پنجشنبه , آذر 22 1403

هفده روز بعد- ده ساعت پيش از پايان- رگا

معبدى كه در شهر براى ايلوى بزرگ اختصاص يافته بود، يك فرودگاه اختصاصى داشت. اين در واقع معبد بزرگ و كهنسالى بود كه قرن ها پيش براى انجام مراسم قربانى به پيشگاه يكى از خدايان بومىِ موكلاس‏ ها ساخته شده بود. همچنان كه از دريچه ‏ى خروجىِ فضاپيما خارج مى‏ شدم و در جو سبز و غليظ رگا بال مى ‏زدم، با اشاره‏ ى بازوهايم به ابراز احساسات هزاران نفر از پيروانم كه در اطراف محل فرود فضاپيما گرد آمده بودند، پاسخ دادم.

غامباراک با قيافه‏ ى غمگين هميشگى و موهاى مواجِ اطراف بدنش در انتظارم بود. مى‏ خواست بداند ديدار من با امپراتور چه نتيجه­ اي در بر داشته. به او گفتم كه بعدا در اين مورد صحبت خواهيم كرد، و خواستم كه هرچه زودتر به اقامتگاهم بروم.

به اين ترتيب معاون وفادارم ديگر چيزى نگفت و در تمام مسير پيچاپيچى كه از فرودگاه تا بخش‏ هاى مسكونى معبد كشيده شده بود، سكوت كرد. در حالى كه از لابه‏ لاى موكلاس ‏هاى جوانِ تيره رنگ و پيرهاى زرد و رنگ‌پريده مى‏ گذشتم و با اشاره‏ هايى دوستانه جيغ ‏هاى ستايش ‏آميزشان را پاسخ مى‏ گفتم، به سوى محل سكونتم شتافتم. يك گروهان از نگهبانان باسوگا مرا تعقيب مى‏ كردند و اجازه نمى‏ دادند هواداران متعصبم براى لمس كردن ردايم به من نزديك شوند. موكلاس ‏ها كه با دهان ‏هاى دوگانه ‏شان دعايى را زمزمه مى‏ كردند، راه را بند آورده بودند. به طورى كه باسوگاها ناچار شدند كمى خشن رفتار كنند و آنها را از سر راهم كنار بزنند.

بالاخره از شلوغى صحن معبد خلاص شديم و به اندرونىِ رسيديم. به غامباراک گفتم همراهم بيايد، و وقتى شروع كرد در مورد مشكلات جديدمان كه از حضور يك نماينده‏ ى فرماندار ناشى شده بود حرف بزند، با اشاره‏ اى ساكتش كردم.

به او گفتم: «يك كار بسيار مهم داريم كه بايد هرچه سريع‏ تر انجامش بدهى، بقيه‏ ى مشكلات را بعدا سر فرصت حل خواهيم كرد.»

گفت: «چيست كه اينقدر مهم شده؟ آن هم در شرايطى كه از هر طرف دچار دردسر شده ‏ايم؟»

گفتم: «هيچ دردسر مهمى در كار نيست. من هم اكنون از ارمشتگاه مى‏ آيم و در آنجا مورد لطف امپراتور قرار گرفتم. او براى آسان‏ تر شدن كارهايمان چند دستگاه پيكِ خودكاره در اختيارمان گذاشته، و استفاده از آنها اولين كارى است كه بايد انجام دهى.»

به علامت تعجب بدن پهنش را لرزاند و گفت: «يعنى مى‏ خواهيد به همين زودى از اين پيك‏ ها استفاده كنيد؟ اما مسائل ديگري هست كه اهميت بيشتري دارد. همين امروز مقام بلندپايه­ اي وارد رگا شده و با فرماندار مولوك‌ها ديدار كرده. مي ­گويند او همان…»

با بي­ صبري حرفش را بريدم و گفتم: «اين حرف ها را بگذار براي بعد ، پيامى بسيار مهم دارم كه بايد به سه نقطه از جمهورى ارسال شود، و اين پيك‏ ها را براى همين كار درخواست كرده ‏ام. پيش از هر كار، به فرودگاهِ معبد برو و ترتيب پياده كردن پيك‏ ها را بده. به زودى پيام ‏هايى را كه در نظر دارم برايت خواهم آورد. فقط يادت باشد پيك ‏ها هرچه سريع تر براى پرواز آماده شوند. آنها را در همان فضاپيما­يي كه مرا به رگا آورد، خواهي يافت.»

غامباراک گفت: «اي كاش پيش از ورود به جو رگا آنها را پرتاب مى‏ كرديد. حالا بايد براى ارسال‏ شان از توپ‏ هاى شتاب دهنده استفاده كنيم.»

گفتم: «براى تكميل پيام به اطلاعاتى نياز دارم كه در بايگانى معبد است. براي همين هم نمي ­شد آنها را در فضا پرتاب كنم. زود باش، برو و در مدتى كه من پيام‏ هايم را آماده مى‏ كنم وسايل پرتاب پيك‏ ها را حاضر كن.»

غامباراک با همان حالت بى‏ قرارانه ‏اش تلوتلو خورد و از در خارج شد. براي ايجاد شتاب گريز لازم براى ورود پيك‏ ها به فضا، بايد توپ‏ هايى پيچيده را به كار مي­ گرفتيم. موفقيت كار اين توپ ها به محاسبات رياضى پيچيده ‏اى وابسته بود. البته بخش عمده ى كار، به وزن كردن و حمل و نقل پيك‏ ها مربوط مى‏ شد. وقتى پيك‏ هاى هوشمند در جو سياره قرار مى‏ گرفتند و از قيد گرانش رگا آزاد مى‏ شدند، به طور خودكار فعال مى‏ شدند و مأموريت شان را آغاز مى‏ كردند.

در حالى كه براى اجراى دستوراتم انتظار مى‏ كشيدم، به رايانه ‏ى معبد متصل شدم و اطلاعاتى را كه مى‏ خواستم بر مكعب‏ هاى حافظه ‏دار شفافى ذخيره كردم. وقت كمى داشتم و مى‏ دانستم كه رونويسى اين حجم زياد از اطلاعات وقتم را خواهد گرفت.

وقتى به صحن معبد رفتم، توپ‏ هاى شتاب دهنده را ديدم كه در رديف‏ هايى كنار هم چيده شده بودند. موكلاس ‏ها در اطراف اين ستون‏ هاى عظيمِ فلزى جمع شده بودند. با پاهاى پهن و كوتاهشان جست‏ هاى كوچكى مى ‏زدند و بدن‏ هاى كوتاه و خميده‏ شان را در اطراف توپ‏ ها جا به جا مى‏ كردند. مى‏ دانستم كه دارند آخرين تنظيم ‏هاى لازم براى پرتاب توپ‏ ها را انجام مى ‏دهند.

به توپ ‏ها نزديك شدم و به موجودات كوتوله ‏ى اطرافش نگريستم. يكى از آنها كه نشانه‏ ى ايلو را بر سينه ‏اش خال كوبى كرده بود، توجهم را جلب كرد. اين نشانه علامت رتبه‏ ى بالاى صاحبش در سلسله مراتب آيين ما بود. به او اشاره كردم كه نزديك‏ تر بيايد. وقتى هويتم را تشخيص داد به سويم آمد و به روش سنتى‏ شان پنج چشم پايه‏ دارش را لرزاند و احترام گذاشت.

گفتم: «پيك ‏ها براى پرتاب آماده ‏اند؟»

با زبان دست و پاشكسته‏ اى گفت: «بله ارباب. لاى توپ‏ ها هستند.»

احتمالا منظورش اين بود كه آنها را در محفظه ‏ى پرتاب گذاشته ‏اند. به سوى نزديك ‏ترين توپ رفتم و بايك نگاه متوجه شدم كه پيك ‏ها را در فضاى مخصوص‏شان جاگذارى كرده ‏اند. از نقطه ‏اى كه ايستاده بودم مى‏ توانستم انتهاى گِرد يكى از پيك ها را ببينم كه از فضاى خالىِ زير توپ قابل دست يابى بود. آنها را طورى ساخته بودند كه برنامه ‏ريزى‏ شان از بيرونِ پوسته ‏ى تخم مرغى شكل و سنگين شان ممكن باشد. كليدهايى را بر بدنه ‏ى توپ فشردم و منتظر ماندم تا استوانه ‏ى سوراخ‏ دارِ مخصوص خواندن اطلاعات از انتهاى پوسته‏ ى فلزى خارج شود. بعد مكعب ‏هاى شفاف و كوچكِ حاوي اطلاعات را در سوراخ ‏هاى اين استوانه فرو بردم. استوانه بار ديگر به داخل پوسته فرو رفت و شكافى ديگر در كنار آن باز شد. صفحه‏ ى پهنى را كه از اين شكاف بيرون جهيد در دست گرفتم و نشانى مقصدى كه پيك ‏ها مى ‏بايست به آنجا ارسال شوند را بر آن نوشتم. پيك چند بار به زبان‏ هاى مختلف اين نشانى را تكرار كرد و هربار تأييد مرا مى‏ خواست. وقتى در تمام موارد اين كار را انجام دادم، صفحه در شكافش فرو رفت و صداى ظريف و ملايمى به زبان معيار امپراتورى گفت: «مقصد شما شناسايى شده است، مى‏ توانيد به پيك شماره ‏ى م- 6543 اعتماد داشته باشيد.»

اين جمله ‏اى بود كه نشان مى ‏داد همه چيز به خوبى انجام گرفته است. حالا فقط تكميل محاسبه ­هاي لازم براي شليك توپ باقي مانده بود. سراغ توپ دوم رفتم و همين كار را در آنجا هم تكرار كردم. اما اين بار نشانى سياره و منطقه‏ ى ديگرى را دادم، و بار ديگر از درست فهميده شدن آن اطمينان حاصل كردم. توپ سوم هنوز كاملا آماده نشده بود، و پيك در كنارش روى پايه ‏اى نهاده شده بود. مكعب‏ هاى انباشته از اطلاعات مورد نظرم را در آن هم جاسازى و نشانى مقصد سوم را درحافظه ‏اش وارد كردم. يكى از موكلاس ‏ها با ترس و احترام در كنارم ايستاده بود و نگاهم مى‏ كرد. به او گفتم: «اين توپ سوم را هرچه سريع ‏تر رو به راه كنيد، مى ‏خواهم در اولین فرصت پيك ‏ها را شليك كنم.»

با دستپاچگى جلو آمد و مشغول دستكارىِ سيستم هدايتگر توپ شد. چند نفر ديگر هم از اطراف پيدا شدند و به كمكش آمدند. به زودي ازدحام بزرگي از موكلاس ­ها كه به خاطر انجام خدمتي در حضور كاهن بزرگ به وجد آمده بودند، در اطراف توپ­ ها گرد آمدند. بيشترشان البته كاري براي انجام دادن نداشتند. كار اصلي را رايانه ­ي هوشمند توپ ها داشت انجام مي ­داد، كه عبارت بود از بررسي وزن پيك، و محاسبه­ ي ميدان گرانشي رگا. رگا به دليل حضور ماه هاي بسيار در مدارش، از گرانشي متغير برخوردار بود كه در ساعت هاي مختلف شبانه­ روز با الگويي تقريبا تصادفي تغيير مي­ كرد. براي همين هم توپها مي­ بايست حجم عظيمي از داده ­ها را پيش از پرتاب پيك ­ها پردازش كنند. يك خطاي كوچك باعث مي­ شد نيروي كمي به توپ وارد شود و آن را پيش از ورود به فضا، براي هميشه در دام مدار رگا گرفتار كند. اضافي بودن نيروي اعمال شده بر پيك هم به همين ترتيب خطرناك بود و مي ­توانست به منهدم شدنش در جو غلیظ رگا منتهي شود.

ديگر كارى در آنجا نداشتم، به سوى مقدس‏ ترين بخش معبد رفتم. آنجا اتاق بزرگى بود كه نقش دفتر كار را برايم ايفا مى‏ كرد. يكي دو سالي بود كه جز وقفه هايي كوتاه را در اين سياره سپري نكرده بودم، و حالا بدم نمي­ آمد كمي در آنجا براي خودم خلوت كنم. مي­ دانستم كه اين آخرين باري است كه با اين عنوان در اين معبد حضور دارم.

همان طور كه از حياط وسيع معبد به سمت دروازه ­هاي آن پيش مي ­رفتم، غامباراك را ديدم كه دوان دوان به سوي من مي­ دويد. دو دازيمداي رداپوش بال زنان دنبالش مي ­كردند. حالت شان به قدري برانگيخته و هراسان بود كه ناچار شدم بايستم.

غامباراك تلو تلوخوران به من رسيد و رشته ­هاي دور بدنش را با الگويي آشفته به حركت در آورد. دازيمداهاي همراهش با حركات بي قرارانه ­ي دمشان او را به حرف زدن تشويق مي ­كردند.

پرسيدم: «چه خبر شده؟»

غامباراك گفت: «قربان، همان طور كه گفتم دردسر بزرگي درست شده. همزمان با ورود من به رگا، خبر رسيد كه يك مقام بلندپايه ­ي امپراتوري هم وارد اين سياره شده. من درگير مرتب كردن كارها پيش از ورود شما بودم و زياد به اين موضوع توجه نكردم. تا اين كه…»

يكي از دازيمداها رشته­ ي سخن را به دست گرفت و بي آن كه به مشاركت ديگران در حرف هايش توجه كند، با زبان بويايي گفت: «سرور من، دقايقي قبل از ورود شما يك مولوك آمد و گفت كه خبري به فرماندار رسيده مبني بر اين كه فضاپيما­يي ناشناخته وارد جو رگا شده. مي­ گفت از جاسوسان جمهوري هستند.»

با ناباوري گفتم: «جاسوس جمهوري؟ اينجا؟ غيرممكن است. باز اگر مي­ گفت يكي از گروه هاي ياغي به اينجا گريخته يك حرفي بود.»

غامباراك كه از جواب من به محتواي حرف دازيمدا هم پي برده بود، گفت: «مشكل اينجاست كه مولوك‌ها اصرار داشتند حتا پس از ورود شما تدابير امنيتي سختي را برقرار كنند و از خروج هر فضاپيما­يي از جو جلوگيري كنند. براي همين هم فكر كردم بهتر است ماجراي پيك ها را اصلا به آنها نگوييم. مي­ دانيد كه، مولوك‌ها در هر موردي وسواسي عمل مي­ كنند و ممكن است پيك ها را هم نوعي فضاپيما­ي كوچك در نظر بگيرند.»

گفتم: «خوب كرديد در اين مورد چيزي نگفتيد. حق با توست، بي‌دلیل به همه چيز مشكوك هستند.»

بعد حركتي كردم تا به سمت دروازه ­ي معبد بروم. اما با شنيدن سخنِ غامباراك بر جاي خودم خشك شدم. او گفت: «سرور من، رفتار مولوك‌ها بعد از ورود آن مقام بلندپايه خيلي تغيير كرد. علاوه بر چيزهايي كه در مورد پرواز نكردنِ فضاپيما­هاي ما گفتند، وقتي خبردار شدند به رگا وارد شده ­ايد، پيامي فرستادند و خواستند تا فوري به پايگاه شان برويد.»

حسي هشدار دهنده در مغز اولم جوانه زد. سعي كردم خونسرد به نظر برسم، پس گفتم: «بسيار خوب، استراحت كوتاهي مي­ كنم و بعد به ديدنشان مي روم.»

غامباراك گفت: «حالا ديگر لازم نيست برويد. آن مقام بلند پايه خودش با چند مولوك به اينجا آمده اند.»

خشمگينانه گفتم: «بوي اين مولوك‌ها ديگر دارد خيلي تند مي­ شود. بگوييد تا وقتي مراقبه ­ام تمام نشود آنها را نخواهم ديد.»

دازيمدايي گفت: «سرور من، آن مقام بلند پايه مولوك نيست.»

دازيمداي ديگر گفت: «من وقتي وارد كاخ مولوك‌ها شد آنجا بودم. ردايي سياه بر تن داشت و خودش را درست معرفي نكرد. به سادگي گفت كه ناظر نام دارد.»

مكثي كردم و شاخك هايم را برافراشتم. گفتم: «غيرممكن است. ناظر مدتها پيش در همستگان كشته شده است.»

 

 

ادامه مطلب: هجده روز قبل- هجده روز پيش از پايان- همستگان

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب