بخش پنجم: داریوش و معماری هویت ایرانی
گفتار نخست: بوم، مردم، شادی
4. ترکیب عناصر یادشده و ظهور هویت ایرانی نتیجهی مستقیم آن سه ویژگی دولت هخامنشی به عنوان نخستین صورتبندي «کشور ایران» بوده است. و آن نیز خود نتیجهی سه خصوصیتی است که ورود و جایگیر شدن اقوام آریایی در ایران را از سایر مهاجرتها متمایز ميسازد. آریاییهایی که به فلات ایران کوچیدند، چنان که گفتیم، کوچی صلحجویانه را تجربه کردند و خود را در همسایگی تمدنهای دیرپایی یافتند که قدمت کهنترینشان (ایلام) در آن هنگام به دو هزار سال بالغ میشد.
این بدان معناست که قبایل آریایی به سرزمینی برهوت و اقلیمی خالی از سکنه گام نگذاشتند، بلکه خود را در سپهری فرهنگی یافتند که توسط اقوامی با هویت قومی و ملی ویژه، و پیشینهای پرافتخار و درخشان اشغال شده بود. پارسها و مادها، برخلاف روش مرسومِ قبایل مهاجر، مراکز تمدنی کهنسالِ سرزمین میزبانشان را از میان نبردند و روشِ سادهلوحانهی حمله به آنها و غارت کردن ثروتهایشان را برای تسخیر تمدنشان برنگزیدند. برعکس، به عنوان مردمی نورسیده و نوآموز در همسایگی ایشان ساکن شدند، با ایشان روابط تجاری و فرهنگی برقرار کردند و به تدریج با آنها درآمیختند. ناگفته نماند که پارسها خود به عناصر تمدنی نوآورانه و قدرتمندی مجهز بودند که فنآوری آهن، فلسفه و جهانبینی زرتشتی، و فنون استفاده از اسب در میانشان برجستهتر بودند. بنابراین موقعیت قبایل آریایی در کنار ایلامیان و گوتیها با جایگاه یونانی- مقدونیها نسبت به هخامنشیان شباهتی نداشت. قبایل آریایی، همزمان با ترکیب شدن با ایلامیها و گوتیها و بابلیها و آشوریها در ایران شرقی، دولتهای بزرگی را پدید آورده و ساختارهای دینی و اخلاقی چشمگیر و تکاندهندهای را ابداع کرده بودند. احتمالاً این پیشینهی متمدنانه و برتری فنآورانه یکی از دلایلی بوده که جوش خوردنِ سریع نوآمدگان با بومیان را ممکن ساخته و به قبایل کوچگرد اعتماد به نفس کافی برای پذیرش عناصر فرهنگی بومی را داده است.
این ملایمت و صلحی که در ورود آریاها به فلات ایران دیده ميشود، احتمالاً ناشی از ضعف نظامی نبوده است. چرا که همین قبایل در فاصلهی یکی دو نسل موفق به تسخیر جهان میشوند. این ارتباط، از نوع شیفتگی و حل شدن در تمدن دیرینهتر هم نبوده است. چرا که پارسها و مادها، در عینِ رابطه با تمدنهای پیشکسوت و وامگیریهای گسترده از آنها، زبان و لباس و دین و حتا خط خاص خود را پدید آوردند و از نظر فرهنگی چنان بر میزبانان خویش برتری یافتند که بعد از چند قرن ایشان را در خود حل نمودند و تمدنی پدید آوردندکه دیگر ایلامی، گوتی یا بابلی نبود، بلکه چارچوبی برای ترکیب تمام منشها و دادههای فرهنگی متکثرِ موجود بود، به همراه نظمی سیاسی و پیکرهی معنایی غالبی که نوظهور و «ایرانی» بود.
اسناد زیادی – بیشتر در بایگانیهاي آشوری- در دست است که روابط گستردهی آریاهای نخستین را با تمدنهای ایلام و مانا و گوتیوم نشان میدهد. بر مبنای شواهد مکتوب، میدانیم که پارسها و مادها با ایلامیها و ماناها و گوتیها در برابر حملات آشوریها متحد میشدهاند، با ایشان روابط تجاری گستردهای داشتهاند و در عین حال به صورت شریکی مستقل عمل میکردهاند و تابع ایشان نبودهاند. چرا که، در نهایت، وقتی آشوربانیپال خاک شوش را به توبره کشید، پارسها به عنوان قدرتی مستقل و چشم به راهِ خلاء قدرتِ ناشی از این هجوم، بیطرفی اختیار کردند و از همسایگان بدفرجامشان در نبرد با آشوریها پیروی نکردند. چنین چیزی در مورد سازمانیابی مادها برای مقاومت در برابر آشوریها هم دیده میشود. قبایل ماد به شکلی خودجوش و بدون تأثیرپذیری از ایلامیها و ماناها اتحادیهی نظامی خود را تشکیل دادند و به ایستادگی در برابر آشوریها پرداختند.
این ویژگی مادها و پارسها، یعنی همسایگی صلحجویانه، آمادگی برای جذب عناصر فرهنگی ارزشمند و در عین حال حفظ استقلال و منافع خویش همان است که، با چند آزمون و خطا و صیقل خوردن، به ظهور دولت هخامنشی منتهی شد. چنین مینماید که ایرانیان به دلیل تجربهی تاریخی موفقشان در همزیستی مسالمتآمیزِ با اقوام کهنسالتر، و لمس دستاوردهای اقتصادی، نظامی و فرهنگی ارزشمند آن، آمادگی تکرار این الگو را در سطوحی کلانتر پیدا کرده بودند. اتحاد نظامی قبایل ایرانی زیر تأثير قوای مهاجم بیگانه، و بر مبنای توافقی دو سویه و منافعی مشترک، انجام گرفت. گویا این تجربه و سیر موفقِ وامگيري از شهرهای ایلامی و مانایی، شیوهی تکیه کردن بر نقاط اشتراک و دستیابی به توافقها را به اجداد ما آموزانده باشد. اگر بخواهیم به زبان نظریههای جامعهشناسانه سخن بگوییم، باید فرض کنیم که شکلگیری ایران، با ظهور الگویی جدید از روابط بینالملل و سازماندهی نیروهای اقتصادی و نظامی همراه بوده است؛ الگویی که، بیش از کشمکش، بر توافق تکیه میکرده است.
دولت در جهان پیشاهخامنشی عبارت بود از: مجموعهای از شهرهای کشاورز، با هویت دینی و زبانی ویژهاش که در جنگی دایمی با دولتشهرهای همسایه و زیر سایهی تهدید همیشگی هجوم قبایل کوچگرد تا مدتی کوتاه دوام میآورد. چنین دولتهایی بر مبنای کشمکش درونی مدعیان سلطنت و رقابت کاخ شاه و معبدِ کاهن سازمان مییافتند و دوام و بقایشان به کامیابی در نبرد با دولتهای همسایه و پس راندن حملات قبایل مهاجم بستگی داشت. به عبارتی، نبرد، خشونت و دشمنی محور تعریف آرایش نیروهای اجتماعی در این دوران بود.
ظهور دولت هخامنشی به معنای چرخشی جدی در این وضعیت بود. هخامنشیها در تدوین قواعدی پایه که ارتباط دوستانهی اقوام و قلمروهای همسایه را تضمین کند، کامیاب شدند. این قواعد، از سویی خودمختاری نسبی و هویت محلی (زبان، دین، لباس، و…) این اقوام را دستنخورده باقی میگذاشت، و از سوی دیگر با حضور نظامی ارتش شاهنشاهی از زیادهطلبیها و دستاندازیهایشان به یکدیگر جلوگیری میکرد و با کمک نظام اقتصادی عقلانی و نوظهوری شیوههای تولید محلی را در سطحی جهانی با هم ترکیب میکرد. در نتیجه، آرامش و صلحی حاصل آمد که در سایهاش اقتصاد و تجارت شکوفا گشت و شاخههای گوناگون فرهنگ با سرعتی بیسابقه توسعه یافتند.
تأکید بر احترام به دیگران، رواداری دینی و زبانی و فرهنگی، و پافشاری بر نقاط اشتراک و منافع عمومی را از نخستین آثار بر جای مانده از هخامنشیها میتوان بازیافت. استوانهی اکدی کوروش بزرگ، و متنی که در شرح گشودن دروازههای بابل به دست داده، به خوبی نشان میدهد که این سیاستِ مشروعیتبخشی به سلطه بر مبنای توافقها، و چیرگیِ نظامیِ درآمیخته با جلب رضایتِ اقوام گوناگون، از نخستین روزها سرمشق غالب در شاهنشاهی هخامنشی بوده است. در عمل، تصور این که مادها و پارسها بتوانند تنها با تکیه بر نیروی نظامی و نبوغ سردارانشان تمام قلمرو نویسای میانی را در مدت یک نسل بگشایند و آن را برای بیش از دو قرن در قالب دولتی متمرکز نگه دارند، بسیار نامحتمل است.
پس از کوروش جهانگشایان دیگری ظهور کردند که قلمرويی با وسعتی کمابیش مشابه را در طول عمر یک تن گشودند. اسکندر و چنگیزخان و آتیلای هون و ناپلئون و هیتلر نمونههایی از این افراد هستند. اما جهانگشایی این افراد با کوروش دو تفاوت بنیادی دارد. نخست آن که معمولاً دامنهی قلمروهای فتحشده توسط ایشان بسیار کمتر از دستاورد کوروش بود، و دوم آن که پایداری این قلمروهای فتحشده بسیار اندک بود. همهی این سرداران در زمان عمر خویش با شورش موفق اقوام شکستخورده روبهرو شدند که در مورد ناپلئون و هیتلر به فروپاشی این قدرت نظامی بعد از چند سال انجامید. در مورد آتیلا و اسکندر که قلمرو بزرگی را به ارث از خویش باقی گذاشتند، این دولت بزرگ بيدرنگ پس از مرگشان تجزیه شد. در تنها موردِ به نسبت موفق که به جهانگشایی مغولان و اعراب مربوط میشود، نوادگان فاتحان اولیه ناچار شدند با خشونتی بیسابقه این قلمروها را برای بارهای متوالی فتح کنند و عملاً با خالی کردنش از جمعیت آن را تابع خود سازند. در کل، اگر تاریخ جهان را بنگریم، جهانگشاییهای نظامی بلندپروازانه به تشکیل یک دولت پایدار منتهی نمیشود. موفقترین دولتهای برآمده از این شیوه – دولت سلوکی، اموی، ایلخانی، فرانک، و یائو در چین – در حدود یک قرن دوام دارند و به سرعت در زمینهی میزبان خود حل میشوند.
به این ترتیب، چنین مینماید که از میان تمام تلاشهای جهانگشایان برای دستیابی به یک دولت جهانی، تنها کوروش کامیاب شده باشد. دلیل این کامیابی، در شرایط اجتماعی زمانهی کوروش و شیوهای نهفته است که او برای حل معماهای پیشاروی خویش برگزید. مقاومت بسیار اندکِ کشورهایی که توسط کوروش گشوده شد، و وفاداری غریبی که اقوام تابع تا 230 سال بعد از خود نشان دادند، نشانگر این است که سیاست هخامنشیان و نگاهشان به قدرت تفاوتی بنیادین با شیوهی پیشینیان و پسینیانشان داشته است. نکتهی کلیدی در این میان، میتواند به همین تأكيد هخامنشیها بر منافع مشترک و دستیابی به توافق مربوط باشد؛ تأكيدی که نطفهاش در جریان همسایگی قبایل آریایی با تمدنهای کهنسالتر فلات ایران بسته شد، و با ماجراجوییهاي نظامی مادها و واکنشهای تدافعیشان در برابر آشوریان درآمیخت تا سازماندهی سیاسی نوینی را برای جهان قلمرو باختری فراهم آورد.
این سازماندهی سیاسی نوظهور یکسره با آنچه پیش از آن وجود داشت، متفاوت بود. پیش از فراز آمدن هخامنشیان آشوریها، ایلامیها، مصریها و بابلیها با فتح سرزمينهاي بیگانه و جایگزین ساختنِ نهادهای سیاسی مغلوبان با نهادهای خویش سلطهی سیاسیشان را تثبیت میکردند. شاه آشور و ایلام هر بار بعد از فتح بابل برادر یا پسر خویش را به عنوان شاه بابل بر تخت مینشاند و سربازان و سرداران عالیرتبهی بابلی را با سربازان اشغالگر جایگزین میکرد. به همین ترتیب، آشوریها و مصریها با چیره شدن بر سرزمینهایی مانند سوریه و فلسطین میکوشیدند تا سبک پوشش، خدایان و قواعد هویتی مربوط به خویش را در میان مردم شکستخورده ترویج کنند و به این ترتیب، حضور زورآور خویش را به شکلی نمادین در جامعهی مغلوب تثبیت نمایند. این بدان معنا بود که نهادهای سیاسی، دینی و فرهنگیِ جامعهی شکستخورده با نهادهای مشابهی که توسط نیروی اشغالگر احداث شده بود، جایگزین میشد. برداشت اقتصادی پیروزمندان از سرزمينهاي شکستخورده هم، به همین ترتیب، در قالب خراج (مصر) یا غارت مستقیم (آشور) ممکن میشد. این قاعدهی عمومی فتح کردن یک سرزمین دیگر در دوران پیشاهخامنشی بود و همان بود که پس از ایشان نیز در جهان مقدونی و بعدتر رومی باب گشت.
این شکل از سلطه با حضور زورآور و سرکوبگر نظامی فاتحان، شورشهای مداوم مردم مغلوب، و تاراج و غارت پیوستهی ایشان همراه بود. عادت کردن به این شیوه از سلطه ورزیدن باعث شده تا برخی از تاريخنويسان امروزین به خاطر غیاب این متغیرها، درجهی نفوذ و اقتدار هخامنشیان را در استانهای شاهنشاهی نامشخص و مبهم بدانند. این حقیقت که نظم اجتماعی و سنن محلی و سلیقههای هنری قومی در دوران هخامنشی دستنخورده باقی مانده را برخی به ناتوانی هخامنشیان در تأثیرگذاری بر فرهنگ مردم تابع نسبت دادهاند و برخی دیگر غیاب تبعید گروهی، کشتار و سرکوب جنبشهای مردمی در این دوران را همچون ناتوانی ایشان در برقراری چیرگی سیاسی تفسیر کردهاند.
هخامنشیان اما، برای نخستین بار، به جای دست یازیدن به این شیوه و رقابت کردن با نهادهای اجتماعی سرزمین شکستخورده، نهادهای نوینی را بدان افزودند و به این ترتیب امکان دستنخورده باقی گذاشتنِ نهادهای قدیمی را به دست آوردند. پارسها با ایجاد پردیس شاهی، تأسيس پادگانها و مراکز دینی نوظهور، ایجاد شبکهی راهها و تثبیت نظام پولی، و بنیان نهادن نهادهای سیاسی و اقتصادی و فرهنگی تازهای اقتدار خویش را مستقر میکردند. هیچ یک از این نهادها تا پیش از ورود ایشان به صحنه با این ترتیب وجود نداشت و از این رو در جوامع تازه ادغامشده رقیبی برایشان وجود نداشت. پارسها به کمک این شبکهی نوظهور از نهادهای اجتماعی بود که توانستند نهادهای قدیمی جوامع مغلوب را دستنخورده باقی گذارند و از حمایت و همراهی رهبرانشان برخوردار شوند. به این ترتیب، نخبگان اقتصادی و فرهنگی و اشرافیت سیاسی و دینی به جای آن که با همتایانِ پارسی خود وارد رقابت شوند، در همسایگی طبقههای مشابهی در سرزمينهاي همسایه بازنشانده میشدند و نهادهای مسلط پارسها همچون ابرسیستمی کلانتر ارتباط میان ایشان را بر عهده میگرفت. با این تدبیر بود که هخامنشیان توانستند ادیان، سنتها و سلیقههای هنری محلی را دستنخورده باقی گذارند و در عین حال سلطهی بیچونوچرا و فراگیری را بر قلمروی خویش اعمال نمایند. این بدان معناست که هخامنشیان ساخت قدرت جدیدی را مبتنی بر سازماندهی و نظارت ابداع کردند و آن را جایگزین ساختهای پیشینِ مبتنی بر مداخله و خشونت نمودند. این همان تقابلی است که پیر بریان با دو کلیدواژهی قدرت و نظارت آن را صورتبندي کرده است.[1]
بهترین نمودِ این شبکهی جدید قدرت، نمادین شدن روابط فرمانروا و فرمانبر است. تا پیش از دوران هخامنشی، شکلِ غالبِ چیرگی یک پادشاه بر قلمروی بیگانه چنین بود که آن پادشاه با ارتش خویش به قلمرو مورد نظر میتاخت، شهرها را میگشود و ویران میکرد، شاهی دستنشانده را بر تخت مینشاند، و شمار زیادی از اهالی را به عنوان گروگان یا تبعیدی به سرزمین خود میبرد. تداوم سروری این پادشاه بر تابعانش هم با ارسال منظم خراجی کلان، و گاه سپاهیانی فرمانبردار نمایان میشد. این الگو را هم در میان شاهان آشوری و بابلی میبینیم و هم در مورد شاهان هیتی، میتانی و مصری. یعنی مستقل از نژاد و زبان و فرهنگ، در فاصلهی هزارهی سوم پ.م. تا نیمهی هزارهی نخست پ.م، که کوروش بزرگ ظهور میکند، تنها شکل شناختهشده برای برقراری ارتباط میان شاهِ پیروزمند و حاکمان مغلوب و فرودست، کنترل فیزیکیِ بدنِ قوم تابع و دریافت منابع مادی از ایشان بوده است؛ الگویی که معمولاً دیر یا زود با سرکشی فرمانبران و چرخهای نو از هجوم و غارت و گروگانگیری همراه میشده است.
در دوران هخامنشیان، برای نخستین بار، روابط میان شاهنشاه و امیران و حاکمان محلی ماهیتی نمادین به خود گرفت. نویسندگان یونانی و در میانشان هرودوت بیش از همه در نوشتههاي خود به این موضوع اشاره کردهاند که نشانهی تابعیت از شاهنشاه آن بوده که حاکم محلی قدری آب و خاک برای شاهنشاه ارسال کند. این رسم قاعدتاً از مقدس دانستن آب و خاک – برداشتی زرتشتی – برمیخاسته و شباهتی دارد به رسمِ فرستادن پسماندهی خوراک خدایان برای شاهی مهاجم، که در میان بابلیان رواج داشته است. در بابل، خوردنِ پسماندهی خوراک خدایان – که مادهای مقدس قلمداد میشد – امتیاز ویژهی شاه بابل بوده است. به همین دلیل هم وقتی شروکین دوم در سال 710 پ.م. شهرهای شمال بابل را در هم کوبید و این شهر را تهدید کرد، گروهی از کاهنان به نمایندگی از مردم بابل به نزدش رفتند و قدری پسماندهی خوراک خدایان را برایش بردند و به این ترتیب نشان دادند که او را به عنوان شاه بابل پذیرفتهاند.[2] با وجود اين، این که دادن آب و خاک نشانهی تابعیت سیاسی باشد رسمی پارسی است و پیش از دوران هخامنشی پیشینهای نداشته است.
مواردی که در تواریخ هرودوت آب و خاک اهدا میشود عبارتند از: وقتی داریوش میبیند سکاها از برابرش میگریزند از آنها میخواهد با دادن آب و خاک تابع او شوند و از جنگ بپرهیزند؛[3] فرمانبری شاه مقدونیه و ازدواج شاهدختی مقدونی با سرداری پارسی به عنوان پیامد ارسال آب و خاک؛[4] اهدای آب و خاک به آرتافرن – شهربان ایونیه – توسط سفیران آتن؛[5] فرمان داریوش برای آن که تمام دولتشهرهای یونانی برای نشان دادن تابعیت خود آب و خاک اهدا کنند[6] و گردن نهادن تقريباً تمام شهرها جز آتن و اسپارت؛[7] اهدای این دو نماد توسط آلئوآدها که بر تسالی حاکم هستند؛[8] فهرست شهرهای فرستندهی آب و خاک و شرح سوگند و پیمان دوستی ایشان؛[9] گسیل کشتیای با آب و خاک به سوی خشایارشا توسط گلون شاه سوراکوزای؛[10] و تسلیم شدن سپاه تبس که در نبرد ترموپولای با خشایارشا میجنگیدند و یادآوری این که پیشتر آب و خاک فرستاده بودند كه خشایارشا به همین دلیل از جانشان درگذشت اما فرمان داد بر آنها داغ بنهند تا نشانهی پیمانشکنیشان باشد.[11]
آملی کورت اهدای آب و خاک را نوعی پیشدرآمد برای انعقاد پیمان دوستی و تابعیت قلمداد کرده و آن را همچون نمادی برای فرمانبرداری دانسته است که پذيرشِ برتری طرف دریافتکننده را میرساند و بنابراین تعیین چارچوب سیاسی عقد قراردادها را ممکن میسازد.[12] اينها همه نشانهی آن است که نوع ارتباط هخامنشیان با اتباعشان با آنچه پیش از ایشان سابقه داشته، متفاوت بوده است. مسیرهای جریان یافتن قدرت در میان تابعان و سروران، پس از ظهور کوروش، یکسره دگرگون گشت و به مرتبهای چندان نمادین و توافقمدار برکشیده شد که حاکمی محلی برای ابراز تابعیت کافی بود کمی از خاک و آب سرزمینش – و نه گنجینهاش، پسرش یا خودش- را برای تضمین فرمانبرداری بفرستد.
5. مرور تاریخ هخامنشیان نکات ارزشمندی را مورد این سیاست نوین روشن میسازد. این حقیقت که شاهنشاهان هخامنشی در تمام کتیبههایشان، خود را شاه سرزمينهاي بسیار و مردم گونهگون مینامیدهاند معنادار است.
معنادار است که متنِ «خدای بزرگ است اهورامزدا که این زمین را آفرید، که آن آسمان را آفرید، که مردم را آفرید، که شادی را برای مردم آفرید، که داریوش را شاه کرد، یک شاه از بسیاری، یک فرمانروا از بسیاری»، که برای نخستین بار توسط داریوش نگاشته شد، بدون کم و کاست، تنها با تغییر دادن نام شاهنشاه، توسط خشایارشا، اردشیر اول، داریوش دوم، اردشیر دوم و اردشیر سوم بازنویسی شده است. این کتیبه، که تقريباً در تمام متنهاي بازمانده از دوران هخامنشی تکرار میشود و توسط تمام زمامداران این عصر بازتولید شده، به روشنی بیانیهای سیاسی است. متنی که رویکرد هخامنشیان نسبت به سرزمینشان و مردم تابعشان را آشکار میکند. تأكيد آغازین بر آفریدههای اهورامزدا (زمین، آسمان، مردم و شادی) و اشارهی روشن به «سرزمینها» و «شاهی از میان شاهان»، نشانگر آن است که شاهنشاهان هخامنشی خود را عنوان نمایندهای میدیدهاند که بر قلمرويی متکثر و گونهگون حکومت میکنند، و رسالتی را که برای خویش قائل بودهاند، به حفظ نظم و «توافق» در میان اقوام تابع مربوط میشده است.
داریوش شاه گوید: کارهای بد بسیاری انجام شده بود. من همه را نیک کردم. سرزمينها در آشوب بودند و یکدیگر را نابود میکردند. من به خواست اهورامزدا چنان کردم که دیگر هرگز یکی دیگری را نابود نکند. هر کس در جای خود قرار گرفت. از قانون من حساب میبرند و از این رو توانگر ناتوان را نمیزند و نابود نمیکند.[13]
با این زمینه، ميتوان برخی از اقدامهاي انجامشده در عصر هخامنشی را بهتر فهمید. این که داریوش نیروی انسانی عظیمی را برای کندن کانال سوئز بسیج میکند، یا خشایارشا دریانوردی پارسی را برای دور زدن آفریقا گسیل میکند تا راه تجاری با سرزمينهاي دوردست گشوده شود، تنها زمانی معنادار ميشود که هویت مشترک و همبستگی اجتماعی پدیدآمده در زمان شکلگیری ایران را مورد توجه قرار دهیم. در واقع، داریوش اولین شاهی است که در کشوری این قدر دور از زادگاه خود دست به عملیات عمرانی میزند. کانال سوئز بیش از اهالی پارس و ماد برای مصریان و دریانوردان فنیقی ارزشمند و سودمند بود، و گشوده شدن راه آفریقا هم بیشتر برای فنیقیهایی که با کارتاژ داد و ستد میکردند اهمیت داشت.[14] به همین شکل، احداث شبکهی قناتها در آسیای میانه و ایران شرقی، و انجام طرحهای بزرگی مانند احداث پردیسها و بوستانهای عمومی در تمام مراکز استانهای شاهنشاهی، نشانههایی هستند که عقلانی شدنِ برنامههای دولتی بر مبنای مفهوم منافع عمومی را نشان میدهند. این نخستین بار است که چنین مفهومی در چنین ابعادی آزموده شده و از برنامهریزیهای اجرایی سربلند بیرون آمده است. تنها در چارچوب این مفهوم است که میتوان چرخش معنادارِ اقتصاد در عصر هخامنشی را تحلیل کرد. اقتصادی که تا پیش از آن در دولت آشور بر نیروی نظامی و غارت کشورهای همسایه و تابع متمرکز بود، ناگهان دگرگون شد و بر دو رکنِ توسعهی کشاورزی و گسترش راههاي تجاری استوار شد. دلیل پایداری شگفتانگیز این نخستین شاهنشاهی جهانی و وفاداری اقوام دوردستی مانند هندیها و فنیقیها به این نظام، نشانهای از کارآیی این شیوه از سازماندهی اجتماعی بوده است.
به این ترتیب، کشور ایران از نخستین روزهای پیدایشاش، وضعیتی ویژه داشته است. از سویی این کشور به عنوان نظمدهنده و حاکم بر کل جهانِ شناختهشده در قلمرو میانی پا به عرصه نهاد و از سوی دیگر، شبکهای از روابط متکی بر منافع مشترک و توافق و اتحاد را در زیر پوششی از رواداری و احترام متقابل بر مردم گوناگون و کشورهای بسیارِ زیر سلطهاش تحمیل کرد. شبکهای که با سرعت خیرهکنندهای مورد پذیرش واقع شد و وفاداری دیرپای کشورهای تابع را برای کشور نوپای ایرانِ به همراه داشت. وفاداریای که باعث ميشد ارتش شاه همواره از رستههایی از اقوام گوناگون که با سلاحهای ویژهی خویش میجنگیدند، و از افسرانی همزبان فرمان میبردند، انباشته باشد، بیآنکه حتا یک نمونه شورش قومگرایانه یا تلاش برای ترور شاهنشاه از ایشان سر بزند. به این ترتیب، «صلح و نعمت و دولتِ خوب» بر «آشوب و آدمکشی و ستم» چیره شد.
6. جوامع انسانی، و نظامهای فرهنگی و شناختی بر مبنای دوگانههایی معنایی سازمان یافتهاند که با وجود ذهنی بودن و غیابشان در جهان خارج، عموماً عینی فرض میشوند و به همین دلیل هم به مثابه امری اثرگذار، کردارها و سیر جوامع را تعیین میکنند. دوگانهی معنایی مهمی که از دیرباز در تمدنهای کهن وجود داشته است، به تقابل نظم و آشوب مربوط میشود. شاهان باستانی، خود را نمایندگان نظم میدانستند و خدایانی حامی نظم (مشهورترینشان مردوک) را پشتیبان خویش قلمداد میکردند. تاریخ اساطیری جهان باستان، سرگذشت کشمکش دایمی نیروهای حامی نظم (شهرها، ارتشهای دولتی و زمینهای کشاورزی) و نیروهای آشوبزا (قبایل مهاجم، دشمنان خارجی و سیل و خشکسالی) بوده است. از این روست که در دنیای باستان نظم و آشوب دو نیروی همپایه فرض میشدند و هیچ یک جز برای مدتی کوتاه بر دیگری چیره نمیگشت.
با ظهور شاهنشاهی هخامنشی، برای نخستین بار نظم به شکلی پایدار بر آشوب چیره شد. یعنی شکلی از این چیرگی ابداع شد که بر محور توافق و رضایت مردم استوار بود و برای همین هم مدتی بس طولانی دوام آورد. برای نخستین بار در این زمان، کل مردم نویسای یک قلمرو در قالب یک واحد سیاسی متحد سازمان یافتند و یک نظم و یک قانون بر همه جا حاکم شد. به عبارتی، در این زمان برای نخستین بار پهنهی زمین، مرکزی ثابت یافت که بسته به قومیت و جایگاه جغرافیایی اقوام تغییر نمیکرد و به شکلی استوار در کشورِ جهانیِ پارس – و در بنای نمادینِ تختجمشيد – قرار داشت. در این تاریخ بود که برای نخستین بار مفهوم مرکز و پیرامون معنایی جهانی یافت و کل شاهنشاهی هخامنشی که قانونمند و متحد و منظم بود، مرکزی شد که پیرامونی آشوبزده و بیقانون در حاشیهاش فرو خفته بود. ردپای این تمایزیابی نوظهور را به روشنی ميتوان در کتیبهها و اسناد به جای مانده از آن دوران باز یافت. شگفت آن که امروز روایتی از تاریخ این دوران رسمیت یافته که توسط نویسندگانی وابسته به حاشیهای بسیار متأثر از این مرکز – یعنی یونان – تدوین شده است!
از آنجا که پرسش مرکزی این گفتار شرایط شکلگیری مفهوم ایران و ایرانی در عصر هخامنشی است، قصد دارم بر متنهاي پارسی باستان متمرکز شوم. اگر به راستی مفهوم کشورِ ایران در آن دورانِ دوردست وجود داشته باشد و برنامهای برای تدوین هویت ایرانی جاری بوده باشد، باید بتوان ردپاهای آن را در متنهاي بازمانده از رهبران سیاسی آن روزگار باز جست. با مرور کلیدواژههایی که شاهان هخامنشی در قالب بیانیههای رسمی دولت خویش صادر کردهاند، میتوان دقیقتر به ماهیت قطبهای متضاد معنایی رایج در آن دوره و تلقی ایرانیان اولیه از آرایش آنها دست یافت. کتیبههای هخامنشی، با وجود بقایای کمشمارشان، دادههایی بسیار ارزشمند را در این زمینه برایمان فراهم میآورند. چرا که به راستی حجم کلیدواژگان دارای بار معنایی کلان و عام – مانند ستم، صلح، دولت خوب، دوستی، دروغ، دشمنی، راستی، شایستگی، اراده، و… – در آنها بسیار بیشتر از کتیبههای مشابهی است که پیشتر و بعدتر در تمدنهایی دیگر نوشته میشدهاند.
قدیمیترین متنهايی که به کشور ایران همچون کشوری یگانه و مشخص اشاره میکنند، در زمان زمامداري داریوش نوشته شدهاند و یکی از مهمترینِ این متنها، کتیبهی نقشرستم است که معمولاً زیر سایهی جلال و ابهت دیوارنگارهی بیستون مورد بیتوجهی واقع میشود. پیش از عصر داریوش، چند کتیبه با اعتبار مشکوک از ارشام و آریارمنهی هخامنشی در دست داریم و یک کتیبهی بسیار مهم از کوروش که با تعبیری باستانی، نخستین متن محترمدارندهی حقوق بشر در جهان است. با وجود اين، متنهاي پیشابیستونی در چارچوبی ملی نوشته نشدهاند. نخستین کتیبهای که در آن اشارهی مستقیم به کشور آریاییها و زبان آریاییها وجود دارد، کتیبهی بیستون است که بزرگترين متن دیوارنگاشتهی جهان هم هست. پس از آن، مجموعهای از متنهاي پراکنده از آسیب دوران محفوظ ماندهاند که به نظرم مهمترینشان کتیبههای نقشرستم است.
در کتیبهی بیستون، آرایش منظمی از جفتهای متضاد معنایی به چشم میخورند که محور اصلیشان عبارتند از: ایزدی یگانه به نام اهورامزدا؛ پادشاهی دادگر به اسم داریوش؛ و مردم یا سپاهیانِ خوب (اومرتیَه و اوکارَه). در این متن، داریوش بارها و بارها به حمایتِ اهورامزدا و همراهی و پشتیبانی مردم اشاره کرده است. در مقابل این سه نیروی متحد، سه عامل اهریمنی صف کشیدهاند: گوماتا و سایر مدعیان تاجوتخت که دروغگو هستند؛ خودِ دروغ که تجلی تشخصیافتهای مانند اهریمن در برابر اهورامزدا ندارد ولی همچون او نیرویی تأثیرگذار است؛ و سوم مردمی که هوادار شاهان دروغین هستند. از دیرباز این سه جفتِ متضاد – خدا، شاه و مردم – را به عنوان بازماندههایی از سه طبقهی اجتماعی آریایی کهن تفسیر کرده بودند. یعنی اهورامزدا را نشانهی طبقهی موبدان و پریستاران، شاه را نماد طبقهی جنگاوران، و مردمان را نشانهي طبقهی کشاورزان میدانستند.[15]
این نکته پذیرفتنی است که نظامهای اجتماعی کشاورز اولیه سه کارکرد اصلیِ تولید ماده (کشاورزی)، تولید معنا (معبد) و سازماندهی قدرت (ارتش) را در هستهی مرکزی خود داشتهاند و میتوان دیدگاه دومزیل را نیز پذیرفت که این کارکردها در اساطیر و متنهاي حماسی آریاییهای باستانی انعکاس یافته باشد. این هم بیتردید راست است که داریوش در کتیبههایش بارها و بارها به این سه عامل اشاره کرده است. با وجود اين، به گمانم مهم پنداشتن این سه مفهوم و برتر دانستنشان نسبت به سایر کلیدواژگان، از پیشداشتهای مفسران امروزین برخاسته و ناشی از وفاداریشان به آرای دومزیل است. منابع پارسی باستان، هر چند پژواکی از نظم اجتماعی سهلایهای یادشده را نشان میدهند، اما شالودهی مفهومی خود را بر مبنای آن استوار نمیکنند. در واقع، اگر این منابع درست خوانده شوند سه جفت متضاد معنایی كاملاً متفاوت را نمایان میسازند و کلید دستیابی به این خوانش، کتیبهی بیستون است.
کتیبههای نقشرستم از دو جنبه اهمیت دارند. نخست آن که، بر گور یکی از دو بنیادگذار نظم جدید حک شدهاند و به نوعی وصیتنامهی او را برمیسازند. محتوای این کتیبهها با تاریخنگاری رسمی و مشروعیتبخشِ بیستون تفاوتی اساسی دارد و بیشتر به مجموعهای از اندرزها و آرزوها شباهت دارد. نزدیک بودن به مرگ، همگان را به راستگویی تشویق میکند، و داریوشِ پیر نیز هنگام تنظیم متنی که قرار بوده بر آرامگاهش حک شود، به همین ترتیب عمیقتر از دوران جوانیاش به دنیا مینگریسته است.
دومین دلیل اهمیت نقشرستم آن است که این متن، تبیینکنندهی صورتبندي غایی هویت ملی ایرانیان از دید یکی از بنیادگذاران آن است. یعنی در این متن، کلیدواژهها و مفاهیمی به کار گرفته شده که شالودهی بیانیههای رسمی هخامنشیان در سایر کتیبهها را نیز برمیسازد و در پاسخگویی به معمای هویت ایرانی بسیار کارآمد است. در این کتیبه، چند اشارهی جالب وجود دارد:
«اگر میاندیشی چند است شمار کشورهایی که داریوش شاه زیر فرمان داشت، پس نگارههایی که اورنگ مرا بر دوش دارند، بنگر. آنگاه خواهی دانست که نیزهی مرد پارسی بسی دور از پارس رزم جسته و نبرد آورده است.»
«اهورا مزدا مرا و شهریاریام را و این کشور را از آسیب دور بدارد.»
«ای مرد! فرمان اهورامزدا برایت ناگوار نباشد. راه راست را ترک مکن. خشونت نکن.»
بر زاویهی دیگر همین صخره، این جملات را میخوانیم:
«به خواست اهورامزدا من چنان هستم که راستی را دوست دارم و از دروغ بیزارم.»
«من نمیخواهم توانا بر ناتوان ستم کند. همچنين دوست ندارم به حقوق توانا از کارهای ناتوان آسیب رسد. آنچه راست است، من آن را میپسندم.»
«خواست خداوند بر زمین آشوب نیست. بلکه صلح، نعمت و حکومت خوب است.»
«… به نیروی ادراک و ارادهی خویش همواره کسی هستم که برای کارهای شایسته تصمیم میگیرد.»
«نوشتههایم را نگهدار باش. قانون را پایمال نکن. نگذار کسی در رعایت نظم و قانون نادان بماند.»
چنان که میبینیم، در این متن به این کلیدواژهها اشاره رفته است: نیزهی مرد پارسی، کشور، آسیب، راستی، دروغ، توانا، ناتوان، ستم، خشونت، آشوب، نظم، صلح، حکومت خوب، ادراک، اراده، کار شایسته، و قانون. و همهی اينها در کنار متن مهمی قرار دارند که سخن را با آن آغاز کردیم. متنی که میگوید: «اهورامزداست که این زمین را آفرید، که آن آسمان را آفرید، که مردم را آفرید، که برای مردم شادی آفرید.»
این کلیدواژگان که در متنی فشرده مانند کتیبهی نقشرستم در کنار هم آورده شدهاند، بیانی رسمی از مفاهیمی هستند که شالودهی هویت ایرانی را برساخته، و در درازای 25 قرن استخوانبندی آن را تشکیل داده است.
چیرگی نظم بر آشوب، و غلبهی مرکز بر پیرامون، نشانهای سیاسی بود که پیروزی آشکارِ یکی از دو جفت معنایی متضاد (جم) بر مفهوم رویارویش را در دوگانههای دیگر نیز نشان میداد. از دیرباز، لذت با نظم و رنج با آشوب گره خورده، و رستگاری و بدبختی، توانمندی و ناتوانی، قدرت و ضعف، زیبایی و زشتی، و راست و دروغ نیز جفتهای متضادی هستند که معمولاً با نظم و آشوب گره میخورند. به این شکل، زمانی که در نقشرستم اشارههای صریح داریوش را بازمیخوانیم و میبینیم که «خواست خداوند بر زمین آشوب نیست. بلکه صلح، نعمت و حکومت خوب است» درمییابیم که چیزهایی مانند صلح، نعمت (ناشی از کشاورزی و تجارت) و حکومت خوب با هم گره خورده و در برابر آشوب قرار گرفتهاند. داریوش در بیستون رابطهی صریح دیگری میان راستی و دولت، و دروغ و آشوب برقرار میکند. به همین ترتیب، از رابطهی شادی با اهورامزدا، و ستم با آشوب نیز آگاه میشویم.
پس کلیدواژگانی که داریوش در نقشرستم به کار میگیرد، بسیار معنادار هستند. هنگامی که او به سه عنصرِ اصلی آفریدهشده توسط اهورامزدا اشاره میکند (آسمان و زمین، مردم، و شادی)، در واقع، مشغول صورتبندي مفاهیمی است که در پرتو نظم هخامنشی از پیرایهی قطب مقابل آشوبزدهشان پاکیزه شدهاند.
در مورد آسمان و زمین، ابهام چندانی وجود ندارد. واژهای که داریوش در نقشرستم به کار گرفته و فرزندانش بعدها تکرار کردهاند، در واقع، همان است که هنوز هم در زبان فارسی کاربرد دارد. او برای زمین از واژهی بوم (بومانَم) بهره گرفته و آسمان را هم با «اَسمانَم» نامیده است که نیای آسمان در فارسی امروزین است. آشکار است که اشاره به زمین و آسمان، به خصلت جغرافیایی و اقلیمی سرزمین ایران اشاره دارد، یعنی آنچه در آن دوران کل گیتی شناختهشده را شامل میشده است. چنان که در لوحی گلی از شوش میخوانیم:
«من داریوش، شاه بزرگ، شاه شاهان، شاه سرزمینها، شاه در گسترهی زمین.»
و در آسیای صغیر به این کتیبه برمیخوریم:
«…یک شاه از بسیاری، یک فرمانروا از بسیاری، من خشایارشا، شاه بزرگ، شاه شاهان، شاه سرزمينهاي دارای مردمان گوناگون، شاه در این زمینِ بزرگ، دور، و گسترده…».
کتیبهای با همین مضمون، با تکیه بر «زمین بزرگ و دور و پهناور» در دو کتیبهی داریوش بزرگ در کانال سوئز و الوند، و همچنين نبشتهی اردشیر نخست در تختجمشيد هم تکرار شده است. اينها همه نشانگر آن است که شاهان هخامنشی و اتباعشان، کل گسترهی دور و پهناور زمین را زیر سیطرهی یک نظم و قانون میدیدند و به همین دلیل هم میتوانستند از زمین و آسمان و مردم به معنایی عام سخن برانند.
در دوران داریوش، زمین و آسمان فقط یک قلمرو را در بر میگیرد و کل آن قلمرو، پارس یا ایران نام دارد. این برداشتِ نیولی که دولت هخامنشی یک کشور به معنای دقیق کلمه نبوده و بنابراین نمیتوانسته تولیدکنندهی هویتی ملی باشد، احتمالاً از رعبی برخاسته که عظمت جغرافیایی این دولت و گسترش شگفتانگیز آن در دلهای پژوهشگران امروزین ایجاد کرده است. وگرنه مگر ممکن است دولتی وجود داشته باشد و شاه و ديوانسالاري و مرز و دژهای مرزی و نظام پولی و استاندههای وزنی متمرکز داشته باشد و بعد فاقد نام باشد؟
سخن نیولی تنها از یک نظر درست است و آن هم این که صورتبندي هویت ملی در دوران هخامنشی ماهیتی جهانی دارد و به کلی با آنچه پیش از پس از آن سابقه داشته است متفاوت است. در اينجا ما با یک واحد سیاسی غولآسا سر و کار داریم که تمام سرزمينها و تمام شهرهای مهم را در بر میگیرد و در بیرون از خود واحد سیاسی مشابهی ندارد. از این رو، انگارهي شاهان و شهروندان از دولت هخامنشی کشوری در میان سایر کشورها نبوده است. به عبارت دیگر، ایشان دولتی و کشوری به گستردگی و عظمت جهان را در پیش چشم داشتهاند و از این روست که با عبارتِ آسمان و زمین و این زمینِ دور و گسترده بدان اشاره میکنند. داریوش در این چارچوب میتواند بگوید: « کام اهورامزدا چنین بود که در تمام این زمین (بوم) مرا به عنوان انسان (مرد) برگزید و مرا در تمام این زمین شاه کرد»[16].
کافی است به متنهاي پارسی باستان بنگریم تا ببینیم که هخامنشيان تصویر ذهنی كاملاً روشن و دقیقی از خود به عنوان یک دولت متمرکز و متمایز دارند و شاهانشان هم خویشتن را در زنجیرهای از رهبران سیاسی که بر کشوری یگانه فرمان میرانند، مجسم میکردهاند. با این تفاوت که کسی همتای ایشان نیست، و تنها شاهان گذشته و آیندهاند که میتوانند همتای ایشان محسوب شوند. از این روست که در محور زمان اشارهی فروتنانهی «یک شاه در میان بسیاری» را داریم، و در محور مکانی عبارت پراعتماد به نفسِ «این زمین و آن آسمان» را. آنچه بر لوح زرین شوش نوشته شده: « داریوششاه (دوم) گوید: اهورامزدا این کشور را به من داد، از بخشش اهورامزدا من شاه این سرزمین هستم.» و یا « گوید اردشیرشاه (سوم): بادا که اهورامزدا و ایزد مهر مرا و کشور مرا و آنچه را انجام دادهام حفظ کند.» جز این چه معنایی میتوانند داشته باشند که شاهی در مورد کشورش سخن میگوید؟
بر خلاف نظر نیولی، این کشور یگانه و جهانگستر نام و نشانی مشخص هم داشته است. شاهان هخامنشی آن را روی هم رفته پارس مینامیدند. توجه داشته باشید که نام پارس در این دوران، دیگر بر معنای یک استان یا قومیت دلالت نمیکند. از خواندن نبشتههای داریوش میتوان دریافت که به خاطرِ استفاده از این نام در معنایی انتزاعی و عامتر بوده که دبیران هخامنشی از به کار گرفتنش در فهرست استانها پرهیز میکردهاند. در تختجمشيد نوشتهاند: « گوید داریوششاه: این کشور پارس که اهورامزدا مرا ارزانی داشت، زیباست و دارای اسبان خوب و مردم خوب است»[17].
بنابراین یک کشورِ پارس (دَهیائوش پارسَه) وجود داشته که قلمرو سیاسی هخامنشی را برمیساخته است. ترکیب این دو کلمه ممکن است این ابهام را ایجاد کند که منظور استان فارس بوده و نه سراسر شاهنشاهی هخامنشی. برای رفع این ابهام میتوان شاهدهایی از متنهاي دیگر آورد تا معنای دقیق هر دو این کلمهها روشن شود.
در شرایطی که پارس به تنهایی به کار گرفته شود، معمولاً منظور استان فارس است. مثلاً داریوش در کتیبهی افتتاح کانال سوئز نوشته که: « داریوششاه گوید: من پارسی هستم، از پارس مصر را گرفتم… ناوها از راه این کانال به پارس رفتند، همان طور که کام من بود.» یا در نقشرستم نوشت: « نیزهی مرد پارسی دورتر از پارس جنگ آزموده و نبرد آورده است». اما جالب است که در این موارد هرگز ترکیب «دهیائوش پارسه» یعنی سرزمین پارس به کار گرفته نشده است.
چنان که گذشت، دهیه در کل به معنای سرزمینِ کشاورزان است و به خصوص اگر همراه با فهرست استانهای شاهنشاهی بیاید استان معنی میدهد. اما در پارسی باستان اگر دَهیَه با نام خاص استانی نیاید و در فهرستی از سرزمينها گنجانده نشود، به کلیت کشور هخامنشی دلالت میکند. به این چند نمونه بنگرید:
داریوش در تختجمشيد: « اهورامزدا مرا یاری کند، و با بغان، خاندان شاهی و این کشور (دَهیائوم) را از دشمن، از خشکسالی و از دروغ بپاید»[18]. باز داریوش در نقشرستم – پس از نام بردن از استانهای شاهنشاهی و تأكيد بر این که مردم گوناگون دارند: « اهورامزدا مرا و خاندان مرا و این کشور (دَهیائوم) را از آسیب بپاید»[19].
بدیهی است که در اينجا منظور از دهیائوم یک استان خاص یا سراسر کرهی زمین به معنای عام کلمه نیست، چون داریوش تصریح کرده که نظم سیاسیِ حاکم بر کلیت کشور است که در خطر دروغ و دشمن قرار دارد. پس دهیائوم اگر به تنهایی بیاید، بسته به بافت سخن، کشور هم معنی میدهد. البته شاهان هخامنشی گذشته از کلمهی دهیه کلیدواژهی دیگری را برای اشاره به دولت و کشور خود مورد استفاده قرار میدادند. این واژه «خْشیام/ خْشَچام» است که مثلاً در نبشتهی (DPh) داریوش در تختجمشيد دیده میشود و قدرت یا پادشاهی معنا میدهد. به هر صورت، از نمونههای یادشده، که از میان شمار بیشتری انتخاب شدهاند، برمیآید که هخامنشیان بیتردید قلمرو خود را یک کشور، یعنی یک سرزمین با مرزهای معلوم و سیطرهی سیاسی مشخص، همچون یک قدرت (خشیام) در نظر میگرفتهاند.
بنابراین دهیه همواره معنای استان را نمیدهد و معنای دقیق آن همان سرزمین است که شرحش گذشت و اگر به تنهایی یا با نام پارس بیاید کل کشور ایران را معنی میدهد. باز شواهد دیگری میتوان ذکر کرد که در بافت متنهای یادشده «دهیائوش پارسه» کشور پارس معنی میداده و به کلیت قلمرو هخامنشی اشاره میکرده است و مراد از آن استان فارس و یکی از اقوام تابع شاهنشاهی نبوده است. این تفسیر از کتیبهها با کاربرد کلمهی پارسی نیز همخوانی دارد. چون در نبشتههای هخامنشی وقتی کلمهی پارسی (پارسَم) هم به تنهایی میآید، منظور از آن عضوی از قبایل پارسی نیست. اگر پیش از پارسی نامی خاص باشد و پارسی همچون صفتی برای شخصیتی حقیقی به کار گرفته شود، صفتی است که قومیت او را نشان میدهد، اما در سایر موارد کلمهي پارسی به تنهایی نشانگر هر یک از شهروندان شاهنشاهی است.
شواهد زیادی برای این کاربرد واژهی پارسی میتوان آورد. مثلاً در کتیبهی داریوش در تختجمشيد (DPe) نخست فهرستی از استانهای هخامنشی ذکر شده و بعد این جمله آمده: « اگر این گونه میاندیشی که از دیگری نترسم، این مردم پارس را بپای.» معلوم است که در اينجا منظور از مردم پارس عضوی از قبیلهي پارسی نمیتواند باشد، چرا که در فهرست استانها هم نام پارس نیامده و چنان که گفتیم، در ابتدای کار هم پیش از ذکر نام استانها داریوش گفته که با پارسیها قانون خود را بر این سرزمينها روان ساخت. این تعبیر که این سرزمین و مردم پارس را بپای، بارها در متن داریوش تکرار شده است و از معنای متن و آمدنش پس از فهرست استانها برمیآید که به کلیت کشور هخامنشی و شهروندان آن اشاره میکرده است.
این اشارههاي مکرر به عبارت سرزمین و کشور در این کتیبهها نشانگر آن است که هخامنشیان در عینِ قائل بودن به تکثر و تنوع در «نژادهای مردم گوناگون» و «کشورهای بسیار»، کل این مجموعه را در قالب یک کشور و یک سرزمین متحد مینگریستهاند و در عمل هم برنامهریزی منسجم و هدفمند اقتصادیای که در این دوران از این شاهان سراغ داریم، جز با چنین تلقیای ممکن نمیبوده است.
با این شرح، میتوانیم بار دیگر به متن داریوش و متن «بوم، مردم، شادی» در نبشتههای شاهان بازگردیم. تا اینجای کار گفتیم که عبارت این زمین و آن آسمان که بارها در سرلوحهی نبشتههای هخامنشی تکرار شده، به کشور پارس و قلمرو و دولتِ شاهنشاهی اشاره میکرده است و دقيقاً تعبیر ملیت را در معنای پیشامدرن کلمه و در سطحی جهانی حمل میکرده است. داریوش و پس از او فرزندانش میگویند كه اهورامزدا پس از آفرینش این زمین و آن آسمان، مردم را آفرید. مفهوم مردم به روشنی به شهروندان شاهنشاهی اشاره دارد. در اينجا هم با عبارت مردم (مَرتیم) روبهرو ميشویم که هنوز در فارسی به کار برده میشود. در کتیبهها عبارت «مردمان بسیار» و «مردمان گوناگون» بارها ذکر شدهاند و نشان ميدهند مفهوم مردم به شهروندان و ساکنان گیتی – که مترادف ميشود با شهروندان شاهنشاهی – اطلاق میشده است. این نکته بسیار مهم است که شاهان بعد از اشاره به کشورشان که زمینهای زیر آسمان را در بر میگیرد، به کلمهی مردم اشاره کردهاند. آنان میتوانستند به طبقهي جنگاوران (کارَه)، اعضای قبیلهشان (قبیلهی پارسها) یا هر طبقه یا گروه چیرهی قومیِ دیگر اشاره کنند. اما به جای آن عبارت مردم را برگزیدند که دقيقاً انسان و مردم در معنای امروزین را میرساند.
سومین کلیدواژهای که در سرلوحهها به کار گرفته شده، حتا از مردم هم غیرمنتظرهتر و غریبتر است. داریوش هنگام نوشتن این متن، و نوادگانش هنگام تکرار کردنش، آشکارا به عناصر پایهای توجه داشتهاند که شاهنشاهی هخامنشی یا همان شالودهی نظم نوین حاکم بر گیتی را تشکیل میدهد.
«خدای بزرگ است اهورامزدا که این زمین را آفرید، که آن آسمان را آفرید، که مردم را آفرید،…»
اشاره به سرزمین ایران و آسمان و زمین، و به دنبال آن ارجاع به مردم، امری طبیعی به نظر میرسد، چرا که در هر صورت هر کشوری از یک قلمرو سرزمینی و مردمی که در آن زندگی میکنند تشکیل یافته است. ما با دیدگاه امروزین خود انتظار داریم که پس از این دو عبارت، چیزی شبیه به شاه، دولت یا حتا امری قدسی مانند دین یا شریعت عنوان شود. در واقع، داریوش میتوانست کتیبهاش به هریک از سه شکلِ زیر ادامه دهد:
– … که شاه شاهان را آفرید…
– …که دولت هخامنشی را آفرید…
– …که شریعت زرتشتی را آفرید…
بیآنکه مایهی شگفتی ما شود. اما داریوش با عبارت غافلگیرکنندهی (هیَه شیاتیم اَدا مَرتیهیَه) سخنش را دنبال میکند، و این عبارت در فارسی باستان یعنی «… که شادی را برای مردم آفرید».
به راستی چه چیز باعث شده که عبارت شادی (شیاتی) به رتبهی سومین مفهوم عمده در ساختاربندی نظم هخامنشی ارتقا پیدا کند؟ در مورد مفهوم این عبارت در عصر هخامنشیان ابهام اندکی وجود دارد. این واژه در گذشته نیز مانند امروز رضایت، خرسندی، شادمانی و لذت معنا میداده است.
با توجه به این سومین عبارتِ کتیبهی نقشرستم، کل آنچه تا پیش از این خواندیم معنایی دیگر مییابد. چنین مینماید که داریوش در این کتیبه به شالودههایی اشاره میکند که تداوم کشور ایران را ممکن خواهند ساخت. این سه شالوده عبارتند از: سرزمین، مردم و شادمانی و رضایت مردمان. بیانی که از دید جامعهشناسانهی امروزین ما كاملاً درست مینماید، اما در جهان انباشته از خدایان و تقدیرهای محتومِ باستان، بسیار زمینی و عرفیمسلک و در ضمن نوآورانه جلوه میکند.
اگر این متن را در کنار کتیبهی مشهور داریوش در دیوار جنوبی تختجمشيد بگذاریم، حقایق بیشتری آشکار میشود. در این کتیبه، داریوش میگوید: « اهورامزدا این کشور را بپاید از دشمن، از خشکسالی، و از دروغ.»
باز میتوان پرسید در میان تمام چیزهای تهدیدکنندهی قدرت هخامنشیان، چرا این سه مفهوم برگزیده شدهاند؟
عبارت به کار گرفته شده برای دشمن (هَئینای) در واقع مهاجمان کوچگردی بیگانه معنا میدهد و به مردم ارتباط مییابد؛ خشکسالی (دوشییارا) به اقلیم و زمین و آسمان مربوط میشود؛ و دروغ (دروگََه) نیز گویا به شادی ربط پیدا کند. به این ترتیب، داریوش در کتیبههایش منظومهای از مفاهیم و جفتهای متضاد معنایی را برای ما به یادگار گذاشته است که مبانیِ مفهومیِ برسازندهی نخستین دولت ایرانی را به خوبی صورتبندي میکند. برای ایرانیانی که صلحجویانه و بر مبنای توافق بر گیتی چیره شده بودند، حفظ این توافق و نگهداری نظمی که ضامن همزیستیِ ملل و اقوام گوناگون در کنار یکدیگر بوده، بیشترین اهمیت را داشته است. چنین مینماید که داریوش در اشاره به آسمان و زمین، مردم و شادی دستمایههای اصلی این توافق را برمیشمارد و در خشکسالی، دشمن و دروغ قطبهای متضاد این معانی را نشان میدهد؛ یعنی نیروهایی که توافق یادشده را تهدید میکنند.
پس نظم حاکم بر گیتی در شرایطی استوار میماند که شالودهای اقتصادی و زیربنایی از منابع طبیعی (آسمان و زمین) توسط مردمی همبسته و متحد (مردم) مورد بهرهبرداری قرار گیرد و رضایت و خرسندیشان (شادی) را تأمین نماید. این سه، به سه مفهوم کلیدی قدرت، معنا و لذت، که به نظرم شالودهی تمام صورتبنديهای رفتاری رادر جوامع انسانی برمیسازد، شباهت بسیار دارد.
منابع طبیعی عناصر برسازندهی قدرت هستند، و مردمی که از این منابع بهره میگیرند و نظامی اجتماعی را بر میسازند برسازندگان معنا هستند. اگر این جریان سیال و روان و موفق باشد، آنچه تولید ميشود لذت است، و این معادلهای ساده است برای تبیین دلیل پایداری نظام اجتماعی هخامنشی، که شالودهی سیاسی تمام امپراتوریهای آینده، و زیربنای فرهنگی جامعهی ایرانی را پیریزی کرد.
فرهنگ ایرانی، پیکرهای تنومند و دیرپاست که به شکلی شگفتانگیز، به یکباره با تمام عناصر اصلی و بنیادینش بر صحنهی روزگار پدیدار شد، و از آغاز نقشی تعیینکننده را در تاریخ جهان بر عهده گرفت. تأثير سترگ ایرانِ نوپا بر تاریخ سیاسی جهان، و اثر تعیینکنندهاش در تعریف شیوهای جدید از اندرکنش میان فرهنگها و اقوام همسایه، موضوعی است که در این روزگار ایرانیزدایی از فرهنگ جهانی به ندرت مورد اشاره واقع میشود، اما به سختی کتمانپذیر است.
قدرت، معنا و لذت – یعنی سه مفهومی که با تکیه بر منابع طبیعی و ساخت سرزمین، مردم و کردار رضایتمندانهشان پدیدار میشوند – از آغاز در نخستین صورتبنديهای موجود در مورد هویت ایرانی به صراحت عنوان شدهاند. امروز، فرهنگ ایرانی با وجود هزارههایی پر از فراز و نشیب همچنان دوام آورده و در این راستا چه دلیلی محکمتر از آن که ایرانیان هنوز هم کلیدواژگان دیرینه و بنیادینِ بوم، آسمان، مردم و شادی را به همان معنای باستانیاش ميفهمند و به کار میگیرند؟
تاریخ نشان داده است که سه مخاطرهی مورد نظر داریوش، خردمندانه مورد اشاره واقع شده است. تخریب منابع طبیعی و فقر ناشی از آن، هجوم اقوام بیابانگرد و غارتگر همسایه و ویرانی شالودههای تمدن ایرانی، و رواج دروغ و انحطاط اخلاقی مردمان – کلیدواژهای که به اندازهی شادی در کتیبهی پیشین غیرمنتظره مینماید – عواملی بودهاند که هر از چندگاهی روند رشد و توسعهی فرهنگ ایرانی را با وقفه و اختلال مواجه ساختهاند. فرهنگ، البته، مضمونی یکه و ایستا نیست که در تاریخی زاده شود و پس از آن در سیری پیوسته رو به انحطاط رود. در هر تعبیر، فرهنگ ایرانی چنین نبوده است و هر بار، پس از لطمههایی که از دشمن، خشکسالی و دروغ دیده، بار دیگر سر برکشیده و به شکلی تازه و با سازگاری با عناصری جدید خود را ترمیم نموده است. این سختجانیِ فرهنگ و تداوم شگفت هویت ایرانی شاید نتیجهی صورتبندی دقیق و درستی باشد که برای نخستین بار از هویت ایرانی در عصر هخامنشیان پدیدار آمد.
-
. بریان، 1388، 72-35. ↑
- . کورت، 1388، ج. 5: 187. ↑
- . هرودوت، کتاب چهارم، بند 132-126. ↑
- . هرودوت، کتاب پنجم، بند 20-17. ↑
- . هرودوت، کتاب پنجم، بند 49-48. ↑
- . هرودوت، کتاب هفتم، بند 133. ↑
- . هرودوت، کتاب هفتم، بند 233. ↑
- . هرودوت، کتاب هفتم، بند 131. ↑
- . هرودوت، کتاب هفتم، بند 133. ↑
- . هرودوت، کتاب هفتم، بند 163. ↑
- . هرودوت، کتاب هفتم، بند 233. ↑
- . کورت، 1388، ج. 3: 158-141. ↑
- . کنت، 1384: 463. ↑
- . موسکاتی، 1378 ↑
- . بالسر، 1388: 387-386. ↑
- . کنت، 1384: 466-464. ↑
- . کنت، 1384: 446. ↑
- . کنت، 1384: 445 و 446. ↑
-
. کنت، 1384: 451 و 452. ↑
ادامه مطلب: بخش پنجم: داریوش و معماری هویت ایرانی – گفتار دوم: آریاییها، ایرانیها و کشور ایران (1)