بخش دوم نقش مایهی پهلوان
گفتار سوم: پهلوانان ماجراجو
سخن دوم: سندباد
- 1. در مورد سندباد، دو روایتِ به کلی متفاوت در ادبیات فارسی وجود دارد. یکی از آنها، سندبانامه است که در عصر ساسانی –به گمان مجتبی مینویی توسط برزویهی حکیم در حدود سال 580 .م- نگاشته شده است[1]. این متن بعدها به سریانی، عبری، و یونانی ترجمه شد، و از آنجا به زبان لاتین رفت و در اروپا شهرت یافت. متنِ پهلوی سندبادنامه را در زمان نوح بن منصور سامانی، خواجه عمید ابوالفوارس قَنارِزی به نثر دری بازگرداند. این کتاب امروز از دست رفته است، اما میدانیم که پس ز صدسال توسط ازرقی هروی به نظم کشیده شده، و در حدود سال 600 هجری به دست ظهیری سمرقندی تصحیح و بازنویسی شده است. تمام نسخههای یاد شده به جز متن ظهیری سمرقندی گم شده، و این متن محور بازنویسیهای بعدی بوده است. از جمله سندبادنامهی منظومی که عضد یزدی در عصر حافظ شیرازی در 4159 بیت پرداخت[2].
سندبادنامهی منثور ظهیری سمرقندی[3]، از ردهی داستانهای پهلوان شهید است، چون محور اصلی آن را عشقِ ملکهای به ناپسریاش تشکیل میدهد. شاهزادهی پاکدامن، وقتی تقاضای نامادریاش را نپذیرفت، توسط او به شهوترانی متهم شد، و شاه که از این گناه پسرش خشمگین شده بود، امر به قتل وی داد. در این میان، استادِ شاهزاده که سندباد نامیده میشد، در گردش اختران دید که اگر شاهزاده تا هفت روز لب از سخن فرو بندد، خطر از او رفع خواهد شد. در نتیجه با هفت روز شاهزاده از خود دفاعی نکرد، و در مقابل هفت وزیر که هوادار وی بودند، یکی پس از دیگری نزد شاه رفتند و در قالب داستانهایی در مورد مکر زنان، بیگناهی او را تایید کرده و نامادری را به انحراف از راه راستی متهم نمودند. هر بار پس از داستان زدن وزیران، ملکه نزد شاه میرفت و مجلس میساخت و داستانی در برابر روایت ایشان بازگو میکرد، که به گناه شاهزاده دلالت میکرد. تا آن که هفت روز سپری شد و در روز هشتم شاهزاده به اشارهی سندباد لب به سخن گشود و از خود دفاع کرد و ملکه رسوا گشت و به این ترتیب مجازات شد.
سندباد نامهی منظوم عضد یزدی در برخی از جزئیات با متن منثور اختلاف دارد. در اینجا کسی که به شاهزاده تهمت میزند، کنیزِ شاه است، و اشارههای زن ستیزانه در سراسر متن بیشتر به چشم میخورد. با این وجود ساختار داستان همان است و از داستانکهایی تشکیل شده که در طی هفت روز از سوی دو طرفِ هوادار و مخالف شاهزاده برای شاه بازگو میشود.
گذشته از متنِ سندبادنامه، که از نظر ادبی اهمیت بیشتری دارد، قهرمان دیگری نیز با همین نام وجود دارد که مردم روزگار ما با او بیشتر آشنایی دارند. این شخصیت، سندباد بحری است که مهمترین مرجع در مورد او، کتاب هزار و یک شب است. داستان سندباد بحری، ماجراهای روایت شده از سوی شهرزاد را در شبهای 536 تا 567 دربر میگیرد[4]، و به ماجرایی به کلی متفاوت اشاره دارد.
این داستان از جایی شروع میشود که باربری به نام سندباد که در بغداد با سختی و تنگنا روزگار میگذراند، گذرش به قصری بزرگ و زیبا میافتد و وقتی وارد میشود، در مییابد که صاحب قصر همنامش است و اسم او نیز سندباد است. آنگاه سندباد بحری که مهرِ این باربر ساده دل را به دل گرفته، داستان سفرهای هفتگانهاش را برای او تعریف میکند و پس از پایان هر سفر، او را با انعامی بسیار روانهی خانهاش میکند. به طور متوسط داستان هر سفرِ سندباد در چهار شب بازگو میشود. در ابتدای کار، سندباد برای باربر روایت میکند که مردی عیاش و بیفکر بوده و ارثیهی پدری را با دوستان نابابش به باد داده، و بعد با ته ماندهی آن عزم تجارت کرده است، و به این خاطر با مخاطرات و حوادثی شگفت روبرو شده است. با مرور این داستانها، درخواهیم یافت که سندباد نمونهای بارز از پهلوانان ماجراجو به شمار میرود.
- 2. داستان سفرهای هفتگانهی سندباد بحری، از ساختاری مشابه و مشترک برخوردار است. همواره سندباد به سودای تجارت با کالاهایی از شهر بغداد سفری دریایی را آغاز میکند. هربار مخاطرهای بزرگ مسافران کشتی را تهدید میکند، و به سرگردان شدن سندباد منتهی میشود. آنگاه سندباد مراحلی دشوار و خطرناک را از سر میگذراند و بارها با مرگ روبرو میشود، تا آن که به مردمی متمدن برسد. آنگاه در آنجا آنقدر میماند که کشتیای از بغداد – که خیلی وقتها همان کشتیِ اولیهاش است، او را بردارد و بار دیگر به بغدادش برساند، در حالی که در جریان این سفر ثروتمند گشته است.
سفراول، ساختاری شبیه به داستان گرشاسپ و سروره دارد. مسافران کشتی سندباد به جزیرهای سبز و خرم رسیدند و بر آن پیاده شدند و آتشی افروختند تا غذایی بخورند. اما جزیره به جنبش درآمد و معلوم شد که نهنگی عظیم است که بر پشتش درختان روییدهاند. همگان گریختند و سندباد به تخته پارهای چسبید و به جزیرهای رسید که شاهی به نام ملک مهرجان داشت و اسبانی خاص را از راه دورگهگیری از اسبان دریایی پرورش میداد. سندباد کاتب این شاه شد و بعد از مدتی با کشتی به شهرش بازگشت. بر مبنای اسمِ مهرجان که باید مهرگان بوده باشد، و پیوندی که با اسب دارد، میتوان حدس زد که داستان اولیه از خاستگاهی میترایی برخوردار بوده است.
سفر دوم، سندباد را به جزیرهای زیبا و خرم رساند. سندباد در این جزیره از همراهان جدا افتاد و خوابش برد و بی آن که بفهمد، همسفرانش به کشتی در نشستند و رفتند. در نتیجه سندباد در جزیره سرگردان شد، تا آن که به تخمی عظیم رسید که به گنبدی سپید میماند. سندباد به زودی فهمید که این آشیانهی مرغ غولپیکرِ رخ است. پس خود را با دستارش به پای این مرغ بست و با او به هوا برخاست و در بیابانی مهیب از او جدا شد که پر از اژدهایانِ عظیم بود. کفِ این بیابان از الماسهای درشت پوشیده شده بود، اما اثری از زندگی در آن دیده نمیشد و در کل عرصهی کشمکش ماران عظیم بود و رخهایی که آنها را شکار میکردند. سندباد در آنجا دید که مردمِ پیرامون این بیابان لاشههای گوسفندی را از فراز کوهی به زیر میاندازند تا الماسها به گوشت و پوست آنها بچسبد. بعد رخها لاشهها را به هوا بلند میکردند و وقتی به بالای سر مردم میرسیدند، با سر و صدایی که ایشان به پا میکردند میگریختند و لاشه را رها میکردند و به این شکل مردم به الماسهای درون بیابان دست مییافتند. سندباد نیزخود را در زیر یکی از این لاشهها پنهان کرد و با رخی از کوه یاد شده صعود کرد و به مردمی متمدن رسید و به این ترتیب با دستاوردی گرانبها از الماسهایی که گرد آورده بود، به بغداد بازگشت.
سفر سوم، آن بود که بادی مخالف کشتی سندباد را به کوه بوزینگان رساند و این جانوران بر کشتی ریختند و آن را در هم شکستند. مسافران کشتی شکسته به جزیرهای رسیدند که قصرِ غولی در میانهی آن بود و غول سیاه هر شب یکی از ایشان را میکشت و میپخت و میخورد. شبی که غول به خواب فرو رفته بود، سندباد و همراهانش سیخی آهنین را بر چشمان غول فرو کردند و با کلکی که از پاره چوبها فراهم آورده بودند، گریختند. در حالی که جفتِ غول با پرتاب سنگهایی بدرقهشان میکرد. سندباد و دو تن از همراهانش که زنده مانده بودند، به جزیرهای دیگر رسیدند که اژدهایی بزرگ در آن زندگی میکرد. اژدها در دو شبِ نخست دو همراه سندباد را خورد. اما از خوردن او باز ماند، چون سندباد زرهی پرتیغ از چوب برای خود درست کرده بود. در نهایت کشتیای از بغداد سندباد را نجات داد و او را به خانه بازگرداند.
سفر چهارم، باز به غرق شدن کشتی و افتادن کشتی شکستگان به جزیرهی سیاهانی ختم شد که “مجوس و آدمخوار” بودند. بومیان سیاه غذایی جادویی را به همراهان سندباد خوراندند و با روغن نارگیل بدنشان را چرب کردند. در نتیجه ایشان عقل خود را از دست دادند و همچون جانورانی شدند که چوپانی آنها را برای چرا به صحرا میبرد تا وقتی فربه شدند، کشته شوند و به مصرف غذای سیاهان برسند. سندباد که از آن غذا نخورده بود، عقل خود را حفظ کرد و چوپانی که میدید او عاقل مانده، راه خروج از شهر سیاهان را به او نمود.
سندباد رفت و رفت تا به شهری رسید پرنعمت با مردمان نیکوخوی. چون در آن شهر کسی از فن ساخت زین و رکاب بهره نداشت، شاه و بزرگان آن شهر سندباد را در میان خود گرامی داشتند و او به کار ساخت زین و رکاب پرداخت و با زنی زیباروی ازدواج کرد. اما در آخر فهمید که رسم این مردم آن است که وقتی کسی میمیرد، همسرش را هم با اندکی غذا به همراهش در غارهایی زیرزمینی زنده به گور میکنند. به زودی زن سندباد مرد و او را به همین شکل در چاهی فرو انداختند که به شبکهای از غارها و راههای زیرزمینی وصل میشد. سندباد مدتی را در آن زیر گذراند و وقتی زوجهای جدید را به زیر میانداختند، آن را که زنده بود میکشت و با خوردن غذایش روزگار میگذراند. تا آن که وحشیانی آدمخوار که از راهی پنهانی به غارها راه مییافتند و از جسد مردگان تغذیه میکردند را دنبال کرد و راه خروج از غارها را یافت. کشتیای او را در ساحل دریای این جزیره نجات داد و سندباد که زیورهای مردگان را پیش از خروج از غارها گرد آورده بود، با فروختن آنها ثروتمند شد.
سفر پنجم سندباد، بدان دلیل با مخاطره روبرو شد که همسفران او تخم رخی را در جزیرهای یافتند و آن را شکستند و جوجهی درون تخم را خوردند. اما دیری نگذشته بود که دو رخ به کشتی آنها حمله کردند و بر آن سنگ باریدند و به این ترتیب بار دیگر سندبادِ کشتی شکسته به جزیرهای سرسبز و پرنعمت رسید. سندباد در آنجا شیخی نیکومنظر را دید که از او درخواست میکرد تا وی را بر دوش بگیرد تا از میوهها بچیند. سندباد چنین کرد و ناگهان دریافت که پاهای مرد به مارهایی میماند. مرد پاهایش را به دور بدن وی پیچید و برای روزها از او سواری گرفت و هرگاه تمرد میکرد با همانها همچون شلاق کتکش میزد. تا آن که سندباد حیلهای به کار زد و انگورهایی را در کدویی ریخت و پس از چند روز که تخمیر شدند، آن را به شیخ تعارف کرد و چون او خورد و مست شد و پاهایش سست شد، از پشت وی افتاد. سندباد با سنگی او را به قتل رساند و با کشتیای از جزیره نجات یافت.
کشتی او را به شهر بوزینگان برد که مردمانش از ترس آنها شبها را در قایقهایی بر دریا سپری میکردند. سندباد در آنجا از بومیان آموخت که به بوزینگانی که بر درختان هستند، سنگ پرت کند و آنان نیز در مقام مقابله به مثل جوز هندیها را از درختان میکندند و به سویش پرت میکردند. سندباد جوز هندیها را فروخت و ثروتمند به بغداد بازگشت.
سفر ششم سندباد بحری، به گم شدنشان در دریا منتهی شد. کشتی او در نزدیکی کوهی درهم شکست و کشتی شکستگان به کوه پناه بردند، که پوشیده شده بود از گنجینههایی که کشتیهای دیگرِ شکسته در آن نزدیکی همراه داشتند و با موج به آنجا افتاده بود. همراهان سندباد یکایک از گرسنگی مردند و او در آخر توانست با چوبها کلکی برای خود بسازد و کالاهایی از گنجینه را بردارد و از راه رودی پرشتاب به شهری در حبشه برسد. شاه آن شهر مقدم او را گرامی داشت و وقتی کشتیای از بغداد به آنجا رسید، او را با پیامی دوستانه برای خلیفه روانه کرد، که سندباد آن را به هارون الرشید عرضه کرد[5].
سفر هفتم سندباد، باز به گم شدن ناخدا و مسافران انجامید. کشتی به نزدیکی گور سلیمان نبی رسید که ماهیان عظیمی از آن پاسداری میکردند. ماهیان کشتی را به کوهی راندند و آن را در هم شکستند. بار دیگر سندباد و همراهانش در جزیرهای پناه گرفتند. در نهایت سندباد باز با تخته پارههایی که سر هم کرده بود از راه رودی تندرو به سرزمینی دیگر رسید که مردمی نیکو خصال داشت. آنان از سندباد پرستاری کردند. سندباد که تازه فهمیده بود چوبهای کلکش از جنس صندل هستند، آنها را فروخت و با دختر حامیاش در شهر ازدواج کرد و در آنجا ماندگار شد، تا آن که دریافت مردم این شهر ماهی یکبار بال در میآورند و در آسمان پرواز میکنند.
سندباد اصرار کرد تا شبی او را هم با خود ببرند. ایشان چنین کردند و سندباد که از پروازشان در شگفت شده بود، بسم اللهی گفت. به محض گفتن این حرف، آتشی از آسمان فرو ریخت و نزدیک بود همه را بسوزاند. کسانی که او را به هوا برده بودند، از او خشمگین شدند و در برهوتی رهایش کردند. در آنجا سندباد مردی را که تا نیمه توسط ماری بلعیده شده بود، نجات داد. مرد، از بزرگان همان شهر بود و با پادر میانی او بار دیگر سندباد در شهر پذیرفته شد. اما این بار فهمیده بود که این مردم فرزندان شیطان هستند. پس اموال خود را فروخت و به بغداد بازگشت.
[1] مینوی، 1343: مقدمهی کلیله و دمنه.
[2] عضد یزدی، 1381.
[3] ظهیری سمرقندی، 1362.
[4] 1001 شب، 1337: 373-394.
[5] جالب است که این یکی از نمونههای نادرِ وارد کردنِ مخاطب به داستان در روایتهای پیشامدرن است. شهرزاد که دارد داستان سندباد را برای هارون الرشید تعریف میکند، به رخدادی مانند دیدار او و خلیفه اشاره میکند و به این ترتیب پای او را هم به درون داستانش میکشد.
ادامه مطلب: بخش دوم (نقش مایهی پهلوان) – گفتار سوم پهلوانان ماجراجو – سخن سوم: ساختار پهلوانان ماجراجو