پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش سوم: سازمان دودمانی – گفتار نخست: خاندان ساسانی – نخست: دوره‌‌ی تأسیس (2)

بخش سوم: سازمان دودمانی

گفتار نخست: خاندان ساسانی

نخست: دوره‌‌ی تأسیس

ادعای ارضی اردشیر بر استان‌‌های شرقی روم تازه و بی‌‌سابقه نبود و اشکانیان هم چنین دعوی‌‌ای داشتند.[1] تاسیتوس در سال‌‌نامه‌‌اش گزارش می‌‌کند که اردوان دوم اشکانی پس از مرگ اردشیر، شاه ارمنستان، در سال 35 م. پسر مهترش ارشک را بر اورنگ ارمنستان نشاند. تاسیتوس می‌‌گوید اردوان اطمینان داشت که امپراتور تیبریوس سالخورده توانایی جنگیدن ندارد و از این رو پیکی فرستاد و «بر مبنای مرز کشور در زمان پارس‌‌ها و مقدونی‌‌ها» بر سوریه و کیلکیه ادعای حاکمیت کرد و گفت آنچه را که نخست به دست کوروش و بعد به دست اسکندر فراهم آمده بار دیگر به دست خواهد آورد.[2] آشکار است که اردوان از درون دستگاهی نظری به تاریخ می‌‌نگریسته که اسکندر را واپسین شاه هخامنشی به حساب می‌‌آورده است و دودمان خود را به عنوان ادامه‌‌ی هخامنشیان صاحب حق حاکمیت بر این استان‌‌ها می‌‌دانسته است. بنابراین، اردشیر ادامه‌‌‌‌دهنده‌‌ی سیاستِ شهریاری‌‌ای بوده که در عصر هخامنشی پدید آمده و در عصر اشکانی ادامه یافته بود. ادعای اردشیر بابکان بر استان‌‌های باختری شاهنشاهی هخامنشی دقیقاً همان بود که پیش‌‌تر اشکانیان نیز ادعایش را داشتند. یعنی در این زمینه، بر خلاف تصور مرسوم، گسستی در نظریه‌‌ی سیاسی و دعوی‌‌های نظامی اشکانیان و ساسانیان نمی‌‌بینیم. هر دو خود را وارث و جانشین بر حق هخامنشیان می‌‌دیدند و بر سراسر قلمرو غربیِ شاهنشاهی‌‌شان ادعا داشتند و بر سر این دعوی با امپراتوری روم درمی‌‌آویختند.

ادعای ارضی اردشیر بابکان بر استان‌‌های شرقی روم را هرودیان، که کمابیش هم‌‌عصر او بوده، در تاریخ خویش به زبان یونانی چنین ثبت کرده است: «او (اردشیر) این (سرزمین‌‌ها) را بخشی از دولت ایران می‌‌دانست. به این دلیل که همه‌‌ی این سرزمین‌‌ها تا ایونیه و کاریه پس از کوروش ــ‌‌ نخستین کسی که قدرت را از مادها گرفت و به پارس‌‌ها داد ــ‌‌ تا داریوش ــ‌‌ آخرین شاهنشاه پارسی که با یورش اسکندر مقدونی سرنگون شد ــ‌‌ به دست شهربانان ایرانی اداره می‌‌شد و اکنون بر عهده‌‌ی اوست که بار دیگر سروری بر این مناطق را به ایرانیان بازگرداند»[3].

دیو کاسیوس هم که به فاصله‌‌ی کمی پس از تاخت‌‌وتازهای اردشیر «تاریخ روم» خود را می‌‌نوشت، همین گزارش را ثبت کرده و گفته که اردشیر قصد داشت تمام سرزمین‌‌های اجدادی خود را از رومیان بازستاند.[4] منابع ایرانی هم در این زمینه با اسناد رومی هم‌‌داستان هستند. هم طبری و هم «نامه‌‌ی تنسر» به این موضوع اشاره کرده‌‌اند که اردشیر بابکان به خونخواهی دارای داریان به جنگ با رومیان رفت.[5] بنابراین تردیدی نیست که اردشیر بابکان و ایرانیان در این زمان آگاهی دقیق و روشنی از تاریخ هخامنشیان داشته‌‌اند و سنگینیِ این آگاهی چندان بوده که سوگیری‌‌های نظامی و جریان‌‌های پردامنه‌‌ی سیاسی را تعیین می‌‌کرده است.[6]

جالب آن که نه تنها ایرانیان بر این پیشینه‌‌ی تاریخی آگاه بوده‌‌اند، که رومیان نیز در این فهم تاریخی با ایشان شریک محسوب می‌‌شدند. این را از پاسخ امپراتور روم به اردشیر بابکان می‌‌توان دریافت. سفیر الکساندر سوروس در برابر دعوی ارضی شاهنشاه به اردشیر بابکان پاسخ داد که رومیان کشوری نیرومند هستند و با بربرهای صحراگردی که هر از چندی بخش‌‌هایی از ایران را مورد حمله قرار می‌‌دهند، تفاوت دارند.[7] یعنی گویا رومیان نیز به این که بخش‌‌هایی از قلمرو هخامنشی را فتح کرده‌‌اند اقرار می‌‌کرده‌‌اند، اما خود را نیرومندتر و متمدن‌‌تر از صحراگردان و غارتگران می‌‌دانسته‌‌اند، در حالی که انگار ایرانیان میان ایشان تمایزی قایل نبوده‌‌اند. اردشیر در مقام پاسخ سفیری به دربار امپراتور روم فرستاد که با چهارصد جنگاور بلند قامت و رشید با زین‌‌افزار و یراق زرین همراهی می‌‌شد. این سفیر بار دیگر تکرار کرد که استان‌‌های رومی در آسیا (یعنی آسیای صغیر یا همان آناتولی) بخش‌‌هایی از خاک ایران است و سربازان روم باید از آن خارج شوند و به اروپا (یعنی سرزمین‌‌های غرب دریای اژه) بسنده کنند.[8] باز الگوی این پاسخ‌‌گویی معنادار است و اردشیر گویا با به رخ کشیدن نژادگی و نیرومندی و ثروت جنگاورانش می‌‌خواسته به رومیان نشان دهد که ایشان به راستی قومی وحشی و بربر هستند.

اردشیر از 230 تا 232 م. به پیشروی در قلمرو استان‌‌های شرقی روم پرداخت و نصیبین را در سوریه را گرفت. آن‌‌گاه سه سالی به مقاومت در برابر پاتک رومی‌‌ها گذشت و وقتی الکساندر سوروس در 235 م. درگذشت باز اردشیر به حرکت درآمد و این بار پسرش شاپور همراهش بود و چهار پنج سال بعد او را نیز در سلطنت شریک کرد. اردشیر و شاپور تا 240 حضر و کرهه را گرفتند. شاپور در کعبه‌‌ی زرتشت می‌‌گوید این جنگ با رومیان دفاعی بوده و چنین می‌‌نماید که منظورش آزادسازی سرزمین‌‌های ایرانی‌‌ای بوده که پس از فروپاشی هخامنشیان به دست مقدونیان و رومیان افتاده بود و از نگاه ساسانیان هم‌‌چنان بخشی جدایی‌‌ناپذیر از ایران محسوب می‌‌شد.

طبری نوشته که حاکم حضر در این هنگام مردی بوده به نام ضیزن بن معاویه باجرمی که وقتی شاپور به سلطنت رسید و در خراسان بود، به شهرهای سواد دست‌‌اندازی کرد و شاپور به این خاطر به وی تاخت آورد. بنا بر این روایت، شاپور دو یا چهار سال حضر را در محاصره گرفت و در گشودن شهر ناکام شد، تا آن که دختر ضیزن بنا به تصادف شاپور را خارج از حصار شهر دید و به او دل باخت و دسیسه‌‌ای چید تا دروازه‌‌ها گشوده و حصار شهر ویران شود و به این ترتیب، شاپور بر خاندان ضیزن چیره شد. بعدتر هم چنان‌‌که قول داده بود با همین دختر ازدواج کرد، اما چون ناسپاسی وی نسبت به پدرش را به یاد آورد، او را به قتل رساند.[9]

کرداری که در داستان اردشیر و دختر ضیزن به این شاه منسوب شده، بخشی از روایت‌‌هایی است که بر دادگری و سختگیریِ اخلاقی او تأکید می‌‌کرده است. داستان دلباختگی دختر امیر حضر به پهلوان ساسانی به احتمال زیاد ساختگی و افسانه‌‌آمیز است، اما سویه‌‌ای از انگاره‌‌ی این مرد نزد ایرانیان را نشان می‌‌داده است. باید به این نکته توجه داشت که اردشیر و خاندانش جایگاهی دینی هم داشته‌‌اند و اصولاً از پرستشگاه ناهید خروج خود را آغاز کرده‌‌اند. در این موقعیت او را می‌‌توان به شاه اسماعیل صفوی شبیه دانست. این حقیقت که اردشیر و بابک و ساسان همگی پهلوانانی زورمند بوده‌‌اند و سپاهیانی از مریدان خویش را رهبری می‌‌کرده‌‌اند، نشان می‌‌دهد که پیوند میان هنرهای رزمی و معبدها و مراکز دینی، که از عصر آشوری‌‌ها برقرار بوده، هم‌‌چنان در ایران‌‌زمین ادامه داشته است. در این میان البته باید این را در نظر داشت که این پهلوان ـ دین‌‌مردِ کامیاب شخصیتی سنت‌‌گرا نبوده است. چون می‌‌دانیم که با دستیاری موبدی به نام توسر تفسیری تازه از دین زرتشتی را عرضه کرده بود که در چهار قرن دوران ساسانی به تدریج به روایت اصلی و غالب از این دین تبدیل شد. هم‌‌چنین شواهدی داریم که نشان می‌‌دهد اردشیر بابکان به فلسفه گرایشی داشته و آورده‌‌اند که با شاهزاده‌‌ی زاهدی به نام بیشر دوستی نزدیکی داشته و این شخص از فیلسوفان افلاطونی بوده است.[10]

منابع متأخر بر این نکته تأکید دارند که ساسانیان با خاندان اشکانی دشمنی داشتند و ایشان را کشتار کردند. اما چنین می‌‌نماید که خاطره‌‌ی کشتار خاندان اشکانی به دست کاراکالا و رومیان کمی پیش از این تاریخ را با سیاست اردشیر بابکان اشتباه گرفته باشند. اردشیر هم خود با خاندان اشکانی بازرنگیان پیوند داشت و هم پس از این پیروزی با خاندان شاهنشاهی اشکانی وصلت کرد. دینوری نوشته که اردشیر پس از شکست دادن اردوان پنجم در دشت هرمزدگان در نهاوند با دخترش ازدواج کرد. در واقع جانشین او و دومین شاه ساسانی تبار دورگه‌‌ی ساسانی ـ اشکانی داشته و به روایتی نوه‌‌ی اردوان محسوب می‌‌شده است.

فردوسی می‌‌گوید اردشیر بابکان پس از شکست دادن اردوان با دخترش ازدواج کرد و دو تن از پسرانش را در زندان نگه داشت. اما پسر مهتر اردوان، که بهمن نام داشت، با برادر دیگرش به هند گریخت و از آنجا با فرستادن زهر خواهرش را فریفت تا اردشیر را به قتل برساند. دختر اردوان هنگام اجرای این دسیسه رسوا شد و با داوری دستوران و موبدان به مرگ محکوم شد. اما موبدی که مأمور اجرای این فرمان بود چون دید دختر از اردشیر باردار است، او را در اندرونی خود پنهان داشت و بیضه‌‌ی خود را برید و مهر و موم کرد و به خزانه‌‌ی شاه سپرد تا گمان خیانت جنسی به او نبرند. تا این که هفت سال بگذشت و خشم شاه فرو نشست و ماجرای توطئه‌‌ی شاهدخت از یادها رفت و در این هنگام موبد ماجرا را برملا ساخت و پسری که از دختر اردوان زاده شده بود بر همه‌‌ی فرزندان اردشیر برتری یافت و او همان بود که با نام شاپور نخست بر تخت نشست.[11]

فردوسی ریزه‌‌کاری‌‌هایی را در شاهنامه ثبت کرده که در سایر منابع دیده نمی‌‌شود، مثلاً می‌‌گوید اردشیر تا 51 سالگی پسری جز شاپور نداشته و شاپور در این هنگام هفت ساله بوده است، طوری که شاه به موبد می‌‌گوید:[12]

مرا سال بر پنجه و یک رسید               ز کافور شد مشک و گل ناپدید

پسر بایدی پیشم اکنون به پای                 دلارای و نیروده و رهنمای

پدر بی‌‌پسر چون پسر بی‌‌پدر                که بیگانه او را نگیرد به بر

داستان مشابهی را در تمام تاریخ‌‌های رسمی می‌‌خوانیم که اردشیر بابکان با شاهدختی ازدواج کرد. احتمالاً در دوران‌‌های بعدتر که بر گسست عصر اشکانی و ساسانی تأکید بیشتری می‌‌شد، این داستان ساخته شد که اردشیر از هویت و تبار این دختر خبردار نبود و چون سوگند خورده بود از خاندان اشکانی یک تن را زنده نگذارد، دستور قتل او را صادر کرد، اما بعدتر به هنگام شکار با دیدن مهر آهویی به فرزندش پشیمان شد و به این ترتیب، شاهدخت از مرگ رست. این داستان در کل ناپذیرفتنی و افسانه‌‌آمیز است و بسیار بعید است اردشیر با شاهدختی اشکانی وصلت کرده باشد و او را درست نشناسد. این تلاش برای تأکید بر دشمنی اردشیر با اشکانیان احتمالاً عاملی بوده که باعث شده هویت این شاهدخت هم مبهم باقی بماند.

«کارنامه‌‌ی اردشیر بابکان» و طبری هم مانند فردوسی می‌‌گویند این شاهدخت دختر اردوان پنجم بوده،[13] اما دینوری پدر او را یک شاه اشکانی دیگر می‌‌داند[14] و منبع دیگری او را دخترعموی اردوان معرفی می‌‌کند.[15] نکته‌‌ی مهم آن که «کارنامه‌‌ی اردشیر بابکان»، طبری[16] و شاهنامه‌‌ی فردوسی در این زمینه هم‌‌داستان هستند که شاپور نخست پسر اردشیر بابکان از شکم این شاهدخت پارتی زاده شده است. یعنی چنین می‌‌نماید که اردشیر بابکان، به شیوه‌‌ای که از دیرباز در ایران و ایلام باستان رسم بوده، از راه وصلت با دختر شاهِ کشته‌‌شده ادعای خویش بر تاج‌‌وتخت اشکانیان را به کرسی نشانده باشد. یعنی در ابتدای کار او به عنوان داماد شاهِ مقتول اشکانی اعتبار داشته و پسرش شاپور به خاطر آن که جمع‌‌کننده‌‌ی خون دو خاندان اشکانی و ساسانی بوده فرهمند دانسته می‌‌شده است. همین الگو را در ازدواج کوروش بزرگ با دختر ارشته‌‌ویکه‌‌ی مادی می‌‌بینیم، و باز همین را در ازدواج داریوش بزرگ و آتوسا دختر کوروش باز می‌‌یابیم. ازدواج مهرداد کوماگنه‌‌ای با دختری از تبار اسکندر هم در همین زنجیره از مثال‌‌ها می‌‌تواند گنجانده شود. کمی بعدتر شبیه به همین وصلت بین خاندان اشکانی و ساسانی دوباره رخ داد و این بار شاپور نخست بود که با مهرک نوشزادان از تبار اشکانی ازدواج کرد و هرمزد اول از آن زاده شد که در ابتدای کار شهربان خراسان بود و بعدتر به پادشاهی رسید.[17]

بنابراین بر خلاف آنچه بسیاری باور دارند، خاندان ساسانی یک شاخه‌‌ی دودمانی دشمن و کینه‌‌جو در برابر خاندان اشکانی نبوده و دست‌‌کم در دو نسلِ نخست از پادشاهان این سلسله مدام با دورگه‌‌های اشکانی ـ ساسانی روبه‌‌رو می‌‌شویم. چه بسا تلاش برای گسستن ارتباط این دو دودمان و اعلام استقلال از اعتبارِ اشکانیان در دوران خسروپرویز و پس از شورش بهرام گور ضرورت یافته باشد. چرا که بهرام به تبار پارتی خود می‌‌نازید و احتمالاً خسروپرویز ناگزیر بوده برای نامشروع جلوه دادن او تاریخ آغازین ساسانیان را بازنویسی کند و این خاندان را از ابتدا مستقل و بی‌‌نیاز به اشکانیان جلوه دهد. داستان‌‌های مربوط به کین‌‌جویی اردشیر بابکان نسبت به همسر اشکانی‌‌اش، یا مخالفت شاپور و ناممکن شمردن وصلت با مهرک نوشزادان چه بسا در این هنگام به روایت‌‌های قدیمی‌‌تر افزوده شده باشد.

داستانی که شاهنامه در توجیه پیوند دو خاندان آورده نیز احتمالاً در همین هنگام شکل گرفته است. فردوسی، به پیروی از کارنامه[18]، می‌‌گوید که اخترشناسی به نام کید هندی پیشگویی کرده بود دودمان ساسانی تنها زمانی استوار خواهد شد که خون اردشیر با خون مهرک نوشزاد که دشمن خونی ساسانیان بود درآمیزد. فردوسی می‌‌گوید شاپور در جریان شکار به دهی رسید و بانویی زورمند و نژاده دید و دل به او باخت و دریافت که دختر مهرک نوشزاد است که از ترس اردشیر در آن گوشه در گمنامی روزگار می‌‌گذراند. شاپور درست به همان شکلی که خود تا هفت سال از چشم اردشیر نهانی می‌‌زیست، همسرش و فرزندی را که از او زاده شده و هورمزد نام گرفته بود از چشم پدر پنهان کرد. تا آن که درست به همان شکل، این پسر نیز در هفت سالگی برای برداشتن گوی از کنار جایگاه شاه گستاخی کرد و تبارش بر اردشیر بابکان نمایان شد.[19] طبری هم دقیقاً همین داستان را روایت کرده و تأکید کرده که نام شاپور اسمی عام بوده که برای نخستین بار بر این پسر نهاده شده و برخی آن را مشتق از اشه و پور دانسته‌‌اند، و اشه را نیای مادر شاپور دانسته است.[20]

در عین حال روایت‌‌های یادشده بر این نکته تأکید دارند که فره ایزدی در این هنگام از خاندان اشکانیان به دودمان ساسان منتقل شده بود. فردوسی هنگامی که داستان فاش شدنِ راز زنده ماندن شاپور نزد اردشیر بابکان را روایت می‌‌کند، می‌‌گوید که شاهنشاه برای این که اطمینان یابد شاپور به راستی فرزند اوست و فرّه شاهی دارد، دستور داد پیش از آن که دیداری با او داشته باشد، صد پسر بچه‌‌ی هم‌‌سن و سال او را با قد و قامت و جامه و ظاهر همسان با وی بیارایند و در دشتی برای بازی بفرستند و باور همگان بر این بود که آن کودکی که فرّ ایزدی دارد در این میانه خود را نشان خواهد داد. چنین هم شد و اردشیر فرزندش را در آن میانه شناخت و برای این که آزمون را به فرجام برساند دستور داد تا هنگام گوی بازی، توپ را پیش تخت او بیندازند و اندیشید که تنها کسی که شایستگی شاهی است دلیری می‌‌کند و برای برگرفتن توپ تا پیش اورنگ شاه پیش می‌‌رود، و چنین هم شد و شاپور چنین کرد و خودش و مادرش نزد اردشیر مقامی ارجمند یافتند.[21]

بیامد به شبگیر دستور شاه ‍             همی کرد کودک به میدان سپاه

یکی جامه و چهر و بالا یکی             که پیدا نبد این از آن اندکی

به میدان تو گفتی یکی سور بود             میان اندرون شاه شاپور بود

چو کودک به زخم اندر آورد گوی             فزونی همی جست هر یک بدوی

بیامد به میدان پگاه اردشیر             تنی چند از ویژگان ناگزیر

نگه کرد و چون کودکان را بدید             یکی باد سرد از جگر برکشید

به انگشت بنمود با کدخدای             که آمد یکی اردشیری به جای

بدو راهبر گفت کای پادشا             دلت شد به فرزند خود بر گواه

یکی بنده را گفت شاه اردشیر             که رو گوی ایشان به چوگان بگیر

همی باش با کودکان تازه‌‌روی             به چوگان به پیش من انداز گوی

ازان کودکان تا که آید دلیر             میان سواران به کردار شیر

ز دیدار من گوی بیرون برد             ازین انجمن کس به کس نشمرد

بود بی‌‌گمان پاک فرزند من             ز تخم و بر و پاک پیوند من

اردشیر بابکان دیر زمانی زیست و با کامروایی پادشاهی کرد. فردوسی می‌‌گوید که اردشیر بابکان در 78 سالگی درگذشت (چو سال اندر آمد به هفتاد و هشت/ جهاندار بیدار بیمار گشت)[22] و چهل سال و دو ماه سلطنت کرد (برآمد چهل سال و بر سر دو ماه/ که تا برنهادم به شاهی کلاه).[23]

کهن‌‌ترین دیوارنگاره‌‌ی بازمانده از ساسانیان تصویری از اردشیر بابکان است که در نقش‌‌رجب حک شده است. در این‌‌جا اردشیر و اهورامزدای ایستاده روبه‌‌روی هم تصویر شده‌‌اند و اردشیر دارد حلقه‌‌ی پیمان را از خداوند دریافت می‌‌کند. پشت سر اردشیر نقش یاران و خویشاوندانش دیده می‌‌شود و جالب است که در میان‌‌شان دو زن دیده می‌‌شوند. نکته‌‌ی مهم آن که پشت سر اردشیر مردی ایستاده که از نقش کلاهش معلوم است رهبر خاندان پارتیِ کارن است. بنابراین، این داستان که اردشیر بابکان با خاندان کارن دشمنی سختی داشته و آنها را یک‌‌سره سرکوب کرده نادرست است و دست‌‌کم شاخه‌‌ای رسمی و مهم از این خاندان هوادار او بوده‌‌اند. هم‌‌چنین نقش دو کودکی که زیر حلقه‌‌ی پیمان دیده می‌‌شوند بی‌‌سابقه هستند و خبر از سبک نمادپردازی تازه‌‌ای می‌‌دهند که ساسانیان از همان آغاز آن را باب کرده بودند. در زیر این نگاره این سطر نوشته شده: «دین زرتشت از میان رفته بود و من که اردشیرم آن را احیا کردم».

نقش نمایان شاپور در این کتیبه نشان می‌‌دهد که اردشیر در دوران زمام‌‌داری خویش، و احتمالاً در زمان تاج‌‌گذاری، پسرش شاپور را به ولیعهدی برگزیده بود. ثعالبی نیز همین را در تاریخ خویش آورده و می‌‌گوید که اردشیر پسرش را به جانشینی برگزید و هرچه از فنون فرمانروایی می‌‌دانست به وی آموخت.[24] این شواهد با گزارش «نامه‌‌ی تنسر» که می‌‌گوید اردشیر ولیعهدی برای خود انتخاب نکرده بود و کار را با نامه‌‌نگاری به انجمنی از بزرگان سپرده بود ناسازگار است.

پس از درگذشت اردشیر بابکان پسرش شاپور به قدرت رسید. شاپور مردی دلیر و جنگاوری نامدار بود و چنین می‌‌نماید که اختلاف سن زیادی با پدرش نداشته باشد. یعنی این داستان که مادرش پس از شکست اردوان وی را از اردشیر بابکان باردار شد احتمالاً نادرست است. از آنجا که همه‌‌ی منابع بر اشکانی بودنِ مادرش تأکید کرده‌‌اند، این گزارش قاعدتاً درست است و بنابراین این احتمال را نیز باید در نظر گرفت که شاید اردشیر پیش از آغاز سرکشی‌‌اش با خاندان اشکانی پیوند پیدا کرده و دختری از خاندان اردوان را در عقد خویش داشته باشد.

این حدس از این‌‌جا تقویت می‌‌شود که بزرگ‌‌ترین دیوارنگاره‌‌ی ساسانی بر صخره‌‌های فیروزآباد فارس حک شده و سه قاب تصویری را نشان می‌‌دهد که 3/2 در 5/4 متر را می‌‌پوشاند. در یکی اردشیر بابکانِ زره‌‌پوش در نبردی با نیزه بر اردوان پنجم پیروز می‌‌شود و در دیگری پسرش شاپور نخست که مانند پدرش سراپا زره‌‌پوش است، بر شهسواری پارتی که احتمالاً دازبند وزیر اردوان است غلبه می‌‌کند. در سومی هم یک شهسوار ساسانی بر شهسواری پارتی چیره می‌‌شود. هر سه تصویر به یک رخداد تاریخی یگانه تعلق دارند و جنگ تن به تن مدعیان سلطنت از دودمان ساسانی و پارتی را روایت می‌‌کنند. این همان نبردی است که به پیروزی ساسانیان و انتقال قدرت به خاندان‌‌شان می‌‌انجامد. در زمان رخ نمودن این نبرد اردشیر 38 سال سن داشته و بنابراین پسرش شاپور دست‌‌بالا جوانی بیست ساله بوده است.

چنین می‌‌نماید که دست‌‌کم در برخی از موارد وقتی مادر شاهزاده‌‌ای ساسانی به خاندانی دیگر تعلق داشته، وی را شاپور می‌‌نامیده‌‌اند و به این ترتیب بر پیوندش با شاه تأکید می‌‌کرده‌‌اند. یعنی دو شاه نامداری که در شاهنامه با اسم شاپور داستان‌‌شان نقل شده، هر دو در پیوند با شاهِ مستقر چنین وضعیتی داشته‌‌اند. شاپور نخست چون نوه‌‌ی دختریِ مهرک بود پنهانی زاده شد و زیست و تنها در هفت سالگی‌‌اش بود که شاه زمان (اردشیر بابکان) بر وجودش آگاهی یافت. از سوی دیگر شاپور دوم نیز از کنیزی باردار زاده شد، و این چهل روز پس از مرگ هرمز دوم بود که تخت را بی‌‌جانشین رها کرده و درگذشته بود.

شاپور شاهی جنگاور و نیرومند از آب درآمد و رومیان را بارها شکست داد و در تثبیت دین مانوی و نهادینه شدنِ روایتی از دین زرتشتی که پدرش و توسر بنیانگذار آن محسوب می‌‌شدند، نقشی کلیدی ایفا کرد. پس از شاپور پسر کهترش هرمز به قدرت رسید و تنها یک سال در 270 ـ 271 م. فرمان راند. او در همین مدت شهر رامهرمز در خوزستان را بنیاد کرد و در کل نام نیکی از خویش به جا گذاشت. او در زمان فرمانروایی شاپور حاکم خوزستان بود و به احتمال زیاد در جنگ‌‌های ایران و روم سرداری بزرگ بوده و خوش درخشیده است. چون می‌‌گویند در هنرهای رزمی سرآمدِ همگنان بود و به هنگام نبرد بی‌‌باکی و دلیری‌‌اش چشمگیر بود. چه بسا پدرش به همین خاطر او را بر برادران مهترش نرسه سَگان‌‌شاه (شهربان سیستان) و بهرام گیلانشاه (شهربان گیلان) برتری داده و به جانشینی برگزیده باشد.

بعد از مرگ زودهنگام هرمز، برادرش بهرام نخست، که پسر مهترِ شاپور بود، بر تخت نشست و تا 274م. سلطنت کرد. طبری و منابع یونانی به خطا او را نوه‌‌ی شاپور دانسته‌‌اند که نادرست است و بر مبنای منابع هم‌‌زمانِ پهلوی می‌‌دانیم که فرزند مهتر شاپور و نوه‌‌ی اردشیر بابکان بوده و تصویرش در نقش‌‌رجب هم دیده می‌‌شود. احتمالاً او با پشتیبانی کرتیر به قدرت رسیده بود، چون دست او را در سختگیری مذهبی باز گذاشت و فرمان بازداشت مانی را، که مهارکننده‌‌ی اصلی سیاست کرتیر بود، صادر کرد. مانی در واپسین سال فرمانروایی او بازداشت و زندانی شد، اما از این بلا جان به در نبرد و شاه بعدی که بهرام دوم بود نیز مرید سرسختِ کرتیر از آب درآمد. این بهرام دوم هم احتمالاً با حمایت کرتیر به تاج‌‌وتخت دست یافته بود، چون از برادرش نرسه که در این هنگام مقام ارمن‌‌شاهی (شهربانی ارمنستان) داشت، کهتر بود.

بهرام دوم در خوزستان پرورده شده بود و چنین می‌‌نماید که با دین مسیحیتِ اصیل آن خطه و زبان سریانی آشنایی کاملی داشته باشد. او بعدتر به مقام شهربانی سیستان رسید و وقتی پدرش درگذشت همین مقام را داشت. او در این هنگام هنوز مردی کامل و بالغ نبود، و از این رو احتمالاً اعمال نفوذ کرتیر که استادش بود در به قدرت رسیدن‌‌اش مؤثر بوده است. او یک دوران به نسبت طولانیِ بیست ساله (از 274 تا 293 م.) حکم راند. در دوران بهرام دوم دین زرتشتی بر ادیان دیگر شاهنشاهی برتری یافت و منصب قضاوت از دیوان‌‌سالاری ساسانی به موبدان پرورده‌‌ی کرتیر منتقل شد. بهرام دوم به خاطر تأکیدی که بر تصویر کردن اعضای خانواده‌‌اش بر سکه‌‌ها و نگاره‌‌ها داشته شاهی ممتاز است و بر بیشتر تصاویری که از خود به جا گذاشته نقش همسر و دخترعمویش شاپوردخت و پسرش بهرام سوم دیده می‌‌شود. شاپوردخت دختر شاپور میشان‌‌شاه بود که خود فرزند شاپور نخست بود و همسر بانفوذ و مشهوری به نام دینک داشت که پس از درگذشت خودش در ۲۶۰ م. اداره‌‌ی میشان را بر عهده گرفت. شاپور میشان‌‌شاه و دینک علاوه بر شاپوردختک، که ملکه‌‌ی ایران شد، فرزندان دیگری هم داشتند که در میان‌‌شان نام‌‌های هرمز، هرمزدک، هودابخت، شاپور، بهرام و پیروز برای‌‌مان باقی مانده است.

در 283 م. هرمزد، برادر بهرام دوم که شهربان سیستان بود، سر به شورش برداشت و می‌‌گویند که علاوه بر سیستانی‌‌ها، گیلانی‌‌ها و کوشانی‌‌ها هم از او حمایت می‌‌کردند. بهرام با برادرش جنگید و او را در نبردی تن به تن شکست داد و نگاره‌‌ای از این نبرد را در نقش‌‌رستم به یادگار گذاشت. برخی از منابع کهن اشاره کرده‌‌اند که بهرام در ابتدای سلطنت مردی تندخو و خشن بود و با اشراف بدرفتاری می‌‌کرد. طوری که مخالفت ایشان و دسیسه‌‌چینی‌‌های‌‌شان را برانگیخت. اما وقتی موبدان موبد به او در این زمینه هشدار داد، رفتار خود را تغییر داد و به نیکی و داد و دهش با اشراف روی آورد. این روایت می‌‌تواند با شورش هرمزد سگان‌‌شاه مربوط باشد.

 

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/b/bf/Relief_Bahram_II.jpg/1024px-Relief_Bahram_II.jpg

رویارویی بهرام دوم و برادرش نرسه در نقش رستم

 

پس از بهرام دوم پسرش بهرام سوم بر تخت نشست. او در زمان زمام‌‌داری پدر به مقام ولیعهدی بر کشیده شده بود و بعد از شکست هرمزد مقام شهربانی سیستان را بر عهده داشت. از همین‌‌جا برمی‌‌آید که گویا دومین مقام مهم در این دوران شهربانی سیستان بوده و اغلب ولیعهدها برای یاد گرفتن رسم کشورداری به شهربانی آنجا گمارده می‌‌شده‌‌اند. کمابیش شبیه به موقعیتی که والیگری آذربایجان در دوران قاجار ایفا می‌‌کرد.

بهرام سوم با همه‌‌ی این حرف‌‌ها مردی ناتوان بود و بسیاری از بزرگان از سپردن تاج‌‌وتخت به او ابا داشتند. به همین خاطر هم جز مدتی کوتاه حکومت نکرد و چهار ماه پس از به قدرت رسیدن اشراف او را از قدرت خلع کردند و عموی بزرگش نرسه، پسر شاپور نخست، را به جایش بر تخت نشاندند.

شواهدی هست که نشان می‌‌دهد بهرام سوم از ابتدای کار شاهنشاهی مشروع نبوده و رسیدن‌‌اش به مقام شاهی پیامد نقشه‌‌ای بوده که گروهی از اشراف کشیده بودند. نام و نشان برخی از این افراد را می‌‌دانیم. مثلاً شواهدی هست که نشان می‌‌دهد مغز متفکری که بهرام سوم را به تاج‌‌وتخت رساند مردی بوده به اسم وهرام پسر تتروس. اما در میان اشراف طراز اول پشتیبان مقتدر وی آدُرفرنبغ میشان‌‌شاه بود که در زمان درگذشت بهرام دوم یعنی در ۲۹۳ م. بر این منطقه‌‌ی مهم حکومت می‌‌کرد. به نظر لوکونین این فرد برادرزن بهرام دوم بوده است.

از سوی دیگر نام و نشان برخی از هم‌‌دستان نرسی را نیز می‌‌دانیم. مهم‌‌ترین پشتیبان او دولت‌‌مردی به نام پیروز ویسپوهر بود. چنین می‌‌نماید که میان بزرگان توافقی درباره‌‌ی شایستگی بیشتر نرسی وجود داشته باشد. چون کتیبه‌‌ی پایکولی به صراحت می‌‌گوید که عزل بهرام و دعوت از نرسی برای نشستن بر اورنگ شاهی با توافق جمع انجام شد و انگار عزل بهرام و بر تخت نشستن عمویش بی‌‌خونریزی انجام پذیرفته باشد. با این همه وهرام تتروس در برابر این گذار قدرت سر به شورش برداشت و انگار بهرام نیز با او همراه بوده باشد. نرسی و اشراف به سادگی بر این مقاومت غلبه کردند و وهرام را اعدام کردند. درباره‌‌ی سرنوشت بهرام اطلاعی در دست نیست و اشاره‌‌ای به کشته شدن‌‌اش وجود ندارد، از این رو به احتمال زیاد او را زندانی یا تبعید کرده‌‌اند.

نرسی، چنان که اشراف تشخیص داده بودند، مردی مقتدر و کارآزموده بود و شاهی نیرومند و نیکوکار از آب درآمد. او در زمان حکومت شاپور نخست و برادرزاده‌‌هایش مقام‌‌های سندشاه، سگان‌‌شاه و توران‌‌شاه را بر عهده داشت. یعنی در مقام شهربان بر استان هند، سیستان و ترکستان فرمان رانده بود و در زمانی که به قدرت رسید مقام ارمن‌‌شاهی داشت. نرسی تا ۳۰۲ م. سلطنت کرد و رواداری قدیم نسبت به ادیان را، که تا حدودی در دوران سلطنت بهرام‌‌ها خدشه‌‌دار شده بود، بار دیگر احیا کرد.

پس از نرسی پسرش هرمز دوم به قدرت رسید و هفت سال و پنج ماه سلطنت کرد. او انگار تا حدودی به شیوه‌‌ی کشورداری بهرام‌‌ها گرایش داشته باشد، چون از رواداری دینی فاصله گرفت و مانویان را آزار کرد و اشراف را از خود دلزده ساخت. به همین خاطر، توطئه‌‌ای شکل گرفت که به قیمت جانش تمام شد. وقتی در ۳۰۹ م. برای شکار به عربستان رفته بود، رسته‌‌ای از غسانی‌‌ها به او حمله کردند و در شرایطی مبهم و بحث‌‌برانگیز او را به قتل رساندند. پس از این ماجرا کشمکشی میان پسران نرسی درگرفت و این نشان می‌‌دهد که گروه‌‌های متفاوتی برای قبضه کردن قدرت خیز برداشته بوده‌‌اند و شاهزادگان گوناگون را پشتیبانی می‌‌کرده‌‌اند. پس از قتل شاه آدُرنرسه پسر هرمز دوم به قدرت رسید. اما دشمنی اشراف را برانگیخت و در نتیجه پس از چند ماه او را کشتند و یک برادرش را کور کردند و دیگری را فراری دادند. در نتیجه رقیبی برای تاج‌‌وتخت باقی نماند، جز همسرِ باردار هرمز دوم که مغان می‌‌گفتند پسری را در بطن خود می‌‌پرورد. در نتیجه تاج را بر بستر ملکه آویختند و این جنین را شاهنشاه ایران خواندند، و او همان کسی بود که پس از زاده شدن یکی از نامدارترین و لایق‌‌ترین شاهان ساسانی از آب درآمد و عصری نو را در این دودمان آغاز کرد.

 

 

  1. ولسکی، 1383: 134 و 176.
  2. Tacitus, Annals, 6.31.
  3. Herodian, 6.2.1.
  4. Cassius, LXXX, 1 – 2.
  5. مینوی، 1354: 91.
  6. Frendo, 2002: 35.
  7. Herodian, 6.4.3 – 4.
  8. Herodian, 6.4.5 – 6.
  9. طبری، 1362، ج.2: 590 ـ 592.
  10. مسعودی، 2536، ج.1: 242.
  11. شاهنامه‌ی خالقی‌مطلق، 1388، ج.6: 195 ـ 203.
  12. شاهنامه‌ی خالقی‌مطلق، 1388، ج.6: 199.
  13. طبری، 1362، ج.2: 587.
  14. دینوری، 1346: 46 ـ 47.
  15. نهایه الأرب، 1375: 181 ـ 185.
  16. طبری، 1362، ج.2: 587.
  17. طبری، 1362، ج.2: 593 ـ 594.
  18. کارنامه‌ی اردشیر بابکان، 1369: 208 ـ 209.
  19. شاهنامه‌ی خالقی‌مطلق، 1388، ج.6: 212 ـ 207.
  20. طبری، 1362، ج.2: 587 ـ 589.
  21. شاهنامه‌ی خالقی‌مطلق، 1388، ج.6: 201 ـ 202.
  22. شاهنامه‌ی خالقی‌مطلق، 1388، ج.6: 230.
  23. شاهنامه‌ی خالقی‌مطلق، 1388، ج.6: 236.
  24. ثعالبی، 1368: 307.

 

 

ادامه مطلب:  بخش سوم: سازمان دودمانی – گفتار نخست: خاندان ساسانی – دوم: عصر شاپور

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب