پنجشنبه , آذر 22 1403

دوازده روز بعد- پنج روز پيش از پايان- دنياي خوتای‌ها

حضور در جهان خوتای‌ها كابوس‏ هايى را كه با زحمت بسيار فراموش‏ شان كرده بودم، بار ديگر در مغز اولم زنده كرد. همچنان كه به عمليات خونين اين موجودات عجيب بر بدن قربانيان‏ شان نگاه مى‏ كردم، به تدريج حس كردم خاطره ‏اى محو و دوردست در ذهنم شكل مى‏ گيرد. اين خاطره به زمانى مربوط مى‏ شد كه در بخشى ديگر از كيهان، و در منظومه ‏ى پروين، درگير مبارزه با راه زنان فضايى بودم. در آخرين روزهاي نبرد، زماني كه ديگر چيرگي ناوگان جمهوري بر دزدان فضايي قطعي شده بود، هنگامي كه به تنهايي مشغول گشت زدن در اطراف ميدان نبرد بودم، مورد حمله قرار گرفتم. سيستم ناوبري فضاپيماي يك نفره ­­ام چندان به هم ريخته بود كه حتا نفهميدم چه كساني به من حمله كرده ­اند. خوشبختانه مهاجمان كه چرخ زدن بي ­هدفم را در فضاي بي­ انتها ديدند، حتم كردند به تدريج از گرسنگي خواهم مرد، و براي همين دست از سرم برداشتند. در آن شرايط بحراني تنها كارى كه مى‏ توانستم بكنم، اين بود كه به انتظار بنشينم، به اين اميد كه فضاپيما‏ى رهگذرى نجاتم دهد، هرچند در گستره‌ی پهناور فضا، چنین چیزی به معجزه شبیه بود.

مدتي دراز گذشت، و درست در زماني كه داشتم به امكان هاي مختلف خودكشي مي ­انديشيدم و با ده دوازده بازو به طور آزمايشي پايه ­ي چشمان متحركم را گرفته بودم، پيامي را دريافت كردم. يك فضاپيما‏ى بازرگانى مولوك كه از آنجا مي­ گذشت، موقعيت مرا رديابي كرده بود و حالا براي رهاندن من پيش مي ­آمد. خلبان ماهر مولوك با موفقيت عمليات نجات را رهبرى كرد و مرا كه در اثر كمبود آب بي هوش شده بودم، نجات داد.

هميشه خاطره­ ي روزهاي پس از نجات يافتنم برايم به حفره ­اي در حافظه­ ام شبيه بود. چنين به نظر مى‏ رسيد كه مدت درازى -در حدود ده روزِ تقويم جمهورى- را در حال اغما به سر برده باشم. پس از آن بود كه چشم گشودم و نجات دهندگان خود را شناختم. در طول اين ده روز، حافظه‏ ام كاملا پاك شده بود، كه مي­ توانست از عوارض اغما باشد. من هم اين توضيح را پذيرفته بودم. اما وقتى به پايگاه خوتای‌ها گام نهادم و آن فضاى زرد رنگِ وهم ‏انگيز را ديدم، دريافتم كه پيش از اين هم در آنجا بوده ‏ام. خاطراتى كه از آن روزها داشتم بسيار تكه پاره و نامنسجم بود. پرسش و پاسخ در مورد باورهاى فلسفى ‏ام را به ياد آوردم، كه از مجراى مترجم زنده ‏ى نارنجى رنگى انجام مى‏ گرفت. همچنين به طور محوى به ياد آوردم كه خارهاي پشت سرم را براى متصل كردن چيزى به جمجمه ‏ام تراشيده بودند.

 

کینشار

G:\draw\my works\Dazimda\kinshar1.jpg

 

 

ادامه مطلب: هفده روز قبل- بيست و دو روز پيش از پايان- همستگان

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب