پنجشنبه , آذر 22 1403

اسطوره شناسی پهلوانان ایرانی – بخش دوم نقش مایه‌ی پهلوان – گفتار دوم پهلوانان شهید – سخن چهارم: سهراب

بخش دوم نقش مایه‌­ی پهلوان

گفتار دوم: پهلوانان شهید

سخن چهارم: سهراب

داستان سهراب در شاهنامه با وجود بلندای کمترش از روایت سیاوش، به گمان من از جنبه‌ی زیبایی‌شناختی برتری دارد، هم به خاطر ضرب‌آهنگ تندترش و هم مضمون هیجان‌انگیزترش که نبرد پدر و پسر باشد. داستان سهراب، روایت شخصی فردوسی از اسطوره‌ی پهلوان شهید است. در متون پیش از فردوسی اثر چندانی از سهراب نمی‌بینیم، و با این وجود فردوسی به قدری داستان رستم و سهراب را زیبا روایت کرده، که پس از او نویسندگان بسیاری به این داستان ارجاع داده‌اند. با این وجود، بنا بر اشاره‌ی صریح فردوسی، داستان رستم و سهراب پیش از او وجود داشته است و حکیم توس آن را از موبدی شنیده است. فردوسی ماجرای سهراب را با پیشدرآمدی فلسفی در مورد مرگ و غیرعادلانه نمودن زندگی آغاز کرده است:

اگر تندبادی براید ز کنج     بخاک افگند نارسیده ترنج

ستمکاره خوانیمش ار دادگر     هنرمند دانیمش ار بی‌هنر

اگر مرگ دادست بیداد چیست     ز داد این همه بانگ و فریاد چیست

ازین راز جان تو آگاه نیست     بدین پرده اندر ترا راه نیست

همه تا در آز رفته فراز     به کس بر نشد این در راز باز

برفتن مگر بهتر آیدش جای     چو آرام یابد به دیگر سرای

دم مرگ چون آتش هولناک     ندارد ز برنا و فرتوت باک

درین جای رفتن نه جای درنگ     بر اسپ فنا گر کشد مرگ تنگ

چنان دان که دادست و بیداد نیست     چو داد آمدش جای فریاد نیست

جوانی و پیری به نزدیک مرگ     یکی دان چو اندر بدن نیست برگ

دل از نور ایمان گر آگنده‌ای     ترا خامشی به که تو بنده‌ای

برین کار یزدان ترا راز نیست     اگر جانت با دیو انباز نیست

به گیتی درآن کوش چون بگذری     سرانجام نیکی بر خود بری

کنون رزم سهراب رانم نخست     ازان کین که او با پدر چون بجست

 ز گفتار دهقان یکی داستان     بپیوندم از گفته‌ی باستان

 ز موبد برین گونه برداشت یاد     که رستم یکی روز از بامداد

 غمی بُد دلش ساز نخچیر کرد     کمر بست و ترکش پر از تیر کرد[1]

          داستان رستم و سهراب، از آنجا شروع می‌شود که جهان پهلوانِ سیستانی با رخش سودای نخجیر می‌کند و به سوی سرزمین سمنگان می‌رود. در آنجا طبق معمولِ رستم، شکار به خورد و نوش و خفتن منتهی ‌شد. اما

چو بیدار شد رستم از خواب خوش     به کار آمدش باره‌ی دستکش

بدان مرغزار اندرون بنگرید     ز هر سو همی بارگی را ندید

غمی گشت چون بارگی را نیافت     سراسیمه سوی سمنگان شتاف

همی گفت کاکنون پیاده‌دوان     کجا پویم از ننگ تیره‌روان

چه گویند گردان که اسپش که برد     تهمتن بدین سان بخفت و بمرد

کنون رفت باید به بیچارگی     سپردن به غم دل به یکبارگی[2]

تا اینجای کار، روشن است که دلبستگی رستم به اسبش از ارتباط عادی یک سوارکار و مرکبش فراتر می‌رفته و به نام و ننگش پیوند می‌خورده است. به هر صورت، رستم پای پیاده به نزد شاه سمنگان رفت و از سوی درباریان وی و خودِ او با استقبال مواجه شد. شاه سمنگان که از دیدار پهلوان بزرگ هم خوشحال و هم تا حدی هراسان شده بود، به دست و پا افتاد و به سرعت اسبِ او جست. اما رخش را که ترکان دزدیده بودند و اثری از آن به دست نیامد. در این میان، رستم چند روزی را مهمان شاه سمنگان بود و در همان جا بود که نخستین دیدارش با تهمینه، دخترِ شاه دست داد.

شاهدخت با شنیدن وصف رستم، دورادور عاشق وی شده بود و فردوسی به شکلی که با سنن اسلامی در تعارض و با روش ایرانیان باستان در توافق است، داستان دلدادگی این دو را چنین شرح می‌دهد:

چو یک بهره از تیره شب در گذشت     شباهنگ بر چرخ گردان بگشت

سخن گفتن آمد نهفته به راز     در خوابگه نرم کردند باز

یکی بنده شمعی معنبر به دست     خرامان بیامد به بالین مست

پس پرده اندر یکی ماه روی     چو خورشید تابان پر از رنگ و بوی

دو ابرو کمان و دو گیسو کمند     به بالا به کردار سرو بلند

روانش خرد بود تن جان پاک     تو گفتی که بهره ندارد ز خاک

از او رستم شیردل خیره ماند     برو بر جهان آفرین را بخواند

بپرسید زو گفت نام تو چیست     چه جویی شب تیره کام تو چیست

چنین داد پاسخ که تهمینه‌ام     تو گویی که از غم به دو نیمه‌ام

یکی دخت شاه سمنگان منم     ز پشت هژبر و پلنگان منم

به گیتی ز خوبان مرا جفت نیست     چو من زیر چرخ کبود اندکی‌ست

کس از پرده بیرون ندیدی مرا     نه هرگز کس آوا شنیدی مرا

به کردار افسانه از هر کسی     شنیدم همی داستانت بسی

که از شیر و دیو و نهنگ و پلنگ     نترسی و هستی چنین تیزچنگ

شب تیره تنها به توران شوی     بگردی بران مرز و هم نغنوی

به تنها یکی گور بریان کنی     هوا را به شمشیر گریان کنی

هرآنکس که گرز تو بیند به چنگ     بدرد دل شیر و چنگ پلنگ

برهنه چو تیغ تو بیند عقاب     نیارد به نخچیر کردن شتاب

نشان کمند تو دارد هژبر     ز بیم سنان تو خون بارد ابر

چو این داستانها شنیدم ز تو     بسی لب به دندان گزیدم ز تو[3]

          به این شکل، تهمینه شبانه به سرای رستم رفت و به او راز دل گفت. فردوسی در این میان تاکید دارد که تهمینه زنی پاک بوده و تنها از راه شنیدن افسانه‌های رستم دل بدو باخته است. آنگاه، فردوسی با زبانی خواستِ تهمینه را بازگو می‌کند که پاکیزگی و متانتش در عین حفظ لحن عاشقانه، سرمشق نویسندگان تواند بود.

بجستم همی کفت و یال و برت     بدین شهر کرد ایزد آبشخورت

تراام کنون گر بخواهی مرا     نبیند جز این مرغ و ماهی مرا

یکی آنک بر تو چنین گشته‌ام     خرد را ز بهر هوا کشته‌ام

ودیگر که از تو مگر کردگار     نشاند یکی پورم اندر کنار

مگر چون تو باشد به مردی و زور     سپهرش دهد بهره کیوان و هور

سه دیگر که اسپت به جای آورم     سمنگان همه زیر پای آورم

چو رستم برآنسان پری چهره دید     ز هر دانشی نزد او بهره دید

و دیگر که از رخش داد آگهی     ندید ایچ فرجام جز فرهی[4]

          تا اینجای کار داستان رستم و تهمینه تمام عناصر مربوط به وصلت پهلوان و دختر پریزاد را دارد. پهلوان به دل طبیعت می‌رود، اسب خود را از دست می‌دهد، و زنی مرموز و زیبا کامجویی از او را می‌طلبد و در مقابل پس دادن اسبش را وعده می‌دهد. اینها دقیقا عناصری هستند که در مضمون مورد نظرمان تکرار می‌شوند و گویا در نسخه‌هایی کهنتر مادر سیاوش و کیکاووس نیز به همین شکل با یکدیگر درآمیخته باشند.

          در هر حال، حتی روایت منطقی و معقول فردوسی هم با اخلاق بسته‌ی خانوادگی در تعارض بوده است. از این رو در شاهنامه پس از شرح رویارویی این زن و مرد، ابیاتی افزوده شده تا از ناهمخوانی روایت با اخلاق رسمی جامعه بکاهد. افزودن این بیتها احتمالا کارِ ناسخی بوده که چشمِ شرعیاتش از دیدن پیشنهاد جسورانه‌ی تهمینه به رستم به درد آمده و کوشیده قضیه را به شکلی رفع و رجوع کند:

بفرمود تا موبدی پرهنر     بیاید بخواهد ورا از پدر

چو بشنید شاه این سخن شاد شد     بسان یکی سرو آزاد شد

بدان پهلوان داد آن دخت خویش     بدان سان که بودست آیین و کیش

به خشنودی و رای و فرمان اوی     به خوبی بیاراست پیمان اوی

چو بسپرد دختر بدان پهلوان     همه شاد گشتند پیر و جوان

ز شادی بسی زر برافشاندند     ابر پهلوان آفرین خواندند[5]

به دنبال این چند بیت برای رسمیت بخشیدن به ماجرا “بدان سان که بودست آیین و کیش”، بار دیگر به همان دیدار شبانه در سرای رستم باز می‌گردیم، که گویا ادامه‌ی مستقیم گفتگوی این دو در همان شبِ نخستین باشد.

چو انباز او گشت با او به راز     ببود آن شب تیره دیر و دراز

چو خورشید تابان ز چرخ بلند     همی خواست افگند رخشان کمند

به بازوی رستم یکی مهره بود     که آن مهره اندر جهان شهره بود

بدو داد و گفتش که این را بدار     اگر دختر آرد ترا روزگار

بگیر و بگیسوی او بر بدوز     به نیک اختر و فال گیتی فروز

ور ایدونک آید ز اختر پسر     ببندش به بازو نشان پدر

به بالای سام نریمان بود     به مردی و خوی کریمان بود

فرود آرد از ابر پران عقاب     نتابد به تندی بر او آفتاب

همی بود آن شب بر ماه روی     همی گفت از هر سخن پیش اوی

چو خورشید رخشنده شد بر سپهر     بیاراست روی زمین را به مهر

به پدرود کردن گرفتش به بر     بسی بوسه دادش به چشم و به سر

پری چهره گریان ازو بازگشت     ابا انده و درد انباز گشت

بر رستم آمد گرانمایه شاه     بپرسیدش از خواب و آرامگاه

چو این گفته شد مژده دادش به رخش     برو شادمان شد دل تاج‌بخش

بیامد بمالید وزین برنهاد     شداز رخش رخشان واز شاه شاد[6]

به این ترتیب تهمینه از رستم بار گرفت و پس از اندک زمانی پسری زاد که او را سهراب نام نهادند. سهراب نامی فارسی است که از دو بخشِ سُهر/ سوهر و آب تشکیل یافته است. جزء نخست، همان است که در نامی مانند سهروردی نیز به یادگار مانده است و در برخی از گویشهای ایرانی کهن سوخر خوانده می‌شده است. این واژه همان شکل کهنترِ “سرخ” است. بنابراین سهراب به معنای کسی است که تن و رویی سرخ دارد و در کل “سرخ‌رو” معنا می‌دهد.

سهراب در اندک زمانی ببالید و بزرگ و شد و به پهلوانی نیرومند تبدیل شد. آنگاه نزد مادر رفت و از او درباره‌ی دودمان و تبار خویش پرسید، این مکالمه نیز نشانگر افزوده بودنِ آن بیتهای مربوط به موبد و عقد ازدواج است و نشان می‌دهد که در دربار سمنگان کسی نام پدر سهراب را نمی‌دانسته است.

چو ده ساله شد زان زمین کس نبود     که یارست یا او نبرد آزمود

برِ مادر آمد بپرسید زاوی     بدو گفت گستاخ با من بگوی

که من چون ز همشیرگان برترم     همی به آسمان اندر آید سرم

ز تخم کی‌ام وز کدامین گهر     چه گویم چو پرسد کسی از پدر

گر این پرسش از من بماند نهان     نمانم ترا زنده اندر جهان

بدو گفت مادر که بشنو سخن     بدین شادمان باش و تندی مکن

تو پور گو پیلتن رستمی     ز دستان سامی و از نیرمی[7]

          سهراب از شنیدن این که رستمِ نامدار پدرش است شادمان شد:

چنین گفت سهراب کاندر جهان      کسی این سخن را ندارد نهان

بزرگان جنگ‌آور از باستان     ز رستم زنند این زمان داستان

نبرده نژادی که چونین بود     نهان کردن از من چه آیین بود

کنون من ز ترکان جنگ‌آوران     فراز آورم لشکری بی کران

برانگیزم از گاه کاووس را     از ایران ببرم پی طوس را

به رستم دهم تخت و گرز و کلاه     نشانمش بر گاه کاووس شاه

از ایران به توران شوم جنگ‌جوی     ابا شاه روی اندر آرم بروی

بگیرم سر تخت افراسیاب     سر نیزه بگذارم از آفتاب

چو رستم پدر باشد و من پسر     نباید به گیتی کسی تاجور

چو روشن بود روی خورشیدو ماه     ستاره چرا برفرازد کلاه

ز هر سو سپه شد برو انجمن     که هم باگهر بود هم تیغ زن[8]

          به این شکل سهراب از میان ترکان سپاهی بسیج کرد و کودکانه قصد کرد تا کاووس شاه را از تخت برگیرد و پدرش رستم را به جای او بنشاند. غافل از این که دلیلِ پشتیبانی رستم از کاووس، ناتوانی‌ وی در برابر شاهنشاه نبود، که مهر و پایبندی‌اش به جاه ایران زمین و برقرار ماندنِ شاهی فرهمند بر تخت و تاجِ آن بود.

چو افراسیاب آن سخنها شنود     خوش آمدش خندید و شادی نمود

ز لشکر گزید از دلاور سران     کسی کاو گراید به گرز گران

ده و دو هزار از دلیران گرد     چو هومان و مر بارمان را سپرد

به گردان لشکر سپهدار گفت     که این راز باید که ماند نهفت

چو روی اندر آرند هر دو بروی     تهمتن بود بی‌گمان چاره‌جوی

پدر را نباید که داند پسر     که بندد دل و جان به مهر پدر

مگر کان دلاور گوِ سالخورد     شود کشته بر دست این شیرمرد[9]

به این شکل، افراسیاب نیز به پشتیبانی سهراب برخاست و سپاهی را با دو تن از سرداران بزرگ خویش به نزد وی گسیل داشت تا که شاید این پهلوان نوخاسته بتواند دشمن دیرینِ وی رستم را از پای در آورد.

سهراب به ایران زمین تاخت و در نخستین نبردها لشکر ایرانیان را بشکست. تا آن که در برابر دژی متوقف شد که فرمانده‌اش پهلوانی به نام هجیر بود. او برای نبرد تن به تن به میدان ‌رفت، اما در میان شگفتی همگان، سهراب او را از زین بر گرفت و به سادگی بر او چیره شد. آنگاه دختر هجیر، که زنی دلاور به نام گردآفرید بود، سواره و پنهان در زره شهسواران به میدان تاخت و با سهراب نبرد آزمود، اما او نیز از جنگاور جوان شکست یافت. سهراب وقتی که کلاهخود گردآفرید از سرش افتاد و چهره و موهای بلندی آشکار شد، دریافت که حریفش دختری است و دل بدو باخت. اما گردآفرید با او حیله ساز کرد:

کنون من گشایم چنین روی و موی     سپاه تو گردد پر از گفت‌وگوی

که با دختری او به دشت نبرد     بدین سان به ابر اندر آورد گرد

نهانی بسازیم بهتر بود     خرد داشتن کار مهتر بود

ز بهر من آهو ز هر سو مخواه     میان دو صف برکشیده سپاه

کنون لشکر و دژ به فرمان تست     نباید برین آشتی جنگ جست

دژ و گنج و دژبان سراسر تراست     چوآیی بدان ساز کت دل هواست[10]

در نتیجه سهراب همراه گردآفرید تا دروازه‌ی قلعه پیش رفت و در آنجا بود که گردآفرید به درون قلعه گریخت و سهراب را در بیرون دژ باقی گذاشت.

در این میان، خبرِ خروجِ سهراب بر کیکاووس به دربار ایران رسید و شاه لشکری گران را بسیج کرد و رستم را نیز فراخواند تا برای غلبه بر این خطر به سپاه بپیوندد. پس از ماجراهایی که در میان رستم و سایر پهلوانان رخ داد، جهان پهلوان به ارتش شاه پیوست و همگی به سوی سهراب حرکت کردند.  در این هنگام، یکی از پهلوانان ایرانی به نام گژدهم، توصیفی از سهراب می‌کند که به خوبی سیمای او را به دست می‌دهد:

یکی پهلوانی به پیش اندرون     که سالش ده و دو نباشد فزون

به بالا ز سرو سهی برترست     چو خورشید تابان به دو پیکرست

برش چون بر پیل و بالاش برز     ندیدم کسی را چنان دست و گرز

چو شمشیر هندی به چنگ آیدش     ز دریا و از کوه تنگ آیدش

چو آواز او رعد غرنده نیست     چو بازوی او تیغ برنده نیست

هجیر دلاور میان را ببست     یکی باره‌ی تیزتگ برنشست

بشد پیش سهراب رزم‌آزمای     بر اسپش ندیدم فزون زان به پای

که بر هم زند مژه را جنگ‌جوی     گراید ز بینی سوی مغز بوی

که سهرابش از پشت زین برگرفت     برش ماند زآن بازو اندر شگفت

درست‌ست و اکنون به زنهار اوست     پراندیشه جان از پی کار اوست

سواران ترکان بسی دیده‌ام     عنان پیچ زین‌گونه نشنیده‌ام

مبادا که او در میان دو صف     یکی مرد جنگ‌آور آرد بکف

بران کوه بخشایش آرد زمین     که او اسپ تازد برو روز کین

عنان‌دار چون او ندیدست کس     تو گفتی که سام سوارست و بس

بلندیش بر آسمان رفته گیر     سر بخت گردان همه خفته گیر[11]

وقتی سپاه ایران به پیشروان سپاه سهراب می‌رسند، رستم و سهراب هردو برای جاسوسی در کار حریف از اردوی خود خارج می‌شوند. رستم طبق معمول، به تنهایی به راه می‌افتد و سهراب را از دور می‌بیند. توصیف او در این جا، تا حدودی دلیلِ نامگذاری وی را نشان می‌دهد:

تو گفتی همه تخت سهراب بود      بسان یکی سرو شاداب بود

دو بازو به کردار ران هیون     برش چون بر پیل و چهره چو خون[12]

به این ترتیب، سهراب مانند زال چهره‌ای سرخ داشته است و چه بسا که تا حدودی زال‌گونه بوده باشد.

دو پهلوان بدان دلیل برای گرفتن خبر از اردوی حریف خود را به خطر انداختند، که در دلشان پیوند خونی میان خویش را حس می‌کردند. رستم با شنیدن توصیف سهراب در گمان شد که نکند این پسرش در سمنگان باشد، و سهراب هم هجیرِ اسیر را با خود به بلندی‌ای برد تا نام و نشان دارندگان درفشهای گوناگون را شرح دهد تا شاید از آن میان رستم را باز شناسد. با این وجود، بخت با این دو سرِ ناسازگاری داشت. هجیر از ترس این که سهراب به خیمه‌ی رستم شبیخون بزند و پهلوان را چشم زخمی برساند، حقیقت را به او نگفت، و درفش رستم را به دروغ متعلق به پهلوانی گمنام که از چین آمده است، دانست.

رستم از آنسو، خطایی بزرگتر مرتکب شد و در آن هنگام که به اردوی تورانیان رفته بود تا سهراب را ببیند، ندانسته ژنده پیل، برادر تهمینه را با مشت به قتل رساند. این پهلوان تنها کسی بود که رستم را دیده بود و می‌شناخت و قصد داشت از نبرد پدر و پسر جلوگیری کنند. سایر پهلوانانی که رستم را می‌شناختند، سردارانِ تورانیِ سپاه سهراب بودند که به سفارش افراسیاب می‌بایست پدر و پسر را به جان هم بیندازند. به این شکل این دو در میدان نبرد رویاروی یکدیگر قرار گرفتند. سهراب وقتی با رستم رویارو شد، او را به خاطر سن و سال زیادش نکوهش کرد و گفت که توانِ رویارویی با وی را ندارد.

از ایران نخواهی دگر یار کس     چو من با تو باشم به آورد بس

به آوردگه بر ترا جای نیست     ترا خود به یک مشت من پای نیست

به بالا بلندی و با کتف و یال     ستم یافت بالت ز بسیار سال

نگه کرد رستم بدان سرافراز     بدان چنگ و یال و رکیب دراز

بدو گفت نرم ای جوانمرد گرم     زمین سرد و خشک و سخن گرم و نرم

به پیری بسی دیدم آوردگاه     بسی بر زمین پست کردم سپاه

تپه شد بسی دیو در جنگ من     ندیدم بدان سو که بودم شکن

نگه کن مرا گر ببینی به جنگ     اگر زنده مانی مترس از نهنگ

مرا دید در جنگ دریا و کوه     که با نامداران توران گروه

چه کردم ستاره گوای منست     به مردی جهان زیر پای منست[13]

          به این ترتیب، دو پهلوان در هنگام رجزخوانی نیز هویت حریف را نشناختند، هرچند هردو از یال و کوپال هماورد خود خوششان آمده بود. دریغ فردوسی بر این لحظه، به خوبی ارزش زیبایی‌شناسانه‌ی این روایت را باز می‌نمایاند:

جهانا شگفتی ز کردار تست     هم از تو شکسته هم از تو درست

ازین دو یکی را نجنبید مهر     خرد دور بد مهر ننمود چهر

همی بچه را باز داند ستور     چه ماهی به دریا چه در دشت گور

نداند همی مردم از رنج و آز     یکی دشمنی را ز فرزند باز[14]

          در نخستین کشمکش، رستم و سهراب نیرویی برابر دارند و از غلبه بر یکدیگر باز می‌مانند و به ناگزیر هریک جای رویارویی با هماورد خویش، به سپاه حریف حمله می‌برد:

بخندید سهراب و گفت ای سوار                *به زخم دلیران نه‌ای پایدار

به رزم اندرون رخش گویی خرست             *دو دست سوار از همه بترست

اگرچه گوی سرو بالا بود                         *جوانی کند پیر کانا بود

به سستی رسید این ازان آن ازین                 *چنان تنگ شد بر دلیران زمین

که از یکدگر روی برگاشتند                      *دل و جان به اندوه بگذاشتند

تهمتن به توران سپه شد به جنگ                *بدانسان که نخچیر بیند پلنگ

میان سپاه اندر آمد چو گرگ                     *پراگنده گشت آن سپاه بزرگ

عنان را بپچید سهراب گرد                       *به ایرانیان بر یکی حمله برد

بزد خویشتن را به ایران سپاه                     *ز گرزش بسی نامور شد تباه

دل رستم اندیشه‌ای کرد بد                       *که کاووس را بی‌گمان بد رسد

ازین پرهنر ترک نوخاسته                         *بخفتان بر و بازو آراسته[15]

          پس هر دو پهلوان که گویی هردو از روگرداندن از یکدیگر و تاختن به سپاه حریف شرمزده بودند، بار دیگر به میدان باز آمدند و تصمیم گرفتند فردای آن روز در جایی دور از بقیه‌ی سپاهیان با هم دست و پنجه نرم کنند. آنگاه در نخستین نبرد، سهراب رستم را شکست داد و در کشتی او را بر زمین زد:

نشست از بر سینه‌ی پیلتن     پر از خاک چنگال و روی و دهن

یکی خنجری آبگون برکشید     همی خواست از تن سرش را برید

به سهراب گفت ای یل شیرگیر     کمندافگن و گرد و شمشیرگیر

دگرگونه‌تر باشد آیین ما     جزین باشد آرایش دین ما

کسی کاو بکشتی نبرد آورد     سر مهتری زیر گرد آورد

نخستین که پشتش نهد بر زمین     نبرد سرش گرچه باشد به کین

گرش بار دیگر به زیر آورد     ز افکندنش نام شیر آورد

بدان چاره از چنگ آن اژدها     همی خواست کاید ز کشتن رها

دلیر جوان سر به گفتار پیر     بداد و ببود این سخن دلپذیر

یکی از دلی و دوم از زمان     سوم از جوانمردیش بی‌گمان

رها کرد زو دست و آمد به دشت     چو شیری که برپیش آهو گذشت

همی کرد نخجیر و یادش نبود     ازان کس که با او نبرد آزمود[16]

          بدین گونه سهراب که خامی و ناپختگی‌اش را هنگام فریب خوردن از گردآفرید دیده بودیم، در اینجا نیز از پدر گول خورد و حریفِ تناور را با این ادعا که رسمِ بخشودن حریف در نخستین کشتی وجود دارد، رها کرد. فردوسی ماهرانه به این موضوع هم اشاره می‌کند که مهر رستم در دل سهراب افتاده بود و بدش نمی‌آمد که به بهانه‌ای پهلوان سالخورده را رها کند.

رستم پس از شکست خوردن از سهراب، که نخستین شکستش در کل شاهنامه تا اینجای کار است، به نزدیک رودی رفت و سر و تن شست و از ایزد پیروزی بر حریف را خواستار شد. این صحنه، آشکارا به مراسم قربانی پهلوانانی مانند کیخسرو و توس و فریدون و کیکاووس برای آناهیتا شباهت دارد و دور نیست که فردوسی آن را از اوستا برگرفته باشد.

خواست رستم برآورده شد و فردای آن روز، وقتی پدر و پسر بار دیگر با هم روبرو شدند، او بود که بر سهراب چیره شد و پهلویش را به خنجر درید. سهراب آنگاه چنین گفت:

بدو گفت کاین بر من از من رسید      زمانه به دست تو دادم کلید

تو زین بیگناهی که این کوژپشت     مرابرکشید و به زودی بکشت

به بازی بکویند همسال من     به خاک اندر آمد چنین یال من

نشان داد مادر مرا از پدر     ز مهر اندر آمد روانم بسر

هرآنگه که تشنه شدستی به خون     بیالودی آن خنجر آبگون

زمانه به خون تو تشنه شود     براندام تو موی دشنه شود

کنون گر تو در آب ماهی شوی     و گر چون شب اندر سیاهی شوی

وگر چون ستاره شوی بر سپهر     ببری ز روی زمین پاک مهر

بخواهد هم از تو پدر کین من     چو بیند که خاکست بالین من

ازین نامداران گردنکشان     کسی هم برد سوی رستم نشان

که‌ سهراب کشته‌ است و افگنده خوار     ترا خواست کردن همی خواستار

چو بشنید رستم سرش خیره گشت     جهان پیش چشم اندرش تیره گشت

بپرسید زان پس که آمد به هوش     بدو گفت با ناله و با خروش

که اکنون چه داری ز رستم نشان     که گم باد نامش ز گردنکشان

بدو گفت ار ایدون که رستم تویی     بکشتی مرا خیره از بدخویی

ز هر گونه‌ای بودمت رهنمای     نجنبید یک ذره مهرت ز جای

چو برخاست آواز کوس از درم     بیامد پر از خون دو رخ مادرم

همی جانش از رفتن من بخست     یکی مهره بر بازوی من ببست

مرا گفت کاین از پدر یادگار     بدار و ببین تا کی آید به کار

کنون کارگر شد که بیکار گشت     پسر پیش چشم پدر خوار گشت

همان نیز مادر به روشن روان     فرستاد با من یکی پهلوان

بدان تا پدر را نماید به من     سخن برگشاید به هر انجمن

چو آن نامور پهلوان کشته شد     مرا نیز هم روز برگشته شد

کنون بند بگشای از جوشنم     برهنه نگه کن تن روشنم

چو بگشاد خفتان و آن مهره دید     همه جامه بر خویشتن بردرید

همی گفت کای کشته بر دست من     دلیر و ستوده به هر انجمن

همی ریخت خون و همی کند موی     سرش پر ز خاک و پر از آب روی

بدو گفت سهراب کین بدتریست     به آب دو دیده نباید گریست

ازین خویشتن کشتن اکنون چه سود     چنین رفت و این بودنی کار بود[17]

          رستم به سرعت پیکی نزد کیکاووس فرستاد تا از او نوشدارو با بطلبد. نوشدارو، که نامِ راستینش انوش‌دارو – یعنی داروی بی‌مرگی- است، در خزانه‌ی کیکاووس بوده و هر زخمی را به سرعت درمان می‌کرده است. وجود این دارو نزد کیکاووس دلیلی دیگر است بر ارتباط این شاه با شفاگری و درمان دردها، که کارویژه‌ی مشترک تمام شاه-پهلوانان نیز هست. کیکاووس اما، با این حساب که مبادا سهراب – که هنوز دشمن ایرانیان محسوب می‌شد- از دادن نوشدارو خودداری کرد و به این ترتیب سهراب به زخم خنجر پدرش کشته شد. آخرین خواست او پیش از مرگ آن بود که رستم سپاه ترکان را ببخشاید و با ایشان صلح کرده و اجازه دهد تا به خانه‌ی خود بازگردند. به این ترتیب رستم در حالی به اردوی ایرانیان بازگشت که شوریده و دردمند بود و از جنگ و خونریزی سیر شده بود:

شما جنگ ترکان مجویید کس    همین بد که من کردم امروز بس

سپاه ترکان به این ترتیب اجازه یافت تا به سرزمین خویش بازگردد. آنگاه برای نخستین بار می‌بینیم که رستم می‌کوشد تا خودکشی کند:

یکی دشنه بگرفت رستم به دست   که از تن ببرد سر خویش پست

بزرگان بدو اندر آویختند   ز مژگان همی خون فرو ریختند

بدو گفت گودرز کاکنون چه سود   که از روی گیتی برآری تو دود

تو بر خویشتن گر کنی صدگزند   چه آسانی آید بدان ارجمند

اگر ماند او را به گیتی زمان   بماند تو بی‌رنج با او بمان

وگر زین جهان این جوان رفتنی‌ست   به گیتی نگه کن که جاوید کیست

شکاریم یکسر همه پیش مرگ   سری زیر تاج و سری زیر ترگ[18]

  1. داستان سهراب، بر مضمونی مشهور استوار است. کشمکش میان پدر و پسر، و چیرگی یکی بر دیگری، هسته‌ی مرکزی رده‌ای از داستانهای عامیانه و روایتهای اساطیری است، که نبرد رستم و سهراب نسخه‌ای پرداخته و پیچیده از آن به شمار می‌رود. در میان اساطیر خدایان، این روایت را بیش از همه در قلمرو غرب می‌بینیم. اساطیر یونانی انباشته از داستانهایی هستند که در آنها والدین و فرزندان با هم درگیر می‌شوند و یکدیگر را به قتل می‌رسانند. عطش کرونوس برای خوردن فرزندانش، و رستن زئوس از این سرنوشت، و در نهایت کشته شدن پدر به دست وی، نمونه‌ای مشهور از این ماجراست. در کنار این “قتل پدر”، داستان بلعیده شدن همسر توسط زئوس، و زاده شدن دختری تناور مانند آتنا در سرِ پدر را هم داریم، که نسخه‌ای دیگر از چیرگی فرزند بر پدر را به نمایش می‌گذارد. تراژدی اودیپ شهریار هم آنقدر مشهور هست که ما را از بازگو کردن کل ماجرا معاف ‌دارد. در قلمروهای غربی‌تر هم، اساطیر خدایان یونانی و رومی، در واقع یکی هستند و در دوران کلاسیک روم با همان اساطیر یونانی روبرو هستیم که اسامی و حال و هوایی متفاوت به خود گرفته‌اند. کمی غربتر، نزد اقوام سلت و وایکینگ و ژرمن هم اساطیری داریم که از نظر بافت با روایتهای آریایی کهن نزدیک هستند، ولی ساختاری ابتدایی‌تر و پراکندگی معنایی بیشتری دارند. در تمام این داستانها، پدری که توسط فرزندانش کشته شود، محور اصلی روایت را تشکیل می‌دهد.

          رواج اساطیری از این دست، و به ویژه فراگیر بودنِ نسخه‌هایی که به کشمکش پدر و پسر مربوط شوند، باعث شده تا بسیاری از پژوهشگران این روایتها را بازتابی از ساختارهای اجتماعی یا روانی عام در میان همه‌ی آدمیان به شمار آورند. فروید، یکی از مشهورترین مفسران این اسطوره است، که به ویژه بر رواج اساطیر پدرکشی تاکید دارد، و نبرد پدر و پسر یا مادر و دختر را به کشش جنسی فرزند به والد ناهمجنس و رقابت ناخودآگاهش با والد همجنس تعبیر کرده و دو عبارتِ مشهورِ عقده‌ی اودیپ و عقده‌ی الکترا را برساخته است. در نگرش فرویدی، داستان پدرکشی و عقده‌ی اودیپ چندان مرکزی است که ظهور نمادهایی قدسی مانند توتم قبیله یا مناسک مربوط به تابو نیز به این کنشِ پدرکشی اولیه، به ویژه در شکل آدمخوارانه‌اش، بازگردانده می‌شود.

          امروزه برخی از تفاسیری که از عقده‌ی اودیپ شده، از جذابیت زیادی برخوردار است. نویسندگانی مانند دلوز و گتاری و کلاین و لاکان ابعادی جدید و عمقی فلسفی را به این کلیدواژگان و تفسیرها افزوده‌اند، و آن را به ساختارهای بنیادینِ کنش متقابل، و زیربناهای غاییِ تعریف سوژه مربوط دانسته‌اند.

هرچند این برداشتها از دید من بسیار جالب و الهام بخش است، اما زمانی که به موضوعِ اصلی، یعنی کشمکش والد و فرزند در اساطیر بازگردیم، این تفسیرها را بی‌ربط می‌دانم. باید بر این نکته تاکید کنم که از دید من، نوشتارهای عمیق و زیبایی مانند آنتی اودیپ دلوز و گتاری، که یکی از پایه‌هایشان بر محور مفاهیم فرویدی یادشده استوار است، شایسته‌ی تحسین و زمینه‌ای غنی برای اندیشیدن هستند. با این وجود، این که برداشت فروید یا تفسیرها و پی‌نوشت‌های یاد شده چقدر با اساطیر ارتباط دارند، جای بحث دارد.

          اساطیر کشمکش والد و فرزند، بی‌تردید خاستگاهی جامعه شناختی دارند. این خاستگاه، در ساده‌ترین و مطمئن‌ترین شکل، عبارت است از نظامی هنجار زدوده از روابط که نقشهای اجتماعی والد و فرزند، روابط قدرت میان این دو نسل، و شیوه‌ی توزیع منابع در میانشان دستخوش اختلال است و بنابراین ایشان را به رقابت، کشمکش، و درگیری با یکدیگر وا می‌دارد. این ساختار پایه‌ی جامعه شناختی، در دوره‌های تاریخی زودگذری در کمابیش تمام جوامع کهنسال دیده می‌شوند. بنابراین اگر بخواهیم اصل منطقی خست را رعایت کنیم، باید این روایتها را به سادگی به شرایطی اجتماعی از این دست منسوب داریم.

          چنان که در نوشتاری دیگر نشان داده‌ام[19]، یکی از خاستگاه‌های مهم روایتهایی از این دست، جامعه‌ی یونانی قرون هفتم تا سوم پ.م بوده است. از آن رو که در این دوران در منطقه‌ی بالکان شکلی از فقر منابع، در پیوند با انفجار جمعیت و “در حاشیه” ماندن نسبت به مرکزِ دنیای متمدنِ آن روزگار –یعنی شاهنشاهی ایران- وجود داشته است. به دلیل در هم پاشیدگی ساختارهای اجتماعی در یونانِ آن روزگار، نسخه‌هایی بسیار متنوع از داستانِ کشمکش والد و فرزند در کنار داستانهای نبرد دشمنانِ همخون در این قلمرو پرورده شد، که بسیاری از آنها در سرزمینهای دیگر مورد وامگیری واقع شد.

          چنان که فروید به درستی تشخیص داده است، مهمترین و برجسته‌ترین مضمون در روایتهای مربوط به کشمکش والد و فرزند، به درگیری پدر و پسر مربوط می‌شود. خاستگاه این درگیری آن است که مردان محور قدرت در خانواده و جامعه بوده‌اند، و به خصوص شکلی از این درگیری در دربارها به شکلی سیاسی با سپهر عمومی جامعه پیوند می‌خورده و دستمایه‌ی پروردن روایتهایی همگانی می‌شده است. به همین دلیل هم، گمان می‌کنم برداشت استاد بهار در این مورد که روایت رستم و سهراب از خاستگاهی یونانی سرچشمه گرفته است، در این حد درست است که مضمونِ بنیادینِ آن در یونان بیش از ایران رواج داشته و بنابراین به احتمال زیاد پس از هجوم یونانیان و مقدونیان به ایران زمین در این قلمرو رواج یافته است. با این وجود، این بدان معنا نیست که داستان رستم و سهراب در کل از یونانیان وامگیری شده باشد. وارسی بافت اساطیر یونانی نشان می‌دهد که در کل، چند قاعده بر این روایتها حاکم است که در اساطیر ایرانی نشانی از آن به چشم نمی‌خورد:

نخست آن که بازیگر اصلی در آن خدایان هستند، و آدمیان به آدمکهایی می‌مانند که با بند خیمه شب‌بازانی آسمانی نقش ایفا می‌کنند. تقدیر بر زندگی قهرمانان اساطیری مسلط است، و کردارهای انتخابی ایشان بیشتر به تلاشهای مذبوحانه و دست و پا زدنهایی بی‌فایده برای رهایی از تقدیر محتوم می‌ماند. در اساطیر ایرانی چنین وضعیتی وجود ندارد و کنشگر اصلی پهلوانان هستند و گهگاه از یاری یا دشمنی خدایان برخوردار می‌شوند. گفتگوهایی مانند اعتراض گرشاسپ به حکم اهورامزدا و برشمردنِ کردارهای نیکش برای وی، یا دخالت زرتشت در حکم اهورامزدا و رهاندن او، نشانگر آن است که خدایان و آدمیان در این قلمرو همقد و قامت و یار و یاور خدایان دانسته می‌شده‌اند.

این دقیقا در مقابل برداشتی عام و رایج – اما به گمان من نادرست- قرار می‌گیرد که اساطیر یونانی را انسان‌مدارانه می‌داند. اساطیر یونانی برعکس، بر محور کردار خدایانی ساده، بدوی، و انسان ریخت بنا نهاده شده است و تنها از این روست که انسان‌نمایانه به چشم می‌آید. خودِ انسانها در این روایتها، موجوداتی حقیر و جبرزده هستند که حتی از انسجام شخصیتی و “مرکز”ی معنایی نیز برخوردار نیستند. تقریبا تمام کردارهای شخصیتهای اساطیری یونانی، واکنشی است به شرایط بیرونی که در نهایت توسط تقدیری آسمانی تعیین شده است. از این رو برعکسِ برداشت مشهور، قهرمانان یونانی را باید “من‌”هایی توسعه نایافته و ابتدایی دانست که هنوز انسجام درونی، خودمداری کرداری، و “مرکز” پیدا نکرده‌اند. به همین دلیل هم کشمکشهای درون‌خانوادگی در اساطیر یونانی – مانند داستان اودیپ و الکترا- نتیجه‌ی سرنوشتی محتوم هستند، نه انتخابهایی آزادانه.

دوم آن که سرنوشت قهرمانان در اساطیر یونانی در بافتی قبیله‌ای و خانوادگی تعیین می‌شود، و کردارِ خودِ قهرمانان متغیر اصلی آن نیست. تحمل عقوبتی که از گناه والدین ناشی می‌شود، یا برخورداری از نعمتی که از کار نیکِ اجداد ناشی شده، رایج‌ترین مضمون در این اساطیر است. در کل روایتهای یونانی شخصیتهایی را در بر می‌گیرند که برخلاف موجوداتی مانند جمشید و فریدون، به تنهایی و مستقل از دودمان و تبارشان فهمیده نمی‌شوند و تنها در بافتی از کردارهای همخونان و نیاکان است که معنی می‌یابند. این نیز ناشی از رشد نایافته بودنِ ساخت “من” در جامعه‌ی یونانی باستان است، که در اسطوره‌ها انعکاس یافته است. در برابر این مورد، در اساطیر ایرانی با شخصیتهایی روبرو می‌شویم که مستقل از بافت خانوادگی و قبیله‌ای شان قابل فهم هستند، و در بسیاری از موارد – مانند داستان آرش، ضحاک، جمشید، افراسیاب، و…- اصولا نیاکان و خویشاوندان به عناصری فرعی یا از یاد رفته تبدیل شده‌اند که در پرتو کردارهای پهلوان اصلی رنگ باخته‌اند.

سوم آن که در اساطیر یونانی، عنصر معنا و قدرت بسیار کمرنگ، و عنصر بقا و لذت بسیار برجسته است. قهرمانان برای زنده ماندن یا برخورداری از لذتهایی ساده و پیش پا افتاده –مانند خوردنِ چیزی، یا داشتنِ چیزی، یا آمیزش جنسی- است که کردارهای بزرگ خود را تولید می‌کنند، و دعوای قهرمانان و به ویژه پدران و پسران به خاطر دستیابی به یکی از این دو عامل است. این در حالی است که متغیرهای قدرت و معنا در اساطیر ایرانی رواج بیشتری دارند و پهلوانان معمولا به خاطر پایبندی به ارزشهایی متفاوت، و گاه برای دستیابی به قدرتهایی بزرگ، با هم درگیر می‌شوند. در اساطیر یونانی مرزبندی آشکارِ ایرانیان در مورد خوب و بد بودن پهلوانان دیده نمی‌شود، و محور اخلاقی درونی استواری که به رفتارهای یک شخصیت انسجام بخشد غایب است. از این روست که خواستِ معنا و قدرت نیز در ایشان به چشم نمی‌خورد.

به خاطرِ همین بدن- مدار بودنِ اساطیر یونانی است که نتیجه‌ی درگیری بین پهلوانان نیز همواره با زور بازو تعیین می‌شود. داستانی مانند گفتگوی اودیپ و ابوالهول، یا داستان رقابت آپولون و مردِ آوازه‌خوان که محور رقابت دو شخصیت امری معنایی است، در اساطیر یونانی بسیار کمیاب است و در مورد مشهورترین نمونه‌اش –یعنی اودیپ- به خاطر حضور موجودی ایلامی- مصری مانند ابوالهول، بی‌تردید از شرق وامگیری شده است.  تعیین سرنوشت درگیری‌ها به کمک زور بازو و قدرت عضلانی، بدان معناست که در اساطیر یونانی درگیری والد و فرزند معمولا با چیرگی فرزند ختم می‌شود و این پسرِ تناور و جوان است که به خاطر زورمندی بیشتر، بر پدرِ سالخورده چیره می‌شود.

این الگو در اساطیر ایرانی دیده نمی‌شود. چرا که متغیرهایی معنایی نیز در این قلمرو اهمیت دارند. از این رو ممکن است در جایی جوانها –مثل ضحاک و منوچهر و کیخسرو- بر خویشاوندان سالمندترشان چیره شوند، یا آن که – مانند مورد رستم در برابر سهراب و اسفندیار- برعکس، سالخوردگان پیروزمندان میدان باشند.

بر مبنای این چهار ویژگی مهم، که می‌تواند تا چند بند دیگر نیز ادامه یابد، داستان رستم و سهراب به شکل کنونی‌اش ماهیتی ایرانی دارد. هرچند بعید نیست که مضمون اولیه‌ی آن از یونانیان وامگیری شده باشد. چرا که رواج داستانهای مربوط به درگیری والد و فرزند در یونان به راستی رواجی چشمگیر دارد، و هسته‌ی مرکزی تقریبا تمام داستانهای مهم را بر می‌سازد.

داستان رستم و سهراب، از آن رو که بخت در آن اهمیت دارد و رویارویی پدر و پسر بر خلاف میل هردو تحقق می‌یابد نیز به اساطیر یونانی شباهت دارد. هرچند این موضوع در دستان معجزه‌گرِ استاد توس، به اراده‌گراییِ تند و تیزِ ایرانی نیز پیوند خورده است و ساختاری پیچیده را برساخته است. هم رستم و هم سهراب به سودای بزرگداشت دیگری پا به میدان می‌گذارند، و برای لذت یا بقای خویشتن نیست که می‌جنگند. چنان که سهراب برای نشاندن پدر بر تخت شاهی قیام کرده، و رستم برای رهاندن ایرانیان از تنگناست که برمی‌خیزد.

تدبیرهای این دو برای چیرگی بر حریف، کوششهایشان برای آشنایی با دیگری و شناختِ وی پیش از نبرد، و الگوی معماگونه و بحث برانگیزی که هنگام کشتی گرفتن با هم به نمایش می‌گذارند، همگی در چارچوب قواعدِ ایرانیِ “من-مداری” قرار دارند.

          بر مبنای همین تمایزِ میان اساطیر ایرانی و یونانی، می‌توان خاستگاه‌های بسیاری از داستانهای مشابه دیگر را در سایر تمدنها تشخیص داد. چنان که دکتر خالقی مطلق اشاره کرده[20]، طیف وسیعی از داستانهای درگیری پدر و پسر در اساطیر اروپایی بافتی با داستان رستم و سهراب شباهت دارند. بین سالهای 810 تا 820 میلادی، نخستین نمونه از شعر پهلوانی به زبان آلمانی نوشته شد، که به کشمکش هیلدبراند و پسرش هادوبراند مربوط می‌شد[21]. در این داستان، عناصری مانند مکر ورزیدنِ پدر، بازو بندِ پدر، چیرگی پدر بر پسر و قتل نهاییِ پدر به دست برادرش وجود دارد که شباهتی بسیار با داستان رستم و سهراب دارد.

در همین حدود یعنی در قرن نهم میلادی، داستان دیگری در ایرلند پرورده شد که به درگیری کوکولاین و پسرش کونلای مربوط می‌شد. این روایت نیز به آن خاطر که پدر در سفری به درباری بیگانه با شاهدختی در می‌آمیخت و نشانه‌ای (انگشتری) را برای شناسایی فرزند به مادر می‌داد، و در نهایت پسر را که نوجوانی زورمند شده بود، به خاطر نام و ننگ و دفاع از شاهی غیرتمند می‌کشت[22]، به روایت ایرانی شباهت دارد.

از قرن یازدهم روسیه، اسطوره‌ی ایلیا مورومِک را هم داریم که به همین ترتیب در سرزمینی بیگانه با زنی در آمیخت و بعدها پسرش را نادانسته زخمی کرد، و چون بعدتر پسر مادرش را به قتل رساند و قصد جان او را کرد، وی را به قتل رساند.

          در تمام این داستانها، چیرگی پدر بر پسر، و حضورِ معمولا کمرنگِ عنصری معنایی، داستان را به رستم و سهراب شبیه می‌سازد، و دور نیست که این داستانها را متاثر از روایت ایرانی بدانیم. هرچند نباید نادیده انگاشت که قدمت این اساطیر – به ویژه نسخه‌ی آلمانی و ایرلندی- زیاد است و احتمالا رگه‌هایی از این داستان همزمان با ایران زمین در این مناطق نیز تکوین می‌یافته است، که بعدتر با عناصری از داستان ایرانی درآمیخته یا تکمیل شده است.

  1. داستان سهراب را می‌توان به این شکل خلاصه کرد:

          سهراب فرزند رستم و تهمینه دختر شاه سمنگان است.

          برخورد رستم و تهیمنه امری تصادفی بود و این دو جز مدتی به کوتاهی یک شب در کنار هم نبودند.

          سهراب وقتی به ده سالگی ‌رسید نزد مادر رفت و بر هویت پدر خویش آگاه شد.

          سهراب که دلاوری نیرومند بود، سپاهی بسیج کرد و برای عزل شاه ایران و نشاندن پدر بر تخت به سوی مرزهای ایران زمین حرکت کرد.

          افراسیاب که از ظهور این جنگاور نورس شادمان بود، سردارانش را با سپاهی به یاری او فرستاد.

          سهراب در دژی مرزی بر هجیر چیره شد، اما از دخترِمرزبان – گردآفرید- فریب خورد و نتوانست به او دست یابد.

          کیکاووس رستم را برای دفع خطر او فراخواند و چون دیر به دربار رسید از او خشمگین شد.

          رستم و کیکاووس با پادر میانی گودرز آشتی کردند و همراه با پهلوانان ایرانی به سوی سهراب پیش رفتند.

          سهراب به همراه هجیر شبانه به اردوی ایرانیان رفت و کوشید تا رستم را بشناسد. اما هجیر با انگیزه‌ای نیک هویت رستم را پنهان داشت.

          رستم برای کسب خبر شبانه به اردوی تورانیان رفت و نادانسته برادر تهمینه – ژنده پیل- را از پای در آورد. او در میان نزدیکان سهراب تنها کسی بود که هویتش را می‌دانست.

          رستم و سهراب در نبرد نخست همزور بودند و به ناچار از هم بریدند و به سپاهیان مقابلشان حمله بردند.

          این دو قرار گذاشتند تا در جایی بیرون دو اردوگاه با هم بجنگند.

          در کشتی نخست، سهراب رستم را بر زمین زد، اما از او فریب خورد و با این بهانه که رسمِ کشتن پهلوان در اولین مبارزه پسندیده نیست، او را رها کرد.

          رستم در چشمه‌ای سر و تن را شست و نزد یزدان برای پیروزی دعا کرد.

          در کشتی دوم رستم پیروز شد و پهلوی سهراب را به خنجر درید.

          رستم برای گرفتن نوشدارو پیکی نزد کیکاووس فرستاد، اما او از ترس ادامه‌ی تهاجم سهراب، در دادن دارو درنگ کرد، تا سهراب درگذشت.

          سهراب در دم مرگ از رستم خواست تا سپاه تورانی را کشتار نکند و ایشان را بی‌آسیب به سرزمین خود باز گرداند.

 

 

[1] شاهنامه، ‌داستان سهراب، 1-17.

[2] شاهنامه، ‌داستان سهراب، 31-37.

[3] شاهنامه، ‌داستان سهراب، 62-81.

[4] شاهنامه، ‌داستان سهراب، 82-89.

[5] شاهنامه، ‌داستان سهراب، 90-95.

[6] شاهنامه، ‌داستان سهراب، 97-111.

[7] شاهنامه، ‌داستان سهراب، 117-123.

[8] شاهنامه، ‌داستان سهراب، 132-142.

[9] شاهنامه، ‌داستان سهراب، 143-154.

[10] شاهنامه، ‌داستان سهراب، 237-242.

[11] شاهنامه، ‌داستان سهراب، 278-292.

[12] شاهنامه، ‌داستان سهراب، 488و489.

[13] شاهنامه، ‌داستان سهراب، 679-688.

[14] شاهنامه، ‌داستان سهراب، 705-708.

[15] شاهنامه، ‌داستان سهراب، 723-733.

[16] شاهنامه، ‌داستان سهراب، 851-862.

[17] شاهنامه، ‌داستان سهراب، 892-920.

[18] شاهنامه، ‌داستان سهراب، 953-959.

[19] وکیلی، 1388.

[20] خالقی مطلق، 1372: 53-98.

[21] Mackenzie, 1912:448

[22] Gantz,1981.

 

 

ادامه مطلب: بخش دوم (نقش مایه­‌ی پهلوان) – گفتار دوم پهلوانان شهید – سخن پنجم: ساختار پهلوانان شهید

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب