پنجشنبه , آذر 22 1403

پنج روز بعد- بيست و سه روز پيش از پايان- همستگان

وقتى به همستگان بازگشتم، هيچ حال و روز خوشى نداشتم. وقتى از پنجره ‏هاى بزرگ فضاپيما‏ى مسافربرى به منظره ‏ى زير پايم نگريستم، درخشش شن‏ هاى بى‏ بركت و يكنواختي تل ماسه ‏ها چشمم را زد و حس كردم بيمار شده ‏ام. خاك برهوت و زرد كويرهاى همستگان، در زير نور بى‏ رمق خورشيدِ صبحگاهى مى‏ درخشيد. جايي در نيمكره ­ي شمالي، در دل همين تپه ­هاي ماسه‌اي، بقاياي شهرِ ويران شده­ ي ارهات­ ها در سكوت خفته بود.

ستون‏ هاى سنگي سياهرنگى كه يادگار آتشفشان‏ هاى ديوانه ‏وارِ چند ميليون سال پيشِ همستگان بودند، مانند مارهايى غول­ آسا از دل اين صفحه ­ي زرين سر بر فلك كشيده بودند. هر كدام از اين ستون‏ هاى متخلخل صدها كيلومتر قطر داشت و از سخت‏ ترين سنگ ‏هاى كيهان تشكيل يافته بود. هر ستون حفره ‏هايى با عظمتِ باورنكردنى را در دل خود جاى مي ­داد. غلاف سنگى اين ستون ‏ها رطوبت را در خود حفظ مى‏ كرد و جنگل ‏ها، درياچه ‏ها، و محيط هاى مرموز و خطرناك گوناگونِي را در دل خويش پنهان مي­ كرد. در هريك از اين برج هاي سرافراز، زندگي در هزاران شكل گوناگون كمين كرده بود.

با زاويه­ اي كه خودرو هنگام ورود به جو همستگان گرفت، توانستم شهر را از بالا ببينم. سازه‏ اى به شكل نيم‏كُره، با پهنا و وسعتى حيرت‏ آور، كه همچون قارچى شيشه ‏اى بر فراز يكى از اين ستون‏ هاى خميده روييده بود. شهر پست، همچون ريشه ‏اى خشكيده و از ياد رفته در زير سايه‏ ى آن از چشم پنهان بود. اما مى‏ شد انشعابات فراوان و عميقش را در بدنه‏ ى ستون سياه و پرروزنه در خيال مجسم كرد. فضاپيما چرخى بر فراز شهر زد و از يكى از دروازه ‏هاى بام شهر وارد شد. مثل قطره ­اي جيوه­ ي منجمد که در اقيانوسي از شيشه فرو بيفتد.

پس از پياده شدنم بدون تلف كردن وقت خود را به اداره ‏ى امنيت رساندم. ويسپات و سروان يکي دو روز پيش از من به جمهوري بازگشته بودند و حالا با آمدن من همه­ ي اعضاي گروه بار ديگر دور هم جمع مي ­شدند. زمان بازگشتم را خبر داده بودم و مى‏ دانستم كه الان همه در دفتر سوهران جمع شده ‏اند و منتظرند تا گزارش مرا بشنوند. وقتي رسيدم، با ديدن چهره ­هاي آسوده ­ي آنها و عضلات شفاف و منقبضِ زاکس، دريافتم که بر خلاف انتظار سرهنگ، در اين مدت هيچ حادثه­ ي جديدي رخ نداده است.

زاكس كه به ويژه براى فراهم كردن مجوز مسافرت سريع من به دارماى خشك سنگ تمام گذاشته بود، خيلى مشتاق بود كه زودتر در جريان اوضاع قرار بگيرد. او براي دريافت مجوز حتا دست به دامانِ کومات هم شده بود، اما هنوز اطلاعي از آنچه ما ديده بوديم نداشت. براي حفظ نکات امنيتي، در چند روز گذشته از ارسال پيام­ هاي معنادارتر از احوالپرسي هاي رمزي خودداري کرده بوديم. ممکن بود جاسوس اداره با ردگيري آن به ماموريت­مان در دارما پي ببرد و به لقمه ­اي در دهان شكاچي ناشناخته مان تبديل شويم.

گويا از نظر ظاهرى وضعيت خوبى نداشتم، چون ويسپات به محض ديدنم از جايش پريد و گفت: «قسم به اقيانوس‏ هاى دارما، رئيس، فكر ‏كنم يه مرض فضايى گرفته باشى.»

زاكس با او موافق نبود: «به نظر من كه مثل هميشه‏ اش است. يعني در کل تعريفي ندارد…»

حوصله ‏ى بحث با هيچ كدام‏شان را نداشتم، چيزى كه مسلم بود، استعداد سوهران‏ ها براى تشخيص حالات ديگران بسيار محدود بود. حق با ويسپات بود. آنقدر خسته بودم كه حس مى‏ كردم مغز اول و دومم در حال جدا شدن از يكديگرند. در حالى كه مغز اولم مى‏ خواست غيرفعال شود و در حالت مراقبه استراحت كند، منطق مغز دومم از اين كار سر باز مى ‏زد و اصرار داشت تا پايان جلسه همچنان هوشيار باشم. احتمالا چيزى كه ويسپات ديده بود و اين قدر مايه‏ ى نگرانى ‏اش شده بود، همين كشمكش درونىِ مغزهاى دوگانه‏ ى يك موجود خسته بود. چيزي كه مي­ توانست مقدمه­ ي يك مرض عصبي بدخيم به نام جنونِ دومغزي باشد. برايم عجيب بود که سروان و ويسپات هيچ کدام به اندازه ­ي من فرسوده و خسته نشده بودند. به روى يكى از سطوح تخت و نرمِ تعبيه شده بر يكى از خميدگى ‏هاى ديوار دفتر زاكس خزيدم و گفتم: «از زور خستگى دارم مى‏ ميرم.»

زاكس گفت: «مگر چه بر سرتان آمده است كه اينقدر خسته شده ‏ايد؟»

گفتم: «آنقدر چيزهاى وحشتناك ديده ‏ام كه نمى‏ دانم از كجا شروع كنم. احتمالا تا حالا بقيه برايتان کليت ماجرا را گفته ­اند.»

زاکس گفت: «تعريف کردند که چيزهايي وحشتناک در دارماي خشک رخ داده. از مراسم پرستش ايلو و قرباني کردن افراد برايش سخن گفتند. اما هردو به عنوان زائراني معمولي دور از محل اجراي مراسم ايستاده بودند.»

سروان گفت: «آنقدر شلوغ بود که من درست نتوانستم ببينم چه رخ مي‌دهد.»

ويسپات گفت: «من هم همين طور، تعداد آسگارتا اونقدر کم بود که اگه زياد به حلقه ­ي اصلي اجراي مراسم نزديک مي ­شدم جلب توجه مي ­کردم. تعريف کن چي ديدي رئيس؟»

همين طورى از اولين چيزى كه به ذهنم رسيد شروع كردم: «هزاران هزار نفر بودند. باوركردنى نبود. تقريبا تمام دازيمداهايى كه در شهرهاى نزديك به هرم مقدس زندگى مى‏ كردند، آمده بودند. تازه همه مي ­گفتند خويشاوندان‏ مشتاق­شان را به همراه نياورده‏ اند.»

زاکس گفت: «تا جايي که سروان برايم تعريف کرد اين مراسم اين قدرها هم براي مردم مهم نيست.»

به سروان نگاه تندي انداختم و او گوش هايش را باز کرد و گفت: «من چيزهايي را که در رايانه خوانده بودم بازگو کردم. آنجا اين طور آمده که اين مراسم جشني براى يك كسوف دوتايى است. و اين که هميشه در اين مراسم خوراكى‏ هايى سنتى پخته مى‏ شود و تمام نژادهاى ساكن دارماى خشك هدايايى از اين غذاها دريافت مى‏ كنند. خواندن سرود و رقصيدن هم كار ديگرى است كه معمولا رواج دارد.»

زاكس گفت: «يعني به خاطر مشاهده ‏ى رقص سنتى هم‏نژادان‏ تان است كه اين طور هيجان‏ زده شده ‏ايد؟»

گفتم: «واى، نه، معلوم مي­ شود شماها خيلي دور از محل اجراي مراسم ايستاده بوديد. چيزى كه من شاهدش بودم ربطى به مراسم معمولىِ تولد پيك نداشت.»

زاکس گفت: «تولد پيك؟»

با كج خلقى توضيح دادم: «بله، دازيمداها معتقدند پيك، يعنى پيامبر باستانىِ ايلو، در چنين لحظه ‏اى متولد شده است.»

ويسپات گفت: «من سروده ايي را که براي تولدش مي­ خواندند، شنيدم. قشنگ بود!»

گوش ‏هايم را با ناراحتى خواباندم و گفتم: «بله، ولي نمي­ داني که کاهنان هنگام خواندن سرودها داشتند چه کار مي ­کردند. آنها در حين مراسم‏شان يک آسگارت را قربانى كردند.»

ويسپات با دمى افراشته گفت: «چيكار كردن؟»

با كمى شرمندگى گفتم: «درست شنيدى، يک آسگارت را كه گويا مورخ مشهوري هم بود، با شمشير سر بريدند. تازه، قضيه فقط اين نيست. ارهات ­ها هم بودند، چهار تا از مادران مقدس را روي هرم جلوي چشم ما سر بريدند.»

زاكس که انگار دچار حالت تهوع شده بود، گفت: «اما كشتن موجودات هوشمند در مراسم دينى حتا در امپراتورى هم ممنوع است.»

سروان گفت: «اين حرف‏ ها را فراموش كنيد. اين ها همه ‏اش شعارهاى تبليغاتى است. سربازان مولوك هم آنجا حضور داشتند و هيچ كارى براى جلوگيرى از مراسم قربانى نكردند. برعكس، در نوعى رقص دسته ‏جمعى كه به افتخار پيك برگزار مى ‏شد شركت كردند و همراه بقيه در آسمان پيچ و تاب خوردند.»

ويسپات گفت: «آخه چرا اون آسگارت‏ رو كشتن؟»

گفتم: «راستش، درست نفهميدم. از وقتى پايم را روى دارما گذاشتم با ديدن جمعيت خشمگين و ديوانه ‏اى كه از زور تعصب كور شده بود، يكه خوردم. خاطرات كمى را از اين هذيان همگانى به خاطر دارم. كسانى كه من در آنجا ديدم هيچ شباهتى به كسانى كه سال ها پيش ديده بودم نداشتند. حتا يك دازيمداى معقول و منطقى هم بين‏شان پيدا نمى ‏شد. همه لباس رسمى فرقه ‏ی ایلو را پوشيده بودند و مى‏ شد از زير كلاه خودها، برق نفرت و كينه ‏جويى را در چشمان‏شان ديد. عجيب‏ تر از همه اين كه عده ­اي از خود آسگارت‏ ها هم در بين پيروان اين آيين جديد ديده مى‏ شدند. اصلا دستياران اصلى كه مراسم را انجام مى‏ دادند، آسگارت بودند. آنها هم كلاه خود شاخ دار و رداي شفاف پيروان كاهن اعظم را بر تن داشتند.

زاکس گفت: «مثل همين كلاه خودي که خودت و سروان هميشه بر سر داريد؟»

گفتم: «بله، مثل همين. البته اين يكى از پوشش ‏هاى سنتى دازيمداهاست. اما نديده بودم آسگارت‏ ها هم از آن استفاده كنند.»

ويسپات گفت: «من هم همين طور. اصلا كلاه خود سنگينى مثل اين به ماها نمياد. کله ­ي ما مثل شما از لاکِ پشتمون بيرون نيومده.براي همين هم هيچ وقت نديده بودم آسگارت ها کلاه خود سرشون بذارن. از ديدن اين صحنه توي دارما تعجب کردم.»

با چشمان متحرکم نگاهي به سروان انداختم و ديدم که در فکر فرو رفته و معلوم است تضادي بين مغز اول و دومش پديدار شده. مغز اولم علايمي هشدار دهنده صادر مي­ کرد و ناگهان در لابلاي امواج خستگي و سستي که مغز اولم را در خود فرو مي­ برد، به اين يقينِ قطعي رسيدم که او همان دشمنِ شماره­ ي يک من است.

ناگهان به سوي او چرخيدم و گفتم: «شما چطور سروان؟»

سروان يکه خورد و گوش هايش را به شکلي ناخودآگاه به علامت پاسخ به تهديد باز کرد. بعد از اين حرکت تندش پشيمان شد و سعي کرد آرامش خود را به دست بياورد. گفت: «من؟ من چه؟ سرگرد؟»

از اين که به جاي رئيس، مرابا عنوان اداري­ ام خطاب کرده بود، بيشتر عصباني شدم. گفتم: «شما چيزي را در آنجا نديديد که باعث تعجبتان شود؟ خيلي ساکت هستيد.»

گفت: «نه، من بين هياهوي جمعيت گير کردم و اصلا نتوانستم به معبد نزديک شوم. اما از حرف هايي که بين مردم رد و بدل مي­ شد، همان چيزهايي را فهميدم که شما اشاره کرديد.»

از بدنش بوي دروغ بيرون مي­ تراويد. تصويري در گوشه و کنار مغز اولم سرک مي ­کشيد. مطمئن بودم او را در فضاي داخلي معبد اصلي ديده بودم. اما درست به ياد نمي آوردم در کجا. معلوم بود مي­ خواهد حضورش را در بخش مرکزي معبد انکار کند، و اين فقط يک معنا مي توانست داشته باشد.

زاکس رشته ­ي افکارم را بريد و گفت: «خوب، سرگرد، انگار واقعا خسته شده­ اي، برو و کمي استراحت کن.»

ويسپات هم با هر سه چشمِ سرخش چشمکي زد و گفت: «آره، رئيس، سه چهارتا از بازوهات مثل رشته­ ماهي­ هاي پرنده­ ي رگا روي زمين ولو شده. بيا بريم يه مراقبتي براي خودت بکن…»

آنقدر خسته بودم که حوصله نداشتم فرق مراقبه و مراقبت را براي آسگارتِ شوخ و شنگ توضيح بدهم. حتا حس و حالي براي خنديدن به شوخي ­اش هم نداشتم. رشته ماهي ­هاي گوشتالود رگا از جانوران پرنده ­اي بودند که آسگارت ها از هواداران پر و پا قرصشان محسوب مي ­شدند، به خصوص وقتي توسط آشپزي ماهر پخته شده باشد! اشاره به اين غذا در فرهنگ آسگارت ها نوعي لطيفه تلقي مي ­شد. اما آنقدر حال و روزم خراب بود که ناديده­ اش گرفتم و بال زنان از دفتر زاکس خارج شدم، با اين اميد که ابراز احترام نصفه نيمه ­ام را به حساب دشواري ماموريتي که از سر گذرانده بودم، بگذارد.

 

فارناژ

G:\draw\my works\Dazimda\farnaj1.jpg

 

 

ادامه مطلب: يک روز بعد- بيست و دو روز پيش از پايان- همستگان

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب