بخش پنجم: دولتهای همسایهی ایرانزمین
گفتار دوم: روم
پادشاهی بورگوندی در سال 411 م. به دست سرکردهای به نام گندوبار تأسیس شد، که بعدتر به عنوان چهرهای اساطیری در روایتهای مردم آلمان و اسکاندیناوی شهرت یافت. نام آلمانی گونتِر شکلی دگرگونشده از اسم اوست. بورگوندیها آمیختهای از قبایل ایرانی سکا و واندال با آلمانیها بودند و نام این شاه هم پارسی است و از «گُند» به معنای ارتش با پسوند «بَرَه/ بارَه» گرفته شده است.
در 471 م. کشمکشی میان اسپیوار و سپهسالاری به نام زنو در گرفت که از اهالی ایساوریا (قونیهی امروزین) بود. لئوی تراکی که به دنبال راهی برای از میان برداشتن نفوذ اسپیوار میگشت، دسیسهای چید و زنو را برانگیخت تا اسپیوار و پسرش آرتابور را به قتل برساند. به این ترتیب، دوران پنجاه سالهی چیرگی قبایل آلانی و گتی بر روم شرقی پایان یافت و عنصر یونانی در این قلمرو چیره شد. لئوی تراکی خود به این جبهه گرایش داشت و نخستین امپراتور روم شرقی بود که زبان دیوانی را از لاتین به یونانی برگرداند. او همچنین نخستین امپراتوری بود که مراسم تاجگذاریاش را با حضور و نقشآفرینی اسقف اعظم کنستانتینوپل اجرا کرد. با این همه، حذف قبایل شمالی بیهزینه نبود و تئودوریک کبیر که رهبری گتها را بر عهده گرفته بود بارها بالکان را مورد حمله قرار داد و به انتقام قتل اسپیوار شهرها را غارت کرد.
لئوی تراکی کوشید در سیاست روم غربی هم مداخله کند، که در این هنگام زیر فشار حملهی واندالها و هونها در ورطهی آشوب و نابودی غرق شده بود. در 455 م. پس از غارت رم به دست واندالها سناتوری به نام آویتوس[1]، که در ضمن اسقف هم بود، به مقام امپراتوری دست یافت. پشتیبان اصلی او تئودوریک کبیر اوستروگت بود. اما وقتی اوستروگتها به اسپانیا تاختند، سرداران رومی شورش کردند و آویتوس را پس از یک سال و سه ماه سلطنت به قتل رساندند. رهبر این شورشیان مایوریانوس[2] نام داشت و خود به تاجوتخت رسید. او سه سال جنگید تا قلمرو فروپاشیدهی روم غربی را بار دیگر متحد کند، و حتا توانست در نبردی بر تئودوریک کبیر هم غلبه کند، اما در نهایت کاری از پیش نبرد و در سال 461 م. به دست سرداری آلمانی به نام ریسیمِر به قتل رسید.
ریسیمر مردی خرافاتی به نام لیبیوس سِوِروس[3] را به مقام امپراتوری رساند، اما او را بعد از چهار سال به قتل رساند و مردی به نام آنتِمیوس[4] را به قدرت رساند که از حمایت لئوی تراکی هم برخوردار بود. آنتمیوس، که مردی ناتوان بود، کوشید هرج و مرج حاکم بر امپراتوری را با مذاکره و بعدتر جنگ رفع کند. در این هنگام نیروهای بزرگی روم را تهدید میکردند که مهمتریناش عبارت بودند از ویزیگتها به رهبری اوریک[5] که در اطراف کوههای پیرنه مستقر بودند، به علاوهی واندالها به رهبری گایسِریک[6] که کارتاژ را در اختیار داشتند. آنتمیوس با هر دوِ آنها جنگید اما کامیاب نشد و ریسیمر در 472 م. او را نیز به قتل رساند. بعد هم امپراتور دیگری به اسم آنیبیوس اولیبریوس[7] را به تخت نشاند. اما خودش هم اندک زمانی بعد درگذشت و جایگاهش به شوهرخواهرش گندوبار رسید که شاه بورگوندیها هم بود. اولیبریوس هم پس از او نپایید و سه ماه بعد درگذشت.
در این هنگام در برابر قبایل ویزیگت و اوستروگت و هون و واندال، که با دولت روم دشمنی میورزیدند، بورگوندیها و آلانها قرار داشتند که عنصر ایرانیشان نیرومندتر بود و ادارهی امور را در امپراتوری روم در دست داشتند و از این رو از آن دفاع میکردند. نخستین رهبر نامدار آلانها گوآر نام داشت و او جنگاوری نیرومند بود که در 406 م. در شانزده سالگی مردمش را در جریان حمله به گل و فتح این سرزمین راهبری کرده بود. پسرِ او گُندیوک[8] همان کسی بود که در کنار فلاویوس آیتیوس و رومیان با آتیلا جنگید و با خواهر ریسیمر ازدواج کرد و در 473 م. درگذشت. فرزند او گُندوباد (452 ـ 516 م.) پس از ریسیمر سپهسالار روم غربی شد، اما پس از یک سال که پدرش درگذشت، به بورگوندی بازگشت تا با برادرانش بر سر فرمانروایی بورگوندیها وارد رقابت شود. او سه برادر به نامهای گندومار، گُندوگیسِل و کیلپِریک داشت که همه مدعی قدرت بودند. این برادران در 473 م. قلمرو پدری را میان خود تقسیم کردند. به این ترتیب، گندوگسیل تا 500 م. بر جنوا فرمان راند، گندومار تا 486 م. وین را در اختیار داشت، کیلپِریک تا 493 م. حاکم والنس بود و گندوباد تا 516 م. بر لیون حکومت میکرد.
در همان مدتی که هنوز گندیوک زنده بود، گوآر و گندوبار با هم متحد شدند و کسی به نام گلیکِریوس[9] را به امپراتوری روم غربی برگزیدند، اما این امپراتور تازه با مخالفت امپراتور روم شرقی روبهرو شد. وقتی گندوباد رم را ترک کرد، لئوی تراکی با حاکم دالماسی که از 468 م. کمابیش مستقل بود وارد مذاکره شد و او را به مقام امپراتوری برگزید. این مرد که یولیوس نِپوس[10] نام داشت، در 474 م. بدون برخورد با مقاومت وارد رم شد و گلیکریوس را عزل کرد و او را در مقام اسقفی باقی گذاشت. بعد هم تا 480 م. بر دالماسی فرمان راند. پس از یولیوس نپوس نوبت به رومولوس آگوستوس[11] رسید که به شکلی طنزآمیز اسمش از نام نخستین شاه و نخستین امپراتور روم تشکیل شده بود و آخرین شاه و امپراتور روم هم از آب درآمد. ده ماه پس از زمامداری آشفته و سستنهاد او، در نیمهی شهریور 476 م، اودوآکر و لشکریان گتاش ایتالیا را فتح کردند و امپراتوری روم غربی که یک قرن پیشتر در عمل فرو پاشیده بود، به طور رسمی هم از میان رفت.
لئوی تراکی در نهایت منابع دولت خویش را در ماجراجوییهای بیفرجام به باد داد. در 468 م. کوشش او برای پس راندن واندالها از کارتاژ با شکست روبهرو شد و عملیات نظامیای که بیش از هزار کشتی و صد هزار نفر را به کار گرفته بود، با نابودی نیمی از این نیروها با فاجعهای بزرگ پایان یافت. مداخلهی او در عزل و نصب امپراتوران روم غربی نیز نتوانست این قلمرو را از سقوط و نابودی نجات دهد. سختگیریهای دینیاش هم مایهی نفرت مردم از او شده بود. طوری که وقتی در 474 م. در اثر ابتلا به اسهال درگذشت، مردم کنستانتینوپل نشانی از سوگواری ظاهر نساختند.
چنان که گفتیم، سرداری به نام زنو در دسیسهای درباری به یاری لئوی تراکی آمد و زیسیمر را به قتل رساند. او به عنوان پاداش با دختر لئو ازدواج کرد و فرزندشان هم لئو نام گرفت. پس از مرگ لئوی تراکی این نوهی همنامش که هفت سال داشت به قدرت رسید، اما ده ماه بعد به شکل مرموزی کشته شد. چنین مینماید که او را پدر و مادرش کشته باشند، چون درست قبل از مرگش این کودک را وا داشتند تا پدرش را در سلطنت با خود شریک کند و به این ترتیب بیدرنگ بعد از مرگش زنو به قدرت رسید. زنو یازده ماه بعد با شورش مردم کنستانتینوپل ناگزیر شد از شهر بگریزد. رهبر شورش برادر لئو بود که باسیلیکوس نام داشت و رهبری لشکرکشی فاجعهبار بر ضد واندالها را بر عهده داشت.
زنو به دژی استوار پناه برد و منتظر ماند تا دسیسهچیانی که او را رانده بودند بین خودشان دچار اختلاف شوند. بعد در شهریور 476 م. با پرداخت رشوه به برخی از مخالفانش بازگشت و باسیلیکوس را کشت و دوباره امپراتور شد. اما در 479 م. مارکیانوس که نوهی امپراتور مارکیانوس بود و دخترِ دیگر لئوی تراکی را در عقد خود داشت، با همراهی مردم کنستانتینوپل سر به شورش برداشت و نزدیک بود زنو را از میان بردارد، اما شکست خورد و دستگیر شد. زنو که تعصبی در دین مسیح داشت، سامریها را هم کشتار کرد و کنیسههایشان را به کلیسا تبدیل کرد و کوشید دینشان را از میان بردارد. در 484 م. سامریان قیام کردند و شاهی برگزیدند و کلیساها و مسیحیان را از میان بردند، اما به سختی سرکوب شدند و زنو خود تا 489 م. در قلمروشان تاختوتاز میکرد و مراکز دینیشان را از میان میبرد.
زنو به این خاطر هم شهرت دارد که گویا بازی ایرانی تختهنرد را او در روم شرقی باب کرده باشد.[12] او همچنین به مرض صرع مبتلا بوده است.[13] وقتی بعد از هفده سال سلطنت در اثر این بیماری درگذشت، این شایعه برخاست که زنش او را که به خاطر صرع فلج شده بود، زنده زنده در گور کرده است. میگفتند بعد از به خاک سپرده شدن سر و صدا میکرده و کمک میخواسته، اما همسرش از رهاندناش جلوگیری کرده است. این زن بلافاصله پس از مرگ او مردی ایلوری به نام آناستاسیوس[14] را به مقام امپراتوری برکشید و با او ازدواج کرد. دوران زمامداری زنو همزمان بود با پیروز ساسانی و مرگ فاجعهبار او در میدان نبرد با ترکان. رومیان از این موقعیت که حضیض قدرت ساسانی محسوب میشد، بهرهجویی نکردند. دلیل این که امپراتور زنو بعد از شکست و اسارت پیروز در مقابل ترکان به ایران حمله نکرد آن بود که خود با دشمنان داخلی نیرومندی روبهرو بود و توان این کار را نداشت.[15]
پس از زنو آناستاسیوس به قدرت رسید که از مردم بخشهای لاتیننشین بالکان بود و در این هنگام شصت سال داشت. او نخست در 492 م. با برادر زنو ــ سرداری به نام لونگینوس[16] ــ که مدعی تاجوتخت بود جنگید و او را شکست داد. اما شورش مردم ایساوریا همچنان ادامه یافت و تازه در سال 497 م. موفق شد آن را به کلی سرکوب کند. آناستاسیوس در سالهای 502 تا 506 م. از پرداخت خراج به ایرانیان سر باز زد و با حملههای خردکنندهی قباد روبهرو شد. قباد رومیان را از همهی شهرهای میانرودان بیرون راند و آمِد و ارزروم را فتح کرد و پس از آن امپراتور روم تسلیم شد و قرار شد باز خراج را بپردازد.[17]
آناستاسیوس در کل مردی پولدوست و آزمند بود و به همین خاطر توانست خزانهای انباشته از زر و سیم برای جانشین خود به ارث بگذارد. مردهریگ او خزانهای با 320 هزار پوند طلا بود که پس از بیست و هفت سال سلطنتش به جانشینش یوستین رسید.[18] او در ضمن مردی بسیار خرافاتی بود و مرید مخلص سیریل اسکندرانی محسوب میشد. روایتهایی هست که میگوید او برای انتخاب جانشین خود به شیوهای عجیب و غریب استخاره مانندی تکیه میکرد. چون خود فرزندی نداشت، سه برادرزادهاش به یک میزان مدعی تاجوتخت بودند. از این رو، نامهی تعیین جانشینی خود را زیر کرسی یکی از سه صندلیای نهاد که در اتاقی بود، و برادرزادههایش را بیخبر یک به یک وارد اتاق کرد و منتظر ماند تا ببیند کدام یکیشان بر کرسیِ فرخنده مینشینند. اما جالب آن که هیچ یک بر آن کرسی خاص ننشستند. پس امپراتور تصمیم گرفت اولین کسی را که فردا صبح وارد اتاقش شود به مقام امپراتوری برساند، و این شخص رئیس گارد سلطنتیاش بود که یوستین نام داشت.
در 518 م. آناستاسیوس درگذشت و یوستین اول[19] با این روش تصادفی به جای او بر تخت نشست. یوستین در اصل مردی بود بیسواد و عامی از اهالی ایلوریه که از مرتبهی رعیتی و چوپانی به جرگهی سربازان وارد شده بود و چون در گردآوری مالیات و رساندن پول به آناستاسیوس شور و اشتیاقی نشان میداد، به محرم راز او تبدیل شده بود. او وقتی به قدرت رسید نزدیک به هفتاد سال سن داشت و در واقع همهی کارها را به خواهرزادهاش پتروس ساباتیوس یوستینیانوس[20] واگذار کرده بود که در این هنگام مردی سی و پنج ساله و جاهطلب بود. او در 526 م. یوستینیانوس را در سلطنت با خود شریک ساخت و سال بعد درگذشت.
یوستینیانوس مهمترین و نیرومندترین امپراتور دولت روم شرقی بود. او تا 565 م. به مدت سی و هشت سال حکومت کرد و در این فاصله برنامههای جاهطلبانهای را طراحی و اجرا کرد که بیشترشان به شکست انجامید. پشتوانهی قدرت این امپراتور زیرک دو سپهسالار نیرومندش بلیزاریوس[21] و نرسه بودند. بلیزاریوس (505 ـ 565 م.) در ایلوریه زاده شده بود و گویا تباری آلمانی داشته و والدینش گت بودهاند. نرسه (حدود 479 ـ حدود 570 م.) یک ایرانی بلندپایه از خاندان کامسکاران ارمنستان بود که احتمالاً در نوجوانی اسیر رومیان شده و به دست ایشان اخته شده بود. نخستین گزارش از او را در حدود سال 530 م. از پروکوپیوس میخوانیم که وی را از محارم یوستینیانوس به شمار میآورد و بر زیرکی و قدرتش تأکید میکند.[22]
یوستیناینوس با به کار گرفتن این دو سپهسالار کوشید تا بار دیگر کل قلمرو امپراتوری روم را فتح کند. بلیزاریوس در 533 م. با حملهای برقآسا واندالها را در آفریقا پس زد و کارتاژ را پس گرفت. بعد در 535 م. به ایتالیا حمله برد و اوستروگتها را شکست داد و ناپل و رم را گرفت. سردار دیگری در این میان جنوب اسپانیا را گرفت و به این ترتیب بخش بزرگی از استانهای روم غربی بار دیگر زیر فرمان امپراتور قرار گرفت. یوستینیانوس، که نامش به معنای دادگر است و احتمالاً خودش و یوستین آن را به تقلید از انوشیروان دادگر بر خود نهاده بودند، در فاصلهی سالهای 529 تا 534 م. قوانین مدنی رومی را نیز تدوین کرد. این قوانین Corpus Juris Civilis یا «قوانین یوستینیانی» (Codex Justinianus) نام گرفت. بر خلاف قوانین ایران که آزادی همهی ادیان را پیشفرض میگرفت سه بخش از چهار بخشِ این قانون به منع بدعت در مسیحیت و منع کافرکیشی اختصاص یافته است.
یوستینیانوس با وجود اقتدار و جاهطلبی چشمگیرش مردی خشن و بدنام بود و در میان مردم روم شرقی شهرت خوبی نداشت و به خصوص کارگزارانی که به خدمت میگرفت اشخاصی مردمآزار و آزمند و منفور بودند. در 13 ژانویهی سال 532 م. در جریان یک بازی گردونهرانی در کنستانتینوپل، دو دستهی رقیب از تماشاچیان که به دستهی آبیها و سبزها شهرت داشتند، با هم متحد شدند و سر به شورش برداشتند. چون شعارشان «پیروزی» (به یونانی: نیکا) بود، این ماجرا با نام شورش نیکا شهرت یافته است.
خاستگاه شورش خشونت و فساد مأموران گردآوری مالیاتی بود که یوستینیانوس بر مردم این شهر گماشته بود. بلیزاریوس در میان ناباوری مردم شورشی با سپاهی مجهز از سربازانش به مردم حمله کرد و بیش از سی هزار تن از حاضران را به قتل رساند.[23] دامنهی شورش به قدری بالا گرفته بود که در نهایت رشوههایی که نرسه به رهبران شورش داد و اختلافی که میان سبزها و آبیها انداخت توانست آتش عصیان را فرو بنشاند. یوستینیانوس از این فرصت بهره جست تا برادرزادگان آناستاسیوس را که ممکن بود رقیب سلطنتش شوند نیز اعدام کند و سناتورهای مخالف خود را تبعید نماید.[24]
یوستینیانوس در نهایت جنگی طولانی و پرشکست را با ایران آغاز کرد و بلیزاریوس را که ستون قدرتش بود و در وفاداریاش تردید نبود با ناسپاسی عجیبی از قدرت خلع کرد و کورش ساخت و به گدایی در خیابانها وا داشت. او در 565 م. درگذشت و قلمروی آشفته و ویرانه را پشت سر خود به جا گذاشت. فتوحات نظامیاش که با هزینهی انسانی چشمگیر به دست آمده بود، با جور و ستم وحشتناک بر مردم و ستاندن مالیاتهای سنگین ممکن شده بود و سرزمینهای زیادی را ویران ساخته بود. با این همه، این پیروزیها دوامی نداشت و تنها سه سال پس از مرگ او لومباردها بار دیگر ایتالیا را فتح کردند و اسپانیا نیز کمی بعد از امپراتوری روم جدا شد.
یوستینیانوس مردی بسیار مستبد و خشن بود و این خلقوخو را در حوزهی مذهب نیز نشان میداد. او همهي فرقههای مسیحی جز آیین درباری مورد پسند خود را سرکوب کرد، ادیان غیرمسیحی را سخت مورد پیگرد و آزار قرار داد و فیلسوفان و دانشمندان را، که بیشترشان با مسیحیت سر سازگاری نداشتند، کشتار کرد و به تبعید فرستاد. طوری که یک جریان بزرگ از فیلسوفان یونانی در این هنگام به ایران پناهنده شدند و انوشیروان مقدمشان را در قلمرو خویش گرامی داشت.
پس از مرگ یوستینیان داماد و خواهرزادهاش یوستین دوم بر تخت نشست و نُه سال (565 ـ 574 م.) حکومت کرد. از آنجا که خزانهای خالی و اقتصادی فروپاشیده را از یوستینیانوس به ارث برده بود، پرداخت باج به آوارها را متوقف کرد و در نتیجه با هجوم آوارها و لومباردها در 568 م. ایتالیا را از دست داد. او در 572 م. با ترکها متحد شد و از پرداخت خراج مرسوم به شاهنشاه ساسانی سر باز زد. اما انوشیروان به قلمرو روم حمله برد و خود از شهرها خراج گرفت و رومیان را از سراسر آسورستان و عربستان بیرون راند و دژ دارا را هم گرفت و ریشهی رومیان را از آنجا برکند. یوستین دو بار لشکری پرشمار را برای جنگ با ایران بسیج کرد و هر دو بار شکستهایی خردکننده را تحمل کرد و به این خاطر دیوانه شد.
همسرش سوفیا و نخبگان رومی که دیوانگی یوستین را میدیدند، او را وادار کردند سرداری به نام تیبریوس را به پسرخواندگی بپذیرد و بعد به نفع او از قدرت کنارهگیری کند. او چهار سال پس از آن به حالی نزار زیست و بعد در گذشت. عزل یوستین در 574 م. رخ داد و روم برای آشتی با ایران علاوه بر آن که خراج سابق را بر گردن گرفت، 45 هزار سکهی طلا نیز برای جبران خراج عقبافتادهشان به دربار ایران پرداخت کردند.[25]
تیبریوس که نام سلطنتی کنستانتین را برای خود برگزیده بود هشت سال تا 582 م. حکومت کرد. او نخست با آوارها صلح کرد و باجی به ایشان پرداخت. بعد سربازانش را در مرزهای شرقی متمرکز کرد و با نقض عهدنامهی صلحش با ایران، آمادهی حمله به ارمنستان شد. اما در 576 م. سپاهیانی که برای حفظ ایتالیا فرستاده بود شکست سختی خورد و سپهسالارش در آن سامان به دست لومباردها به قتل رسید. انوشیروان که متوجه رزمآرایی رومیان در مرزهایش شده بود، همزمان به نیروهای رومی حمله کرد و میلتوس و سیواس را گرفت و غارت کرد. با توجه به موقعیت این شهرها روشن میشود که مرز ایران و روم در این دوران تا میانهی آناتولی پیشروی کرده بود و سراسر آناتولی شرقی در دست ساسانیان بوده است. تیبریوس سپهسالار خود را که یوستینیان نام داشت با سپاهی بزرگ به جنگ ایرانیان فرستاد و ایشان تا ارمنستان پیشروی کردند، اما انگار طبق معمول پیشروی بیمزاحمتشان بخشی از نقشهی جنگی ایرانیان بوده باشد. چون در 577 م. در همان منطقه به شدت شکست خوردند و با تلفات فراوان به حریم کنستانتینوپل عقبنشینی کردند. امپراتور یوستینیان را از فرماندهی عزل کرد و سپهسالاری را به موریس سپرد، که مقدر بود بعدتر به مقام امپراتوری برسد. او با شتاب فراوان با قبایل بربر شمالی متحد شد و پانزده هزار تن از ایشان را همچون قوای کمکی به ارتش خود افزود.[26] در 582 م. زمانی که انوشیروان در مرزهای غربی میانرودان حضور داشت، ارتش بزرگی که به این ترتیب بسیج شده بود به میانرودان تاخت و چند شهر کوچک را در اطراف ارزنه به باد غارت داد، اما با حرکت انوشیروان به آن سو رومیان عقبگرد کردند و به قلمرو خود گریختند. در مهرماه همین سال تیبریوس احتمالاً با خوردن خوراکی زهرآگین درگذشت و موریس که با دختر او ازدواج کرده بود به جانشینیاش برکشیده شد.
موریکیوس[27] -یا چنان که در منابع فرانسوی میبینیم: موریس- سرداری جنگاور بود که در زمان بر تخت نشستن 43 سال داشت. او از اهالی یونانیزبان کاپادوکیه بود و احتمالاً تباری ارمنی داشته است. او در جریان جنگهای سال 577 م. با ایران شهرت و اعتباری یافت و وقتی در 581 م. جلوی پیشروی ایرانیان را گرفت و در نبردی پیروز شد، محبوبیتش در روم شرقی افزایش یافت. سال بعد از آن بود که دختر تیبریوس ازدواج کرد و در همین زمان پدر شوهرش شاید به دست خودِ او مسموم شد و درگذشت و تاجوتخت را برای او به ارث گذاشت. او بیست سال تا 602 م. سلطنت کرد و تقریباً سراسر این دوران را به جنگهای بیسرانجام گذراند. موریس لاتین را در مقام زبان رسمی دیوانی تثبیت کرد، هنرمندان و دانشمندان را تشویق کرد و معروف است که رسالهای مهم به یونانی در هنر جنگ و رزمآرایی نوشته به نام «راهبردنامه» (Στρατηγικόν/ Strategikon)، هر چند امروز نوشتن این رساله را بیشتر به برادر موریس یا یکی از سردارانش منسوب میدانند.[28]
موریس در کل امپراتوری توانمند و سیاستمدار بود، با این همه نابخردیهایی هم داشت و با برخی از فرمانهای نادرستاش به رعایای روم آسیب وارد کرد. مهمترین نمونهی این تصمیمهای اشتباه در 598 م. رخ داد. در این تاریخ ارتش روم شرقی که در حوالی رود دانوب با قبایل آوار میجنگید شکست سختی خورد و آوارها شمار زیادی از مردم غیرنظامی را به عنوان زندانی به سرزمین خود بردند و پرداخت فدیهای گزاف را برای رهاییشان طلب کردند، اما امپراتور موریس از دادن پول سر باز زد و آوارها در مقام تلافی همهی زندانیان خود را به قتل رساندند. این ماجرا به خشم مردم منتهی شد و رئیس ارتش روم در منطقه که مردی تراکی به نام فوکاس بود بیش از همه در این مورد سرزنش شد. کمی بعد وقتی موریس به سپاهیانش دستور داد از دانوب بگذرند و زمستان را در آنسوی رودخانه اردو بزنند، سربازان که منطقه را ناامن میدانستند سر به شورش برداشتند و فوکاس را به عنوان امپراتور برگزیدند.
فوکاس در 602 م. با سپاهیانش به کنستانتینوپل رفت و شش پسر موریس را جلوی چشمش سر برید و بعد خودش را گردن زد و خود به عنوان امپراتور قدرت را غصب کرد. پاپ گریگوری اول او را ستود و به سلطنتش مشروعیت داد و فوکاس در مقابل ادارهی بسیاری از نهادهای دولتی را به کلیسا سپرد و حتا دست این نهاد دینی را برای ساماندهی به امور مالی کشاورزان و بهرهکشی از ایشان باز گذاشت. فوکاس مردی خشن بود و با وجود کوششی که برای برساختن چهرهای مسیحی از خویش به خرج میداد، هزاران تن را در دوران کوتاه زمامداریاش به قتل رساند. او سیاست امپراتوران پیشین برای ریشهکنی فرهنگ کهن رومی و سرکوب فرقههای مسیحی غیرکاتولیک را نیز ادامه داد و معبد پانتئون رم را به پاپ گریگوری واگذار کرد تا آن را به کلیسا تبدیل کند. فوکاس خود را با گذاشتن ریش در کسوت خادمان کلیسا درآورد و کوشید مشروعیتی دینی برای خویش به دست آورد.
فوکاس در زمینهی نظامی و سیاسی مردی ناتوان بود و ندانمکاریهایش روند فروپاشی دولت روم شرقی را تشدید کرد. در 605 م. ارتش روم را از بالکان بیرون برد و در نتیجه آوارها و اسلاوها از شمال به این منطقه سرریز شدند و در عمل استان بالکان از امپراتوری روم شرقی جدا شد. از سوی دیگر، خسروپرویز از یک مدعی تاجوتخت روم حمایت کرد و او را با نام تئودوسیوس در مراسمی با تاج روم آراست و وی را با سپاهیان ایرانی به جنگ فوکاس فرستاد. هر چند به احتمال خیلی زیاد تئودوسیوس اصلی که پسر مهتر موریس و شریک سلطنت او بود در جریان سقوط کنستانتینوپل به همراه خانوادهاش کشته شده بود.[29] او همچنین زیرکانه به یاری نرسه (سپهسالار رومی) رفت که زیر بار سلطنت فوکاس نرفته بود و با سپاهیانش در ادسا توسط هواداران فوکاس محاصره شده بود. خسرو پرویز نرسه را رهاند و رومیان را پس زد. نرسه و سپاهیانش به ساسانیان پیوستند. کمی بعدتر خسروپرویز او را در مقام سفیر ایران نزد فوکاس فرستاد تا شرایط صلح و کنار رفتن فوکاس از قدرت را به اطلاع امپراتور غاصب برساند. اما فوکاس با وجود آن که نخست سوگند خورده بود تا آسیبی به نرسه وارد نکند، به محض دیدن او دستور داد زندانیاش کنند و بعد از شکنجههای بسیار او را زنده زنده سوزاند.
خسرو که از کشتار خاندان موریس و این عهدشکنی فوکاس و قتل سفیرش خشمگین شده بود، به قلمرو روم لشکر کشید و در عمل تمام قلمرو این دولت را اشغال کرد. در پایان عمر فوکاس قلمرو زیر نفوذش تنها به شهر کنستانتینوپل و تکه پارههایی از سرزمینهای دوردست محدود بود که اتصالی سست و ناپایدار با دولت روم شرقی داشتند. فروپاشی دولت روم شرقی واکنش سرداران بلندپایه را به دنبال داشت. در نتیجه در 608 م. حاکم آفریقا که هراکلیوس نام داشت به همراه پسرش که همنام خودش بود ادعای امپراتوری کرد و سر به شورش برداشت.
هراکلیوسها در واقع ایرانی بودند. این دو بیشک تباری ارمنی داشتند[30] و از «تاریخ سبئوس» برمیآید که به خاندان اشکانیهای ارمنستان تعلق داشتهاند. با این همه، از چند نسل پیش به رومیان پیوسته بودند و برای مدتی در ارزروم قدرت را در دست داشتند. هراکلیوس پسر در کاپادوکیه زاده شده بود و به همین خاطر برخی او را اهل این منطقه دانستهاند که درست نیست و تنها به زادگاهش اشاره دارد.[31] بیشتر تاریخنویسان امروزین از جمله سیریل تومانف، الکساندر والسیلیف و عرفان شهید همین تبارنامهی اشکانی ـ ارمنی را برای ایشان پذیرفتهاند. هراکلیوس پدر در 595 م. رهبری نیروهای رومیِ مهاجم به ارمنستان را در دست داشت. او با حمایت هامازاسپ مامیکونی با دو امیر ارمنی به نامهای ساموئل واهِوونی[32] و آتات خورخورونی[33] جنگید و بر ایشان پیروزیهایی به دست آورد.[34]
این پدر و پسر دو سال با فوکاس جنگیدند، تا این که هراکلیوس پسر در 610 م. به کنستانتینوپل وارد شد و بیمقاومت شهر را گرفت. او فوکاس را به دست خود به قتل رساند و بدنش را سربازان تکه تکه کردند و در خیابانهای شهر روی زمین کشیدند. هراکلیوس پدر بلافاصله پس از اعلام امپراتوری هراکلیوس در مصر درگذشت و بعید نیست که از بیم رقابت بر سر قدرت به دست پسرش کشته شده باشد، هر چند منابع کهن رومی در این مورد سکوت کردهاند و فقط آوردهاند که پدر از پیروزی پسر شادمان شد و درگذشت!
هراکلیوس به این ترتیب در پاییز 610 م. به قدرت دست یافت و سی و یک سال سلطنت کرد. او دودمانی را تأسیس کرد که شش تن در آن به قدرت رسیدند. هر چند دوام و اعتبار هیچ کدامشان به خودِ هراکلیوس نرسید. پنج امپراتور پس از او روی هم رفته پنجاه و چهار سال تا 695 م. حکومت کردند.
هراکلیوس مردی سیاستباز و مکار بود که به سرعت شالودههای قدرت خود را استوار ساخت. در واقع در دوران او امپراتوری روم شرقی از میان رفت و به دولتی کوچک فرو کاسته شد که تنها نام امپراتوری را یدک میکشید. هراکلیوس زبان دیوانی امپراتوری روم شرقی را به یونانی برگرداند و کوشید با محور قرار دادن مونوفیزیتها و نستوریها فرقههای گوناگون و دشمنخوی مسیحی را با هم آشتی دهد، اما موفقیتی در این زمینه به دست نیاورد. دستاوردهای نظامی او نیز به همین ترتیب نافرجام و پرشکست بود.
هراکلیوس پس از تاجگذاری به مقابلهی خسروپرویز شتافت، اما شکست سختی خورد و ایرانیان نه تنها کل آسورستان و مصر را گرفتند، که بر آناتولی هم چیره شدند و در بسفر اردو زدند. در حدی که امپراتور آماده شد تا کنستانتینوپل را رها کند و بار دیگر به مصر عقبنشینی کند. اما رهبران کلیسای کنستانتینوپل برای حفظ خویش از غلبهی نزدیکِ ساسانیان بر شهر تدبیری اندیشیدند و پذیرفتند که هزینههای لشکرکشی هراکلیوس را تأمین کنند، و چارچوبی دینی را برای بسیج سربازان مسیحی بنا نهادند که به طور مستقیم تا به امروز دوام آورده است.
هراکلیوس با پشتیبانی کلیسا تمام قوای خود را گرد آورد و در 627 م. با مدیریت کلیسا نخستین جنگ صلیبی را راه انداخت. این جنبش تهاجمی که با شور مذهبی و تعصب مسیحی چشمگیر و تلفات انسانی فراوان همراه بود، در موج پیروزیهای خسروپرویز رخنهای ایجاد کرد و در نهایت به عزل و اعدام او انجامید، اما بر خلاف تصور مرسوم این موج را واژگون نکرد و حتا مایهی توقف آن نیز نشد. چنان که پیشتر به تفصیل بحث شد، لشکرکشی صلیبی هراکلیوس به آذربایجان نوعی حرکت جسورانهی ایذائیِ به نسبت بیتأثیر بود. حرکتی که به شکاف افتادن در طبقهی حاکم ایران دامن زد و زمینهساز عزل و مرگ خسرو پرویز شد، اما لشکریان ایرانی را از قلمروهای فتحشده بیرون نکرد. سرداران ایرانی تا چندی پس از مرگ خسروپرویز همچنان در مصر و سوریه حضور داشتند و تنها بعدتر که خاندان اسپهبدان دعوی سلطنت کرد و با هراکلیوس متحد شد، سپاهیان ایرانی از این مناطق عقبنشینی کردند و این روند هم بدون جنگ یا درگیری نظامی تحقق یافت.
تصویر نویسندگان امروزین دربارهی دستاوردهای نظامی هراکلیوس تا حدود زیادی خاماندیشانه و تنها بر اساس مرور تبلیغات نظامی بیزانسیها شکل گرفته است، بیآنکه به موقعیت سپاهیان دو سو و دستاوردهای نظامیشان و تاریخ دقیق درگیریهای نظامی توجهی نشان دهد. یکی از دلایل شکلگیری این برداشت سادهاندیشانه آن است که هراکلیوس و دستگاه تبلیغاتی نیرومند کلیسا برای تزیین این لشکرکشی و بزرگداشت آن سنگ تمام گذاشت و اغراقهای فراوانی در این زمینه به کار بست، که به سادگی با مرور اسناد تاریخی میتوان نادرستیشان را نشان داد. نمونهاش آن که هراکلیوس پس از پیروزی بر ایرانیان در نبرد نینوا خود را شاهنشاه نامید و نزد بیزانسیها طوری وانمود کرد که گویی گزینهای برای بر عهده گرفتن مقام جانشین خسروپرویز بوده است، در حالی که به هیچ عنوان چنین نبوده و او در این هنگام تنها سرداری بوده که قدرتی فروپایهتر از سپهسالارانی مانند شهروراز را در اختیار داشته است. چنان که دیدیم، خود او نیز، با وجود پیوند با خاندان ساسانی و شهرت و محبوبیتاش به عنوان قهرمانی جنگی و سرداری پیروزمند، از مشروعیت لازم برای بر عهده گرفتن این نقش بیبهره بود و جان را هم بر سر همین سودا درباخت.
به قدرت رسیدن شیرویه قباد که به سرعت و بیکشمکش رخ داد نشان میدهد که عزل و زندانی شدن خسروپرویز ارتباط چندانی با هراکلیوس نداشته و بیشتر دنبالهی کشمکشهای شاهنشاه با سرداران سرکش و پیروزمندش بوده است. موقعیت هراکلیوس در این میان از آنجا روشن میشود که هنگام فرو افتادن خسرو پرویز و در شرایطی که با لشکری بزرگ در آذربایجان حضور داشت، سودای پیشروی و استفاده از این آشوب سیاسی را به سر راه نمیداد و تنها به بازگشت محترمانه به کنستانتینوپل راضی بود. یعنی خود رومیان هم در این هنگام میدانستند که توانایی بیرون راندن قوای ایرانی از سوریه و مصر را ندارند و حتا در شرایط ناپایداریِ سیاسی در تیسفون و عزل خسرو پرویز هم راهبردی سیاسی و باج دادن به سپهسالاران ایرانی را تنها راه میدانستهاند. پس از عزل خسرو پرویز هراکلیوس به سرعت با شیرویه صلح کرد و در حالی که ادعا میکرد بر خسرو پرویز پیروز شده و او را از میان برده، به قلمرو بیزانس بازگشت. او در این میان البته به دسیسهچینی با سرداران ایرانی مشغول بود و میکوشید ایشان را به سرکشی در برابر خاندان ساسانی برانگیزد. چنان که گفتیم در این کار هم تا حدودی کامیاب شد. اما دستاوردهای هراکلیوس حتا در این زمینه هم بسیار زودگذر بود، چون اعراب مسلمان به سرعت جایگزین دولت ساسانی شدند و با همین طبقهی جنگاوران ساسانی متحد شدند و این بار سوریه و مصر و آناتولی را به شکلی پایدار فتح کردند.
در واقع، تصویر درخشانی که از هراکلیوس در تاریخهای اروپایی باقی مانده به تبلیغات کلیسا پیرامون جنگ صلیبیاش مربوط میشود و کامیابیای که در سال 628 م. به خاطر کشمکشهای درونی ساسانیان بدان دست یافت. گذشته از این، هم خودِ هراکلیوس امپراتوری ستمگر و خونخوار بود و هم سیاستهایش نادرست و زیانبار بود. او با میدان دادن به مسیحیانِ متعصب فرهنگ و تمدن رومی قدیم را به شکلی بازگشتناپذیر ویران ساخت.
نالایقیِ هراکلیوس را از اینجا میتوان دریافت که از تأسیس دودمانی کامیاب و پایدار عاجز بود و این را با مرور سرنوشت جانشینانش میتوان دریافت. هراکلیوس با خواهرزادهاش مارتینا[35] ازدواج کرد و از او صاحب چهار پسر شد که همگی جز کوچکترینشان ناقصالخلقه بودند. خودِ هراکلیوس هم مردی بیمار و نامتعادل بود و در پایان عمر به بیماریِ مزمن و مهیبی دچار شده بود که در دید مردم عقوبتی الاهی به خاطر زنای با محارم و ازدواجش با مارتینا جلوه میکرد.
در 641 م. هراکلیوس پس از سلطنتی طولانی و مستبدانه درگذشت و پسرش کنستانتین سوم بر تخت نشست. او پس از چهار ماه به ظاهر به خاطر ابتلا به سل درگذشت، اما انگار نامادریاش مارتینا، که دختر عمهاش هم بود، او را مسموم کرده باشد. پس از او برادر ناتنی کهترش هراکلوناس[36] با حمایت مادرش مارتینا بر تخت نشست. به احتمال زیاد این شایعهی فراگیر که مارتینا پسرخواندهاش را برای بر تخت نشاندن پسرش مسموم کرده درست است، چون بیدرنگ پس از مرگ وی هوادارانش را به تبعید فرستاد و به دشمنی با اعضای خانوادهی وی برخاست. اما کنستانتین که انگار این دسیسه را پیش از مرگ حس کرده بود، پولی فراوان میان سربازانش پخش کرده بود تا پسرش را بر تخت بنشانند.
به خاطر این مقدمه بود که سرداری از هواداران کنستانتین به نام والنتیوس پسرِ او کنستانس را بر تخت نشاند و شورشی را هدایت کرد که در نهایت به دستگیری مارتینا و هراکلوناس پانزده ساله منتهی شد. شورشیان زبان مارتینا و دماغ هراکلوناس را بریدند و ایشان چندی بعد در همان سال 641 م. با همین زخمها درگذشتند. کنستانس دوم که در این هنگام کودکی یازده ساله بود در واقع آلت دست والنتیوس بود و او قدرت اصلی را در دست داشت. با این همه در 644 م. وقتی این سردار کوشید تاجوتخت را غصب کند شکست خورد و کشته شد. بخش بزرگی از قلمرو روم شرقی در دوران کنستانس به دست مسلمانان فتح شد و با این همه خودش تا 668 م. سلطنت کرد. او در 660 م. برادرش تئودوسیوس را به قتل رساند و به همین خاطر وقتی هنگام لشکرکشی به ایتالیا به دست خادمان خودش درحمام کشته شد، دودمانی که هراکلیوس بنیان نهاده بود منقرض شد و روم شرقی هم برای بیست سال در آشوب و نابسامانی غرقه شد.
در دوران ساسانی 76 تن به عنوان امپراتور بر روم حکومت کردند. یعنی در فاصلهی چهارصد و بیست و پنج سالهی 225 تا 651 م. و همزمان با چهل شاه ساسانی، شماری حدود دو برابر از امپراتوران روم را داشتهایم. تاریخنویسان این عده را در قالب دودمانهایی مرتب کردهاند و دورترین ارتباط خویشاوندی میان امپراتوران را نیز به بازی گرفتهاند تا خاندانها و سلسلههایی از این مجموعهی ناهمگن امپراتوران برآید. اما حقیقت آن است که اگر مفهوم دودمان را با دستکم پنج شاهِ خویشاوند پیاپی، یا دستکم یک قرن باقی ماندن قدرت در یک خاندان برابر بگیریم، روم در سراسر این دوران هیچ دودمانِ فرمانروایی نداشته است!
به قدرت رسیدن ساسانیان با انقراض «دودمان» سِوِروس همراه بود و واپسین امپراتور این سلسله که الکساندر سوروس باشد در 235 م. درگذشت. بگذریم از این حقیقت که خودِ دودمان سوروس هم جعلی تاریخی بوده است، چون در میان هشت امپراتور این «دودمان» فقط با یک پدر و دو پسرش سر و کار داریم و باقی یا سردارانی غاصب بودهاند و یا کاهنان و سیاستمدارانی که ارتباط خویشاوندی روشنی با این پدر و دو پسر نداشتهاند.
در فاصلهی پنجاه سالهی 235 تا 285 م. بیست و دو تن مدعی عنوان امپراتوری روم بودند که در میانشان طولانیترین رشتههای خویشاوندی به دو برادر یا پدری با دو پسرش منحصر میشود. در 284 م. دوران دیوکلتیان آغاز شد که با تقسیم امپراتوری روم به چهار بخش همراه بود و تا 364 م. ادامه یافت. در این مدت پانزده امپراتور سلطنت کردند که کامیابترین خط دودمانی در میانشان به کنستانتین مربوط میشد که پدرش و داماد پدرش و سه پسرش و برادرزادهاش در آن میگنجند. هر چند کل این هفت امپراتورِ خویشاوند، که میتوان به راستی اسم دودمان را شامل حالشان کرد، روی هم رفته زمانی کوتاه یعنی پنجاه و نُه سال سلطنت کردند. هشت امپراتور دیگر این دوران که بسیاریشان رقیب و جانشین امپراتوران دودمان کنستانتین بودند با هم و با ایشان ارتباط خونی نداشتند. بعد در فاصلهی 364 تا 392 م. دودمان والنتینی را داریم که از والنتینیان و برادرش و دو پسرش تشکیل یافته که همگی روی هم 28 سال سلطنت میکنند. از 392 تا 457 م. قدرت بیشتر در دست دودمان تئودوسیوس بود که از این امپراتور و دو پسر و دو نوه و دامادش تشکیل میشد. با این همه، در همین دوران 65 ساله، علاوه بر شش امپراتورِ خویشاوند یادشده، چهار امپراتور غاصب دیگر هم روی هم رفته به مدت پانزده سال قدرت را در دست داشتند. پس از آن دورانی بیست ساله آغاز شد که طی آن نُه امپراتور در روم غربی به قدرت رسیدند بیآنکه دودمانی در میانشان شکل بگیرد. در پایان این دوران دولت روم غربی فروپاشید و از میان رفت. در روم شرقی خاندان لئو در فاصلهی 457 تا 518 م. قدرت را در دست داشت که از لئوی اول و دو داماد و نوه و برادرزنش تشکیل یافته بود. از 518 تا 602 م. خاندان یوستینیانوس بر روم شرقی حکم میراندند. در این دوران 84 ساله یوستینیانوس و عمو و برادرزادهاش به قدرت رسیدند. دو امپراتور آخریِ منسوب به این دودمان که 24 سال از این 84 سال قدرت را در دست داشتند ارتباط خونی با یوستینیانوس نداشتند و در واقع عضو این دودمان محسوب نمیشوند. آنگاه پس از وقفهی هشتسالهی سلطنت فوکاس، هراکلیوس به قدرت رسید که دودمانش (مشتمل بر دو پسرش و دو نوهاش) از 610 تا 695 م. به مدت 85 سال بر روم فرمان راندند که چهل سالاش با دوران ساسانی بر هم افتادگی دارد.
با مرور این دادهها چنین میبینیم که اگر معیار حضور یک دودمان را به قدرت رسیدن دستکم پنج شاهِ خویشاوند (و نه پدر و پسر یا برادر) یا عبور از مرز یک قرن زمامداری قلمداد کنیم، در سراسر دوران چهارصد و بیست و پنج سالهی ساسانی تنها چهار دودمان در روم داشتهایم. اینها عبارتند از دودمان کنستانتین (7 امپراتور با 59 سال زمامداری)، دودمان تئودوسیوس (6 امپراتور با 63 سال سلطنت)، دودمان لئو (5 امپراتور با 61 سال)، و دودمان هراکلیوس (5 امپراتور با 85 سال حکمرانی). کل چهار دودمانی که در این مدت بر روم فرمان راندند، روی هم رفته 248 سال سلطنت کردند و هیچ کدامشان به مرز یک قرن زمامداری دست نیافتند. امپراتورانی هم که رابطهی خویشاوندی با هم داشتهاند اغلب کودک بودهاند و آلت دست سرداری محسوب میشدند که رابطهی خویشاوندی با وی نداشته است.
یعنی در دوران ساسانی با آشوبی فراگیر در دولت روم سر و کار داریم که در جریان آن زنجیرهای از سرداران غاصب با یا ــ اغلب ــ بی به کار گرفتن کودکان و اشخاص ضعیف در دودمان امپراتور قبلی پشت سر هم به قدرت میرسیدند و برخی از ایشان در تأسیس دودمانهایی کامیاب میشدند که دست بالا در مواردی استثنایی به قدر هفت خویشاوند و 85 سال زمامداری میپایید و بعد از میان میرفت. در همین مدت امپراتوری روم نخست به دو بخش شرقی و غربی تقسیم شد و بعد بخش غربی آن فروپاشید و بخش شرقی نیز در عمل تا پایان عصر ساسانی در مقام یک امپراتوری از میان رفت و به کنستانتینوپل و بخشهایی از آناتولی و بالکان محدود گشت.
ناپایداری ساخت سیاسی روم وقتی بهتر نمایان میشود که علت مرگ امپراتوران رومی را با شاهنشاهان ساسانی مقایسه کنیم. در فاصلهی بیش از چهار قرنی که دولت ساسانی پایید، نوزده امپراتور روم به دست سربازان و سرداران خود به قتل رسیدند، بیست نفر دیگرشان در جریان جنگهای داخلی با رقیبان رومی دیگر کشته شدند، و دستکم ده نفرشان در دسیسههای درباری اغلب با خوردن زهر کشته شدند. تنها پنج تن از ایشان در جنگ با دشمن خارجی کشته شدند و کمتر از بیست نفرشان به دلایل طبیعی درگذشتند. یعنی بزرگترین دشمن رومیان خودِ رومیان بودند و امپراتورانی که تقریباً همهشان سردارانی بزرگ بودند، یا کودکانِ دستنشاندهی سرداران نیرومند، در اردوگاه خودشان به همان اندازهی میدان جنگ با رقیبانشان با خطر مرگ دست به گریبان بودهاند.
این نکته هم جای توجه دارد که در بخش عمدهی دوران ساسانی دولت روم در دست سرداران و جنگاوران ایرانیتبار بوده است. برخی از این رهبران نظامی فرماندهی قبایلِ ایرانی آلان و سکا بودهاند و برخی دیگر مانند هراکلیوس و موریس تباری ارمنی داشتهاند و از ایرانیهای رومیشده محسوب میشدند. در واقع دفاع از امپراتوری روم در برابر قبایل مهاجم فرانک و ترک در این دوران بر عهدهی سرداران و رهبران قبایل ایرانی کوچگردی افتاده بود که خود کمی پیشتر به قلمرو روم نفوذ کرده و در آن قدرت را به دست گرفته بودند.
ناپایداری ساخت سیاسی روم در این دوران که امری کاملاً آشکار و روشن است، اغلب وقتی به تحلیل تاریخ ساسانیان میرسیم، نادیده انگاشته میشود. از این رو، روم را دولتی بزرگ و جهانی همتای ایران در نظر میگیرند. این تصورِ نادرست باعث شده این حقیقت که روم در این هنگام دولتی ناپایدار و سازماننایافته بوده نادیده انگاشته شود. به همین ترتیب، این که رومیان در بخش عمدهی عصر ساسانی خراجگزار ساسانیان بودهاند به قدر کافی مورد توجه قرار نگرفته است.
- Eparchius Avitus Augustus ↑
- Flavius Iulius Valerius Maiorianus Augustus ↑
- Flavius Libius Severus Serpentius Augustus ↑
- Procopius Anthemius Augustus ↑
- Euric ↑
- Geiseric ↑
- Anicius Olybrius ↑
- Gondioc ↑
- Flavius Glycerius Augustus ↑
- Julius Nepos ↑
- Romulus Augustulus ↑
- Austin, 1934: 202 – 205. ↑
- Evagrius Scholasticus, 3.29. ↑
- Anastasius I Dicorus ↑
- Jashua the Stylite, 2000: 9 – 10. ↑
- Longinus ↑
- Procopius. History of the Wars, I.9.24 ↑
- Brown, 1971: 147. ↑
- Flavius Iustinus Augustus ↑
- Petrus Sabbatius Justinianus ↑
- Flavius Belisarius ↑
- Procopius, I. xv.31. ↑
- Norwich, 1989: 200. ↑
- Vasiliev, 1952: 157. ↑
- Norwich, 1989: 571. ↑
- Treadgold, 1997: 224. ↑
- Flavius Mauricius Tiberius Augustus ↑
- Petersen, 2012. ↑
- Martindale, Jones and Morris. 1992: 47, 532, 1294. ↑
- Cameron, Ward – Perkins and Whitby, 2000: 561. ↑
- Kaegi, 2003: 21. ↑
- Samuel Vahewuni ↑
- Atat Khorkhoruni ↑
- Sebeos, 6 – 7. ↑
- Martina ↑
- Constantine Heraclius ↑
ادامه مطلب: بخش پنجم: دولتهای همسایهی ایرانزمین – گفتار سوم: هند