاني پديد نيامده بود و همستگان سياره اي دورافتاده بيش نبود، اينجا يک بازار كوچك محلى بود. اين بازار به تدريج به شهري بزرگ تبديل شد كه در دل ستون سنگى بسيار بسيار عظيمي جاي داشت. شهر به تدريج به سمت بالا گسترش يافت و در نهايت برج ها و گنبدهاي زيبايش از سطح بالايي ستون به سوي آسمان قد برافراشتند. اين كمابيش همزمان بود با تبديل شدنِ شهر به پايتخت جمهوري سوم. شهر از آن زمان تا به حال بارها ويران و از نو بازسازي شده بود. دست کم دو بار مورد حمله ي اتمي قرار گرفت، و يک بار هم بخش عمده ي ساکنانش در اثر حمله ي ميکروبي نژادي خونخوار از بين رفتند. با اين وجود، شهر با همان ساختار كهنش باقي ماند و خود را ترميم كرد.
پايتخت جمهوري، اگر از آسمانِ همستگان نگريسته مي شد، به قارچ عظيمي مي ماند که از تنه ي غول آساي درختي سنگي بيرون زده باشد، و شهر پست ريشه ي اين قارچ بود. همزمان با افزوده شدنِ لايه هاي جديد به شهرِ بالايي، و بلندتر شدنِ آسمان خراش هايش، ساکنان فقير شهر پست هم بيشتر و بيشتر در ژرفاي ستون سنگي پيشروي مي کردند. بقاياى محله هاى قديمى مانند سنگواره اى جاندار در اعماق ستون از نظرها پنهان مي شد. بر شانه هاي بردبارِ اين ريشه ي آشوب زده، پايتختي تكيه مي زد که نظم و ثروتش زبانزد تمام دنياها بود.
پذيرايى ساكنان شهر زيرين از مأموران تك افتاده ى اداره ى امنيت آنقدرها هم گرم و دوستانه نبود. براي همين هم پيش از رفتن به آنجا مي بايست لباسي بپوشيم كه نشاني از اداره ي امنيت نداشته باشد. لازم نبود در مورد ويسپات زياد نگران باشم. چون هميشه به رسم آسگارت ها برهنه بود و فقط با لكه هاى سرخ رنگ كوچكى بخشهايى از بدنش را نشانه گذارى مى كرد. اين لكه هاى رنگى براى من بي معنابود اما گويا براى خودش اهميت زيادي داشت. چون هر از چند گاهى كه كم كم پاك مى شدند، با دقت زيادى بار ديگر آنها را بر بدنش نقش مى كرد. لباس ويسپات منحصر بود به يك كمربند پهن چرمى و يك نوار باريك فلزى كه بر كمر و سينه اش بسته مى شد. هنگام مأموريت شمشير بلند و دندانه دارِ محبوب مردمانش را هم بر پشت كتفش مى آويخت و يك شكافنده ى ليزرى را هم در غلافى از كمربندش آويزان مى كرد. اينها در شهر پست توجهى بر نمى انگيخت. همه آنجا مسلح بودند.
من با كلاه خود براق و رداى گشاد و پرنقش و نگارى كه بر تن داشتم، و خودروي قراضه اي که از اداره قرض کرده بودم، به يك شهروند معمولى جمهورى شباهت داشتم. به عنوان اسلحه، يك جفت شكافنده ى كوچك را به دو تا از بازوهاى پيشينم بسته بودم. دازيمداها هميشه از اين سلاح هاى كوچك استفاده مى كردند. نوع خاصي از اين تپانچه ها را براى نصب شدن بر بازوهاى دراز ما مى ساختند. البته استفاده از آنها به مهارت زيادى نياز داشت. چون ممكن بود حاملشان با يك بى دقتى كوچك به خودش شليك كند. با اين وجود سربازان مزدور نجسي را مى شناختم كه ده دوازده تا از آنها را به بازوهايشان مى بستند و از همه هم با مهارت استفاده مى كردند.
براى رسيدن به شهر زيرين مسيرى پرپيچ و خم پيشارويمان قرار داشت. موقع رانندگى در شلوغى خيابان هاى پايتخت، ويسپات همچنان در كنار دستم كز كرده بود و سعى مى كرد ترس خود را از چرخش هاى خطرناك خودرو آشكار نكند. من كه به راندن خودروي پيشرفته و سريع خودم عادت داشتم، اين مدل قديمى و فرسوده را خوب هدايت نمى كردم. هراس ويسپات هم از اين حركات ناگهانى و كنترل ناشده سرچشمه مى گرفت. تصميم گرفتم حالت وحشت زده اش را ناديده بگيرم و با همان سرعت هميشگى به حركت خود ادامه دادم. در ميانه ى راه لارو پرنده ى يکي از جانوران بومي همستگان بر شيشه ى جلوى خودرو نشست. به کرمي شفاف و تپنده شبيه بود. اول ناديدهاش گرفتم. اما وقتي شروع کرد به دفع ترشحاتى سياه بر شيشه ي خودرو، با نوک تيزِ بال هايم او را كيش كردم.
لارو كوچك كه ديد نمى تواند از ما سوارى بگيرد، پره هاى ظريف صورتى رنگش را باز كرد و در هوا شناور شد. بعد لكه هايى آبى رنگ روى باله هايش ايجاد شد كه احتمالا نوعى فحش به من يا به خودروام بود. لارو فاقد چشم و دستگاه عصبى پيشرفته بود و احتمالا تنها به مجموعه اى از محرك هاى پساوايى كه او را از سطح صاف مورد علاقه اش رانده بودند، ناسزا مى گفت. تعداد اين موجودات ولگرد به قدرى در شهر زياد بود كه رانندگى سرخوشانه را به راستى دشوار مى كرد.
براى آن كه كمى روحيه بگيريم، گيرنده ى اخبار را روشن كردم و روى كانالى صوتى رفتم. اما مغز اولم حس كرد ويسپات از آواز مشهورى كه به تازگى باب شده بود، خوشش نمى آيد. پس روى كانالى بويايى رفتم و موسيقى مورد علاقه ام را براى چندمين بار شنيدم. بوي نتها به خاطر سرعت خودرو فوري در هوا پخش می شد و از بين مي رفت. براي ويسپات كه مشامش نت هاى بلند و ديوانه وار موسيقى را نمي بوييد، اين موسيقي چيزي جز يك سكوت عميق نبود.
بالاخره پس از گذشتن از لايه هاى شهر كه مثل پوست پيازى شهر پست را در بر گرفته بود، به مرز دو شهر قديمى و جديد رسيدم. وارد تونلى با دهانه ى غول آسا شديم كه به قلب ستون سنگي منتهى مى شد. تونل كه مثل دهانه ى آتشفشانى غولپ يكر دهان گشوده بود، در هر لحظه هزاران جسم پرنده ى فلزى و گوشتىِ ريز و درشت را مى بلعيد.
خودرو را از ميان ازدحام موجودات گوناگون گذراندم و بعد از عبور از چندين تونل تو در توي نيمه تاريک، به يكى از خيابان هاى فرعى وارد شدم.
اين محله را خوب مى شناختم، چند سال اولِ خدمتم به عنوان يك پليس را در همين نواحى گذرانده بودم و خوب به چم و خم زندگي در اين جهان مرموز و فريبنده آشنا بودم. براى همين بدون اين كه سرعتم را كاهش دهم، در گذرگاه هايى كه خيلي شلوغ يا خيلي خلوت بودند، پيش رفتم. همان طور كه انتظار داشتم، نقشه ى كلى منطقه كمى تغيير كرده بود. اهالى محلى مرتب در حال بستن گذرگاه ها و گشودن تونل هاى جديدى بودند كه براى رفت و آمدهاى پنهانى شان مورد استفاده قرار مى گرفت. شهردارى هم واحدهاى مسلح و مجهزى داشت كه هر از چند گاهى به يك محله مي رفتند و مسيرهاى غيرمجاز را مسدود و مسيرهاى مسدود شده را بار ديگر باز مى كردند. به اين ترتيب نقشه ى شهر زيرين طرحي پويا و متحرك داشت كه در هر لحظه بر اساس نتيجه ى كشمكش ميان اهالى محل و شهردارى به شكلى در مى آمد.
خودرو را در نزديكى كافه اى نگه داشتم که پاتوق خبرچين ها و فروشندگان اطلاعات غيرقانوني بود. آن را زير نورافكنى شناور در هوا رها كردم. نور احتمال جلب دزدان به خودرو را كاهش مى داد. هرچند نورافكن در واقع روباتى پرنده بود و امكان داشت با سوخته شدن چراغى در آن اطراف جايش را تغيير دهد.
به همراه ويسپات از خودرو پياده شدم و بال زنان به سوى كافه رفتم. ويسپات كه انگار تا آن هنگام به چنان جايي پا نگذاشته بود، كمى ترديد كرد. اما زود اعتماد به نفس خود را باز يافت و مرا دنبال كرد. وقتى به آستانه ى در كافه رسيديم كمى مكث كردم. وقتي از پرده ي نور ضدعفونى كننده ي دم در رد مي شدم، روى بال چپم لرزشى را حس كردم. بالم را باز كردم و حشره ى كوچكى را ديدم كه در اثر برخورد با نور سوخته بود و در حال مرگ به خود می پيچيد. نمونه اى درشت از انگل هاى ساكن فضاهاى بازِ شهر بود و براى مكيدن خون به پوست نازك بالم چسبيده بود. بال هايم را تكان دادم و لاشه ى نيم سوخته اش را بر زمين انداختم.
پشت پرده ي نوراني در ورودى، خود را با فضايى انباشته از دودهاى رنگارنگ و بوى نامفهوم نژادهاى ناشناخته رويارو يافتم. به طرف ميز خميده و سفيدرنگى رفتم كه در گوشه ى نيمه تاريكى قرار داشت. بيشتر جاها اشغال شده بود و جمعيت زيادى از نژادهاى گوناگون در آنجا موج مى زد. كافه هاى شهر، هرگز تعطيلى نداشتند و اين امر به ويژه در مورد شهر پست بيشتر مصداق داشت.
آسگارت ها عادت داشتند براى استراحت روى سكويى مسطح بنشينند و چنين چيزى پشت ميز مورد نظر ما وجود نداشت. ويسپات كمى به اطراف نگاه كرد و صندلى كوچكى را از گوشه اى پيدا كرد و آن را براى خودش به سر ميز ما آورد. من هم دو بازوى زيرينم را مثل مار به دور خميدگى هاى ميز پيچيدم و آسوده به آن تكيه دادم.
يك مهماندارِ باريك اندام و ظريف از نژاد زوم به سر ميز ما آمد و با لبخندى عجيب كه بر لبان كلفتش نقش بسته بود از ما سفارش خواست. پيشخدمت موجودى مادينه بود كه در بين همنژادانش زيبا محسوب مى شد. دم درازش را با جراحي پلاستيک پهن کرده بود تا بر اساس معيارهاي نژاديشان زيباتر به نظر برسد. بدنش را هاله اى از بوهاى تند پوشانده بود. ويسپات هيچ واكنشى در برابر حالت وسوسه گرِ زوم از خود نشان نداد و اصولا متوجه آن نشد. اما مغز اول من كه معناى آن بوى خوشايند را خوب درك مى کرد، كمى تحريك شد. مغز دومم جلوى خيال پردازي هاي بيشرمانه اش را گرفت. من براى انجام وظيفه به اينجا آمده بودم، نه تفريح با جفت هايى از نژادهاى ديگر. پس براى خودم و آسگارت از نوشابه ى معطرى كه براى اغلب نژادهاى متمدن مقيم جمهورى خوردنى بود، سفارش دادم.
در يك رستوران درست و حسابي، پيشخدمت مى بايست هميشه رايانه ى كوچكى همراه داشته باشد و سفارش مشترى را با نژادش تطبيق دهد. هميشه امكان داشت تركيبات غذاى سفارش داده شده براى آن نژاد سمى باشد. با اين وجود، پيشخدمت دم پهنِ ميز ما هيچ توجهى به اين قواعد نكرد و براى اجراى سفارش ما دور شد. در شهر پست قوانين بسيار انعطاف پذير تفسير مى شدند.
در مدتى كه منتظر نوشابه بوديم، نگاهى سريع به اطراف انداختم و به دنبال چهره اى آشنا گشتم. نور سبزى كه كافه را انباشته بود، در مرز حساسيت چشمان مركبم قرار داشت. چند چراغ كوچك نورهايى به رنگ هاى ديگر را بر صحنه ى رقصى در وسط كافه مى انداختند و در سايه روشن آنها و به كمك چشمان متحرك كوچكم كه نور سبز را خوب مى ديد، تصويرهايى مبهم از محيط را دريافت مى كردم. اجداد ويسپات هم مثل نياکان من در دنياي انباشته از نورهاى زرد دارما تكامل يافته بودند. از اين رو او هم در اين محيط احساس خوبي نداشت. با اين وجود به ظاهر بهتر اطرافش را مي ديد. در کل بينايى آسگارت ها از ما بهتر بود.
در همسايگى ما ميز مسطح عجيبى با سطح صاف و يك دست قرار داشت كه يك سَنْگانِ غول آسا و بى حركت با بدن زمخت و پر زاويه اش پشت آن نشسته بود. در طرفى ديگر، دو سوهران روى صندلى هايى از جنس هواى فشرده نشسته بودند و مشغول خوردن مايعى لزج و سياه رنگ از درون ظروفي پايه دار بودند. يك پيشخدمتِ زومِ چاق و درشت در كنار يكى از آنها ايستاده بود و داشت شكل خاصى از خدمات جنسى غيرقانونى را به آنها ارائه مى داد. در وسط ميزها، صحنه ى رقص كوچكى درست كرده بودند كه چند موجود از نژادهاى مختلف بر روى آن به رقص مشغول بودند. موسيقى اى كه از يكى از دستگاه هاى صوتى/تصويرى گوشه ى سالن پخش مى شد به گوش من آهنگين نبود و آنقدر زير بود كه مطمئن بودم بخش مهمى از آواهايش را نمى شنوم.
بخش عمده ى مهمانان كافه از نژادهايى بودند كه رقص را به عنوان يك هنر درك نمى كردند و فاقد چنين رفتارى بودند. از رقصندگان هم برخى تلقى خاص خود را از اين كار داشتند. با تنفر متوجه دو آژي شدم كه در وسط صحنه به جفت گيرى با يك ديگر مشغول بودند. خوشبختانه بدنشان نامرئي بود و فقط از روي بويشان ميشد به حضورشان پي برد.
بالاخره در بين رقصندگان فرد مورد نظر خود را پيدا كردم. خبرچيني بود از نژاد هونو كه اين كافه ى كثيف و آشفته پاتوقش محسوب مي شد. هونوها موجوداتى خشن و بى فرهنگ بودند. سياره ى بومىشان اوختار بود، دنيايى گرم و بيابانى كه گله هاى بي شمارى از چرندگان قوى هيكل و وحشى بر آن مى زيستند. اين گله ها در موج هايى پياپى بر سطح اوختار حركت مى كردند، پوشش گياهى اش را مى بلعيدند و خود توسط هونوها شكار مى شدند. هونوها در قبيله هاى بزرگى در شهرهاى پرنده شان در لايه هاى بالايى جو زندگى مى كردند. هونوهايي كه خارج از اوختار مى زيستند، بيشتر به عنوان مزدور و قاچاقچى به استخدام گروه هاى زيرزمينى در مى آمدند. هونوى خبرچين را ديدم كه داشت روى صحنه ى رقص به تنهايى پيچ و تاب می خورد و از شنيدن موسيقى نامفهومى كه در فضا جريان داشت، لذت مى برد.
بدون اينكه توجه كسى را جلب كنم، از پشت ميز بلند شدم و به سوى صحنه ى رقص رفتم. قبلش به ويسپات گفتم: «يك دقيقه بنشين. الان بر مى گردم.»
بازوهايم را در زير بدنم جمع كردم و بال زنان در كنار رقصندگان شناور شدم. هونو كه در حال خودش بود، هماهنگ با نت هايي كه براي گوش من ناشنيدني بود، دمِ درازش را در اطراف تنش پيچ و تاب مي داد. وقتى چشمش به من افتاد، كمى مكث كرد. بعد با گوش هاى درازش اشاره اى خفيف كرد و از بين رقصندگان خارج شد. مسير حركتش را با چشمان متحركم دنبال كردم و كمى منتظر ماندم تا كسى متوجه ارتباط ما با هم نشود. بعد هم مثل اينكه از ديدن رقص مهمانان كافه خسته شده باشم، به سمت در حركت كردم.
وقتى از ميان ديواره ى ضدعفونى كننده ى نور عبور كردم، كمى احساس آرامش كردم. خروج از ازدحام كافه آنقدر خوشايند بود كه توانستم آلودگى و زشتى خيابان را ناديده بگيرم. بيرون كافه به نسبت خلوت بود و تنها رهگذر آن باسوگاي درشت اندام مستي بود كه اسيد بدبويي از دماغش چکه مي کرد، و تلوتلوخوران وسط خيابان راه مي رفت. سكوت زواياي تاريک کوچه ها را انباشته بود.
صداى آرام و نامفهوم هونو را از كنارى شنيدم. به آن سو نگاه كردم ولى او را نديدم. به آن طرف پريدم و كوچه ى باريك و تاريكى را ديدم كه به شكافي در ديوار مي ماند و از دور اصلا پيدا نبود. كمى ترديد كردم و بعد وارد كوچه شدم. تاريكى غليظ و چسبناك كوچه بدنم را در خود بلعيد. مدتى طول كشيد تا چشمان متحركم به تاريكى عادت كند.
هونو آنجا ايستاده بود و مشغول دود كردن نوعى ماده ى مخدر بود. بوى تند و زننده ى ماده مشامم را آزرد، اما به روى خودم نياوردم. هونو با صداى ضعيف و شكننده اش گفت: «خوب، جناب سرگرد، چه عجب يادى از ما كردى. كمكى مى تونم بكنم؟»
دمم را به علامت تأييد به لاكم كوبيدم. در حالى كه سعى مى كردم لهجه ى خودمانى و گستاخانه ى ساكنان شهر پست را تقليد كنم، يك راست سرِ اصل مطلب رفتم: «اگه نمى توانستى كه تا اينجا دنبالت نمى آمدم. در مورد فرقه ي ايلوپرستها چه مى دانى؟«
هونو كمى گوش هايش را جمع كرد و گفت: «خيلى كم.»
گفتم: «چقدر؟»
گفت: «به قدر پول يك شام ناقابل.»
گفتم: «باشه.»
به سرعت لبه ى پوست پشمالوى روى شانه اش را برگرداند. جلاى فلزى كارتى اعتبارى كه روى آن دوخته شده بود، در تاريكى كوچه درخشيد. همه ى شهروندان و ساكنان جمهورى با استفاده از اين كارتهاى اعتبارى مسائل مالي شان را مديريت مي كردند. تغييرات الگوى بلورهاى موجود بر سطح اين كارتها مدام رديابي و اطلاعاتش به رايانه ى بانك مركزى جمهورى فرستاده مى شد.
به كارت مشابهى كه با نواري به زير لاکم متصل بود، دست بردم و با گرهى عصبى زير بازويم نقطه اى از آن را لمس كردم. مدار هوشمند كارت هويت مرا تاييد كرد و باريكه اى از نور نارنجى از كارت من بر كارت او تابيد. نورى كه در حالت عادى ديدنى نبود، اما در ظلمت اين ميعادگاه مانند نخي نورانى مى درخشيد. آنقدر پول در حسابش ريختم كه بتواند چهار وعده غذاى كامل با آن بخرد. هونو با رضايت خاطر پشم هاى روى پوستش را مرتب كرد. نيازى نمى ديد از من تشكر كند. هر دو مى دانستيم كه خزانه دارى اداره ى امنيت اين پول را مى پردازد.
بعد از اينكه از پرداخت پول خاطرجمع شد، شروع به صحبت كرد. سيارهي زادگاهش اوختار، جوي بسيار سنگين و غليظ داشت، براي همين هم دستگاه صوتى هونوها صداهايى توليد مى كرد كه شدتش از آستانه ى شنوايى بيشتر نژادها پايين تر بود. هونوها هم مثل بيشتر ساكنان ديگرِ اوختار، براى سخن گفتن با ساير موجودات ناچار بودند فرياد بزنند تا صدايشان شنيده شود. تازه طنين فرياد او هم در گوشم به زمزمه اي خفيف مي ماند. با صدايى خسته و ضعيف گفت: «درباره ى اين فرقه فقط يه سرى شايعه است كه بين مردم محل دهن به دهن مى گَرده. مى گن رهبرشون موجود مرموزيه از نژاد دازيمدا. از بين چند نژاد پرجمعيت عضو مى گيرن. مى گن توى خودشون قوانين سخت و مشكلى دارن و اعضاش به رازدارى و اطاعت محض عادت مى كنن. مى گن قتل عام هواداراى معبد بشي ها كار اعضاى اين فرقه بوده.»
غريدم: «اين حرفها را كه خودم هم مى دانستم، چيز جديدى براى من ندارى؟»
هونو انگار که راز بزرگي را افشا کرده باشد، گفت: «توي شهر پست ميگن اين ياروها قراره يه ماموريت خفن انجام بدن! مي گم قراره به يک بانک دستبرد بزنن. لابد واسه پول ديگه…»
ناسزايي از جنس بويايي را نثارش کردم که با ترديد زيادي آن را بوييد. بعد گفتم: «خنگِ خدا، قضيه مربوط به بانک و پول نيست. قراره به خزانه ي ژن ها دستبرد بزنند. در مورد اين عمليات ديگه چي شنيدي؟»
هونو سعي کرد با دادن اطلاعاتي بيشتر خطاي اولش را جبران کند: «نذاشتي حرفم تموم بشه که قربون! ميگن سردسته ي اين عمليات شاخ درازهست!»
کنجکاوانه گفتم: «شاخ دراز؟ پسر ارباب رو ميگي؟»
هونو پرده هاي گوشش را خواباند و گفت: «آره، قربون، شاخ درازه. همون پسرِ ارباب که توي بي رحمي و وحشي گري به فلس هاي دمش قسم مي خورن! مي گن ارباب خودش اونو براي حمله به بانک فرستاده…»
کمي فکر کردم و گفتم: «خوب، حالا شد يک چيزي. حرف ديگري هم داري؟»
هونو كمى مكث كرد و دمش را دور پايش پيچيد، بعد گفت: «راستش همين قدر مى دونم. يه شايعه هايي هست كه ميگن اين يارو كاهنه خودِ شخصِ شخيصِ شاخ درازه. اما كي ميدونه؟ حالا اگه يك كمى دست و دلبازتر باشى، مى تونم خطر كنم و به عنوان يك داوطلبِ عضويت به يكى از معابد محلىِ مخفى شون نزديك بشم. البته مي دوني که، ارباب با کسي شوخي نداره. همين هفته ي پيش بود که…»
حرفش را قطع کردم: «بي خود براي من ناز نکن. حتما خبر دارى واسطه گرى براى تفریحگاههای غيرمجاز چه مجازات سنگينى داره؟ مگه نه؟»
به موضوع حساسى اشاره كرده بودم. هونو كه فهميده بود از شغلش در زندگى زيرزمينى شهر خبر دارم، حالتى احترام آميزتر به خود گرفت و گفت: «خيله خب، جناب سرگرد. حالا چرا تهديد مي كنى. مگه نمي توني اين يه لقمه نون حلال رو به ما ببيني؟»
دمم را به علامت ناشکيبايي به لاکم کوبيدم و گفتم: «دنبال پاتوق هاي ارباب بگرد. يک چيزي هم در مورد پرونده ي ژلاتين شنيدم. ببين مي توني بفهمي قضيه اش چيه؟ اگر خبرهايي خوبي برايم داشته باشي، ترتيبي مي دم که اطلاعات ناجور از توي پرونده ات پاک بشه. مي دوني که، من افسر عالي رتبه اي هستم و به خيلي از لايه هاي اداره ي امنيت دسترسي دارم.»
خس خس کنان گفت: «چشم رئيس، هر اطلاعاتى كه بتونم در موردشون به دست ميارم. خيالتون راحت باشه.»
گفتم: «هر وقت خبرى شد برايم پيغام بگذار.»
ديگر منتظر نماندم تا تعارفاتش را بشنوم. از كوچه بيرون آمدم و خود را در آستانه ى در كافه يافتم. از داخل كافه سر و صداى زد و خوردى شنيده مى شد. با كمى نگرانى از صفحه ى نورانى عبور كردم و وارد شدم.
همان طور كه حدس مى زدم، زد و خوردى در جريان بود. اما آنچه كه فكرش را نمى كردم، اين بود كه همكار درشت اندام من يكى از طرفين اين دعوا باشد. ظاهرا صندلى اى كه ويسپات براى نشستن انتخاب كرده بود مورد توجه يكى از موجودات شرور و سرشناسِ كافه قرار گرفته بود و به همين خاطر هم سعى كرده بود آن را به زور از آسگارت جسور بگيرد. موجود چيزى شبيه به يك خمير بى شكل و پف كرده بود و تمام بدنش در زرهى از جريان برق پوشيده شده بود. سه نوچه اش هم همراهش بودند كه به نژاد ايكچوا تعلق داشتند. زره پوشاني خرچنگ سان که مثل تنديس هايي سربي در نور سبز كافه مى درخشيدند.
ويسپات يك آسگارت چابك بود و با وجود دست تنها بودن، تا لحظه ى ورود من به كافه خيلى خوب عمل كرده بود. او پشت ميزى خميده با كناره هاى منحنى سنگر گرفته بود و با موفقيت در برابر شليك هاى برقى موجود خميرمانند جا خالى مى داد. يكى از ايكچواها كه گويا بدشانس تر از رفقايش بود، در گوشه اى بر زمين افتاده بود و به خود مى پيچيد. ايكچواى ديگرى سعى كرد از پشت سر به ويسپات نزديك شود، اما وقتى براى گرفتنش خيز برداشت، ضربه ى سنگين دم ويسپات بر صورتش نشست و او را هم در كنار دوستش به زمين انداخت. ايكچواى باقى مانده دستش را بالا برد. پوسته ى استخوانى بدنش از جاى بريدگى ها و شكاف هايى پوشيده شده و يكى از دستانش از مچ قطع شده بود. به جاى دست قطع شده اش پرتوافكن ليزرى گران قيمتى كار گذاشته بودند كه پيشرفته بودنش، نشانگر ثروت زيادِ ولي نعمتش بود. ايكچوا دستش را براى شليك كردن به ويسپات بلند كرد. ويسپات كه اين حركت او را ديده بود يك لحظه بر جاى خود ميخكوب شد. پرتوافكن به قدرى نيرومند بود كه مى توانست به سرعت او و سنگرش را به بخار تبديل كند.
ديگر درنگ را جايز ندانستم. دو بازوها مسلحم را بر افراشتم و در حالى كه مانند صاعقه اى از لا به لاى مهمانان كافه پرواز مى كردم، به سوى ايكچوا شليك كردم. باريكه ى نورى كه از تپانچه ام برخاست، بر بازوى مسلح ايكچوا نشست و جريانى درخشان از اتصالات الكتريكى را در بازويش ايجاد كرد. موتور پرتوافكن ليزرى او در برخورد با اين جريان قوى برق، با صدايى خفيف آتش گرفت و منفجر شد و به همراه خود تكه هاى گوشت و قطرات شفاف خون را به اطراف پاشيد. ايكچوا فريادزنان به زمين نشست و بازوى متلاشى شده اش را در دست سالمش گرفت. بى ترديد ارباب خمير مانندش بايد پول بيشترى خرج مى كرد تا بار ديگر بازوى مصنوعى مسلحى برايش بسازد.
ويسپات كه توجهش به پرواز من جلب شد بود، از پشت ميز بيرون پريد و از غفلت موجود خميرى استفاده كرد تا خود را به در كافه برساند. موجود خميرى كه مثل توده اى بى شكل از كف در وسط دايره ى مبارزه تنها مانده بود حركتى كرد و درخشش جوشن نورانى اطراف بدنش بيشتر شد. شاخكى دراز و لزج را از بالاى بدنش بيرون داد و با كنجكاوى به رصد كردن اطراف مشغول شد. در حالى كه بر مى گشتم نشانه روى كردم و پرتوى به سويش شليك كردم. اما شليكم به خطا رفت. تپش الكتريكى كوركننده اى از سطح جوشن نورانى موجود بيرون زد و سعى كرد بدنم را لمس كند. با طى كردن مسيرى پيچاپيچ توانستم از دستش خلاص شوم و خود را به در كافه برسانم. پيش از آنكه از در بيرون بپرم كمى مكث كردم و بار ديگر نشانه رفتم و شليك كردم. اين بار باريكه ى نور به شاخك نرم و براق موجود برخورد كرد، از مجراى آن از سد جوشن نورانى اطراف تنش رد شد و به درون گوشتش نفوذ كرد. موجود با صداى هيس مانندى در خود جوشيد و بعد مانند تكه اى ژله ى كدر بر زمين پخش شد.
بيرونِ در ويسپات را ديدم كه به سوى خودرو مى دويد. بال زنان او را دنبال كردم و توانستم پيش از اين كه ساير دوستان آن جانور خميرى به خود بيايند و دنبالمان كنند، سوار خودرو شوم و از كوچه ى خلوت بيرون بزنم. چند شليك بى هدف و ناشيانه از پشت سر بدرقه مان كرد و به ما يادآورى كرد كه چقدر به مرگ نزديك شده بوديم.
ويسپات كه مردمك هايش هنوز به نشانه ى هيجان تنگ بود و رگ هايش مانند بادبزني سياه بر پوست خاكسترى سينه اش باز شده بود، با خشم تمام به زبان بومى اش فحشى ركيك نثار كافه نشينان كرد.
پرسيدم: «آنها همين طورى با كسى گلاويز نمى شدند، راستش را بگو، چكار كردى؟»
گفت: «هيچى، داشتم با همون زوم دم پهنه اختلاط مي کردم، در مورد ارباب انگار يه چيزايي مي دونست. اما اون خميرِ احمق سعى كرد صندليم رو از زيرم بكشه، من هم با دمم زدم توى صورتش.»
سعى كردم برايش توضيح دهم كه چنين رفتارى در يك كافه ى شهر پست اصلا شايسته نبوده، اما چون ديدم اين حرف ها به خرج دوست ساده دلم نمى رود، از دادن پند و اندرز بيشتر خوددارى كردم. هرچند بعدها، وقتى خبردار شدم كه آن شب ندانسته با يكى از جنايتكاران سرشناس شهر زيرين درگير شده و او را از پا در آورده بوديم، از تجسم آنچه كه در صورت گرفتار شدن بر سرمان مى آوردند، به خود لرزيدم.
هونو
ادامه مطلب: نه روز بعد- سي و هفت روز پيش از پايان- همستگان
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب