نقشه مان به خوبى طرح شده بود. به محض آماده شدن مقدمات كار، به سوى كارگاه ژلاتين پرواز كردم و افرادم را در آنجا يافتم. هنوز بيش از ساعتي از موقعى كه معبد را ترك كرده بودم نمى گذشت، و كسى از آنچه در آسمان گذشته بود، خبر نداشت. در اينجا اثري از مولوكها ديده نمي شود و بنابراين كسي خبر نداشت كه قرار بوده مرا براي نصب مجدد انگل به آنجا ببرند. يكى از راهبان دازيمدا كه مديريت كارگاه را بر عهده داشت را صدا كردم و قصه اى به ظاهر معقول را برايش سرهم كردم. گفتم كه گروهى از سربازان مولوك از سوى فرماندار به معبد گسيل شده اند و احتمالا زير تأثير بدگويان و دشمنان فرقه ى ما به دنبال بهانه اى براى محدود كردن فعاليت هايمان مى گردند. وقتى مطمئن شدم حرف هايم را باور كرده، از او خواستم تا گروهى از موكلاس ها را بردارد و به معبد برود و به يك موگاى كه رئيس مولوكهاست، خبر بدهد كه كاهن اعظم در جريان عمل جراحى اى كه در جريانش هستند، دچار شوك عصبى شده و درگذشته است.
وقتى دازيمدا بال زنان در جنگل گم شد و موكلاس ها هم كه جست زنان پشت سرش رفتند، به بخش بعدى نقشه مان پرداختم. به كارگران باقى مانده در كارگاه گفتم كارشان را متوقف كنند و منتظر گروهى از دوستان باشند كه از جنگل خواهند آمد. به آنها گفتم جسد دازيمدايى را از ايشان تحويل بگيرند و لباس هاى مرا بر تنش كنند و اگر سربازان مولوك به آنجا آمدند، ادعا كنند كه جسد به من تعلق دارد. اطمينان داشتم كه در نگاه اول، هيچ مولوك يا موگايى نمى تواند يك دازيمدا را از ديگرى تشخيص دهد. رداى بلند و تزيينات مخصوص مقام مذهبى ام را از بدنم جدا كردم و آنها را نزد ايشان گذاشتم و با لباس يك راهب معمولى به سوى معبد حركت كردم.
در آنجا آشفتگى كاملى حاكم بود. سربازان مولوك با آرايش منظم خود در اطراف بخش مركزى معبد جمع شده بودند و باسوگاهاى درشت اندام هم بدون ترتيب خاصى در گوشه و كنار پراكنده بودند. موكلاس ها و راهب هاى دازيمدا حالتى سردرگم داشتند. براى لحظه اى غامباراک را ديدم كه در ميانه ى اين هاويه روى سه پاى كوتاهش ايستاده و سعى مى كند اوضاع را سر و سامانى بدهد. خودم را ميان جمعيتِ راهبانى كه جلوى در اصلى معبد جمع شده بودند، پنهان كردم. به دنبال فرصتى مى گشتم كه غامباراک را در گوشه اى تنها گير بياورم.
ناگهان كومات را ديدم كه از معبد خارج شد. با بيشترين سرعتى كه بدن فرتوتش اجازه مى داد، حركت مى كرد. مولوكها مثل يك گارد احترام در اطرافش صف بسته بودند. معلوم بود اين موگاى خيانت كار، در سلسله مراتب مولوكها از جايگاهى بلند برخوردار است. يك خودرو سرپوشيده از راه رسيد و كومات و برخى از مولوكها سوار آن شدند. خودرو با سرعت به سوى كارگاه حركت كرد. مى دانستم كه كومات در آنجا با صحنه اى پذيرفتني روبرو مى شود و تا بخواهد به غياب دو مولوكِ نگهبان شك كند، مدتى معطل خواهد شد. تنها فرصتي كه در اختيار داشتم، همين بود.
از لابه لاى راهب ها به سوى غامباراک پيش رفتم. او همچنان با بى قرارى در ميان انبوه راهبان عالى رتبه اى كه دوره اش كرده بودند به اين سو و آن سو مى رفت. معلوم بود درست نمى داند چه بكند. من رداى يك راهب معمولى را بر تن داشتم. پس وقتى به او نزديك شدم، به علامت احترام بدنم را جلويش جمع كردم و گفتم: «عالى جناب، مى توانم چند دقيقه به طور خصوصى وقتتان را بگيرم؟»
غامباراک با دستش حركتى به علامت رد خواسته ى من كرد. اما در اواسط كار ترديد كرد و با نگاهى دقيق تر مرا زير نظر گرفت. بويم را شناخته بود.
وقتى به همراه او وارد يكى از حجره هاى خالى معبد شديم، دست از ژست فروتنانه ام برداشتم و دوباره در قالب كاهن اعظم فرو رفتم. غامباراک از خوشحالى به بالا و پايين پريد و با تارهاى دور بدنش اشكالى وجدآميز را ترسيم كرد و گفت: «سرور من، شما زنده هستيد؟ چند نفر از كارگاه ژلاتين آمدند و گفتند…»
حرفش را قطع كردم: «مى دانم. خودم آنها را فرستاده بودم. اين مولوكها و رئيس شان از طرف فرماندار به اينجا آمده اند و مى خواهند جلوى كارهاى ما را بگيرند. فكر مى كنم بعد از اين كه امپراتور به من اظهار لطف كرده اين موگاى حريص دچار حسادت شده و حالا مى خواهد جلوى گسترش فرقه ى مقدس ما را بگيرد. مى خواهم كارى را به تو واگذار كنم.»
غامباراک آنقدر در حرف هايم دقيق شده بود كه براى لحظه اى بى قرارى و تكان هاى هميشگى اش را از ياد برد. گفت: «فقط امر كنيد، عالى جناب…»
گفتم: «فرستاده شدن پيك هايى كه من از امپراتور تحويل گرفته ام، مهم ترين كارى است كه بايد بكنى. من الان لباس رسمى خودم را خواهم پوشيد و به راهبان دستور مى دهم مولوكهاى حاضر در معبد را بازداشت كنند. تو بايد در اين فاصله چند نفر از پيروان وفادار مرا بردارى و هرچه سريع تر توپ هاى حامل پيك ها را شليك كنى. اگر پيك ها شليك شوند، ديگر نقشه ى اين موگاى پليد عملى نخواهد شد.»
غامباراك گفت: «اما قربان، اين كار ممكن نيست!»
يكه خوردم و پرسيدم: «چرا ممكن نيست؟ مگر محاسبه ي گرانش تمام نشده؟»
غامباراك گفت: «چرا قربان، اما مولوكها در تمام معبد پخش شده اند و يك گروهان از آنها در اطراف توپ ها ايستاده اند و نمي گذارند كسي به آنها نزديك شود.»
بوي نااميدي و شكست از زير لاكم بيرون زد. گفتم: «خبر دارند كه پيك ها را در آن بارگذاري كرده ايد؟»
غامباراك گفت: «نه سرور من، در اين مورد چيزي نمي دانند. اما دستور دارند مانع پرواز تمام فضاپيماها شوند و توپ ها را هم…»
گفتم: «بسيار خوب، فهميدم. فقط يك راه باقي مانده است. برو و رهبران موكلاس ها و دازيمداهايي كه فرمانده ي باسوگاها هستند را صدا بزن. بگو فورا به اينجا بيايند.»
در حالي كه غامباراك دور مي شد، به احتمال موفقيت طرحي كه در ذهن داشتم انديشيدم. بخت زياد نداشتم. مهمترين برگ برنده ام اين بود كه ايلوپرستان، به ايلو وفادار بودند، و نه به مولوكها…
از در ديگر حجره خارج شدم و از راهرويي خلوت به سوى اندرونى معبد پيش رفتم. دفتر كارم كه تا ساعتى پيش انباشته از مولوكها بود، حالا خالي بود. به سرعت دستگاه فرستنده اي را كه بر ديوار نصب شده بود به راه انداختم. طول موجش را روي اعدادي تازه تنظيم كردم و با ويسپات صحبت كردم. موقعيت را برايش شرح دادم و گفتم كه چه نقشه اي در ذهن دارم. حق انتخاب چنداني نداشتيم، و او هم اين را مي دانست. به سرعت درباره ي كاري كه بايد مي كرديم توافق كرديم.
بعد دريچه اى را بر ديوار گشودم و به حجره ى كروى پشت آن وارد شدم. راهبانى كه لباس دار معبد بودند، مجموعه اى از لباس هاى رسمىِ مربوط به مناسك ايلوپرستى را در آنجا چيده بودند. يكى از آنها را كه هنگام حمله به معابد دشمنانمان برتن مى كردم، انتخاب كردم و كمربند پهن و پولك دارش را بر ميانه ى بدنم محكم كردم. در حالى كه شنل سرخم پشت سرم افراشته شده بود، به سوى صحن معبد بال زدم. فرماندهان موكلاس و دازيمدا در آنجا منتظرم بودند.
خوبيِ ژلاتيني كه بر سر داشتند اين بود كه كسي وقت را با چون و چرا و طلب توضيح هدر نمي داد. همه دستورهاي مرا با اشتياق شنيدند و براي اجرا كردنش به حركت در آمدند.
در حالي كه با فوجي از باسوگاها حفاظت مي شدم، به دروازه ي معبد رفتم و در آنجا منتظر ماندم تا حمله ي پيروانم شروع شود. موكلاس ها كه خاطره ي جنگ هاي دراز مدت شان با مولوكها را در ذهن داشتند، از اين كه ناگهان ورق برگشته بود و ايلوي مقدس به دشمن اين موجودات تبديل شده بود، شادمان بودند. صف هاي درهم و برهم موكلاس ها دسته دسته مسلح شدند و به سمت محل توپ ها در ميدان گاه كنار معبد پيش رفتند.
مولوكهايي كه در ميدان گاه نگهباني مي دادند، دوازده تن بودند. در مقابل بي شمار موكلاس و باسوگاي اطرافشان در اقليت مطلق قرار داشتند، اما توانايي رزمي شان را نمي شد دست كم گرفت. كافي بود تا پيام درخواست كمك شان به ساير گروهان هاي مولوك برسد تا در چشم به هم زدني شهسواران پرنده ي سرخ شان خاك آنجا را به توبره بكشند.
مولوكها كم كم به مسلح شدن تدريجي موكلاس ها و تحركي كه نشان مي دادند، شك كردند. وقتي ديدم يكي از آنها به سمت دستگاه فرستنده اي كه بر بازويش بسته شده خم شده، به باسوگاها اشاره كردم.
يك رديف از باسوگاها در برابر دروازه ي معبدصف بستند و نفيري بلند را از بيني سوراخ دارشان بيرون دادند. آنگاه من هم در ميان شان ظاهر شدم. ناگهان تمام آشفتگى موجود در معبد به سكون تبديل شد. همه در اطرافم حلقه زدند. مولوكها از ديدنم حيرت كردند و دور هم جمع شدند تا در مورد آنچه كه بايد بكنند تصميم بگيرند.
با صداى بلند گفتم: «اى پيروان من…»
صداى نعره ى خوشامدگويانه ى جمعيت انبوه حاضر در معبد به هوا برخاست. صبر كردم تا ساكت شوند. در اين حين غامباراک را ديدم كه با چند نفر از راهبانِ دازيمدا و باسوگاهاى نيرومند به سوى محل برپايىِ توپ ها مى رود.
گفتم: «امروز روزى بزرگ است. يكى از گماشتگان امپراتور بر خلاف ميل باطنى اعلى حضرت امپراتور، زير تأثير بدگویی هايى كه از من شده، به اينجا آمده تا مرا از بين ببرد و فرقه ى مقدس ما را دچار تباهى و زوال كند….»
فرياد خشمگين جمعيت برخاست و صدها چشمِ مركب و غيرمركب با نگاه هايى غیرتمند و دشمنانه به مولوكها خيره شد.
ادامه دادم: «امروز، بايد شجاعت و قدرت خود را اثبات كنيد. مولوكهاى حاضر در معبد و كارگاه را بازداشت كنيد، و رئيس شان را كه موگاى پير و فرتوتى است، از بين ببريد. پس از آن، ما وقت كافى خواهيم داشت تا با فرماندار رگا سخن بگوييم و توطئه ى اين موگاى بدنهاد را برايش افشا كنيم.»
پيروانم كه از اين حرف ها به هيجان آمده بودند، مانند دريايي خروشان به مولوكها حمله بردند. آن سربازي كه به سمت فرستنده اش خم شده بود، هدف پرتوهاي سوزاننده اي قرار گرفت كه چند دازيمداي ديگر به سويش رها كرده بودند. فرستنده اش و دستي كه آن را بر رويش بسته بود، به زغال تبديل شد، اما به نظر نمي رسيد مولوك در اثر اين زخم از پا افتاده باشد.
مولوكها كه در ابتداي كار نمي دانستند هدف ما دست يابي به توپ هاست، به هوا برخاستند و با هماهنگي كامل با توده ي درهم و برهم دشمنان شان رويارو شدند. جماعت يكپارچه به حركت در آمدند و مولوكها را دوره كردند. غامباراك در ميان هياهوي نبرد، به سمت يكي از توپ ها پيش رفت و موفق شد كليد پرتاب آن را فشار دهد. توپ بر مبناي محاسباتي كه انجام داده بود، زاويه اي خاص با زمين گرفت، و نخستين پيك را با قدرت تمام به آسمان پرتاب كرد.
شليك كر كننده ي توپ، براي لحظه اي در ميدان نبرد وقفه پديد آورد. مولوكها كه ناگهان متوجه اهميت توپ ها شده بودند، به سوي زمين شيرجه زدند و در اطراف دو توپ باقي مانده صف آراستند. دو تا از آنها در برابر چشمان ناباور من سلاح هاي خود را بر زمين ريختند و با بيشترين سرعت ممكن به سوي پيكي كه به هوا پرتاب شده بود بال زدند. اين كه بتوانند با سرعت خيره كننده ي پيك رقابت كنند و به آن برسند، در نگاه نخست خنده دار مي نمود. اما خيلي زود دريافتم كه قضيه به اين سادگي ها هم نيست. توپ پي كها را بر منحني خميده اي پرتاب كرده بود تا با زاويه اي درست به مرز ميان جو و تهي اي فضا وارد شود و بتواند از وزن خود سياره نيز همچون لنگري براي رهيدن از ميدان گرانشي رگا استفاده كند. از اين رو، مولوكها كه در خط راست بال مي زدند، ممكن بود بتوانند به آن برسند. چنين مي نمود كه مغز مولوكها در محاسبه ي پرتابه ها، از دقتي نزديك به رايانه ي توپ ها برخوردار باشد. چون هنوز پيك در افق گم نشده بود كه ديدم دو لكه ي سرخ و تيزپرواز به آن رسيدند. دقيقه اي بعد، چشمان مركبم انفجاري بي صدا را در آسمان تشخيص داد. از پيك و از مولوكها اثري ديده نمي شد.
با نگراني به توپ هاي باقي مانده نگاه كردم. مولوكها اگر ارزش پيك ها را در مييافتند، در چشم به هم زدني سيستم تنظيم و پرتابگر توپ ها را از بين مي بردند. درنگ جايز نبود. خودم هم شمشير خميده ام را كشيدم و در حالي كه شكافنده هاي ليزري روي بازوهايم را برافراشته بودم، به سوي مولوكها بال زدم.
مولوكها به ظاهر اهميت توپ ها را دريافته بودند، اما فشار جمعيت برابرشان چنان بود كه مجالي براي از كار انداختن توپ ها نداشتند. تنها كاري كه مي توانستند بكنند، آن بود كه پشت به پشت هم بجنگند و از نزديك شدن مهاجمان به توپ ها جلوگيري كنند. اين بدان معنا بود كه ناگزير شده بودند بر زمين فرود بيايند و بنابراين تازيانه ي خروشان شليك ها و تيرهاي باسوگاها و موكلاس ها بر بدن زره پوششان فرود مي آمد.
مولوكها به تدريج زخمي و كند مي شدند، اما توانايي شان در قلع و قمع دشمنان به راستي شگفت انگيز بود. در برابرشان پشته هايي از جسد پيروان من ايجاد شده بود، و زخم هاي فراواني كه بر بدنشان دهان باز كرده بود را با بي توجهي تاب مي آوردند. ميدانستم كه دير يا زود، مولوكهاي ديگر از ماجرا خبردار مي شوند و به ياري شان مي آيند. در اين صورت هيچ بختي براي پيروزي نداشتيم.
من هم به صف مهاجمان پيوستم و با فريادهاي جنگي اي كه سر دادم همه را به نبرد فرا خواندم. پرتوهاي شكافنده هاي ليزري ام با دقتي خوب به سر و صورت يكي از مولوكها خورد و او از پا در آورد. در گوش هاي، غامباراك را ديدم كه در نيمه ي راهِ رسيدن به يكي از توپ ها، غافلگير شد و تبرزين مولوكي بر بدنش نشست. جمجمه ي پهن دستيار وفادارم با سر و صدا شكست و بدن خمره مانند فلس دارش مثل كوزه اي خرد شده زير دست و پا افتاد.
غوغاي ميدان نبرد چندان بود كه وقتي خودرويي سبك و كوچك بر فراز سر ما پديدار شد، تا ديرزماني متوجهش نشديم. وقتي سايه ي خودرو بر جنگاوران افتاد، همه به بالاي سرشان نگاه كردند. مولوكها كه منتظر رسيدن قواي كمكي بودند، با ديدن خودرو جاني تازه گرفتند و سخت تر جنگيدند. اما اميدشان به سرعت نقش بر آب شد. خودرو به زمين نزديك شد و چندين موجود از آن بر زمين پريدند. در ميان آنها چشمم به ويسپات خورد كه با پاهاي خميده اش ضرب برخوردش به زمين را گرفت و دمش را دلاورانه در پشت سرش تاب داد. آنگاه خودرو بار ديگر اوج گرفت و از بالا به مولوكها حمله كرد. چند تن از ياغياني كه در كوهستان ديده بودم، پشت مسلسل هاي خودرو نشسته بودند و با دقتي به نسبت خوب به سوي مولوكها آتش مي گشودند.
تا اين لحظه، نيمي از مولوكها از پا در آمده بودند. دو تا از آنها براي مقابله با خودرو به آسمان پريدند، و بقيه همچنان موضع خود را در اطراف توپ ها حفظ كردند، اما حالا ديگر رخنه هايي در فواصل ميان شان دهان گشوده بود و دستيابي به توپ ها را براي مان ممكن مي ساخت.
ويسپات با چند جهش بلند به كنار من آمد و گفت: «خوب، چطوره اوضاع؟»
گفتم: «بد، پيك اولي را در آسمان گرفتند و نابود كردند.»
گفت: «چي؟ مگه ميشه؟»
گفتم: «اين ها را دست كم نگير. مولوك هستند.»
بعد با شمشيرم به فضايي كه ميان دو تا از جنگاوران مولوك پديد آمده بود اشاره كردم. موكلاس ها دسته دسته از اين فضا رد مي شدند و به تدريج از پشت هم به مولوكها حمله مي كردند. راه رسيدن به توپ ها داشت باز مي شد. هنوز چيزي نگفته بودم كه بار ديگر صداي انفجاري برخاست و خودرو ياغيان كه در بالاي سرمان شناور بود، در انفجاري سهمگين غرق شد. اين انفجار، چيزي نبود كه از سلاح هايي مولوكها بر آيد. با نگراني آسمان را زير نظر گرفتم و توانستم دو خودرو باريك مولوك را ببينم كه به ما نزديك مي شدند. يكي از آنها همان بود كه كومات را به كارگاه برده بود.
چشمانم به سه چشم سرخ ويسپات دوخته شد. گفت: «بزن بريم.»
هردو در حالي كه بر مولوكها تير مي باريديم، به سوي توپ ها حمله كرديم. به سادگي از شكاف ميان دو مولوك گذشتيم و به چند قدمي توپ ها رسيديم. بي مهابا پيش رفتم و كليد دومين توپ را فشردم، و با ديدن پيكي كه به آسمان پرتاب شد، احساس آرامش كردم. ويسپات اما، دچار مشكل شد. زره درخشانش توجه يكي از مولوكها را جلب كرد و وقتي كه از كنارش رد مي شد، مورد حمله قرار گرفت. صحنه ي حمله را هنگام پرتاب توپ دوم از دست دادم، اما وقتي به سويش برگشتم، ديدم با پهلوي شكافته در كنار توپ سوم روي زمين افتاده است.
مولوك كه انبوهي از موكلاس ها دوره اش كرده بودند و پاهايش با اسيد باسوگاها سوخته بود، با قدم هايي سست اما قاطع به سويش پيش مي رفت. شكافنده هايم را بالا گرفتم و از پشت دو سوراخ بر كتف هايش ايجاد كردم. مولوك بي توجه به زخم هاي تازهاش همچنان پيش رفت. براي لحظه اي ويسپات را ديدم كه به زحمت بر پايش بلند شد، و بعد به مولوك چيزي گفت. بعد هم به سبك آسگارت ها لبخندي زد و با دم پهن و بلندش حركتي ديدني كرد. مولوك كه حواسش به دستان خونين و شمشير به دست او متمركز شده بود، وقتي متوجه دمش شد كه نفير سومين توپ نيز برخاست. ويسپات با دمش كليد پرتاب آن را فشرده بود. مولوك خيزي برداشت و خود را بر ويسپات انداخت. نيازي به غيب گو نداشتم تا بفهمم دوست دلاورم با همين حمله از پا در آمده است.
با نگراني از ميدان نبردي كه مولوك چنداني در آن باقي نمانده بود، فاصله گرفتم. دقايقي طول مي كشيد تا توپ ها به جو برسند، و عبورشان از جو با خطوطي درخشان كه ناشي از كنده شدنِ غلاف شان بود، نمايان شود. يك لحظه بعد، مولوكهاي پرنده در صف هايي منظم از خودروها بيرون پريدند و به سمت ايلوپرستان پيشروي كردند. به نظر نمي رسيد هيچ يك از آنها به پرتاب پيك ها توجه كرده باشند.
بال زنان از ميدان نبرد دور شدم. در حالي كه پيروانم با همان شور و شوق با مولوكهاي شكست ناپذير رويارو مي شدند. نمي دانستم چه كنم. جايي براي پنهان شدن نداشتم و ياران و پيروانم به زودي كشتار مي شدند. با اين همه، جنگل در اين شرايط امن ترين جا بود. به مغز دومم خطور كرد كه شايد بتوانم براي مدتي نزد فارناژها پناه بگيرم. با رسيدن به مرز جنگل، ارتفاعي بيشتر گرفتم و در لا به لاي درختان فرو رفتم. درست در آن لحظه اي كه فكر مي كردم از خطر رهيده ام، بويي آشنا را از پشت سرم شنيدم، و ارتعاش بال هاي سنگين يك مولوك را بر پرزهاي شاخكم حس كردم.
برگشتم و او را ديدم. مولوكي تنها بود، كه گويي تازه از خودروها بيرون پريده بود. مرا ديده بود و به سويم مي شتافت. احتمال اين كه مرا با دازيمدايي ديگر و راهبي عادي اشتباه بگيرد وجود نداشت، چون لباس فاخر و زيباي كاهن اعظم را بر تن داشتم. رداي سرخم را نفرين كردم و بر فراز تاج درختان اوج گرفتم.
مولوک
ادامه مطلب: يك ساعت بعد- پايان داستان- رگا
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب