تصوير سه بعدي غامباراك وقتي كه جلوي نمايشگر دستگاه ارتباطي پديدار شد، رنگ و رو رفته و كدر مي نمود. در تاريكي يكي از كوچه هاي از ياد رفته ي شهر پست پناه گرفته و با عجله دستگاه ارتباطي را سر هم كرده بودم. وقت نداشتم و هر لحظه ممكن بود يكي از خبرچين هاي اداره ي امنيت مرا ببيند و برايم دردسر درست كند.
غامباراك با چشمان بي حالتش به من خيره شد و گفت: «كاهن بزرگ، كجا هستيد؟ همه به دنبالتان مي گردند. اتفاق مهمي رخ داده….»
شتاب زده پرسيدم: «پيش از هرچيز بگو ببينم، به تازگي پيامي از مالكوسي برايم مخابره نشده؟ پيام بايد روي موج خصوصي من فرستاده شده باشد.»
غامباراك گفت: «چرا، سرور من، همين چند لحظه پيش پيامي فرستاده شده. همان مالكوسي است كه در بازجويي كارمندان بانك شركت داشت، پيامش نامفهوم است. فقط گفته كار انجام شده. معلوم نيست كدام كار را ميگويد…»
احساس كردم باري سنگين از روي دوشم برداشته شده. تند و سريع گفتم: «مشكلي به وجود آمده. به شاخ دراز بگو هرچه سريع تر فضاپيمايم را حاضر كند…»
با شتاب حرفم را بريد و گفت: «قربان، براي همين دنبال شما مي گشتيم، دقايقي پيش ارباب خبر داد كه شاخ دراز شناسايي شده و در خانه اي در شهر پست به دام افتاده. سربازان اداره ي امنيت خانه را محاصره كرده اند. باسوگاها را براي كمك به او فرستاديم اما پليس ها خيلي مجهز هستند. براي فلج كردن باسوگاها بمب عصبي خاصِ نژادشان را آورده بودند…»
از شنيدن اين خبر جا خوردم. حلقه هاي دامي كه سرگرد در اطرافم تنيده بود داشت مدام تنگ تر و تنگ تر مي شد. گفتم: «خطري بزرگ تر هم ما را تهديد مي كند. خبرهايي به دستم رسيده… احتمالا من شناسايي شده ام. يكي از هونوهاي دستيار ارباب خبرچين سرگرد بوده و به او اطلاعاتي داده.»
اين بار نوبت غامباراك بود كه يكه بخورد. اما زود خودش را كنترل كرد و گفت: «قربان، مي دانيد كيست؟ بايد زودتر فكري برايش بكنيم.»
گفتم: «نگران او نباشيد. ساكتش كرده ام. مشكل اصلي الان اين است كه ممكن است مرا دستگير كنند. مطمئن شو كه شاخ دراز زنده دستگير نشود. به ارباب هم بگو ژنوم هورپات را طبق همان نقشه اي كه داشتيم بار بزند. من به زودي همستگان را ترك خواهم كرد. حالا فقط يك كار ديگر باقي مانده كه بايد به آن برسم…»
ادامه مطلب: يك روز بعد- هفده روز پيش از پايان- همستگان
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب