پنجشنبه , آذر 22 1403

ده روز قبل- هفده روز پيش از پايان- همستگان

ناباورانه به ويسپات نگاه كردم. انتظار نداشتم كسي اين اتهامِ مسخره را بر زبان بياورد. گفتم: «چي؟ چي گفتي؟»

با همان آرامش گفت: «گفتم كه تو كاهن هستي. تو بودي كه تموم اين مدت ايلوپرستا رو رهبري مي ­كردي.»

غريدم: «مثل سرخي خورشيد همستگان روشن است كه محقق كاهن بوده. او بوده كه در مورد ژنوم هورپات ها اطلاعات كافي داشته. او كسي بوده كه در معبد ايلوپرست ها به همراه چند باسوگا دستگيرش كرده ­ايد. يادتان رفته؟»

موگاي به حرف آمد و گفت: «سرگرد، فيلمي كه از سروان به دست ما رسيده، حاوي اطلاعاتي است كه نشان مي ­دهد محقق نمي­ توانسته كاهن باشد. او در زمان ها و مكان هايي كه كاهن ديده شده، در جاهايي ديگر به انجام كارهايي ديگر مشغول بوده است. در ضمن به قدري زيرك و نيرومند نيست كه بتواند شبكه ­اي به اين بزرگي را سازمان دهي كند. او افسر اداره­ ي امنيت هم نبوده.»

گفتم: «خوب، نباشد. سروان كه در اداره ­ي امنيت بوده. او به اطلاعاتي كه مورد نياز محقق بوده دسترسي داشته. در مورد قدرت سازمان دهي محقق هم فريب نخوريد. دانشمند هوشمندي مثل او حتما توانايي مديريت هم دارد.»

موگاي گفت: «محقق نمي ­توانسته كاهن باشد. او را آشكارا مورد حمله قرار داده­ اند و انگل روي سرش را زخمي كرده­ اند. روشن است كه اين زخم در جريان حمله به پايگاه مخفي به سرش وارد نيامده. هيچ سلاح پرتوي ­اي نيست كه بدون آسيب رساندن به كلاه خود بر ژلاتين چنين زخمي ايجاد كند. كساني او را گرفته­ اند و كلاه را از سرش برداشته ­اند و ژلاتين را زخمي كرده‌اند. طوري كه محقق نميرد، اما توانايي­ ذهني ­اش را از دست بدهد.»

اين دقيقا حدسي بود كه من هم در ذهن داشتم. بي آن كه سلسله مراتب اداري را رعايت كنم گفتم: «آفرين! من هم همين طور فكر مي­ كنم. كسي اين كار را كرده كه از اطلاعاتِ محقق مي ­ترسيده. او را به اين ترتيب دچار جنون دومغزي كرده ­اند تا نتواند بعد از دستگيري چيزي را به ما بگويد.»

موگاي گفت: «دقيقا، اما اگر محقق كاهن باشد كسي جرات نمي ­كند چنين بلايي به سرش بياورد. او براي اعضاي فرقه ­اش موجودي مقدس محسوب مي شود.»

گفتم: «با اين وجود، در صورتي كه فردي قدرتمندتر از او در سلسله مراتب ايلوپرستان وجود داشته باشد، چنين خواهد كرد. ما در مورد سازمان آنها چيز زيادي نمي ­دانيم. من شكي ندارم كه كسي ديگر هم وجود دارد كه از او نيرومندتر است و تمام مدت خود را در سايه نگه داشته است. او بايد كسي باشد كه كاهن را قرباني كرده تا خودش رسوا نشود.»

زاكس گفت: «اما براي انجام اين كار به راحتي مي­ توانست محقق را از بين ببرد. كشتن او ساده ­تر از ديوانه كردنش بود. چرا كسي بايد بخواهد به اين شكل خاص او را ساكت كند؟»

گفتم: «چه مي­ دانم، شايد به اين خاطر كه سرگرم شدنِ ما با او به سروان فرصتي مي ­دهد تا فرار كند. من فكر مي­ كنم كسي كه پشت تمام اين ماجراها بوده، سروان است.»

ويسپات گفت: «يه توضيح ساده­ تر هم وجود داره. اونم اين كه مي­ خواستن ما محقق رو بگيريم و با اين فرض كه جنون دومغزي داره، فكر كنيم كاهن خودشه. در اين حالت معلوم ميشه كاهن يكي ديگه است. همين حقيقت ساده كه محقق رو نكشتن و به اين شكل تحويل ما دادن نشون مي­ده كه خودش كاهن نبوده. اون يه پوششه كه كاهن رو از چشم ما پنهان مي ­كنه.»

حدس هوشمندانه ­اي بود. به ويسپات نگريستم و به نظرم رسيد فرضيه ­اي در مغز دومم تكوين مي ­يابد. فرضيه ­اي ديوانه ­وار، كه به شكل غريبي با شواهد جور در مي ­آمد.

گفتم: «خوب، مي­ خواهي بگويي سروان خودش كاهن هم بوده؟ اين كه با سابقه ­اي كه از كاهن داريم جور در نمي­ آيد. سروان هرگز به قلمرو امپراتوري سفر نكرده.»

ويسپات گفت: «سرگرد، توي فرضيه ­ي تو يه اصل محكم وجود داره و اونم اين كه سروان خائن بوده. اما احتمالا اين طوري نيست. توي فيلمي كه براي ما فرستاده اطلاعاتي هست كه درسته و يه خائن هيچ وقت اونها رو برملا نمي ­كنه. تازه، اون به گناهاني كه كرده و درگيري ­اش با تو هم اعتراف كرده.»

گفتم: «چرا نكند؟ او در آستانه­ ي ناپديد شدن از صحنه بوده. طوري صحنه­ سازي كرده كه همه فكر كنند مرده است. در حالي كه شك ندارم حالا در جايي مشغول توطئه­ چيني است.»

زاكس گفت: «اين حدس شما مردود است. سروان خائن نبوده است و ترور او هم يك ظاهرسازي نبوده.»

شگفت ­زده گفتم: «ظاهرسازي نبوده؟ چرا اين حرف را مي­ زنيد؟»

زاكس گفت: «براي اين كه واحد تشخيص هويت ما با بررسي بقاياي دو جسدي كه در خانه ­ي عموي سروان پيدا شده، تاييد كردند كه يكي از آنها به سروان و ديگري به عمويش تعلق دارند. آنها واقعا كشته شده ­اند.»

 

 

ادامه مطلب: دوازده روز بعد- پنج روز پيش از پايان- پايگاه خوتاي

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب