غامباراك با حيرت گفت: «محقق قربان؟ اما او كه با صداقت و وفاداري تمام به شما خدمت…»
خشمگينانه غريدم: «من در مورد وفادارياش از تو سوال نكردم. پرسيدم تا چه زماني مي تواني اين ماموريت را انجام دهي؟»
تصوير غامباراك در تالار نيمه تاريك آنقدر زنده مي نمود كه گويي در برابرم ايستاده است. باسوگاهايي كه در دو طرف تالار صف كشيده بودند، درست معناي حرف هايم را نمي فهميدند، اما همان بوي خشمي كه از من برخاسته بود كافي بود تا با نگراني خبردار بايستند. اينجا يكي از پناهگاه هاي فرعي و دور افتاده مان در يكي از محله هاي شلوغ شهر پست بود. اولين بار بود كه به اينجا مي آمدم. باسوگاها كه براي نخستين بار رهبر مقتدرشان را از نزديك مي ديدند، درست نمي دانستند چگونه رفتار كنند. اينجا با وجود حماقت باسوگاهاي نگهبانش، اين خوبي را داشت كه امن بود و كسي به مكالمه ام با دستيارم گوش نمي داد. چيزهايي بود كه حتا عالي رتبه ترين ايلوپرستان هم نمي بايست بويي از آن مي بردند.
غامباراك گفت:«سرور من، حدود يك ساعت طول مي كشد.»
گفتم: «بسيار خوب، يك بار ديگر تكرار كن. چه كار مي كني؟»
غامباراك با لحني كه اندوه و سردي از آن مي باريد، گفت: «شخصا پيش محقق مي روم، او را با يك تفنگ فلج كننده هدف مي گيرم، كلاه خود را از سرش بر مي دارم و ژلاتين را با چاقو زخمي مي كنم. بعد كلاه خود را دوباره روي سرش مي گذارم. اما قربان، ناظر مي گفت در اين حالت فرد مي ميرد.»
گفتم: «نه، اگر فقط زخمي اش كني نمي ميرد. اما كاركردش مختل مي شود و مغز ميزبان ش را هم خراب مي كند. در بهترين حالت طرف جنون دومغزي مي گيرد. يك زخم كوچك با چاقو به ژلاتين بزن، و كلاه خود را سر جايش بگذار.»
غامباراك گفت: «اما سرور من، آخر محقق كه گناهي نكرده. او همان كسي است كه قرار است تاريخ ايلوپرست ها را بر مبناي داده هاي كتابخانه ي جمهوري جعل كند…»
از صراحت غامباراك عصباني شدم و گفتم: «بالاخره كِي مي خواهي ياد بگيري؟ جعل نه، نوشتن. قرار است تاريخ ايلوپرست ها را بنويسد.»
غامباراك گفت: «اما سرور من، طبق واژه نامه ي معيار جمهوري، بازنويسي تاريخ بدون توجه به مستندات و شواهد با فعلِ جعل كردن مورد اشاره قرار مي گيرد…»
غريدم: «بس كن ديگر… اداره ي امنيت به خيلي از چيزها پي برده و دير يا زود سراغ او خواهند آمد. اگر مغزش سالم باشد همه چيز را در مورد ما خواهد گفت و ديگر هيچ بختي براي پيروزي نداريم. همان كاري را كه گفتم بكن. خوب، دستوري كه دادم روشن بود؟»
غامباراك ناگهان تمام موهايش را روي بدنش جمع كرد و فلس هاي نقره اي و براقش براي لحظه اي زیر پوششی پشمالو از چشمم پنهان شد. بعد باز رقصِ موهاي بلندش را از سر گرفت و گفت: «بله، سرور من، كاملا روشن است.»
گفتم: «در ضمن، يكي از مالكوس ها را پيش ارباب بفرست و بگو هشدار بدهد و بگويد مراقب خودش باشد، احتمالا سربازان اداره ي امنيت سراغ او هم خواهند رفت. خيلي چيزهاست كه گويا مي دانند. به مالكوس بگو اگر محل اقامت ارباب شناسايي شد و اين خطر بود كه زنده دستگيرش كنند، او را بكشد.»
غامباراك خشكش زد و گفت: «ارباب را بكشد؟ مالكوس؟ اما فكر نميكنم…»
شمرده شمرده گفتم: «خوب گوش كن، موجودِ افسرده ي نادان، دامي براي تمام ايلوپرست ها پهن كرده اند كه همه ي ما ممكن است داخلش بيفتيم. اطلاعاتي بسيار مهم از درون فرقه به بيرون نشت كرده. هر لحظه ممكن است به هريك از مراكز تجمع ما حمله كنند. بايد به هر ترتيبي كه شده از شناخته شدنِ من جلوگيري كنيم. اگر يكي از افرادي كه مرا ديده دستگير شود و مرا شناسايي كند، كارِ همه ي ما تمام است. بنابراين درست همان كاري را كه گفتم بكن. مغز محقق را از كار بينداز و بعد هم ترتيبي بده تا ارباب در شرايط بحراني كشته شود.»
غامباراك بار ديگر موهايش را روي بدنش جمع كرد، اما آشكار بود كه دست خوش ترديد شده است. معلوم نبود كدام مالكوس حاضر مي شود ارباب را بكشد. مثل سرخيِ خورشيد بزرگ همستگان عيان بود كه شاخ دراز قاتل ارباب را تا آن سرِ كيهان تعقيب مي كرد و به بدترين شكلي او را مي كشت.
غامباراك گفت: «سرور من، از حرف هايتان بر مي آيد كه خطرِ مردِ تنها نزديك است. در شرايط بحراني من چه كنم؟ خودكشي كنم؟»
گفتم: «نه، تو مشكلي پيدا نخواهي كرد. تو به پناهگاه ما در بيابان هاي جنوبي مي روي و همان جا مي ماني تا خبري از من به تو برسد. اگر همه چيز درست پيش برود، من به زودي به قلمرو امپراتوري خواهم رفت. راستي، فراموش نكن به شاخ دراز بگويي محموله ي ژنوم هورپات ها را در يك فضاپيماي مسافرتي عادي جاسازي كند. خودم به زودي محموله را از اين سياره بيرون خواهم برد.»
غامباراك گفت: «اما قربان، مرزها را به شدت كنترل مي كنند. خودِ ارباب و شاخ دراز هم نتوانسته اند در اين مدت راهي براي ترك همستگان پيدا كنند. شما چطور…»
گفتم: »اگر نقشه ي من درست اجرا شود، من با اجازه ي رسمي اداره ي امنيت از اينجا خواهم رفت!»
ادامه مطلب: يك ساعت بعد- هفده روز پيش از پايان- همستگان
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب