بخش دوم نقش مایهی پهلوان
گفتار دوم: پهلوانان شهید
سخن پنجم: ساختار پهلوانان شهید
- گذشته از سه پهلوان شهیدی که شرح زندگینامهشان را دیدیم، شخصیتهای دیگری هم در اساطیر ایرانی وجود دارند که در این رده میگنجند. از میان ایشان، از همه مشهورتر فرود پسر سیاوش است که مادرش جریره – دختر پیران- بود. فرود به همراه مادرش در دژِ در مرز ایران و توران زندگی میکرد و وقتی ایرانیان با سپهسالاری توس برای گرفتن خون سیاوش عزم آن سرزمین را کردند، سرکشی کرد و به خاطر رایزنی نابخردانهی مشاورزش تخوار، در برابرشان مقاومت به خرج داد و در نهایت به دست توس کشته شد.
پهلوان شهید دیگر که تنها سایهای از وی در شاهنامه باقی مانده، سرخه پسر افراسیاب است که از ابتدا با کشتن سیاوش مخالفت میکرد، اما نتوانست جلوی این فاجعه را بگیرد. وقتی ایرانیان به رهبری رستم برای خونخواهی سیاوش به توران تاختند، او اسیر شد و وقتی در مورد دوستیاش با سیاوش برای توس سخن گفت، سپهسالار ایران از خونش گذشت. اما رستم که عزم کرده بود تبار افراسیاب را براندازد، او را درست مانند سیاوش سر برید. نام او یعنی سرخه، در واقع همان سهراب است و این که رستم دو پهلوان یا نام “سرخ” را که هر دو هم جوان و بیگانه بودند را میکشد، جای تحلیل دارد.
شخصیت نامدار دیگر، اغریرث است. اغریرث پسر پشنگ و برادر افراسیاب بود، و در اوستا و شاهنامه به نیکی از او یاد شده است. او از سویی با دانش پزشکی و درمانگری پیوند داشت، و از سوی دیگر در نبردهای ایران و توران در عصر منوچهر نقشی ایفا کرد که در نهایت به شهید شدنش منتهی شد. زمانی که افراسیاب به ایران زمین تاخت و منوچهرِ نوجوان را شکست داد، شاه و پهلوانانش را اسیر کرد و ایشان را در دژِ پتشخوارگر به بند کشید. اغریرث در این هنگام به حکومت این منطقه گماشته شده بود و مسئول حفاظت از اسیران را بر عهده داشت. کمی بعد، افراسیاب تصمیم گرفت اسیران ایرانی را به قتل برساند، و از این رو کسانی را به نزد اغریرث گسیل کرد. اغریرث که از این رفتار ناجوانمردانه ناراضی بود، منوچهر و سردارانش را آزاد کرد تا به ایران باز گردند. افراسیاب وقتی از این قضیه خبردار شد، چندان خشمگین شد که برادر را به قتل رساند. این کردار اغریرث در رهاندن اسیران از اعدام و عقوبت شدنش بابت آن شباهتی با رفتار سیاوش دارد و چه بسا که این عنصر در شاهنامه از داستان اغریرث گرفته شده و به ماجرای سیاوش افزوده شده باشد.
در اوستا، از اغریرث با صفتِ نَرَوَ یاد شده که مردانه و نیرومند معنا میدهد. نامش هم در اوستایی از دو بخشِ اغرَه (پیش رونده) و رَثَه (گردونه) ساخته شده که به معنای “دارندهی گردونهی تیزتک” است و از نامهای رایج در طبقهی ارتشتار است. از این رو روشن است که جدای از کارویژهاش در مقام پزشکی مقدس، جنگاوری دلیر هم بوده است. ارج و ستایش اوستا از او به قدری است که در بندهای مربوط به سیاوش، به او هم اشاره شده و یکی از انگیزههای کیخسرو و هوم برای دستگیری و کین کشی از افراسیاب، گرفتن انتقام او دانسته شده است. این در حالی است که اغریرث از تبار کیانیان نبود، و به شخصِ دیگری که از همین تبار بود و اتفاقا به دست افراسیاب هم به قتل رسیده بود –یعنی نوذر- هیچ اشارهای در این بندها وجود ندارد. بنابراین آنچه که اغریرث و سیاوش را در بندهایی مشترک از اوستا گرد آورده، مقام والایشان به عنوان پهلوانانی شهید بوده است. وضعیتی که به هر دلیلی نوذر از آن برخوردار نبود.
در مورد شهید پنداشتنِ پهلوانان دیگری مانند زریر، درنگ بیشتری باید کرد. زریر، از این نظر که دلاور و نیرومند است و مردانه با دشمن روبرو میشود و با نیزهی شهسواری جادوگر از پای در میآید، به شهیدان میماند. همچنین این نکته که در زمان کشته شدنش تنها پسرش بستور کودکی بیش نبوده، نشان میدهد که صفت شهیدانهی جوان بودن را هم میتوان به او نسبت داد. اما او بر خلاف سایر پهلوانان شهید، در میدان جنگ و در شرایطی که نبردی به نسبت برابر در جریان بوده، کشته شده است، و از این رو داستان او را – که البته بسیار کهنتر هم هست- باید نسخهای اولیه از پهلوانان شهید دانست. نسخهای که به داستان کیسیاوشِ اوستایی شباهت دارد، و مانند داستان سهراب و سیاوشِ شاهنامهای به مضمونهایی تکمیلی مانند درگیری با پدر و یا عشق مادرخوانده چفت و بست نشده است.
- قرنها پیش از آن که ایرانیان سرزمین اصلی خود را در شمال دریاچهی وخش ترک کنند و به ایران زمین بکوچند، نخستین تمدنهای کشاورزی که در گوشهی جنوب غربی ایران زمین پدیدار شده بودند، نسخهای از روایتِ شهید را در قالبی دینی پدید آوردند، که چنان که اشاره شد، کهنترین نسخه از آن داستان دوموزی یا تموز است.
تردیدی در این نکته وجود ندارد که تمدنهای دیگرِ همسایه با سومر نیز اساطیر ویژهی خود را در مورد خدای شهید داشتهاند. چرا که ساخت زندگی کشاورزانه در همه جا مشترک است و عناصر معنایی محوریای مانند رستاخیز گیاهان در بهار و کشته شدن شخصیتی محبوب در جوانی نیز مضمونهایی هستند که در تمام جوامع به تکرار رخ مینمایند. در مورد اساطیری مانند اوزیریسِ مصری و آدونیس فنیقی، میتوان ردپای نسخههایی دیگر از داستان پهلوان شهید را باز یافت.
در ایران زمین اما، اسطورهی خدای شهید به تدریج با رسوخ عناصر آیینی زرتشتی و باورهای ایرانیِ متکی بر ارادهی فردی، به تعبیری ارادهگرایانه و اخلاقی منتهی شد و با عمل قربانی پیوند خورد. یعنی کم کم ایزد کشاورزی به صورت موجودی نیکوکار و ایثارگر فهم شد که خود را برای خیری برتر به کشتن میداد و از خون یا جسد وی، عنصری گیاهی زاده میشد و بار دیگر پس از دورانی از مرارت و سختی نعمت و خوشی را برای مردمان به ارمغان میآورد.
این پیوند شهادت پهلوانان و نیکبختیِ فرجامین را شاهرخ مسکوب در کتاب زیبایش در مورد سیاوش، به دیالکتیکی منسوب میکند که انهدام وجود مادی فرد در گیتی، را در کنارِ زایش مجدد و نیرومندانهي وی در جهان مینویی ممکن میسازد. یعنی از دید مسکوب، تمایز میان جهان مادی و معنوی، و جمِ گیتی/ مینو است که شهادت پهلوانان را معنادار میسازد. پهلوان با رخت بربستنِ نابهنگام و مظلومانه از گیتی، در قلمروی مینویی برکتی نو و معنایی تازه را خلق میکند که در نهایت بازتابش به گیتی هم خواهد رسید[1].
احتمالا چنین تعبیری از انعکاس مینویی و لاهوتیِ مرگ قهرمان است که پیوند اسطورهی خدای شهید را با اخلاق سامی/ عبری ممکن ساخته است. خدای شهید در ترکیب با نسخهی یهودی گناه نخستین، داستان مسیح را پدید آورد، یعنی ایزدِ شهیدی که کنشِ مهمش قربانی کردن خود بود، و هدفش به جای بازسازی زندگی گیاهی، بخشوده شدنِ گناه نخستینِ آدم بود. چنان که مسیحیان باور دارند پیامبر-خدایشان را بر فراز تپهی جلجتا مصلوب کردهاند. نام این تپه به معنای جمجمه است، و باور عمومی بر این بوده که این تپه گور حضرت آدم بوده و به روایتی کل تپه جمجمهی وی بوده، که گویا بدنی غولآسا داشته است. بر اساس این روایت، خونِ عیسای شهید بر جمجمهی گناهآلودِ آدم ریخت که از میوهی درخت خرد خورده بود، و در نتیجه گناه او را شست.
نسخههای دیگری از اسطورهی خدای شهید نیز وجود داشته و دارد، که پرداختن به آنها مجالی دیگر را میطلبد. اما آنچه که در اینجا شایان اهمیت است، آن است که الگوی عمومی اسطورهی پهلوان شهید با آنچه که در ایزدان شهید میبینیم همخوان است و اصولا نسخهای زمینی شده و حماسی از آن را تشکیل میدهد. شخصیت پهلوان شهید، در نتیجه، منشی دورگه است که عنصر رستاخیز را از اساطیر کشاورزانهی تمدنهایی بسیار کهن مانند سومریان وامگیری کرده است، و عنصر پهلوانی را از اساطیر کهن آریایی برگرفته است.
زمان تکامل اسطورهی سیاوش، قاعدتا باید عصر هخامنشی باشد که روایتِ ساده و سرراستِ پهلوانیِ اوستا، در طی تبادل فرهنگی گستردهی این دوران، به نسخهی ایزدگونه و کشاورزانهی ثبت شده در شاهنامه تبدیل شد. داستان سهراب و فرود و سرخه را نیز میتوان به عصر اشکانی و به ویژه دوران ساسانی مربوط دانست. چرا که اسطورهی رستم در این زمان پدید آمد و همهی این شخصیتها گرداگردِ این ابرپهلوان ایرانی چیده شدهاند.
در این مجموعهی همگن از اساطیر ایرانی که از جوش خوردنِ معانی میانرودانی و اوستایی برساخته شدهاند، تنها یک استثنا وجود دارد، و آن هم اسطورهی آرش است. آرش، برخلاف آنچه که در مورد سیاوش، سهراب، و سایر شهیدان میبینیم، داستان پرتفصیل و روشنی ندارد. تمام روایت او به یک کنش منفرد یعنی پرتاب تیری مربوط میشود که مرز ایران و توران را از نو برقرار میکند. او از این نظر حتی به گاوِ مرزبان که در دوران کیکاووس مرز میان ایران و توران را تعیین میکرد و به همین دلیل کشته شد نیز شباهتی دارد.
از این رو، به گمان من پیش از رسیدن اساطیر قبایل ایرانی به میانرودان، و قبل از آن که ترکیبی از جنس اسطورهی سیاوش پدید آید، شکلی کهنتر و سادهتر از این داستان در میان اقوام ایرانی وجود داشته است، که آرش بازماندهی آن است. این اسطوره، احتمالا به کنش برجسته و مهمِ پهلوانی اشاره میکرده، که به خاطر همان کنش جان خود را از دست داده است. یعنی در برابرِ الگوی میانرودانیِ کشاورزانهای که به قربانی شدنِ دورهای ایزدی شهید اشاره میکرد و رابطهی بارور سازندهی او را با خاک مورد تاکید قرار میداد، نسخهای کوچگردانه از همین ماجرا در میان قبایل ایران شرقی رواج داشته است که به کنش نمایان پهلوانی مربوط میشده که کاری بزرگ و درخشان را انجام داده و جان خود را بر سر این کار نهاده است. این داستان پس از ظهور دولت متمرکز و نیرومند هخامنشیان در ایران به جغرافیای ایرانی و مرزبندی این سرزمین گره خورد و دلالت میهنپرستانهيامروزینش را به دست آورد.
- با مرور زندگینامهی سه تن از مشهورترین پهلوانانِ شهید اساطیر ایران، به سادگی میتوان به شباهتها و ساختار مشترک میان ایشان پی برد. این ساختار در مورد بسیاری از پهلوانان شهید دیگر نیز قابل تشخیص است.
جنبههای مشترکی که در میان پهلوانان شهید میتوان یافت عبارتند از:
الف) همهی پهلوانان شهید دورگه هستند. در مورد تبار آرش خبر چندانی نداریم، جز آن که اوستا او را ایرانی میداند و گویا استثنایی در ادعای این بند باشد. سیاوش و پسرش فرود اما، زادهی دختری تورانی بودند و پشت پدری خویش را به کیکاووس میرساندند. سهراب نیز به همین ترتیب از آمیزش شاهدخت سمنگان و رستم زاده میشود و با توجه به آن که بعدها سهراب را تورانی میدانستهاند و افراسیاب برایش سپاه میفرستد، معلوم میشود که در آن مقطع سمنگان در قلمرو توران قرار داشته است. در این بین، تنها اغریرث و زریر هستند که تباری خالص دارند و به ترتیب تورانی و ایرانی هستند.
ب) همهی آنها از نوعی معصومیت و بیگناهی برخوردارند. سیاوش در کل داستانِ پیچیدهاش مدام در موقعیتهایی قرار میگیرد که میتواند به گناهانی مانند خیانت به پدر، شهوترانی، کینه جویی و انتقامگیری (عقوبتِ سودابه)، خیانت به هم پیمان (گروگانهای تورانی)، و بدعهدی نسبت به حامی خود (افراسیاب) آلوده شود. اما همواره از گناه میپرهیزد. در مورد آرش با توجه به دادههای اندکی که در موردش وجود دارد، فقط این را میتوان گفت که اشارهای به گناهکار بودنش در دست نیست. سهراب نیز با وجود جوش و خروش جوانانهاش به گناهی آلوده نمیشود. او هجیر و سایر پهلوانان شکست خوردهی ایرانی را نمیکشد، هنگام فتح ایران زمین مردم را کشتار نمیکند، و حتی حریف نیرومندی مانند پدرش را هم در شرایطی که تواناییاش را دارد، به قتل نمیرساند. آخرین خواستهی او نیز پایان یافتن جنگ ایرانیان و تورانیان و ریخته نشدن خونِ بیشتر است.
اغریرث نیز از کشتن اسیران ایرانی خودداری میکند، و زریر هم که در دین زرتشتی شخصیتی مقدس و عاری از گناه دانسته میشود. در این میان فرود به خاطر کشتن پسر توس تنها نمونهی خطاکار است که این خطا را نیز به اندرز مشاور بیتدبیرش مرتکب میشود. در کل، ویژگی پهلوانان شهید، قرار گرفتن در موقعیت گناه، و بیگناه ماندن است.
پ) همهی پهلوانان شهید به نوعی با خیانت ارتباط دارند و در اثر خیانت یکی از نزدیکانشان کشته میشوند. باز در این مورد به ظاهر آرش استثناست، یا دست کم ما دادهای در موردش نداریم. سیاوش با خیانت نامادریاش (سودابه)، بیمهری و تندی پدرش، خیانت جدِ مادرش (گرسیوز)، و خشونت پدرخوانده و پدرزنش (افراسیاب) گام به گام به سوی مرگ رانده میشود. سهراب به خاطر حیلهی افراسیاب به ایران لشکر میکشد، دروغگویی هجیر پدرش را باز نمیشناسد، به خاطر مکر پدرش زخم میخورد، و به خاطر تدبیرِ بیرحمانهی کیکاووس و فرستاده نشدنِ نوشدارو جان میبازد. فرود در این میان از همه جوانمردانهتر کشته میشود، اما مرگ او نیز به خاطر کینهجویی توس است و بر خلاف دستور صریح برادرش کیخسرو.
ت) همهی پهلوانان شهید ارتباطی نزدیک با کشندهی خویش دارند. سیاوش به دست پدرخوانده و پدرزنش کشته میشود، و سهراب به دست پدرش به قتل میرسد. اغریرث را برادرش میکشد و فرود نیز توسط سپاه برادرش کشته میشود. ماجرا در مورد آرش پیچیدهتر است، چون خود را با کنش خویشتن به کشتن میدهد.
ث) همهی پهلوانان شهید در جوانی کشته میشوند. سیاوش که سالمندترینِ ایشان است، در زمانی کشته میشود که هنوز فرزندش به دنیا نیامده است. سهراب در دوازده سالگی کشته میشود. در مورد آرش اشارهای به سن و سالش وجود ندارد، اما میدانیم که پهلوانی جوان بوده است. اغریرث و زریر سالمندترینِ پهلوانان شهید هستند، که آنان نیز با این وجود نباید از مرز میانسالی فراتر رفته باشند.
ج) قتل همهی پهلوانان شهید در نهایت دستاوردی نیکو به همراه دارد. آرش با فدا کردن جان خویش مرز ایران و توران را بازسازی میکند و مرگ سیاوش و فرود مقدمهایست بر زایش شاه- پهلوانی آرمانی مانند کیخسرو و پیروزی همیشگی ایرانیان بر افراسیاب. مرگ زریر به شکست نهایی تورانیان، و مرگ اغریرث به رهاندن منوچهر کیانی از مرگ منجر میشود. در این میان، ماجرای سهراب تا حدودی متفاوت است. چرا که مرگ او به ظاهر هیچ پیامد نیکویی در بر ندارد و از این روست که دریغِ مرگ وی از همه بیشتر است. فردوسی گویی میخواسته با پرداختن تصویر سهراب، به بدفرجام بودنِ شهادت نهایی پهلوانان تاکید کند.
در میان برخی از پهلوانان شهید، الگوهای پراکندهی دیگری هم به چشم میخورد. یکی از آنها، پیوند ایشان با رنگ سرخ و سیاه است، که ارتباط ایشان با مرگ و خون را نشان میدهد. سیاوش، نامی بر خود دارد که سوارکار سیاه یا جنگاور سیاه معنا میدهد. همچنین روایت شده که سیاه پوشیدن رسمی است که از عزای وی آغاز شده است. از سوی دیگر، سهراب به معنای سرخ تن است و این تقریبا همان نامی است که سرخه پسر افراسیاب هم دارد. بنابراین چنین مینماید که پیوندی از جنس رنگ در میان این شخصیت و مرگ وجود داشته باشد. ناگفته نماند که حاجی فیروز، که شکلِ عامیانه شدهی سیاوش است و شاید به همین دلیل هم چهرهای سیاه دارد و لباسی سرخ بر تن میکند.
- الگوی رایج دیگر، ارتباط ایشان با زنان است. معمولا پهلوانان شهید ارتباطی خاص با مادر خود دارند، و در کامجویی از زنان خویش چندان بهرهمند نمیشوند. سهراب و فرود نزد مادر خود پرورده میشوند و دور از پدر بزرگ میشوند، و مادر سیاوش وقتی در میگذرد، جای خود را به استادی نامدار مانند رستم میدهد. سیاوش همچنین به دلیل ارتباط ویژهاش با نامادریاش هم شایان توجه است، چرا که اگر کمی فرویدی به قضیه نگاه کنیم، ارتباط نزدیک با مادر را با تابوی ارتباط و ناکامی ناشی از پرهیز ترکیب میکند. ارتباط این شخصیتها با زنانشان نیز چندان کامل نیست و در کل ساختاری رسمی و “خانوادگی” ندارد.
سیاوش که برجستهترین و پرداختهترین پهلوان شهید است، از معدود پهلوانان شاهنامه است که دو زن دارد. او از هر دو زنِ خود فرزندانی دارد، اما هیچ یک را نمیبیند و خیلی زود پس از ازدواج با ایشان و پیش از زاده شدن پسرانش کشته میشود. سهراب نیز با ترفندی از کامجویی از گردآفرید باز میماند. در مورد آرش و اغریرث دادهای وجود ندارد، و تنها استثنا در این بین فرود است که در دژ خویش، هشتاد کنیزِ زیبارو داشته و همانها وقتی با تیر اسبِ سپهدار توس را از پای میاندازد، پهلوان سالخورده را که پیاده از میدان نبرد باز میگشت تمسخر میکنند، و بعد از اندک زمانی که ایرانیان دژ را تسخیر کردند، در تصویری تکان دهنده به همراه مادر فرود دسته جمعی خودکشی کردند و خویش را از بالای دژ به درهی مشرف بدان پرتاب نمودند.
الگوی دیگر، ارتباط ایشان با عنصرِ پدر است. سیاوش با پدرش و سه پدرخواندهاش – رستم و پیران و افراسیاب- رابطهای پیچیده دارد. با پدرش دورههایی متوالی از مهر و قهر را تجربه میکند، و الگویی مشابه را در مورد افراسیاب نیز دارد. پیران و رستم که حامیان و استادان و پدرخواندگان خیرخواه او هستند، همواره در فاصلهای دورتر از کیکاووس و افراسیاب قرار دارند و ارتباطشان با وی کمتر رسمی، و کمتر فرادستانه است.
سهراب نه تنها به تصویر خیالی پدرش مهر میورزد، که ندانسته به خودِ رستم هم در میدان نبرد محبتی حس میکند، اما در نهایت به دست همو کشته میشود. در مورد آرش و پدرش طبق معمول چیزی نمیدانیم، اما در مورد سرخه و فرود میتوان همین ادعا را تکرار کرد. چرا که یکی به اشتباه به دست خونخواهانِ پدرش کشته میشود، و دیگری به اشتباه به خاطر گناهِ پدرش به قتل میرسد. اغریرث هم هرچند به دست برادر کشته میشود، اما گویی پشنگ نیز با این کیفر موافق است، چرا که اثری از کشمکش میان او و افراسیاب بر سر مرگ پسرش به چشم نمیخورد. هرچند در شاهنامه درگیری لفظی کوتاهی بر سر این قضیه در میگیرد.
دست کم در مورد سیاوش و سهراب و فرود، این نکته را میتوان افزود که این پهلوانان شهید در غیاب پدر و در سرزمینی دور از وطن پدریشان میبالند و بزرگ میشوند. در ضمن، پیوند پدر و مادر ابرپهلوانان نیز امری نامنتظره و تا حدودی تصادفی است. مادر سیاوش زنی اشرافی از تورانیان است که به خاطر رانده شدن از خانه و اسیرِ پهلوانان ایرانی شدن، به شبستان شاه ایران راه مییابد. مادرِ سهراب، شاهدختی است که در پیشنهاد مهرورزی به رستمی که بنا به تصادف گذارش به آنجا افتاده، پیشدستی میکند، به همین ترتیب فرود نیز نتیجهی ازدواج پهلوانی ایرانی و دختر وزیری تورانی است که در شرایطی بحرانی و غیرعادی با هم برخورد میکنند. دست کم در مورد سیاوش و سهراب میتوان فرض کرد که مادرشان در نسخههای کهنتر پریزادهاي بودهاند که بعدها در زمینهی دربارهای تورانی جای گرفتهاند.
بر این مبنا، اگر بخواهیم الگوی خانوادگی پهلوانان شهید را خلاصه کنیم، به چنین تصویری دست مییابیم:
پهلوان شهید، موجودی دورگه است که از پیوند یک پدر ایرانی و یک مادر انیرانی زاده میشود. او شاید به همین دلیل، با عنصر پدر درگیر مسئله است، و ارتباطی ویژه و نزدیک با عنصر مادر دارد. کشمکش با پدر و رابطهی ویژه با مادر در نهایت به کنده شدنِ پهلوان شهید از سرزمین پدری، و درگیری وی با هویتِ پدری منتهی میشود. آنگاه، نیروهایی که با پدر پیوند دارند، در جریان کشمکشی آغشته به خیانت، بر پهلوان شهید چیره میشوند و او را از پا در میآورند. با این وجود، کشته شدنِ پهلوان شهید امری با برکت است و به چیرگی نیروهای خوب بر بدیها منتهی میشود.
این رابطهی مسئلهبرانگیز میان پهلوان شهید و نظامِ هنجارسازِ خانواده، شالودهای است که حضورِ شکننده و دغدغه برانگیزِ وی را در جهان تعیین میکند. ابرپهلوانی که از پیوند تصادفی و زودگذرِ پدر و مادری ناهمخوان زاده شده است، در میانهی مرز کشمکشی پرتاب میشود، که در نهایت او را از میان خواهد برد. پهلوان شهید همواره موجودی بیگناه، جوان، و محبوب است. همواره نرینه است، شور و شر جوانی و خودنمایی و سرمستی جوانی را با دلاوری و زور بازوی فراوان گرد آورده است، و معمولا به خاطر هنرنمایی در نزد رقیبان و دشمنان و لاف و گزاف زدن در مورد خود، مورد حسد واقع میشود. کمانِ افراسیاب را کشیدنِ سیاوش و چوگان و نیزهبازیاش با تورانیان، در همان ردهای از کنشها قرار میگیرد که آماج شدنِ اسبِ توس توسط فرود، و اسیر شدن هجیر و رها شدن رستم به دست سهراب. حتی کردار کهنتر و متینترِ آرش نیز عنصری از نمایش توانمندیهای خویش را در خود نهفته است.
پهلوان شهید همچون ستارهی دنبالهداری درخشان و زیباست که در میانهی مرزِ دو نیروی مخالف برای زمانی کوتاه پرتوافشانی میکند و همگان را شیفتهی خود میسازد. اما در نهایت در سیلاب نبرد این دو حریف فرو میمیرد، و دریغی را باقی میگذارد، و شرایطی را که معمولا به نفع نیروهای نیک است.
- اگر بخواهیم شخصیت شاه- پهلوان را با پهلوان شهید مقایسه کنیم، به گزارههایی روشن و صریح میرسیم. مهمترین جنبههای شباهت این دو شخصیت عبارتند از:
الف) شاه- پهلوان، مانند پهلوان شهید، موجودی نیکوکار، و خوب است.
ب) هردوی این شخصیتها به خاطر زورمندی و قدرتشان، و کارهای نمایانشان شهرت مییابند.
پ) مضمونِ خیانت نزدیکان در میان شاه پهلوانان هم وجود دارد، اما به ندرت به آسیب دیدن خودشان ختم میشود. خیانت پسران فریدون برای قتل ایرج، یا خیانت شاه هاماوران و اسیر شدن کیکاووس، نمونههایی از این رده هستند.
با این وجود، در میان این دو نظام شخصیتی تفاوتهایی جدی نیز وجود دارد. برخی از این تفاوتها، به دو سویهی جمهایی منظم مربوط میشوند. یعنی گویی این دو قطبهایی متضاد در یک نظام معنایی باشند. شاه پهلوان بر خلاف شهید، مردی معمولا سالمند است که تا دوران پیری زنده و برقرار میماند و برای زمانی بسیار طولانی زندگی میکند. درست برعکسِ پهلوان شهید، کامجویی موفقیت آمیز و پیروزیهای نمایانی در زندگی شاه- پهلوان دیده میشود، و از در به دری و دشواریهای زندگی پهلوان شهید اثر چندانی در زندگیشان دیده نمیشود. شاه-پهلوانان بر خلاف پهلوانان شهید در مرز دو نیروی متعارض زاده نمیشوند و آشکارا به یکی از دو طرف – یعنی طرفِ ایرانی و خوبِ ماجرا- تعلق دارند. ارتباطشان با عنصر پدر نیرومند است، و عنصر مادر در موردشان یا مورد اشاره واقع نمیشود، و یا حالتی رنگ باخته دارد. شاه-پهلوان به همین دلیل با دشمنش ارتباطی ویژه و نزدیک برقرار نمیکند. مرز میان دوست و دشمن برایش صریح و قاطع است و بر خطوطِ ناشی از این مرزبندی پیش میرود و ماجراهای خود را از سر میگذراند.
شاه -پهلوان بر خلاف شهید، گناهکار نیز هست و معمولا به گناهی مهم و بزرگ دست مییازد که منجر به دور شدن فره از وی میشود. گذشته از این، شاه پهلوان تا حدودی ایزدگونه نیز هست و کنشِ سازنده و آفرینندهاش با خصلتهای انسانی موجوداتی مانند سهراب و فرود قابل مقایسه نیست. هرچند سیاوش بخشی از این صفت را در مورد نقشش هنگام ساختن سیاوشگرد، وامگیری کرده است، که شاید یادگار دورانی اوستایی باشد که پادشاهی کیانی دانسته میشده است. در کل، سیاوش را میتوان شاه-پهلوانی دانست که به تدریج به پهلوان شهید تبدیل شده است و پیچیدگی و بارور بودن داستانش هم از این روست.
با مرور آنچه که در مورد ساختار پهلوانان شهید گفته شد، به روشنی میتوان دید که کیخسرو، شخصیتی بینابینی است. چنان که دیدیم، کیخسرو بر خلاف سایر شاه- پهلوانان موجودی گناهکار نیست. عمر به نسبت کوتاه او، پرهیزگاری و بیگناه بودنش، و تقدسی که دارد، نشانگر آن است که نوعی وامگیری در جهت عکس هم در کار بوده است. یعنی همانطور که سیاوشِ شهید از برخی از خصلتهای شاه- پهلوانان برخوردار است، پسرش کیخسرو هم برخی از ویژگیهای پهلوانان شهید را به دست آورده است. به عنوان مثال، ناپدید شدنش در کوهستان به شکلی از شهادت میماند و عمر کوتاهش و جوانیاش و معصومیتش همه یادآور شخصیت سهراب و سیاوش است.
- در اسطورهی پهلوان شهید، برای نخستین بار با جمِ کوچگرد/ شهرنشین به شکلی نمادین روبرو میشویم. میدانیم که داستانهای حماسی شاهنامه، که بر محور نبرد ایرانیان و تورانیان استوار شدهاند، در اصل درگیری میان دو سبک زندگی را بازگو میکنند، که هردویشان برای دیرزمانی در میان اقوام ایرانی هوادارانی داشته است. از حدود قرن هفدهم پ.م به بعد که قبایل ایرانی اسبِ بزرگِ امروزین را اهلی کردند، این امکان فراهم آمد که مردی جنگاور بر اسب بنشیند، و به این ترتیب فن سوارکاری ابداع شد. فنی که پیش از آن تنها به شکلی ناقص، و بیشتر در شکل گردونهرانی با اسب شناخته شده بود. این فنِ اولیه در دست نخستین موج از قبایل آریاییِ مهاجر، قدرت نظامی هراسناکی پدید آورد و به ظهور دولتهای هیتی و میتانیای در ایران زمین و آناتولی منتهی شد.
پیدایش فن سوارکاری، ظهور سبک جدیدی از زندگی را ممکن ساخت، که کوچگردی نامیده میشود. زندگی کوچگردانه، بر رمهداری بزرگ مقیاس استوار بود. اعضای سوارکار قبیله امکان حرکت در ابعادی بسیار وسیعتر، و در نتیجه محافظت از چراگاههایی بسیار بزرگتر، و پرورش رمههایی پرشمارتر را داشتند. از این رو امکان کوچ مداوم قبیله به همراه رمههایش از مرتعی به مرتعی فراهم آمد، و این سرآغاز زندگی کوچگردانه بود.
قبایل کوچگرد، به دلیل جمعیت متحرک بزرگشان، وابستگیشان به رمه و در نتیجه مرتع، و حساسیتشان به متغیرهای بومشناختی، همواره در وضعیتی شکننده به سر میبردند. خشکسالی و تخریب مراتع به همراه واگیردار شدنِ بیماریهای دامی، به سادگی میتوانست بحرانی برای یک قبیلهی بزرگ ایجاد کند. در این شرایط، یکی از راههایی که در برابر قبایل کوچگرد وجود داشت، حمله به مراکز شهریِ ثروتمند و غارت منابع آنها بود. این را باید در نظر داشت که قبایل کوچگرد با جمعیت سوارکار بزرگ خود، اصولا نیروی نظامی مهمی محسوب میشدند و بخش عمدهی تاریخ ایران، همین قبایل بودهاند که همچون نیرویی سیاسی بر ایران زمین حکم راندهاند.
قبایل ایرانیای که در ابتدای قرن دوازدهم پ.م به ایران زمین کوچیدند، همگی کوچگرد بودند. رواج فراوان نامهایی که به اسب، شتر، و دامهای دیگر مربوط میشود، نشانگر بافت کوچگردانهی زندگی در ایرانیان نخستین است. با این وجود، قبایل سوارکار ایرانی در این سرزمین از دو راهِ استخدام شدن در شهرهای کهنسالتر، و تبدیل شدن به یک طبقهی نخبهی نظامی، یا یکجانشین شدنِ تدریجی در حاشیهی جوامع مستقر در این منطقه، بدون تاخت و تازِ خاصی به تدریج سبک زندگی کشاورزانه را پذیرفتند. آیین زرتشتی، در تنشِ اجتماعیِ ناشی از پذیرفتن این سبک زندگی جدید یا پایبند ماندن به سنن کوچگردی بود که شکل گرفت، و به شکلی قاطع اخلاق و جهان بینی نوینِ مربوط به زندگی کشاورزانه را تبلیغ کرد، و بیتردید در یکجانشین شدنِ قبایل ایرانی و ساماندهی معنایی زیست جهانِ ایشان در شرایط نو، تاثیری به سزا را ایفا کرد.
قبایل ایرانیِ ساکن در اطراف ایران زمین، اما، به این سادگی به سبک زندگی کشاورزانه دسترسی نداشتند. جوامع کشاورز در این قلمرو پراکندهتر و ناتوانتر از آن بودند که بتوان از آنها چیزی یاد گرفت، یا در وضعیتی برابر با ایشان وارد مذاکره شد و به استخدامشان در آمد. در قلمروهای پیرامونی ایران زمین، شهرها مراکز انباشت ثروتی بودند که در میان قبایل کوچگردِ قدرتمندتر دست به دست میشدند، و از این رو درگیری میان ایرانیان و تورانیان، به کشمکش دو سبک زندگی متفاوت باز میگشت.
پهلوانان ایرانی، در شکل سنتی خود شخصیتهایی زرتشتی، و بنابراین شهرنشین و وابسته به زندگی کشاورزانه هستند. با این وجود، تاریخ ایران با هجوم دایمی اقوام کوچگرد و تسلط ایشان بر سپهر سیاسی کشور همراه بوده است. نخستین هجومِ اقوام ایرانی از این دست، به ورود قبایل سکا و پارت به ایران شمالی و شرقی مربوط میشود، که بر خلاف تاخت و تازهای گذشته خصلتی نجات بخش و ملی داشت و برای راندن سلوکیان و مقدونیان از کشور با نیروهای بومی و ایرانیان یکجانشین متحد شده بود. از این رو در اساطیر پهلوانی ما نیز – که به ویژه در دوران اشکانی شکوفایی فراوانی داشتند، عنصری کوچگردانه در هستهی مرکزی روایتها به چشم میخورد.
در مورد پهلوانان شهید، نوسان در میان دو قطب کشاورز و کوچگرد به شکلی پیچیده دیده میشود. در کل، به ویژه در بافت شاهنامهای، ایرانیان کشاورز و شهرنشین و تورانیان کوچگرد و متحرک دانسته میشوند. همچنین به شکلی که به زودی شرح خواهم داد، میتوان نتیجه گرفت که رستم و اساطیر سیستانی عنصری کوچگردانه، و شاه- پهلوانان و دودمان کیانی عنصری کشاورزانه را در خود حمل میکنند. بر این مبنا، وضعیت سهراب، سیاوش، فرود و اغریرث نیاز به بحثی عمیقتر دارد.
داستان سیاوش، از این نظر در بحث ما اهمیت دارد که سیاوش، گذشته از نوسانی که در دو قطب ایرانی و تورانی دارد، در دوقطبیِ کوچگرد و شهرنشین نیز جا به جا میشود. مادرش زنی تورانی است، که با شاه ایران ازدواج میکند، و بنابراین از همین ابتدای کار، با ترکیب کوچگردی تورانی و شهرنشینی ایرانی روبرو هستیم. بعد از مرگ مادرش، عنصر کوچگرد دیگری جای او را میگیرد، که رستم است، و اصولا پروردن او را به عهده میگیرد. پس از جدا شدن سیاوش از این زمینهی کوچگرد سیستانی و بازگشتنش به ایرانشهر، درباری آلوده به فتنه و دسیسه انتظارش را میکشد، که در نهایت به طرد شدن و گریختن وادارش میکند. جالب آن که در توران هم دربار دیگری به همین ترتیب آغشته با بدخواهی و توطئه چشم به راهش است. در اینجا، دربار افراسیاب و دربار کیکاووس به دو قطبِ شهریِ دولتی میمانند، که هردو فاسد و منحط هستند.
سیاوش در حرکت خود از ایرانشهر به توران، و از آنجا به خوارزم وازدواجش با چند زن، از سنتی کوچگردانه پیروی میکند. او پهلوانی شهری است، که از شهر رانده میشود و در قلمروی کوچگردانهی خویش – نزد رستم و در سیاوشگرد- شادمان است. اما نزدیکی به دربارها در نهایت به آزردگی و مرگش منجر میشود.
سهراب در مقابل، وضعیتی واژگونه دارد. او از پیوند رستمِ کوچگرد با زنی شهری زاده شده است. او نزد مادرش و در شهر سمنگان پرورش مییابد، و برای تاسیس دولتی نو به ایران زمین میتازد. او رهبر سپاهی است که از مردمان سمنگان و توران تشکیل یافته است، و به قبیلهای کوچگرد شباهت دارد. در نهایت هم، رستمی که ذاتِ کوچگردانه و قدرت ایشان را دارد، اما به رسم شهرنشینان به مکر و فریب روی میآورد، او را از پا در میآورد.
اگر جمهای مربوط به کوچگردی و شهرنشینی را برای تحلیل داستان پهلوان شهید به کار بگیریم، میبینیم که سهراب و سیاوش از بسیاری از جنبههای دیگر نیز واژگونهی هم هستند. چنان که گفتیم، نخستین تقابل در اینجا نهفته است که سیاوش، فرزند شاه- پهلوانی شهرنشین، به دور از مادر و نزد پدرخواندهاش که پهلوانی کوچگرد است (رستم) پرورده میشود، و وقتی از پدر میبرد، به زندگی کوچگردانه روی میآورد (سفر به توران و تلاش برای ادامهی حرکت تا چین) و در این جریان با عنصر زنانه (فرنگیس و جریره) پیوند میخورد. سیاوش در این میان از خواستِ شهرنشینانه –یعنی تاج و تخت- چشم میپوشد.
سهراب در مقابل، فرزند پهلوانی کوچگرد است که دور از پدر، نزد مادرش که زنی شهرنشین –اما شهرنشینی تورانی یعنی نزدیک به کوچگردان- است میبالد. او شهر را به سودای جهانگیری ترک میکند و در این جریان در دستیابی به زنی شهرنشین (گردآفرید) ناکام میماند. خواست او، برعکسِ سیاوش، دستیابی به تاج و تخت است که هدفی شهرنشینانه است.
سیاوش، به عنوان شاهزادهای ایرانی و شهرنشین، درگیرِ تعارض با شبستان و حرمسرای شاه است، که کانون دسیسه و فساد به شمار میرود. در مقابل، سهراب که زادهی پهلوانی مانند رستم و زنی نیمه تورانی مانند تهمینه است، از ابتدا موجودی کوچگرد است که از چم وخم فریبکاریهای درباری آگاه نیست و بیشتر با اردوگاه و جنگاوران سر و کار دارد. سیاوش در مورد هویت مادرش دچار اشکال است، و سهراب در مورد پدرش چنین وضعیتی دارد، و هردو در نهایت از همان سویی که در کودکی از آن دور بودهاند، مورد حمله قرار میگیرند و کشته میشوند. چنان که سیاوش را گرسیوز –نیای مادرش- میکشد و سهراب را پدرش.
حتی در ارتباط ایشان با زنان نیز جمِ کوچگرد/ شهرنشین را میتوان باز یافت. در کل داستانهایی که مرور کردیم، تهمینه و گردآفرید بهترین نمونهها برای نمایش نمایندگانی از این دو نوع زن هستند.
تهمینه، دختر شاه سمنگان است، یعنی قلمروی که در مرز ایران قرار دارد، و گویا در مقاطعی بخشی از توران محسوب میشود. از این رو به لحاظ جغرافیایی با کوچگردان در ارتباط است. کردار او نیز ماهیتی کوچگردانه دارد. او شبانگاه به سرای رستم رفت، (با قبول افزوده بودنِ بیتهایی که گفتیم،) پوشیده از پدرش، و بدون اجازه گرفتن از وی چنین کرد، و هدفش به سادگی داشتن پسری از ابرپهلوان ایرانی بود.
گردآفرید نیز مانند تهمینه در منطقهای مرزی زندگی میکرد. اما خانهاش دژی ایرانی بود و بنابراین با شهرنشینان پیوند داشت. برخلاف تهمینه، گردآفرید در روز بیشتر نقش ایفا کرد، و هدفش پیوستن با پدر و رهاندن وی بود. او پیشنهاد دوستی سهراب را که در آن هنگام به پهلوانی تورانی میماند، رد کرد، و با فریب دادنش از چنگش گریخت.
این دو زن، که در برابر پدر و پسری نامدار مانند رستم و سهراب قرار میگیرند، به خوبی نمایشگر شیوهی مفصل بندی این دو با قلمروهای کوچگرد و شهرنشین هستند. رستم که در ذات خود کوچگرد است، به تهمینهی کوچگرد در میپیوندد. در مقابل او، سهراب با وجود خاستگاه کوچگردانهاش خواستی شهری دارد وخواستار زنی شهرنشین است و با فریب او ناکام میماند. به این شکل گرد آفریدِ رزمآور، فریبکار، وابسته به پدر، و فعال در روز، در برابر تهمینهی عاشق پیشه، رک و راست، و مستقل از پدر قرار میگیرد که حضوری شبانه دارد.
گذشته از این جهتگیری متمایز نسبت به زنان، که رستم و سهراب را در قطبهایی مقابل هم قرار میدهد، تقابلهای بیشتری همچنان بین سیاوش و سهراب دیده میشود. که مهمترینِ آن به عنصر آگاهی باز میگردد. در داستان سیاوش، تقریبا همه از آنچه که در حال رخ دادن است، آگاهی دارند. گرسیوز آگاهانه از او بدگویی میکند، افراسیاب هرچند زیر تاثیر سخنان وی به دامادش بدگمان میشود، اما از پیش جاری شدن خون در میان او و خویش را دیده است و حتی به فرجام این جنایت یعنی بر باد رفتن دودمان خویش نیز آگاهی دارد. از آنسو، سیاوش نیز بر سرنوشت خویش آگاه است و حتی زایش کیخسرو را نیز پیشگویی میکند و زاده شدنش را در رویایی به پیران بشارت میدهد.
در داستان سهراب، در مقابل، همهی بازیگران اصلی در ناآگاهی ژرفی شناورند. سهراب هویت پدر را نمیداند، و رستم از این که سهراب پسرش است آگاه نیست. هجیر گمان میکند سهراب برای شبیخون زدن به خیمهی رستم است که او را میجوید و از این رو گمراهش میسازد، و رستم نادانسته ژنده پیل را به قتل میرساند. در این داستان تنها افراسیاب بر هویت پدر و پسر آگاه است، وهومان که سردارِ اوست و نیروهای بدی را در داستان نمایندگی میکنند. ناآگاهی رستم و سهراب از سرنوشتشان، و آگاهی دقیق افراسیاب و سیاوش از فرجام کار، گویی به خصلت اصلی جوامع کوچگرد و شهرنشین باز گردد، که انباشت دانایی و نویسایی در یکی، و محروم ماندن دیگری از آن باشد.
در این میان، هریک از این پهلوانان شهید برادری هم دارند که شهید نمیشود. سیاوش برادری به نام فریبرز دارد که پهلوانی نامدار است، و در زمان بازگشت کیخسرو به ایران بر سر تاج و تخت با او وارد رقابت میشود. فرود نیز برادری دارد که همان کیخسروی نامدار است. به همین شکل، سهراب برادری به نام فرامرز دارد که بعدها در سلسلهی پهلوانان سیستانی جانشین رستم خواهد شد. تمام این برادران در این نکته مشترک هستند که از تنشِ درون خانوادگیای که شرحش گذشت، مصون هستند. فریبرز، فرامرز، و کیخسرو از آغاز تا پایان هوادار پدر و متصل به او هستند، و تنها موردِ نقضی که در این مورد مشاهده میشود –یعنی کیخسرو- نیز از همان ابتدای کار پس از ماجراهایی به پدر باز میپیوندد. به این ترتیب، آشکار است که در برابر پهلوانان شهید، شکلِ دیگری وجود داشته که “پهلوان عادی”، یا فرزندِ هنجارین یک پهلوان نام تواند گرفت. این فرزندِ عادیِ پهلوان، در گسستِ میان پدر و مادر گرفتار نمیشود، و از همان ابتدا جبههی خویش را با پیوستن به پدر مشخص میکند. از این رو نوسانی که در دو سوی مرز پدر/ مادر در سهراب و سیاوش و فرود میبینیم، در ایشان دیده نمیشود.
[1] مسکوب، 1370: 71-73.
ادامه مطلب: بخش دوم (نقش مایهی پهلوان) – گفتار سوم پهلوانان ماجراجو – سخن نخست گرشاسپ