پنجشنبه , آذر 22 1403

يك ساعت بعد- هفده روز پيش از پايان- همستگان

راه ميان محله ­ي سلماني­ ها و اداره ­ي امنيت را با سرعت تمام طي كردم. آنقدر درگيرِ فكر و خيال و سرگرمِ ارزيابي احتمال هاي گوناگون بودم كه وقتي به خود آمدم برج عظيم اداره را برابرم ديدم. به سرعت خودرو را روي ديواري نشاندم و پيش از آن كه از آن پياده شوم، متوجهِ سه خودروي ديگر شدم كه علامت اداره را بر خود داشتند. يادم آمد كه مدتي پيش آنها را در آسمان ديده بودم. گويي در تمام اين مدت مرا تعقيب مي­ كرده‌اند. خودروها در بالاي سرم چرخي زدند و از هريك دو سربازِ سارماتِ تنومند پرواز كنان بيرون آمد و به من پيوست.

سردسته ­ي سارمات­ ها در آستانه­ ي ورودي برج پيشم آمد و خبر داد كه نشست در دفتر زاكس برگزار نمي ­شود. او و سربازانِ همراهش براي راهنمايي من گسيل شده بودند. هرچند بسيار آرام و مودب بودند، اما آشكارا مرا در ميان گرفته بودند و معلوم بود دستورهاي صريحي در مورد من دارند. راهنمايي كردنِ من به تالار جلسه بهانه ­اي بيش نبود. هرچند خيالم كمي ناراحت شده بود، اما همراهشان به طبقه­ اي در ميانه ­ي برج خاردار رفتيم. تالار مورد نظرمان با فوج هايي مسلح از سارمات ها حفاظت مي­ شد.

وقتي وارد شدم، ديدم همه زودتر از من رسيده ­اند. زاكس هيجان­ زده بود و با پاهاى تنومندش سطح پر فراز و نشيب اتاقش را در مى ‏نورديد. حركتِ بدنِ سرخ و عظيمش در فضاى وسيع تالار باعث مي­ شد محيط، خفه و كوچك بنمايد. نگهبانان سارمات كه مرا به دفترش آورده بودند، در آستانه‏ ى در به حالت خبردار ايستادند و كوچك‏ترين حركتي در عضلات برجسته‏ ى آجرى‏ رنگ‏شان ديده نمي­ شد. روبروي شان يك مترجم مكانيكي نقره ­اي رنگ در هوا شناور بود. دو آمورگا در آن سوي اتاق با اسلحه ­هاي آماده ايستاده بودند.

ساير حاضران دور تالار بر سكوهايي نشسته بودند. ويسپات در گوشه ‏اى به ديوار تكيه داده بود و با ديدن من حركتي خوش امدگويانه كرد كه خيلي رسمي مي­ نمود. يك نفر از نژاد آرتيمانو به سقف چسبيده بود و سرش به سمت ما آويزان بود. با پاهاى بادكش‏ دار و نرم‏ اش حفره‏ هاى سقف را گرفته بود و تنه ‏ى هموار و بي دست و پايش به آرامى در فضاى اتاق تاب مى‏ خورد. رشته‏ اى رنگارنگ از خرمهره‏ ها و نوارهاى رنگين كاغذى از يونيفرم تميز و براقش بيرون زده بود و به سمت پايين رها شده بود.

اين زيورهاي بنجل شايد بر لباس هم‏ نژادانش كه در زادگاهشان در قلمرو امپراتوري زندگي مي­ك ردند، برازنده مي ­نمود. چرا كه آنها به طور عادى روى زمين حركت مى‏ كردند. اما براي آرتيمانوهاي واژگون بيشتر رشته­ هايي دست و پاگير بودند. آرتيمانوهاي واژگون فرارياني بودند كه پس از شكستِ شورش‌شان بر ضد حاكمان مولوك، به جمهورى پناه آورده بودند. آنها براى نشان دادن مخالفت‏ شان با نظمِ حاكم بر جهان، هميشه روى سقف راه مى‏ رفتند و به صورت واژگون زندگى مى‏ كردند.

نگاهم را از فكرخوانِ پر زرق و برق برگرفتم و به ساير مهمانان توجه كردم. زاكس حرف مرا گوش كرده و كومات را به اين جلسه دعوت نكرده بود. به جايش دو نفر ديگر در نشست حضور داشتند كه احتمالا از دفتر مركزي آمده بودند. يكي از آنها ارهاتي رداپوش، از بازماندگان کشتار هم‌نژادانش بود و ديگري موگايي سالخورده­. هاله­ اي از اقتدار و فرهمندي از هردو مي­ تراويد.

روبروي آنها چند چهره ­ي آشنا به چشم مي­ خوردند. كابال با همان حالت اشرافي ­اش همراه دو برده ­اي كه بادش مي ­زدند، محقق كه پايك هاي چشم متحركش مثل ديوانه ­ها كج شده بود و روي سرش خوابيده بود، و يك دازيمداي ديگر كه چهره ­اش به نظرم آشنا بود، اما به ياد نمي­ آوردم او را كجا ديده ­ام.

زاكس با ديدن من حركت تندي كرد، به يك روبات ضبط كننده­ ي تصوير و صدا تنه زد و به سمت من آمد. گفت:«آه، سرگرد، بالاخره آمدي. اين هم كساني كه درخواست كرده بودي در اينجا جمع كنيم. بگو ببينم. واقعا كاهن را شناسايي كرده ­اي؟»

گفتم: «كاهن را، و خائن را، و خيلي كسان ديگر را. شروع كنيم؟»

زاكس گفت: «البته، البته، شروع كنيم.»

روي يكي از سطوح خميده­ ي ديوار نشستم و حس كردم ذهنم روشن و فعال است. مغزهاي اول و دومم به رواني و خوبي با هم هماهنگ بودند. گفتم: «بسيار خوب، بايد حرف هايم را خلاصه كنم. اجازه بدهيد براي آن كه همگي سيرِ كشف هايم را درك كنيد، با ترتيبي زماني دستاورده ايم را شرح دهم. فكر مي­ كنم به اين شکل در پرونده ­ام روايتي دقيق تر از چگونگي پيگيري اين پرونده منعكس شود. زاكس با اين اشاره ­ام فهميد كه چيز مهمي را به دست آورده ام و قصد دارم با ثبتِ نمايشي و مهيجِ آن در رايانه، براي خودم در ميان افسراني كه بعدها به آن نگاه مي­ كردند، اعتباری به دست آورم. پس رفتار خودش را بيشتر كنترل كرد و سعي كرد كمتر حركت كند و متين ­تر به نظر برسد. هرچه باشد، ممكن بود فيلمِ وقایع امروز بعدها به صورت ماده ­ي درسي در مطالعات افسرهاي تجسس گنجانده شود. ويسپات اما، به نظر نمي­ رسيد تحت تاثير قرار گرفته باشد. او همان حالت خنگ هميشگي ­اش را داشت، هرچند چيزي در رفتارش تغيير كرده بود.

گفتم: «خوب، بهتر است از ابتداي كار شروع كنيم. همه مي­ دانيم كه مدتي پيش پيگيري پرونده ­ي كشته شدنِ يك افسر به دست ايلوپرست ها بر عهده ­ي من نهاده شد. اولين گام هاي تحقيق نشان داد كه دامنه ­ي فعاليت ايلوپرست ها فراتر از يك فرقه­ ي تندروي عادي است. معلوم شد كه ايلوپرستان به محتواي پرونده­ ي ژلاتين ارتباط دارند. اين پرونده­ به قاچاق سلاح هاي زيست شناختي مربوط مي­ شد. در اين ماجرا موراشوها و به خصوص كابال نقش داشتند.»

كابال با شنيدن اين حرف دمش را با حركتي توهين­ آميز و برخورنده دور پايش حلقه كرد تا نشان دهد براي حرف هاي من اهميتي قايل نيست. بقيه، اما با علاقه حرف هاي مرا گوش مي­ كردند.

گفتم: «در گام بعدي، معلوم شد كه مافياي نجس ها به رهبري ارباب و پسرش شاخ دراز در اين ماجرا درگير هستند. سرهنگ زاكس، توانستيد آنها را دستگير كنيد؟»

زاكس كه گويي داشت براي ثبت در كتاب هاي تاريخ گزارش مي ­داد، يال هاي بلندش را با انگشتان كوتاه و پهنش شانه زد و گفت: «سربازان ما با دلاوري تمام با مافياي دازيمدا جنگيدند. پايگاه مركزي آنها در جايي دور افتاده در شهر پست قرار داشت. دازيمداهايي كه در آنجا بودند، به شدت مقاومت كردند. اما در نهايت شكست خوردند. ارباب اعلام كرد كه حاضر است تسليم شود. اما وقتي سربازان محل را تصرف كردند، ديديم ارباب كشته شده. پسرش شاخ دراز توانست به همراه چند تن كه گويا همدستان كاهن بودند، بگريزد. تلاش براي يافتن آنها همچنان ادامه دارد.»

گفتم: «آه، ارباب مرد؟ چطور مرد؟ مگر قرار نبود او را زنده دستگير كنيد؟ براي شناسايي كاهن به او نياز داشتم.»

ويسپات گفت: «سرگرد، من رئيس عمليات بودم. كاري نمي­ شد كرد. انگار اين يارو ارباب دمِ آخر ديده بود راهي براي فرار ندارد و خودكشي كرده بود. يا شايد هم دستور داده بود زيردستاش اونو بكشن. چون با سلاح از فاصله­ ي كمي بهش شليك كرده بودن. يكي از دازيمداهاي اسير شده مي­ گفت يك مزدور مالكوس اونو كشته.»

گفتم: «بسيار بد شد. در ضمن، اينها كه مي­ گوييد دزايمدا نبودند، نجس بودند. براي ثبت در پرونده مي­ گويم…»

زاكس با ناشكيبايي گفت: «بله، بله، سرگرد، نجس­ ها، حق با شماست. خوب، ادامه دهيد.»

گفتم: «بله، بعد از اين كه ردپاي شاخ دراز و ارباب را در اين پرونده كشف كردم، از خبرچين­ ها خواستم تا در ميان نجس ها و جنايتكاران شهر پست جستجو كنند. دو چيز به دست آمد، اول اين كه برنامه ­اي براي دستبرد به بانك ژنوم طراحي شده، و دوم اين كه ايلوپرست ها با قلمرو امپراتوري در ارتباط هستند. همچنين قطعي شد كه يكي از افسران اداره­ ي امنيت جاسوس ايلوپرست هاست و توانسته در ماه هاي اخير چندين افسرِ مسئول اين پرونده را سر به نيست كند. بعد از آن بود كه من به همراه سروان و سرباز ويسپات به دارما رفتيم و از نزديك ديديم كه ايلوپرستي به جنبشي سياسي و خشونت ­بار تبديل شده است. وقتي برگشتيم، دو خبر ناخوشايند انتظارمان را مي­ كشيد. از طرفي شهر ارهات ­ها مورد حمله قرار گرفت و نابود شد، و از طرف ديگر دستبرد به بانك ژنوم به شكلي شگفت ­انگيز انجام پذيرفت. بعد بمبي در خانه‌ي من منفجر شد، و همه­ ي ما سرگرمِ تدابيري امنيتي شديم تا ژنوم هورپات ها از همستگان خارج نشود. تا اينجاي كار روشن بود كه ايلوپرست ها به دنبال سلاحي زيست شناختي مي­ گردند و ژنوم را براي اين مي­ خواهند.»

زاكس گفت: «اما ژنوم هورپات ها به تنهايي فايده ­اي براي كسي ندارد. آزمايشگاه هاي بسيار پيشرفته ­اي براي استفاده از آنها مورد نياز است. در كل هنوز كسي نمي­ داند از آنها چه استفاده­ ي نظامي­ اي مي ­توان كرد. هنوز همه ­ي كاربردهاي نظامي اين ژن ها به ادبيات علمي- تخيلي تعلق دارند.»

گفتم: «قربان، من شواهدي در دست دارم كه ايلوپرست ها از طرفي با كابال و شبكه­ ي بازرگاني موراشوها، و از سوي ديگر با جناحي توسعه طلب در امپراتوري مولوك در ارتباط هستند. علتِ اين كه اصرار داشتم مرزها را به سرعت ببنديد، اين بود. ژنوم هورپات ها در همستگان كاربردي ندارد. اما اگر به آزمايشگاه­ هاي ناشناخته ­اي در قلمرو مولوك‌ها برسد، به يك سلاح ويرانگرِ كامل تبديل مي­ شود.»

ارهات، كه تا اينجاي كار سكوت كرده بود، وارد بحث شد و با زبان بويايي­ اش گفت: «سرگرد، در مورد اين ادعاي تان شواهدي داريد؟ اين امكان وجود دارد كه دستبرد به بانك ژنوم در راستاي اهدافِ جنايتكارانه­ ي ارباب بوده و اصلا ربطي به ايلوپرست ها نداشته باشد.»

گفتم: «قربان، شواهد محكمي دارم. نخست آن كه معلوم شده كه اسمِ پرونده­ ي ژلاتين به كالايي زنده اشاره مي ­كند كه توسط موراشوها بارگيري و حمل مي شود. اين كالا، چنان كه يكي از خبرچين هاي من گفت، در واقع انگلي است كه به دستگاه عصبي ميزبانان ش متصل مي­ شود و عقايد و باورهاي آنها را دستكاري مي­ كند. فكر مي­ كنم ايلوپرست هاي خشني كه ما در دارما ديديم، به خاطر آلودگي با اين انگل به اين فرقه پيوسته بودند.»

ارهات بويي اعتراض ­آميز ترشح كرد و گفت: «اين چگونه ممكن است؟ عقايد هركس برخاسته از شخصيت و هويتِ يگانه­ ي اوست. مگر ممكن است يك انگل عصبي باعث باوري ديني شود؟»

گفتم: «آري، اگر آن انگل مغزي به قدر كافي پيچيده داشته باشد، و در آن مغز باورهايي داشته باشد، و آن مغز را به دستگاه عصبي ميزبانش متصل كند، ميزبان هويتي تازه پيدا خواهد كرد. درست مثل سوهران ­ها.»

زاكس دمش را به زمين كوبيد و همه جا را به لرزه در آورد، بعد وقتي ديد نگاه همه به او دوخته شده، سعي كرد خويشتن داري پيشه كند. گفت: «سرگرد، مغزِ اضافي ما سوهران­ ها انگل نيست. اين موجودي هوشمند است كه هزاران سال پا به پاي ما تكامل پيدا كرده و همه­ ي ما به طور مادرزاد آن را همراه داريم. مغزِ ما همراه با مغزِ اين موجودات رشد مي­ كند.»

ويسپات با قدرتي علمي كه از او بعيد بود، گفت: «ولي سرهنگ، با اين وجود كدهاي ژنتيكي شما و اون مغزِ اضافي­ تون متفاوته. روشنه كه اونا يك زماني موجودات مستقلي بوده­ ان و قاعدتا اولش مثل انگل با سوهران­ ها زندگی می‌کرده‌ان.»

زاكس گفت: «درست است، اما آنها با مغزِ ما همزيست هستند. آنها را نمي ­توان انگل دانست. خيلي از محاسبات ذهني را مغزِ اين موجودات براي ما انجام مي­ دهد. در ضمن، تكامل و رشد اين مغز در ارتباط با مغزِ سوهرانيِ ما انجام مي­ شود و چيزي جداگانه نيست. هيچ عقيده و باوري نيست كه بتوان آن را به طور انحصاري به مغز سوهران يا مغز همزيست­ مان نسبت داد.»

گفتم: «اين در شرايطي است كه تكامل دو مغز به طور طبيعي و در جريان ميليون‌ها سال انجام پذيرفته باشد. اما به اين امكان فكر كنيد كه انگلي با يك شبكه ­ي عصبي به نسبت ساده، براي مقصودي سياسي يا نظامي طراحي شود. فرض كنيد در آزمايشگاهي، مغزي را درست كنند كه امكان اتصال با دستگاه عصبي ميزباني را داشته باشد، و به طور پيش تنيده عقايد و باورهايي را دارا باشد. در اين حالت مي­ توان با پخش كردنِ اين انگل بر يك جمعيت همه را به آن عقيده گرواند.»

موگاي سالخورده گفت: «سرگرد، اين از نظر علمي امكان دارد، اما ما شواهدي براي اين كه به واقع رخ داده باشد نداريم. انجام چنين كاري به آزمايشگاه­ هايي بسيار پيشرفته نياز دارد، و دانشي فراتر از آنچه كه ما يا مولوك‌ها در اختيار داريم.»

گفتم: «آري، چنين است، اما به هر صورت اين اتفاق افتاده است. وقايع اخير در سياره ­ي بلفا-88 را از ياد برده ­ايد؟ فكر مي­ كنيد آن توپ هاي پشمالو چرا يك دفعه به هواداران امپراتور تبديل شدند؟ حدسِ من آن است كه در قلمرو مولوك‌ها چنين دانش و چنين آزمايشگاهي وجود دارد. چون اين انگل نخستين بار در قلمرو آنها و در دارما پديدار شده است. به هر صورت، يك هونوي خبرچينِ خودش از نزديك اين ژلاتين­ ها را ديده. او به يكي از آنها دست زده و ايماني ديني و زودگذر به ايلو را تجربه كرده بود. به محض آن كه كاهن انگل را از دستش جدا كرد، اين تاثير از بين رفت. در بلفا -88 هم ماجرا همين است. شكي ندارم كه آن انگل هايي كه مي­ گويند باعث آلودگي بوميان آنجا شده، نسخه­ اي از ژلاتين است. من تصويرهايي از مردم آن سياره را ديدم كه نشان مي ­داد ايلوپرست شده ­اند. شايد مغزشان شباهتي با مغز دازيمداها داشته و توانسته ­اند انگل را روي مغز آنها سوار كنند. شكي ندارم كه ايلوپرست ها ژنوم هورپات ها را براي همين مي­ خواهند. به كمك آن مي­ توانند انگل هايي درست كنند كه بتوانند به مغزِ تمام نژادهاي كيهان حمله كنند. فراموش نكنيد كه اين همان توانايي جادويي هورپات هاست. ما در حال حاضر در اينجا دو متهم داريم كه مي­ توانند حرف مرا تاييد كنند.»

چشم ها همه به سوي كابال و محقق چرخيد. محقق همچنان با چشمان متحرك آويخته و شاخكي كه بالاي سرش به هم گره خورده بود، به تنديسي از ديوانگي شبيه بود. اما كابال با زيركي ما را مي­ پاييد و در چشمانِ عظيم و كروي ­اش برقِ نگراني ديده مي­ شد.

گفتم: «كابال، بگو ببينم، آنچه كه گفتم درست بود يا نه؟»

كابال گفت: «در مورد ژنوم هورپات ها نظريه هاي فراواني وجود دارد. برخي اعتقاد دارند كه اين موجودات از راه تقليد كردنِ ساختار ژنتيكي ديگران تغيير شكل مي­ دهند، و برخي ديگر به شبيه سازي ظاهري و سطحيِ شكلِ بيروني سرمشق­ هاي زنده باور دارند. به تازگي پژوهشي در دانشگاه…»

با بي ­ادبي واضحي حرفش را بريدم و گفتم: «كابال، در يك كلمه جواب مرا بده. چيزي كه در مورد اهميت ژنوم هورپات ها براي ايلوپرست ها گفتم درست بود يا نه؟»

كابال با ناراحتي بر صندلي مجلل‌اش جا به جا شد و باز شروع كرد: «در سخنان شما نشانه­ هاي زيادي از تنش عصبي و هيجان رواني به چشم مي‌خورد. منسوب كردنِ صحتِ منطقي به گزاره ­هايي كه توسط مغزي هيجان‌زده توليد شده باشد، شايسته­ ي تحليل و نقدِ بيشتر است…»

به يادِ ساعت هاي رنج باري كه مقابل منشيِ گونگايِ او نشسته بودم افتادم و بار ديگر با حالتي توهين ­آميز حرفش را قطع كردم: «كابال، حرف مرا با بله يا خير جواب بده و نه يك كلمه بيشتر. آنچه كه در مورد رابطه­ ي ايلوپرست ها و ژنوم هورپات ها گفتم درست بود يا نه؟»

عمدا هربار پرسشم را به دقت تكرار مي­ كردم تا با پاسخ گفتن به يكي از جمله­ هاي ديگرم نتواند مرا از سر باز كند. كابال كه عادت نداشت كسي حرفش را قطع كند، با دمي آويخته و حالتي زار به حاضران خيره شد، و وقتي ديد زاكس با قدم هاي بلند و حالتي سهمگين به سمتش پيش مي ­رود، يك گلوله­ ي بزرگ مخاطي را از گلوي فرتوت و چروكيده ­اش عبور داد و با صدايي ضعيف گفت: «آري.»

همه با حالتي منتظر به آرتيمانو نگاه كردند كه همان طور بي­ حركت از سقف آويزان شده بود. آرتيمانو در ذهنِ همه­م ان انديشيد: «او راست مي­گويد.»

با همان تندي به كابال گفتم: «حالا بگو ببينم اين جمله ­ام درست است يا نه؟ آيا تو در حمل و نقل اين انگ لهاي عصبي دست داري؟ آيا درست است كه تو كاهن را ديده ­اي و با او و ارباب همكاري كرده ­اي؟»

كابال بار ديگر خواست يكي از جمله­ هاي بي­ سر و ته و طولاني ­اش را تحويلمان دهد، اما زاكس به سمتش خم شد و از فاصله­ اي چندان كم به او چشم دوخت كه بوي بدِ بازدمش موراشوي بخت برگشته را در خود غرق كرد. كابال دم در كشيد و چيزي نگفت. باز آرتيمانو از بالاي سقف انديشيد: «پاسخ مثبت است. او در مورد تمام اين اتهام­ ها مقصر است.»

براي لحظه­ اي سكوت در اتاق برقرار شد. شهادت آرتيمانوها همواره درست بود، اما براي اين كه كسي به طور رسمي گناهكار دانسته شود كفايت نمي­ كرد. ترديد اما، به سرعت از ميان رفت، چون ارهات گفت: «بسيار خوب، لازم است بدانيد كه ما ارهات­ ها هم توانايي خواندن ذهن ديگران را داريم. اكنون مدتي بس طولاني­ است كه ذهن كابال توسط بانفوذترين مغزهاي ارهات كه از كشتار معبدمان جان سالم به در بردند، خوانده مي­ شود. كابال به راستي در مورد اتهام هايي كه سرگرد به او وارد كرد، گناهكار است. مي­ توانيد شهادت مرا به طور رسمي ثبت كنيد.»

همه منتظر ماندند تا مترجم سخنان ارهات را به زبان صوتي ترجمه كند. مترجم ­هاي اداره ­ي امنيت گذشته از وظيفه ­شان به عنوان مترجم، منشي و ثبت كننده ­ي نشست ها هم بودند. به اين ترتيب با شهادت رسمي ارهات، گويي باري گران از دوش و بال همه برداشته شد. هرچند سخنِ ارهات به بويي معنادار آغشته شده بود كه براي من خوشايند نبود. با اين وجود، مي ­ديدم كه نگاه­ هاي ستايش ­آميز زيادي از گوشه و كنار نثارم شده. موقعيت را مناسب ديدم و گفتم: «بسيار خوب، كارِ من با كابال تمام شد. گناه او نيز اثبات شده. او را به زندان ببريد تا براي گرفتن اطلاعات بيشتر از او بازجويي شود.»

دو نگهبان سارمات پيش آمدند و كابال را كه از بازوهاي سه گانه ­ي برده‌هايش آويخته بود و داشت غش مي­ كرد را در ميان گرفتند. كابال و ملازمانش در سكوت اتاق را ترك كردند.

تورانا

G:\draw\my works\Dazimda\turana1.jpg

 

 

ادامه مطلب: سيصدوسه روز قبل- سيصدوبيست روز پيش از پايان-همستگان

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب