پنجشنبه , آذر 22 1403

دويست‌ودوازده روز قبل- دويست و دوازده روز پيش از پايان- همستگان

گفتم: «يعنى خطر مرد تنها اين قدر مهم است؟»

فرستاده‏ ى مخصوص ناظر كه كينشاري با ريش ‏هاى بلند بود، گفت: «بله، عالى‏ جناب.»

رو به غامباراک كردم و پرسيدم: «تو چه فكر مى‏ كنى؟ حرف هايش به نظرت شبيه هذيان نيست؟»

غامباراک كمى اين پا و آن پا كرد و گفت: «راستش پيشنهاد عجيبى است.»

فرستاده با كمى ناراحتى گفت: «گمان مى‏ كنم مدارك كافى براى شناسايى هويتم در اختيارتان گذاشته باشم. من به طور مستقيم مأموريت دارم تا شما را در برابر خطر مرد تنها محافظت كنم.»

گفتم: «اين محافظت شكل غيرمعمولى دارد. مى‏ خواهى يك بمب با سيستم كنترل از راه دور را به بدنم زنجير كنم تا هروقت كه لازم شد بتوانى از دور مرا منفجر كنى. بعد هم انتظار دارى اين كار را نوعى محافظت تلقى كنم؟»

گفت: «شما در خطر بزرگى هستيد. ناظر خبر داده كه نشانه ‏هايى از كنجكاوى و سوءظن در بين افسران رده‏ ى بالاى اداره ‏ى امنيت مشاهده كرده است. هر لحظه ممكن است شما دستگير شويد و انگل را كشف كنند. شما هر روز در برابر چشم ورزيده و مراقبِ تعداد زيادى از همكاران‏ تان فعاليت مى‏ كنيد و هميشه امكان رخدادهاى غيرمنتظره وجود دارد.»

گفتم: «و شما مى‏ خواهيد در صورت لو رفتن من، با اين بمب منفجرم كنيد؟»

كينشار گفت: «نه لزوما. فرستنده و گيرنده ‏اى را به شكم شما متصل خواهيم كرد، و مرتب در جريان مكالمات شما با ساير همكاران‏ تان خواهيم بود. در صورتى كه به شما مشكوك شوند و بازداشت‏تان كنند، اين امكان را خواهيد داشت كه با نشان دادن بمب وادارشان كنيد رهاي تان كنند…»

حرفش را تكميل كردم: «… و اگر قبول نكردند، همگى به بخار تبديل خواهيم شد. قبول كنيد كه پيشنهاد خوشايندى براى پيشگيرى از خطر برايم نياورده ‏ايد. فكر مى‏ كنم بايد اصولا در مورد خطرى كه مرا تهديد مى كند بيشتر فكر كنيد و روش ملايم‏ ترى براى بيرون آوردن من از موقعيت هاى خطرناك ابداع كنيد.»

كينشار گفت: «فقط مسئله‏ ى شما مطرح نيست. اگر انگل را بر سرتان كشف كنند و بتوانند به شكلى آن را بى ‏اثر كنند، شما به مرد تنها تبديل خواهيد شد. در اين حالت تمام اطلاعات مربوط به فرقه را در مغزتان حفظ خواهيد كرد، و اين مى‏ تواند براى كل طرح بسيار خطرناك باشد.»

گفتم: «بله، متوجهم، و مطمئن باشيد دم به تله نخواهم داد.»

كينشار چشمان بي رحم و بادامى‏ اش را به من دوخت و گفت: «عالى‏ جناب، من مأموريتى دارم و براى انجام دادنش به اينجا آمده ‏ام. به من گفته بودند شما با كارگذارى تجهيزاتى كه به همراه آورده ‏ام موافقت خواهيد كرد. حالا لطفا صريح ‏تر بفرماييد، مى‏ خواهيد از دستورى كه به طور مستقيم از سوى امپراتور آورده ‏ام، تمرد كنيد؟»

ردايم را روى بدنم محكم كردم و گفتم: «بله. تا موقعى كه اين دستورات به نظرم منطقى نرسد، در اجراي شان به شما كمك نخواهم كرد. فكر نمى ‏كنم مرد تنها تا آن حد كه ادعا مى‏ كنيد خطرناك باشد، و به زيركى خودم آنقدر اطمينان دارم كه از دستگير شدن نترسم. مطمئن باشيد اگر لو بروم و دستگير شوم، راهي براي رهاندن خود خواهم يافت.»

 

 

ادامه مطلب: دويست و دوازده روز بعد- هشت ساعت پيش از پايان- رگا

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب