پنجشنبه , آذر 22 1403

هفده روز قبل- هفده روز مانده به پايان داستان همستگان

هونوي خبرچين به لب حوضچه آمد و هيجان­ زده گفت:«آهان، حالا يادم اومد. كاهن يه علامت مشخص ديگه ­اي هم داشت. روي لاك پشتش يه علامتي شبيه به ستاره حك شده بود. خيلي هم با بد سليقگي، انگار كه با چاقويي چيزي كنده شده باشه. توي نگاه اول به چشم نمي ­اومد. اما وقتي من اون ژلاتين رو توي دستم گرفتم، خيلي به من نزديك شد و تونستم خوب لاكش رو ببينم. مطمئنم يه همچين علامتي روي پشتش بود.»

با شنيدن اين حرف به سرعت از حوضچه خارج شدم. طنيني در مغز اولم مي ­گفت كه كسي را با اين علامت بر لاكش مي­ شناسم. هونو براي پرهيز از برخورد با آب داغي كه از حوضچه شتك زده بود، خودش را به كناري كشيد. بعد وقتي ديد دارم حمايل و سلاحم را مي ­پوشم، گفت: «خوب، رئيس، چطور بود؟ ارزش پولي كه قراره بهم بدي رو داشت؟»

بال زنان به هوا برخاستم و گفتم:«بله دوست من، خيلي بيشتر از چيزي كه فكرش را مي­ كني ارزش داشت. فكر مي ­كنم حالا بدانم كاهن كيست.»

هونو گفت: «واقعا؟ يعني مي ­توني دستگيرش كني؟ رئيس، شاگردونگي اين حقير يادت نره ها!»

چندتا از بازوهايم را بر يال هاي بلند و خيسم كشيدم و گفتم: «خيالت راحت باشد. من خدمت و خيانت هيچ كس را فراموش نمي ­كنم.»

بعد هم بال زنان به سوي آينه­ ي سه بعدي بزرگي رفتم كه بر يكي از ديوارها كار گذاشته شده بود. آينه ­ي بزرگ و مدرني بود كه تصويري كامل و دقيق از مرا نمايش مي ­داد. بيشتر مکان‌های این چنینی اتاق هاي شان را با جديدترين و دقيق ترين آيينه ­هاي ممكن مي ­آراستند. چون خيلي از نژادها بودند كه از ديدنِ تصوير خودشان هنگام جفت گيري لذت مي ­بردند. از برخي از نژادهاي پرهيزگار و زاهدپيشه كه بگذريم، بقيه مي­ توانستند مطمئن باشند كه در چنین جایی مي­ توانند دقيق ترين نگاه را به بدن خودشان بيندازند. اصولا در همستگان اين زبان زد شهرت داشت كه «فلاني تو را دقيق تر از آينه­ ي تفریح‌گاه‌ها مي­ بيند.»

آيينه ­اي كه در اين اتاق كار گذاشته بودند، يكي از سطوح ديوار را در بر مي­ گرفت. در واقع به صفحه ­اي نوراني شبيه بود، كه وقتي در برابرش مي‌ايستادي، تصوير سه بعدي و دقيق خودت را نمايش مي­ داد. اما اين نمايش به بازتاب نور از سطح بدن منحصر نمي­ شد. آيينه­ هاي دقيق، بو و صدا را هم منعكس مي كردند. يعني مي ­توانستي همزمان با نگاه كردن به خودت، صداي تپيدن قلب هاي هفت­ گانه ­ي دازيمدايي­ ات را، و انعكاس آن در زير لاكِ چرميِ ‌پشتت را، و به بوي برخاسته از غدد روي پوستت را بشنوي.

براي همين بود كه وقتي بال زنان به جلوي آيينه رفتم و كمربند و غلاف سلاحم را روي بدنم مرتب كردم، با تصويري بسيار دقيق از خودم روبرو شدم.

آنچه كه بعد بر سرم آمد، آنقدر پيچيده بود كه نمي ­توانم درست توصيفش كنم. آشكار بود كه بارها و بارها پيش از آن گذار بين يك هويت و هويتي ديگر را تجربه كرده بودم. اما اين اولين بار بود كه در زمان اين رخداد، آيينه ­اي در برابرم بود. آن هم آيينه ­اي به دقتِ آيينه ­هاي تفریح‌گاه. پس شايد نتوان بر من خرده گرفت كه چرا ناگهان خود را گم كردم و همه چيز را از ياد بردم. دغدغه‌هاي خاطرِ سرگرد، توطئه ­هاي كاهن، ايلوپرستان، اداره­ ي امنيت، و پرونده­ ي ژلاتين در چشم بر هم زدني دود شدند و به هوا رفتند و تنها يك تصويرِ محكم و استوار در برابرم باقي ماند، كه من بودم، و تازه آن هم چنين بيگانه…

چشمم به چشمان مركبم گره خورد، و حس كردم به موجودي غريبه مي‌نگرم. براي يك لحظه، در اين حسِ رويايي شناور شدم كه گويي تصويرِ شفاف و روشنِ مقابلم سرگرد است، و من سايه ي او هستم. در آن قيامتِ مهيبي كه دست خوش نوساني نفس ­گير شده بودم، از ياد بردم چه كسي هستم. خاطراتي دور و نزديك از دارما و همستگان به ذهنم هجوم آورد. خاطراتي كه به دو موجودِ كاملا متفاوت مربوط مي ­شد، كه آن هردو من بودم.

در زماني بسيار بسيار كوتاه، كه به شكلي ملال­ آور كش آمده و به درازا كشيده بود، همه چيز را فهميدم. هزاران هزار جزئياتِ ريز و درشت در تصويري كه در برابرم قرار داشت، به مغز اول و دومم هجوم آورد. براي دقايقي، به نظرم رسيد كه در زير فشار امواج سهمگينِ تصوير خودم خرد و نابود خواهم شد. جاي زخم هايي را در گوشه و كنار بدنم ديدم كه تا آن لحظه به آن دقت نكرده بودم. زخم هايي كه خاطره ­اي از حوادث مربوط به آنها نداشتم، و به همين ترتيب، عضلاتي ورزيده را در گوشه و كنار مي ­ديدم كه گويي به بدني ديگر تعلق داشتند. عضلاتي ماهر و عصب هايي حساس، كه مهارت و حساسيت خود را دزدكي و دور از چشم من به دست آورده بودند. طوري به صداهاي اندرونِ تپنده ­ام گوش دادم كه گويي هم اكنون از تخم بيرون آمده ­ام، و بوي خودم را طوري به مشام كشيدم كه گويي با كسي كاملا غريبه سر و كار دارم. مردِ تنها كه اين همه در موردش هشدار شنيده بودم، مي­ بايست چنين موجودي باشد. كسي كه هم سرگرد باشد و هم كاهن، و در عين حال، هيچ يك از آنها نباشد.

چشمان مركبم از رخنه ­ي اين همه ريزه كاري خيره شده بود. هر پرزِ شاخكم را، و هر فلسِ سخت و زره پوشِ روي بازوهايم را مي­ ديدم، و نقش و نگارهاي روي لاكم، ردپاي زخم هاي قديمي و جديد، و آن ستاره ­ي كنده­ كاري شده بر كناره­ ي آن…

چشمان متحركم حركتي را در پشتم تشخيص داد. در زماني به كوتاهيِ يك دم زدن نوسان كامل شد و به خود آمدم. با سرعتي كه مايه­ ي شهرتم بود، برگشتم و همزمان سلاحم را از غلافش بيرون كشيدم. پرتوي كه شليك كردم با دقتي سزاوار تحسين به پاي هونوي بخت برگشته خورد.

هونوي خبرچين، بعد از ديدن ستاره­ اي كه بر لاكم كنده شده بود، چنان در شگفتی فرو رفت كه براي چند دقيقه در حالی فلج بر جای خود ماند، و همين به بهای جانش تمام شد. اگر در آن زماني كه دست خوش شگفتي از ديدن خودم بودم، حركت مي­ كرد، اين بخت را داشت كه بگريزد. به خصوص كه با معماري اين ساختمان هم بيشتر از من آشنا بود. با اين وجود، ديدن نشانه­ ي كاهن بر بدنم چندان ميخ كوبش كرد كه آن فرصت طلايي را از دست داد. نابهنگام و وقتي به حركت در آمد كه من گذارِ خود به شخصيت كاهن را تكميل كرده بودم. گذاري كه هيچ وقت اين همه طول نكشيده بود و با اين آگاهي عميق از آنچه بر سرم آمده، همراه نبود.

پرتوي كه به پاي هونو برخورد كرد، چندان خطرناك نبود. بخشي از گوشتش را تا استخوان سوزاند، و فريادش را از درد به هوا برد. فريادي كه براي هونوها گوش خراش بود، اما در مقياس ساير نژادها به ناله ­اي خفيف مي­ ماند. هونو بازوهاي بلند و پشمالويش را دراز كرد و زمين را گرفت تا تعادلش را از دست ندهد. دم درازش را به سويم پرتاب كرد تا شايد بتواند با آن تفنگ را از دستم خارج كند. اما اين حركتش اشتباه بزرگي بود. از برابرش جا خالي دادم و با شش هفت تا از بازوهايم دمش را گرفتم. بعد، بال زنان دور خودم چرخيدم و به اين ترتيب او را از پهلو به درون حوضچه­ ي پرجلبكِ ميان اتاق پرت كردم. هونو، هيچ دفاعي در برابر اين حجمِ بزرگ از آب نداشت. سياره ­اي كه در آن تكامل پيدا كرده بود، تنها بخار آبي اندك را در اختيارشان مي­ گذاشت. براي همين بود كه از آبِ مايع اينقدر مي­ ترسيدند. آب مي ­توانست به سادگي بدنشان را در خود حل كند.

هونو در حالي كه با صداي خفه و گرفته­ اش چيزهايي التماس ­آميز مي­ گفت، روي زمين كشيده شد و به وسط حوض پرت شد. دمش را رها كردم و گذاشتم تا در ميانه ­ي آن شناور شود. تاثير آب بر بدنش تكان دهنده بود. بدنِ هونوها، براي اين تخصص يافته بود كه كمترين مقدارِ بخار آب را از محيط اطرافشان بمكد، چون اين تنها راهِ زنده ماندن در سياره ­ي خشكي مثل اوختار بود. اما اين تخصص و پذيرندگي در حوضي پر از آب مرگبار بود. آب از هزاران سوراخ ريز به درون بدن هونو نفوذ كرد و در بال به هم زدني پيكر لاغر و تكيده ­اش را به خمره­ اي انباشته از آب تبديل كرد. هونو جان داد و مثل حبابي نفرت­ انگيز بر سطح حوض شناور ماند.

با آرامش بار ديگر در برابر آينه ايستادم و يال هاي خيسم را با بازوهاي ريزتري كه از كناره ­هاي لاكم بيرون زده بود مرتب كردم. بعد بال زنان از اتاق خارج شدم. در راهرو هيچ موجودي ديده نمي ­شد. در را محكم بستم و كمي مكث كردم. مي بايست اطمينان مي­ يافتم كه بعد از سپردن زمام امور به دست سرگرد، مكعب را پيدا خواهد كرد. در حالت عادي، سرگرد هنگام بيرون رفتن از تفریح‌گاه آن چاپلاي مستخدم را مي­ ديد و مكعب حاوي اطلاعات را از او مي گرفت، اما براي اين كه اطميناني بيشتر پيدا كنم، يك بار راهرو را تا ته رفتم و دزدكي نگاهي به درون سرسراي ورودي انداختم. چاپلاها همه شبيه به هم بودند، اما كسي كه مكعب را به او داده بودم، آنجا سرِ كارش بود. چون مكعب را جلويش روي ميزي گذاشته بود.

با خيالي راحت و آسوده به سرعت به مقابل در اتاق بازگشتم. بعد، در حالي كه سعي مي­ كردم ادراك عميق دقايقي پيش در برابر آيينه را از مغز دومم بيرون كنم، از صحنه خارج شدم و اجازه دادم سرگردِ از همه جا بي­ خبر به درون بدنم بخزد.

 

سوهران

G:\draw\my works\Dazimda\hyrkan.jpg

 

 

ادامه مطلب: هفده روز بعد- ده ساعت پيش از پايان- رگا

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب