پنجشنبه , آذر 22 1403

اسطوره شناسی پهلوانان ایرانی – بخش سوم ابرپهلوانان – گفتار دوم دو ابرپهلوان – سخن دوم: رستم

بخش سوم: ابرپهلوانان

گفتار دوم: دو ابرپهلوان

سخن دوم: رستم

  1. 1. رستم بی‌تردید بزرگترین پهلوان ایرانی، و به تعبیری که در این نوشتار به دست خواهم داد، بزرگترین ابرپهلوان ایرانی، و یکی از مسئله برانگیزترین و پیچیده‌ترین شخصیتهای اساطیری در سطح تمام تمدنهاست. داستان‌های منسوب به وی بخش عمده‌ی شاهنامه را در بر می‌گیرد، و ارجاعهای بسیاری که در دو هزار سال گذشته به وی صورت گرفته، وی را به مرتبه‌ی نمادی عام برای سنت سلحشوری و پهلوانی برکشیده است. در اینجا، بدون این که بخواهم وارد جزئیات ماجرا شوم، تنها چارچوب عمومی داستان زندگی رستم را ترسیم می‌کنم. بخشی از ماجراهای وی در جریان زندگینامه‌ی سهراب بیان شد، و بخش دیگری را پس از این در ارتباط با هفت خوان و نبردش با اسفندیار بیشتر مورد تحلیل قرار خواهم داد.

رستم، یکی از پهلوانانی است که به دودمان سام تعلق دارد. چنان که پیش از این گفته شد، در اوستا سام نام خانوادگی و اسم قبیله‌ی گرشاسپ است، از این رو رستم را می‌توان نواده‌ی گرشاسپ دانست. محمل التواریخ چنین تبارنامه‌ای را برای او ذکر کرده است: رستم پسر زال پسر سام پسر نریمان پسر گرشاسف پسر اشرط پسر شم پسر طورگ پسر شیداسپ پسر ثور پسر تورجم پسر جمشید[1]. جالب آن که در این تبارنامه برخلاف نمونه‌های مشابه،‌ نامهای مادربزرگان زیادی ثبت شده است. بر اساس گرشاسپ نامه، جمشید پس از گریختن از ضحاک با دختر شاه زابل به نام پری‌چهره ازدواج کرد و تورجم از او زاده شد. گرشاسف هم با دختر شاه روم ازدواج کرد و صاحب نریمان شد. سام هم با ماهوراج ازدواج کرد که دختر فرعون مصر –اونقیطی- بود. زال هم که با رودابه وصلت کرد.

سام، در شاهنامه فرزند نریمان و بنابراین نوه‌ی گرشاسپ است. پهلوانی بزرگ که در جریان نبردهای نوپای ایرانیان و تورانیان شجاعت بسیار به خرج می‌دهد و فرزندی به نام زال دارد، که یکی از پیچیده‌ترین و معماگونه‌ترین شخصیتهای شاهنامه است.

زال، با موی سپید و رویی سرخ زاده شد، و از آنجا که سام او را موجودی هیولاگونه و دیوزاده می‌دانست و از زاده شدنش شرمگین بود، او را به جنگلی برد و در آنجا رهایش کرد تا بمیرد. اما سیمرغ، که پرنده‌ای گوشتخوار و عظیم بود، او را برگرفت و به آشیان خود برد و همراه با فرزندان خویش بپرورد. تا آن که زال بالید و بزرگ شد و به کودکی زیبارو و نیرومند تبدیل شد. آنگاه سام که وجدانی ناراحت داشت و از رها کردن پسرش غمگین بود، یک بار که از کنار کوهی می‌گذشت، زال را در آشیان سیمرغ دید و دریافت که فرزندش به این شکلِ معجزه‌آسا جان سالم به در برده است. سیمرغ زال را به پدر باز داد و سام او را گرامی داشت و بپرورد. سام فرزند را در این هنگام زال نامید، که “پیر” و “زرد” معنا می‌دهد. زال تنها پهلوان شاهنامه است که پیر به دنیا می‌آید.

          به این ترتیب، زال از ابتدای کار، زندگی خود را براساس الگوی زایش پرمخاطره آغاز کرد، که ویژه‌ی ناجی و شاه- پهلوان است. با این وجود کسی که او را تهدید می‌کرد، شاهی ستمگر نبود که در اختران قیام وی را در آینده دیده باشد، بلکه پدر خودش بود که از ویژگی ظاهری وی – یعنی پیرنما بودنش- شرمزده بود. خطر بزرگی که در کودکی وی را تهدید می‌کرد، تعقیبِ سربازان شاه نبود، که نیروهای طبیعیِ پنهان شده در جنگل بودند. آن حامی‌ای که او را نجات داد هم، مانند شاه- پهلوانان، انسانی چوپان نبود که با طبیعت در ارتباط نزدیک باشد، بلکه خودِ طبیعت بود که در قالب سیمرغ تجلی یافته بود.

          زال به این ترتیب، در میان پهلوانان ایرانی جایی برای خود باز کرد و نیرومندی و خرد شگفت‌انگیزی که داشت، در همه جا نامبردارش کرد. آنگاه، ماجرای عشقی دلکشی میان او و شاهدخت کابل –رودابه- رخ داد، و از این پیوند رستم زاده شد.

          رستم، از همان آغاز تولد موجودی ویژه بود. در مقام نوزاد، چندان درشت و سنگین بود که مادرش از زادنش در ماند، در نتیجه زال که روابط نزدیک خود را با سیمرغ حفظ کرده بود، با راهنمایی او پهلوی رودابه را شکافت و رستم را بیرون آورد و جای زخم را دوخت. داستان زایش رستم به این روش، نخستین گزارش از یک عملِ سزارین موفق است که در آن مادر و بچه هر دو زنده مانده‌اند. کهنترین گزارش که از نظر تاریخی به پیش از این باز می‌گردد، به روایت مورخان رومی از زایش یولیوس سزار مربوط است که به همین ترتیب به دنیا آمد و نام خود را به عملِ سزارین داد. اما مادرش در این بین درگذشت.

          رستم، با سرعتی بسیار ببالید و بزرگ شد و به دلاوری سهمگین تبدیل شد. هنگامی که هشت ساله بود، پیل سپید غول پیکری از آخور گریخت و مردم را تهدید کرد، و رستم که هنوز کودکی بیش نبود، گرز سام را برداشت و با آن پیل را از پای در آورد.

در این هنگام رستم به شکل و شمایل مشهور خویش دست یافته بود:

ز رستم همی در شگفتی بماند     برو هر زمان نام یزدان بخواند

بدان بازوی و یال و آن پشت و شاخ     میان چون قلم سینه و بر فراخ

دو رانش چو ران هیونان ستبر     دل شیر نر دارد و زور ببر

بدین خوب رویی و این فر و یال     ندارد کس از پهلوانان همال

بدین شادمانی کنون می خوریم     به می جان اندوه را بشکریم

به زال آنگهی گفت تا صد نژاد     بپرسی کس این را ندارد بیاد

که کودک ز پهلو برون آورند     بدین نیکویی چاره چون آورند

به سیمرغ بادا هزار آفرین     که ایزد ورا ره نمود اندرین[2]

آنگاه نخستین سفر جنگی رستم پیش آمد، که در جریان آن به دژ کوه سپند حمله برد. این دژ، در متون پهلوی با نام دژ اسپند-دات ثبت شده[3]، که صورت دیگری از همان نامِ اسفندیار است و جالب است که نخستین و واپسین جنگِ رستم، به درگیری‌اش با این نام مربوط می‌شود.

دژ کوه سپند، قلعه‌ای بزرگ در مکانی دشواریاب بوده که پیش از رستم نیز دلاوران سیستانی زیادی برای فتح آن گام به میدان نهاده بودند. فردوسی می‌گوید که نریمان، نیای رستم، در برابر این دژ و هنگام جنگ با اربابان آن کشته شد، و سام که خونخواه پدر بود، در برابر دروازه‌های آن شکست خورد.

زال رستم را برای ستاندن انتقام نیای خویش گسیل کرد، و او نخستین نبرد خود را با ترفندی دور از انتظار به انجام رساند. او به جای آن که از شور و شر جوانی و نابخردی نونهالی یاری بگیرد و مستقیم به دژ حمله برد، در پوشش تاجران نمک به دژ وارد شد و وقتی به درون قلعه راه یافت هویت خویش را برملا کرد و دژ را تسخیر کرد. این روش او، با کردارِ اسفندیار هنگام فتح دژ رویین همسان است. با این تفاوت که رستم این ترفند را در نخستین نبرد خویش به کار زد، و اسفندیار آن را در واپسین مرحله از هفت خوانِ خود، و هنگامی که به مرحله‌ی پختگی رسیده بود.

          آنگاه، این مشکل برای رستم پیدا شد که هیچ اسبی یارای کشیدن بدن تنومند و سنگین وی را نداشت. پس رستم به دشتی که چراگاه اسبان بود اندر شد و اسبان را یک به یک آزمود. رستم دست خویش را بر پشت اسبان می‌نهاد و فشاری بر ایشان وارد می‌کرد. همه‌ی اسبان زیر این فشار خم می‌شدند یا کمرشان می‌شکست، جز یکی که اسبی ویژه بود و رستم او را رخش نامید. از اینجای کار به بعد، رخش به اسب و یار و همدم همیشگی رستم تبدیل شد و رابطه‌ی او با سوارش شایسته‌ی آن است که موضوع پژوهشی مستقل قرار گیرد. رخش هوشمندترین، زیرک‌ترین و به تعبیری دلاورترین و ماجراجوترین اسب در اساطیر ایرانی – و احتمالا اسطوره‌های جهان- است و در ارتباط با رستم است که به مرتبه‌ی مشهورترین اسب در فرهنگ اسب‌مدارِ ایرانی تبدیل می‌شود.

          نخستین ماموریتی که رستم و رخش با هم انجام دادند، باز آوردنِ کیقباد از البرز کوه بود. این داستان به احتمال زیاد از روی افسانه‌ی بازگشتن کیخسرو از توران برساخته شده است. با این تفاوت که شاه- پهلوانی که در اینجا از سرزمینهای وحشی به تختگاه ایران باز آورده می‌شود، نخستین شاهِ کیانی یعنی کیقباد است، و آن سرزمین وحشی نیز در درون ایران زمین و در مرکزی‌ترین بخش آن قرار دارد، نه سرزمینی پیرامونی. کیقباد به همراه رستم به دربار رفت و به جای گرشاسپ بر تخت نشست. به این شکل، حضور رسمی و ارتباط رستم با دربار به آغازگاه عصر کیانی مربوط می‌شود.

          کوتاه زمانی بعد از تاجگذاری کیقباد، پشنگ و افراسیاب تورانی به ایران تاختند. این ابتدای کار افراسیاب بود و تازه داشت به عنوان شاه توران برای خود جایی باز می‌کرد. رستم در این نبرد با افراسیاب رو در رو شد و او را شکست داد. آنگاه دوران زمامداری به کیکاووس رسید و مهمترین کردارهای رستم بر رفع و رجوع ماجراجویی‌های این شاهِ سرکش متمرکز شد و نجات دادنش از تنگناهایی که دچارش می‌شد. نخست، کیکاووس به مازندران حمله برد و در آنجا اسیر دیو سپید شد. رستم برای نجات دادن او ناچار شد از هفت خوان بگذرد و به این ترتیب نشانه‌ی دلاوری مهمی را در پایان به دست آورد که سرِ دیو سپید بود و از آن پس آن را همچون کلاهخودی بر سر می‌گذاشت.

          وقتی رستم کیکاووس را نجات داد، به همراه او و سایر پهلوانان نجات یافته‌ی ایرانی به جنگ دیوان مازندران رفت و به پاداش یاری‌ای که پسر دشتبانی به نام اولاد به او کرده بود، حکومت مازندران را به وی واگذار کرد. کار نمایان رستم در جریان جنگهای مازندران، چیره شدن بر پهلوانی به نام جویای بود که پس از مرگ او مقاومت مازنیان در هم شکست.

          پس از آن، نبرد هفت پهلوان پیش آمد. ماجرا از این قرار بود که رستم به همراه شماری از پهلوانان ایرانی که شمارشان از هفت تن هم بیشتر بود، برای شکار به جنگل‌هایی رفتند که در قلمرو توران قرار داشت. توس، گودرز، گرگین، زواره، بهرام، گرازه، گیو، زنگه، برزین و گستهم کسانی بودند که در این نخجیر او را همراهی می‌کردند. از سوی دیگر، افراسیاب و تورانیان خبردار شدند که پهلوانان ایرانی به قلمرو ایشان گام نهاده‌اند. از این رو افراسیاب سپاهی بزرگ بسیج کرد و به مقابله با ایشان گسیل کرد. در این سپاه، پیران ویسه نیز حضور داشت و این نخستین ماجرای او در عرصه‌ی اساطیر ایرانی بود. پهلوانان ایرانی با سپاهی تورانی که سی هزار تن سرباز داشت، رویارو شدند و ایشان را در هم شکستند و به عزیمت وا داشتند.

          پس از آن، ماجرای رستم و سهراب پیش آمد و هنوز زخم این حادثه ترمیم نشده بود که داستان سیاوش شروع شد. پس از مرگ سیاوش، چنان که گفتیم، رستم به توران تاخت و افراسیاب را از آنجا راند.

در این نبردها که نخستین دوره‌ی کین‌خواهی سیاوش است، پهلوانی تورانی به نام پیلسم کارهای نمایان زیادی کرد و بر زواره و فرامرز برادر و پسر رستم چیره شد، اما رستم او را شکست داد و به قتلش رساند. رستم در این نبردها بر خلاف رسم معمول خویش، خون بسیار ریخت. نخستین کسی که در این جنگها کشته شد، ورازاد شاه اسپیجاب بود که به دست فرامرز به قتل رسید. آنگاه چنان که گفتیم، سرخه پسر افراسیاب به دست رستم کشته شد. در این نبردها نزدیک بود خودِ افراسیاب هم نابود شود، چون مغرورانه به میدان نبرد با رستم پای گذاشت و از او شکست یافت و اسبش کشته شد، اما پسرعمویش هومان به یاری‌اش شتافت و او را نجات داد.

رستم در نهایت قاتلان سیاوش را از توران راند و تا هفت سال بر آن سرزمین فرمان راند. تا آن که یادآوری رنجی که بر سیاوش رفته بود او را بی‌قرار کرد و بار دیگر به ایران بازگشت. آنگاه جنگهای دوم کینخواهی آغاز شد و کیخسرو سپاه ایران را به رهبری توس به سوی توران روانه کرد تا افراسیاب را که بار دیگر به تخت و گاه بازگشته بود، از میان بردارد. توس در راه به فرود برخورد و درگیری میانشان بدانجا کشید که با وجود دستور کیخسرو، او را به قتل رساند. پس از قتل فرود بخت از ایرانیان روی برگرداند و شکست و مرگ نصیبشان شد.

کیخسرو که از مرگ فرود خشمگین شده بود، توس را برکنار کرد و سپهسالاری ایرانیان را به عمویش فریبرز سپرد. با این وجود پیران و سپاه تورانی در نبرد کاسه رود بر ایرانیان چیره شدند و هفتاد تن از خاندان گودرز را در آنجا به قتل رساندند. بار دیگر توس به سپهداری منصوب شد و به سوی تورانیان لشکر کشید، اما این بار هم در نبردی ایرانیان شکست یافتند و ناگزیر شدند به کوه هماون عقب بنشینند. تورانیان که در این میان توسط سپاهیان چینی و کوشانی تقویت شده بودند، کوه را محاصره کردند و در انتظار ماندند تا گرسنگی و ضعف ایرانیان را از پا بیندازد.

          آنگاه، در زمانی که گودرز و توس به تنگ آمده بودند و داشتند درباره‌ی هجومی دلاورانه اما ناامیدانه به سپاه تورانی و به کشتن دادن خویش رای می‌زدند، رستم با سپاهی گران از ایران زمین سر رسید و ایرانیان را نجات داد. ایرانیان پناه گرفته در کوه هماون و ارتش تازه نفسی که رستم به همراه آورده بود در هم آمیختند و در برابر تورانیان و چینیان و کوشانیان صف آراستند.

          در نخستین نبرد، پهلوانی به نام اشکبوس به میدان آمد و دلاوری کرد و رجز خواند و چند تن از ایرانیان را به خاک انداخت. رستم که به دلیل تاختن در مسیری طولانی، خسته بود و رخش را برای استراحت رها کرده بود، پای پیاده به میدان رفت و به رجزهای اشکبوس پاسخ داد و به این ترتیب یکی از رنگین‌ترین و زیباترین نبردهای شاهنامه رخ داد. در این نبرد به قدری سیمای رستم به خوبی ترسیم شده، که بد نیست کمی دقیقتر بدان بنگریم. بیان استاد توس به قدری زیباست که ما را از افزودن هر عبارتی بی‌نیاز می‌سازد. وقتی اشکبوس رستم را پیاده دید، او را ریشخند کرد که این که پهلوانی است که حتی اسبی ندارد. آنگاه رستم گفت:

پیاده ندیدی که جنگ آورد     سر سرکشان زیر سنگ آورد؟

به شهر تو شیر و نهنگ و پلنگ     سوار اندر آیند هر سه به جنگ؟

هم اکنون ترا ای نبرده سوار     پیاده بیاموزمت کارزار

پیاده مرا زآن فرستاد طوس     که تا اسپ بستانم از اشکبوس

کشانی پیاده شود همچو من     ز دو روی خندان شوند انجمن

پیاده به از چون تو پانصد سوار     بدین روز و این گردش کارزار

کشانی بدو گفت با تو سلیح     نبینم همی جز فسوس و مزیح

بدو گفت رستم که تیر و کمان     ببین تا هم اکنون سر آری زمان

چو نازش به اسپ گرانمایه دید     کمان را بزه کرد و اندر کشید

یکی تیر زد بر برِ اسپ اوی     که اسپ اندر آمد ز بالا بروی

بخندید رستم به آواز گفت     که بنشین به پیش گرانمایه جفت

سزدگر بداری سرش درکنار     زمانی برآسایی از کارزار

کمان را بزه کرد زود اشکبوس     تنی لرز لرزان و رخ سندروس

به رستم برآنگه ببارید تیر     تهمتن بدو گفت برخیره خیر

همی رنجه داری تن خویش را     دو بازوی و جان بداندیش را

تهمتن به بند کمر برد چنگ     گزین کرد یک چوبه تیر خدنگ

یکی تیر الماس پیکان چو آب     نهاده بر او چار پر عقاب

کمان را بمالید رستم بچنگ     به شست اندر آورد تیر خدنگ

برو راست خم کرد و چپ کرد راست     خروش از خم چرخ چاچی بخاست

چو سوفارش آمد به پهنای گوش     ز شاخ گوزنان برآمد خروش

چو بوسید پیکان سرانگشت اوی     گذر کرد بر مهره‌ی پشت اوی

بزد بر بر و سینه‌ی اشکبوس     سپهر آن زمان دست او داد بوس

قضا گفت گیر و قدر گفت ده     فلک گفت احسنت و مه گفت زه

کشانی هم اندر زمان جان بداد     چنان شد که گفتی ز مادر نزاد

نظاره بریشان دو رویه سپاه     که دارند پیکار گردان نگاه

نگه کرد کاموس و خاقان چین     بر آن برز و بالا و آن زور و کین

چو برگشت رستم هم اندر زمان     سواری فرستاد خاقان دمان

کزان نامور تیر بیرون کشید     همه تیر تا پر پر از خون کشید

همه لشکر آن تیر برداشتند     سراسر همه نیزه پنداشتند[4]

فکر می‌کنم خواننده دلیل دریغ مرا دریافته باشند، از این که چرا استاد توس داستان آرش را نسرود. شاعری که با کشمکش رستم با پهلوانی عادی چنین کرده است،‌ با داستان آرش چه‌ها می‌توانست بکند!

در همین نبرد بود که شاه-پهلوانی کوشانی به نام کاموس کشانی به میدان آمد و دلیری بسیار کرد و نیزه‌دار رستم را که الوای کابلی نام داشت و خود پهلوانی نژاده بود را به خاک افکند. رستم برای گرفتن انتقام خون وی پا به میدان نهاد.

 بیامد بغرید چون پیل مست     کمندی ببازو و گرزی بدست

 بدو گفت کاموس چندین مدم     به نیروی این رشته‌ی شصت خم

 چنین پاسخ آورد رستم که شیر     چو نخچیر بیند بغرد دلیر[5]

رستم کاموس را نیز با کمندش اسیر کرد، اما از کشتنش درگذشت. آنگاه پهلوانان دیگری یکایک به میدان آمدند و رستم همه را یا کشت و یا اسیر کرد. واپسین کس، خاقان چین بود که اسیر شد و به این ترتیب نبرد کوه هماون با پیروزی ایرانیان پایان یافت.

در همین هنگام، خبر رسید که دیوی به نام اکوان در قالب گورخری به گله‌ی اسبان کیخسرو حمله می‌برد و اسبانش را می‌بلعد. رستم برای نبرد با او به راه افتاد. اما اکوان او را در زمانی که خفته بود به دام انداخت و رستم را سر دست بلند کرد و به آسمان برد. بعد اکوان از پهلوان ایرانی پرسید که دوست دارد او را بر زمین بیندازد یا در دریا. رستم که می‌دانست اکوان دیو واژگونه‌ی گفتار وی را عمل خواهد کرد. از او خواست تا به زمینش بیندازد. اکوان دیو طبق حدس رستم او را بر دریا انداخت و به این ترتیب رستم از مرگ نجات یافت. رستم شناکنان خود را نجات داد و اکوان دیو را غافلگیر کرد و بر او چیره شد. چنان که گفتیم، اکوان دیو نمودی بازسازی شده از وای بد،‌یعنی باد زیانکار است.

          در همین گیر و دار، گیو فرزند گودرز که از پهلوانان بزرگ ایرانی بود، به نزد رستم رفت و به او خبر داد که پسرش بیژن در پی ماجراجویی عشقی‌ای، توسط منیژه –دختر افراسیاب- دزدیده شده، در توران رسوا گشته و به دام افراسیاب افتاده است. گیو از رستم درخواست کرد تا برای نجات بیژن بشتابد. کیخسرو که جادوگری چیره دست بود، در این میان به یاری ایشان آمد و در جام جهان نما دید که بیژن در چاهی ژرف زندانی شده است. رستم به توران رفت و سنگی عظیم را که بر سر چاه نهاده بودند کنار زد و بیژن را نجات داد.

پس از آن رستم به جنگ پادشاهی ستمگر و آدمخوار به نام کافور رفت که در شهری به نام بیداد در سغد فرمان می‌راند و از گوشت مردمان تغذیه می‌کرد. رستم بر کافور مردمخوار چیره شد و او را به قتل رساند.

پس از آن نبردهای سوم کین خواهی آغاز شد که در ابتدای آن پهلوانی به نام پولادوند به افراسیاب پیوست و باعث شد تا تورانیان بر ایرانیان چیره شوند. وقتی توس و گیو و رهام و بیژن از این پهلوان شکست یافتند، رستم بار دیگر قدم به آوردگاه گذشت و او را چنان شکست داد که پولادوند شرمسار و سر به زیر به چین گریخت.

          سپس نبرد یازده رخ روی داد که پهلوانان بزرگ ایرانی و تورانی در آن به جنگ تن به تن پرداختند و ایرانیان بر تورانیان چیره شدند. در واقع شمار این پهلوانان از هر طرف دوازده تن بود که یکی (پیران و گودرز) سپهسالار و یازده‌ تن دیگر سردار بودند و از این رو این نبرد را دوازده رخ نیز خوانده‌اند. رستم در این پیکار حضور نداشت، و بزرگترین پهلوانان گودرز و پیران بودند که هردو سپهسالار بودند. پیران هرچند از سوی کیخسرو امان یافته بود و می‌توانست بابت نیکی‌هایی که به او کرده بود، از مرگ نجات یابد، اما تن به زینهار نداد و به افراسیاب وفادار ماند و به دست گودرز کشته شد. در پایان همین نبردها بود که کیخسرو توانست به افراسیاب و گرسیوز دست یابد و ایشان به انتقام خون سیاوش بکشد.

          کیخسرو پس از چیرگی بر افراسیاب، به کوهستان اندر شد. رستم و زال در میان هشت پهلوانی بودند که او را در این مسیر همراه بودند. وقتی کیخسرو از ایشان خواست تا برگردند، رستم و زال بازگشتند و به این ترتیب از سرنوشت غم‌انگیز سایر پهلوانان رستند. پس از خروج افراسیاب از میدان، رستم در عمل بی‌حریف ماند. وقتی کیخسرو تاج و تخت ایران را به لهراسپ وا نهاد، زال که با این گزینش مخالف بود، کناره گرفت و رستم نیز برای مدتی از دایره‌ی سیاست ایران زمین خارج شد. در سراسر نبردهای ایرانیان و خیونان بر سر دین زرتشتی هیچ اثری از رستم دیده نمی‌شود، و این نشانگر آن است که او و زال به این آیین نگرویده بودند. آنگاه بود که هماوردی نامنتظره برایش پیدا شد، و او اسفندیار بود که پس از سامان دادن به کار تورانیان، به امر پدر برای رویارویی با مرگ پیش می‌تاخت.

          رستم هرچند می‌دانست که جنگیدن با اسفندیار کاری درست نیست، نتوانست ننگِ دست بسته به درگاه شاه رفتن را بپذیرد. پس با اسفندیار جنگید و بار نخست به دلیل رویین تن بودن حریف به سختی زخمی شد و از او شکست یافت. زال که فرزند را زخمی می‌دید، باز دست به دامان سیمرغ شد و او در مراسمی که آشکارا ماهیتی شمنی و کهن دارد، رستم را شفا داد. آنگاه سیمرغ به رستم آموخت که چگونه بر حریف نیرومندش چیره شود، و به این ترتیب در نبرد دوم این اسفندیار بود که با تیری در چشم، از پای در افتاد.

          رستم همان طور که خود آگاه بود، اندک زمانی پس از کشتن اسفندیار کشته شد. در این مدت او بهمن را پرورده بود و او را به پهلوانی نیرومند و نامدار تبدیل کرده بود. و او می‌رفت تا پس از مرگ رستم به کینخواهی خون پدر به سیستان بتازد و خاندان سام را بر اندازد[6].

          اما ماجرای مرگ رستم چنین بود که برادری ناتنی به نام شغاد داشت که از کنیزی در سرای زال زاده شده بود. چون او زاده شد، هرچند بسیار زیبارو بود، منجمان و مغان از سرنوشتش آگاهی دادند که او مایه‌ی تباهی خاندان زال خواهد شد:

که در پرده بد زال را برده‌یی     نوازنده‌ی رود و گوینده‌یی

کنیزک پسر زاد روزی یکی     که ازماه پیدا نبود اندکی

به بالا و دیدار سام سوار     ازو شاد شد دوده‌ی نامدار

ستاره‌شناسان و کنداوران     ز کشمیر و کابل گزیده سران

ز آتش‌پرست و ز یزدان‌پرست     برفتند با زیج رومی به دست

گرفتند یکسر شمار سپهر     که دارد بران کودک خرد مهر

ستاره شمرکان شگفتی بدید     همی این بدان آن بدین بنگرید

بگفتند با زال سام سوار     که ای از بلند اختران یادگار

گرفتیم و جستیم راز سپهر     ندارد بدین کودک خرد مهر

چواین خوب چهره به مردی رسد     به گاه دلیری و گردی رسد

کند تخمه‌ی سام نیرم تباه     شکست اندرآرد بدین دستگاه

همه سیستان زو شود پرخروش     همه شهر ایران برآید به جوش

شود تلخ ازو روز بر هر کسی     ازان پس به گیتی نماند بسی[7]

زال به این پیشگویی توجهی نکرد و شغاد را همچون سایر پسرانش پرورد و در نهایت شاه کابل او را به عقد دختر خویش درآورد. آنگاه

بزرگان ایران و هندوستان     ز رستم زدندی همی داستان

چنان بد که هر سال یک چرم گاو     ز کابل همی خواستی باژ و ساو

در اندیشه‌ی مهتر کابلی     چنان بد کزو رستم زابلی

نگیرد ز کار درم نیز یاد     ازان پس که داماد او شد شغاد

چو هنگام باژ آمد آن بستدند     همه کابلستان بهم بر زدند

دژم شد ز کار برادر شغاد     نکردآن سخن پیش کس نیز یاد[8]

وقتی رستم با این وجود باجِ مرسوم را از این شاه ستاند، کینه‌ی برادر و پدرزنش را برانگیخت. شغاد توطئه‌ای چید و از شاه کابل خواست تا

تو نخچیرگاهی نگه کن به راه     بکن چاه چندی به نخچیرگاه

براندازه‌ی رستم و رخش ساز     به بن در نشان تیغهای دراز

همان نیزه و حربه‌ی آبگون     سنان از بر و نیزه زیر اندرون

اگر صد کنی چاه بهتر ز پنج     چو خواهی که آسوده گردی ز رنج

بجای آر صد مرد نیرنگ ساز     بکن چاه و بر باد مگشای راز

سر چاه را سخت کن زان سپس     مگوی این سخن نیز با هیچ‌کس[9]

بعد، مجلسی نمایشی آراستند و شاه کابل شغاد را دشنام داد و او را راند. وقتی چنین شد، رنجیده نزد رستم رفت و از پدرزنش نزد او شکایت کرد. رستم برای تنبیه شاه کابل به آنسو رفت، و حریفش طبق نقشه به پوزش خواهی آمد و چنان که رسمِ رستم بود، بخشیده شد. آنگاه شاه کابل رستم را مهمان کرد و خبر داد که نخجیرگاهی سبز و خرم در آن حوالی هست. رستم که شیفته‌ی شکار بود به آنسو تاخت، بی‌خبر از این که پیشاپیش با برنامه‌ی شغاد در آنجا گودالهایی کنده‌اند و نیزه‌هایی را در زیر آن جاسازی کرده‌اند و رویش را پوشانده‌اند. رخش که بوی خاک تازه به مشامش خورده بود، می‌خواست از رفتن به این نخجیرگاه سر باز زند، اما رستم به او نهیب زد و به این ترتیب تهمتن و اسبش در چاهی افتادند و آماج نیزه‌ها شدند.

چو او تنگ شد در میان دو چاه     ز چنگ زمانه همی جست راه

دو پایش فروشد به یک چاهسار     نبد جای آویزش و کارزار

بن چاه پر حربه و تیغ تیز     نبد جای مردی و راه گریز

بدرید پهلوی رخش سترگ     بر و پای آن پهلوان بزرگ

به مردی تن خویش را برکشید     دلیر از بن چاه بر سر کشید[10]

          شغاد و شاه کابل در این میان برای دیدن دستاورد خویش به سر چاه رسیدند. شاه کابل ظاهرسازی آغاز کرد و خود را پشیمان نمود، اما رستم او را خبردار کرد که کیفر این کار را خواهد دید.

فراوان نمانی سرآید زمان     کسی زنده برنگذرد بآسمان

نه من بیش دارم ز جمشید فر     که ببرید بیور میانش به ار

نه از آفریدون وز کیقباد     بزرگان و شاهان فرخ‌نژاد

گلوی سیاوش به خنجر برید     گروی زره چون زمانش رسید[11]

سپس، رستم از برادر خواست تا کمانی با دو تیر برایش بیاورد تا اگر شبانگاه شیران به او هجوم بردند و هنوز جانی در بدن داشت، با ایشان بجنگد. شغاد این واپسین خواسته‌ی برادر را برآورد:

شغاد آمد آن چرخ را برکشید **به زه کرد و یک بارش اندر کشید

بخندید و پیش تهمتن نهاد **به مرگ برادر همی بود شاد

تهمتن به سختی کمان برگرفت **بدان خستگی تیرش اندر گرفت

برادر ز تیرش بترسید سخت **بیامد سپر کرد تن را درخت

درختی بدید از برابر چنار **بروبر گذشته بسی روزگار

میانش تهی بار و برگش بجای **نهان شد پسش مرد ناپاک رای

چو رستم چنان دید بفراخت دست **چنان خسته از تیر بگشاد شست

درخت و برادر بهم بر بدوخت **به هنگام رفتن دلش برفروخت

شغاد از پس زخم او آه کرد **تهمتن برو درد کوتاه کرد

بدو گفت رستم ز یزدان سپاس **که بودم همه ساله یزدان‌شناس

ازان پس که جانم رسیده به لب **برین کین ما بر نبگذشت شب[12]

          به این ترتیب بود که بزرگترین پهلوان اساطیر ایرانی، جان داد. زال و فرامرز برای بردن پیکرش به کابلستان رفتند و او را مومیایی کردند و در گوری در حالی به خاک سپردند که بر رخش سوار بود، و این رسم شاهان سکا بود که به این ترتیب در خاک می‌رفتند، سواره بر اسب و آماده‌ی رزم، چنان که در زندگی بودند. و زال بر سوگ او گریست:

          گوا شیرگیرا یلا مهترا      دلاور جهاندار کندآورا

          کجات آن دلیری و مردانگی     جات آن بزرگی و فرزانگی

          کجات آن دل و رای روشن روان     کجات آن بر و برز و یال گران

          کجات آن بزرگ اژدهافش درفش     کجا تیر و کوپال و تیغ بنفش[13]

  1. رستم، پهلوانی است که نسبت به کسانی همچون اسفندیار و آرش، بسیار متاخرتر است. فردوسی خود بر واقعیت تاریخی رستم تاکید کرده است، و در ضمن این را به صراحت گفته “که رستم یلی بود در سیستان/ منش کردم آن رستم داستان”.

از این روست که هویت تاریخی او تا حدودی برای ما روشن شده است. اما پیش از پرداختن به شخصیت تاریخی رستم، نخست باید زمینه‌ی تاریخی ظهور وی را شناخت.

خاستگاه رستم و اسطوره‌ی او، مانند سایر پهلوانان نامدار اوستایی، ایران شرقی است. اما او از جنوب شرقی ایران – و نه از شمال شرقی که در نزد اوستاییان رواج دارد- برخاسته است. قلمرو ایران شرقی جایی بود که مردمش در جریان حمله‌ی اسکندر به سختی در برابر مهاجمان مقاومت کردند و تلفات بسیاری نیز دادند. به طوری که صد هزار تن در جریان سرکوب شورش بلخ کشتار شدند و نخستین موج مهاجرت ایرانیان شهرنشین به بیرون از این قلمرو در این هنگام آغاز شد. روندی که مهاجرنشینی‌هایی در ارتباط با خاک اصلی ایران را پدید آورد و بعد از چند قرن به تکوین راه ابریشم انجامید.

          زمانی که سلوکیان بر ایران زمین چیره شدند، با شورش سردارانی روبرو شدند که در منطقه‌ی سغد و سند مستقر شده بودند. این سرداران یونانی، به همراه مردم محلی از فرمان سلوکیان سرپیچی کردند و برای مدتی محدود استقلال خود را حفظ کردند. آنگاه قبایل سکا به همچون نجات بخشانی به درون ایران زمین سرازیر شدند و همه جا با پشتیبانی و استقبال نیروهای مردمی، و مقاومت اردوگاه‌های یونانی رویارو شدند. یکی از نخستین آماج‌های قبیله‌ی پرن که شاهان پارتی از دل آن برخاستند، قلمرو این شاهان هندی- یونانی بود، که به تدریج در دل فرهنگ غنی منطقه‌ی سغد حل شده بودند.

مهمترین معارض قدرت این حاکمان محلی، سکاها بودند. اینان اتحادیه‌ای از قبیله‌های ایرانی نژاد و ایرانی زبان، اما کوچگرد بودند که برای قرنها در مرزهای ایران زمین به صورت قبایلی متحرک و غارتگر زیسته بودند. سکاها در آغاز دوران سلوکی و همزمان با فرو ریختن مرزهای استوار ایرانِ هخامنشی، به درون این سرزمین راه یافتند، و به تدریج یکجانشین شدند. نیروی نظامی آنها، به صورت خون تازه‌ای در رگهای ایران به جریان افتاد و کمک کرد تا مهاجمان باختری از این سرزمین رانده شوند. پارتیانی که دودمان اشکانی را بنا نهادند نیز در اصل یکی از همین قبایل خویشاوند با سکاها بودند.

حضور سکاها در قلمرو ایرانِ اشکانی به قدری چشمگیر بود که تاجِ شاه اشکانی را رئیس قبایل سکا بر سرش می‌گذاشت، و هفت خاندان اشرافی و سلحشور که تبار بیشترشان به سکاها باز می‌گشت، مهمترین نیروهای حاکم بر استانهای ایرانی در این دورانِ پانصد ساله بودند. قبایل سکا در همین دوران به سیستان کوچیدند، و آنجا را که پیش از آن آراخوزیا نامیده می‌شد، با این نام جدید که به معنای سرزمین سکاهاست، ملقب ساختند.

           در حدود سال 70 پ.م، سکاها به حرکت در آمدند و قندهار را فتح کردند. در سال 57 پ.م شاهی سکا به نام موآ در این شهر تاجگذاری کرد و دودمان شاهان کوشانی را پدید آورد. شاخه‌ای از این سکاها، به استانی باستانی کوچیدند که در زمان هخامنشیان آراخوزیا نامیده می‌شد و همان سیستان و بلوچستان امروزین است. پارتها که از سویی هم پیمان سکاها بودند و از سوی دیگر به نظامی خانخانی خو کرده بودند، ایشان را به عنوان تیولداران این ناحیه به رسمیت شناختند و در مقابل سروری‌شان در این سرزمین رسمیت یافت..

          در نیمه‌ی نخستین قرن میلادی، شاه- پهلوانانی بر این قلمرو حکومت می‌کردند که بیشترشان به خاندان مشهورِ سورن تعلق داشتند. خاندانی اشرافی و دلاور که یکی از ایشان در همان سالها به جنگ کراسوس –امپراتور روم که به ایران حمله کرده بود- رفت و او را در نبردی تماشایی با تمام سپاهیانش از میان برد. یکی از اعضای خاندان سکا، پهلوانی بود به نام گوندَفَرنَه.

داستان این شاه- پهلوان سکایی در تاریخهای رومیان که درباره‌ی رخدادهای دوران اشکانی نوشته‌اند، به شکلی جسته و گریخته به چشم می‌خورد. گندفرنه، نامی است که از دو بخشِ گُند (سپاه) و فرنه (فره) تشکیل شده و در کل فرهمندی سپاهیان معنا می‌دهد. او در حوالی زمان تولد مسیح بر سیستان و کوشان فرمان می‌راند و تابع شاهان اشکانی بود. اما بعد به قلمرو کوشانیان تاخت و با گودا که واپسین شاه ایشان بود، متحد شد. آنگاه بعد از او بر تخت نشست و قلمرو کوشانی را به بخشی از آراخوزیای سکا ملحق ساخت. گندفرنه شاهی ماجراجو و جنگاور بود و حمله‌های پیروزمندانه‌اش به هند و دره‌ی سند شهرت بسیاری برایش به ارمغان آورد. در حدی که نام او در کتاب اعمال تومای حواری نیز آورده شده است، و این حواری مهم مسیح که پس از مرگ او به ایران گریخته بود، در قلمرو تحت فرمان او آرامشی برای خویش یافت.

          گندفرنه تا سال 45 .م زنده بود و بر قلمرو وسیعی که افغانستان و سیستان و بلوچستان را در بر می‌گرفت فرمان می‌راند. به این ترتیب او را می‌توان همزمان با گودرز اشکانی دانست که در سالهای 41-50 .م بر ایران حکومت می‌کرد. او برای خود سکه هم ضرب کرد و بر سکه‌هایش نماد رازآمیزی دیده می‌شود که مشابهش را بر سکه‌های برخی از شاهان اشکانی –مانند ارد دوم و اردوان سوم- هم می‌توان بازیافت.

شواهدی در دست است که خانواده‌ی این شخصیت، در حدود سال 75 .م در جریان هجوم اقوام کوچگرد به این منطقه قتل عام شده باشند، و احتمالا این همان است که بعدها در قالب حمله‌ی بهمن به سیستان و کشتار نوادگان رستم بازتاب یافته است.

          چنان که مارکوارت و هرتسفلد نشان داده‌اند، شواهدی بسیار وجود دارد که رستم، کسی جز همین گندفرنه نبوده است. از نظر تبار و خاندان، تردیدی وجود ندارد که رستم پهلوانی سکایی است. با توجه به اشاره‌های زیادی که به شاهان کوشانی و چینی و هندی و تورانی در داستان وی وجود دارد، تردیدی نیست که قلمرو وی سیستان و سغدِ کهن بوده است. هنگامی که سخن از فرامرز -پسر رستم- پیش می‌آید، استاد توس می‌گوید:

ز پشت سپهبد فرامرز بود     که با فر و با گرز و باارز بود

ابا کوس و پیل و سپاهی گران     همه رزم جویان و کنداوران

ز کشمیر وز کابل و نیمروز     همه سرفرازان گیتی‌فروز

درفشی کجا چون دلاور پدر     که کس را ز رستم نبودی گذر

و شاه به او می‌گوید:

تو فرزند بیدار دل رستمی     ز دستان سامی و از نیرمی

کنون سربسر هندوان مر تراست     ز قنوج تا سیستان مر تراست

هرچند در این بیتها به روشنی به جایگاه جغرافیایی رستم اشاره شده است، اما برخی از نویسندگان مانند عالی‌شان و بیوار، اعتقاد دارند که رستم کسی جز سورن نیست، که پیروزی‌اش بر مهاجمان رومی همچون انتقامی از لشکرکشی اسکندر فهمیده شد و او را به مرتبه‌ی قهرمانی ملی برکشید.

به گمان من، داستان گندفرنه، به احتمال زیاد با روایتهای حماسی‌ای که پس از نبرد سورن با کراسوس پدید آمد، درهم آمیخت. آن سرداری که از خاندان سورن بر امپراتور روم غلبه کرد، – و این نخستین ایرانی بود که چنین کرد- با قطعیتی زیاد گندفرنه نبوده و یکی دو نسل پیش از او می‌زیسته است. اما بی‌تردید از خویشاوندان نزدیک وی بوده. آمیخته شدن شخصیت این دو چندان دور از انتظار نیست. چرا که هردو به یک خاندان تعلق داشتند، هردو سپهسالارانی بزرگ بودند و در نتیجه می‌بایست به حلقه‌ی کوچکِ خانواده‌ی رئیس این خاندان وابسته، و بنابراین با هم خویشاوند بوده‌ باشند.

هردوی این افراد پهلوانانی نامدار و جسور بودند، و به خاطر پیروزیهای چشمگیر خویش ستوده شدند. یکی از آنها به عمر پادشاهی مقتدر کوشانی پایان داد، و دیگری سپاه عظیم رومیان را که توسط یکی از سه امپراتور روم رهبری می‌شد، به کلی از میان برد. این نکته که زمانِ فعالیت این دو نیز کمابیش یکی بوده است، دلیلی است کافی برای آن که بازتاب‌شان در ذهن ایرانیان آهنگی یکسان بیابد. گندفرنه و سردار گمنامی که بر کراسوس غلبه کرد، در دو جبهه‌ی شرقی و غربی ایران زمین پیروزیهایی درخشان به دست آوردند، و مرزهای ایران زمین را در قلمروی دلخواه استوار ساختند. در ضمن، هردوی ایشان همچون پهلوانانی مستقل عمل می‌کردند و فرمانبردار و مطیع شاه ایران نبودند. هرچند به مفهوم ایران و ملیت ایرانی دلبستگی داشته‌اند. وگرنه این که کسی از این خاندان در مرزهای شرقی و دیگری در مرزهای غربی به نبرد مشغول باشد، بی آن که ادعای تاج و تختی در کار باشد، معقول نمی‌نماید.

          مستقل و خودفرمان بودنِ این دو از آنجا معلوم می‌شود که آن سورنِ پیروزمند را اندک زمانی بعد با توطئه‌ی ارد –شاه اشکانی- به قتل رساندند، و گندفرنه نیز جداسرانه در قلمرو خویش به ضرب سکه پرداخت. هرچند همچنان با شاهان اشکانی وابسته باقی ماند. این طرز سلوک با رفتار رستم همانندی بسیاری دارد. شکایت گشتاسپ از نافرمانی و غرور رستم را پیش از او کیکاووس نیز داشت، و در کل هیچ کس او را همرده با پهلوانان دیگر ایرانی مانند توس و گودرز قرار نمی‌داد.

          بازتاب کنشهای قهرمانانه‌ی اعضای خاندان سورن، باید در نخستین قرن میلادی با روایتهای کهنتری مربوط به گرشاسپ ترکیب شده باشد. در این مورد که خودِ سورنی‌ها خاندان و تبار خویش را به چه ترتیبی در زمینه‌ی مستقرِ ایرانیِ کهنتر از خویش جای داده بودند، داده‌های چندانی در دست نیست. اما بعید نیست که ایشان – مانند شاهان طاهری و صفاری و سامانیِ عصر اسلامی- خود را نواده‌ی پهلوانان و نامدارانِ روزگاران کهن قلمداد کرده باشند و به این ترتیب در میان ایرانیان شهرنشینی که فرمانبردارشان شده بودند، مشروعیتی به دست آورده باشند. اگر چنین بوده باشد، همانا گرشاسپ پهلوانی بوده که ایشان خود را به وی منسوب کرده‌اند. چرا که رستم نیز از تبار گرشاسپ دانسته می‌شود، و جز در این زمینه‌ی سیستانی مجال دیگری وجود ندارد که بتوان جوش خوردن روایت گرشاسپ کهنسال و زرتشتی را با حماسه‌ای سکایی و نوپا تبیین کرد.

          رستم به این ترتیب، می‌بایست در ابتدای کار لقبی برای گندفرنه یا آن سورنی بوده باشد که بر رومیان پیروز شد. داستان رستم، که از این خاستگاه تاریخی شکوفا شده بود، در مدتی کوتاه در ایران زمین رواج یافت، و به تدریج عناصری از سایر اساطیر قدیمی‌تر را نیز به خود جذب کرد. چنان که داستان آوردن کیقباد از البرز کوه را باید از قصه‌ی بازآوردن کیخسرو به دست گیو برگرفته باشد. نبرد رستم و سهراب به همین شکل از بنیانی شاید یونانی، و پیوند رستم و سیاوش از اساطیر اوستایی و کیانی وامیگری شدند، و با سیمای این ابرانسان اساطیری ترکیب شدند.

          در این فرآیند بود که رستم قدم به عرصه‌ی اساطیر ایرانی گذاشت. گوسان‌هایی که در دوران اشکانی پدیدار شدند و حماسه‌های پهلوانی را با ساز و آواز بر مردم فرو می‌خواندند، به احتمال زیاد حکایت او را در مرکز روایتهای خویش داشته‌اند، و با این مسافران هنرمند بوده که داستان رستم در کل ایران زمین پراکنده شده و به نمادی ملی برای هویت ابرانسان ایرانی تبدیل شده است. دامنه‌ی این پراکندگی چندان گسترده بود که در مکه‌ی آغاز قرن ششم .م راویان داستان نبرد او را با اسفندیار حکایت می‌کردند، و در عصر ساسانی سردارانی نامدار – از جمله سپهسالار ایران در نبرد با تازیان- به این نام شناخته می‌شده‌اند.

          داستان رستم از مرزهای فرهنگ ایرانی خارج شد و قلمروهایی دوردست را در نوردید. شواهدی که در این زمینه وجود دارد، نشانگر آن است که به احتمال زیاد داستانهای اقوام اسلاو، سلت و ژرمن که به داستانهایی مثل نبرد پدر و پسر اشاره می‌کنند، از خاستگاهی ایرانی برخوردارند. یک نمونه از دامنه‌ی نشتِ این روایتها، به سندی مربوط می‌شود که در ابتدای قرن بیستم در غارهای هزاربودای چین شمالی کشف شد.

این غارها از قرارگاه‌های سغدیانِ بوداییِ ناظر بر راه ابریشم بوده‌اند، که زبان و نژادی ایرانی داشتند و سفیران فرهنگ ایران در قلمرو چین محسوب می‌شدند. در این غارها متنی به نام رستم نامه‌ی سغدی پیدا شده است که کهنترین روایت نوشتاری از رستم را به دست می‌دهد[14]. این داستان بافتی کهن دارد و به درگیری رستم با دیوهایی که در دژی پناه گرفته‌اند مربوط می‌شود. داستان از جایی شروع می‌شود که رستم بر دیوها غلبه می‌کند و هزاران تن از آنها را می‌کشد و باقی را وادار می‌کند تا به درون دژ بگریزند و در آنجا پناه بگیرند.

آنگاه رستم “با نیکنامی بزرگی” بازگشت، رخش را برای چرا در دشتی رها کرد، خود چیزی خود و بعد به خواب فرو رفت. دیوهایی که درون دژ بودند، از شکست خوردن‌شان از مردی که یک تنه می‌جنگید شرمگین شدند و تصمیم گرفتند به او هجوم برند و دستگیرش کنند و با شکنجه به قتلش برسانند. پس بسیج شدند و از دژ بیرون تاختند. توصیفی که از این دیوها در متن شده، به هیولاهای ایلامی شباهت دارد. چون در میان ایشان دیوهایی پرنده، دیوهایی سوار بر سوسمار و مار، و دیوهایی که سرشان از زیر تنشان آویخته بود، دیده می‌شدند.

          رخش، در این متن نیز همان ویژگیهایی را دارد که در شاهنامه می‌بینیم. او یاوری مهربان و وفادار و نگهبانی هوشیار و هوشمند است. رخش بود که به هجوم دیوان پی برد و رستم را از خواب بیدار کرد. پس رستم برخاست و ببر بیان را پوشید و به جنگ دیوان رفت. اما نخست با رخش سخن گفت و با او قرار گذاشت تا دیوان را درون جنگلی بکشانند و در آنجا همه را از پای در آورند.

          متن رستم‌نامه‌ی سغدی ناکامل است و خودِ آن نیز به دو نیمه تقسیم شده و در دو کتابخانه‌ی متفاوت نگهداری می‌شود. اما با همین بخشهایی از آن که باقی مانده، می‌توان با اطمینان فرض کرد که شخصتی رستم با همان جزئیاتی که در شاهنامه دیده می‌شود، از قرن پنجم میلادی در قلمرو سغد و ایران شرقی شهرت داشته است. این که روایت مزبور در این تاریخ تا پای دیوار چین رسیده بوده است، نشانگر آن است که دست کم در همان زمان چند قرنی قدمت داشته است. علاوه بر این، تصویری که از رستم در این متن دیده می‌شود، همه‌ی عناصر ریختیِ آشنایش را دارد، رابطه‌ی نزدیکش با رخش، یک تنه جنگیدنش، چیرگی‌اش بر هزاران دشمن، پرخوری‌اش، این عادت که پس از نبرد رخش را رها می‌کرده و خود به خواب می‌رفته، و این که گرزی گران و ببر بیان داشته است، همه نشانگر این هستند که در این تاریخ رستم پهلوانی نامدار با سیمایی پرداخته و تکامل یافته بوده است. هرچند از این متن بر نمی‌آید که به رده‌ی ابرپهلوانان تعلق داشته باشد، و این موضوعی است که به زودی پس از تعریف ابرپهلوانان به آن باز خواهم گشت.

          پس تا اینجای کار، آشکار است که رستم شخصیتی سکا بوده که در نزدیکی زمان مسیح در قلمرو ایران شرقی، و به ویژه در سیستان و سغد قدرت و شهرت داشته، و زندگینامه‌اش به تدریج در زمینه‌ای از حماسه‌های اشکانی به اسطوره‌ای پهلوانی تبدیل شده و تا روزگار فردوسی دوام آورده است. این که فردوسی خود را آفریننده‌ی این سیمای اساطیری می‌داند، از این رو درست است که به دست او، گوهری مهم و ارجمند به رستم افزوده می‌شود، و آن موضوع اصلی این نوشتار است.

  1. 3. شناسایی انگاره‌ی رستم، برخلاف سایر پهلوانان، تنها با مراجعه به زندگینامه‌ی وی، و مرور کردارهای بزرگ وی ممکن نیست. رستم فربه‌تر از ماجراهایش است، و این همان جوهری است که ابرپهلوانان را از پهلوانان متمایز می‌سازد. برای آشناتر شدن با خصوصیات این شخصیت اساطیری، بد نیست برخی از این ویژگیها را مرور کنیم.

نامِ رستم، بی‌تردید یک لقب است. این نام از دو بخشِ رُس/ رُتس (رستن و بالیدن) و تَخمَه (تنومند و تناور) تشکیل شده است و روی هم رفته “تنومند و خوب بالیده” معنا می‌دهد. بن‌های فعلیِ ناشی از نیمه‌ی اول این اسم هنوز در فارسی رواج دارد و بخش دوم این نام، همان است که در نامهایی مانند تهمینه و تهماسپ و تهمورث وجود دارد. این عنصر، در نام تهمتن نیز دیده می‌شد که نام دیگر رستم است و دقیقا به همین معناست، و به این ترتیب با لقبِ دیگر او – پیلتن- نیز مترادف می‌باشد.

تمام متون در این مورد توافق دارند که رستم فرزند زال بوده و به خاندان سام تعلق داشته است. در بندهش چنین می‌خوانیم که سام شش جفت فرزند داشت که هریک از آنها یک دوقلوی پسر و دختر بودند و با یکدیگر در آمیختند. این متن هریک این شش جفت را تنها با نام قلوی پسر می‌شناسد که نامشان عبارت بود از: دَمَنگ، خسرو، مَرگندَگ، اَپَرَنگ، سپَرَنگ و دستان. جفتی که دستان خوانده می‌شدند، دو پسر آوردند به نامهای اوزوارگ و روتستخم که همان زواره و رستم در شاهنامه هستند.

رستم در تمام روایتها مردی است بلند قامت و نیرومند، با بدنی عضلانی و درشت، که با وجود سنگینی و عظمت، چابک و چیره دست هم هست و سلاح‌های محتاج ظرافت مانند کمان و کوپال –گرزِ پرتابی- را نیز به خوبیِ سلاحهای سنگین مانند گرز و نیزه به کار می‌گیرد. همچنین در هفت خوان می‌بینیم که تنبورنوازی چیره دست هم هست و در آوازه‌خوانی نیز دستی دارد و از این رو او را نباید با گردن کلفتهای نخراشیده و نتراشیده‌ای مانند آخیلس و هراکلس یکسان گرفت.

سلاح مخصوص او، گرزی دیوسر بوده است که آن را معمولا به زین اسب می‌آویخته است. به جای زره پوست ببری بزرگ را بر تن می‌کرده، و آن را ببر بیان می‌نامیده است. به همین ترتیب، به جای کلاهخود پوستِ دباغی شده و شاخدارِ سر دیو سپید را بر سر می‌نهاده است. ریشی بلند و مویی انبوه داشته و پس از آن که سهراب را کشت، ریش خود را چاک داد و از آن هنگام ریش دوشاخه‌اش مشهور شد. جالب آن که چنین ریشی را بر چهره‌ی برخی از شاهان اشکانی که تبار سکا داشتند، می‌توان دید که بر سکه‌هایشان نقش شده است.

درفش ویژه‌ی رستم، اژدها پیکر بود و رنگی بنفش داشت.

سرش هفت همچون سر اژدها     تو گفتی ز بند آمدستی رها

درفشی بدید اژدها پیکرست     بران نیزه بر، شیر زرین سر است

رنگِ آن، به احتمال زیاد از رنگِ درفش و لباس کوروش بزرگ وامگیری شده است، که رنگِ ارغوانی و بنفش مایل به سرخ را به عنوان نماد دربار هخامنشی برگزید. این همان رنگی است که در نزد اقوام و مللِ جوانترِ همسایه‌ی ایران، تداعی‌ای همچون مفهوم پادشاهی به دست آورد و در همه جا همچون نماد شاهنشاهی پذیرفته شد. چنان که امپراتوران روم به همین دلیل شنلی ارغوانی بر دوش می‌انداختند و بعدها هم که کلیسای کاتولیک به عنوان نماینده‌ی پادشاهی الاهی بر زمین رسمیت یافت، لباس کاردینالها را به همین رنگ در آورد.

رستم همچنین به دلیل خوش غذا بودنش و این که در هر وعده خوراکی بسیار را می‌خورده نیز شهرت دارد. زمانی که رستم در مازندران هفت خوان را از سر می‌گذراند، پیش از هر استراحتش گوری و گوزنی را شکار می‌کرد و به سیخ می‌زد و می‌خورد. وقتی هم که بهمن برای رساندن پیام اسفندیار به نزدش رفت، دید که گوری را به سیخ کشیده و می‌خورد. گوشتخواریِ بی‌دریغ رستم، گناه گوشتخواریِ شاه پهلوانانی مانند جمشید و ضدپهلوانانی مانند ضحاک را به یاد می‌آورد. تفاوت میان شیوه‌ی غذا خوردن رستم –یعنی پهلوانی غیرزرتشتی و کافر را،- با بهمن که شاهزاده‌ای زرتشتی‌است، به خوبی در این بیتها می‌توان دید:

بگسترد بر سفره بر نان نرم     یکی گور بریان بیاورد گرم

چو دستارخوان پیش بهمن نهاد     گذشته سخنها برو کرد یاد

برادرش را نیز با خود نشاند     وزان نامداران کسان را نخواند

دگر گور بنهاد در پیش خویش     که هر بار گوری بدی خوردنیش[15]

وقتی رستم دید که بهمن جز اندکی غذا نمی‌خورد، پدرانه او را شماتت کرد:

همی خورد بهمن ز گور اندکی     نبد خوردنش زآن او ده یکی

بخندید رستم بدو گفت شاه     ز بهر خورش دارد این پیشگاه

خورش چون بدینگونه داری به خوان     چرا رفتی اندر دم هفتخوان

چگونه زدی نیزه در کارزار     چو خوردن چنین داری ای شهریار

بدو گفت بهمن که خسرو نژاد     سخن‌گوی و بسیار خواره مباد

خورش کم بود کوشش و جنگ بیش     به کف بر نهیم آن زمان جان خویش

بخندید رستم به آواز گفت     که مردی نشاید ز مردان نهفت

یکی جام زرین پر از باده کرد     وزو یاد مردان آزاده کرد

دگر جام بر دست بهمن نهاد     که برگیر ازان کس که خواهی تو یاد

بترسید بهمن ز جام نبید     زواره نخستین دمی درکشید

بدو گفت کای بچه‌ی شهریار     به تو شاد بادا می و میگسار

ازو بستد آن جام بهمن به چنگ     دل آزار کرده بدان می درنگ

همی ماند از رستم اندر شگفت     ازان خوردن و یال و بازوی و کفت[16]

  1. رستم، گذشته از این ظاهرِ پرجبروت و باشکوه از خلق و خویی ویژه نیز برخوردار بود. او در سراسر شاهنامه، نماد خودمداریِ اخلاقی است. یعنی در تمام موقعیتها خود برای خود تصمیم می‌گیرد و آزادگی و استقلال خویش را محترم می‌دارد، و در عین حال به طیفی وسیع از اصول اخلاقی نیز پایبند است.

استقلال و آزادگی رستم را بیش از هر جا در ارتباطش با شاهان می‌توان یافت. رستم پهلوانی است که بارها در موقعیتِ حکومت کردن و برخورداری از تاج و تخت قرار می‌گیرد، اما هرباره دارنده‌ی فره ایزدی را برمی‌گزیند و اورنگ را به او وا می‌گذارد. رستم در برابر کیقباد، کیکاووس، و تا حدودی کیخسرو نقش تاج بخش را ایفا کرد. با این وجود همواره نسبت به شاه وفادار بود و هرگز در فکر غصب جایگاه وی نیفتاد.

با این وجود، وفاداری او به شاه بیشتر وفاداری به نقشی اجتماعی و موقعیتی ملی است، نه شخصی خاص. چنان که اتفاقا همواره به همراه پدرش با شاهانِ ایرانی درگیر کشمکش است. شاه -پهلوان اصلی‌ای که رستم جهان پهلوانش بود، یعنی کیکاووس، بارها و بارها با او وارد دعوا شد، و به همین ترتیب زال با کیخسرو که جانشینی از تباری متفاوت را برای خود برگزیده بود، برخورد داشت.

منش رستم در برابر شاهان را به خوبی در جریان نبرد رستم و سهراب می‌توان بازجست. وقتی کیکاووسِ هراسان از پیشروی سهراب، گیو را به نزد پدرزنش رستم فرستاد، تاکید کرد که رستم باید به محض دریافت پیام به سوی ایران بشتابد. اما رستم خطر سهراب را به چیزی نگرفت و تا سه روز گیو را در مجلس بزم نگه داشت. تا آن که

به روز چهارم برآراست گیو     چنین گفت با گرد سالار نیو

که کاووس تند است و هشیار نیست     هم این داستان بر دلش خوار نیست

غمی بود ازین کار و دل پرشتاب     شده دور ازو خورد و آرام و خواب

به زابلستان گر درنگ آوریم     ز می باز پیگار و جنگ آوریم

شود شاه ایران به ما خشمگین     ز ناپاک رایی درآید بکین

بدو گفت رستم که مندیش ازین     که با ما نشورد کس اندر زمین[17]

اما وقتی رستم و گیو به دربار ایران رفتند، شاه که برای چهار روز در انتظارمان مانده بود، را خشمگین یافتند.

چو رفتند و بردند پیشش نماز     برآشفت و پاسخ نداد ایچ باز

یکی بانگ بر زد به گیو از نخست     پس آنگاه شرم از دو دیده بشست

که رستم که باشد به فرمان من     کند پست و پیچد ز پیمان من

بگیر و ببر زنده بردارکن     وزو نیز با من مگردان سخن

ز گفتار او گیو را دل بخست     که بردی به رستم برآن‌گونه دست؟

برآشفت با گیو و با پیلتن     فرو ماند خیره همه انجمن

بفرمود پس توس را شهریار     که رو هردو را زنده برکن به دار

خود از جای برخاست کاووس کی     برافروخت برسان آتش ز نی

بشد توس و دست تهمتن گرفت     بدو مانده پرخاش جویان شگفت

که از پیش کاووس بیرون برد     مگر کاندر آن تیزی افسون برد

تهمتن برآشفت با شهریار     که چندین مدار آتش اندر کنار

همه کارت از یکدگر بدترست     ترا شهریاری نه اندرخورست

تو سهراب را زنده بر دار کن     پرآشوب و بدخواه را خوار کن

بزد تند یک دست بر دست توس     تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس

ز بالا نگون اندرآمد به سر     برو کرد رستم به تندی گذر

به در شد به خشم اندرآمد به رخش     منم گفت شیراوژن و تاج‌بخش

چو خشم آورم شاه کاووس کیست     چرا دست یازد به من توس کیست

زمین بنده و رخش گاه من‌ست     نگین گرز و مغفر کلاه من‌ست

شب تیره از تیغ رخشان کنم     به آوردگه بر سرافشان کنم

سر نیزه و تیغ یار من‌اند     دو بازو و دل شهریار من‌اند

چه آزاردم او نه من بنده‌ام     یکی بنده‌ی آفریننده‌ام

به ایران ار ایدون که سهراب گرد     بیاید نماند بزرگ و نه خرد

شما هر کسی چاره‌ی جان کنید     خرد را بدین کار پیچان کنید

به ایران نبینید ازین پس مرا     شما را زمین پر کرکس مرا[18]

خودانگاره‌ی رستم که در این بندها به زیبایی آمده، نیازی به توضیح ندارد. اما باید از انگاره‌ی او نزد پهلوانان دربار کیکاووس شنید:

غمی شد دل نامداران همه     که رستم شبان بود و ایشان رمه

پس پهلوانان گودرز را که خردمندترینشان بود، به نزد کیکاووس فرستادند تا زمینه‌ی آشتی را فراهم سازد. گودرز شاه را بابت تندخویی سرزنش کرد و خدمتهای رستم را در رهاندن او از چنگدیوان مازندران و شاه هاماوران یادآوری کرد. این سخنها کاووس را کارگر افتاد و از سخن خویش پشیمان شد. وقتی گودرز نزد رستم رفت و عذرخواهی ضمنی شاه را به او رساند، بار دیگر سخنانی از او شنید که همچون صورتبندی فشرده‌ای از ارتباطش با شاهان می‌نماید:

تهمتن چنین پاسخ آورد باز     که هستم ز کاووس کی بی‌نیاز

مرا تخت زین باشد و تاج ترگ     قبا جوشن و دل نهاده به مرگ

چرا دارم از خشم کاووس باک     چه کاووس پیشم چه یک مشت خاک

سرم گشت سیر و دلم کرد بس     جز از پاک یزدان نترسم ز کس[19]

وقتی بار دیگر کیکاووس و رستم روبرو شدند، کیکاووس که در کل مردی نیکونهاد بود، در پوزش خواستن پیشقدم شد. هرچند این بیتها را پیش از این آورده‌ام، اما بار دیگر لحن دو طرف هنگام آشتی را مرور می‌کنم، که این بار باید از دید رستم و از زاویه‌ی انگاره‌ی او نگریسته شود. کیکاووس نخست آغاز کرد و گفت:

                 که تندی مرا گوهرست و سرشت     چنان زیست باید که یزدان بکشت

وزین ناسگالیده بدخواه نو      دلم گشت باریک چون ماه نو

بدین چاره جستن ترا خواستم     چو دیر آمدی تندی آراستم

چو آزرده گشتی تو ای پیلتن     پشیمان شدم خاکم اندر دهن

بدو گفت رستم که گیهان تراست     همه کهترانیم و فرمان تراست

کنون آمدم تا چه فرمان دهی     روانت ز دانش مبادا تهی[20]

انگاره‌ی رستم نزد خاندان گشتاسپی را نیز می‌توان در سخنی که کتایون درباره‌ی او به پسرش می‌گوید، و توسط اسفندیار تایید می‌شود، بازجست:

سواری که باشد به نیروی پیل     ز خون راند اندر زمین جوی نیل

بدرد جگرگاه دیو سپید     ز شمشیر او گم کند راه شید

همان ماه هاماوران را بکشت     نیارست گفتن کس او را درشت

همانا چو سهراب دیگر سوار     نبودست جنگی گه کارزار

به چنگ پدر در به هنگام جنگ     به آوردگه کشته شد بی‌درنگ

به کین سیاوش ز افراسیاب     ز خون کرد گیتی چو دریای آب[21]

          این مناعت طبع رستم و استقلالش از دربار در برخوردش با اسفندیار نیز به خوبی دیده می‌شود. هنگامی که بهمن از فرمان گشتاسپ خبردارش کرد، پیامی فرمانبردارانه و دادخواهانه برای اسفندیار فرستاد، اما در ضمن به نرمی به او هشدار هم داد:

تو بر راه من بر ستیزه مریز     که من خود یکی مایه‌ام در ستیز

ندیدست کس بند بر پای من     نه بگرفت پیل ژیان جای من

تو آن کن که از پادشاهان سزاست     مگرد از پی آنک آن نارواست

به مردی ز دل دور کن خشم و کین     جهان را به چشم جوانی مبین[22]

بزرگی رستم را حتی در مقایسه با پدرش زال نیز در جاهای گوناگون شاهنامه می‌توان بازیافت. به عنوان مثال، در آن هنگام که بهمن از سوی پدر به پیامبری نزد دودمان نریمان رفت، هم رستم و هم زال در نخستین دیدار حدس زدند که باید شاهزاده باشد و از خاندان گشتاسپ برخاسته باشد. زال با دیدن او پیاده به نزدش شد و او را کرنش کرد و احترامش گذاشت و به استراحت دعوتش کرد، و وقتی اندکی بعد نام و نشانش را دانست، او را بسیار تکریم کرد، چندان که بهمن در نوبت اول او را با دهقانی پیر اشتباه گرفت، و در بار دوم این همه ستایش و کرنش را شایسته‌ی پیری چون او ندانست.

چو بشنید گفتار آن سرفراز     فرود آمد از باره بردش نماز

بخندید بهمن پیاده ببود     بپرسیدش و گفت بهمن شنود

بسی خواهشش کرد کایدر بایست     چنین تیز رفتن ترا روی نیست [23]

در مقابل، رستم وقتی با بهمن روبرو شد، همان حدسها را زد و همان روند را طی کرد. اما در ابتدای کار وقتی بهمن از رستم خواست تا با هم ملاقات کنند، رستم به درشتی گفت که نخست باید نام و تبار خود را بگوید، و تنها وقتی دریافت با پسر اسفندیار سر و کار دارد، او را در آغوش گرفت و مهربانانه خوشامدش گفت.

پذیره شدش با زواره به هم     به نخچیرگه هرکه بد بیش و کم

پیاده شد از باره بهمن چو دود     بپرسیدش و نیکویها فزود

بدو گفت رستم که تا نام خویش     نگویی نیابی ز من کام خویش

بدو گفت من پور اسفندیار     سر راستان بهمن نامدار

ورا پهلوان زود در بر گرفت     ز دیر آمدن پوزش اندر گرفت[24]

رستم این خودمحوری و مناعت طبع را با بزرگواری و جوانمردی نیز همراه کرده است. چنان که در سراسر شاهنامه هرگز پیمان نمی‌شکند، بدخواهِ دیگران نیست، و به چیزی طمع ندارد. در شرایطی که پهلوانی مانند گرگین پس از به دام افتادن بیژن دروغ می‌گوید، یا اسفندیار با کشتن راهنمای تورانی خود عهد خویش را می‌شکند، رستم همچنان پاکیزه می‌ماند. وقتی اولادِ مازنی راهِ گذر از هفت خوان را به او نشان داد، به عهد خویش وفا کرد و تاج و تخت مازندران را به او داد، و در هیچ موردی دروغ نگفت، مگر در مواردی که شرایطی جنگی اقتضا می‌کرد. مثلا هویت خویش را از سهراب پنهان داشت، و به هنگام فتح دژ اسپند خویشتن را همچون تاجر نمک بازنمود. در کل، کردار رستم دقیقا همان چیزی است که در تاریخ پس از اسلام به فتوت شهرت یافته است، و پیش از آن سنت عیاری بود و جوانمردی.

  1. رستم، با این ظاهر رنگین و باطنِ ژرف، آشکارا چیزی بیش از اسطوره‌ای تاریخ مدارانه است. در او به سادگی می‌توان انباشتی از عناصر معنایی گوناگون را تشخیص داد که در دورانهایی متفاوت بر هم رسوب کرده‌اند، و گوهری چنین شگفت را پدید آورده‌اند.

در میان نویسندگان جدید، بسیاری که گرایشی به اسطوره‌شناسی مقایسه‌ای داشته‌اند، کوشیده‌اند تا رستم را با یکی از خدایان کهن آریایی همانند سازند، و او را شکلی احیا شده‌ی یکی از ایزدان زورمندِ هند و ایرانی باستان بدانند.

          در میان خدایان باستانی هند و ایرانی، کسی که از همه بیشتر با شخصیت رستم شباهت دارد، ایندره است. خدای جنگاور و غول‌پیکری که در ودا محبوب‌ترینِ ایزدان است، و با این وجود به خاطر تعلقش به دودمان دِوَه‌ها، در ایران زمین همچون دیوی مهیب تصویر می‌شده است. زرتشت او را با همین نام به عنوان دیوی پلید در آیین خود وارد کرد، و به این ترتیب جایگاهی نزدیک به ضحاک و خشم و اکومن را به او اختصاص داد.

ایندره به خاطر اندام درشتش، گرزِ مشهورش، ماجراجویی‌های بسیارش و غلبه‌اش بر دشمنانی پرشمار، و همچنین به خاطر پرخور بودنش و علاقه‌اش به شراب به رستم شباهت دارد. با این وجود ایندره ایزدی بسیارخشن و خونریز است. ارزشهای اخلاقی خاصی در او دیده نمی‌شود، و به سادگی ممکن است مست کند و بیگناهان را به قتل برساند. در روایت‌هایش اثری از سیر و سلوک شخصیِ رستم دیده نمی‌شود، و در کل، جز بعدِ ظاهری و ریختی، شباهتی به رستم ندارد. با این وجود، می‌توان پذیرفت که برخی از عناصر ظاهری رستم بازمانده‌ای از ایزد-پهلوانی باستانی مانند ایندره بوده باشد.

          ایزد دیگری که استیگ ویکاندر به شباهتش با رستم باور دارد، وایو است[25]. پیوند وایو با رستم زمانی معنادارتر می‌شود که زال را نیز با زروان یکی بگیریم. این دومی، بسیار محتمل است. زال، همچون زروان پیر به دنیا می‌آید، در پیوندی نزدیک با نماد رمزیِ سیمرغ قرار دارد، و دو فرزند یکی نیک و دیگری بد دارد که یکی دیگری را به قتل می‌رساند. در سراسر شاهنامه هیچ اشاره‌ای به مرگ زال وجود ندارد، و چنین می‌نماید که نامیرا باشد. او در زمان زاده شدن رستم ظاهری همچون سالخوردگان دارد، و با این وجود وقتی پس از هفتصد سال رستم در می‌گذرد و بهمن به سیستان لشکر می‌کشد، مانند پهلوانان نیرومند و جوان به مقابله با او می‌شتابد. آخرین خبری که از او در دست داریم، آن است که به دست بهمن اسیر شد. اما به درخواست پشوتن آزاد شد. چرا که برادر اسفندیار او را مقدس می‌دانست و معتقد بود آسیب زدن به او نفرینی را به بار خواهد آورد.

          زال در شاهنامه عنصری به نسبت غیرفعال است. همواره در گوشه و کنار حضور دارد، و هرچند در زمان با اقتداری زیاد جاری است، اما به ندرت در مکان حرکت می‌کند. به این دلیل و دلایل ریختی و جزئی بیشتر، می‌توان او را تجلی تشخص یافته‌ی زروان در پهنه‌ی اساطیر حماسی ایرانی دانست.

رستم در این چارچوب، به راستی با وایو شباهتی می‌یابد. او همواره در مکان در حال حرکت است، مستقل و سرکش است، و از هیچکس فرمان نمی‌برد. با این وجود عنصر اخلاقی نیرومندی در او وجود دارد که باعث می‌شود با وایوی ودایی، که او هم دیو است، تفاوت داشته باشد. زرتشت که عنصر باد را همچون ایزدی ضروری در آیین خویش نیاز داشت، برای غلبه بر مشکلِ دیو بودنِ وایو، چنین فرض کرد که دو باد وجود دارد، وای نیک و وای بد، که آن اولی درنگ خدای نیز نامیده می‌شد و اتفاقا با زروان نیز پیوندی نزدیک داشت.

در این زمینه، رستم را به خوبی می‌توان با وای وِه –یعنی باد نیک- همسان دانست. اگر چنین حدسی درست باشد، نبرد رستم و اکوان دیو به روشنی کشمکش باد نیک و باد بد را نشان می‌دهد. چون اکوان دیو که به سرعتی چشمگیر از جایی به جای دیگر می‌رفت، در قالب گورخر تجسد می‌یافت، و رستم را به آسمان بلند کرد، کاملا به وای بد شباهت دارد. ناگفته نماند که تصویر زرتشتی از نبرد جاودانه‌ی سپندمینو و انگره‌مینو را نیز که بعدتر به جنگ اهریمن و اهورامزدا تبدیل شده، می‌توان در شکل اولیه و گاهانی‌اش همچون بازمانده‌ای از کشمکش بادِ‌ خوب و بادِ بد تعبیر کرد.

          ایزد دیگری که به ویژه از نظر محتوا با رستم شباهت دارد و توجهی کمتر به او شده است، میتراست. مهر نیز مانند رستم حافظ عهد و پیمان است، و پیمان‌شکنان را از میان می‌برد. او نیز مانند رستم حافظ ایران و ایرانیان است و پارسی، یکی از مراتب والای سلسله مراتب کهانت اوست. مهر نیز مثل رستم به گردونه‌ای ویژه و اسبانی خاص تعلق خاطر دارد، و به وجره مسلح است، که حتی از نظر ریشه‌ی لغوی هم همان گرز است. گذشته از این، صحنه‌ی ‌نبرد رستم و اسفندیار با توصیفِ یشتها از مهرِ پیروزمند شباهت عجیبی دارد. در آنجا هم مهر در حالی که با اسبان تیزتک خود پیش می‌تازد، ‌کمانی در دست دارد و بر چشم دشمنانش مرگ می‌بارد. و این تیر استعاره‌ای بوده از نور آفتاب که همه جا را روشن کرده و بنابراین حقیقت و رسوایی را برای عهدشکنان پیش می‌کشد.

پایان کار این دو نیز شباهتی با هم دارد. چون رستم نیز مانند مهر با فرو غلتیدن به چاهی کشته شد، و این سرنوشتی است که میترا هر شامگاه از سر می‌گذراند، در آن هنگام که در چاه باختر از چشمها پنهان می‌شود. این مضمون مرگ در چاه و فرو افتادن پهلوان در زیر زمین که چنین فراوان در داستانها تکرار می‌شود، احتمالا از همان ماجرای مهر و ناپدید شدن شبانه‌اش در زیرزمین ریشه گرفته است. در اساطیر ایرانی نمونه‌های فراوان دیگری از این نوع مرگ وجود دارد. ضحاک پدرش را با فرو انداختنش در چاهی کشت، و فردوسی نیز هنگام بازگو کردن داستان پیروز ساسانی می‌گوید که او و هفت پسرش هنگام نبرد با تورانیان در چاهی فرو افتادند و کشته شدند. حتی ساختار برخی از داستانهای عرفانی مانند ماجرای خرگوش و شیر و چاه در مثنوی معنوی را نیز می‌توان وام گرفته از این قالب کهن دانست.

          چنان که می‌دانیم، آیین فتوت و جوانمردی ایرانی، ادامه‌ی سنتهای مهرپرستانه‌ی دیرین ایرانی است. رستم آشکارا تجلی کامل ارزشهای جوانمردی و عیاری است، و با مرور ارزشهایی که بدانها پایبند است، می‌توان با دقت زیادی اخلاق مهرپرستانه را بازسازی کرد. در این چارچوب، از سویی رستم را باید مهرپرست شمرد، و از سوی دیگر با خودِ مهر همانندش دانست. مهرپرستی در زمان ظهور زرتشت دینِ مهم رقیب وی بود، و در نهایت هم با نیرومندی بسیار در آیینش ادغام شد. از این رو کشمکش اسفندیار و رستم را می‌توان به درگیری این دو آیین تعبیر کرد.

          همسان گرفتنِ رستم با وایو، ایندره، و مهر، در میان نویسندگان امروزین هوادارانی جداگانه دارد. اگر بخواهم دید خود را در این میان تصریح کنم، باید بگویم که به نظرم خاستگاه تاریخی رستم همان گندفرنه‌ی سکا بوده، که به تدریج تلنباری از ارزشها و آرای اخلاقی و اساطیری را بر خود گرد آورده است. وجه مشترک تمام این ارزشها، به گمانم، آن است که کافرانه هستند. رستم ابرپهلوانی ناهنجار، سرکش، و خارج از دایره‌ی رسمیت و مشروعیت دینی و سیاسی است. از این رو چنین شده و بدان دلیل به این شکل باقی مانده است، که همواره همچون منظومه‌ای از ارزشهای آشکارا سودمند و ستودنی، اما هضم نشده در دل نظام مشروع مستقر عمل می‌کرده است.

از این رو در دوران پیش از اسلام، این ارزشهای باقی مانده از ادیان پیشازرتشتی – مهمتر از همه مهرپرستانه، و بعد سیمای ایندره و وایو- بود که در او تجلی یافت، و پس از اسلام این تصویر تا حدودی به ارزشهای زرتشتی – مانند راستگویی و یکتاپرستی تندروانه- آمیخته شد و با عناصرِ مغانه‌ی میترایی تکمیل شد. بر این منوال، رستم را نمی‌توان با یکی از خدایان کهن آریایی همانند کرد. او گرانیگاهی است که رده‌ای خاص از ارزشهای کافرانه در هر عصر جذبِ آن می‌شده‌اند. و از این روست که جذابیتی چنین شگرف، و معماگونگی‌ای چنین ژرف به دست آورده است.

  1. داستان زندگی رستم را می‌توان به این ترتیب خلاصه کرد:

          رستم از پیوند زال و رودابه و با عمل سزارینی موفق که به یاری سیمرغ انجام شده بود، به دنیا آمد.

          رستم در هشت سالگی با گرز سام پیل سپید را از پای در آورد.

          رستم در پوشش تاجران نمک دژ اسپند را گشود.

          رستم رخش را که نرینه اسبی نیرومند بود، برگزید.

          رستم برای آوردن کیقباد به البرز کوه رفت.

          رستم حمله‌ی پشنگ و افراسیاب به ایران زمین را دفع کرد.

          رستم از هفت خوان گذر کرد و کیکاووس را نجات داد.

          رستم جویای مازنی را کشت و حکومت این قلمرو را به اولاد دشتبان داد.

          رستم در نبرد هفت پهلوان پیران و افراسیاب را شکست داد.

رستم بعد از گم کردن رخش به سمنگان رفت و با تهمینه در آمیخت.

          رستم سهراب نوباوه را در نبرد کشت.

          رستم سیاوش را پرورد.

          رستم رهبری نخستین جنگهای کین خواهی سیاوش را برعهده گرفت و پیش از آن سودابه به انتقام پسرخوانده‌اش کشت.

          رستم هفت سال بر توران حکومت کرد.

          رستم ایرانیان را که در کوه هماون محاصره شده بودند نجات داد و بر اشکبوس و کاموس و پهلوانان دیگر تورانی و کشانی و چینی غلبه کرد.

          رستم اکوان دیو را از پای در آورد.

          رستم بیژن را از چاه نجات داد.

رستم کافور مردم خوار را به قتل رساند.

          رستم در نبرد سوم کین خواهی بر پولادوند چیره شد.

          رستم اسفندیار را شکست داد و کشت و پسرش بهمن را پرورد.

          رستم به دست برادرش شغاد کشته شد.

روابط رستم را با سایر شخصیتهای اساطیری می‌توان به این ترتیب خلاصه کرد

 

 

[1] مجمل التواریخ، 1383: 25.

[2] شاهنامه، داستان منوچهر، 1587-1594.

[3] بندهش، 12، 18 و 23.

[4] شاهنامه، داستان کاموس کشانی: 1282-1310.

[5] شاهنامه، داستان کاموس کشانی: 1439-1441.

[6] ثعالبی، 1368.

[7] شاهنامه، داستان رستم و شغاد، 32-44.

[8] شاهنامه، داستان رستم و شغاد، 57-62.

[9] شاهنامه، داستان رستم و شغاد، 78-83.

[10] شاهنامه، داستان رستم و شغاد، 165-169.

[11] شاهنامه، داستان رستم و شغاد، 186-189.

[12] شاهنامه، داستان رستم و شغاد: 199-209.

[13] شاهنامه، داستان رستم و شغاد: 227-230.

[14] قریب، 1386.

[15] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 351-354.

[16] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 356-368.

[17] شاهنامه، رزم رستم و سهراب: 364-369.

[18] شاهنامه، رزم رستم و سهراب: 373-396.

[19] شاهنامه، رزم رستم و سهراب: 426-429.

[20] شاهنامه، رزم رستم و سهراب: 443-448.

[21] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 156-161.

[22] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 405-408.

[23] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 308-310.

[24] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 339-343.

[25] Stig Wikander, 1950.

 

 

ادامه مطلب: بخش سوم ابرپهلوانان – گفتار سوم: ویژگی­های ابرپهلوانان

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب