پنجشنبه , آذر 22 1403

دو شب بعد- سي و چهار روز پيش از پايان- همستگان

خشمگين بودم و با حركاتى عصبى در درازاى تالار نيمه تاريك پرواز مى ‏كردم. ردي از بوي تلخ کامي، همچون بوي گوشت گنديده ­ي مادالينايي سرمازده، از بدنم بيرون مي تراويد. باسوگاهايى كه در كنار ديوارها، در آن دورها ايستاده بودند و مشعل‏ هاى برقى­ شان را در دست‏ هاى يگانه ‏شان گرفته بودند، با چشمان سرخ و خالى از انديشه ‏شان نگاهم مى‏ كردند. مغزشان براى تشخيص حالات ديگران سازش نيافته بود. جانورانى ابله بودند كه تنها به اجراى فرمان‏ها عادت داشتند.

به نظر مى‏ رسيد در كل تالار، تنها دو نفر از خشم من آگاهى داشته باشند. يكى از آنها غامباراک بود كه با سيماى غمگين و چشمان گم شده در حفره‏ هاى چهره ‏اش در وسط تالار ايستاده بود. ديگرى دازيمداى لاغراندامى بود كه در گوشه‏ اى كز كرده بود. هم او بود كه اين خبر وحشتناك را برايم آورده بود. نگاهي تند به او انداختم و در مغز اولم از کلاه خود فرسوده و جمجمه ­ي متورمش احساس انزجار کردم.

بدون اين كه مخاطبم معلوم باشد، نعره زدم: «مگر قرار نبود چنين اطلاعاتى به بيرون از فرقه نشت نكند؟»

غامباراک كه بيشتر مرا مى‏ شناخت و به من نزديك ‏تر بود، جسارت به خرج داد و گفت: «سرور من، ما انتظار نداشتيم آنها به سراغ محقق بروند.»

غريدم: «مگر نگفتم کارشان را يکسره کنيد؟ چرا هنوز دارند براي خودشان اين طرف و آن طرف مي ­پلکند؟»

غامباراک لرزان گفت: «قربان، يک دسته را هنگامي که به شهر پست رفته بودند سراغشان فرستاده بوديم. اما خبر داريد چه شد…»

بار ديگر نعره زدم: «هيچ مي­ دانيد اگر تکه ­هاي اطلاعاتي را که در دست دارند کنار هم بگذارند چه اتفاقى مى ‏افتد؟ در اين حالت كل فرقه ‏ى ما به خطر خواهد افتاد.»

محقق بازوهايش را با حرکتي غيرارادي به سمت سرش برد و کلاه خودش را برداشت و با سه چهار بازوي ديگر يال هايش را در آن زير مرتب کرد و باز آن را بر سرش گذاشت و گفت: «گر تو را نوح است کشتيبان در توفان غذايي به نام غم را بخور… من که فکر نمي ­کنم خطر خاصي متوجه ما باشد.»

به او پرخاش کردم: «فکر نمي ­کني؟ فکر نمي ­کني؟ اگر جلوي آنها اين عادت احمقانه­ ات گل مي­ کرد و کلاه خودت را برمي­ داشتي، لازم مي ­شد که فکر کني.»

غامباراک گفت: «کاهن بزرگ، شايد محقق حق داشته باشد. پرسش‌هايي که از او کرده ­اند را که شنيديد، به نظر نمي ­رسد به چيزي پي برده باشند.»

غريدم: «مگر نمي­ داني چه حرفهايي بينشان رد و بدل شده؟ به وجود خائني در اداره ­ي امنيت شک کرده ­اند، و اين يعني ما به طور مستقيم در معرض خطر قرار داريم. گذشته از اين، به ارتباط ما با امپراتور هم آگاه شده ­اند. هيچ نم ي­فهمم اين مسئله چطور به بيرون از حلقه­ ي رهبران فرقه نشت کرده؟»

غامباراک گفت: «قربان، خودتان گفتيد مادر مقدس ارهات به آنها در اين مورد اطلاعاتي داده است.»

گفتم: «نمي­ فهمم. او چطور مي­ تواند در اين مورد چيزي بداند؟ ارهات­ ها که از دژِ پنهاني ­شان در صحراهاي سطح همستگان بيرون نمي­ آيند.»

محقق پره­ هاي چروکيده­ ي گوش هايش را باز کرد و گفت: «سرور من، در اين مورد من به نکاتي پي برده ­ام. همان طور که ديوانِ بزرگ مي­ فرمايد: عشق و شباب و مردي…»

يک حباب بزرگ از بويي توهين‌آميز را از انتهاي لوله­ ي گوارشم بيرون دادم. محقق با شنيدن اين ناسزا ساکت شد. گفتم: «دفعه ­ي آخرت باشد براي من حرف هاي بي سر و تهِ آن ديوانِ فضايي را مي ­خواني.»

محقق گوش هايش را خواباند و حالتي غم ­انگيز به خودش گرفت. غامباراک طوري با هيجان رشته ­هاي دور بدنش را جنباند که معلوم بود مي­ خواهد او را به گفتن سخنانش تشويق کند. عاقبت کنجکاوي بر مغز اولم غلبه کرد و گفتم: «خوب، حالا مي­ خواستي چه بگويي؟»

محقق انگار نه انگار که فحشی رکیک خورده باشد، دنباله‌ی حرفش را گرفت: «ارهات ­ها، بر مبناي شواهد مردم­ شناسانه ­اي که از آنها در دست است، مي ­توانند ذهن ديگران را بخوانند…»

پرسيدم: «يعني مثل آرتيمانوها؟»

محقق گفت: «نه، حتا نيرومندتر. آرتيمانوها محدوديت­ هاي خاص خودشان را دارند. تنها مي­ توانند ذهن کسي را بخوانند که در اطرافشان حضور دارد، و افکارِ خودآگاه برايشان قابل درک است. اما گويا ارهات­ ها توانايي ­هايي فراتر از اين دارند. آنها مي­ توانند ذهن خود را به طور دسته جمعي متمرکز کنند و افکار کساني را در فاصله ­هاي بسيار دور به طور کامل بخوانند. حتا افکار ناخودآگاه را.»

پرسيدم: «من در اين مورد چيزي نشنيده بودم. تو اينها را از کجا مي‌داني؟»

محقق گفت: «اين در بين مردم­ شناسان مسئله­ ي مشهوري است. خودِ ارهات­ ها هيچ وقت در موردش حرفي نمي ­زنند، اما تا به حال چندين بار در تاريخ ارهات ها پيش آمده که مورد حمله قرار گرفته ­اند و با همين روش به نقشه ­هاي دشمنان‌شان پي برده­ اند. گذشته از اين، گويا مي­ توانند بر ذهن ديگران نيز تاثير بگذارند و رفتار آنها را در شرايطي خاص تعيين کنند. اصولا يک نظريه هست که مي­ گويد کلمه­ ي ارهات در زبان اين موجودات، همين «يکي شدن براي فکرخواني» معنا مي­ دهد. براي اين است که در طول اين هزاره­ ها هيچ نژادي خلوت و انزواي آنها را به هم نزده و مزاحمشان نشده است.»

به فکر فرو رفتم. غامباراک با شنيدن اين حرفها افسرده­ تر از قبل شده بود و داشت با سستي موهايش را مي­ جنباند. باسوگاها، با همان حالت هميشگي‌شان به روبرو خيره شده بودند و معلوم بود در کله ­ي پوکشان هيچ فکري جريان ندارد. در اين برهوتِ انديشه، ناگهان جرقه ­اي در مغز دومم درخشيد. گفتم: «روشن است که اين توانايي­ ارهات ­ها براي ما بسيار خطرناک است. کافي است زيادي کنجکاوي به خرج بدهند و همه­ ي رازهاي فرقه را دريابند. در اين حالت بختي براي پيروزي نخواهيم داشت. فکر مي­ کنم. وقتش رسيده باشد که به دژِ امنِ آنها شبيخوني بزنيم.»

محقق گفت: «اين کار ممکن نيست. تا به حال همه ­ي حمله­ ها به قلمرو آنها شکست خورده. حتا گزارشي تاريخي در دست است که موگاي­ ها، در دوراني که هنوز همستگان متحد نشده بود و به قلمروهاي نژادي متفاوتي تقسيم مي­ شد، به آنها حمله برده بودند. اما آنها هم شکست خوردند. اين در واقع تنها شکستِ ثبت شده در تاريخ موگاي­ هاست. هر سرداري که بخواهد به آنجا لشکرکشي کند، خيلي زود پشيمان مي ­شود، يا در دل تلماسه ­هاي سست و مرگبارِ سطح همستگان گم مي­ شود.»

با اعتماد به نفس گفتم: «بنابراين ما نياز به سرداري داريم که نتواند نظرش را تغيير دهد، و فکري نداشته باشد که کسي بخواهد آن را بخواند. سربازاني هم به دردمان مي خورد که فکري براي تغيير کردن در سرشان وجود نداشته باشد. مي­ دانيد که منظورم چيست؟»

غامباراک جست و خيزي کرد و معلوم بود که از فکر من خوشش آمده است. محقق اما همچنان مثل گيج ­ها به من خيره شده بود. بازوهايش را براي برداشتن کلاه خود و مرتب کردن يال هايش به سمت سرش برد، اما با ديدن نگاه خيره­ ي چشمان مرکبم در وسط راه متوقف شد. براي اين که مطمئن شوم غامباراک هم حرفم را درست فهميده، به او گفتم: «ما با يک گروه بزرگ از باسوگاها به آنجا حمله خواهيم کرد، و رهبري عمليات را هم به يک روبات خواهيم سپرد. بگذار ببينيم مادران مقدس چطور مي­ خواهند در مقابل مشتي که مغز ندارد از خودشان دفاع کنند.»

محقق دمش را به لاکش کوبيد و گفت: «اين واقعا فکر نبوغ ­آميزي است، به قول ديوان، سرو چمان من چرا…»

 

 

ادامه مطلب: يک روز بعد- سي و سه روز پيش از پايان- همستگان

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب