پنجشنبه , آذر 22 1403

يک روز بعد- سي و سه روز پيش از پايان- همستگان

شواهد در مورد اين که بازرگانان موراشو در فعاليتهاي جنايتکارانه­ ي ايلوپرست ها دست دارند، فراوان بود. با اين وجود، سروان بود که توجه ما را به کابال جلب کرد. کابال، ثروتمندترين و با نفوذترين بازرگانِ همستگان بود. به نوعي رئيس قبايل موراشوي مقيم جمهوري محسوب مي­ شد، و براي خودش قدرتي بزرگ بود. سروان توانسته بود رابطي در ميان نجس ها پيدا کند و از مجراي او دريافته بود که شخصِ کابال همان کسي است که حامي بزرگ ايلوپرست ها محسوب مي­ شود. البته قبل از اين كه سروان در اين مورد چيزي بگويد من خودم در رايانه ­ي اداره اسم او را خوانده بودم. اما با اتكا به حرف هاي پراكنده­ ي ثبت شده در پرونده­ ها جرات نمي ­كردم به سراغش بروم. كابال موجودي بسيار بسيار ثروتمند و با نفوذ بود و هيچ كس در همستگان دلش نمي ­خواست دشمني مثل او داشته باشد.

ولی همه ­ي شواهد نشان مي­ داد كه كليد معما در دستان او قرار دارد. براي همين تصميم گرفتيم براي صحبت با کابال به کاخش برويم. ديدار با او کاري بسيار دشوار بود. موراشوها براي وقتشان ارزشي بسيار قايل بودند و گذشته از مواقعي که امکانِ معامله­ هاي پرسود وجود داشت، در استفاده از آن بسيار خست به خرج می‌دادند.

آخرِش با زحمت بسيار و اعمال نفوذ اداره‏ ى امنيت از كابال وقت گرفتيم و به سراغش رفتيم. طبق معمول با ويسپات همراه شدم و در بيرون از دروازه‌هاي عظيم قصرِ زيبايش سروان هم به ما پيوست.

كابال از ديد بسيارى از شهروندان همستگان ثروتمندترين موجودات كهکشان بود. موراشوى جاه‏ طلبي كه بخش مهمى از بازار جمهورى را مديريت مى‏ كرد. شركت چندنژاده‏ اش در بيشتر سياره ‏هاى مسكونى جمهورى و امپراتوري شعبه داشت و خودروها و خودكاره ‏هاى مخصوص ترابري را به طور انحصاري توليد مي­ كرد. كابال سفارش‏ هاى كلانى از كشاورزان، صنعتگران، كارخانه ‏داران و حتا ارتش‏ هاى محلى دريافت مى‏ كرد. اين تمام اطلاعاتى بود كه توانسته بودم پيش از ورود به كاخش جمع ‏آورى كنم. تقريبا مطمئن بودم در مدارك و اسناد رسمى چيز به درد بخور ديگرى پيدا نخواهم كرد. شايعه ‏هايى غيررسمى بر سر زبان ‏ها بود كه بر مبناى آن اين ابرثروتمند كيهانى در معاملات قاچاق مواد تخديركننده دست داشت. همچنين مي­ گفتند با گروه‏ هاى مخوفى كه بردگانى از نژادهاى متمدن را به قلمرو مولوك‌ها صادر مى‏ كنند، همكارى دارد. اما به ندرت كسى اين حرف‏ ها را جدى مى‏ گرفت. دست كم مدركى در دست نبود كه بتوان با تكيه بر آن به طور رسمى از كابال بازجويى كرد. به همين دليل اين قرار ملاقات را با پوششى غيررسمى و به سختى به دست آورده بوديم.

بيرونِ دفتر كابال، دو نگهبان مكانيكى براق و مسى رنگ بى ‏حركت ايستاده بودند و با چشمان درشت و فلزى‏ شان جهان خارج را مى‏ نگريستند. مى‏ شد به سادگى آنها را با دو تنديس زره‏ پوشِ زيبا اشتباه گرفت. اما من كه مشابه اين نگهبانان بى ‏رحم و خشن را در مأموريت‏ هاى ديگرم ديده بودم، مى‏ دانستم كه هر نوع رفتار تهديد كننده ‏ى مهمانان كابال مى‏ تواند به واكنش برق ‏آسا و مرگبارشان منتهى شود.

منشى كابال، موجود شفاف و زيبايى از يك نژاد كمياب بود كه من نظيرش را تا آن موقع نديده بودم. او در حالى كه بال‏ هاى سيال و رنگين‏ كمان مانندش را در هوا تكان مى ‏داد و جرقه‏ هاى سبز دستگاه عصبى ظريفش از وراى تنه‏ ى نيمه‏ شفافش معلوم بود، به من گوشزد كرد كه اربابش تنها براى مدت كوتاهى كه قرارمان بوده با من صحبت خواهد كرد. لعبت پرنده بعد از اطمينان از اين كه در مورد زمان ملاقات‏مان توجيه شده‏ ام، ما را به سوى دفتر كار كابال راهنمايى كرد.

در حالى كه پشت سر منشى پرى‏ گونه بال مى ‏زدم، بوهاى متصاعد شده از زايده ‏ى دم مانند انتهاى بدنش -كه در واقع نوعى اندام مكالمه بود- را فرو بردم و فهميدم كه دارد در مورد داشتن اسلحه به من هشدار مى ‏دهد. من و سروان اسلحه‏ هاى خودكارمان را از غلافش بيرون آوردم و آن را به گاژيد كوتاه قدى كه تعظيم ‏كنان نزديك مى‏ شد، داديم. او پس از گرفتن اسلحه ‏ام با ادب حركتى كرد و صداهايى نامفهوم را از خود خارج كرد. بوى پرسشگرى از روزنه ‏هاى كنار سينه ‏ام خارج كردم و بوى پاسخ دهنده‏ ى راهنمايم را شنيدم: «دوست‌تان شمشيرش را فراموش كرده‏.»

ويسپات که به شمشير بزرگ و دو دَمش عشق مي ­ورزيد، با غرولند بسيار آن را تحويل داد. بال‏ زنان پيشاپيش بقيه حرکت کردم و صبر نكردم تا تعظيمِ دوباره­ ي گاژيد را ببينم. همواره از ديدن اين موجودات ناراحت مى‏ شدم. گاژيدها بردگانى مادرزاد بودند كه براى زيستن به اربابانى از نژاد موراشو نياز داشتند. مغزشان به قدرى ناكامل بود كه بدون تصميم‏ گيرى ‏هاى اربابان‏شان نمى‏ توانستند به طور مستقل زندگى كنند.

كابال در سالنى بسيار مجلل نشسته بود. دست و پاهاى نازك و نحيفى كه از بدن خمره مانند و فربه ش بيرون زده بود، با آسودگى از زوايد تخت زيبا و گران‏قيمتش آويزان بود. سه گاژيد در اطرافش مى‏ پلكيدند و به انجام كارهايى مشغول بودند. يكى داشت با ابزارى شبيه به پرتوافكن، نورى بنفش و نافذ را به لابه ‏لاى چين و چروك ‏هاى پوست آويزان اربابش مى ‏تاباند. احتمالا اين كار را براى از بين بردن انگل‏ هاى بندپاى ريزى انجام مى‏ داد كه موراشو‏ها به طور مادرزاد به آن آلوده بودند. وجود اين انگل‏ ها براى سلامت ميزبانان‏ شان لازم بود، اما هر از چند گاهى آنقدر بزرگ مى‏ شدند كه پوست وزغ مانندشان را به خارش مى‏ انداختند. ديگرى با بادبزن بزرگ و رنگارنگى اربابش را باد مى ‏زد و سومى در ظاهر فقط به اين سو و آن سو مى ‏رفت. از ديدن برده‏ ى نگهدارنده ‏ى بادبزن چندشم شد. اين يكى از نمودهاى غرور و افتخار نژادى موراشو‏ها بود. در سياره ‏ى بومى‏ شان كه جوى غليظ و چگال داشت، وجود جريانى از هواى ملايم براى تنفس‏شان لازم بود، و موراشو‏ها هزاران سال پيش بردگان‏شان را براى به حركت در آوردن هوا در اطراف شش ‏هاى روزنه مانندشان تربيت كرده بودند. حتا حالا كه موراشو‏ها از سياره‏ ى بومى ‏شان بيرون آمده و در سراسر كهكشان پراكنده شده بودند، اين عادت در ميان­شان باقي بود.

سالن وسيعى كه در آن ايستاده بودم، مجهز به پيشرفته ‏ترين سيستم ‏هاى تهويه و جابجايى هوا بود، اما كابال هم مانند ساير موراشو‏ها، هنوز از برده‏ ى نگهدارنده‏ ى بادبزن به عنوان نمادى از موقعيت اجتماعى برترش استفاده مى ‏كرد.

نگاهى به گاژيدها انداختم. مى ‏بايست موجودات بدبختى باشند. هرچند خوشبختانه خودشان از اين موضوع خبر نداشتند. مردم اين نژاد بدن‏ هايى پخمه و كوتاه داشتند و پوستشان از فلس‏ هايى ريز پوشيده شده بود. چهار پاى كوتاه و خميده‌شان زير شكم برجسته و بشكه مانندشان قرار مى‏ گرفت. يك فرورفتگى بزرگ وسط سرِ كوچك و خرطوم‏ دارشان وجود داشت كه محل قرار گرفتن دسته ‏ى بادبزن بود. اندام ‏هاى حسى چندانى بر اين سر ناقص وجود نداشت. تنها يك جفت چشم درشت ولى كم سو، و اندامى حفره مانند براى تنفس و توليد صدا. هزاران سال پيش كه هنوز قوانين سفت و سخت جمهورى در حمايت از ژنوم نژادهاى مظلوم وضع نشده بود، ساختار ژنتيكى آنها توسط اربابان‏شان دستكارى شده بود. اين فرو رفتگى روى جمجمه، كه به گمان زيست‏ شناسان دليل اصلى كم‏ هوشى گاژيدها بود، يادگارى از آن روزها محسوب مى‏ شد.

كابال با ديدن من اشاره ‏اى تنبلانه كرد و منشى مثل روحى سرگردان از سالن بيرون رفت و ناپديد شد.

جلوتر رفتم و نگاهم در چشمان سرخ و غول ‏آساى كابال ثروتمند گره خورد. حجم هر يك از چشمانش به قدر نيمى از جمجمه ‏اش بود و مثل دو كره ‏ى سرخ بر سرِ كم مويش سنگينى مى‏ كرد.

كابال با صدايى خفه و پر خس خس گفت: «انگار با او كار داشتيد، سرباز.»

شروع كردم به توضيح دادنِ اين كه من پليس هستم و به ارتش جمهورى ارتباطى ندارم، اما زود يادم آمد كه موراشو‏ها -گذشته از تجارت كه در آن نابغه بودند- موجوداتى احمق هستند. وابسته شدن به چاكرانى جان بر كف مثل گاژيدها براى هر دو نژاد گران تمام شده بود.

جمله‏ ام را شروع نكرده فرو خوردم و گفتم: «بله، براى پرسيدن چند سؤال كوچك مزاحم‏تان شده ‏ام.»

كابال سرِ گرد و كوچكش را چرخاند تا برده ‏ى كنارش بتواند نور را بر چين ‏هاى غبغبش بتاباند. بعد در حالى كه با چشمانى پير و مه گرفته از بالاى گونه‏ هاى يال‏ دارش به من خيره شده بود، با تندى گفت: «پس اين مزاحمت را كوتاه ‏تر كن. آنان بايد از فرصت كمى كه براى جبران بى­ احترامى ‏هاى ديگران به دست مى ‏آورند بيشترين استفاده را بكنند.»

جا خوردم، شنيدن درباره ­ي صراحت و خودبينى موراشو‏ها يك چيز بود و روبرو شدن با آن چيزى ديگر. هرچه فكر كردم منظورش را از بخش آخر حرفش نفهميدم. اشاره­ ي گيج كننده­ به خودش با ضمير سوم شخص باعث مي ­شد حرفهايش را درست نفهمم. گفتم: «پرسشى در مورد يك پرونده ‏ى جنايى دارم. احتمال مى‏ دهم چيزى در موردش شنيده باشيد.»

كابال كمى مكث كرد و گفت: «يك پرونده ‏ى جنايى؟»

مشهور بود كه موراشو‏ها قادر به دروغ گويى نيستند، مى‏ گفتند دليل موفقيت‏شان به عنوان نژادى تاجر همين امر است. پس شايد بهتر بود با همان صراحت مرسومِ موراشو‏ها بلوفى مى ‏زدم و نتيجه ‏اش را مى ‏ديدم. هوا را در كيسه ‏هاى تنفسى‏ ام جمع كردم و با صدايى كه سعى مى‏ كردم مطمئن جلوه كند، گفتم: «بله، قاعدتا شما بايد در مورد فرقه‏ اى كه به پرستندگان ايلو شهرت يافته‏ اند اطلاعات كافى داشته باشيد.»

كابال چشمان سرخ و عظيمش را به سوى من گرداند و گفت: «ايلو؟ شايد چيزهايى در موردشان شنيده باشد. گويا گروهى از هم نژادان تو هستند؟»

به ظاهر شايعه‏ ى راستگويى اين تاجرانِ سودجو و حقه‏ باز درست بود. با اين وجود هيچ نمى‏ فهميدم چطور ممكن است كسى در موقعيت اقتصادى كابال فقط راست بگويد. پس كنايه ‏اش را ناديده گرفتم و گفتم: «بله، گروهى از دازيمداها هستند كه بنابر گزارش‏ هاى رسيده از شما كمك مالى دريافت مى‏ كنند.»

با احتياط منتظر واكنشش ماندم. اين ديدارى غيررسمى بود، وگرنه مى ‏توانست به دليل اتهام بى‏ پايه از من شكايت كند. براى دقايقى به نظر مى‏ رسيد دارد امكان انجام چنين كارى را سبك سنگين مى‏ كند. در نهايت مكث طولانى‏ اش تمام شد و خس خس كنان گفت: «اين يك بازپرسى رسمى است؟»

گفتم: «نه، قربان، فقط يك گفتگوى ساده و غيررسمى است.»

گفت: «پس مى ‏تواند به آن پاسخ ندهد. اما براى اين كه خيال‏تان راحت باشد همين قدر مى ‏گويد كه در مورد رابطه ‏اش با اين فرقه درست به اندازه ‏ى شما اطلاع دارد.»

نمى‏ دانستم چه بگويم، يا كاملا بى‏ گناه بود و يا شايعه راستگويى موراشو‏ها از پايه غلط بود.

در چهره ‏ى فرتوت و گوشت‏ هاى شل و ول صورتش -كه هر از چند گاهى توسط دستگاه نورافكن روشن مى‏ شد- دقيق شدم و به دنبال علامتى از اضطراب يا هيجان در آن گشتم، اما هيچ كدام از نشانه‏ هايى كه به عنوان يك پليس آموخته بودم و به نژادهاى گوناگون كيهانى مربوط مى ‏شد در موردش مصداق نداشت. البته موراشو‏ها به خوددارى و بروز ندادن حالات روانى ‏شان هم شهرت داشتند.

بال‏ هايم را گشودم و در حالى كه براى رفتن آماده مى‏ شدم تصميم گرفتم آخرين تير تركشم را هم امتحان كنم. پس گفتم: «در اين صورت از حضورتان مرخص مى‏ شوم.»

بعد مكثى كردم و انگار تازه چيزى به يادم آمده باشد، گفتم: «راستى شايد بتوانيد در مورد تجارت ژلاتين اطلاعاتى به من بدهيد…»

واكنشش خيلى جالب بود. ناگهان سرش را به سوى من برگرداند و با دمش ضربه ‏اى به گاژيد كنار دستش زد. گاژيد مثل بشكه ‏ى سنگينى بر زمين افتاد و دستگاه انگل‏ كُش نورى هم از دستش خارج شد. كابال چشمان نمناكش را به من دوخت و با صدايى سنگين كه با وزوزى همراهى مى ‏شد، گفت: «در اين مورد هيچ حرفى براى گفتن ندارد.»

صداى وزوز همچنان ادامه داشت و احتمالا بد و بيراه‏ه ايى بود كه به زبان بومى‏ اش نثارم مى‏ كرد.

با به هم زدن نوك بال ‏هايم علامت احترام را به جا آوردم و به دنبال منشى كه ناگهان در كنار دستم ظاهر شده بود، راه افتادم و سه تايي از دفتر كار كابال خارج شديم.

به محض آن که از قصر کابال بيرون آمديم، به سروان و ويسپات گفتم: «اين لعنتي يک چيزهايي مي­ داند.»

ويسپات گفت: «اما انگار خبري از ايلوپرستا نداشت. ببينم سروان مطمئني منبع خبري­ ات ما رو سرِ کار نذاشته؟»

سروان با ناراحتي گفت: «منبع خبري­ ام دازيمداي قابل اعتمادي است. او تاكيد كرد که کابال با ايلوپرست ها ارتباط دارد و به آنها کمک مالي مي­ دهد. شايد وقتي گفت به قدر ما از موضوع خبر دارد، داشت دروغ مي­ گفت.»

ويسپات گفت: «نه بابا، موراشوها مسخره حرف مي­ زنن اما دروغ نمي­گن.»

گفتم: «چيزي که اهميت بيشتري دارد، پرونده ­ي ژلاتين است. چيزي در مورد اين پرونده هست که او را اين قدر آشفته کرده…»

بعد از رد و بدل شدن اين حرف ها، سروان با خودرو خود به بانک ژنوم رفت تا يکي ديگر از سرکشي­ هاي بي­ فايده ­ي خود را به انجام برساند، و من و ويسپات هم سوار خودروی من شديم و بي­ هدف به چرخ زدن در آسمان شهر پرداختيم. فکرهايي در مغز دومم مي­ جوشيد و در هم مي ­آميخت و فرصتي لازم داشتم تا آنها را به هم چفت و بست کنم. تجربه نشان داده بود که وجود گوش شنوايي در اين روند خيلي موثر است. حتا اگر اين گوش شنوا، دو قيفِ گوشتي دراز و بلند و نوک تيز باشد، که به کله­ ي پوک آسگارتي تنومند چسبیده باشد.

به ارتفاعی بیشتر پرواز کردم. جايي که گذرگاه ­ها خلوت­ تر بود و ويسپات هر دقيقه از ترس از جايش نمي­ پريد. بعد هدايت خودرو را در وضعيت خودکار قرار دادم و به فکر فرو رفتم. ويسپات گفت: «قربون، چي شده اين قدر توي فکري؟ دورِ شاخت چاق شده.»

وقتي دازيمداها در مورد موضوعي با تمركز فكر مي­ کردند، گردش خون سرشان شدت مي­ يافت و بخش پوستي اطراف شاخ متورم مي­ شد. اصطلاحِ چاق شدنِ دورِ شاخ در زبان مردم دارما به معناي «در فکر و خيال غرق شدن» به کار مي ­رفت.

گفتم: «آره، بدجوري دور شاخم چاق شده! دارم سعي مي­ کنم به يك جمع­ بندي برسم. نكته ­ي اول: محقق مي­ گفت خيانت کاري در اداره ­ي امنيت وجود دارد، که از سير پيگيري پرونده­ ي ايلوپرست ها هم خبردار است. نكته­ ي دوم: تمام افسرهاي مسئول اين پرونده به شكل مشكوكي کشته شده ­اند. نكته ­ي سوم: آخرين پليسي که به قتل رسيد، به پرونده ­ي ژلاتين اشاره کرد. نكته ­ي چهارم: کابال هم در اين مورد درگير است. از آن طرف، قرار است ايلوپرست ها به بانک ژنوم دستبرد بزنند. خوب، همه ­ي اينها چه معنايي مي ­دهد؟»

کمي هاج و واج با سه چشم درشت قرمزش مرا نگاه کرد و گفت: «هوم، چه مي­ دونم!»

گفتم: «چند مسئله­ ي جدي اينجا وجود دارد. يکي اين که چرا يک فرقه­ ي ديني بايد بخواهد به بانک ژنوم دستبرد بزند؟»

خوشحال از اين که مي­ تواند چيزي بگويد، گفت: «آهان، براي دزيدن کد ژنتيکي هورپات ها ديگه.»

گفتم: «بله، ولي کد ژنتيکي هوپات ها به چه درد يک گروه ديني مي­ خورد؟ مي ­شود با آنها سلاحي نظامي درست کرد. اما چنين کاري نيازمند آزمايشگاه هاي خيلي مجهز و زماني خيلي طولاني است. هيچ مي ­داني براي چه کد ژنتيکي هورپات ها را با اين وسواس محافظت مي ­کنند؟»

گفت: «چون مي­شه باهاش سلاح نظامي درست کرد!»

گفتم: «خوب، اين را که خودم گفتم. منظورم آن است که چه سلاحي؟»

گفت: «حتما يه چيزي که با قدرت تغيير شکل دادنشون مربوط بشه، هان؟»

گفتم: «دقيقا. آنها مجموع ه­اي از ژن ها را دارند که باعث مي­ شود بتوانند شکل ظاهري و ساختِ شيميايي تمام نژادهاي کيهاني را به دقت تقليد کنند. به همين دليل هم مي­ توانند به راحتي تغيير شکل بدهند و به قالب هر موجودي از هر نژادي در بيايند.»

گفت: «اما اگه اين طور باشه که خيلي خطرناکن! من تعجب مي ­کنم چرا تا حالا هورپات نديدم. نکنه همه­ شون اين طرف و اون طرف پخش شدن و چون شبيه بقيه­ ي نژادها هستن به چشم نميان؟»

به ياد شايعه ­اي افتادم كه زماني خيلي رواج داشت. مي ­گفتند تمام رهبران سياسي كهكشان در واقع هورپات هايي هستند كه به شكل­ هاي گوناگون در آمده ­اند و پشت پرده براي حكومت بر جهان با هم متحد شده­ اند. گفتم: «نه، هورپات ها با وجود اين توانايي موجودات منزوي و آرامي هستند و هرگز از سياره­ ي زادگاهشان خارج نمي شوند. مي­ گويند اگر از ميدان گرانش سياره­ شان بيرون بروند دچار مرضي خطرناك مي­ شوند و مي­ ميرند. گذشته از اين، اصلا جاه­ طلبي سياسي ندارند. بنابراين خودشان براي كسي خطر ندارند. اما اگر کسي بتواند کدهاي ژنتيکي شان را به دست بياورد. مي­ تواند سربازهايي کامل را با مهندسي ژنتيکي درست کند. مجسم کن، يک موجود جنگجوي عضلاني و خشن که تازه بتواند به شکل هر جانداري که بخواهد درآيد و قابل تشخيص هم نباشد. با يک ارتش کوچک از اين سربازها مي­ شود کل کيهان را فتح کرد.»

ويسپات گفت: «اما فکر نکنم درست كردن اين سربازا اينقدرا هم ساده باشه.»

گفتم: «نه، نيست. کل مسئله هم همين‌جاست. قوانين سفت و سختي در هردو قلمرو جمهوري و امپراتوري وجود دارد که طراحي ژنتيكي سرباز را ممنوع مي ­کند. نمايندگاني از هر طرف در قلمرو ديگري حضور دارند و هر نوع تخطي از اين قاعده را گزارش مي­ کنند. علاوه بر اين، آزمايشگاهي که بتواند چنين سربازاني را برنامه ­ريزي کند و کارخانه­ ي بيوتکنولوژيکي که آنها را توليد کند، هزينه و نيروي زيادي را مي­ طلبد و اين حتا از دامنه­ ي قدرت دولت هاي محلي هم خارج است، چه رسد به يک فرقه. فهميدي چطور شد؟»

معصومانه خنديد و دندان هاي تيزش را نشانم داد: «به خورشيدهاي دوگانه‌ي دارما قسم نه، نفهميدم چطور شد!»

گفتم: «کاهن که به چنين آزمايشگاه ­هايي دسترسي ندارد، کد ژنتيکي را براي چه مي ­خواهد؟»

گفت: «شايد مي­خواد بفروشدش به امپراتور. شايد کابال هم واسطه ­ي معامله باشه.»

گفتم: «شايد. اما اگر امپراتور بخواهد کسي را براي دزديدن اين کدهاي ژنتيکي بفرستد، قاعدتا روي گروهي کوچکتر و کم سر و صداتر دست مي‌گذارد. نه فرقه ­اي که اين همه با عمليات خشونت­ آميزش هياهو ايجاد کرده. پس باز مي­ رسيم به اين سوال، که کاهن ژنوم هورپات ها را براي چه کاري مي‌خواهد؟»

گفت: «شايد همه چي به پرونده­ ي ژلاتين مربوط باشه.»

گفتم: «قاعدتا هست. اما اين پرونده واقعا چيست؟ چرا اسمش را ژلاتين گذاشته ­اند؟ من رايانه را کاملا گشتم. اطلاعات به درد بخوري در مورد اين پرونده وجود نداشت. يعني در واقع چيزهايي بوده، اما کسي آنها را پاک کرده.»

با حيرت گفت: «يکي اطلاعات رايانه رو پاک کرده؟ ولي هيشکي نمي ­تونه اين کارو بکنه. حافظه ­ي اداره رو فقط ميشه خوند.»

گفتم: «ظاهرا قضيه اينقدرها هم ساده نيست. احتمالا کساني که رتبه­ ي خيلي بالايي دارند، مي­ توانند اطلاعات را دستکاري کنند. به هر صورت، خيلي روشن بود که چيزهايي از رايانه حذف شده. ارجاع­ هايي به متون و فيلم ها وجود داشت که جايش خالي بود. بنابراين باز هم بر مي­ گرديم سر جاي اولمان. آن هم اين که خائني قدرتمند در اداره ­ي امنيت وجود دارد.»

گفت: «اما کي؟»

گفتم: «از بين کساني که با پرنده­ ي ايلوپرست ها درگير هستند، فهرست کوچکي داريم. من و تو و سروان و زاکس.»

گفت: «کومات هم هس، و مادر مقدس ارهات.»

گفتم: «کومات؟ يک موگاي که تازه عضو شوراي مرکزي هم هست؟ نه، غيرممکن است. آنها هسته­ ي مرکزي نظم در جمهوري را مي­ سازند و نمي‌توانند خائن باشند. ارهات ها هم که خيلي دور از صحنه هستند و در اداره موقعيتي ندارند. مي­ ماند ما چهار نفر.»

با طعنه گفت: «بال شما درد نکنه رئيس. ديگه داري ميگي ما خائنيم ديگه!»

گفتم: «نه، اتفاقا فکر مي­ کنم تو خائن نباشي، وگرنه اين حرف ها را به تو نمي ­زنم. شرمنده، اما خائن بايد زيرکتر از تو باشد!»

دمش را دور بدنش پيچيد و گفت: «شک دارم کدومش بهتره، خنگ يا خائن بودن؟»

گفتم: «مي­ماند زاکس و سروان. هردويشان را مي­ شود خائن دانست. اما از بينشان بيشتر به سروان شک دارم. چون کاهن خودش دازيمداست و احتمالا اطرافيانش هم بيشتر دازيمدا هستند. تازه، او يک آشناي نجس داشت که توانست با اين سرعت در مورد کابال اطلاعاتي به دست بياورد. فکر مي ­كني آن نجسي که رابطش بوده کيست؟»

گفت: «مي­شه پيداش کرد. بيشتر نجس ها به ارتش جمهوري ارتباط دارن و پرونده ­هاي کاملي در موردشون هست.»

گفتم: «پس تو اين موضوع را دنبال کن.»

گفت: «باشه رئيس، ولي يادت نره ما قرار بود کاهن رو شناسايي کنيم.»

گفتم: «کاهن مي ­تواند هرکسي باشد. شايد خودِ ارباب باشد، يا حتا شايد همان خائني که در اداره­ ي امنيت هست، خودش کاهن باشد. کشتن سه مامور تجسس، بيشتر به دفاع کردن از خود مي ­ماند…»

ويسپات شاخک ­هايش را تکان داد و گفت: «رئيس شما وقتي زياد فکر مي ­کني گرسنه­ ات نمي­شه؟ بالاخره چاق شدن دور شاخ نياز به انرژي داره ديگه!»

به علامت خنده بويي شادمانه از زير لاکم ترشح کردم و گفتم: «حق با توست. برويم چيزي بخوريم و استراحتي بکنيم. پرسش هاي زيادي هست که بايد جوابشان را بيابيم.»

براي خوردن غذا به خانه بازگشتيم. در راه از مراکز توزيع غذاي رايگان که در برج هاي شهر فراوان بودند، خوراكي­ گرفتيم. از آنجا که مواد طبيعي کمياب بود و بايد خريداري مي­ شد، به انتخابِ چند بسته از مواد مصنوعي ضروري بسنده کرديم و نزديک غروب بود که به خانه برگشتيم. بايد استراحتي مي‌کرديم چون هيجان چند روز گذشته تاب وتوان را از هردويمان گرفته بود.

وقتي وارد خانه شديم، حس کردم چيزي در حجره ­هاي خانه ­ام تغيير کرده است. بوي خفيف و نا آشنايي در هوا پيچيده بود. به قدري ضعيف بود که وقتي دو سه بار دم زدم، به آن عادت کردم و ديگر مغز دومم نمي­ توانست بگويد دچار توهم شده يا واقعا بويي ناآشنا به مشامم رسيده بود.

ويسپات که مثل همه ­ي آسگارت ها در مورد خورد و خوراک با سليقه بود، با کمي دردسر و کشمکش با دستگاه پختِ خانه­ ام، که تخصصش در درست کردن غذاهاي دازيمداها بود، توانست غذاي هردوي ما را آماده کند. اين غذا در واقع از هرم هايي سخت و شفاف به رنگ سرخ ( براي من) و قهوه ­اي (براي ويسپات) تشکيل شده بود که وقتي درست حرارت مي­ ديد، نرم و معطر مي‌شد. هردو در سکوت غذايمان را خورديم و به فکر فرو رفتيم. بعد براي استراحتي زودهنگام به حجره­ هايي متفاوت رفتيم. من در حجره­ ي اصلي خانه‌ام در مراقبه فرو رفتم، و ويسپات در حجره ­اي ديگر براي خودش خوابيد.

هنوز صبح نشده بود که از حالت مراقبه بيرون آمدم. براي لحظه ­اي چشمان متحركم نوري نافذ را ديد که نزديك سقف شناور بود. وقتي چشمان مرکبم را باز کردم، نور از بين رفته بود. بدنم به خاطر بي‌حركت نشستن کرخت شده بود. فکر کردم براي ورزش بيرون بروم. از خانه خارج شدم، و در مسيرِ رسيدن به زمين بازي بال زدم. در همان حال به يادِ توهم هاي حسي نوري و بويايي ديشب و امروز صبحم افتادم. در آستانه­ ي زمين بازي، شهودي برق­ آسا به مغز اولم خطور كرد. ناگهان فهميدم اين توهم ها به چه چيزي مربوط مي ­شده. با عجله و شتابي نفس ­گير به سوي خانه بازگشتم. خطري بزرگ در آنجا وجود داشت. وقتي رسيدم، مستقيم به داخل خانه هجوم بردم و فرياد زدم: «ويسپات، ويسپات…»

پاسخي نرسيد. اين که همه چيز بر سر جايش بود، برايم دلگرم کننده بود. اما همچنان نبضِ هشدار در مغز اولم مي ­زد. به دنبال ويسپات حجره­ هاي خانه را جستجو کردم و ديدم در آنجا نيست. نگران بودم که با جسد بي جانش روبرو شوم. بار ديگر صدا زدم: «ويسپات کجايي؟»

از نزديک در صدايش بلند شد: «من اينجام رئيس چي شده؟»

به سمت در رفتم. معلوم بود که بيرون بوده و تازه وارد خانه شده. گفت: «ديدم بيدار شدي، گفتم منم بيام بيرون يه ورزشي بکنم.»

به سرعت از خانه خارج شدم و گفتم: «زود باش بيا بيرون.»

همان طور سر جايش ايستاد و گفت: «چرا؟ چي شده مگه؟»

فرياد زدم: «بيا بيرون…»

به سوي حجره ­هاي داخلي راه افتاد و گفت: «باشه، باشه، اگه قراره بريم ماموريت بايد شمشيرم رو…»

تابش نوري نامحسوس بر سقف، چشم پايک­ دارم را خیره کرد. بدون اين حرفي بزنم، به طرفش هجوم بردم، با بازوهايم مثل اختاپوسي بدنش را گرفتم، و همان طور بال زنان از خانه بيرون پريدم. پشت سرم، صداي «تق»اي شنيده شد. در چشم به هم زدني بوي خفيفي که ديشب براي دقايقي توجهم را به خود جلب کرده بود، به شکلی تحمل‌ناپذير همه جا را انباشت، آنگاه همه جا در امواج مرگبارِ انفجاري مهيب فرو ريخت.

 

فرسپات

G:\draw\my works\Dazimda\faraspat1.jpg

 

 

ادامه مطلب: دو شب بعد- سي روز پيش از پايان- همستگان

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب