بندرگاهي که براي تخليه ي محموله ها انتخاب کرده بودند، در يکي از دورافتاده ترين مناطق شهر پست قرار داشت. در كل، بندرگاه ها را در نزديكي ديواره ي خارجي ستون سنگي مي ساختند. در اين مرزِ ميان اندرونِ امن و آرامِ درون ستون سنگي، و محيطِ گرم و كشنده ي سطح همستگان بود كه آمد و شد خودروها و فضاپيماها به سادگي انجام مي گرفت. با اين وجود، همين نزديكي به ديواره ي ستون سنگي، باعث شده بود محله هاي اطراف بندرگاه ها مناطقي فقيرنشين باشند.
بخش عمده ي بندرگاه هاي غيرقانوني و قديمي همستگان در همين روزنههايي قرار داشت که ديواره ي برج سنگي را به شهر پست وصل مي کرد، و اين البته جداي از فرودگاهِ بزرگِ جمهوري بود که در شهر بالايي ساخته شده بود. چون شهر بالايي مانند سقفي بلورين تمام سطح بالايي اين برج را پر کرده بود و به راحتي به فضاي آزاد دسترسي داشت و در ضمن به دليل ارتفاع زياد از گرما و بخارهاي سمي سطح همستگان هم دور بود. فرودگاه ها و بندرهاي سطوح زيرين ستون سنگي، يادگار دوراني بود كه هنوز شهر بالايي ساخته نشده بود.
بندرگاهي که براي تحويل گرفتن ژلاتين ها انتخاب کرده بودند، يک فرودگاه متروک قديمي بود. اهالي شهر پست آنجا را «بندر ارواح» مي ناميدند. در روزگاري دوردست، مهاجراني از نژاد ارهات در اين منطقه مي زيستند. حالا قرنها بود كه همگي به سطح كويرهاي مهيب همستگان مهاجرت كرده بودند و خانه هاي مرموزشان را به حال خود رها كرده بودند. پس از رفتن ارهات ها، مردمي از نژادهاي گوناگون براي نسل هاي متمادي در اطراف اين بندر زيسته بودند، تا آن كه به خاطر برخورد يك شهاب سنگ به ديواره ي سنگي ستون، و نشت كردن هواي خشك و داغ سطوح زيرين سياره، بخش مهمي از ساكنان اين محله كشته شده بودند. از آن موقع به بعد اينجا متروك مانده بود و اسم بندر ارواح رويش مانده بود. مردم شهر خرافات زيادي در مورد اينجا به هم بافته بودند. شايعه هايي در مورد حوادث عجيبي كه در اينجا اتفاق مي افتاد،بر سر زبان ها بود. در مورد آن شهابي هم كه اين محله را از بين برده بود نظريههاي خرافي زيادي بر سر زبان ها و در اندرون غدد بوزا وجود داشت.
وقتي سوار بر خودروي بزرگم به آنجا رسيدم، از ديدن ويراني اي که در گوشه و کنار خودنمايي مي کرد، دلگير شدم. روي زمين از اشياي بسياري پوشيده شده بود و اصلا معلوم نبود خلبان کشتي فضايي چطور توانسته در اين شلوغي فرود بيايد. صبر کردم تا باسوگاها درِ خودرو را باز کنند. بعد بال زنان خارج شدم. غامباراک که نسبت به گازهاي گوگردي خيلي حساس بود، از پرسه زدن در اين بخش هاي شهر پست خوشش نمي آمد. اينجا به قدري نزديک به ديواره ي بيروني برج بود که مقداري از جوِ گزنده ي همستگان را مي شد در هواي تونل ها بوييد.
کشتي فضايي کوچک و تندرويي در جايگاه نشسته بود و ده دوازده ايکچواي تنومند در حال خالي کردن صندوق هايي بزرگ از درونش بودند. دازيمدايي بر کارشان نظارت مي کرد و دو هونو هم داشتند با خلبان فضاپيما چانه مي زدند. خلبان موجود تنومندي بود از نژاد هوبار، که با دست و پاهاي دراز و لوله مانندش به ديواره ي فضاپيمايش تکيه داده بود و با تعجب به حرف هونوها گوش مي داد. هونوها خودشان به خوبي مي دانستند که هوبارها از چانه زدن عاجزند و در نهايت همان پولي را که قرار گذاشته اند، خواهند گرفت. اما چانه زدن بخشي از سنن قومي هونو بود. مي گفتند حتا در کدهاي ژنتيکي شان هم برنامه ريزي شده است. در آن لحظه داشتند براي هوبار قصه اي بي سر و ته را در مورد ورشکستگي من تعريف مي کردند.
پشت سرِ هونوها، مي شد يک موراشوي چاق و فرتوت را ديد که بر تختي نشسته بود و نوکرانش داشتند بادش مي زدند. اين کسي بود که از طرف شريک تجاري من كابال به اينجا فرستاده شده بود. به طرفش پريدم و در نزديکي او روي تختي که باسوگاها با عجله آورده بودند، نشستم. موراشو را تا آن موقع نديده بودم. به جنس ماده تعلق داشت و با ديدن من به زحمت دستانش را بالا برد و مراسم احترام را به سبک مردمش اجرا کرد. در کنارش دو گاژيدِ کوتاه و خپل ايستاده بودند و با آن چشمان خالي و بي روحشان مرا نگاه مي كردند.
موراشو با چاپلوسي گفت: «چه افتخار بزرگي! کاهن بزرگ خودشان براي بازديد از بارگذاري تشريف آورده اند.»
گفتم: «فقط خواستم مطمئن شوم که همه چيز مرتب است.»
گفت: «خاطرتان جمع باشد. او فکر همه چيز را کرده است.»
و منظورش از او در اين جمله، خودش بود. هنوز بيان اين جمله را به پايان نبرده بود که سر و صدايي از پشت سرم برخاست. برگشتم و ديدم که يکي از ايکچواها پايش به تکه فلزِی درهم پيچيده که روي زمين افتاده بود، گير کرد و سکندري خورد. صندوقي که در دست داشت، بر زمين افتاد و با صداي خشکي درهم شکست. از درونش، يک جعبه ي مجهز و پيشرفته ي حمل جانداران بيرون افتاد. صندوقي حساس و هوشمند که مي توانست دما و رطوبت را براي حفظ و نگه داري جانداران در سفرهاي طولاني فضايي تنظيم کند. درِ جعبه در برخورد با زمين گشوده شد و يك جسمِ سرخ و گوشتالو از درونش به زمين افتاد و با حرکاتي وحشيانه به خود پيچيد.
خشمگين با غدد بويايي ام فرياد زدم: «چکار مي کني احمق؟»
ايکچواها كه زبان بويايي را به خوبي مي فهميدند، دستپاچه به سمت جعبه دويدند. به طور مستقيم زير فرمان من نبودند و از شاخ دراز فرمان مي بردند، اما هيچ دلشان نمي خواست من شکايتشان را به رئيسشان بکنم. هونوها هم به آن سمت دويدند. ايکچواي خطاکار به سرعت برخاست و درِ جعبه را بست. يکي از هونوها، جانداري که روي زمين به خود مي پيچيد را در دست گرفت و ناگهان بر جاي خود خشک شد. دست هونوها گوشتالود و انباشته از رگ و پي بود و جاندارِ کوچک به سادگي مي توانست از آنجا با دستگاه عصبيشان ارتباط برقرار کند. اين مشکل در مورد ايكچواها و دازيمداها وجود نداشت. چون ايكچواها اسكلت بيروني كلفتي داشتند و بازوهاي ما هم در واقع رشته اي عضلاني و پوشيده از فلس بود و عصبِ چنداني نداشت.
وقت را با دستور دادن به خدمتكاران ابلهم تلف نكردم. از جايم برخاستم و به سرعت به طرف هونو پرواز كردم و با يك ضربه موجود سرخ را از دستانش روي زمين انداختم. هونو همان طور هاج و واج ايستاده بود و با چشماني كه عشق و محبت در آن موج مي زد، مرا نگاه مي كرد. با بازويم توي صورتش زدم و گفتم:«آهاي، بيدار شو. برو سر كارت ببينم!»
بعد با زبان بويايي به يكي از دازيمداها دستور دادم تا جانور سرخ را در جعبه اي بگذارد و مراقب باشد که با بقيه تماسی پیدا نکند. او به خاطر ارتباط با هونو آلوده شده بود و مي بايست نابود شود. با زبان صوتي به ايکچواي خطاکار گفتم: «اي ابله، ميداني هريک از اين موجودات را به چه قيمتي خريده ام؟ تو اگر تا آخر عمرت هم کار کني نمي تواني خسارتي را که زده اي جبران کني.»
ايکچوا در برابرم روي زمين خوابيد و شروع کرد به ماليدن خود به خاک. اين روش پوزش طلبيدنِشان بود. گذاشتم به کارش ادامه دهد. زير شکم ايکچواها بر خلاف بقيه ي بدنشان، از گوشت نرمي پوشيده شده بود و وقتي به اين ترتيب عذرخواهي مي کردند، پوستشان به تدريج در اثر کشيده شدن بر زمين زخم مي شد. خيلي از آنها، اگر مورد بخشش واقع نمي شدند، آنقدر به اين کار ادامه مي دادند تا عضلات شکمشان شکافته شود و به شکلي دردناک بميرند. من نمي خواستم تا اين حد بي رحم باشم. اما خسارتي که وارد کرده بود در حدي بود که مي بايست درس عبرتي براي ديگران شود. براي همين هم به سمت موراشو بازگشتم و حرف زدن با او را ادامه دادم، و تنها وقتي که ديدم زخم هايي بر شکم ايکچواي نگون بخت سر باز کرده و خون رقیق و بیرنگش بر زمین میریزد، به او اشاره کردم که بخشيده شده است.
ادامه مطلب: بامداد روز بعد- سي و شش روز پيش از پايان- همستگان
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب