بخش دوم نقش مایهی پهلوان
گفتار نخست شاه- پهلوانان
سخن هفتم: شکوه شاه- پهلوانان (1)
- 1. عناصر داستانِ شاه-پهلوان، چنان که از مرور سرگذشت این پنج شخصیتِ برجسته برآمد، در ساختاری تکرار شونده و منظم به هم چفت و بست شده است. اگر بخواهیم به زبانی علمیتر سخن بگوییم، باید داستان زندگی شاه -پهلوان را منشی بدانیم که در قالب ردهای از روایتهای همخوان و مشابه صورتبندی شده و در طول تاریخ جهشهایی نمادین/ معنایی را از سر گذرانده و در نهایت به چند ساختِ پایدار منتهی شده است. برای دست یافتن به درکی عمیقتر از ماهیت شاه-پهلوان، و شناسایی ساختار این منش، لازم است عناصر پایهی آن را تجزیه کنیم، و مضمونهای عمومی نهفته در آن را به شکلی عریانتر مورد تحلیل قرار دهیم. به این ترتیب، الگوی صورتبندی معانی غایی در این منش نیز روشن خواهد شد.
اگر بخواهیم زندگینامهی این پنج تن را با هم مقایسه کنیم، به الگوهایی مشترک دست خواهیم یافت. نخست آن که زایش همهی آنها، با بشارتها و نشانههایی فراطبیعی همراه بوده است. جمشید و فریدون بدان دلیل زاده شدند که پدرشان مسئولیتِ کهانت هوم را بر عهده داشتند، و اصولا زاده شدنشان پاداشی بود بابت این خدمت. زایش فریدون و کیخسرو پیشاپیش توسط شاهِ اهریمنیِ دورانشان – ضحاک و افراسیاب- پیشگویی شده بود. در هر دو موردى اخیر رویایی بود که تولد شاه- پهلوان آینده را بر دشمن اصلیاش آشکار میکرد. به این ترتیب، مضمونِ آشنای زایشِ بشارت داده شده، که دقیقا به همین دلیل هم به مخاطره برای قهرمانِ نوزاد میانجامد، در بطن داستان شاه- پهلوانان وجود دارد.
از میان پنج شخصیت مورد نظر ما، فریدون و کیخسرو در زمان کودکی توسط دشمنِ بزرگشان تهدید شدند، و به همین دلیل هم به کوهستان فرستاده شدند تا از گزند حوادث در امان بمانند. تقریبا تمام شخصیتهای یاد شده دور از والد خویش پرورده شدند. در مورد ارتباط جمشید و کیکاووس با پدرانشان، احتمالا به دلیل قدمت زیاد داستان، اطلاعات چندانی در دست نیست. اما فریدون و کیخسرو پیش از آن که زاده شوند، پدر خود را از دست میدهند و همواره هم پادشاه اهریمنی است که پدر را به قتل میرساند. گشتاسپ که از چنین دشمنی محروم است، در زمان نوجوانی به حالت قهر از پدرش جدا میشود.
در کل چارچوبی عمومی وجود دارد که جدایی شاه- پهلوان از خانواده و پدر را در زمان کودکی نشان میدهد. از سوی دیگر، دست کم در مورد فریدون و کیخسرو که نزد مادرشان پرورده میشوند، پیوند روشنی میان شاه- پهلوان و مادرش وجود دارد. غیاب روایتهایی در مورد دوران کودکی کیکاووس و جمشید و گشتاسپ هم بعید نیست ناشی از دستبرد زمانه و از میان رفتن روایتهایی باشد که احتمالا زمانی در این زمینه وجود داشته است. دست کم این را میدانیم که در بازنویسیهای دیرآیندتری مانند شاهنامه، بسیاری از تنشهای خانوادگی اولیه رفع و رجوع شده و توالی شاهان به صورت بر تخت نشستنِ ساده و بیدردسرِ پسری به جای پدر نقل شده است. چنان که مثلا رابطهی جمشید و برادرش تهمورث، که پیش از او با اهریمن جنگیده و او را شکست داده بود، به رابطهی پدر و پسری تقلیل داده شده است، که دومی به جای اولی به تخت مینشیند. در حالی که در اوستا تهمورث توسط اهریمن بلعیده میشود و جمشید او را از تهیگاه وی بیرون میکشد و احتمالا پس از این کار به جای او شاه میشود. به همین ترتیب بر تخت نشستن کیکاووس به سادگی در قالب جانشینی کیقباد بازنموده شده است. در حالی که میدانیم در روایت اوستایی کی اَپیوه – که در شاهنامه برادر کیکاووس دانسته شده- پیش از او شهریار بوده و قاعدتا داستانهایی داشته که به روزگار ما نرسیده است.
ارتباطی هم در میان شاه- پهلوان و نیروهای طبیعی و قلمروهای اسرارآمیزِ غیرمتمدن وجود دارد. جمشید برای آوردن پیمان به دوزخ رفت و در برابر برف و سرما مقاومت به خرج داد، و فریدون و کیخسرو در کوهستانها و جنگلها پرورده شدند. کیکاووس در جنگلهای مازندران، و گشتاسپ در بیشههای روم با دشمنان خود در آویختند و کیکاووس در نهایت به خاطر تجاوز کردن به قلمرو آسمان بود که فره خود را از دست داد. بنابراین پیوندی در میان شاه- پهلوان و طبیعت وحشی وجود دارد که میتواند از نوع مثبت (پرورده شدن، پناه گرفتن، پناه دادن) یا منفی (هجوم بردن، فتح کردن، تجاوز کردن) باشد.
شاه -پهلوانان در زمان جوانی با دشمنی سترگ – اهریمن، ضحاک، دیوان مازندران، افراسیاب، و ارجاسب- روبرو میشوند و کشتن وی آغازگاهِ عروج ایشان به عنوان شخصیتی حماسی است. انگیزهی درگیری با این دشمنِ بزرگ، یا گرفتن انتقام (تهمورث، جمشید، سیاوش) است، و یا نجات دادنِ کسی (تهمورث، زرتشت) که در مخاطره است. دشمنانی که قهرمانان داستان با ایشان درگیر میشدند، با طبیعت و نیروهای وحشی و جانورانِ کمین کرده در آن مربوط بودند. در مورد فریدون و گشتاسپ، این دشمن اژدها بود، و کیکاووس و جمشید با دیوها و اهریمنان مبارزه میکردند. بنابراین عنصرِ نبرد با نیروهای پلیدی که ماهیتی هیولاگونه و آمیخته با نمادهای جانوری دارند نیز در ایشان مشترک است.
شاه-پهلوانان برای چیرگی بر این دشمن، به درگاه خدایان کهن آریایی قربانی ادا میکردند. آناهیتا بزرگترین ایزدبانویی است که در این میان به نامش اشاره شده، و به ظاهر بخشندهی پیروزی در نبردها بوده است. در کمال تعجب، پس از این ایزدبانوی بزرگ، نام درواسپ – ایزد حامی چارپایان و رمهها- را میبینیم، که تقریبا توسط تمام شاهان پیش از نبرد بزرگشان ستوده شده است. این شاید ردپایی باشد از دیرینگی داستانهای شاه-پهلوانان، یا برساخته شدنشان بر مبنای الگوی جمشیدی، که در هر دو حال به کوچگرد بودنِ خاستگاه شاه-پهلوان اشاره میکند. ارت نیز ایزد دیگری است که معمولا برایش قربانی ادا میشود. غیاب نام ایزدان بزرگی مانند اهورامزدا و میترا در این میان، معنادار است و شاید به ماجرای گناه نخستین که به زودی بدان خواهیم پرداخت، ارتباطی داشته باشد.
بخش مهمی از شاه پهلوانان در نهایت پس از ماجراهای زیادی همسر خود را بر میگزینند و به وصال دلدار خویش دست مییابند. در مورد جمشید این موضوع به آمیزش مسئله برانگیز او با خواهرش و با ماده دیو منحصر است. اما در مورد بقیه روایت سرراستتر است. فریدون برای به دست آوردن ارنواز و شهرناز با ضحاک جنگید، کیکاووس سودابه را پس از نبرد با شاه یمن به دست آورد، و گشتاسپ پس ازماجراجویی در قلمرو روم با کتایون ازدواج کرد.
همسران این شاهان، هرچند دشوار به دست آمده بودند، چندان سازگار از آب در نیامدند و در نهایت شکلی از شوربختی را برای شوهرانشان به ارمغان آوردند. جمک در وداها موضوع کشمکشی اخلاقی در اندرون جم است، ارنواز و شهرناز فرزندانی به دنیا آوردند که از سوی مادر ناتنی بودند و یکدیگر را به قتل رساندند، فتنهگریهای سودابه به مرگ سیاوش منتهی شد، و کتایون نیز فرزندانی را برای کیگشتاسپ زایید که در نهایت به خاطر زیادهخواهی (در مورد اسفندیار) یا پایبندی به دین زرتشتی کشته شدند.
تقریبا تمام این شاهان با فرزندانشان دچار مسئله بودند، و بقیه نیز در معرض شکلی از کشمکش درون خانوادگی قرار داشتند. جمشید به دست برادرش ایسپیتیور و به امر ضحاک کشته شد، که او نیز قبلا پدر خود را کشته بود، فریدون با دشمنی برادران و برادرکشی فرزندانش روبرو شد، و از نوادهای پشتیبانی کرد که دو پسرش را به قتل رساند، کیکاووس با بدگمانی نسبت به سیاوش، و گشتاسپ با تنگ نظری نسبت به اسفندیار پسرانشان را به کشتن دادند. در این میان تنها کیخسرو است که در مورد ارتباطش با زنان چیز زیادی وجود ندارد و شخصیت مقدس و آسمانیاش به ظاهر در چارچوبی خانوادگی تعریف نشده است.
تمام این شاهان مردانی سازنده و دادگر بودند که مکانی ویژه را بنیانگذاری کردند. جمشید ورجمکرد را ساخت، کیکاووس هفت کاخ را در البرز بنیان نهاد، کیخسرو آتشکدهی آذرگشنسپ و گشتاسپ و فریدون و جمشید آتشکدههایی دیگر را پدید آوردند. به این ترتیب تمام ایشان نقشی تعیین کننده در بنیان نهادن ساختمانی معمولا جادویی و دینی داشتند. جایی که نیرو و اقتداری زیاد در آنجا گرد آمده بود و در نتیجه به جوان شدن پیران یا شفا یافتن بیماریها کمک میکرد.
تمام شاه-پهلوانان یاد شده، در امر تقسیم اجتماعی نیز ردپایی آشکار از خود به جا گذاشتند. جمشید کسی بود که طبقههای جامعهی آریایی کهن را تاسیس کرد. فریدون تقسیم زمین به سه پهنهی میانی (ایران) شرقی (توران) و غربی (روم) را انجام داد، و کیکاووس گویا نخستین کسی بود که هفت سرزمین -خونیراس و شش همسایهاش- را از هم تفکیک کرد و به همین دلیل هم برای نخستین بار شاه هفت سرزمین نامیده شد. کیخسرو که خونِ ایرانیان و تورانیان در رگهایش جاری بود، برای مدتی کوتاه فرزندان فریدون را در یک جامعهی یگانه با هم متحد کرد، و گشتاسپ جامعهی زرتشتی و غیرزرتشتی (یا دیوپرست) را از هم تفکیک نمود. بنابراین مرزبندی جامعه و بازتعریف زیرواحدهای آن نقش مهمی بوده که توسط این شخصیتها برآورده میشده است.
شاه -پهلوانان پس از سپری کردنِ عمری معمولا طولانی، به گناهی دست یازیدند، که فره را از ایشان دور کرد. در مورد جمشید و کیکاووس، این گناه غرور و تخطی کردن از قوانین الاهی بوده است. در مورد فریدون و گشتاسپ، صراحتی وجود ندارد و به نظر میرسد نوع تقسیم قدرت در میان خویش و فرزندان بوده که عامل اصلی شوربختی بوده است. کیخسرو در این میان، تنها شاه-پهلوانِ بیگناه است، اگر که کشته شدن فرود توسط ارتش وی را نادیده بگیریم.
شاه پهلوانان معمولا در پایان عمر تاج و تخت را با میل خود واگذار کردند و از قدرت کناره گرفتند. به جز جمشید که در نبرد با ضحاک کشته شد، فریدون، کیکاووس، کیخسرو و گشتاسپ پادشاهی را در زمان زندگی خویش به جانشینان خود واگذار نمودند.
بنابراین، در یک جمعبندی فشرده، عناصر مشترک در میان زندگینامهی شاه پهلوانان عبارت است از: بشارت هنگام زایش، تهدید دشمنی اهریمنی در زمان کودکی، جدایی از پدر و پیوند با مادر در دوران کودکی و نوجوانی، جنگ با دشمنی بزرگ، قربانی کردن برای خدایان و پیروزی بر آن دشمن، ارتباط مثبت یا منفی با طبیعت، وصالِ پرماجرا با همسر، کشمکش درون خانوادگی و شوربختی نهاییِ این وصال، ساختن بنایی مهم، گناهکاری و از دست دادن فره، و واگذار کردنِ تاج و تخت.
- 2. با مرور داستان زندگی شاه- پهلوانان، این نکته روشن میشود که استخوانبندی مشترکی در کار است و ایدهی مثالی شخصیتی تاریخی/ اساطیری هستهی مرکزی این روایتها را میسازد. شاه- پهلوانها، نسخههایی گوناگون از یک منش یگانه هستند، که اقتدار و عظمت پادشاهی نیرومند، پیروزمند، گناهکار و تاریخساز را بیان میکنند. الگویی که در زندگینامهی شاه- پهلوانان تکرار میشود، همان الگویی است که دانسته یا نادانسته در زیر و بمِ زندگی شخصیتهای تاریخی نیز تکرار شده، یا در افکار عامیانه به ایشان منسوب شده است. برای عمیقتر شکافتن معنای این زندگینامه، لازم است کمی بیشتر به برخی از نمادهای برسازندهی این روایتها بپردازم.
یکی از عناصری که در زندگی شاه-پهلوانان تکرار میشود، بشارتِ زایش، و مخاطره در زمان کودکی است. این مضمونی بسیار کهن و بسیار رایج است: در زمانهی چیرگی ظلمت و غلبهی نیروهای اهریمنی، رویایی که شاهی پلید میبیند، به این شکل تعبیر میشود که قرار است نجات بخشی زاده شود و گیتی را از تیرگی پاک کند. شاهِ بدکار با خبردار شدن از این پیشگویی، دستور میدهد تا تمام نوزادانی را که در زمان خاصی زاده شدهاند و به پیشگویی مربوط میشوند، از بین ببرند. اما ناجیِ اساطیری در این میان جان به در میبرد، از خانه و خانوادهاش دور میافتد، و پس از بالیدن در محیطی وحشی و طبیعی، برای ستاندن حق خویش باز میگردد و شاهِ بدکار را نابود میکند.
این عنصر در اساطیر فراوانی با بسامد زیاد تکرار شده است، چندان که نمیتوان در مورد خاستگاه اولیهاش اطمینان داشت. نسخهای مصری از این اسطوره در زمان قیام موسی در قرن یازدهم و دهم پ.م در این سرزمین رواج داشته است، و نسخهای مشابه در ایران زمین و یونان و میانرودانِ قرن ششم و هفتم پ.م نیز رواج داشته است.
در شاه -پهلوانانی مانند فریدون و کیخسرو این عنصر به روشنی و شفافیت تمام دیده میشود، و احتمالا این شخصیتها سرمشق این ماجرا بودهاند. هرچند چنان که گفتم، به دلیل پراکندگی زیاد این روایت و همگونی شگفتانگیزش در همه جا، بعید نیست از سرزمینی دیگر –احتمالا مصر- وامگیری شده باشد. یک سرچشمهی احتمالی آن، اگر بخواهیم به ریشهی ایرانیاش باور داشته باشیم، اسطورهی زایش مهر در غار است که در تاریکترین شب سال و سردترین وقت رخ میدهد.
اسطورهی بشارت زایش و مخاطرهی کودکی، به تولد ناجی در سختترین شرایط اشاره میکند. مضمون اصلی آن به امید باز میگردد، و به این حقیقت که در دشوارترین شرایط و لحظات هم امکانِ ظهور روزنهی نجات وجود دارد. زیر فشار نیروهای سیاسی و به دنبال چیرگی پادشاهان بدکرداری که نمایندهی رنج و سختی مردم در زمانهای ناخوشایند تلقی میشدند، این نجات از رنج و سختی، در اساطیر به صورت زایش شاه- پهلوانی فرهمند تبلور یافته است، که در اوج اقتدار شاهِ بدکار به دنیا میآید.
اسطورهی یاد شده را در بسیاری از جاها میتوان بازیافت. گذشته از مواردی که شرحشان گذشت، تلاش نمرود برای از بین بردنِ ابراهیم نوزاد، کوشش فرعون برای کشتن موسای نوزاد، و دستورِ هیرود برای کشتار نوزادان عبری برای پیشگیری از زاده شدنِ عیسای ناصری، نمونههایی دینی از این اسطوره هستند. دستورِ آستیاگ مادی برای کشتن نوهاش کوروش، که در قالب اسطورهی اودیپ در یونان وامگیری شده است نیز نسخههایی زمینیتر و تاریخیتر از آن را به دست میدهد. در اسطورهی یونانی هم درست مانند روایت پارسی- مادی، شاهی بدکار – لائیوسِ تِبسی- وجود دارد که به خاطر دیدن رویایی روشن بینانه، دستور میدهد تا پسرش را به جنگلی برده و در آنجا رها کنند. این نوزاد را از پا به درختی آویزان میکنند، اما دهقانانی او را پیدا میکنند و میپرورند و به این ترتیب اودیپ شهریار، جان به در میبرد و بعدها ندانسته پدرش را به قتل میرساند. نامِ او، اودیپوس، در یونانی به معنای “پای ورم کرده” است و به آویزان شدنش از پا به درخت اشاره میکند.
- 3. اسطورهی شاه -پهلوان، چنان که گفتیم، منشی کارآمد و مهم برای مشروعیت بخشیدن به نظم سیاسی جامعه نیز هست. شاه، با ادعای آن که هوادار نیروهای نیک است، و با نمایش این که آشوب را میراند و نظم را مستولی میسازد، وفاداری رعایای خود را به دست میآورد، و از این رو هر شاهی که بر زمین حکمرانی کرده است و کوشیده تا در چارچوب ستمگران اهریمنی نگنجد، دیر یا زود ناچار شده تا از سرمشق شاه- پهلوانان پیروی کند. شاه پهلوانان، مانند تمام شخصیتهای اساطیری دیگر، الگوهایی از صورتبندی منِ آرمانی هستند، و کارکرد اجتماعیشان آن است که خودانگارهی افرادِ خاصی را سازماندهی، و خواستهای طبقهی ویژهای از مردمان را مرکزدار کنند.
از این رو، هیچ عجیب نیست که شاهانِ تاریخی ایران، کوشیده باشند تا از کنش شاه- پهلوانان تقلید کنند، و شگفت نیست که کردارهای بزرگ ایشان نیز به تدریج در داستان شاه -پهلوانان ادغام شده است. در واقع، منشِ شاه- پهلوان، مانند تمام منشهای دیگری، سیستمی دورگه است که بخشی از آن از سطح فرهنگی و لایهی نمادها و سرنمونها و معناهایی غایی سرچشمه میگیرد، و بخشی دیگر از آن در رخدادهای تاریخی و کردار مردم بزرگ ریشه دارد. از این روست که در زندگینامهی شاهان، شباهتهای گاه شگفتانگیزی با سرمشقِ شاه- پهلوان میتوان یافت. شباهتی که برخی از پژوهشگران را به تاریخی دانستنِ برخی از شاه -پهلوانان سوق داده است.
از دید نگارنده، شاه- پهلوانان یا هر شخصیت اساطیری دیگر، عنصری تاریخی نیست. شخصیتهای تاریخی در سطح اجتماعی حضور دارند و در آن لایه نقش خود را ایفا میکنند و در شبکهای از روابط میان منها و دیگریها کردار خود را تنظیم میکنند و در نهایت هم کردارشان به تعیین سرنوشت سیستمهای اجتماعی در همین لایه منتهی میشود. در حالی که شخصیتهای اساطیری عناصری در سطح فرهنگی هستند. منشهایی هستند که در تار و پود شبکهای از نمادها و نشانگان و مفاهیم تنیده شدهاند، و در آن زمینه معنا مییابند. بنا به شرحی که دادیم، این منشها برای شخصیتهای تاریخی یا کسانی که سودای بر عهده گرفتنِ نقشی تاریخی را در سر دارند، همچون سرمشقی غایی عمل میکنند، و از این مجرا بر سطح اجتماعی نیز تاثیر میگذارند. با این وجود خودشان عناصری در سطح اجتماعی نیستند. به همین ترتیب، شخصیتهای تاریخی، در صورتی که ردپایی ماندگار از خود بر جای گذارند، زندگینامهی خود را به مرتبهی منشی قابل تکثیر بر میکشند. ایفا کردن نقشی ماندگار در تاریخ، باعث میشود که زندگینامهی یک شخصِ واقعی، ارزشی روایی پیدا کند و به عنوان محملی برای انتقال معانی فرهنگی کارآیی یابد. در این شرایط، شخصیتی تاریخی به صورتی منشی اساطیری در سطح فرهنگی بازتاب مییابد یا کردارهایش در منشهای موجود در این لایه جذب میشود، بی آن که خودِ آن کردارها یا آن شخص، از “جنسِ” منشها باشند.
این بدان معناست که از دید من، کشمکش قدیمیِ میان هواداران اوهِمِریسم که برای شخصیتهای اساطیری حقیقتی تاریخی قایلاند، یا هواداران مکتب نمادگرایی و ساختارگرایی که هرنوع ارتباطی از این دست را انکار میکنند، از نادیده انگاشتنِ خصلت سلسله مراتبی سوژه و سطح بندیِ معناها ناشی شده است. شخصیتهای تاریخی و منشهای فرهنگی اصولا پدیدارهایی متمایز هستند که در مقیاسهایی متمایز و سطوحی گوناگون تجلی مییابند، و قابل تحویل به یکدیگر نیستند. هرچند از نگاهی دیگر، همگی سطوحی سلسله مراتبی از واقعیتی یگانه – یعنی منِ یکپارچه- هستند، و از این رو بر یکدیگر اثر میگذارند، بی آن که یکی باشند.
بر این مبنا، میتوان درکی عمیقتر از ارتباط میان شاه- پهلوانان اساطیری و شاهان تاریخی به دست آورد. شاهان تاریخی بزرگ، کسانی هستند که به ظهور شکلی از روایتهای شاه- پهلوان دامن میزنند، و کردارهای به یاد ماندنیشان در پیکرهی رمزگانِ آنها جذب و هضم میشود. این کار تنها در شرایطی ممکن میشود که خودِ اسطورهی شاه- پهلوان سرمشقی برای کرداری شاه تاریخی قرار گرفته باشد. داد و ستد این دو، از جنسِ تبلور یافتن، تجسم، و تحقق پیدا کردنِ شاه- پهلوان در قالب شاه تاریخی است، و همچنین از ردهی پیروی کردن، ویرایش کردن، و بازسازی کردنِ اسطورهی شاه -پهلوان در پرتو کردارهای شاه تاریخی.
در میان شاه- پهلوانان، موقعیت گشتاسپ از همه روشنتر است. یک دلیل آن است که در فهرست ما از همه جدیدتر است، و دلیل دیگر آن که با شخصیتی مانند زرتشت که بیتردید حقیقت تاریخی داشته پیوند خورده است. گشتاسپ، بیتردید یکی از شاهانِ کوچکِ قلمرو ایران شرقی بوده که در قرن یازدهم یا دوازدهم پ.م بر منطقهای بلخ یا خوارزم فرمان میرانده است. نیاکان او، کسانی بودهاند که در قالب سلسلهی کیانی در ادبیات زرتشتی تثبیت شدهاند، هرچند این بدان معنا نیست که روایتهای مربوط به ایشان به راستی به شخصیتهای تاریخیشان ارتباطی داشته باشد.
در میان سایر شاه- پهلوانان، کیخسرو نیز وضعیتی مشابه دارد. او یکی از پدران گشتاسپ بوده، که به خاطر ستاندن کینِ پدرش سیاوش از شاه خیونان – افراسیاب- شهرت یافته است. با این وجود این که تصویر عرفانی و قدسیِ او در قلمرو اساطیر به راستی در رخدادهایی تاریخی ریشه داشته باشد، جای چون و چندِ بسیار دارد.
کیکاووس، از برخی جنبهها با کمبوجیه فرزند کوروش بزرگ شباهت دارد. کمبوجیه همان کسی بود که راهِ پدرش کوروش را با درایت ادامه داد، و برای نخستین بار توانست کل سرزمینهای نویسای قلمرو میانی را در قالب امپراتوری هخامنشی یکپارچه سازد. از این رو نامیدن او با لقبِ شاه هفت کشور پربیراه نیست. او همچنین در ادبیات یونانی همچون شاهی خیره سر و مغرور بازنموده شده است. تصویری که البته بیشتر متاثر از تبلیغات سیاسی آتنیان، و باور فلسفی افلاطون در مورد زوال تدریجی جهان بوده است، تا حقیقتی تاریخی.
با این وجود همین تصویر نیز در میان ایرانیان بازتابهایی از خود به جای گذاشته است. در ضمن، چنان که راولینسون میگوید، این داستان هرودوت که کمبوجیه از دختر فرعون مصر خواستگاری کرد و چون فریبکاری او و سر باز زدنش از گسیل عروس را دید، به آنسو لشکر کشید، با ماجراجوییهای کاووس در هاماوران و رابطهاش با سودابه شباهت دارد.
این شباهت را کمی بیشتر هم میتوان بسط داد و کشته شدنِ بردیا به دست وی را میتوان با قتل سیاوش به خاطر رانده شدنش از دربار ایران شبیه دانست. هرچند از دید من، روایت هرودوت بیشتر بر مبنای اساطیری استوار شده که در همان زمان – احتمالا در مورد خودِ کیکاووس- وجود داشته و توسط او به کمبوجیه منسوب شده است. چرا که حملهی کمبوجیه به مصر ادامهی سیاست عمومی هخامنشیان برای فتح جهان بود که در روزگار پدرش تدوین شده بود[1]، و بردیا هم به احتمال زیاد برخلاف ادعای داریوش به دست او کشته نشد، بلکه بعدها توسط خودِ داریوش به قتل رسید.
روایت کیخسرو، چنان که نولدکه نشان داده، به زندگینامهی کوروش بزرگ هخامنشی شباهت دارد. کیخسرو مانند کوروش مادری بیگانه با دربار مستقر اما ایرانینژاد (از تباری تورانی و در مورد کوروش مادی) دارد. او به خاطر رویای پیشگویانهی پدربزرگ مادریاش که شاهی ستمگر هم هست (افراسیاب/ آستیاگ) از دربار رانده شده و به جنگل فرستاده میشود. اما در نهایت در زمان نوجوانی به دربار باز میگردد، و مهر پدربزرگش بر او قرار میگیرد. با این تفاوت که کوروش با نمایش دلیری و خوی شاهانهاش احترام آستیاگ را جلب میکند، و کیخسرو با پنهان کردن همین خصلت خطر افراسیاب را از خود دفع مینماید. هردوی ایشان در نزدیکی اصفهان و فارس (در روایت اوستایی متاخر) با پدربزرگ مادری خویش رویارو میشوند، و بر او پیروز میگردند. هردوی ایشان به عدالت و خردمندی شهرت داشتند و دشمنان را از ایران راندند و عصری زرین را در تاریخ ایران زمین پدید آوردند. در ضمن هردوی ایشان به شکلی بحث برانگیز کشته شدند. در مورد مرگ کوروش روایتهای ضد و نقیض بسیاری وجود دارد، و در مورد کیخسرو هم که داستانها را مرور کردیم.
داستان مرگ کیخسرو از سوی دیگر با روایتِ هندیِ مرگِ یودَهشَترَه نیز نزدیکی دارد. او فرزند خدای آذرخش –دهَرمَه- و زنی به نام پرَستیهَه بود. در مهابهاراتا داستان این پهلوان نامدار آمده که چگونه با ایزدِ جنگاوری مانند ایندرَه همدست شد و بر بیست دیو که از شاه-عفریتی جادوگر فرمان میبردند، چیره شد. ناگفته نماند که در اساطیر ایرانی چنان که به زودی بحث خواهم کرد، رستم بیشترین شباهت را با ایندره دارد، و او نیز همدست با کیخسرو در نبردش با تورانیان است. یودهشتره در نهایت پس از عمری حکومتِ پرشکوه و جلال، به همراه گروهی از سرداران و سگش به هیمالیا رفت و در آنجا گم شد و سردارانی که با او همراه شده بودند، جملگی مردند. هرچند خودش و سگش به بهشت رسیدند و در آنجا جاویدان شدند.
روایت تاریخی کوروش و داستان یودهشترهی هندی، آشکارا با داستان کیخسرو شباهت دارند هیچ دور نیست که وامگیریهایی میان این سه روایت وجود داشته باشد. هرچند بیشتر چنین مینماید که داستانِ کوروش، بر مبنای روایت کیخسرو ساخته شده باشد. و میان دو داستانِ ایرانی و هندی نیز داد و ستد و وامگیریهایی وجود داشته باشد. در هر صورت، این را میدانیم که کوروش تاریخی با کوروشِ اساطیری تفاوت داشته است. تقریبا قطعی است که کوروش در کودکی در جنگل رها نشده، و حتی در این مورد که شاه ماد پدربزرگش بوده باشد هم چون و چرا وجود دارد.
در مورد جمشید و فریدون، روایتها به قدری کهن و به قدری عام و نمادین هستند که امکان تطبیق آنها با شخصیتهایی بسیار وجود دارد. کریستنسن به شباهت داستانِ بخش شدن جهان در میان سه فرزند فریدون، و اسطورهی آفرینش اقوام سکایی به روایت هرودوت اشاره کردهاند، و بعید نیست که این داستان به راستی از اقوام سکا وامگیری شده باشد. در هر حال، ماجرای کشمکش فریدون و آژیدهاک و اژدها اوژنی او باید کهنتر باشد، و در مورد جمشید هم که گفتیم این داستان به روایتهای نخستین انسان در میان اقوام آریایی پیوند میخورد و قدمتش به پیش از جدایی هندیان از ایرانیان –یعنی پیش از قرن سیزدهم و چهاردهم پ.م- باز میگردد.
- 4. یکی از عناصر مشترکی که در شاه پهلوانان وجود دارد، قضیهی رابطهی آنها با گاو است. جمشید، که لقبِ “خوب رمه” را با خود یدک میکشید، چنان که گفتیم به گناهِ خوردن گوشت و قربانی کردنِ گاو فره خود را از دست داد، و در ضمن قدرت پاک کنندگی گُمیز (شاش گاو) را هم او کشف کرد. فریدون از تبار دودمانی بود که همگی نام گاو را بر خود داشتند و سلاح محبوبش گرزهی گاو سر بود. در زمان کودکی گاوِ پرمایه او را پرورد، و آشکارا گاو توتمِ قبیلهاش بوده است. کیکاووس نیز گناهِ کشتن گاو را مرتکب شد و همچون کیخسرو، با گرزهی گاوسری که از فریدون به ارث برده بود، دشمنان خویش را از میان برد. تکرار شدن نقشمایهی گاو در تمام این روایتها، این پرسش را ایجاد میکند که معنای آن چیست؟
در داستان فریدون، شواهدی وجود دارد که بر مبنای آن گاو هستهي مرکزی کینهجویی فریدون از ضحاک و دستاورد اصلی او در پیکار دادگرانهاش بوده است. در تجارب الامم چنین میخوانیم که وقتی ضحاک از فریدون شکست یافت، از او خواست تا او را به انتقام خون جمشید نکشد. اما فریدون گفت که او را به خونخواهی گاو نری که در خانهي جدش (جمشید) میزیست خواهد کشت[2]. طبری این داستان را به شکل دیگری آورده و گفته که سخن فریدون این بود: تورا همچون گاوی که در خانهی نیایم (جمشید) قربانی میشد، خواهم کشت[3]. البته برداشت طبری آن است که این سخن را فریدون از سرِ تحقیر ضحاک بر زبان آورد، تا تاکید کند که او همسنگ جمشید نبوده است. با این وجود این دو روایت نشان میدهد که تعبیری از غلبه بر ضحاک به مثابه کشتن گاو وجود داشته که در متون دوران اسلامی نامفهوم مینموده و به اشکال گوناگون تفسیر میشده است. این را شاید بتوان به این شکل فهمید که گویی فریدون با غلبه بر ضحاک کنش قربانی اولیه را که همان گاوکشی مهر/ جمشید باشد تکرار میکرده است.
در هر حال، این را میدانیم که گاو در اساطیر کهن ایرانی، با چند مفهوم پیوند داشته است. از سویی گاو با شخم زدن زمین و بنابراین باروری خاک و کشاورزی در ارتباط بوده است. شکل شاخ آن را نیز با هلال ماه و نیروهای شبانه و مربوط به ماه مربوط میدانستند. از آنجا که ماه و شب با عادت ماهانهی زنانه و نیروهای مادینه پیوند داشتهاند، میبینیم که گاو نمادی است که در منظومهای از علایمِ مربوط به باروری محاصره شده است. گاو نقشمایهای مرکزی است که بدنش، به دلیل شیر دادن و شکافتن زمین، تغذیه کننده و برومند است.
در برخی از متون باستانی، به همانندگی گاو و زن اشاره رفته است. چنان که فریدون در بدنهی اصلی اساطیر ایرانی، ضحاک را میکشد و دو دختر جمشید را آزاد میکند. اما در اوستا بندی وجود دارد که در آن گفته شده فریدون پس از کشتن ضحاک گاوها را رها کرد، و مراد از گاوها در اینجا همان زنان ضحاک هستند. بیرونی هم همین روایت را نقل کرده و گفته که ضحاک گاوها را زندانی کرده بود و نمیگذاشت فریدون به آنها دست یابد، اما وقتی شکست خورد، فریدون گاوها را به خانهشان بازگرداند[4].
زنان از سویی به دلیل ارتباطشان با زایندگی و شیر و ماه، در قالب گاو نمادگذاری میشدهاند، و از سوی دیگر با آب پیوند داشتهاند. چرا که آب به ویژه باران نیز با زایندگی و باروری در ارتباط است. از این رو صدای تندر در هنگام بارش باران را به خروش گاوی در گردون تشبیه میکردهاند و باران را شیرِ ابر میدانستهاند[5].
گاو از راهی دیگر نیز به این مفاهیم مربوط است، و آن هم نمادهای شبانه است. شاخ گاو از دیرباز نماد خدای ماه دانسته میشده و با دگردیسی شکل ماه و نیروهای شبانه و زنانگی و بنابراین زایندگی پیوند داشته است. به همین دلیل هم نمادِ میتراییِ شیری که گاوی را میدرد، به چیرگی روز (شیر) بر شب (گاو) تعبیر میشده است. تعبیری که به مراسم مشهورِ قربانی گاو توسط مهر اشاره دارد. زیرا چنان که میدانیم، بر مبنای اساطیر مهرپرستانه، ایزدِ مهر در درون غاری زاده شد و با راهنمایی کلاغی گاوِ نخستین را یافت. مهر گاو را کشت و با قربانی کردن او جانداران را آفرید. قربانی کردن گاو در آیین مهری، از سویی به کنشِ دیرینهی قربانی کردن یعنی فدا کردنِ جانِ موجودی مقدس برای جان بخشیدن به سایر موجودات مربوط میشود، و از سوی دیگر نمادی است که چیرگی نور بر ظلمت و روز بر شب و تابستان بر زمستان را نمایش میدهد. به همین دلیل هم زادروز مهر را هنگام شب یلدا میدانستند. این شب که نام خود را از واژهی سریانی/ عبریِ همریشه با تولد گرفته است و “زایش” معنا میدهد، درازترین شبِ سال است و همان لحظهایست که از آن به بعد روزها به تدریج طولانیتر میشوند و بنابراین روز بر شب و گرما بر سرما چیره میشود. قرار دادن زادروز مهر در تاریکترین شبِ دی ماه، هرچند به ظاهر غریب مینماید، اما معنای عمیقِ زایشِ امر امیدبخش در شرایط تنشآمیز، و ظهور ناجی در نافِ آشوب را در خود نهفته است.
مهر در تاریکترین شب به دنیا میآید، و با آمدن او به تدریج عنصر روشنایی بر عنصر تاریکی چیره میشود. زمینه برای ورود بهار به صحنهی طبیعت آماده میشود، و روندِ غلبهی خورشید بر خاک، و رویش گیاهان آغاز میگردد. این همان است که در اسطورهی شاه -پهلوان هم داریم. چرا که همواره شاه -پهلوان در شرایطی ظلمانی و آشوبگونه زاده میشود، و برآمدن و بالیدنش با چیرگی تدریجی بر نیروهای ظلمانی همراه است. در عین حال، مهر ناچار است برای چیره شدن بر دشمن خویش، دست به انجام عمل قربانی بزند. عملی بسیار دیرینه و بسیار ریشهدار، که شاید از اصل تعویق لذت و ضرورتِ فدا کردن چیزی برای دستیابی به چیزی دیگر مایه گرفته باشد.
در اساطیر کهن هند و ایرانی، گاو نماد زایندگی و نیرو محسوب میشده است، و از نظر اقتصادی نیز گرانبهاترین داراییِ یک خانواده بوده است، چنان که گذشته از اسب که ارزشی جنگی داشته و بیشتر توسط ارتشتاران مورد استفاده قرار میگرفته است، قربانی گاو را تنها افرادی ثروتمند و با نفوذ در شرایطی خاص انجام میدادهاند. از این رو، قربانی کردن گاو در آیین مهر، نشانگر بهایی بوده که ایزدِ نور میبایست برای چیرگی بر تاریکی پرداخت کند. این بها، در قالب خونِ جانوری مقدس که با زایندگی و خاک و مادینگی پیوند داشته تبلور مییافته است.
کشتن گاو، که در گاهان و متون زرتشتی نخستین چنین با شدت نکوهش شده است، هستهی مرکزی مناسک مهرپرستانه را تشکیل میداده است. تا پیش از ظهور زرتشت، کشتن گاو کنشی ایزدگونه بود که تنها توسط کاهنان رازآشنا و به تقلید از خدای خورشید انجام میشد و درست انجام دادنش تضمین کنندهی تداوم حیات و روشنایی در گیتی بود. در حدی که در وداها برهمنان لاف میزنند که ایزدان آفریدهی کنش قربانی ایشان هستند، نه برعکس!
آیین زرتشت برای فراگیر شدن، میبایست به شکلی دین کهن آریاییان را کنار بزند، و این دین در بخش مهمی از قبایل ایرانی، مهرپرستی بود. رواج نمادهای مهری در ساختمان دولتی سترگی مانند تخت جمشید، نشانگر آن است که زرتشتیگری در عصر هخامنشی، پس از گذشت هفتصد سال، هنوز بر سپهر معنایی ایرانیان چیره نشده بود. هنگامی که کوروش بزرگ درگذشت، به روایت هرودوت برایش اسب قربانی کردند، و خشایارشا که در کتیبهای جنگیدن با دیوپرستان را از دستاوردهای خود میداند، با همان رواداری هخامنشی خویش بر دیوارهای تخت جمشید نقشمایهی مهریِ چیرگی شیر بر گاو را ترسیم کرد. بنابراین نشانههایی که در آیین زرتشتی در نکوهش قربانی کردن گاو وجود دارد، آشکارا به مراسمی مهرپرستانه اشاره دارند، و کوتاهیِ معنادارِ زرتشت در اشاره به مهر نیز میتواند به معنای رقابت این دو آیین باشد. هرچند این رقابت چندان طولانی نبود و پس از درگذشت زرتشت، مغانی که بسیاری از آنها قبلا مهرپرست بودند، آیین زرتشت را پذیرفتند و عناصر مهرپرستانه را با دست و دلِ باز به آن وارد کردند. به شکلی که آموزههای اوستای نو در واقع ترکیبی از دو آیین مهرپرستی و زرتشتیگری یکتاپرستانهی گاهانی است.
با این تفاصیل، روشن است که گاوکشیِ جمشید و کیکاووس، در حالت اولیهاش کرداری ناپسند و نادرست نبوده، که به سادگی عملی آیینی بوده که قاعدتا شاه- پهلوانی بزرگی میبایست بدان دست مییازیده است. اما پس از ظهور زرتشت، همراه با منعِ آزار جانوران نیک – که گاو مهمترین نمایندهاش بود،- قربانی گاو نیز عملی شیطانی دانسته شد و به اهریمن نسبت داده شد. چندان که در اساطیر ایرانی، کشته شدنِ گاو نخستین – که در اساطیر مهری کارِ ایزدِ مهر است، – به دست اهریمن انجام میپذیرد، و گاو نخستین یکی از موجوداتی است که نزد اهورامزدا از ستمِ اهریمن گلایه میکند.
در این چارچوب جدید، گاوکشیِ شاه- پهلوان عملی گناهآمیز جلوه میکرده است. بنابراین یک تفسیر آن است که گناهِ نخستینِ قهرمانهای داستانی را، بازتابی از چرخش دینی ایرانیان بدانیم. چرخشی که به ارزیابی مجدد کردارهای مشهور، و نکوهش کردن برخی از آنها انجامیده است. پس شاه- پهلوانان باستانی بدان دلیل گناهکار دانسته میشدند، که به زمانی پیشازرتشتی تعلق داشتند، و کردارهای دینیشان به چارچوب کهنتری باز میگشت که در زمینهی دینِ نو گناه دانسته میشد.
این تفسیر با وجود آن که از نظر ساختاری و تاریخی درست است، اما همچنان پرسشی را بی پاسخ باقی میگذارد، و آن هم این که چرا کنش گناهآلودِ یاد شده، تا این پایه مهم جلوه میکرده و به کنده شدنِ فره ایزدی از شاه- پهلوان منتهی میشده است؟ از دست دادن فره ایزدی، عقوبتی سخت و دشوار بوده، و شواهدی در دست است که ماجرای گناه نخستین و محرومیت از فره حتی پیش از ظهور زرتشت نیز در مورد جمشید وجود داشته است. چنین مینماید که عنصر دیگری در قالب گناه نخستین وجود داشته باشد، که در قالب گناهِ گاوکشی صورتبندی شده است.
گناه نخستین در میان شاه پهلوانانی که سرگذشتشان را مرور کردیم، به استثنای کیخسرو، عنصری تعیین کننده است. گناه، عبارت است از کرداری که شاه- پهلوان در اوجِ قدرت و اعتبار بدان دست مییازد، و با محروم شدن از فره و شوربختی و ناکامی بهای آن را میپردازد. این روایت به داستان حضرت آدم شباهت دارد که در اوج محبوبیت و شادکامی در بهشت، به گناه نخستین دست آلود و به عقوبت آن از بهشت رانده شد. اگر اساطیر جهان باستان را مرور کنیم، به نسخههایی متنوع از داستان گناه نخستین بر میخوریم، که تحلیلشان میتواند بسیار روشنگر باشد.
کهنترین نسخه از داستان گناه نخستین، به اساطیر سومری مربوط میشود. در داستان آداپا و باد شمال، کاهن- پهلوانی به نام آداپا که از تاخت و تازِ باد ویرانگر خشمگین است، وقتی باد قایقش را واژگون میکند، او را میگیرد و بالهایش را میشکند. این آداپا کاهنی بوده از شهری اریدو، که او را خدای آبها – اِئا- آفریده بود. آنو، خدای بزرگ، که جسارت آداپا را ناپسند میدانست، او را به کاخ خویش در آسمان فراخواند تا به خاطر این گناه محاکمه شود. ائا به آداپا اندرز داد تا با لباس عزا به آسمان برود و خود را بابت کاری که کرده پشیمان نشان دهد. او همچنین هشدار داد که ممکن است از سوی خدای آسمان چشم زخمی متوجه آداپا شود، پس پذیرفتن جامه و روغن از آنو روا بود، اما خوردن غذای سفرهی او خطرناک بود، چرا که ممکن بود زهرآگین باشد. به گفتهی ائا، خدایان از کردهی آداپا خشمگین بودند و میخواستند با مسموم کردنش او را به قتل برسانند.
[1] اومستد، 1383.
[2] مسکویه، 1381: 61.
[3] طبری، 1362: 154.
[4] بیرونی، 1363: 346.
[5] الیاده، 1376: 237-255.
ادامه مطلب:بخش دوم (نقش مایهی پهلوان) – گفتار نخست شاه- پهلوانان – سخن هفتم: شکوه شاه- پهلوانان (2)