پنجشنبه , آذر 22 1403

يک روز بعد- سي روز پيش از پايان همستگان

با غرور به گروهي که قرار بود به بانک ژنوم دستبرد بزنند، نگاه کردم. همه کلاه خودهاي سياه فرقه را بر سر داشتند و در چشمانشان اراده و سرسختي موج مي­زد. مي دانستم که حتا اگر دستگير هم بشوند، پيش از آن که پايشان به اتاق بازجويي برسد، خودکشي خواهند کرد. اگر عمليات­شان با موفقيت انجام مي ­گرفت، به سلاحي نيرومند دست مي­ يافتم و مي­ توانستم وفاداري بي‌قيد و شرطِ تمام نژادهای کهکشان را به دست آورم.

رهبر حمله، شاخ دراز بود. جواني هوشمند و تيزپرواز كه با سه دازيمداي ديگر هسته­ ي گروه را تشکيل مي ­داد. به همراهشان ده باسوگا گسيل مي‌شدند که ارزش عملياتي نداشتند. تنها براي شلوغ کردن صحنه و از بين بردن مقاومت فرضي نگهبانان به درد مي­ خوردند. يک هونوي چيره دست که در باز کردن قفل ها و شکستن رمزها مهارت زيادي داشت، به همراه شاهکارم، موگاي مسخ شده، ساير اعضاي گروه را تشکيل مي­ دادند. موگاي، مثل مرده ­اي که روحي پليد در او حلول کرده باشد، با رگ هاي خالي از خونش روبرويم ايستاده بود و چشمانش درست مثل همان موقعي که مغزش را از بين بردم، به سقف خيره شده بود. بافت هاي مرده­ ي تنش از محلولي نگهدارنده انباشته بود و دستگاهي را در مغزش کار گذاشته بوديم که فرمان هاي شاخ دراز را يك راست به عضلاتش منتقل مي­ كرد. به اين ترتيب بدنش طبق دستورهاي شاخ دراز حركت مي­ كرد. او را براي نفوذ به منطقه­ ي حفاظت شده­ ي هورپات ­ها لازم داشتيم. يک روباتِ گران قيمتِ فيلم بردار هم در اختيار گروه بود. از همان ها که در ميدان هاي جنگ، فيلم ­هاي مستند تهيه مي ­كنند. به کره ­ي براق و سبزِ کوچکي شبيه بود که پوسته ­اش از سوراخ ها و حفره ­هايي پيچ در پيچ پوشيده شده باشد. با وجود کوچکي، مغز مصنوعي بسيار پيشرفته ­اي داشت و مي‌توانست منظره­ هاي اطرافش را با دقتِ يک آسگارتِ تيزبين بنگرد و با مهارتِ يک موگاي فرهيخته منظره­ هاي مناسب و ارزشمند را تشخيص دهد و ثبت کند. اين يکي از هدايايي بود که ناظرِ بزرگ از طرف امپراتور برايمان آورده بود.

همه به خوبي مي ­دانستيم که زمان بندي دقيق، کليد موفقيت کارمان است. مي ­بايست پيش از اجراي عمليات، تك تك گام ها چند بار در زيرزمين هاي متروک شهر پست تمرين شود. در اين فاصله من از سفرم به دارما باز مي‌گشتم. آن وقت بود که مي ­بايست عمليات اصلي آغاز شود. اگر عمليات پيروزمندانه پايان مي­ يافت، به اطلاعاتي چندان ارزشمند و محرمانه دست مي‌يافتم که تنها خودم صلاحيت جا به جا کردنش را داشتم. برايشان آرزوي موفقيت کردم و به تالار بزرگ معبد بازگشتم.

 

مادالینا

G:\draw\my works\Dazimda\madalina.jpg

 

 

 

ادامه مطلب: يک روز بعد- بيست و نه روز پيش از پايان- دارماي خشک

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب