چهارشنبه , مرداد 24 1403

يك روز بعد- هفده روز پيش از پايان- همستگان

خسته و سردرگم بودم. چيزهايي متفاوت در مغزِ اول و دومم موج مي­ زد و بخش مهمي از آنها با هم در تعارض بود. احساس مي­ كردم هر لحظه ممكن است ارتباط مغز اول و دومم از بين برود و به جنون دومغزي دچار شوم. براي چندمين بار مكعب فلزي حاوي اطلاعات را در دستم سبك سنگين كردم. نمي­ فهميدم چرا هونو خودش آن را به من نداده بود و پيكي مثل آن چاپلاي احمق را واسطه قرار داده بود. به هر صورت، يك چيز قطعي بود و آن هم اين كه مكعب انباشته از اطلاعاتي گرانبها بود.

براي دقايقي در خودرو نشستم تا ذهنم را بار ديگر متمركز كنم. مجموعه‌اي از تصاوير درهم و برهم مانند توفاني وحشي هر دو مغزم را در مي­ نورديد. با اين وجود، در زير اين سطحِ آشفته، يقيني روشن وجود داشت. حالا که به هويت كاهن پي برده بودم، مي­ بايست سريع ­تر دست به كار شوم. وقت چنداني باقي نمانده بود و هر لحظه تاخير مي­ توانست به پيامدهاي جبران­ ناپذيري منتهي شود.

بازوهايم را دراز كردم و با كليدهاي دستگاه ارتباطي خودرو درگير شدم. تمام خودروهايي كه در اختيار افسران اداره­ ي امنيت بود، به طور مستقيم با رايانه ­ي مركزي اداره و از آنجا با ساير همكارانمان در ارتباط بودند. مي ­دانستم كه در فاصله­ ي يك بال زدن خواهم توانست كساني را كه مي­ خواهم، پيدا كنم.

دستگاه ارتباطي به سرعت عمل كرد و پيش از آن كه بتوانم حرفهايم را در ذهنم مرتب كنم، تصوير سه بعدي زاكس را ديدم كه با همان حالت طلبكارِ هميشگي ­اش به من نگاه مي­ كند. تنها تصوير سر و گردنش ارسال شده بود، و حالا به نظر مي ­رسيد سر بريده ­اش به شكلي جادويي در هوا شناور شده و دارد با من حرف مي ­زند.

زاكس سرش را چرخاند و با اين كار انگلِ پشت سرش نمايان شد. نگاه زرد و خيره ­ي انگل بر چشمان مركبم منعكس شد. حالا فهميدم چرا هميشه از ديدن اين زايده­ ي عصبي چندشم مي­ شد. زاكس كه انگار داشت به كسي ديگر در اتاقش نگاه مي­ كرد، چند لحظه در همان حال باقي ماند. بعد باز سرش را به سمت من گرداند و گفت: «خوب؟ چي شده، سرگرد؟»

گفتم: «قربان، بايد هرچه سريع تر يكديگر را ببينيم. فكر مي­ كنم كاهن را شناسايي كرده ­ام. بايد در اولين فرصت نشستي ترتيب بدهيم.»

گل از گلش شكفت و گفت: «بالاخره از گروه شما يك خبر خوب به دستم رسيد. تبريك مي ­گويم، بگو ببينم، كاهن كيست؟ معلوم است كجاست؟ چقدر طول مي ­كشد دستگيرش كنيم؟»

با خستگي گفتم: «قربان، فكر مي­ كنم جاسوس ايلوپرست ها در اداره­ ي امنيت را هم شناسايي كرده ­ام. بايد همه چيز را حضوري توضيح بدهم. اما قبلش بايد به جايي بروم. فكر مي­ كنم سه ساعت ديگر وقت خوبي باشد. آن موقع در دفترتان همديگر را مي­ بينيم. خوب است؟ ويسپات را هم پيدا كنيد و بگوييد در اين نشست حضور داشته باشد. اگر بهانه ­اي آورد و نخواست بيايد، چند آمورگا را بفرستيد تا او را به زور هم كه شده بياورند…»

زاكس با شنيدن اين حرف عضلات روي بيني ­اش را منقبض كرد و به اين ترتيب يك رديف چين عميق بر روي صورتش ايجاد كرد. اين علامت شگفتي شديد سوهران ­ها بود. اولين بار بود كه او را اين قدر متعجب مي­ ديدم. بي­ توجه به اين حالتش، ادامه دادم: «… در ضمن، بدون اين كه با من هماهنگ كنيد، كسي را به اين جلسه دعوت نكنيد. فقط بگوييد يك دسته از نگهبانان آن حوالي باشند تا خائن فرار نكند. كسي هست كه بخواهيد در اين نشست باشد؟»

زاكس كه هنوز چين هاي روي بيني ­اش به جا بود، گفت: «آه، اوهوم، البته. بهتر است به كومات هم بگوييم بيايد؟ هان؟ و يك آرتيمانوي فكرخوان را هم صدا كنيم. چون انگار مي ­خواهيد به همكارانتان اتهام وارد كنيد. شايد خوب باشد كسي در همان جا بتواند دروغگو را تعيين كند؟ ديگر چه كسي را لازم داريد؟»

گفتم: «كومات لزومي ندارد در جلسه باشد. دليلش را الان درست نمي‌دانم. اما حس خوبي از حضورش ندارم. اگر مي­ خواهيد به جاي او از دفتر مركزي اداره يكي دو نفر ديگر را دعوت كنيد تا در جريان قرار بگيرند. اما كومات را فعلا دعوت نكنيد. حضور آرتيمانو هم سودمند است. در ضمن، سراغِ كابال هم برويد. بله، آن طوري به من نگاه نكنيد. همان تاجر موراشوي ثروتمند را مي­ گويم. بهانه ­اي جور كنيد و او را حتما به جلسه بياوريد. بعد هم آمادگي داشته باشيد كه او را از آنجا يك راست به زندان منتقل كنيد. در ضمن چند جوخه ­ي ماهر در حالت آماده ­باش باشند. فهرستي از مكان هاي اختفاي فرقه­ ي ايلو را پيدا كرده ­ام كه آن را برايتان مي ­فرستم. دقت كنيد كسي از چنگمان فرار نكند. با يك سره شدنِ كار اين گروه فقط يك بال زدن فاصله داريم.»

زاكس كمي فكر كرد و گفت: «باشد، سرگرد. چيزهايي كه مي­ خواهيد مي‌تواند به قيمت ِ تبعيد شدنم به جاي پرتي در گوشه ­ي كهكشان تمام شود. اما فكر مي­ كنم با سابقه و شهرتي كه داريد، مي­ دانيد چه مي­ كنيد.»

گفتم: «كاملا مي­ دانم چه مي ­كنم.»

و ارتباط را قطع كردم.

 

 

ادامه مطلب: چند دقيقه بعد – هفده روز پيش از پايان- همستگان

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب