چهارشنبه , مرداد 24 1403

سيصد و سه روز بعد- هفده روز پيش از پايان- همستگان

بار ديگر رشته­ ي سخن را به دست گرفتم و گفتم: «خوب، تا اينجاي كار معلوم شد كه هدف ايلوپرست ها از عمليات در همستگان چه بوده است. آنها از ابتدا به دنبال ژنوم هورپات ها مي­ گشتند تا به اين ترتيب به سلاحي كامل دست يابند. تمام فعاليت ها و كشت و كشتارهايشان هم با همين هدف انجام مي شده. حالا به بخش اصليِ داستان مي­ رسيم. همين حقيقت، يعني لزومِ حضور كاهن و ايلوپرستان در همستگان، باعث شد تا كاهن ناچار شود در اينجا و در كانون فعاليت اداره ­ي امنيت حضور داشته باشد. به همين دليل هم داشتن جاسوس و ماموري نفوذي برايش اهميت پيدا كرد. از مجراي اين مامور خائن بود كه افسران مسئول پرونده ­ي ژلاتين يكي يكي كشته مي ­شدند. همين خائن هم بود كه مرا شناسايي كرد و در خانه­ ام بمب گذاشت.»

زاكس بيشتر براي توضيح دادنِ موضوع به اعضای والامقام دفتر مركزي گفت: «سرگرد اعتقاد دارد كه يكي از دازيمداها به نام سروان خائن بوده است.»

گفتم: «در واقع به قول سرهنگ زاكس شواهدي وجود داشت كه سروان همان كاهن بوده باشد. او كسي بود كه به پرونده­ هاي رده بندي شده ­ي اداره­ ي امنيت دسترسي داشت، عمويي از طبقه­ ي نجس ها داشت، و مدعي بود كه از راهِ ارتباط با او اطلاعاتي ارزشمند را به دست مي ­آورد. اما اين اطلاعات بيشترشان سوخت شده بودند و براي رفع اتهام از خودش كاربرد داشتند. در زمان دستبرد به بانك مسئول حفاظت از آنجا بود. بعد هم ناگهان غيبش زد و طي يك صحنه ­سازي ساختگي، طوري وانمود كرد كه گويي در يك بمب­ گذاري كشته شده است. اما چه كسي مي ­توانست او را در خانه­ ي عموي نجسش شناسايي كند و به قتلشان برساند؟»

ويسپات گفت: «پس فكر مي­ كني سروان كاهن بوده؟»

گفتم: «نه، فكر مي­ كنم سروان جاسوس و خائن بوده، اما بايد در جايي ديگر دنبال كاهن گشت. هونوي خبرچين براي من نكته­ ي بسيار مهمي را فاش كرد. او گفت كاهن دازيمدايي است كه براي مدتي در قلمرو امپراتوري پرسه زده و يك بار هم در آنجا گم شده و به طور تصادفي نجات يافته. خوب، اين مشخصات با يك نفر از ميان متهم ­هاي ما هم خواني دارد، و آن هم محقق است. او مدت ها در قلمرو امپراتوري كاوش كرده و يك بار كه در فضا گم شده بود، توسط يك فضاپيما­ي مولوك نجات يافت. من فكر مي­ كنم محقق همان كاهن است. محقق، چيزي براي گفتن داريد؟»

محقق، با همان حالت غيرعادي ­اش بي حركت باقي ماند و چيزي نگفت. من بال زنان به او نزديك شدم و در چشمان مركب تهي از احساسش نگاه كردم. ممكن بود يك دازيمدا چنين حالتي را تقليد كند و خودش را به ديوانگي بزند، اما غدد بوزاي بدنش را نمي­ توانست كنترل كند. با نگراني دريافتم كه هيچ بويي كه نشانگر فعاليتي هوشمندانه باشد، از او به مشام نمي­ رسد. پرسيدم: «بر سرش چه آمده؟»

ويسپات گفت: «خُب، درست نمي­ دونيم. طبق همون اطلاعاتي كه داده بودي سراغش رفتيم. توي همون پناه گاه دستگيرش كرديم. فقط يكي دو تا باسوگاي دست و پا چلفتي نگهبانش بودن كه به سادگي تسليم شدن. اما خودش انگار ديوانه شده. از وقتي كه پيداش كرديم همين طوريه. هيچي نمي‌گه، جز شعرهايي كه گاه و بيگاه مي­ خونه.»

به محقق نزديك شدم و با زبان بويايي دازيمداها پرسيدم: «حالت چطور است؟ حرف بزن! محقق!»

آنقدر ماده ­ي بوزا براي تاكيد بر پرسشم از بدنم تراوش كردم كه از نفس افتادم. زبان بويايي در سطحي عميق تر از زبان صوتي رمزگذاري مي­ شد و بنابراين در برابر آسيب هاي رواني مقاوم ­تر بود. تلاش من نتيجه داد و محقق ناگهان به حرف آمد و گفت: «در ترازوي عدل توده­ هاي چركينِ دارما

سرخي افق

حبابي نارنجي است.»

به ديگران نگاه كردم و آنها نيز با همان سردرگمي به من خيره شدند. اين بار با زبان صوتي پرسيدم: «محقق، صداي مرا مي­ شنوي؟ بگو ببينم در مورد كاهن چه مي ­داني؟»

محقق بدون اين كه شاخك هاي از كار افتاده ­اش را باز كند يا چشمان متحركش را تكان بدهد، باز گفت: «واپسين تپش هاي وهم ­آلودِ بته ­هاي خاردارِ صندلي­ ات

در بازويم فرو رفت، گالیا

آهاي آهاي گالیا!»

به ويسپات گفتم: «چه مي­ گويد؟ گالیا کیست؟»

ويسپات گفت: «راستش نمي­ دونم. از وقتي گرفتيمش همين جوري حرف مي ­زنه. گمون كنم شعرهاي همون ديوان رو مي­ خونه. اون شاعر زمينيه بود…»

گفتم: «گالیا كيست؟ چند بار اين اسم را تكرار كرد.»

زاكس با بي ­حوصلگي گفت: «شايد اسم دوستش بوده. چه مي­ دانيم. يك حقيقت در موردش روشن است و آن هم اين ديوانه شده و مغزهايش از هم جدا شده. پزشك اداره مي­ گفت دچار جنون دومغزي شده.»

به سمتش رفتم و كلاه خودش را با احتياط از سرش برداشتم. منظره­ ي چندش آور زيرش باعث شد رويم را برگردانم و جلوي خودم را بگيرم تا موجي از بوهاي تهوع ­آور كه داشت از بدنم بيرون مي ­زد را مهار كنم. زير كلاه خود، منظره ­اي دردناك به چشم مي­ خورد. يك توده گوشتِ شفاف و قرمز به پشت جمجمه­ ي محقق چسبيده بود، و رشته­ هايي تيره را مانند سوزني به درون جمجمه ­اش فرو كرده بود. توده­ ي گوشت از ميان زخم برداشته بود، اما هنوز زنده بود و سطحش وقتي در مجاورت هوا قرار گرفت پيچ و تاب خورد.

همه دور محقق جمع شدند. زاكس گفت: «مي­ بينيد؟ سرگرد حق داشت. واقعا انگلي عصبي در كار است.»

گفتم: «کسی از ترسِ لو رفتن اطلاعات، اين انگل را زخمي كرده. احتمالا مي­ دانسته كه اين به اصطلاح ژلاتين به مغز محقق وصل است و زخمي كردنش به ديوانه شدنِ او منتهي مي­ شود.»

زاكس گفت: «يعني مي­ خواهي بگويي به جز سروان خائن ديگري هم وجود داشته است؟»

گفتم: «بله، دست كم يك خائن ديگر هست.»

موگاي گفت: «و همچنان فكر مي ­كنيد اين محقق همان كاهن است؟»

گفتم: «در اين مورد ترديدي ندارم. تمام مشخصاتش با چيزي كه هونو برايم تعريف كرد هم خواني دارد. ديديد كه، بقيه­ ي اطلاعاتش هم درست از آب در آمد.»

ارهات گفت: «اين براي من بسيار جالب بود كه چطور يك خبرچين عادي اطلاعاتي اين قدر دقيق در مورد مخفي­گاه ­هاي ايلوپرستان به دست آورده است.»

به زبان بويايي گفتم: «اين هونو مدتي را به عنوان يكي از اعضاي فروپايه در گروه ايلوپرستان گذراند. البته اطلاعات مربوط به مخفي­گاه­ ها را به شكلي غيرعادي به دستم رساند. وقتي از تفریح‌گاه بيرون مي ­آمدم، يك چاپلا پيشم آمد و مكعبِ حاوي اطلاعات را به دستم داد. گفت اين هديه­ ايست از دوستي كه مرا به آنجا دعوت كرده.»

زاكس زبان بويايي معيار جمهوري را درست نمي ­دانست، اما با برخي از واژگان مهم به قدر كافي آشنا بود. براي همين هم پيش از اين كه مترجم دست به كار شود، با تنفر گفت: «تفریح‌گاه؟ تو در يك مکان بدنام با خبرچينت قرار گذاشته­ اي؟»

ويسپات هم رندانه از آن وسط ها گفت: «بد نگذره رفيق!»

گفتم: «اگر فكر مي­ كنيد براي خوشگذراني به آنجا رفته بودم اشتباه مي‌كنيد. هونوها خيلي در مورد حفظ جان خودشان حساس هستند. در اين موردِ خاص، بديهي بود كه اگر مي­ فهميدند ما كجا قرار گذاشته ­ايم كلكش را مي­ كندند. او به قدري در مورد اطلاعاتي كه داشت حساس بود كه بخش مهمي از آنها را خودش به من نداد و مكعب حاوي آن را از راه آن چاپلا به من رساند. اين يعني كه خطري تهديدش مي­ كرده. بنابراين ببخشيد كه در دفتر شما قرار نگذاشتم!»

زاكس و ويسپات به هم نگاه كردند، و بعد زاكس گفت: «گمان كنم شما خبر نداشته باشيد.»

با تعجب به او نگاه كردم و شاخك هايم را سيخ كردم. ويسپات گفت: «راستش، هونوي خبرچيني كه حرفش بود، كشته شده. خودم اونو شناسايي كردم.»

دمم را چرخاندم و گفتم: «اشتباه مي­ كنيد. من همين دو سه ساعت پيش با او حرف زدم.»

ويسپات گفت: «نه، اشتباهي در كار نيست. همين دو ساعت پيش بلافاصله بعد از تماسي كه گرفتي خبر رسيد كه يه هونو توي يكي از خانه‌های بدنام كشته شده. چون خبر داشتم با خبرچيني از نژاد هونو قرار داشتي، نگرانت شدم. اينه كه رفتم و طرف رو ديدم. ببينم، نزديك يه حوض با هم قرار داشتين؟»

با حيرت گفتم: «بله، اما…»

گفت: «خوب، پس خودش بوده. كاركناي اونجا هم گفتن قبل از اين كه جسدش رو پيدا كنن گفته بوده توي همون اتاق با يه دازيمدا قرار داره. همه كلي مسخره­ اش كرده بودن. اما گفته بود مسئله­ ي شغليه. وقتي اينها را شنيدم حتم كردم كه خبرچين خودت بوده كه ريق رحمت رو سر كشيده.»

به فكر فرو رفتم و گفتم: «پس لابد شك كرده بوده كه تعقيبش مي ­كنند. بايد حدس زده باشد كه جانش در خطر است. حتما براي همين اطلاعات را شفاهي به من نگفته و آنها را در مكعبي ضبط كرده. هونوي بيچاره، ماموريتش را خيلي خوب انجام داد. شما محقق و ارباب و شاخ دراز را در جاهايي كه او گفته بود يافتيد.»

براي دقيقه ­اي همه سكوت كردند تا به فداكاري اين خبرچينِ خرده­ پا اداي احترام كنند.

ارهات سكوت را شكست و گفت: «خوب، سرگرد، در جمع بندي ­نهايي شما فكر مي­ كنيد كه كاهن همان محقق است. و اين كه سروان خائني بوده كه در اداره ­ي امنيت كار مي ­كرده؟»

گفتم: «اين حدسي است كه داشتم. تا اين كه فكري تازه به سرم خطور كرد. وقتي از تسخير بلفا-۸۸ به دست مولوك‌ها خبردار شدم، به اين نتيجه رسيدم كه كليت قضيه بزرگتر از آن است كه بخواهد توسط موجودي مثل محقق مديريت شود. ما در اينجا با يك توطئه ­ي بين ستاره ­اي روبرو هستيم كه زندگي ميليون ها موجود را در صدها دنياي متفاوت دگرگون خواهد كرد. اين توطئه بايد در امپراتوري طرح شده باشد. پيوستن بلفا-۸۸ به مولوك‌ها فقط يك آغازِ آزمايشي بوده. به زودي دنياهاي ديگري با ساكناني كه مغزشان توسط ژلاتين مسخ شده، با اشتياق به امپراتوري خواهند پيوست.»

موگاي گفت: «خوب؟ از اينها مي­ خواهيد چه نتيجه ­اي بگيريد؟»

گفتم: «نتيجه آن كه اين برنامه بزرگ تر و پيچيده­ تر از آن است كه يك كاهنِ نيمه ديوانه مثل محقق و جاسوسي تازه كار مثل سروان بتوانند از پسِ آن برآيند. حدس من آن است كه كسي ديگر در پشت پرده وجود دارد كه كاهن را مثل آلت دست مورد استفاده قرار مي­ دهد. ما تمام اين مدت به دنبال عروسك ها بوده ­ايم. در حالي كه خيمه شب باز در جايي ديگر در تاريكي نشسته و دارد به يال و شاخ همه­م ان مي­ خندد.»

ويسپات گفت: «خوب، اين فرضيه­ ي جالبيه، اما بايد يه خرده برگرديم عقب و ببينيم واقعا تشخيصي كه در مورد كاهن دادي درسته يا نه.»

از اين گستاخي­ اش جا خوردم و گفتم: «منظورت را نمي­ فهمم.»

ويسپات گفت: «تموم حرفي كه زدي بر اين مبناست كه سروان جاسوس بوده و محقق كاهن. اما هنوز معلوم نشده كه اين حدست درست باشه.»

نمي­ فهميدم چرا با اين امر بديهي مخالفت مي­ کند. گفتم: «من كه دلايلم را توضيح دادم. روشن است كه اين دو نفر گناه كارند.»

ويسپات گفت: «نه، چندان هم روشن نيست. همين امروز صبح، يه پيكِ اجير شده كه از هيچ جا خبر نداشت، يك بسته براي اداره ­ي امنيت آورد. توي اين بسته، يه فيلم بود كه سروان از خودش برداشته بود. در واقع يه پيام بود از طرفِ سروانِ فراري و بيچاره­ ي ما.»

گفتم: «پيام؟ فيلمِ سروان؟ چرا مرا در جريان قرار نداديد؟»

ويسپات گفت: «به دليل محتواي خاصِ پيام، تصميم گرفتم صبر كنم تا يه چيزايي روشن بشه. الانم خوشحالم كه اين كارو كردم. سروان توي اين فيلم به يه سري از فعاليت هاي پنهاني ش اشاره كرده بود، و يه جورايي اعتراف كرده بود كه دور از چشم ماها داشته با يه جاهايي زد و بند مي­ كرده. قضيه­ ي عموش كه نجس بوده رو هم همونجا گفته. هرچند نمي­ دونسته كه ما پيشاپيش اين موضوع رو فهميده بودیم.»

گفتم: «خوب، سروان چه گفته؟ لابد خواسته اثبات كند كه ديگر در اين جهان نيست و طي تروري موفق كشته شده، نه؟»

اين بار زاكس گفت: «بله. دقيقا، گفته كه از چند سال پيش براي اين كه بتواند سريع تر در سلسله مراتب اداره­ ي امنيت ارتقا پيدا كند، تصميم گرفته با عمويش و جامعه ­ي دازيمداهاي نجس ارتباط برقرار كند. بعد هم اطلاعاتي را كه از آن راه به دست مي ­آورده، دستمايه ­ي پيروزي در ماموريت هايش قرار مي‌داده. گفته كه هميشه به تو مثل سرمشقي حسادت برانگيز نگاه مي­ كرده، و آرزو داشته مثل تو به ماموريت هايي قهرمانانه در دنياهاي بيروني برود. اين را هم گفته كه پس از گمارده شدن بر پرونده­ ي ژلاتين و همكاري با تو، به اين نتيجه رسيده كه تو با آن تصوير آرماني­ اي كه براي خودش ساخته بود، تفاوت داري. يعني سرخورده شد.»

بويي تمسخرآميز از بدنم بيرون دادم و گفتم: «عجب، چقدر بد. با اين فيلم قلب مرا شكسته!»

ارهات زبانش را از دهان بيرون آورد و بوي پرطعنه ­ي مرا ليسيد و با تعجب به من نگاه كرد.

زاكس ادامه داد: «سروان در اين فيلم مجموعه اي از شواهد را ارائه كرده، كه به نظر خودش به شناسايي هويت كاهن كمك مي­ كند. گفته كه توصيف هايي از كاهن داشته، و مي­ دانسته كه او پيش از ظاهر شدن بر صحنه، مدتي را در قلمرو امپراتوري بوده. همچنين اين را مي­ دانست كه كاهن ارتباط هايي با درون اداره دارد. او الگوهاي حضور و غياب كاهن را در جاهاي مختلف با همين الگو در افسران دازيمداي اداره ­ي امنيت تطبيق داده بود، و به اين نتيجه رسيده بود كه يكي از دازيمداهاي پليس، رفتاري دقيقا مكمل كاهن دارد. يعني همواره در نزديكي او و در همان سياره ­اي كه او مشاهده شده، حضور داشته، و هرگز همزمان با او يك جا ديده نشده. خلاصه كنم، او معتقد بود كه كاهن يكي از افسران ماست.»

گفتم: «عجب نبوغي. تصادفا به اين نتيجه نرسيده بود كه خودش كاهن است؟»

زاكس گفت: «نه، سرگرد، الگويي كه سروان استخراج كرده، نشان مي­ دهد كه آن افسرِ منحصر به فردي كه مي­ تواند كاهن باشد، شما بوده ­ايد.»

گوش هايم را خواباندم و با شليك كردنِ فواره ­اي از بوهاي سرخوشانه به اين حرف خنديدم. انتظار داشتم بعد از شاه كاري كه زده بودم، بقيه هم همراهِ من به اين حرفِ بي­ ربط بخندند. اما ناگهان متوجه شدم كه در سكوت همه به من چشم دوخته ­اند. ويسپات با حالت موقري كه از او بعيد بود، و زاكس با نگاهي رسمي كه شايسته­ ي اين موقعيت نبود، به من خيره شده بودند. خنديدنم را نيمه­ كاره رها كردم و گفتم: «ببينم. شما كه حرف هايش را جدي نگرفته­ ايد؟»

ويسپات گفت: «خوب، راستشو بخواي، چرا!»

هرچه كردم اثري از شرمندگي يا احترام در صدايش نيافتم. به ارهات و موگاي نگاه كردم كه با چشمان بزرگ و بي ­احساسشان حركاتم را مي­ پاييدند. با بي قراري بال زدم و گفتم: «آهاي، فكر مي ­كنم بايد در اين مورد به من توضيح بدهيد. بعد از اين كه محقق و كابال را بر مبناي اطلاعات من دستگير كرديد و كاري كردم كه ارباب و شاخ دراز به دام بيفتند، اين طوري از من تشكر مي ­كنيد؟ با جدي گرفتنِ حرف هاي مسخره ­ي يك خائن؟»

زاكس گفت: «سرگرد، همان طور كه گفتيد، كاهن كسي بوده كه براي مدتي طولاني در دنياهاي مرزي جمهوري و قلمرو امپراتوري حضور داشته، و در ضمن او كسي بوده كه فضاپيما­يش يك بار دچار اشكال فني شده و توسط يك كشتي فضايي تجاري مولوك‌ها نجات داده شده…»

فرياد زدم: «خوب، اينها را كه من گفتم. بر اساس همين داده ­هاست كه محقق را كاهن مي­ دانم. اين مثل روز روشن است، نيست؟»

ويسپات گفت: «نه، سرگرد، نيست. يه نفر ديگه هم بوده كه همين مشخصات رو داره، يه دازيمداي ديگه هم هست كه درست همين سرگذشت رو داشته، مي­ توني حدس بزني كي رو مي ­گم؟»

به ياد ماموريتم در منظومه­ ي پروين افتادم و ناباورانه گفتم: «اين حرف جنون ­آميز است…»

ويسپات به من نزديك شد و با سه چشمِ سرخ و بزرگش حركاتم را زير نظر گرفت و گفت: «نه، خيلي هم عاقلانه ­ست. سرگرد، اون يه نفر خودت هستي. تو كاهن هستي…»

 

اوراری

G:\draw\my works\Dazimda\urari1.jpg

 

 

ادامه مطلب: ده روز بعد- هفت روز پيش از پايان- منظومه ­ي گروتاست

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب