بخش سوم: سازمان دودمانی
گفتار دوم: اشراف
ششم: خاندان گشنسپ و باوند
گذشته از خاندانهای بزرگی که قدمت برخیشان تا پایان عصر ساسانی به نزدیک هزار سال بالغ میشد، با خاندانهای نیرومند دیگری هم سر و کار داریم که در عصر ساسانی پدید آمدند و برخیشان تا روزگار ما دوام آوردهاند. از میان این خاندانها نامآشناترینهایشان باوندها و پادوسبانان هستند که در دوران اسلامی در بخشهای شمالی ایران بخشی از اقتدار خود را حفظ کرده بودند و تا زمان رضاشاه در بافت اجتماعی کمابیش دستنخوردهای میزیستند.
تبار بسیاری از این خاندانها به خودِ ساسانیان میرسد؛ یعنی، برخی از ایشان شاخههایی هستند که از دودمان ساسانی جدا شدهاند. چنین مینماید که تا زمان برکناری قباد از پادشاهی حکومت سرزمین طبرستان در دست خاندان گشنسپ (به گزارش ظهیرالدین مرعشی: جسنفشاه) بوده باشد.[1] بعد از آن که قباد برای بار دوم به تاجوتخت دست یافت، این خاندان را از قدرت کنار زد و یکی از خویشاوندانش به نام کاووس را به آن قلمرو فرستاد. کاووس که رومیان نامش را به صورت کایوس ثبت کردهاند، پیشتر لقب پدشخوارگر را داشت و از درباریان بلندمرتبهی ساسانی بود و گویا از قباد بزرگتر هم بوده باشد.
کاووس کمی بعد که ترکان بخشی از خراسان را اشغال کردند با ایشان جنگید و بیرونشان راند. پس از مرگ قباد وقتی خاقان ترک بار دیگر به ایران لشکر کشید، باز کاووس بود که به جنگ او رفت و او را شکست داد و یکی از خویشاوندانش به نام هوشنگ را به جای او نشاند. به این ترتیب، انوشیروان در ابتدای دوران زمامداریاش با یاری وی از دردسر نجات یافت. اما کمی بعد خودِ کاووس مدعی تاجوتخت شد و به تیسفون لشکر کشید، اما شکست خورد و اسیر شد.
چنین مینماید که کاووس در این شورش خود از هواداری اشراف بیبهره بوده باشد و به ویژه موبدان از انوشیروان سرسختانه هواداری کرده باشند. دادگاهی برای کاووس تشکیل دادند و در آن از وی خواستند تا به گناهان خود اعتراف کند تا آزادش کنند. اما کاووس از این کار سر باز زد و گفت که مرگ را به پذیرفتن این که خطا کرده ترجیح میدهد. انوشیروان در این مجلس روزگار را نفرین کرد که باعث شده تا برادری مانند کاووس به دست او به قتل برسد.
با توجه به این روایتها چنین مینماید که کاووس مزدکی بوده و آنچه در دادگاه از او خواستهاند بازگشت به راستکیشی زرتشتی و انکار مزدک بوده است. ابناسفندیار در شرح حال کاووس به این نکته اشاره میکند که او با مزدکیان همدلی بسیار داشته و تئوفانس هم او را «مانوی» میداند و میگوید قباد از او بهره جست تا مرتدان را یک جا جمع کند و بعد همهشان را کشتار کرد.[2] بنابراین چنین مینماید که کاووس مزدکیای بوده که در جریان دعوت سران مزدکی به مجلس قباد و توطئهی کشتار ایشان نقشی ایفا کرده و به دنبال آن خودش از خطر رهیده است. هر چند عقاید خود را داشته و تا پای مرگ بر آن ایستادگی میکرده است. کاووس پسری به نام شاپور داشت که در تیسفون همچون گروگانی باقی ماند و همانجا زیست و سالها بعد در زمان هرمز پنجم درگذشت و از او بود که خاندان باوند پدید آمد.
ابناسفندیار میگوید این شاپور پسری داشت به نام باو، که از یاران وفادار خسروپرویز بود و در سفرش به بیزانس و نبردش با بهرام چوبین به او کمکهای فراوان کرد. به همین خاطر هم خسروپرویز حکومت طبرستان و جاهایی دیگر را به او داد. بعدتر او به فرمان خسروپرویز به خوارزم رفت و قلمرویی بزرگ را فتح کرد. از باو در سایر منابع عصر ساسانی هیچ ردپایی باقی نمانده و به همین خاطر پورشریعتی حدس زده که روایتهای مربوط به او در واقع شکلی تحریفشده از سرگذشت خاندان اسپهبدان باشد. از دید او آنچه ابناسفندیار دربارهی باو گفته کمابیش همان کردارهای ویستهم، فرخ هرمزد و فرخزاد است و داستان این خاندان است که در قالب یک پهلوان به نام باو تبلور یافته و تحریف شده است.
مرعشی و ابناسفندیار میگویند باو پس از مرگ خسروپرویز گوشهگیری اختیار کرد و سر خود را تراشید و در آتشکدهی کوسان (قوچان) عزلت گزید، تا آن که اعراب به طبرستان تاخت آوردند و مردم از ایشان به تنگ آمدند و سراغ وی رفتند و او را به اصرار به امیری خویش برگزیدند. باو هم پذیرفت و طبرستان را از دشمنان مردم پاک کرد. نام و نشان این دشمنان را از همین منابع میدانیم که امام حسن بن علی ابیطالب و عبدالله بن عمر و حذیفه سرداران عرب بودهاند. این روایت با ترتیب تاریخیِ وقایع این منطقه سازگاری دارد، چون ابناسفندیار میگوید نخستین سپاه عرب که وارد طبرستان شد و مناطقی را فتح کرد زیر فرمان عمرو عاص میجنگید و در سال 30 قمری (650 م.) به این خطه وارد شد.
باو، پس از پاکسازی طبرستان از تازیان، پانزده سال حکومت کرد و بعد به دست کسی به نام ولاش به قتل رسید و این احتمالاً به سال 665 م. رخ داد. این ولاش خود هشت سال زمام امور را در دست داشت اما تدبیر و لیاقت باو را نداشت، تا آن که پسرش سهراب در منطقهای به نام کولا امیرنشینی کوچکی تأسیس کرد و این همان آل باوند است که چند قرن در همان منطقه قدرت را در دست داشت. پورشریعتی که این باو را همان فرخزاد میداند، به این نکته توجه کرده که لقب زینبی ابوالفرخان در متن طبری نیز قوله یا کوله است، و او این شخص را نیز با فرخزاد یکی میانگارد.[3]
ادامه مطلب: بخش سوم: سازمان دودمانی – گفتار دوم: اشراف – هفتم: خاندان اشکانی (1)