معبدى كه در شهر براى ايلوى بزرگ اختصاص يافته بود، يك فرودگاه اختصاصى داشت. اين در واقع معبد بزرگ و كهنسالى بود كه قرن ها پيش براى انجام مراسم قربانى به پيشگاه يكى از خدايان بومىِ موكلاس ها ساخته شده بود. همچنان كه از دريچه ى خروجىِ فضاپيما خارج مى شدم و در جو سبز و غليظ رگا بال مى زدم، با اشاره ى بازوهايم به ابراز احساسات هزاران نفر از پيروانم كه در اطراف محل فرود فضاپيما گرد آمده بودند، پاسخ دادم.
غامباراک با قيافه ى غمگين هميشگى و موهاى مواجِ اطراف بدنش در انتظارم بود. مى خواست بداند ديدار من با امپراتور چه نتيجه اي در بر داشته. به او گفتم كه بعدا در اين مورد صحبت خواهيم كرد، و خواستم كه هرچه زودتر به اقامتگاهم بروم.
به اين ترتيب معاون وفادارم ديگر چيزى نگفت و در تمام مسير پيچاپيچى كه از فرودگاه تا بخش هاى مسكونى معبد كشيده شده بود، سكوت كرد. در حالى كه از لابه لاى موكلاس هاى جوانِ تيره رنگ و پيرهاى زرد و رنگپريده مى گذشتم و با اشاره هايى دوستانه جيغ هاى ستايش آميزشان را پاسخ مى گفتم، به سوى محل سكونتم شتافتم. يك گروهان از نگهبانان باسوگا مرا تعقيب مى كردند و اجازه نمى دادند هواداران متعصبم براى لمس كردن ردايم به من نزديك شوند. موكلاس ها كه با دهان هاى دوگانه شان دعايى را زمزمه مى كردند، راه را بند آورده بودند. به طورى كه باسوگاها ناچار شدند كمى خشن رفتار كنند و آنها را از سر راهم كنار بزنند.
بالاخره از شلوغى صحن معبد خلاص شديم و به اندرونىِ رسيديم. به غامباراک گفتم همراهم بيايد، و وقتى شروع كرد در مورد مشكلات جديدمان كه از حضور يك نماينده ى فرماندار ناشى شده بود حرف بزند، با اشاره اى ساكتش كردم.
به او گفتم: «يك كار بسيار مهم داريم كه بايد هرچه سريع تر انجامش بدهى، بقيه ى مشكلات را بعدا سر فرصت حل خواهيم كرد.»
گفت: «چيست كه اينقدر مهم شده؟ آن هم در شرايطى كه از هر طرف دچار دردسر شده ايم؟»
گفتم: «هيچ دردسر مهمى در كار نيست. من هم اكنون از ارمشتگاه مى آيم و در آنجا مورد لطف امپراتور قرار گرفتم. او براى آسان تر شدن كارهايمان چند دستگاه پيكِ خودكاره در اختيارمان گذاشته، و استفاده از آنها اولين كارى است كه بايد انجام دهى.»
به علامت تعجب بدن پهنش را لرزاند و گفت: «يعنى مى خواهيد به همين زودى از اين پيك ها استفاده كنيد؟ اما مسائل ديگري هست كه اهميت بيشتري دارد. همين امروز مقام بلندپايه اي وارد رگا شده و با فرماندار مولوكها ديدار كرده. مي گويند او همان…»
با بي صبري حرفش را بريدم و گفتم: «اين حرف ها را بگذار براي بعد ، پيامى بسيار مهم دارم كه بايد به سه نقطه از جمهورى ارسال شود، و اين پيك ها را براى همين كار درخواست كرده ام. پيش از هر كار، به فرودگاهِ معبد برو و ترتيب پياده كردن پيك ها را بده. به زودى پيام هايى را كه در نظر دارم برايت خواهم آورد. فقط يادت باشد پيك ها هرچه سريع تر براى پرواز آماده شوند. آنها را در همان فضاپيمايي كه مرا به رگا آورد، خواهي يافت.»
غامباراک گفت: «اي كاش پيش از ورود به جو رگا آنها را پرتاب مى كرديد. حالا بايد براى ارسال شان از توپ هاى شتاب دهنده استفاده كنيم.»
گفتم: «براى تكميل پيام به اطلاعاتى نياز دارم كه در بايگانى معبد است. براي همين هم نمي شد آنها را در فضا پرتاب كنم. زود باش، برو و در مدتى كه من پيام هايم را آماده مى كنم وسايل پرتاب پيك ها را حاضر كن.»
غامباراک با همان حالت بى قرارانه اش تلوتلو خورد و از در خارج شد. براي ايجاد شتاب گريز لازم براى ورود پيك ها به فضا، بايد توپ هايى پيچيده را به كار مي گرفتيم. موفقيت كار اين توپ ها به محاسبات رياضى پيچيده اى وابسته بود. البته بخش عمده ى كار، به وزن كردن و حمل و نقل پيك ها مربوط مى شد. وقتى پيك هاى هوشمند در جو سياره قرار مى گرفتند و از قيد گرانش رگا آزاد مى شدند، به طور خودكار فعال مى شدند و مأموريت شان را آغاز مى كردند.
در حالى كه براى اجراى دستوراتم انتظار مى كشيدم، به رايانه ى معبد متصل شدم و اطلاعاتى را كه مى خواستم بر مكعب هاى حافظه دار شفافى ذخيره كردم. وقت كمى داشتم و مى دانستم كه رونويسى اين حجم زياد از اطلاعات وقتم را خواهد گرفت.
وقتى به صحن معبد رفتم، توپ هاى شتاب دهنده را ديدم كه در رديف هايى كنار هم چيده شده بودند. موكلاس ها در اطراف اين ستون هاى عظيمِ فلزى جمع شده بودند. با پاهاى پهن و كوتاهشان جست هاى كوچكى مى زدند و بدن هاى كوتاه و خميده شان را در اطراف توپ ها جا به جا مى كردند. مى دانستم كه دارند آخرين تنظيم هاى لازم براى پرتاب توپ ها را انجام مى دهند.
به توپ ها نزديك شدم و به موجودات كوتوله ى اطرافش نگريستم. يكى از آنها كه نشانه ى ايلو را بر سينه اش خال كوبى كرده بود، توجهم را جلب كرد. اين نشانه علامت رتبه ى بالاى صاحبش در سلسله مراتب آيين ما بود. به او اشاره كردم كه نزديك تر بيايد. وقتى هويتم را تشخيص داد به سويم آمد و به روش سنتى شان پنج چشم پايه دارش را لرزاند و احترام گذاشت.
گفتم: «پيك ها براى پرتاب آماده اند؟»
با زبان دست و پاشكسته اى گفت: «بله ارباب. لاى توپ ها هستند.»
احتمالا منظورش اين بود كه آنها را در محفظه ى پرتاب گذاشته اند. به سوى نزديك ترين توپ رفتم و بايك نگاه متوجه شدم كه پيك ها را در فضاى مخصوصشان جاگذارى كرده اند. از نقطه اى كه ايستاده بودم مى توانستم انتهاى گِرد يكى از پيك ها را ببينم كه از فضاى خالىِ زير توپ قابل دست يابى بود. آنها را طورى ساخته بودند كه برنامه ريزى شان از بيرونِ پوسته ى تخم مرغى شكل و سنگين شان ممكن باشد. كليدهايى را بر بدنه ى توپ فشردم و منتظر ماندم تا استوانه ى سوراخ دارِ مخصوص خواندن اطلاعات از انتهاى پوسته ى فلزى خارج شود. بعد مكعب هاى شفاف و كوچكِ حاوي اطلاعات را در سوراخ هاى اين استوانه فرو بردم. استوانه بار ديگر به داخل پوسته فرو رفت و شكافى ديگر در كنار آن باز شد. صفحه ى پهنى را كه از اين شكاف بيرون جهيد در دست گرفتم و نشانى مقصدى كه پيك ها مى بايست به آنجا ارسال شوند را بر آن نوشتم. پيك چند بار به زبان هاى مختلف اين نشانى را تكرار كرد و هربار تأييد مرا مى خواست. وقتى در تمام موارد اين كار را انجام دادم، صفحه در شكافش فرو رفت و صداى ظريف و ملايمى به زبان معيار امپراتورى گفت: «مقصد شما شناسايى شده است، مى توانيد به پيك شماره ى م- 6543 اعتماد داشته باشيد.»
اين جمله اى بود كه نشان مى داد همه چيز به خوبى انجام گرفته است. حالا فقط تكميل محاسبه هاي لازم براي شليك توپ باقي مانده بود. سراغ توپ دوم رفتم و همين كار را در آنجا هم تكرار كردم. اما اين بار نشانى سياره و منطقه ى ديگرى را دادم، و بار ديگر از درست فهميده شدن آن اطمينان حاصل كردم. توپ سوم هنوز كاملا آماده نشده بود، و پيك در كنارش روى پايه اى نهاده شده بود. مكعب هاى انباشته از اطلاعات مورد نظرم را در آن هم جاسازى و نشانى مقصد سوم را درحافظه اش وارد كردم. يكى از موكلاس ها با ترس و احترام در كنارم ايستاده بود و نگاهم مى كرد. به او گفتم: «اين توپ سوم را هرچه سريع تر رو به راه كنيد، مى خواهم در اولین فرصت پيك ها را شليك كنم.»
با دستپاچگى جلو آمد و مشغول دستكارىِ سيستم هدايتگر توپ شد. چند نفر ديگر هم از اطراف پيدا شدند و به كمكش آمدند. به زودي ازدحام بزرگي از موكلاس ها كه به خاطر انجام خدمتي در حضور كاهن بزرگ به وجد آمده بودند، در اطراف توپ ها گرد آمدند. بيشترشان البته كاري براي انجام دادن نداشتند. كار اصلي را رايانه ي هوشمند توپ ها داشت انجام مي داد، كه عبارت بود از بررسي وزن پيك، و محاسبه ي ميدان گرانشي رگا. رگا به دليل حضور ماه هاي بسيار در مدارش، از گرانشي متغير برخوردار بود كه در ساعت هاي مختلف شبانه روز با الگويي تقريبا تصادفي تغيير مي كرد. براي همين هم توپها مي بايست حجم عظيمي از داده ها را پيش از پرتاب پيك ها پردازش كنند. يك خطاي كوچك باعث مي شد نيروي كمي به توپ وارد شود و آن را پيش از ورود به فضا، براي هميشه در دام مدار رگا گرفتار كند. اضافي بودن نيروي اعمال شده بر پيك هم به همين ترتيب خطرناك بود و مي توانست به منهدم شدنش در جو غلیظ رگا منتهي شود.
ديگر كارى در آنجا نداشتم، به سوى مقدس ترين بخش معبد رفتم. آنجا اتاق بزرگى بود كه نقش دفتر كار را برايم ايفا مى كرد. يكي دو سالي بود كه جز وقفه هايي كوتاه را در اين سياره سپري نكرده بودم، و حالا بدم نمي آمد كمي در آنجا براي خودم خلوت كنم. مي دانستم كه اين آخرين باري است كه با اين عنوان در اين معبد حضور دارم.
همان طور كه از حياط وسيع معبد به سمت دروازه هاي آن پيش مي رفتم، غامباراك را ديدم كه دوان دوان به سوي من مي دويد. دو دازيمداي رداپوش بال زنان دنبالش مي كردند. حالت شان به قدري برانگيخته و هراسان بود كه ناچار شدم بايستم.
غامباراك تلو تلوخوران به من رسيد و رشته هاي دور بدنش را با الگويي آشفته به حركت در آورد. دازيمداهاي همراهش با حركات بي قرارانه ي دمشان او را به حرف زدن تشويق مي كردند.
پرسيدم: «چه خبر شده؟»
غامباراك گفت: «قربان، همان طور كه گفتم دردسر بزرگي درست شده. همزمان با ورود من به رگا، خبر رسيد كه يك مقام بلندپايه ي امپراتوري هم وارد اين سياره شده. من درگير مرتب كردن كارها پيش از ورود شما بودم و زياد به اين موضوع توجه نكردم. تا اين كه…»
يكي از دازيمداها رشته ي سخن را به دست گرفت و بي آن كه به مشاركت ديگران در حرف هايش توجه كند، با زبان بويايي گفت: «سرور من، دقايقي قبل از ورود شما يك مولوك آمد و گفت كه خبري به فرماندار رسيده مبني بر اين كه فضاپيمايي ناشناخته وارد جو رگا شده. مي گفت از جاسوسان جمهوري هستند.»
با ناباوري گفتم: «جاسوس جمهوري؟ اينجا؟ غيرممكن است. باز اگر مي گفت يكي از گروه هاي ياغي به اينجا گريخته يك حرفي بود.»
غامباراك كه از جواب من به محتواي حرف دازيمدا هم پي برده بود، گفت: «مشكل اينجاست كه مولوكها اصرار داشتند حتا پس از ورود شما تدابير امنيتي سختي را برقرار كنند و از خروج هر فضاپيمايي از جو جلوگيري كنند. براي همين هم فكر كردم بهتر است ماجراي پيك ها را اصلا به آنها نگوييم. مي دانيد كه، مولوكها در هر موردي وسواسي عمل مي كنند و ممكن است پيك ها را هم نوعي فضاپيماي كوچك در نظر بگيرند.»
گفتم: «خوب كرديد در اين مورد چيزي نگفتيد. حق با توست، بيدلیل به همه چيز مشكوك هستند.»
بعد حركتي كردم تا به سمت دروازه ي معبد بروم. اما با شنيدن سخنِ غامباراك بر جاي خودم خشك شدم. او گفت: «سرور من، رفتار مولوكها بعد از ورود آن مقام بلندپايه خيلي تغيير كرد. علاوه بر چيزهايي كه در مورد پرواز نكردنِ فضاپيماهاي ما گفتند، وقتي خبردار شدند به رگا وارد شده ايد، پيامي فرستادند و خواستند تا فوري به پايگاه شان برويد.»
حسي هشدار دهنده در مغز اولم جوانه زد. سعي كردم خونسرد به نظر برسم، پس گفتم: «بسيار خوب، استراحت كوتاهي مي كنم و بعد به ديدنشان مي روم.»
غامباراك گفت: «حالا ديگر لازم نيست برويد. آن مقام بلند پايه خودش با چند مولوك به اينجا آمده اند.»
خشمگينانه گفتم: «بوي اين مولوكها ديگر دارد خيلي تند مي شود. بگوييد تا وقتي مراقبه ام تمام نشود آنها را نخواهم ديد.»
دازيمدايي گفت: «سرور من، آن مقام بلند پايه مولوك نيست.»
دازيمداي ديگر گفت: «من وقتي وارد كاخ مولوكها شد آنجا بودم. ردايي سياه بر تن داشت و خودش را درست معرفي نكرد. به سادگي گفت كه ناظر نام دارد.»
مكثي كردم و شاخك هايم را برافراشتم. گفتم: «غيرممكن است. ناظر مدتها پيش در همستگان كشته شده است.»
ادامه مطلب: هجده روز قبل- هجده روز پيش از پايان- همستگان
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب