هيچ کدام به شکلي جدي زخمي نشده بوديم. اما اين فقط ناشي از بختِ بلندمان بود، نه ضعيف بودنِ بمبي که در خانه ام منفجر شده بود. ويسپات زودتر از من به خودش آمد، و با گيجي برخاست و به شعله هايي که هنوز از در و ديوار بر مي خاست، خيره شد. لاکِ روي پشتم ضرب انفجار را تا حدود زياد گرفته بود. اما با اين وجود دقايقي طول کشيد تا بتوانم به طور هماهنگ بازوهايم را تکان بدهم و بال بزنم. وقتي بالاخره کنترل بدنم را به دست گرفتم، روي ستوني نشستم و به آنچه از خانه ي زيبا و دوست داشتني ام باقي مانده بود، نگاه کردم: يک حفره ي پردودِ انباشته از اثاثيه ي زغال شده.
در چشم به هم زدني آتشنشان ها و گروه امداد پزشکي سر رسيدند. آتشنشان ها روبات هايي بودند که بي مهابا به درون حجره هاي خانه هجوم بردند و آتش را با پاشيدن گازي سرد کننده خاموش کردند. پزشکان که مديرشان يک موگاي جوان بود، معاينه مان کردند و وقتي معلوم شد آسيبي نديده ايم، دنبال كارشان رفتند. بعد گروه تجسس از طرف اداره ي امنيت سر رسيد. آنها را زاکس فرستاده بود. به سرعت ما را به اداره منتقل کردند و جايي براي اقامتمان در نظر گرفتند. زوم هايي که در تيزبيني و نکته سنجي شهرت داشتند، هنگامي که سوار خودرو مي شديم، به داخل خانه هجوم بردند تا با گردآوري قطعات باقي مانده از بمب، ردپایی از بمبگذاران پیدا کنند.
در اداره ي امنيت، ناچار شديم دو سه بار جزئيات ماجرا را براي زاکس تعريف کنيم. او در این حین مثل زلزلهای سرخ در دفترش بالا و پايين ميتاخت و به زمين و زمان ناسزا مي گفت. من که هنوز در اثر ضرب انفجار کمي احساس گيجي مي کردم، با حواس پرتي سخنان ويسپات را براي سومين بار شنيدم که مي گفت: «بله، قربون، من صبح زود بيدار شدم و ديدم سرگرد سر جاش نيست. فکر کردم رفته با خودروش گشتي بزنه. پس رفتم بيرون، ديدم خودرو سر جاشه. داشتم برمي گشتم که ديدم از در رفت تو. دنبالش رفتم و ديدم توي خونه است. بعد از خونه زد بيرون. اومدم برم شمشيرم رو بردارم كه يه دفعه غوغا شد…»
زاکس هم براي بيستمين بار در يک ساعت گذشته گفت: «سوگند به همهي خداياني که در غارهاي سنگي همستگان پرستيده شده اند. کسي که اين کار را کرده پيدا مي کنم و کاري مي کنم از اين کارش پشيمان شود.»
من که همچنان در مغز اولم نوعي کرختي حس مي کردم، بيش از همه مايل بودم حريف بهاي اين سوءقصد را بپردازد. تقريبا مطمئن بودم ديگر نخواهم توانست اقامتگاهي به آن راحتي براي خودم پيدا کنم. سال ها آنجا زندگي کرده و به فضايش کاملا خو گرفته بودم.
بالاخره جوش و خروش مغز دومم بر بي حالي مغز اولم چيره شد. برخاستم و بال زنان جلوي زاکس ايستادم. گفتم: «جناب سرهنگ، اين توطئه نشان مي دهد که ما براي کاهن خطرناک شده ايم. پس نبايد وقت را تلف کرد. بايد دايره ي محاصره را تنگ تر کنيم.»
زاکس که مثل تمام سوهران ها با استعاره هاي زباني رابطه ي خوبي نداشت، گفت: «بله، بله، بايد تنگ تر کنيم!»
گفتم: «پس اگر اجازه بدهيد، به محض اين که گروه تجسس گزارش خود را بدهند، مي رويم و تحقيق درباره ي متهم ها را شروع مي کنيم. فکر کنم بايد همه شان را بازداشت کنيم…»
زاكس گفت: «متهم ها؟»
گفتم: «بله، شکي ندارم که کابال و محقق به نوعي درگير ماجرا هستند.»
ويسپات گفت: «اما قربون، شما که نمي توني همين طوري بري کابال رو بازداشت کني. وکيل هاش دمار از روزگارمون در ميارن. کاري ميکنن که دممون از بيخ بريده بشه.»
اصطلاحِ بي ادبانه و عاميانه ي همکارم را ناديده گرفتم و گفتم: «کابال را شايد، ولي محقق را مي شود دستگيرکرد. علاوه بر اين تا حدودي اطمينان داريم که شاخ دراز هم در همستگان است. او را هم بايد بگيريم.»
زاکس گفت: «شاخ دراز؟ همان دزد مشهور؟ پسر اربابِ دازيمداها؟»
از اين اشتباهي که کرد خشمگين شدم و گفتم: «دازيمداها نه، نجس ها، آنها ديگر دازيمدا حساب نمي شوند.»
زاکس گفت: «خوب، حالا هرچي… آهاي، ستوان، بيا گزارش بده ببينم.»
من و ويسپات ساکت شديم. چون مخاطبِ زاکس يک زوم بود که رهبري تجسس در مورد انفجار را بر عهده داشت. در دفتر زاکس باز شد و کسي به درون جست.
زاکس گفت: «ستوان، زودباش بگو…»
اما با ديدن اين که شخصِ وارد شده سروان است، حرفش را فرو خورد. سروان مثل هميشه کلاه خودي براق و ردايي نو بر تن داشت. انگار آمده بود تا در مسابقه ي خوش لباس ترين پليس جمهوری شركت كند. سروان با ديدن من گفت: «قربان، واقعا متاسفم. شنيدم خانه تان نابود شده…»
محتواي سخنش همدلانه بود، اما مي توانستم بوي رضايت را که از لاکش تراوش مي شد به سادگي بشنوم.
گفتم: «من هم متاسفم سروان. اما خوشبختانه زنده و سالم هستم و تلافي اين کار را سرِ خائني که اين کار را کرده، در خواهم آورد.»
وقتي از خائن حرف مي زدم، با چشمان مرکبم به او خيره شدم. اما گويا کنايه ام را در نيافته بود. چون واكنشي نشان نداد. گفت: «من حامل خبر بدي هستم. نمي دانم در مورد حمله اي که به ارهات ها شده چيزي مي دانيد يا نه…»
زاکس گفت: «حمله به ارهات ها؟ مگر چنين چيزي هم ممکن است؟ هيچ کس حتا محل دژِ آنها را هم نمي داند. چه رسد به اين که به آنجا حمله کند.»
سروان گفت: «متاسفانه آنجا را پيدا کرده و به پايگاهشان حمله کرده اند. قضيه به دو سه ساعت پيش مربوط مي شود. درست بعد از غروب آفتاب، يک گروه از باسوگاها با رهبري روبات هاي جنگي به دژ ارهات ها حمله کردند. خبرش در همه جا منتشر شده. پايگاهشان در نيمکره ي شمالي قرار داشته و تقريبا بدون مقاومت فتح شده. فقط تعداد کمي از ارهات ها موفق شده اند جان سالم به در ببرند. مي گويند مهاجمان تعداد زيادي از آنها را گروگان گرفته اند و سوار بر خودروهايي بزرگ گريخته اند. دژ کاملا ويران شده و اشياي مقدسي که در معبد آنها بوده هم به غارت رفته است.»
ويسپات از جا پريد و گفت: «مادر مقدس چطور؟ چه بر سرش آمده؟»
سروان گفت: «متاسفانه کشته شده. من سرکشي به محل حمله را لازم ديدم. پس نگهباني در بانک ژنوم را رها کردم و به آنجا رفتم. خودم او را ديدم که مورد اصابت اسيدِ باسوگاها قرار گرفته بود. البته من تفاوت بين آنها را تشخيص نمي دهم، اما يکي از بازماندگان گفت که او مادر مقدسي است که به اينجا آمده بود.»
يال هايم از خشم سيخ شد. كاهن ديگر داشت پايش را از گليمش درازتر مي کرد. ايلوپرستاني كه جرات کرده بودند درست زير گوش ما در پايتخت جمهوري چنين جنايتي كنند، معلوم بود در دنياهاي دور افتاده تر چه مي کردند.
زاکس که با شنيدن خبرِ نابودي دژِ ارهات ها دچار بهت شده بود، با ورود يک زومِ چابک به خود آمد. فضاي داخل دفترش به قدري کم بود که ناچار شد خودش را جا به جا کند تا براي زوم هم جا باز شود. زوم، با چابکي در فضاي خالي بين ما خزيد و گفت: «قربان، گزارش خواسته بوديد؟»
از بدنش بوي شادماني و خوشحالي اي برمي خاست که هيچ تناسبي با موقعيت مان نداشت. اين بو را خوب مي شناختم، معلوم بود به تازگي با يک زومِ ديگر جفتگيري کرده.
زاکس گفت: «بله، اوهوم. بگو ببينم چي پيدا کرديد؟»
زوم چند بار پلک هاي شفافش را بر چشمان پرنقش و نگارش فرود آورد و گفت: «قربان، اعضاي گروه با دقت ويرانه را بررسي کردند و قطعات باقي مانده از بمب را يافتند. بمب از نوع هوشمند بوده است. هم به صدا و هم به بوي قرباني حساس بوده. يعني براي کشتن يک نفرِ خاص طراحي اش كرده بودند.»
حالا به ماهيت بويي که شب قبل شنيده بودم، پي بردم. همين شناسنده هاي بويايي بمب بود که پيازهاي بويايي ام را تحريک کرده بود و باعث شده بود بتوانم به موقع جان خودم ويسپات را نجات دهم. زاكس پرسيد: «فهميديد هدف بمب چه کسي بوده؟»
زوم گفت: «متاسفانه بعد از انفجار بمب نمي توانيم اين موضوع را تشخيص بدهيم. فقط مي دانيم که بمب طوري تنظيم شده بود که در حضور شخصي خاص منهدم شود. با ردگيري بوي فردِ مورد نظر و ثبت صداي او، خود به خود منفجر مي شد. اين بمب ها را براي مواردي استفاده مي کنند که ميخواهند يک فردِ خاص در يک جاي شلوغ حتما کشته شود.»
به فکر فرو رفتم. در شرايطي که فقط من و ويسپات در خانه بوديم اين چه معنايي داشت؟
زاکس گفت: «تا جايي که مي دانم بمب هايي که تا اين حد باهوش باشند کمياب هستند.»
زوم گفت: «همين طور است. هم گران قيمت هستند و هم کمياب. اما نکته ي مهم در مورد اين بمبِ خاص اين است که احتمالا در کارخانه هاي قلمرو امپراتوري درست شده است. سيستم هدايتگر و شناسنده اش از مال ما پيشرفته تر است. از بقاياي بمب معلوم است که ساخت جمهوري نبوده.»
همه به هم نگاه کرديم. گفتم: «مادر مقدس گفته بود ربطي بين فرقه و امپراتوري وجود دارد.»
ويسپات گفت: «خوب، حالا چه کار کنيم؟»
به سرعت کنترل امور را به دست گرفتم: «ويسپات، تو به سراغ محقق ميروي و او را دستگير مي کني و به اينجا مي آوري. مي خواهم حسابي او را بترساني، طوري که فکر کند لو رفته و ما مي دانيم که در بمبگذاري دست داشته.»
زاکس گفت: «اما ما که نمي دانيم او در اين مورد مقصر است يا نه؟ بعيد به نظرمي رسد که يک دانشمند مثل او در چنين کار کثيفي درگير باشد…»
گفتم: «مگر آن که او خودش کاهن باشد. اين هم بعيد نيست. او دازيمدايي است که مرتب به سفر مي رود، در مورد ايلوپرست ها اطلاعات خيلي زيادي دارد، و مدتي هم در قلمرو امپراتوري به پژوهش اشتغال داشته. کاملا ممکن است که او خودِ کاهن باشد.»
ويسپات گفت: «راست ميگي ها! بعيد نيست.»
سروان که گويي تحت تاثير حدس من قرار گرفته بود، گفت: «من چه کار کنم قربان؟»
گفتم: «تو به پايگاه رايانه برو، و پاسخ يک پرسش مهم را پيدا کن. ببين نزديکترين زماني که خورشيدگرفتگي دوگانه در دارماي خشک رخ مي دهد چه زماني است.»
سروان با شگفتي گفت: «خورشيد گرفتگي دوگانه در دارماي خشک؟»
گفتم: «بله، هر چند سال يک دفعه، دو خورشيد دارما با دارماي آبي در امتداد هم قرار مي گيرند و سايه اش هردو خورشيد را در دارماي خشک از چشم ها پنهان مي کند. در روزگار باستان مراسم مهمي براي پرستش ايلو در اين روز برگزار مي شده است. حدس مي زنم چنين زماني نزديک باشد. ايلوپرست ها به ظاهر دست اندر کارِ علني کردن برخي از عملياتشان هستند و به چنين مراسمي براي نشانه گذاري تاريخ خودشان نياز دارند. اين حمله هاي تند و تيز در همستگان معنايي جز اين ندارد.»
سروان گفت: «بسيار خوب، رايانه را در اين مورد خواهم گشت. شما خودتان چه مي کنيد؟»
گفتم: «سري به کابال مي زنم. شايد بتوانم از او چيزهايي بيرون بکشم. بهترين کسي که مي تواند بمب را از قلمرو امپراتوري به جمهوري وارد کرده باشد، تاجري مثل اوست.»
با گفتن اين حرف همه برخاستيم و با جمع کردن بازوها روي بدن، يا کوبيدن دم به زمين نسبت به زاکس اداي احترام کرديم و از دفترش خارج شديم. در راهرو، دمم را دور پاي ويسپات پيچيدم و اشاره کردم که صبر کند. به سرعت فهميد و آنقدر سلانه سلانه راه رفت تا سروان و زوم از چشم ها ناپديد شدند. بعد گفت: «کاري داشتي رئيس؟»
گفتم: «فهميدي رابط سروان با نجس ها كي بوده؟»
ناگهان به نظر رسيد پرتو نبوغي در ذهن ساده لوحش تابيده باشد، چون گفت: «نه، ولي ببينم رييس، تو که فکر نمي کني اون توي بمب گذاري دست داشته باشه؟ هان؟»
گفتم: «فکر هاي بدتر هم مي شود کرد. به احتمال زياد خائن اداره امنيت خودِش است. کليدِ فهميدن اين ماجرا آن است که ببينيم چطور در زماني به اين کوتاهي از نجسها اطلاعاتي اين قدر مهم را دريافت کرده. ديدي که، موقع حمله به ارهات ها هم همان دور و برها بوده.»
ويسپات چشمان درشت قرمزش را به من دوخت و گفت: «يعني ميخواي بگي…»
شاخک هايم را روي سرم خواباندم. «فعلا هيچ چيزِ خاصي نمي گويم. اما، بله، اين هم يک حدس است. دازيمداي ديگري که اخيرا سفرهاي زيادي کرده و مي توانسته سرِ بقيه ي همکارانش را زير آب کند، خودِ اوست. يک چيزي در مغز دومم مي گويد که کاهن جايي در همين دور و برهاست و ما او را ميشناسيم. وگرنه نمي توانست در مدتي به اين کوتاهي چنين ضربه هاي وحشتناکي به ما بزند…»
به اين ترتيب از هم جدا شديم. من مستقيم به سراغ کابال رفتم. به دليلي که براي مغز دومم روشن نبود، مغز اولم مطمئن بود که او در بمب گذاري خانه ام دست داشته است. حتم داشتم كه موگاشوي فرتوت و ثروتمند در معاملات كثيفى دست دارد. سرزده به كاخش رفتم، تا با غافلگير كردنش تاثير بازجويي را بيشتر كنم. اما همه چيز بر خلاف انتظارم پيش رفت.
به نظر مى رسيد بعد از اولين ملاقاتمان، كابال از توانايي هايم به عنوان بازپرس ترسيده بود. تمام آن روز را براى گرفتن وقت ملاقات تلاش كردم، اما به هيچ نتيجه اى نرسيدم. اطراف كابال را ارتشى چند نژاده از منشيان و پادوها احاطه كرده بودند و اجازه نمى دادند با او روبرو شوم. آخرين بارى كه سعى كردم از ميان منشيان و گماشتگانش بگذرم، به يك معرفى نامه ى رسمى از طرف اداره ى امنيت مسلح بودم. اما برخورد خيلى توهين آميزى با من شد. مرا به اتاق انتظارى راهنمايى كردند كه يك منشى از نژاد گونْگاى در آن نشسته بود و انتظارم را مى كشيد. با ديدنش خيلى عصبانى شدم، چون يكى از بديهياتى كه تمام نژادهاى هوشمند كيهانى مى دانستند، آن بود كه برقرارى ارتباط با يك گونگاى امكان ندارد. انتخاب او به عنوان منشى، معنايى به غير از خوددارى از ملاقات نداشت.
به اين ترتيب ناچار شدم ساعت ها بنشينم و بدن بي حرکت و استوانه مانند گونگاي خيره شوم، در حالي که جرياني از حباب هاى بدبو از سوراخ هاى روى پوست لزج و سفيدش بيرون مى زد. اين شيوه ي مکالمه ي اين موجودات بود. زبان حبابي شان به قدري پيچيده بود که هيچ نژاد ديگري نمي توانست آن را ياد بگيرد. مشهور بود كه گونگاى ها، شايد به دليل همين مشكلِ ارتباطىشان، خيلى از بى توجهى مخاطب به گفته هايشان ناراحت مى شوند. در چنين مواردى با پاشيدن مجموعه اى از ترشحات بدبو روى بدن مخاطب، اين توهين را تلافى مى كردند. اين فواره زدنِ مواد بدبو در زبان خودِ گونگاي ها جمله اي بود شبيه به «گوش كن!»، يا «حواست به من هست؟» اما بويش به قدري وحشتناك بود كه دريافت كنندگان چنين هشداري معمولا روانه ي بيمارستان مي شدند. من كه تحمل چنين شكنجه اى را نداشتم، براى ساعت ها با بازوهاى جمع شده روبروى اين مخروطِ حبابدار نشستم و چيزهايى را كه به زبان كف آلود خودش با تأكيد مى گفت نظاره كردم و در دل به كابال فحش دادم. بالاخره وقتى وقفه اى در اين روندِ پيوسته پيدا شد، برخاستم و با حلقه كردن بازوهايم از او خداحافظى كردم. تا لحظه اى كه از در آن اتاق لخت و خالي خارج نشدم، همچنان احساس ناامني مي كردم. تازه بعد از خروج از كاخ بود كه نفسى به راحتى كشيدم. و با رها كردن يك حباب بزرگ ناسزايي آبدار به كابال نثار كردم و به سمت اداره ي امنيت راه افتادم.
بعد خبرهاي خوب و بد يکي يکي به دستم رسيد. اول ويسپات برايم پيغامي تصويري فرستاد و خبر داد که حدود يك روز است محقق ناپديد شده و هيچ ردپايي از او در دست نيست. زير پوشش جستجو براي يافتنِ دانشمندي ارجمند و نامدار، تمام ماموران اداره ي امنيت براي يافتنش بسيج شدند. اطمينان داشتم جايي در شهر پست پناه گرفته و حالا دارد به يال و دم همه مان مي خندد. ويسپات بعد اعلام کرد که خبرچيني را از بين نجس ها پيدا کرده و دارد براي گرفتن اطلاعات از او به شهر پست مي رود.
بعد، سروان خبرهايي را برايم ارسال کرد. حدسم در مورد کسوف دوگانهي دارما درست بود. درست دو روز ديگر چنين اتفاقي مي افتاد، و اين بدان معنا بود که ما مي بايست سريع تر دست به كار شويم. خشمم از كابال بابت وقتي که در قصرش تلف شده بود، دو چندان شد. پيشِ زاکس رفتم و خواستم تا زمينه را براي بازداشت موقت كابال فراهم كند. اما با فهرست كردن خطرهاي حقوقي اين كار از انجامش شانه خالي كرد. بعد خواستم تا مدارك لازم براي سفرمان به دارماي خشک را در اختيارمان بگذارد. دارماها از دنياهاي متعلق به قلمرو امپراتوري بودند و سفر رسمي سه عضو اداره ي امنيت به آنجا بيش از حد جلب نظر مي كرد. پس قرار شد در پوشش زائراني در آييم که به قصد شرکت در مراسم خورشيد گرفتگي به آنجا مي روند. من و سروان و ويسپات هر سه از نژادهاي بومي آنجا بوديم و در اين پوشش به آساني شناسايي نمي شديم.
زاكس هرچند از دلايل من درباره ي ضرورت سفر به دارما سر در نياورد، خيلي سريع دست به كار شد. كاغذبازي هاي اداري به سرعت انجام شد و مداركي را دريافت كرديم كه ما را كارمنداني جزء در سازمان هايي بي اهميت معرفي مي كرد. بعد وقتي اندك باقي مانده بود تا به كارهاي شخصي مان برسيم. هم من و هم سروان، مي بايست پيش از سفر فضايي وظيفه اي مهم را به انجام رسانيم، و آن هم رفتن به سلماني بود!
پشت گردن و روي سر دازيمداها، خارهايي بلند مي روييد كه در گرانش معمولِ سياره هاي مسكوني، به كندي رشد مي كرد. اما زماني هنگام سفر فضايي و در شرايط بي وزني سرعت روييدنش زياد مي شد. از آنجا كه طبق سنت نژادي مان همواره كلاه خودي سنگين و فلزي بر سر داشتيم، رشد اين خارها مي توانست برايمان خطرناك باشد. اگر خارها در فضاي بين پوست سر و كلاه خود گير مي كرد، زخم هاي دردناكي را پديد مي آورد. از اين رو رسم سلماني رفتن قبل از سفر بين دازيمداهاي سراسر كيهان رواج داشت. سلماني رفتن خودش كاري پيچيده و وقت گير بود و دست كم نيمي از روز طول ميكشيد. وقتي از منظم كردن كارها فراغت پيدا كردم، رفتن به سلماني را در برنامه ام گنجاندن. به سروان هم اجازه دادم براي اين كار نيم روز مرخصي بگيرد. هرچند هيچ بدم نمي آمد فرو رفتن آن خارهاي زمخت را در گردن كلفتش ببينم.
سارمات
ادامه مطلب: يک روز بعد- سي روز پيش از پايان همستگان
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب