پاخونيس رهبرى شايسته و مديرى دقيق بود. او در ناوگان جنگى خود يك فضاپيماى اختصاصى راحت و مجلل داشت كه ويژه ي مهمانانش بود. وقتى از تونل ارتباطى فضاپيماى باربرى نيمه ويران عبور كردم و به وارد آن فضاپيما شدم، دو خدمت گذار باسوگا را ديدم كه دستشان را روي دماغشان گذاشتند و با برآوردن نفيري بلند به من درود فرستادند.
وقتى وارد تالار وسيع و باشكوه فضاپيما شدم، بار ديگر پاخونيس را به دليل توانايى شگفتش در سازماندهى تحسين كردم. اين اولين برخورد من و او بود. با اين وجود تزئينات اتاق كاملا با نيازهاى شخصى و خصوصى من سازگار بود. حتا نور اتاق را هم در دامنه ى رنگى دلخواه دازيمداها تنظيم كرده بودند. باسوگاهاى خدمتكار را مرخص كردم و به وارسى اتاق پرداختم.
ديوارها از مخملى نارنجى پوشيده و با شكاف ها و ترك هايى تزيين شده بود. يكى از ديوارها در واقع از يك صفحه ي نمايشگر بسيار بزرگ تشكيل شده بود. در مركز تالار ميز كار بزرگى با سطوح خميده وجود داشت، كه جايگاه هاى گوناگونِ ورود اطلاعات بر رويش جاسازى شده بود. صندلى هوشمندِ زيبا و پيشرفته اش از آن مدل هايي بود كه دما و رطوبت هوا را در اطراف خود تنظيم مى كردند. بال زنان به سويش رفتم و روى آن لميدم. سطح ظريف و ابر مانندش چنان راحت بود كه حس كردم در شرايط بىوزنى در هوا شناور مانده ام. به محض قرار گرفتنم بر صندلى، چند لوله ى نورانى باريك از گوشه و كنارش خارج شد و به نقاطى بر جمجمه ام چسبيد.
رايانه ي پيشرفته ى صندلى شروع كرد به خواندن الگوهاى پيچيده ى نوسان الكتريكى مغزهايم. تقريبا مطمئن بودم كه اين دستگاه از خواندن افكار پيچيده ترِ مغز دومم عاجز است و تنها تمايلات لحظه اى و ساده را درك مى كند. پس به آسودگى بر پشتىِ صندلى تكيه دادم و اراده كردم كه جريان غارت كشتى فضايى مغلوب را ببينم. در يك چشم به هم زدن نمايشگر روشن شد و تصويرى شفاف و زنده در پيش رويم به نمايش در آمد. درست مثل اين كه ديوار ناگهان محو شده باشد و اتاق تا فضاى بيكران ادامه يافته باشد.
فضاپيماى مسافربرى، از بيرون به يك جانور دريازىِ دوكى شكل شبيه بود. هرچند بعد از حمله ي راه زنان بيشتر لاشه اي دريده شده را در ذهن تداعي مي كرد. تيغه هايى كه از كناره هايش بيرون زده بود و احتمالا در ناوبرى كاربرد داشت، كج و معوج شده بود. بخش هايي از زره خارجى فضاپيما در اثر شليك توپ هاى پرتو گاما ذوب شده و در سرماى خلأ به اشكالى عجيب و غريب دوباره منجمد شده بود. شكاف بزرگى در يك گوشه دهان گشوده بود و خرده ريزهاي زيادي از آن بيرون ريخته بود. وقتى چشمان مركبم بر اين شكاف ثابت ماند، نمايشگر هوشمند كه جهت نگاهم را دنبال مى كرد، تصوير را بزرگ كرد. اشيايي كه در فضا سرگردان بودند، محتويات كابين خلبان بودند. به راحتى توانستم جسد چند هوبار را ببينم كه بدن لاغر و دست و پاهاى درازشان خشكيده بود. خلا تمام مايعات بدنشان را مكيده و هاله اى يخ زده در اطرافشان پديد آورده بود. از جسد يكى شان معلوم بود كه باردار است. چون بقاياى چندين تخم كروى پشت جسد چروكيده اش به چشم مي خورد. هوبارها بهترين خلبان هاى كيهان بودند و پاخونيس براي دستيابي به فضاپيما ناگزير بود نخست آنها را هدف قرار دهد.
بار ديگر از دور به اين چشم انداز نگاه كردم و اين بار مجموعه اى از فضاپيماهاى شكارى كوچك و باربرهاى كروى شكل بزرگ را ديدم كه شكارشان را دوره كرده بودند. درست مانند تودهاى حشره در اطراف لاشه ى غولى شكم دريده. خواستم تصاويرى را از داخل بزرگترين سفينه ي باربر ببينم. به سرعت منظره اي دروني به نمايش در آمد. اين تصاوير برآيندي بود از دادههايي كه چندين روبوت مشاهده گر مخابره مي كردند. گه گاه كه نگاه اين مشاهده گرها بر هم مى افتاد، خودشان هم در ميدان ديد قرار مي گرفتند. با انواع ساخته شده در جمهورى تفاوت داشتند. ظرافت و زيبايى چنداني در ساخت شان رعايت نشده بود. با اين وجود همان بدنه ى بشقاب مانند را داشتند، با رديفى از گيرنده هاى نورى در اطراف، و پوشش آينه گوني با جلاى مفرغى.
داخل فضاپيماي باربري جنب و جوش عظيمى حاكم بود. دزدان در حال پياده كردن تمام تجهيزات قابل انتقال از فضاپيماى شكست خورده بودند. ايكچواها با خشونت مسافران اسير شده را در صفى طولانى رديف كرده بودند و به اشاره ى يك جنگجوى تنومند خوندو، در اتاقي با ديوارهاي پولادي زندانيشان مي كردند. عده اى از آنها با چنگك هاى بزرگشان پيكر بي هوش بوميان كيمالا را مثل ورقه هايى از گوشتِ زردِ بى جان حمل مى كردند. از گاژيدهاي اسير شده اثري ديده نمي شد. دزدان ايشان را در فضاييماي منهدم شده رها كرده بودند.
اراده كردم كه نمايشگر خاموش شود و رشته هاى گيرنده ى افكارم از اطراف سرم دور شوند. بعد، در حالى كه به حالتى نيمه درازكش درآمده بودم، پلك هايم را بستم و به آنچه كه از سر گذرانده بودم، و آنچه كه مى بايست انجام دهم، فكر كردم. به ادراك شهودى مغز اولم بسيار نيازمند بودم، و گذاشتم تصاوير به ظاهر بى معناى آن در درون ذهنم آزاد شود. می دانستم كه به زودى جرقه هاى خلاقانه اى از ميان همين تصاوير بيرون خواهد جوشيد.
با آن كه ترجيح مى دادم زياد در اين مورد فكر نكنم، بخشى از مغز دومم با تحليل هاى موشكافانه ى هميشگى اش، متوجه جهان خارج از ذهن من بود، و انتظار مى كشيد تا غرش خفيف توربين هاى شتاب دهنده ى فضاپيما را بشنود. ناوگان دزدان فضايى به زودى حركت مى كرد، و اين بار، من هم با ايشان بودم.
كاروان غارتگران، با نظم و ترتيبى شايسته ى يك جنگ سالارِ مولوك ، به حركت در آمد و پشت سر خود لاشه ى سوزانِ فضاپيماى مغلوب را بر جاى گذاشت. در حالي كه تمام ابزارهاى ارزشمند ناوبرى اش به يغما رفته بود و تنها محتويات آن را اجساد كشته شدگان نبرد تشكيل مى دادند. ناوگان راه زنان برخلاف انتظار به سوى پايگاه شان در خرده سيارات گروتاست حركت نكرد. آنها با سرعت از محل درگيرى دور شدند و به سوى منظومه اى در قلب قلمرو امپراتورى به حركت در آمدند. كاملا مشخص بود كه پاخونيس، با وجود شهرت ياغيگرى اش، روابط چندان بدى با حكمرانان محلىِ مولوك ندارد. وگرنه تجاوز به قلمرو امپراتورى با چنان ناوگانى نوعى خودكشىِ نظامى بود.
ناوگان راه زنان، در فاصله ى مناسبى از محل درگيرى شتاب گرفت و به فرافضا جهش كرد. فهميدم كه پاخونيس مي خواهد مسافتي بسيار را در داخل قلمرو امپراتورى پيشروى كند.
نمى دانم شيوه ى محاسبه ى آنها چگونه بود، اما به نتيجه اى كاملا رضايت بخش منتهى شد. وقتى ناوگان از خميدگى بغرنج يك گره از فضا-زمان خارج شد و بار ديگر در فضاى عادى جاى گرفت، نزديك جرم كيهاني عجيبي قرار داشت.
وقتى براى بار نخست آن را بر نمايشگر اتاقم ديدم، فكر كردم به سياره اي كوچك نزديك مي شويم. اما با شگفتي دريافتم اثري از ميدان گرانشي خورشيد در آن حوالي وجود ندارد. اين سياره اي بود كه به هيچ منظومه اي تعلق نداشت. دقايقي طول كشيد تا دريابم كه منظره ي پيش رويم، يك پايگاه فضايي است.
چنان پرعظمت بود كه براي دير زماني باورم نمي شد به چيزي مصنوعي و ساخته شده مي نگرم. اندازه اش با بسيارى از ماه ها و سيارات كوچك برابرى مى كرد. ترديدى نداشتم كه اين سياره را پاخونيس و دار و دسته اش نساخته اند. اين مى بايست يكى از سياره هاى مصنوعى اى باشد كه نژادهاى فضانورد از آن به عنوان مركز گردهم آيى و جايگاه هاى مركزى تمدنشان استفاده مى كردند. يك بار در جريان ماموريتى چند روز را مهمان سياره اى مصنوعى بودم. اما شكوه چيزى كه در برابر چشمانم قرار داشت به هيچ عنوان با آن پايگاه قابل مقايسه نبود. بزرگترين سياره ى مصنوعى اى كه ديده بودم، دستِ بالا به يك خرده سياره شبيه بود. در حالي كه اين پايگاه با شكل هندسى الماس مانندش، چيزى بسيار پيچيده تر و عظيم تر بود. وقتى ناوگان ما به آن نزديك شد، تازه متوجه شدم كه ظاهر كروي اش چيزى جز يك خطاى ديد نبوده است. سطوحش ساختارى گيج كننده داشت و از انحناهاى بي شمارى تشكيل مى شد كه در توالى سرگيجه آورى بر روى خود چرخ مى خورد و تكرار مى شد.
وقتى براى بار نخست چشمم به اين دنياى مصنوعى و عظيم افتاد، نامي در مغز اولم تداعي شد، ولي واقع گرايى مغز دومم نگذاشت باورش كنم. تا آن كه ساعتی بعد همان نام را از پاخونيس شنيدم.
رسيدن به مقصد آنقدر مهم بود كه مولوك ياغي خودش براى گفتگو با من به فضاپيمايم آمد. در طول سفر هيچ ارتباطى با من برقرار نكرده بود. چند مستخدم كاملا در اختيارم بودند و هرچه را كه مى خواستم برايم آماده مى كردند. طي اين ساعت هاى طولانى، فقط كار كرده بودم، و بار ديگر آنچه را كه مغز اولم به خوبى از آن آگاه بود، به مغز دومم منتقل كرده و از آن آگاه شده بودم. به نام صدها كاهن و مبلغ مذهبى كه انگار پس از بيمارى عصبى دراز مدتى تازه به تدريج نامشان را به ياد مى آوردم، پيغام فرستاده بودم و روند رشد كيش ايلوپرستى را در تمام كيهان بار ديگر وارسى كرده بودم. پيامى ويژه براى غامباراک فرستاده بودم و از او خواسته بودم پس از سر و سامان دادن به كارها در همستگان، به همراه ساير سركردگان فرقه در پايگاه مركزى مان در رگا منتظرم باشد. بانك اطلاعاتى اي كه به همراه داشتم آنقدر غنى بود كه با همان مى توانستم كل تصويرى را كه در آفريدنش نقش داشتم، براى خود بازسازى كنم. مى دانستم كه نقشي بسيار حساس و مركزي را در معادلات قدرت كيهاني بر عهده گرفته ام. اما هنوز از كليت بازي اي كه خود بخشي از آن را طراحي كرده بودم، آگاه نبودم. از اين رو بي آن كه عجولانه پيش داوري كنم، به تدريج قطعه هاي پراكنده ي اين معما را كنار هم مي گذاشتم. شكيبايى، درسى بود كه در همستگان به خوبى آموخته بودم.
وقتى پاخونيس وارد اتاقم شد، تعجب كردم. از لحظه اى كه ماشه ى اسلحه ى اتمى اش را كشيد و بقاياى فضاپيماي مسافربري را با تمام سرنشينان باقي مانده در آن به غبار تبديل كرد، حتا تصويرش را هم نديده بودم. پاخونيس كه هيكل شكوهمندش را در زير سقف كوتاه اتاقم خميده نگه داشته بود، گفت: «عالى جناب، خبرهاى خوبى برايتان دارم.»
به زبان معيار امپراتورى سخن مى گفت، كه يكى از مشتقات بسيار ساده شده ى زبان مولوكها بود. اين اولين مولوكى بود كه مى شنيدم با زبانى به جز مولوكيِ خالص صحبت مى كند. مولوكها خيلى در مورد به كارگيرى درست زبانشان حساس و متعصب بودند. آشكار بود كه اين ياغىِ غول پيكر بسيارى از محرمات نژاد خود را زير پا گذاشته است.
با حركت شاخك هايم اشاره كردم كه بنشيند. اما همچنان ايستاده باقى ماند. با قوانين و آداب مولوكها زياد آشنا نبودم. اما اين را مى دانستم كه موجوداتى بسيار مغرورند. اين امر حتا در مورد اين ياغيِ فرارى از ارتش امپراتور هم مصداق داشت. در ميان مولوكها، پايين تر قرار گرفتن سر نسبت به سر مخاطب نشان گر صميميت و رفاقت بسيار زياد بود. شايد به اين دليل بود كه اين غول هاي سرخ به ندرت در حالتى جز ايستاده ديده مى شدند.
چون ديدم ننشست، كوشيدم با پرسشى تحقير ناشي از رد دعوتم را از بين ببرم. پرسيدم: «چه خبر خوبى داريد، فرمانده؟»
گفت: «ما به قلمرو دانشمندان بزرگى نزديك مى شويم.»
در حالى كه به سياره ى مصنوعى نورانى بر صفحه نمايش نگاه مى كردم، گفتم: «يعني حدسى كه در مورد سازندگان اين دنياى زيبا دارم درست است؟»
پاخونيس گفت: «بايد درست باشد عالى جناب. شما يكى از معدود كسانى هستيد كه موفق به ديدن مركز تمدن خوتایها شده ايد.»
بالاخره نامى كه ذهنم را قلقلك مى داد، بر زبان كسى ديگر جارى شد و حدسي ديوانه وار را به يقيني شگفت انگيز تبديل كرد.
خوتایها مرموزترين موجودات كيهان بودند. تمام اطلاعاتى كه درباره شان در دست بود به گزارش هايى جسته و گريخته منحصر مى شد. هيچ سياره اى به عنوان زادگاه شان ثبت نشده بود و اطلاعاتي تاييد شده در مورد شكل و قيافهشان وجود نداشت. در واقع بيشتر موجودات متمدن گمان مى كردند خوتایها موجوداتى اساطيرى و خيالى هستند و در جهان خارج وجود ندارند.
آنچه در مورد اين موجودات بر سر زبان ها بود، بر دو موضوع تاكيد داشت. نخست اين كه خوتایها با ساير موجودات هوشمند ارتباط برقرار نمى كردند و هميشه از برخورد با ديگران گريزان بودند. به محض رويارويي با موجودات هوشمند، سوار بر فضانوردهاى پيشرفته و عجيبشان ناپديد مى شدند. در واقع نام خوتاي هم از صدايى گرفته شده كه در يكى از برخوردهاى نادر بين يكى از اين موجودات و يكى از بوميان سياره ى ارمشتگاه، توسط گيرنده ى بومى بخت برگشته ثبت شده بود.
ديگر اين كه رفتار خوتایهاي مرموز با وجود پيشرفت فنى و علمى خيره كننده شان، اصلا دوستانه نبود. گزارش هاى فراوانى وجود داشت كه نقش خوتایها در ربوده شدن موجودات هوشمند را نشان مي داد. داستان هاى ترسناكى در مورد سرزمين مادرى خوتایها بر سر زبان ها بود. مى گفتند در اين سياره ي ناشناخته آزمايشگاه هايى مجهز وجود دارد كه در آن بدن موجودات هوشمند با بى رحمانه ترين شيوه ها سلاخى مى شود. در اين مورد فرهنگ عوام برداشتي روشن تر و درست تر از محتواي رسانه هاى رسمى داشت.
در حالى كه به آن دنياى مصنوعى شگفت انگيز خيره شده بودم، دريافتم كه حقايق اسرارآميز بسيار عميق ترى در مورد اين موجودات منزوى وجود دارد. آشكار بود كه خوتایها، نه تنها وجود داشتند و فضاپيمايى به اين عظمت ساخته بودند، كه با ساير تمدن هاى كيهانى هم ارتباطاتى برقرار كرده بودند. خاطره اى مبهم در مغز اولم به من نهيب مى زد كه اين موجودات ارتباطى با فرقه ى ايلوپرست ها دارند. و اين كه بازديد امروز من از آنجا در ماجراهاى فراموش شده ى گذشته ام ريشه دارد.
زير لب به پاخونيس گفتم: «پس بالاخره رسيديم.»
مدتى به نسبت طولانى گذشت تا اينكه ديوان سالارى وسواس آميز خوتایها به فضاپيماي كوچكى از ناوگان پاخونيس اجازه داد به آن جهان آهنين نزديك شود. فضاپيما، سرنشينان زيادى نداشت. من، پاخونيس و آن راه زن درشت هيكل و سه چشم مهم ترين مسافرانش بوديم. دستهای از افراد پاخونیس از نژادهاى گوناگون نیز همراهى مان مى كردند، كه وظيفه ى اصلى شان مهار اسيران بود. هنگام سوار شدن براي يك نظر همسفران قديمي ام را ديدم، كه با بال ها و بازوهاى مهار شده در يوغ هاى برقى انتظار مى كشيدند تا به زندان جديدشان منتقل شوند.
با نزديك تر شدن خودرو به سياره ى مصنوعى، چشم انداز شگفت انگيزِ معمارى خوتایها نفس همه را بند آورد. كاركرد رويه ها و سطوح پيچيده و زاويه دارى كه نماى خارجى اين سياره ى فلزى را تشكيل مى دادند، معلوم نبود. بعيد نبود كه اين اشكال برخالي براي شان ارزشى نمادين يا دينى داشته باشد. به هر صورت، اثرش بر بيننده اى از نژادهاى ديگر، آميزه اي بود از سردرگمى، و اعجابِ برخاسته از رويارويي با عظمت.
فضاپيماي كوچكمان كنار يكى از سكوهاي متصل به سازه اى غول پيكر و تپنده، پهلو گرفت. هوابندها با صداى هيس بلندي برابري تقريبي فشار هوا را در دو سو اعلام كردند. همه ى ما لباسهاى فضايى ساده اى پوشيديم. پاخونيس تأكيد كرد كه جو درون پايگاه فضايى براى نژادهاى داراى سوخت و ساز اكسيژنى سمى است. فشارش هم از مقدارِ استانده بيشتر بود. فشار و تركيب هواي استانده در قلمرو جمهوري و امپراتوري تفاوت هايي اندك با هم داشتند و بر مبناي جوِ همستگان و ارمشتگاه تعيين مي شدند. اين دو سياره اقليمي مشابه داشتند كه براي زيستِ بيشتر نژادها قابل تحمل بود. اين شرايط براي تنفس موجوداتي مناسب بود كه بدنشان ساختار مولكولي مبتني بر آب و كربن داشت و با اكسيژن سوخت و ساز مي كردند.
هواى دنياي خوتایها فشارى بسيار بيشتر از جوِ استانده داشت و مثل مايعى سبك به لباسمان مى چسبيد. رنگش كمابيش زرد بود و معلوم بود از بخارهاي گوگردى آكنده است. از پشت شيشه ى كلاه محافظم به پاخونيس نگاه كردم كه كلاهى نرم و لاستيكى بر سر داشت و چشمان مركبش را از روزنه اى هواگيرى شده ى آن بيرون گذاشته بود. چهره ى من احتمالا خيلى مضحك شده بود. چون نمي توانستم كلاه خودم را بردارم. از اين رو كلاهِ محافظم را روي كلاه خود شاخ دارم پوشيده بودم! بخت يارم بود كه دازيمدايي در اين اطراف نبود. چون در فرهنگ ما پوشيدن لباس فضايى روى كلاه خود توهيني مستقيم به حاضران محسوب مى شد.
از هوابند عبور كرديم. سربازان پاخونيس كه در لباس هاى شفاف فضايى شان تلو تلو مى خوردند و به عروسك هايى كوتاه و تنومند مى ماندند، اسيران را دوره كردند. از تونلى با نور كم گذشتيم و به فضايى بسيار بزرگ رسيديم. آنقدر بزرگ و پهناور كه همگى چند لحظه مبهوتِ عظمتش مانديم. حد و مرز جايى كه در آن ايستاده بوديم به درستى معلوم نبود، چون هيچ ديوارى ديده نمى شد. اين به ويژه براى ايكچواها كه ترسي مادرزاد از فضاى باز داشتند، ناخوشايند بود.
نور بسيار كمى آنجا را روشن مى كرد. به نظر مى رسيد ميزبانان ما نسبت به نور حساسيت عجيبى دارند. چون تنها منبع نور كورسوى اندكِ چند چراغ بود كه بر ستون هايى بلند نصب شده بودند. در آن دوردست ها لكه هايي نوراني ديده مى شد و ساختارهايى شبكه مانند و تار عنكبوتى كه در هواي غليظ اطرافمان محو مي نمود. نور كم و بخارهاي زرد چشم اندازها را به توهم شبيه كرده بود.
وقتى براى نخستين بار صداى يك خوتاي را شنيدم، همچنان در حالت بهت به سر مى بردم و نتوانستم به موقع واكنش نشان دهم. صدايى كه شنيدم، بسيار آهسته و يكنواخت بود. چيزي شبيه به كشيده شدن يك پارچه ى محكم و زبر بر سطحى سخت و ناهموار. تازه وقتى مترجم به زبان رسمى امپراتورى چيزي گفت، متوجه شدم كه آن صداي سخن گفتن شان بوده است.
به سمت صدا برگشتيم، و يكى از آنها را ديديم. با تصويرى كه داستان پردازان از آنها ترسيم مى كردند، شباهت چندانى نداشت. بدن درشتش كوچكتر از چيزى بود كه در تصاوير جعلى و داستان هاى هيجان آميز تصوير مى شد. همان سرِ دو تكه ى بزرگ را داشت، با دو چشم بزرگِ متصل به پايه اى متحرك. تعداد زيادى خار زرد و درخشان از جمجمه اش بيرون زده بود. بدن بزرگ و تنومندش كه به توده اى حجيم و بى شكل از عضله و عصب شباهت داشت، در ردايى به رنگ زرد روشن پوشيده شده بود. شاید هم سپید بود و در آن جوِ وهمانگیز زرد دیده میشد. ردا به نسبت كوتاه بود و دم عضلانى و تيغ دار خوتاي از انتهاى آن بيرون زده بود. تا جايي كه مي ديدم فاقد دست و پا بود. زوايد ديگر بدنش را هم نمى شد از زير ردا ديد. دمش گويا كار دست را هم انجام مى داد، چون موقع حرف زدن مرتب آن را مى جنباند و نشانه هايى نامفهوم را با آن نمايش مى داد. صدايش از حفره اى زير سرش خارج مى شد. مترجمى به شكل يك گوى نارنجى پرنده، كنار سرش ايستاده بود، و حرف هايش را براى ما تفسير مى كرد.
متوجه شدم كه پاخونيس با چشماني كنجكاو مترجم را مي نگرد. وقتي بيشتر دقت كردم به موضوع غريبي پي بردم. مترجم برخلاف روبات هايى كه در جمهورى و امپراتورى براي اين مقصود ساخته مى شدند، ماشيني مكانيكي نبود. برعكس، به نظر مى رسيد موجودى جاندار باشد. به بادكنكي با باله هاى نازك شبيه بود. بال نمى زد و انگار با كيسه اى انباشته از گازهاى سبك در هوا شناور مى ماند. چهار چشمِ سياه و براق داشت كه با ادب به ما خيره شده بود. موقع ترجمه كردن حرف هاى اربابش مدام زبان دراز و لوله مانندش را از دهان گشادش خارج مى كرد و آن را در هوا حركت مى داد. خوتایها در افسانه هاى عاميانه زيست شناسان نابغه اى بودند كه بر روى موجودات هوشمند آزمايش هاى مرگ بارى انجام مى دادند. وجود اين مترجم دليلي بود بر نبوغ علمي آنها. اين شاهكاري در عرصه ي مهندسى ژنتيك بود. ساختن موجودى در اين ابعاد كه مغزى با توانايى پردازش زبان و ايفاى نقش مترجم را داشته باشد، به فن آورى بسيار پيشرفته اى نياز داشت. وقتى چند جمله رد و بدل شد و ديدم چقدر دقيق و روان حرف ها را به زبان معيار امپراتورى ترجمه مى كند، به عمق دانش خوتایها ايمان آوردم.
ميزبان ما، سخنش را چنين آغاز كرد: «به قلمرو مقدس خرد و انديشه خوش آمديد.»
و بعد با دمش حركتى كرد كه شايد نوعى خوش امدگويى بود. ما هم هر يك به شيوه ى نژادى مان به او كرنش كرديم. من پاهايم را در زير شكمم حلقه كردم، و مولوك شاخك هاى پشمالويش را از داخل كلاه شفافش به سوى او دراز كرد.
خوتای گفت: «خرسنديم كه امكان بازديد از شهر خرد و دانش را پيدا كرده ايد.»
به نظر مى رسيد از اين عبارت براى ناميدن دنياى مصنوعى شان استفاده مى كردند.
پاخونيس گفت: «ما هم از دست دادن چنين فرصتى خوشحاليم، ما از همراهيِ كاهن بزرگ كيش ايلوپرستان سرافرازيم. ايشان اميد آينده ى ما در جمهورى محسوب مى شوند.»
چشمان نمناك و تيز خوتاي به سوى من چرخيد و با همان لحن رسمى اى كه گفتگو تا اينجا ادامه يافته بود، گفت: «عالى جناب، از دوباره ديدن تان خوشحالم. ما از اين كه عمل به خوبى انجام گرفته بسيار راضى هستيم.»
منظورش را نفهميدم، چون بار اول بود كه يك خوتاي را مى ديدم. فكر كردم منظورش بايد نوعى خوش امدگويى باشد. پس بار ديگر به او كرنش كردم. آنگاه ميزبان مان به حركت در آمد و ما همگى به دنبالش راه افتاديم. موقع راه رفتن برجستگى هايى زير لباس گشادش مى جنبيد و اين منظره را به چشم القا مى كرد كه بدني بند بند دارد.
خوتاي كه انگار در نور اندك محيط به خوبى مى ديد، ما را از عرض فضاى عظيمِ مقابل مان عبور داد و به شبكه اى پيچيده از اتاقك هاى نيمه خالى و تنگ وارد شد برعكس فضاي بزرگ ورودى، محيطي بسته و خفقان آور داشتند. پس از عبور از مجموعه اى از اين اتاق ها، به فضاى بزرگ ديگرى وارد شديم كه ديوارهايش مثل اولى در آن سوي افق بينايى مان گم شده بود.
در اينجا بود كه خوتاي ايستاد و مدتي بى حركت منتظر ماند. چند دقيقه در سردرگمى و بلاتكليفى گذشت، تا اين كه چند موجود چابك و عضلانى از گوشه و كنار سر در آوردند و شروع به وارسى بردگان كردند.
اين موجودات شباهت دورى به خود خوتایها داشتند. با اين تفاوت كه جمجمه ي دو قسمتي شان به وضوح كوچك تر بود و خارهاى كوتاه تر و قطورترى بر آن روييده بود. به جاى دو چشمِ پايه دار، چهار چشم سرخ رنگ در فرورفتگى هاى جمجمه شان داشتند. بر خلاف ميزبان مان كه بدنى با شكل نامنظم و پيچيده داشت، اين موجودات تن هاى كوتاه و سبك داشتند و بر دوپاى بلند و چابك مى دويدند. دو دست دراز و عضلانى شان در پنج نقطه مفصل داشت و با درجه ى آزادى چشم گيرى حركت مى كرد. با ديدنشان اين احساس در مغز اولم موج زد كه اين هم نمونه ى ديگرى از هنر دست كارى ژنتيكى خوتایهاست، اما اين بار قربانيان هم نژادان خودشان بودند. شايد هم اين نژاد داراى چند كاست متفاوت با وظايف و شكل هاى متمايز بودند. با ديدن آنها، فكري تكان دهنده به مغز دومم خطور كرد. يعني ممكن بود ميزبان مودب ما نيز يك خوتاي واقعي نباشد؟
به نظرم آمد در نمايشگاهي حضور دارم كه دانش ايزدگونه ي خوتایها را نمايش مي دهد، بي آن كه هنرمند اصلي حضور داشته باشد. هر چهار چشمم را بر بدنِ پيچيده و رداپوش ميزبان مان متمركز كردم و حتم كردم كه او نيز آفريده ي ديگري است مانند آن مترجم پرنده و موجودات چابكِ دوپا. شايد اصولا خوتایهاي بلندآوازهاي كه اين همه افسانه در موردشان بر سر زبان ها بود، چيزي جز عروسك هاي خيمه شب بازي نبودند. ابزارهايي در دست خيمه شب بازاني كه اين دنياي غريب را ساخته و خودشان همواره از چشم ها پنهان بودهاند.
ده دوازده خوتاي نماى چابكى كه در اطرافمان مى لوليدند، بدون اتلاف وقت، به معاينه و بررسى اسيران پرداختند و بعد بدون اين كه به سربازان ايكچواى ناآرام توجه كنند، آنها را جلو انداختند و همراه آنها در تاريكى فرو رفتند. من و پاخونيس به يكديگر نگاه كرديم. با شاخك هايش اشاره كرد كه چندان هم از اين قضيه تعجب نكرده است.
خوتاي رو به من كرد و گفت: «لطفا محموله اي را كه برايمان آورده ايد به من بدهيد.»
از صراحتش كمي جا خوردم، اما جايي در اعماق مغز دومم مي دانستم مقصودش چيست. به سرعت سه بازويم را در كيفم فرو بردم و كليدي را بر جعبه ي حاوي ژنوم هورپات ها فشردم. سيستم استتار جعبه از كار افتاد و در چشم به هم زدني گويِ آبي رنگِ انباشته از ژنوم در برابر چشمان مان ظاهر شد. آن را با احتياط بيرون آوردم و به سمت خوتاي گرفتم. يكي از خوتاي نماها جلو پريد و آن را بي تعارف از من قاپيد.
خوتاي گفت: «بسيار از اين كه اين محموله را سالم به ما رسانديد خوشحالم. شنيده ام كه به زودى به خدمت امپراتور بزرگ شرفياب مى شويد. طبيعى است كه اعلى حضرت مايل باشند از چگونگى پيشرفت كارها مطلع شوند. براى همين منظور هم مجوز ويژه برايتان صادر شده تا از مراحل پيشرفت كار در آزمايشگاه ها آگاه شويد. شما نخستين كسى هستيد كه روند پژوهش ما بر نژادهاى مورد آزمون را مشاهده مى كنيد. بديهى است كه انتظار داريم مراتب موفقيت و پيشرفت برنامه ى مورد توافق مان را به خدمت حضرت امپراتور منتقل كنيد.»
تازه متوجه قضيه شدم. خاطره ى چنين قرار ملاقاتى با امپراتور در مغز اولم مانده بود. اما هيچ فكر نمى كردم ورود غيرمترقبه ام به قلمرو خوتایها هم بخشى از برنامه ى پيش بينى شده براى ديدار با او باشد. معلوم بود كه اين موجودات غريب مى كوشند تا جايگاه خود را نزد امپراتور مولوك حفظ كنند و او را به ادامه ى حمايت هايش ترغيب نمايند. بدون اين كه نشان دهم قرار ملاقات با امپراتور را تازه به ياد آورده ام، بازويم را حلقه كردم و گفتم: »مشتاقم هرچه زودتر نتايج فعاليت هايتان را ببينم.»
آنچه كه در آن دنياي وهم آميز ديدم به سادگى قابل توصيف نيست. نخستين دليل اين ابهام آن است كه بخش عمده ى نمايشِ خوتایها را اصلا نفهميدم. خشونت متراكم در صحنه هاي دل خراش و چندش آوري كه مشاهده كردم، دومين دليل بود. دازيمداها با وجود علاقه شان به صلح و آرامش مى توانند بسيار سنگدل باشند. اما آنچه كه در آزمايشگاه هاى خوتایها مى گذشت كافى بود تا خون خوارترين نژادها را به كابوس دچار كند. آنجا به بهشتِ خيال انگيز مالكوس ها شباهت داشت که در واقع شکنجهگاهی مینویی بود.
بخش عمده ى محيط هايى كه از آن بازديد كردم، اتاق هايى بسيار بزرگ و يا خيلى كوچك بود كه با نورپردازي مرسوم خوتایها نيمه تاريك مي نمود. تنها نقاطى كه كاري در آن انجام مي گرفت با نورهاى رنگارنگى روشن مى شد. همه ى اين اتاق ها لخت و خالى بودند و در همه ى آنها فعاليت هاى مشابهى انجام مى گرفت، كه عبارت بود از انجام آزمايش هايي وحشيانه روى بدن اسيرانى از نژادهاى مختلف. عده ى زيادى از اسيران بدون اين كه دستگاه عصبى شان از كار بيفتد، همانطور زنده و هوشيار تشريح مى شدند و مدت درازى طول مى كشيد تا بميرند. چنين كارى حتا در قلمرو امپراتورى هم جرم بود.
قانون جمهورى در اين زمينه بسيار دقيق و روشن بود و انجام هر نوع آزمون علمى بر نژادهاى هوشمند را منع مي كرد. من خودم سال ها پيش از آشنا شدن با جهان خوتایها، مسئول پرونده اى بودم كه به آزمايش غيرقانونى نوعى داروى تقويت كننده بر كارگران كارخانه اى در همستگان مربوط مى شد. آن وقت ها وظيفه ى من فقط تحويل دادن مجرمان به دادگسترى جمهورى بود، و زياد درگير ريزه كارى هاى حقوقى ماجرا نشدم. بعدها خبردار شدم كه متهمان با وجود اثبات كردن اين كه قربانيان شان شكايتى از اين جريان ندارند و اصولا در فرهنگ شان فاقد مفهوم دارو هستند، بازهم به پرداخت جريمه هاى سنگينى محكوم شدند. در قلمرو جمهورى هر نوع عملى كه باعث درد كشيدن موجودات داراى دستگاه عصبى بشود، ممنوع بود و جرم محسوب مى شد. آزمايش علمى روى نژادهاى هوشمند هم كه جاى خود داشت.
معلوم است با آن زمينه وقتى ديدم سارمات اسير را زنده زنده تشريح ميكنند، چه حالى پيدا كردم. بدن نيرومندش با داروهايى فلج شده و بي حركت مانده بود. اما هوشيار بود و همانطور كه مى غريد و دشنام مى داد اندام هايش از هم جدا میشدند. بوميان ورقه مانند كاليما هم با وجودى كه هيچ اندامى براى ارتباط برقرار كردن با ما نداشتند، موقع تشريح مرتب رنگ عوض مى كردند و معلوم بود كه هوشيارند. خوتایها در حين انجام تمام اين كارها هيچ علامتى از ناراحتى و همدردى با قربانيان شان نشان نمى دادند. انگار اين افسانه كه ساير نژادهاى كيهانى را زنده و هوشمند نمى دانند، حقيقت داشت.
پاخونيس كه متوجه شده بود از ديدن اين صحنه ها خوشم نيامده، به سبك مولوكها با تكان دادن شاخك هايش ابراز هم دردى كرد و گفت: «به هر صورت اين كارها براى پيروزى امپراتورى بزرگ ما و دوام كيش ارجمند شما ضرورت دارد.»
از آنجا كه يادآورى برخى از صحنه هايى كه در آنجا ديدم برايم ناخوشايند است، مغز دومم ترجيح مى دهد از روايت كردن بقيه ى چيزهايى كه ديدم خوددارى كند. فقط صحنه هايى پراكنده و خونين از موجودات اسير شده ى از هم دريده را به ياد مى آورم، و نمونه هاى نگون بخت و تغيير شكل يافته اى كه از دستكارى ساختار زيستى آنها پديد آمده بودند و در جايى شبيه به باغ وحش نگه دارى مى شدند. دريغ كه مغز دومم تاب تعريف كردنِ آنچه كه ديدم را ندارد، وگرنه گره ي رازهايي بسيار كهن در تاريخ بسياري از نژادهاي كيهاني گشوده مي شد.
در تمام مدتي كه در دنياي خوتایها بودم، گوش به زنگ ماندم تا چيزي در مورد ماهيت خالقان اين دنياي غريب دريابم. اما همه جا به بن بست برخوردم. با ديدن آزمايش خوتایها بر اسيران، برايم روشن شد كه خودشان هم محصول آزمون هايي از همين دست هستند. در آن سياره ي مصنوعي دست كم چهار نژاد متفاوت از خوتایها وجود داشت. موجودات چابك و دو پايي كه نقش كارگر را داشتند، موجودات رداپوش و تنومندي كه گويي مديريت آنجا را بر عهده داشتند و ميزبان ما هم از آن رده بود. اينها معمولا بي هدف در اطراف پرسه مي زدند. دو نژاد ديگر هم بودند. يكي شان مغزي بسيار بزرگ و بدني لاغر و غيرمتحرك داشت، و همواره در هنگام آزمايش ها حضور داشت. ديگري به خوشه اي از بازوهاي ناهمگون شباهت داشت كه از تن هاي پهن بيرون زده باشد. اينها همان موجوداتي بودند كه كارهاي ظريف جراحي را انجام مي دادند.
رازداري خوتایها در جريان بازديد من نيز نمود داشت. فقط گذاشتند چيزهايي را دقیق ببينم كه به توسعه ي آيين ايلوپرست ها و توليد ژلاتين مربوط ميشد. روندِ پرورش ژلاتين ها و چگونگي آزمودنشان بر مغزهاي موجودات گوناگون را نشانم دادند، و توضيح دادند كه چگونه به كمك ژنوم هورپات ها خواهند توانست ژلاتيني يگانه درست كنند كه توانايي اتصال به مغزِ تمام گونه هاي هوشمند را داشته باشد. زماني اين روياي بزرگ من بود. اگر اين ژلاتينِ همه كاره ساخته مي شد، كافي بود چند نمونه از آن را به هر سياره بفرستيم تا در زماني كوتاه تمام ساكنانش غلام حلقه به گوشِ ايلو و امپراتور شوند.
وقتى بالاخره بازديدم از دنياى خوتایها پايان يافت، نفسى به راحتى كشيدم. پاخونيس فضاپيماى سبك و سريعى را به من هديه داد و خوتایها آن را از مريدان تازه ام انباشتند. هركدام از آنها به نژادي كمياب تعلق داشت و انگل زير كلاه خودشان تبليغ توانايي فني خوتایها قلمداد مي شد.
فضاپيما بدون اتلاف وقت آماده ى حركت شد و ناوگان دزدان فضايى و دنياي خوتایها پشت سر گذاشت. زمانى كه بالاخره تنها شدم و به حالت مراقبه فرو رفتم، آنچه كه ديده بودم را مرور كردم، و حس كردم خارهاي روي گردنم از هيجان سيخ شده اند.
ادامه مطلب: دوازده روز قبل- هفده روز پيش از پايان- همستگان
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب