بخش سوم: ابرپهلوانان
گفتار پنجم: رزمنامهها
سخن نخست: جنگ رستم و اسفندیار (1)
- 1. در شاهنامه، سه داستان است که فردوسی آشکارا بدانها دلبستگی دارد. هرسهی این روایتها به پهلوانانی شهید مربوط میشوند، و در هر سه مورد فردوسی پیش از ورود به داستان دیباچهای پرداخته است انباشته از سخنان نغز و پندهای گرانمایه. نخستین نبرد رستم و سهراب است، که فردوسی در سرآغاز آن به زیبایی هشدار داده که “یکی داستان است پر آب چشم”. دیگری داستان سیاوش است و سومی رزمنامهی رستم و اسفندیار که با این بیتهای مشهور آغاز میشود:
نگه کن سحرگاه تا بشنوی ز بلبل سخن گفتنی پهلوی
همی نالد از مرگ اسفندیار ندارد بجز ناله زو یادگار
رستم و اسفندیار چنان که به زودی از داستانشان نتیجه خواهم گرفت، دو الگوی غایی از ابرانسانهای ایرانی هستند. این دو در دو نقطه از اساطیر ایرانی با هم برخورد میکنند و از این رو بهتر است کار تحلیل محتوای معنایی این دو را از همین جا آغاز کنیم. در یکی از این دو پیوندگاه، دو پهلوان با هم رویارو میشوند، و با یکدیگر میجنگند، و این نخستین و واپسین باری است که رو در رو یکدیگر را میبینند. پیش از این حادثه اما، هردو ماجراهایی مشابه را در قالب هفت خوان از سر میگذرانند، که مجال دیگری را برای مقایسهی این دو به دست میدهد.
داستان نبرد رستم و اسفندیار، با وجود شور و خروش بیشتری که دارد، از نظر رمزپردازی و نشانگان صریحتر و سادهتر از داستان هفت خوان است. از این رو نخست بدان میپردازم، هرچند این نبرد از نظر زمانی در پایان راه ارتباط این دو با هم قرار دارد.
چنان که گذشت، رویارویی دو پهلوان از زمانی آغاز شد که اسفندیار از پدر تاج و تخت را طلب کرد و شاه از جاماسپ در مورد کلید مرگ پسر پرسید و دریافت که رستم او را خواهد کشت و این تقدیر نیز حتما رخ خواهد نمود و نخواهد توانست با سپردن قدرت به او نجاتش دهد. پس فریبی ساز کرد و تصمیم گرفت پسری را که در نهایت به دست رستم خواهد مرد، زودتر به سوی مرگ روانه کند و تاج و گاه را برای خویش حفظ نماید.
در هزار بیتی که دقیقی در شرح داستان نبرد ارجاسپ و گشتاسپ سروده، به داستانی شبیه به این اشاره شده است و حدس من آن است که فردوسی ماجرای توطئهی پدر برای به کشتن دادن پسر را از آنجا وام گرفته باشد. دقیقی میگوید که گشتاسپ پیش از نبرد بزرگش با ارجاسپ، از جاماسپِ دانا خواست تا پیشگویی کند و از آینده خبر دهد. آنگاه جاماسپ خبر داد که زریر، برادر شاه، که جهان پهلوان و سپهسالارش هم بود، هنگام نبرد با تورانیان کشته خواهد شد. گشتاسپ نخست از این خبر دلگیر شد و گفت:
نخوانم نبرده برادرم را نورزم دل پیر مادرم را
نفرمایمش نیز رفتن به رزم سپهرا سپارم به فرخ گرزم
بخوانم همه سر به سر پیش خویش زرهشان نپوشم نشانم به پیش
چگونه رسد نوک تیر خدنگ بر این آسمان بر شده کوه سنگ
اما جاماسپ او را زنهار میدهد که در این صورت تورانیان پیروز خواهند شد و در ضمن از قضا و قدر گریزی نیست و زریر به هر حال به دست دشمن کشته خواهد شد. به این ترتیب فردای آن روز گشتاسپ برادرش را با درفش و فرمان به رزم با دشمن میفرستد، بی آن که اشاره شده باشد که از ماجرای پیشگویی با او سخنی گفته است. روایت دقیقی البته گناهی را متوجه گشتاسپ نمیکند و او را دینداری خالص و فداکار معرفی میکند که در راه دفاع از دین زرتشتی از مهر خویشاوندانش میگسلد. فردوسی اما همین داستان را به روایتی پیچیدهتر تبدیل کرده و در رزمنامهی رستم و اسفندیار به کارش گرفته است. در اینجا نیز اسفندیار خویشاوند شاه است و سپهسالار و جهان پهلوان، و او نیز به نبرد دشمنی کافرکیش میشتابد. اینجا نیز موبدان از مرگ او به دست حریف خبر دادهاند و باز گشتاسپ او را از این پیشگویی بیخبر باقی میگذارد. شباهت میان این دو صحنه چندان است که فکر میکنم روایت دقیقی سرمشقی بوده برای فردوسی، تا داستان گناه گشتاسپ را بر مبنایش برسازد. ناگفته نماند که اصل داستان به نظرم نسخهای کهنتر بوده که خاستگاهش از یادها رفته است و خودِ دقیقی نیز از آن استفاده کرده. چون دقیقی بر خلاف فردوسی زرتشتی راستدینی است و گشتاسپ را در سراسرِ هزار بیتش میستاید و بزرگ می دارد. از این رو بعید است چنین ماجرایی زادهی خیال او بوده باشد.
فرجام کار آن که اسفندیار اندرز مادر برای تن زدن از این فرمان را نپذیرفت و در حالی که که از میان پهلوانان دربار پدرش تنها با پشوتن و بهمن همراهی میشد، به سوی زابلستان به راه افتاد. هنگامی که به مرزهای قلمرو رستم رسید، پسرش بهمن را با پیامی نرم و دوستانه به سوی رستم فرستاد، تا او را از نیت نیک خویش مطمئن سازد.
بهمن که در این زمان نوجوانی بیش نبود، با بُرز و یال نوخاسته به دربار زال رفت و از سوی او مورد استقبال قرار گرفت. بهمن که زال را نشناخته بود، دعوت وی برای استراحت را رد کرد و اصرار کرد که باید هر چه زودتر رستم را ببیند و پیام را به او برساند. زال راهنمایی را با او فرستاد و این دو به نخجیرگاهی رفتند که رستم در آنجا به شکار مشغول بود. راهنما جایگاه رستم را به بهمن نمود و او را ترک کرد.
بهمن با اسب از کوهی بالا رفت و رستم را دید که با فرزندان و برادران بزمی ساخته و درختی را از ریشه کنده و گورخری را بر آن به سیخ کشیده و مشغول خوردن است. بهمن که از تناوری و بزرگی وی در شگفت شده بود، مکری اندیشید و سنگی رااز کوه برگرفت و به سوی وی سرازیر کرد، بدان سودا که شاید رستم از پای در آید و پدر از خطرِ رویارویی با وی برهد. زواره برادر رستم، وقتی فرود آمدن صخره را دید، فریادی کشید و نگران شد. اما رستم بدون این که سیخ و گور را ازدست بنهد، به سادگی با پاشنهی پایش سنگ را متوقف کرد و مایهی تحسین خویشاوندان و نگرانیِ بیشترِ بهمن شد، که پدر را از غلبه بر این پهلوان ناتوان مییافت.
رستم پیش از شنیدن پیام بهمن، او را به مجلس بزم خود دعوت کرد و چون دید در خورد و خوراک بسیار قانع است، به شوخی با وی پرداخت. آنگاه پیام اسفندیار را شنید، که از سویی نگران کننده و از سوی دیگر مهربانانه و همدلانه بود. پاسخ رستم به اسفندیار دو بخش داشت، نخست او را از بدکامگی و بدگویی و تندروی بر حذر داشت و خردمندانه اندرزش داد. بعد، فروتنانه اعلام کرد که همچون یک دوست به نزدش خواهد رفت:
ز یزدان همی آرزو خواستم که اکنون بتو دل بیاراستم
که بینم پسندیده چهر ترا بزرگی و گردی و مهر ترا
نشینیم با یکدگر شادکام به یاد شهنشاه گیریم جام
کنون آنچ جستم همه یافتم به خواهشگری تیز بشتافتم
به پیش تو آیم کنون بیسپاه ز تو بشنوم هرچ فرمود شاه[1]
اما رفتن رستم به نزدِ اسفندیار نیز با یین و یانگی از غرور و فروتنی گره خورده بود. چنان که رستم گفت که وقتی به نزد اسفندیار برسد، نیکیهای خویش را در حق ایرانیان یکایک بر او بر خواهد شمرد،
بیارم برت عهد شاهان داد ز کیخسرو آغاز تا کیقباد
کنون شهریارا تو در کار من نگه کن به کردار و آزار من
گر آن نیکویها که من کردهام همان رنجهایی که من بردهام
پرستیدن شهریاران همان از امروز تا روز پیشی همان
چو پاداش آن رنج بند آیدم که از شاه ایران گزند آیدم
همان به که گیتی نبیند کسی چو بیند بدو در نماند بسی
بیابم بگویم همه راز خویش ز گیتی برافرازم آواز خویش
به بازو ببندم یکی پالهنگ بیاویز پایم به چرم پلنگ
ازان سان که من گردن ژنده پیل ببستم فگنده به دریای نیل
چو از من گناهی بیابد پدید ازان پس سر من بباید برید[2]
در عین حال، اسفندیار را پند داد که با او تندی نکند و او را از عاقبت کار بر حذر خواند و به ملایمت به جایگاه خویش و نیرومندی خویش نیز اشاره کرد. آنگاه به برنامهای که در سر داشت اشاره کرد. او میخواست به تنهایی نزد اردوی اسفندیار برود، او را به درگاه خویش دعوت کند و
گشایم در گنجهای کهن که ایدر فگندم به شمشیر بن
به پیش تو آرم همه هرچ هست که من گرد کردم به نیروی دست
بخواه آنچ خواهی و دیگر ببخش مکن بر دل ما چنین روز دخش
درم ده سپه را و تندی مکن چو خوبی بیابی نژندی مکن
چو هنگام رفتن فراز آیدت به دیدار خسرو نیاز آیدت
عنان با عنان تو بندم به راه خرامان بیایم به نزدیک شاه
به پوزش کنم نرم خشم ورا ببوسم سر و پای و چشم ورا
بپرسم ز بیدار شاه بلند که پایم چرا کرد باید به بند[3]
بهمن با این پیام روانهی اردوی پدر شد، و رستم زواره را پیش خواند و فرمان داد تا به نزد زال رود و برای پذیرایی از اسفندیار آماده شود. اسفندیار از فرودستی بهمن در برابر رستم خشمگین شد و از این که فرزندی نوباوه را به پیامبری برگزیده بود، پشیمان. آنگاه همزمان با رستم بر اسب نشست و به لب رود هیرمند رفت، که مرز میان اردوی وی و رستم بود. رستم نیز از دیگر سو سوار بر رخش سر رسید و دو پهلوان که برای نخستین بار یکدیگر را میدید، مهری به هم یافتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند.
رستم از آغاز کار، فروتنی پیشه کرد و کوشید تا سرافرازی مرسوم خویش را به کناری گذارد، پس پیش از شاهزادهی کیانی از اسب پیاده شد و به حریف احترامی در خور گذاشت. اسفندیار نیز که شیفتهی افسانههای رستم بود، او را ستود و مهربانیها کرد. اما زمانی که رستم، به شیوهی مرسوم خویش، شاهزاده را به ایوان خویش دعوت کرد و از او خواست تا چند روزی را مهمانش باشد، دعوت وی را رد کرد و راهی را پیش پایش گذاشت تا با کمترین ننگ، از زیر بار خواستهی گشتاسپ شاه برهد:
تو خود بند بر پای نه بیدرنگ نباشد ز بند شهنشاه ننگ
ترا چون برم بسته نزدیک شاه سراسر بدو بازگردد گناه
وزین بستگی من جگر خستهام به پیش تو اندر کمر بستهام
نمانم که تا شب بمانی به بند وگر بر تو آید ز چیزی گزند[4]
اما رستم، از قواعدی دیگر پیروی میکرد و زیر بند رفتن را در هر شکلی ننگآور میدانست. پس گفت:
دو گردن فرازیم پیر و جوان خردمند و بیدار دو پهلوان
بترسم که چشم بد آید همی سر از خوب خوش برگراید همی
همی یابد اندر میان دیو راه دلت کژ کند از پی تاج و گاه
یکی ننگ باشد مرا زین سخن که تا جاودان آن نگردد کهن
که چون تو سپهبد گزیده سری سرافراز شیری و نامآوری
نیایی زمانی تو در خان من نباشی بدین مرز مهمان من
گر این تیزی از مغز بیرون کنی بکوشی و بر دیو افسون کنی
ز من هرچ خواهی تو فرمان کنم به دیدار تو رامش جان کنم
مگر بند کز بند عاری بود شکستی بود زشت کاری بود
نبیند مرا زنده با بند کس که روشن روانم بر این است و بس
ز تو پیش بودند کنداوران نکردند پایم به بند گران [5]
رستم این را گفت و بار دیگر اسفندیار را به کاخ خویش دعوت کرد. به او وعده داد که از گنج و خواسته هرچه بخواهد در اختیارش خواهد گذاشت، و همراه او به دربار گشتاسپ خواهد آمد تا ببیند به چه دلیلی به وی خشم گرفته است. اما بار دیگر اسفندیار دعوت او را رد کرد:
گر اکنون بیایم سوی خان تو بوَم شاد و پیروز مهمان تو
تو گردن بپیچی ز فرمان شاه مرا تابش روز گردد سیاه
دگر آنک گر با تو جنگ آورم به پرخاش خوی پلنگ آورم
فرامش کنم مهر نان و نمک به من بر دگرگونه گردد فلک
وگر سربپیچم ز فرمان شاه بدان گیتی آتش بود جایگاه[6]
میبینیم که از همان ابتدای کار، اسفندیار در فکر احتمال نبرد است، و میکوشد تا زیر بار منت کسی نرود، که شاید فردای آوردگاه حریفش باشد. از آنجا که مهر هر دو پهلوان در دل دیگری افتاده بود، چارهای دیگر ساز کردند و قرار شد اسفندیار در اردوی خویش بزمی بسازد و رستم مهمان او شود. قرار بر این نهادند که هریک به اردوی خویش بازگردند، و وقتی اسباب بزم و خوان خوراک آماده شد، اسفندیار پیکی نزد رستم بفرستد و او را به سفرهی خویش دعوت کند.
وقتی دو پهلوان به میان خویشان خود بازگشتند، از همپیوندان خود حرفها شنیدند. زال، رستم را از نبرد با اسفندیار بر حذر داشت و او را اندرز داد که راه آشتی بجوید و نام و نشان خود را با ننگِ سرکشی در برابر شاهزادهای چنین فرهمند بر باد ندهد. از سوی دیگر، پشوتن که یکی از مقدسان دین زرتشتی است و برادر اسفندیار، به او گفت:
به یزدان که دیدم شما را نخست که یک نامور با دگر کین نجست
دلم گشت زآن کار چون نوبهار هم از رستم و هم ز اسفندیار
چو در کارتان باز کردم نگاه ببندد همی بر خرد دیو راه
تو آگاهی از کار دین و خرد روانت همیشه خرد پرورد
بپرهیز و با جان ستیزه مکن نیوشنده باش از برادر سخن
شنیدم همه هرچ رستم بگفت بزرگیش با مردمی بود جفت
نساید دو پای ورا بند تو نیاید سبک سوی پیوند تو
سوار جهان پور دستان سام به بازی سراندر نیارد به دام
چنو پهلوانی ز گردنکشان ندادست دانا به گیتی نشان
چگونه توان کرد پایش به بند مگوی آنکه هرگز نیاید پسند
سخنهای ناخوب و نادلپذیر سزد گر نگوید یل شیرگیر
بترسم که این کار گردد دراز به زشتی میان دو گردن فراز
بزرگی و از شاه داناتری به مردی و گردی تواناتری[7]
اسفندیار اما، در تنگنایی اخلاقی قرار داشت. از سویی زیر بارِ عهد پدر و فرمان شهریارش بود و خود را سپهبدی و پسری میدید که باید دقیقا از امر پدر و شاه خویش پیروی کند. و از سوی دیگر از همین ابتدای کار آشکار است که رستم را کافری بدکیش میداند و سازش با او را چندان خوش ندارد.
چنین داد پاسخ ورا نامدار که گر من بپیچم سر از شهریار
بدین گیتیاندر نکوهش بود همان پیش یزدان پژوهش بود
دو گیتی به رستم نخواهم فروخت کسی چشم دین را به سوزن ندوخت[8]
- 2. آنگاه اسفندیار در اردوی خویش بزمی ساخت و به خوردن و نوشیدن پرداخت، بی آن که پیکی برای فرا خواندن رستم بفرستد. رستم، دیرزمانی به انتظار باقی ماند و چون خبری از دعوتِ شاهزاده ندید، بر اسب نشست و به تنهایی به اردوی وی رفت. نبرد رستم و اسفندیار بر خلاف آنچه که مشهور است، از آوردگاهی انباشته از زره و نیزه آغاز نشد، که آغازگاهش همین مجلس بزم بود، و این تنها جایی در شاهنامه است که جنگی از سرِ خوانِ بزم و نه میدان رزم شروع میشود.
رستم، که از بدعهدی اسفندیار رنجیده بود، به ناگاه بر درِ خیمهی او پدیدار شد و او را بابت خوار پنداشتن او سرزنش کرد:
همی آمد از دور رستم چو شیر به زیر اندرون اژدهای دلیر
چو آمد به نزدیک اسفندیار همآنگه پذیره شدش نامدار
بدو گفت رستم که ای پهلوان نوآیین و نوساز و فرخ جوان
خرامی نیرزید مهمان تو چنین بود تا بود پیمان تو
سخن هرچ گویم همه یاد گیر مشو تیز با پیر بر خیره خیر
همی خویشتن را بزرگ آیدت وزین نامداران سترگ آیدت
همانا به مردی سبک داریام به رای و به دانش تنک داریام
به گیتی چنان دان که رستم منم فروزندهی تخم نیرم منم
بخاید ز من چنگ دیو سپید بسی جاودان را کنم ناامید
بزرگان که دیدند ببر مرا همان رخش غران هژبر مرا[9]
اسفندیار، که میدید حق با رستم است، ابتدا راه سازگاری را در پیش گرفت:
بخندید از رستم اسفندیار بدو گفت کای پور سام سوار
شدی تنگدل چون نیامد خرام نجستم همی زین سخن کام و نام
چنین گرم بد روز و راه دراز نکردم ترا رنجه تندی مساز
همی گفتم از بامداد پگاه به پوزش بسازم سوی داد راه
به دیدار دستان شوم شادمان به تو شاد دارم روان یک زمان
کنون تو بدین رنج برداشتی به دشت آمدی خانه بگذاشتی
به آرام بنشین و بردار جام ز تندی و تیزی مبر هیچ نام
به دست چپ خویش بر جای کرد زرستم همی مجلس آرای کرد [10]
با این وجود، این که اسفندیار در مجلس رستم را در دست چپ خویش، و فروپایهتر از بهمن که در دست راستش بود، نشاند، نشانگر آن است که در پی راهی میگشت تا او را تحقیر کند و تفاوت پایهی خویش را با او گوشزد نماید. رستم اما، خارج از این سلسله مراتبِ اجتماعی قرار داشت.
جهاندیده گفت این نه جای منست بجایی نشینم که رای منست
به بهمن بفرمود کز دست راست نشستی بیارای ازان کم سزاست
چنین گفت با شاهزاده به خشم که آیین من بین و بگشای چشم
هنر بین و این نامور گوهرم که از تخمهی سام کنداورم
هنر باید از مرد و فر و نژاد کفی راد دارد دلی پر ز داد
سزاوار من گر ترا نیست جای مرا هست پیروزی و هوش و رای
ازان پس بفرمود فرزند شاه که کرسی زرین نهد پیش گاه
بدان تا گو نامور پهلوان نشیند بر شهریار جوان
بیامد بران کرسی زر نشست پر از خشم بویا ترنجی بدست[11]
تصویر زیبایی که فردوسی از این مجلس ترسیم کرده، به راستی درخشان است. نخستین دلگیری رستم از اسفندیار، بدان دلیل بود که همسفرگی با وی را خرد و سبک گرفته بود و عهدِ دوستی شکسته بود، و دومی آن بود که به اصلی بنیادین توجه نکرده بود. یعنی این که رستم، و نه هیچ کسِ دیگر، “جای” خود را در جهان تعیین میکند. به این شکل، رستم به جای آن که کنار اسفندیار و در مرتبهای فروتر بنشیند، بر تختی زرین در برابر وی نشست. تا اینجای کار، اسفندیار نیز با وجود نشانههایی که از خوارداشت پهلوان سالخورده ظاهر میکرد، راه آشتی را میپویید و هر بار که رستم خشمگین میشد، کوتاه میآمد.
با این وجود، آشکار است که از غرور و سرکشی او دلی ناخوش داشت. چون هنوز به غذا دست نبرده بودند که سخنانی تلخ بر زبان راند و تبار ونیاکان رستم را به فرومایگی و بی سر و پایی متهم کرد. بنمایهی سخنش آن بود که اجداد رستم همه سربازانی بودهاند، که در خدمت به نیاکان وی ارج و قربی یافتهاند و به قدرت و شکوه دست یافتهاند.
اگر نخستین تیرگی روابط این دو به عهد نگهداشتن در قلمرو دوستی مربوط میشد، دومین لکه از تعیین جایگاه رستم پدید آمد، و به تصویر دو طرف از جایگاه خاندانهایشان بسط یافت. در واقع، بحث میان آن دو زمانی به تیرگی راستین کشید، که اسفندیار کوشید انگارهای ارجمند از نیاکان خویش، و تصویری به همین اندازه فرودستانه از اجداد رستم به دست دهد. کشمکش از این پس، به ناهمخوانی انگارهی هریک از دو پهلوان از دیگری، با خودانگارههایشان مربوط میشد. در این فرآیند بود که سخن اسفندیار به شماتت زال کشید:
چو افگند سیمرغ بر زال مهر برو گشت زین گونه چندی سپهر
ازآن پس که مردار چندی چشید برهنه سوی سیستانش کشید
پذیرفت سامش ز بیبچگی ز نادانی و دیوی و غرچگی
خجسته بزرگان و شاهان من نیای من و نیکخواهان من
ورا برکشیدند و دادند چیز فراوان برین سال بگذشت نیز
یکی سرو بد نابسوده سرش چوبا شاخ شد رستم آمد برش[12]
رستم اما، کسی نبود که زیر بارِ این سرزنشها برود. او نیز پاسخی در خور در چنته داشت:
ز پانصد همانا فزونست سال که تا من جدا گشتم از پشت زال
همی پهلوان بودم اندر جهان یکی بود با آشکارم نهان
به سام فریدون فرخنژاد که تاج بزرگی به سر بر نهاد
ز تخت اندرآورد ضحاک را سپرد آن سر و تاج او خاک را
دگر سام کو بود ما را نیا ببرد از جهان دانش و کیمیا
سه دیگر که چون من ببستم کمر تن آسان شد اندر جهان تاجور
بران خرمی روز هرگز نبود پی مرد بیراه بر دز نبود
که من بودم اندر جهان کامران مرا بود شمشیر و گرز گران
بدان گفتم این تا بدانی همه تو شاهی و گردنکشان چون رمه
تو اندر زمانه رسیده نوی اگر چند با فر کیخسروی[13]
اسفندیار باز تاکید کرد که دودمانش به طور مستقیم تا فریدون پیش میرود و همه در این زمینه فرهمند بودهاند:
نخستین کمر بستم از بهر دین تهی کردم از بتپرستان زمین
کس از جنگجویان گیتی ندید که از کشتگان خاک شد ناپدید
نژاد من از تخم گشتاسپ است که گشتاسپ از تخم لهراسپ است
که لهراسپ بد پور اورند شاه که او را بدی از مهان تاج و گاه
هم اورند از گوهر کیپشین که کردی پدر بر پشین آفرین
پشین بود از تخمهی کیقباد خردمند شاهی دلش پر ز داد
همی رو چنین تا فریدون شاه که شاه جهان بود و زیبای گاه
همان مادرم دختر قیصرست کجا بر سر رومیان افسرست
همان قیصر از سلم دارد نژاد ز تخم فریدون با فر و داد
همان سلم پور فریدون گرد که از خسروان نام شاهی ببرد[14]
رستم اما، کمی جلوتر، نقش برجستهی خویش در باقی ماندن سلطنت در این دودمان را گوشزد کرد و گفت:
گر از یال کاوس خون آمدی ز پشتش سیاوش چون آمدی؟
وزو شاه کیخسرو پاک و راد که لهراسپ را تاج بر سر نهاد؟ [15]
آنگاه، تفاخر به نیاکان جای خود را به بازگو کردن ماجراهای خویش داد، و هردو پهلوان به کردارهای بزرگشان اشاره کردند و خودانگارهی بزرگ منشانهی خویشتن را بیان کردند. نخست اسفندیار چنین کرد و پس از برشمردن سختیهایی که در هفت خوان دیده بود، شاهکار خویش را پیش کشید:
یکی تیره دژ بر سر کوه بود که از برتری دور از انبوه بود
چو رفتم همه بتپرستان بدند سراسیمه برسان مستان بدند
به مردی من آن باره را بستدم بتان را همه بر زمین بر زدم
برافراختم آتش زردهشت که با مجمر آورده بود از بهشت
به پیروزی دادگر یک خدای به ایران چنان آمدم باز جای
که ما را به هر جای دشمن نماند به بتخانهها در برهمن نماند[16]
رستم نیز در مقابله با وی در نماند.
چنین گفت رستم به اسفندیار که کردار ماند ز ما یادگار[17]
با این تفاوت که او بارها به تنهایی خویش اشاره کرد:
شب تیره تنها برفتم ز پیش همه نام جستم نه آرام خویش[18]
و گوشهای هم به اسفندیار زد که در هفت خوان خویش یک تنه نبود و سپاهی به همراه داشت:
مرا یار در هفتخوان رخش بود که شمشیر تیزم جهانبخش بود[19]
رستم سپس، به ارزش اخلاقی بزرگ خویش، یعنی جوانمردی و بزرگی و آزادگی اشاره کرد، و سخنانی گفت که بیتردید در گوشهای خداپرستانی مانند اسفندیار، به کفرگویی میمانست:
چه نازی بدین تاج گشتاسپی بدین تازه آیین لهراسپی
که گوید برو دست رستم ببند نبندد مرا دست چرخ بلند
که گر چرخ گوید مرا کاین نیوش به گرز گرانش بمالم دو گوش
من از کودکی تا شدستم کهن بدین گونه از کس نبردم سخن
مرا خواری از پوزش و خواهش است وزین نرم گفتن مرا کاهش است[20]
سپس، برای نخستین بار دو پهلوان به زورآزمایی با هم دست یازیدند. این زورآزمایی البته، چندان خشن نبود و امری نمادین بود. نخست اسفندیار، و بعد رستم دست طرف مقابل را – به ظاهر گویی به مهر- در دست گرفتند و در حینی که دیگری را میستودند، پنجه را سخت فشردند تا نیروی خویش را نشان دهند.
ز تیزیش خندان شد اسفندیار بیازید و دستش گرفت استوار
بدو گفت کای رستم پیلتن چنانی که بشنیدم از انجمن
ستبرست بازوت چون ران شیر برو یال چون اژدهای دلیر
میان تنگ و باریک همچون پلنگ به ویژه کجا گرز گیرد به چنگ
بیفشارد چنگش میان سخن ز برنا بخندید مرد کهن
ز ناخن فرو ریختش آب زرد همانا نجنبید زآن درد مرد
گرفت آن زمان دست مهتر به دست چنین گفت کای شاه یزدانپرست
خنک شاه گشتاسپ آن نامدار کجا پور دارد چو اسفندیار
خنک آنک چون تو پسر زاید او همی فر گیتی بیفزاید او
همی گفت و چنگش به چنگ اندرون همی داشت تا چهر او شد چو خون
همان ناخنش پر ز خوناب کرد سپهبد بروها پر از تاب کرد
بخندید ازو فرخ اسفندیار چنین گفت کای رستم نامدار
تو امروز می خور که فردا به رزم بپیچی و یادت نیاید ز بزم[21]
[1] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 386-390.
[2] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 391-400.
[3] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 417-424.
[4] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 498-501.
[5] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 509-519.
[6] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 523-527.
[7] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 546-558.
[8] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 560-562.
[9] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 585-594.
[10] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 607-614.
[11] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 615-623.
[12] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 339-343.
[13] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 672-681.
[14] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 686-696.
[15] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 744 و 745.
[16] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 718-723.
[17] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 726.
[18] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 741.
[19] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 733.
[20] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 748-752
[21] شاهنامه، رزم رستم و اسفندیار: 753-765.
ادامه مطلب: بخش سوم ابرپهلوانان – گفتار پنجم رزمنامهها – سخن نخست: جنگ رستم و اسفندیار(2)