پینوشت
نوشتن تاریخ اکنون
11. كمتر از يك قرن پس از داريوش، زماني كه نوههايش بر ايران حكومت ميكردند، مردي در قلمرو او چشم به جهان گشود كه هرودوتوس نام يافت. هرودوت بخش عمدهي عمر خود را تا زماني كه مردي پخته شد، به عنوان شهروندي از شاهنشاهي پارس گذراند، و آنگاه به آتن كوچيد و در خدمت خانداني درآمد كه در آن هنگام در اين شهر حاكم بود. هرودوت روايتي از سرگذشت يونانيان و ايرانيان را در نه كتاب براي ايشان نوشت و پولي كلان بابتش دريافت كرد. هر چند اين متن در آن هنگام دروغپردازي دانسته شد و چندان به جد گرفته نشد، اما سه قرن بعد كه روميانِ نوآمده و تازه به دوران رسيده در برابر پارتيان قرار گرفتند و نياز به آفريدن هويت و سابقهاي را حس كردند، كتابهاي هرودوت را سودمند يافتند و به اين ترتيب بود كه مشاور نخستين امپراتور روم – سيسِروي اديب – براي نخستين بار هرودوت را «پدر تاريخ» ناميد.
هرودوت، هر چند در سنت جهاني تاريخنگاري فرد مهم يا نوآوري نبود، اما در سنت نوشتن تاريخ در غرب – به معناي روم و وارثان فرهنگياش- سرمشقي به تمام معني بود. بد نيست پيش از هر كار، نگاه كنيم به بخشي از كتاب تواريخ هرودوت. اين بخش را به طور تصادفي با گشودن تواريخ برگزيدم و مشابه آن را در سراسر اثر هرودوت ميتوان يافت:
«مردونيوس وقتي در آتن بود، يكي از اهالي هلسپونت به نام موروخيدس را به سالاميس فرستاد و به او دستور داد تا پيشنهادهاي قبلياش را كه توسط اسكندر مقدوني (پدر بزرگ اسكندر فاتح) فرستاده بود دوباره به آتنيها يادآوري كند. اين اقدام نه از آن رو بود كه از احساسات آنها نسبت به خويش آگاهي نداشت، بلكه به خوبي ميدانست كه ابدا نسبت به او حسي دوستانه ندارند. ولي اميدوار بود كه شايد تصرف سراسر خاك آتن به دست او باعث شده باشد كه اهالي آتن از لجاجت ابلهانهي خويش دست بردارند. پس موروخيدس را روانه كرد و او پيغام مردونيوس را به شوراي آتنيها در سالاميس رساند»[1].
اين پارهمتن، كه از نظر ساختاري نمايندهاي از كل تواريخ هرودوت است، چند ويژگي مهم دارد:
– نخست آن كه توسط كسي نوشته شده كه هيچ نقشي در رخدادهاي يادشده نداشته است؛
– دوم آن كه زماني نوشته شده كه نزديك به يك قرن از حوادث يادشده گذشته بوده؛
– سوم آن كه به سفارش و با سرمايهي كسي نوشته شده كه خودش نيز در حوادث يادشده نقشي نداشته، اما به روايتي خاص از خاطرهي آن – كه مثلاً آتنيان را همچون رهبر مقاومت يونان در برابر ايرانيان بازبنمايد – به دلايل سياسي نيازمند بوده است؛
– چهارم آن كه در آن خدايان نقشي مهم را بر عهده دارند و مدام از معجزههاي غريب و دخالتهاي ايشان در كار و بار آدميان سخن ميروند. هر چند اين سخنها در چارچوب انسانگرايي آتني قرن پنجم پ.م. صورتبندي شده است و قابل مقايسه با متنهاي يوناني كهنتري مانند آثار همر و هزيود نيست. با وجود اين، بارِ حضور خدايان در رخدادهاي روزمرهي آن با متنهاي رسمي هخامنشي قابل مقايسه نيست.
– و پنجم آن كه بر خلاف متن بيستون، در آن نه از دقت اثري ديده ميشود و نه از بيطرفي و نه از اختصار. تاريخ هرودوت، از سويي درازگويانه و طولاني و انباشته از پرحرفي و شرح جزئيات است، از سوي ديگر داوري روشن و قطعياي در مورد خوب و بد بودن شخصيتها و پست و برتر بودنشان دارد، و گذشته از اينها، فاقد دقت است. جزئياتي كه هرودوت مدام به آن اشاره ميكند، حالات رواني و انديشههاي قهرمانان داستانش هستند، و امور شخصي و خصوصي ايشان، و ريزهكاريهايي كه قاعدتاً پس از صد سال در جوامع دو و نيم هزاره پيش، به يادها نميماندهاند. اين كه مردونيه با چه انگيزهاي پيكي را به نزد آتنيان فرستاده، يا اين كه از احساسات آنها نسبت به خود با خبر بوده، اموري هستند كه اگر هم واقعيت داشته باشند در دامنهي دانستههاي هرودوت نبودهاند. هرودوت در سراسر متن خود به سليقهي افرادِ گوناگون در انتخاب لباس، خوردن غذا، و ريزهكاريهاي مربوط به روابط زناشوييشان اشاره ميكند، و مدعيِ افشاي رازهايي است كه اصلاً معلوم نيست چگونه از دربارهاي ايران به گوش او، كه فارسي هم درست نميدانسته، منتقل شده است. به بيان ديگر، هرودوت استخواني از رخدادهاي تاريخي را گرفته، و گوشتهاي بسيار سنگين و بزرگ از روايتها و داستانهاي تخيلي و داوريها و سوگيريهاي سياسي را بدان افزوده است.
تاريخ، اگر به اين معنا فهميده شود، پدري به نام هرودوت دارد چرا كه تواريخ او نخستين متن از اين دست است، هر چند تنها متن يا آخرين متن نيست.
12. در همان حدودي كه هرودوت تواريخ تأثيرگذار خويش را مينگاشت، در گوشهي ديگري از شاهنشاهي هخامنشي قومي ديگر وجود داشت كه آنان نيز دستاندركار آفريدن سابقهاي تاريخي براي خويش بودند. اين قوم، يهوديان بودند كه رها شدنشان و استقرارشان در قلمرو فلسطين با پشتيباني مستقيم دربار ايران ممكن شده بود و برخي از كاهنان و شخصيتهاي بلندپايهشان نيز سخت از فرهنگ نوظهور ايراني متأثر بودند. در عهد قديم، بخشهايي وجود دارد كه به روشني ماهيتي تاريخي دارد و سرگذشت و جايگاه قوم يهود را بر اساس رخدادهاي بزرگ تاريخي تبيين ميكند. در اينجا نيز با لحني خاص روبهرو هستيم كه بيشتر به سخنان هرودوت شباهت دارد:
«و در ايام او نبوكدنصر پادشاه بابل آمد و يهوياقيم سه سال بندهي او بود. پس برگشته و از او عاصي شد. و خداوند فوجهاي كلدانيان و فوجهاي آراميان و فوجهاي موآبيان و فوجهاي بنيعمون را بر او فرستاد و ايشان را بر يهودا فرستاد تا آن را هلاك سازد و به موجب كلام خداوند كه به واسطهي بندگان خود انبيا گفته بود. به تحقيق اين از فرمان خداوند بر يهودا واقع شد تا ايشان را به سبب گناهان منسي و هر چه او كرد از نظر خود اندازد»[2].
در عهد عتيق، و به ويژه اسفار نخستين، روايتي از تاريخ وجود دارد كه كاملاً در چارچوب تاريخنگاري هرودوتي ميگنجد و بخشي از آن نيز همزمان با هرودوت نوشته شده است. در اين تاريخ نيز خداوند نقشي مركزي و تعيينكننده دارد، داستان انباشته از جزئيات و نكات جالب و روايي، اما فرعي و افزوده بر حقايق تاريخي است، و تفسيري روانشناختي و ذهني از انگيزهها و خواستها و هيجانهاي قهرمانان داستان به همراه يك داوري سفت و سختِ اخلاقي در همهجا موج ميزند.
اگر تاريخي مانند عهد عتيق را با تواريخ هرودوت مقايسه كنيم، به هماننديهاي بنيادين بيشتري دست خواهيم يافت. اين هماننديهاي ساختاري، از زمان فروپاشي شاهنشاهي هخامنشي تا امروز گام به گام توسعه يافته است و در فاصلهاي به كوتاهي چند قرن به چارچوب عمومي و مرسوم براي نگارش تاريخ تبديل شده است. براي اين كه تصويري از تداوم و استقرار اين سنت نگارش تاريخ به دست آوريم، ميتوانيم به هر يك از تاريخهاي عموميِ مشهور بنگريم. به استثناي تك و توكي از پژوهشهاي تازه كه به ويژه بيشترشان زير تأثير مكتب آنال بودهاند، بدنهي اصلي تاريخ، از تداوم سنتي ناشي شده است كه يك پا در هرودوت، و پاي ديگر در عهد عتيق دارد. متوني مانند تاريخ تمدن ويل دورانت يا تاريخ عمومي توينبي يا تاريخ اسكندرِ درويزن آنقدر در دسترس هستند كه بتوان به سادگي به آنها مراجعه كرد. به عنوان يك متنِ برخاسته از بافتي تقريباً متفاوت، در اينجا بخشي از گفتار ابن اثير دربارهي سرنوشت قوم عاد را ميآورم، و به نقل قول از تاريخنويسان پايان ميدهم تا نوبت به پيشنهادِ چشماندازي برسد كه در ذهن دارم:
« اين گروه همين كه به مكه رسيدند در حومهي مكه بيرون از حرم، در خانهي معاويه بن بكر فرود آمدند و مهمان او شدند. معاويه بن بكر ايشان را گرامي داشت و در پذيرايي از ايشان كوشيد زيرا آنان داييهاي او بودند. داماد او نيز در ميانشان بود چون لقيم بن هزال با هزيله، دختر بكر خواهر معاويه، زناشويي كرده و از او فرزنداني آورده بود كه در مكه پيش معاويه ميزيستند. پسران معاويه عبيد و عمرو و عامر و عمير نام داشتند. اينان از گروه عاد بعدي به شمار ميروند كه پس از قوم عاد نخستين بر جاي ماندند»[3].
13. گويي دو نوع از نگارش تاريخ وجود داشته باشد و دو نوع كردار تاريخي را توسط دو نوع تاريخنويس تصوير كند. موضوع اين هر دو، كردارِ تاريخساز، و رخداد تاريخي است. در پويايي نظامهاي اجتماعي و سير تحول لايههاي گوناگونِ شخص، نهاد اجتماعي، منش فرهنگي، رخدادها و رفتارهايي ويژه وجود دارند كه همچون بستر جذبي تعيينكننده، و متغيري مركزي عمل ميكنند. جريان دگرديسي جوامع، مسيري سرراست و ساده و تكعلتي ندارد كه نسبت به رخدادهاي گوناگون و رفتارهاي متفاوتِ آدميان موضعي متقارن داشته باشد. كردارهاي آدميان، و پيامدهاي آنها، و رخدادهاي اجتماعي و بازتابهاي ايشان، اموري ناهمگن هستند كه وزنهايي متفاوت در تعيين وضعيت نهايي سيستم دارند. در اين هياهوي متغيرهاي پراكنده و غوغاي روابط شبهعليِ درهم تنيده، برخي از رخدادها و برخي از كردارها هستند كه نقشي تعيينكنندهتر و مهمتر از بقيه دارند. برخي همچون گرانيگاههايي عمل ميكنند كه سرنوشت آيندهي نظام اجتماعي را به سوي خود ميكشد، و پويايي آيندهي آن را تعيين مينمايد.
اين حوادثِ تعيينكنندهي سرنوشت جوامع بر دو نوع هستند: يا كردارهايي هستند كه يك نظام خودمختار و انديشنده، يك منِ ارادهمند آن را مرتكب شده است، و يا رخدادي است كه از برآيند نيروهاي كور و بيهدفِ طبيعي و عوامل بيرون از «من» برخاسته است. حركت اسكندر براي حمله به شاهنشاهي هخامنشي، يك كردار تاريخساز بود، همچنان كه سازماندهي كوروش براي ورود به بابل، و تصميم شاه عباس براي فتح هرمز، و تلاش فردوسي براي نگارش شاهنامه. به همين ترتيب، وباي تهران در سال وبايي و طاعونِ اروپا در اواخر قرون وسطا و آتشفشان وزو، نمونههايي از رخدادهاي تاريخي مهم بودند.
اين كردارها و اين رخدادها تاريخساز هستند، يعني وقتي به سير تحول جوامع در مسير زمان مينگريم آنها را همچون قيد و بندهايي ميبينيم كه به جهت و ريخت عمومي خطراههي تحول جوامع را شكل ميدهند.
مردماني مقيمِ جوامع با ارجاع به اين رخدادهاي مهم و بزرگِ تاريخي است كه اكنون خويش را توجيه ميكنند و با ارجاع به خاطرهي مشتركي كه از آن دارند، هويت تاريخي مشترك خويش را برميسازند. تفسيرِ اين رخدادها در ذهنِ «من»هاي مقيمِ جوامع، ميداني است كه نسخههايي رقيب و تنومند و آغشته به قدرت در آن به زورآزمايي ميپردازند. برندگانِ اين ميدان، تفسيرِ غالب در موردِ ارزش، ماهيت، و تأثير آن رخداد را رقم ميزنند و خاطرهي جمعيِ مشتركي را برميسازند كه منها از مجراي آن به ما تبديل ميشوند، و امكانِ همذاتپنداري را در گسترهاي زمانمند به دست ميآورند. رخدادهاي تاريخساز، به دليل تأثير عيني و روشني كه بر وضعيت هستي در زمان اكنون دارند، همچون گسلها و برجستگيهايي بر محور زمان جلوه ميكنند، و به خاطر تراكم روايتهاي رقيبي كه مدعي معنا كردنشان هستند، در سطح فرهنگي نيز همچون ميداني مهم و مركزي براي توليد معنا عمل ميكنند. رخدادهاي تاريخساز، و اين كردارهاي مهمِ متصل به آنها هستند كه پيدايش متنهاي تاريخي را ممكن ميسازند.
متن تاريخي، روايتي رسمي و مستقر است از معنا و ماهيتِ كردارها و رخدادهاي تاريخساز. متني كه در يك نظام اجتماعي مورد پذيرش واقع شود، با مشروعيت سياسي گره بخورد، و معمولاً توسط نظام سياسي حاكم تبليغ شود، متني تاريخي است كه در آن مقطع زماني چيره شده است. چيرگي تمام متنهاي تاريخي مقطعي و موضعي است. يعني هيچ تضميني وجود ندارد كه آيندگان به همان ترتيبي كه ما رخدادهاي تاريخي را تشخيص ميدهيم، اين برجستگيها در زمان را بازشناسي كنند، و همان معانيِ امروزين ما را بدان نسبت دهند.
آنچه در بخشهاي پيشين مرور كردم، پارههايي از اين متنهاي تاريخي بودند. تمام كتيبههاي يادشده، و خزانهي وسيعترِ فتحنامهها، وقفنامهها و اندرزنامههاي درباري در جهان باستان، نمونههايي از متنهاي تاريخي هستند. به همين ترتيب، تواريخ هرودوت و كتاب تواريخ شاهان و سفر اعداد و سفر خروج و تاريخ ابن اثير و تاريخ تمدن ويل دورانت همگي نمونههايي از تاريخِ نوشتهشده محسوب ميشوند. تاريخهايي كه به دليل تكثير و خوانده شدن، سطحي از مشروعيت و مقبوليت را دارا هستند، و بنابراين بخشي از برداشت عمومي دربارهي كردارها و رخدادهاي تاريخي را منعكس ميكنند.
در اين زمينه است كه ميتوان از دو نوع تاريخ سخن گفت: تاريخي پرتابشده به گذشته، و تاريخي مستقر در اكنون.
14. تا ديرزماني، تاريخ در اكنون مستقر بود. چرا كه فنِ پرتاب كردنش به گذشته هنوز ابداع نشده بود. تا دوران هخامنشي، كردار و رخداد تاريخساز امري بود كه با اكنون پيوندي ناگسستني داشت، و اين بديهيترين و سرراستترين چيزي است كه میتوان در مورد رخداد/ كردارِ تاريخساز انديشيد. چه رخدادي و چه كرداري را ميتوان يافت كه بيش از وقايع حاضر در اكنون، در شكلدهي به وضعيتِ اكنون تعيينكننده باشد؟ بر خلاف آنچه امروز برداشتي عقل سليمي مينمايد، رخداد/كردار تاريخساز در سادهترين و طبيعيترين حالتش آن واقعهاي است كه در همين اكنون بروز كند و به اين ترتيب، با بودنش در اكنون، اكنون را تعيين نمايد.
در دوراني كه اين امر بديهي، آشنا و دانستهشده بود، نگارش تاريخي امري متفاوت با امروز بود. تاريخ در آن هنگام روايتي بود كه توسط كنشگري ويژه، در زمانِ اكنون روايت ميشد. اين كنشگر، همان كسي بود كه فاعلِ كردارِ تاريخساز بود، و همان كسي بود كه مستقيمتر از همه با رخدادِ تاريخساز سر و كار داشت. شاهاني كه جنگي را برده يا باخته بودند، كاهناني كه معبدي را برساخته يا تعمير كرده بودند، و دانشمندان و حكيماني كه هرمي و برجي و ابزاري و فراروايتي را پديد آورده بودند، در همان اكنونِ خويش شرح واقعه را روايت ميكردند، و از آنجا كه سوار بر اين رخدادها و مستقر در اكنون بودند، روايتشان تاريخ تلقي ميشد. براي ديرزماني، كه نيمي از تاريخ نوشتهشدهي بشر را در بر ميگيرد، تنها شكلِ شناختهشده از روايت تاريخي، همين شكلِ اكنونمدارانه بود؛ متني كه يك «منِ» تاريخساز آن را براي منهايي ديگر روايت ميكرد. منهايي كه در معرض تأثيرهاي آن بودند و به اين ترتيب در آن هويتي مشترك را باز مييافتند.
تاريخي كه به اين شكل نگارش ميشد، از چشماندازِ آينده محروم بود. اورنمو و اونتاش ناپيريشا و اوركاگينه و سناخريب شاهاني بودند كه به بزرگداشت اثرِ خويش در اكنون مشغول بودند، و گذشته را جز به مثابهِ مقدمهاي، و آينده را جز زير عنوان پيامدي فرعي برنميتافتند. تأكيد ايشان بر اكنون بود و مردمي كه در اكنون حاضر بودند، و آن روايتي كه برداشت ايشان از رخدادهاي يادشده را يكدست و همسان مينمود. اين شاهان، و مردمانِ مخاطبشان، كساني بودند كه در جهاني چند مركزي زندگي ميكردند. دنياي ايشان، پهنهاي فراخ بود از مراكزِ متنوع و پراكندهي «تاريخسازي». آن شاه سومري كه در اوروك تاريخ زمانهي خويش را مينوشت، آگاه بود كه تنها برسازندهي تاريخ نيست. در آن دوران مراكزي كه رخدادهاي تاريخي و كردارهاي تاريخساز در آن متراكم شده بودند، جايگاههايي پراكنده و متكثّر بود كه در تمدنهاي گوناگون و دولتشهرهاي مختلف و شخصيتهاي بزرگ و تأثيرگذارِ فراوان جاي داشت. شاه اوروك خبر داشت كه شاهي در شوش، همتا و هماورد او در آفرينش تاريخ است، و پادشاه هيتي از حضور فرعوني در مصر آگاه بود كه رقيبش در شكل دادن به تاريخ محسوب ميشد.
با ظهور عصر هخامنشي، اما، اين روندِ نوشتنِ تاريخ در اكنون به وضعيتي ويژه دست يافت. از يك سو، عصر هخامنشي نشانگر اوجي در نگارش تاريخ اكنون بود. اوجي كه در كتيبهي بيستون به روشني ظهور يافت. در اينجا پادشاهي بر تخت نشسته بود كه در تمام جهانِ شناختهشده براي خودش و مردمش، هماوردي نداشت. ظهور دولت هخامنشي، به معناي ادغام تمام دولتشهرها و دولتهاي كوچك و بزرگ پيشين، و پديد آمدنِ يك مركزِ يگانه و غولآسا در پهنهي كل سرزمينهاي نويسا بود. هر آن كس كه خط ميدانست و تاريخي داشت در بدنهي جامعهاي سامانيافته و منظم جذب شد و بخشي از يك نظام اجتماعي غولآسا و نوظهور شد. اين نخستين لوياتانِ راستين، شايد به خاطر نوپا بودنش، و شايد به دليل تر و تازه بودنِ دستگاه اخلاقي سازماندهندگانش، هنوز با بيماريهاي واگيردار در ميان نظامهاي سياسي آلوده نشده بود. اين نظام غولآساي تكمركز، از سويي، به عنوان پيشداشتي براي توجيه اكنون، چشم به گذشته داشت و از سوي ديگر، به چشماندازي فراخ و گسترده از آينده مجهز بود. با اين تفاوت كه ديگر براي مردمي اندك كه در قلمرو جغرافيايي خاصي زندگي كنند، بازگو نميشد. اين روايت تاريخي، كه توسط شاهنشاهي يگانه و از سوي مركزي واحد صورتبندي شده بود، همهي مردمِ متمدن جهان را مخاطب ميساخت كه همگي شهروند دولت هخامنشي بودند. به اين ترتيب، همزمان با گسترده شدنِ افقِ جغرافياييِ روايت كردنِ تاريخ، افق تاريخي آن نيز بسط يافت، و اين هر دو مديونِ پيدايش مركزي يگانه براي انباشت و همسوسازي رخدادها و كردارهاي تاريخساز بود.
به اين ترتيب، نهاييترين شكلِ نگارش تاريخ اكنون در عصر داريوش و با بيستون به سرانجام رسيد. كسي كه تاريخسازترين «من»، و نه تنها «مني در ميان منهاي ديگر»، بود بر تخت نشست و از جايگاهي كه در چشم تمام مردم نويسا مركز تلقي ميشد، به نگارش تاريخ پرداخت. صراحت او، دقتِ او، انصافش در نام بردن از دشمنانش، صداقتش در اشاره به برخي از نقاط ضعفش، و فروتنياش در اشاره به اين كه «شاهي در ميان شاهان بسيار» است، همگي از اين حقيقت سرچشمه ميگيرد كه اين شاه هخامنشي همچون نوادگانش از مشروعيتي خدشهناپذير و بسيار استوار برخوردار بوده است. مشروعيتي كه هنوز به برداشتهاي جنونآميز اسكندرگونه يا سنتهاي خودبزرگبينانهي فرعوني آغشته نشده بود، و با همان سادگي كوچگردان و ايلاميانِ ديرينهسال، خود را با القابي بسيار فروتنانه و ساده به ديگران معرفي ميكرد. در اينجا مجال اين بحث نيست، اما كافي است به كتيبههاي بازمانده از داريوش و خشايارشا بنگريم تا ببينيم كه خودانگارهي شاهان هخامنشي به شكلي غريب واقعگرايانه و فروتنانه بوده است. داريوش در نقشرستم به خاطر آن كه نيزهوري نيكو، جنگاوري زورمند، و سواركاري شايسته است، ستوده شده و نه به خاطر سخن گفتن با خدايان (همچون حمورابي)، يا خدا بودن (همچون فرعون)، يا زادهي خدا بودن (همچون اسكندر). اين فروتني و واقعگرايي، از سويي پيشدرآمدِ قرار گرفتنِ اين منهاي نيرومند بر مسند مركزِ جهان بوده است و از سوي ديگر، خردي بود كه اين جايگاه را براي مدت دو و نيم قرن برايشان حفظ كرد. اين پديده، يعني ظهورِ مني كه بر مسند مركزيت هستي تكيه زده باشد، چندان تكاندهنده بود كه به گمان من به گذاري بزرگ در فهمِ مفهوم خداوند منتهي شد، و از سوي ديگر در قالب روايتهايي اساطيري تبلور يافت و ابعادي تازه را به متغيرهاي تعريف ابرانسان و منِ آرماني در جوامع انساني افزود.
15. پيدايش مركزي يگانه، به معناي آن بود كه همگان در مركز بودنِ شهرهايي، تمدنهايي، زبانهايي، و شخصيتهايي به توافق برسند. اين سويهي روشن سكهي نظم هخامنشي، پشتي نيز داشت كه همانا ظهور پيراموني به همين ميزان قطعي بود. وقتي تمدن هخامنشي شكل گرفت، مركزي را در گيتي تعريف كرد كه قلمرویش تمام سرزمينهاي داراي شهرنشيني مستقر و خط و تاريخ ديرينه را در بر ميگرفت. اما اين مركزِ جهاني و يگانه، پيراموني داشت كه به همين ترتيب استوار و محكم در كنارههاي آن مركز تعريف شده بود. در گرداگردِ ايرانِ هخامنشي كه در مركز بودنش شك نبود، تمدنهاي نويساي كوچكي وجود داشتند كه در جزر و مدهاي سياسي در درون يا بيرون اين مركزِ عمومي قرار ميگرفتند و از پيوندي سست با آن برخوردار بودند. آتن، مشهورترينِ اين حاشيههاي بيروني است، و اورشليم و يهوديه بحثبرانگيزترينِ آن.
يهوديان و آتنيان در قرون پنجم تا سوم پ.م، يعني در دوران نظم درخشان هخامنشي، سرزمينهايي به نسبت بيروني و حاشيهاي محسوب ميشدند. يكي در شبهجزيرهي يونان و بالكان كه به تازگي از خرابيهاي ناشي از ورود قبايل خونريز آريايي برخاسته بود، و ديگري در مرز ميان دو غولِ ايرانزمين و مصر، در اقليمي نه چندان مساعد و رام. اين دو در زمانِ يادشده تاريخهاي خاص خود را پروردند و روايتهاي ويژهي خويش را براي تفسير پيشينه و سرنوشتشان پديد آوردند. هر دو اين جوامع، از الگو و سرمشق هخامنشي براي فهمِ تاريخ بهره بردند. يعني مدعي مركزيت داشتن شدند. اما به دليل صورتبندي شدن در زمينههايي گوناگون، اين ادعا را به دو ترتيب بيان كردند.
هرودوت، نويسندهاي بود كه در آتن مينوشت؛ دولتشهري از دولتشهرهاي بسيار يوناني كه همواره درگير جنگ و جدال با همسايگانشان بود، و تنها معياري كه براي خودبرتربيني داشت آن بود كه دو بار با پارسيان جنگيده بود، و هر دو بار هم به دست سرداري پارسي فتح شده بود. لحن هرودوت بر اين مبنا، لحني سياسي بود. او در زمينهاي از زد و بندهاي سياسي و روابط قدرت بود كه مينوشت، چرا كه مركزِ مورد نياز آتنيان در آن هنگام بيش از هر چيز مركزي سياسي بود؛ محوري كه قدرت نظامي و سياسي دولتشهر آتن را در برابر رقيبان يوناني ديگرش برجسته سازد و ادعاي آن را بر مركز بودن به كرسي بنشاند. ادعايي كه در زمانِ هرودوت و تا ديرزماني پس از مرگ او، به دليل حضور مركزي بحثناپذير مانند ايران، مسخره مينمود و ريشخند ميشد. اما بعدها به دست روميانِ نوآمدهي تشنهي پيشينه، به ابزاري كارآمد تبديل شد.
يهوديان اما، در زمينهي ديگري ميزيستند. كشمكش ايشان با قبايل سامي ديگرِ همسايهشان بود كه به ويژه از نظر ديني با ايشان تفاوت داشتند. هم يهوديان و هم قبايل رقيبشان از نظر سياسي زيرمجموعهاي از ايران بزرگ بودند و از اين رو دعوي ايشان براي مركزيت، ادعايي ديني بود تا سياسي. يهوديان نيز مانند آتنيان سرمشق اصلي را از ايرانيان برگرفتند، با اين تفاوت كه اين سرمشق به پرستش خدايي يگانه مربوط ميشد، و جايگاهي كه اين مركزيتِ آسماني در دربار هخامنشي داشت. در متنهاي تاريخي عبراني نيز، همچون نوشتارهاي هرودوت و كتزياس و كسنوفانس و بعدها پلوتارك، مرجع غايي ايرانزمين بود و دربار ايران. همه چيز در ارتباط با دربار هخامنشيان تعيين ميشد، چرا كه در آن هنگام ترديدي در مركز بودنِ اين دستگاه وجود نداشت. با وجود اين، ميشد با بهرهگيري از اين مركزِ عمومي و بزرگ، و در زمينهي آفريدهشده توسط آن، به شكلي خاص ادعاي مركزيتي محلي كرد. در متنهاي هرودوت اين ادعا به قلمرو سياست مربوط ميشد و به كشمكشها و جنگها فرو كاسته ميشد. اما در نزد يهوديان كه با ايرانيان پيوندي نزديكتر و گرمتر داشتند، قضيه به پشتيباني و همخواني و حتي همخوني شاهان هخامنشي و رهبران ديني يهودي تبديل شد.
به اين ترتيب، دو الگوي تاريخنگاري گذشتهمدار در حاشيهي اين مركز يگانه پديدار شد. تاريخي كه هويت را در رخدادهاي تاريخسازِ گذشتههاي دور ميجست و مييافت. رخدادهايي ديني يا سياسي، كه در نهايت سررشتهاش به همان مركز غايي هخامنشي ختم ميشد، اما در ارتباط با آن و گاه با جبههآرايي در برابر آن، براي خود نيز مركزيتي را ادعا ميكرد.
وجه مشترك هر دو اين تاريخها، آن بود كه ارتباطش با اكنون قطع شده بود. نويسندگانش نقشي در كردارهاي تاريخسازِ بزرگ و تأثيري بر رخدادهاي تاريخي نداشتند. به اين دليلِ ساده كه از جامعهاي حاشيهاي برخاسته بودند. تاريخي پرتابشده به گذشته، روايتي بود كه بختِ سهيم شدنِ اين مردم در مركزي دوردست را فراهم ميآورد. هرودوت با نگاشتن تواريخي كه در بسياري از جاها مضحك و دور از عقل است، اين بخت را براي يونانيان و بعدها روميان فراهم آورد تا در رخدادهاي بزرگ تاريخي سهيم شوند. اين حقيقت كه ايرانيان هرگز در يونان جنگ بزرگي نكردند، با تصوير كردن نبردهاي تخيلي يوناني، جبران شد و اين حقيقت كه دولتمردان يوناني تا ديرزماني پس از اسكندر بازيگراني حاشيهاي و محلي در جايي پرت و دورافتاده بودند، با اين قصه كه بسياري از آنها هماورد شاهنشاه، يا دوست او، يا جاسوس او، يا پزشك او بودهاند، جبران گشت. به همين ترتيب، يهوديان به شيوهاي دوستانه همين كار را تكرار كردند. اين حقيقت كه يهوديان در عصر هخامنشيان يكي از هزاران قبيله و قومِ حاضر در پهنهي دولت هخامنشي بودند، با روايتهايي كه به پشتيباني شاهان هخامنشي از نبيان يهودي، و هواداري از ايشان در برابر دشمنانِ بتپرستشان، و حتي پيوندهايي خويشاوندي با دخترانشان، تعديل شد. به اين ترتيب، يهوديان نيز – از راهي دوستانه و به گمانم خردمندانهتر – توانستند خود را در اين مركزِ بزرگ استعلايي سهيم بدانند.
يونانيان و يهوديان، به اين ترتيب، در سپهر رخدادهاي تاريخي و كردارهاي تاريخساز سهيم شدند. اما اين كار را به قيمت قطع ارتباط با اكنون انجام دادند. سهيم شدن در هويتي تاريخي كه ساختگي بود، به بهاي قطع ارتباط با اكنوني تمام شد كه با اين روايت در تعارض بود. در نتيجه ساختاري خاص به تاريخ تحميل شد، كه بر پيوند محكمش با گذشته، و بريده شدن رگ نافش با حال استوار شده بود.
16. تاريخ دستمايهي هويت است و هر نوعي از هويت با شكلي از خود مركزپنداري همراه است. هويت جمعيِ يك جامعه، برآيندي است همافزا و انباشتي از خودانگارههاي اعضاي آن جامعه، و هر «من»، هر چند از خود بيگانه و مسخشده و ناتوان، در اندرون خود هنوز ردپايي از باور به قرار گرفتن در مركز هستي را دارد. چرا كه «من»، در اصل چيزي جز همين معجزه نيست: نظامي خودمختار و انديشنده و انتخابگر، كه به همين دليل تقارن هستي را در هم ميشكند، و ميتواند همچون مركزي در گيتي عمل كند.
هويت جمعي مردمان؛ شبكهاي از باورهاي همگاني، اصول موضوعه، ارزشها، و روايتهاي تاريخي است كه سرگذشت آن جامعه و سرنوشتش را بازنمايي ميكند. پرسشهايي غايي كه براي «من» در مقام سوژهاي انتخابگر مطرح است، در سطحي جامعهشناختي با شدتي بيشتر تكرار ميشود و بنابراين همان طور كه «من» بايد به پرسشِ «به كجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود؟» پاسخ دهد، نظام اجتماعي نيز ميبايست پاسخي سزاوار در اين مورد داشته باشد.
جوامعي كه به زماني خطي، جهتدار، و تحويلپذير به مكان باور دارند، به روايتي سه تكه براي پاسخ به اين چالش مسلح هستند. اين روايت از تاريخي گذشتهگرا، اسطورهاي آيندهمدار، و اكنوني لهيده در ميان اين دو تشكيل يافته است. امروز، تقريباً تمام جوامع انساني موجود بر سطح زمين بر مبناي درك خطي زمان سازماندهي شدهاند، و بر اين مبنا، ستون فقرات هويت جمعي خويش را بر مبناي همين روايت سه بخشي پيكربندي ميكنند. هويت جمعي مردماني كه در يك جامعه حضور دارند، از تاريخي تشكيل ميشود كه خاطرهي جمعي ايشان را، با ارجاع به رخدادهايي پنهان در گذشتههاي دور جمعبندي ميكند. تاريخي كه پيوند ميان اين مردمان و كردارهاي تاريخسازِ نياكانشان را نشان ميدهد، و ارتباط ميان حال و هواي زمانهشان و رخدادهاي تاريخي را بيان ميكند. از آنجا كه آن كردارها و آن رخدادها تعيينكنندهي مركز بودن هستند، مردمان با سهيم شدن در اين روايت در آن مركز شريك ميشوند و به اين ترتيب، باور به حضور در مركز هستي، اين ضرورتِ تداوم هويت اجتماعي، برآورده ميشود.
اين برخورداري از گذشته، اما، از جنسِ پيوندي انداموار و سرراست ميان نظام اجتماعي و رخدادهاي گذشته نيست. «من»ها در نظام اجتماعياي كه به اين شكل سازمان يافته است از دستاوردهاي آن رخدادها بيبهرهاند و امكاني براي بازتوليد يا خلقِ كردارهاي تاريخساز ندارند. برخورداري ايشان از اين جريانهاي تاريخي مهم، به روايتي فرو كاسته شده است كه خود بيشتر قصه است تا واقعيت، و بيشتر گوشته است تا استخوان. تاريخ گذشتهگرايي كه قرار است مردمان را به حضور در مركز هستي قانع كند، ناگزير است تا حقيقتي تلخ را پنهان كند و آن هم اين است كه اين مردمان در واقع ارتباطي با آن رخدادها و كردارها ندارند، خواه نياكانشان با اين روندها مربوط بوده باشند يا نه. به سخنی دیگر، تاريخ گذشتهمدار در اصل قصهاي است كه در اطراف چند رخداد و كردار مهم تاريخي برساخته شده است. قصهاي انباشته از جزئياتِ خرسندكننده و پيچشهاي هيجانآور، كه به كارِ سرگرم كردنِ تودهي مردم و قانع كردنشان ميآيد، اما ربطي واقعي به آن واقعههاي مهم ندارد. دليل سستي و ناتواني تاريخ گذشتهگرا، پيش از هر چيز، آن است كه اين روايت در ذات خود ناتوان و دروغين است و بيشتر براي پنهان كردن و بازنمودن تخصص يافته است. تاريخ گذشتهگرا، قرار است حاشيهاي بودنِ يك جامعه را انكار كند، و به جاي آن كه در اين راستا مسيرِ دشوارِ آفرينش تاريخ و تبديل شدن به مركز را نشان دهد، راهِ سادهترِ بازنويسيِ تاريخ، و قلاب كردنِ «من»ها به واقعهها را برميگزيند. اين راه سادهتر است، چرا كه رخدادها و كردارها در حد امكان به گذشتهاي دورتر و دورتر پرتاب ميشوند تا خاطرهي جمعي آنها و تأثيرهاي راستيني كه بر هستي گذاشتهاند در حد امكان مبهمتر و تارتر باشد تا دستكاريشان، تحريفشان، و بازنويسيشان به شكلي كه جايي براي «من»ها پيدا شود، به شكلي فراهم آيد.
وظيفهي تاريخ گذشتهمدار آن است كه «منِ» امروزينِ حاشيهنشينِ آغشته به غياب را با «من»هاي تاريخسازِ مركزنشيني كه در حضورشان شكي نيست، پيوند دهد. تاريخي كه به گذشته پرتاب شده باشد، اين كار را با سادهترين و خامترين شكلِ ممكن انجام ميدهد. يعني يا به همخوني و خويشاوندي اين دو من قايل ميشود، يا بر هممكانيِ آنان پافشاري ميكند. به اين ترتيب، منِ محرومِ نادانِ امروزين كه بودن و نبودنش حتي براي خودش هم يكسان است، بدان دليل كه از تباري ايراني است يا در سرزمين ايران زندگي ميكند، در ذاتِ كسي مانند داريوش و كوروش سهيم ميشود و خود را همسان و همگون با وي ميپندارد، چرا كه با وي همخون و همسايه است. داستانِ خاك و خون – يعني باور كردن به پيوند خويشاوندي يا مكاني با جريانهاي تاريخساز – محورِ فني است كه تاريخ گذشتهمدار را ممكن ميسازد. اسطورهي جادوگرانهي مجاورت و اسطورهي قبيلهمدارانهي خويشاوندي، چنان كه مردمشناسان تشخيص دادهاند، عنصري مشترك در تمام باورهاي جادويي است. اما شايد زمانِ آن رسيده باشد كه تداوم اين دو اسطوره را در زيربناي محكمترين بناهاي هويتسازِ امروزين نيز بازشناسيم.
هويتي كه بر اين مبنا از تاريخ گذشتهمدار برميآيد، بيرمق و كمخون است. داستاني است سرگرمكننده، كه قصهي كساني را بازگو ميكند كه در گذشتههاي دور كارهايي مهم انجام دادند و با ما مربوط بودند بيآنكه اين ارتباط را به درستي تبيين كند، ماهيت آن كردارها را به دقت نشان دهد، و محكي باشد براي ميزان تأثير پذيرفتنِ اكنونِ ما از آن كردارها. اين تاريخ، از تخمي ايدئولوژيك روييده است. كاركرد آن بسيج اجتماعي با كمينهي نيرو و كمينهي «حقيقت» است و در ايفاي اين كاركرد پيروز ميشود، چرا كه مردمان سادگي را دوست دارند و راههاي آسان را بيشتر ميپسندند.
17. منهايي كه هويت خويش را در تاريخي پرتابشده به گذشته ميجويند و مييابند، خواه ناخواه با اين چالش رويارو هستند كه به نوعي ارتباط خود را با آن وقايع مهم تبيين كنند. قصههايي كه تبارِ مشترك يا مكانِ مشترك را دستمايهي ارتباطِ ميان من و رخدادها و كردارهاي تاريخساز قرار ميدهند، ناگزيرند كه اين ادعا را با شواهدي سختتر تثبيت كنند. چرا كه هممكاني امري شكننده و وابسته به اقتدار سياسي است و با يك غصبِ سرزميني از ميان ميرود، و همخوني قضيهاي مبهم و وهمآلود است كه در برابر پرسشها تابِ ايستادگي ندارد.
از اين روست كه هويت جمعي به ناچار با انباشتي از «چيزها» پشتيباني ميشود. اين همان است كه ميشل دو سرتو در هنگام بحث از ظهور موزهداري در دوران مدرن بدان پرداخته است. محبوب شدنِ موزهها در دوران مدرن، بدان معنا بود كه مردمانِ جوامع جديد، به ناگهان احساس نياز كردند تا چيزهايي به ظاهر ناهمگون را در مكانهايي عمومي به نمايش بگذارند و نگريستن به اين اشيا را همچون امري آموزشي تلقي كنند. اين نگريستن به چيزِ نمايشي، شايستهي آن است كه مفصلتر مورد بحث واقع شود. اما در اين زمان و مكان اندك جايي براي پرداختن بدان نيست. تنها در همين حد ميتوان اشاره كرد كه ظهور موزه در عصر مدرن، از سويي با كاركرد چشم و نگاه كردن در مقام فعلِ آفرينندهي حقيقت پيوند دارد و از اين زاويهي چشممدارانه قابل نقد است، و از سوي ديگر به حرصِ دانش مدرن براي ردهبندي مربوط ميشود كه خود بازتابي از سيطرهي فنآوري در اين تمدن است. از اين رو، ظهور موزه فرآيندي است كه از گره خوردنِ چشم به چيز ناشی میشود. با اين شرط كه آن چيزها به شكلي خاص مرتب و چيده شده باشند، و آن چشم در آن چيزها «تاريخي» را تشخيص دهد. خواه تاريخ طبيعي، خواه تاريخ ملي، و يا تاريخي مردمشناسانه. حتي مجموعههاي صدف و پروانه و تمبر و سنگ و جعبه چوب كبريت هم همواره با محور زمان درگيري دارند و از هالهاي از تقديس تاريخي پوشيده شدهاند.
ظهور موزهداري در عصر مدرن، معلول فراگير شدنِ نسخههايي از تاريخِ گذشتهمدار بود كه در اروپاي درگيرِ انقلاب صنعتي رواج داشت. نسخههايي شتابان و عجول كه ميبايست به سرعت براي اروپايياني كه ميرفتند تا در مركز قرار گيرند، سابقهاي از ارتباط با مركز را بتراشد. اشكال كار در اينجا بود كه اروپاي غربي، كه خاستگاه انقلاب صنعتي و مدرنيته بود، تا پيش از يكي دو قرنِ پيش از انقلاب صنعتي، براي تمام تاريخ خويش در حاشيه و زير سايهي تمدنهاي بزرگتر شرقي قرار داشت. تاريخنويسان آن دوران اگر يك گام به عقب باز ميگشتند، امپراتوري روم را در مرزهاي شرقي خويش مييافتند، اما مشكل در آنجا بود كه روميان خود به شرق – يعني يونان- چشم دوخته بودند. يعني به طور خاص به روايتي افسانهاي و خيالي كه هرودوت برايشان پرداخته بود. و باز اشكال در اينجا بود كه حتي خود هرودوت هم براي تعريف يونانيان به شرق چشم دوخته بود، يعني ايران.
تاريخي كه در دوران مدرن براي پيوند دادن اروپاييان با كردارها و رخدادهاي تاريخسازِ روميان، يونانيان، يا حتي ايرانيان ابداع شد، عميقاً به گذشته پرتاب شده بود. گذشتهاي كه هر چه دورتر و دوردستتر ميشد، برجستهتر و پرعظمتتر جلوه ميكرد. اما به همين ترتيب، ارتباطش با «من»هاي تشنهي هويتِ نشسته در اكنون، كمتر و كمتر ميشد. به اين ترتيب، تاريخهايي نگاشته شد كه هويتِ اجتماعي اروپاييانِ نوآمده، اين تازه برنشستگان بر سرير مركزيت هستي، را تبيين ميكرد. اين تاريخها معمولاً به بخشهايي هنوز اروپايي – مانند روم- ارجاع ميدادند، و حتي به تدريج بخشهايي از شرق و قلمرو عثماني را نيز به اين غرب افزودند و به اين ترتيب، يونان نيز در جرگهي قلمرو هويتبخش به اروپاييان درآمد. كمي ديرتر برخي از اين تاريخها كه به ويژه در حاشيهي اين حاشيه، يعني در اسكانديناوي و آلمان، نوشته ميشدند كوشيدند تا مخالفت ديرينهشان با مسيحيت را، و در نتيجه گسستگي آشكارشان با تمدن رومي را با بازگشت به تمدنهايي ديرينهتر و شرقيتر جبران كنند. به اين ترتيب بود كه خويشتن را مانند نياكان بسيار بسيار دوردستشان آريايي خواندند و تاريخ خويش را دنبالهي تاريخ پرعظمت ايرانيان باستان دانستند. روايتي كه ايشان براي خويش ابداع كرده بودند، از سويي با بهرهگيري از دانش و فن جديد، پيچيده و دقيق و حجيم و جذاب بود و از سوي ديگر با ابزارهاي مدرنِ ارتباطي چاپ و نشر ميشد. از اين رو بود كه در خودِ ايرانزمين، بر نسخههاي قديمي و مندرسِ هويت بومي چيره شد و دستمايهي بازتعريف هويت مدرن ايرانيان قرار گرفت. در اين نكته كه هويتِ بوميِ بيرمقِ عصر قاجاري زير فشار اين منشِ نوآمده در هم شكست، دريغي نيست، چرا كه خودِ آن تاريخِ بومي ما نيز، براي قرنهايي بسيار، گذشتهمدار بود و ناتوان و سست و خمود، و زود بود كه از پا درآيد. وامگيري اين نسخهي هويت تاريخي ايراني از غرب، در آن زمان و در آن شرايط سودمند بود، چرا كه نسخهاي رقيب را در برابر محور پنداشتنِ رم و آتن قرار ميداد كه هويت ايراني سخت بدان نياز داشت. اما اشكال كار در آنجا بود كه اين نسخهي نوآمده و ستايندهي ايرانيان كهن نيز، در نهايت ساختاري گذشتهگرايانه داشت و براي مصرف مردمي ديگر سازمان يافته بود. و هدفش همين مصرف شدن بود، نه برانگيختن به توليد كردن.
موزهها نيز در اين گير و دار برساخته شدند. موزههايي كه نخست كاسهها و كوزهها را در خود گرد ميآوردند، و بعدتر كتابهاي خطي و كتيبهها را نيز، و در انتها ستونهاي تختجمشيد و تنديسهاي عظيم ايلامي را. مجموعههايي كه قطعاتشان بازنمايندهي هويتِ يك قوم و قبيله دانسته ميشد. چرا كه سازندگانش همخون امروزين بودند، و همسايههايشان در زمانهايي دور. و مسابقهي چنگ انداختن به چيزها، همچنان ادامه يافت، تا آن كه در سطحي تقريباً مضحك، به نمادها انجاميد. چنان كه تاجيكان، كه قومي ايراني هستند و به عنوان يكي از اقوام ايراني قدمتي پنج هزار ساله دارند، ناگزير شدند تاريخ خود را به عنوان ملتي مستقل و جدا از سامانيان آغاز كنند، و به اين ترتيب چهار پنجم تاريخ خويش را ناديده بگيرند. اين محروميت از رخدادهاي بزرگ و كردارهاي تاريخساز، پيامدِ عادي و ناگزيرِ تاريخ گذشتهمدار است و همواره به همان موزهسازيِ صوري منتهي ميشود. چيزهايي كه در يك موزه گرد ميآيند، كاركردي بسيار حياتي را ايفا ميكنند. اين چيزها بايد چشم – اين اعتمادپذيرترين حس را – قانع كنند كه روايتِ تاريخِ گذشتهمدار، با وجود پرتابشدگياش به گذشته، و با وجود رقتِ معنايي كه دارد، راست است. اين چيزهاي گردآمده در موزههاست كه فقرِ معناي نهفته در اين تاريخها را جبران ميكند. موزه، جبراني شبهفرويدي است براي محروميتِ تاريخي كه به گذشته پرتاب شده است. تاريخي كه رخدادها و كردارهاي تاريخساز را در گذشته وا نهاده و از دور به آن مينگرد.
اين تاريخ، از به چنگ آوردنِ وقايع بزرگ در اكنون ناتوان است. «من»هايي كه با تكيه بر اين روايت هويت خويش را ميفهمند، از نوعي محروميت مزمنِ مركز رنج ميبرند. تاريخ گذشتهمدار، تاريخ غيابهاست. چرا كه بنمايهاش اموري است كه در گذشته بوده و ديگر نيست. تأكيد اين تاريخ، بر روندهايي دمبريده، بيدنباله و ابتر است كه در گذشته مانده و مدفون شدهاند. به بيان ديگر، تاريخي كه به گذشته پرتاب شده باشد از حضور بيبهره است، چرا كه بند ناف خود را با اكنون، اين خزانهي غايي حضورها، قطع كرده است. از اين رو، مردمي كه در نهايت به برادهاي از حضور در اكنون نياز دارند، به سادگي با اين روايت سرخوش نخواهند شد. اين محروميت و آن فقر، با رمزگذاري چيزهايي كه در اكنون وجود دارند ممكن ميشود. چيزهايي كه در موزهها قرار ميگيرند، «مال» كسي يا كساني دانسته ميشوند، و ميتوان ديد و لمسشان كرد.
گذشتگاني كه تختجمشيد را به عنوان مركزِ هستي برساختند، و با نقش كردنِ تمامِ اقوام و مردمانِ متمدن آن روز، همگان را در اين مركزِ غايي سهيم كردند، در فكرِ بنا نهادن چيزي براي موزهها نبودند. آنان در اكنون، عظمتِ خويش را بازگو ميكردند، و به همين دليل هم به اسطورههايي چنين پايدار تبديل شدند. اسطورههايي كه بقايايش در همان چيزها لانه كرد، و تا به امروز عظمت را به ما يادآوري ميكند. اما اين يادآوري، پژواكي است از گذشته كه بر صخرههاي اكنون ليز ميخورد و بر آن كارگر نيست. اين پژواك، تا وقتي كه در گذشته لانه كرده باشد، دستبالا اندوختهاي است موزهاي، و مجموعهاي است از چيزها، كه رخدادهايي مهم را در گذشته بازنمايي و نه بازآفريني كند.
بازي روايتهاي تاريخي در اين روزگار، گويي از پايه نادرست باشد. اين قماري است كه بردي در آن نيست. همهي بازيگران در آن بازندهاند. ناكارآمد بودنِ اين بازي، از آنجا روشن ميشود كه بُردها در آن شكننده و زودگذر هستند و بازتابي راستين در اكنون ندارند. شبهقبايلي كه پارههايي كوچك از زمين را در اختيار دارند و ميكوشند با گرد آوردن چيزها و بازنويسي تاريخهاي گذشتهمدار هويتي براي خود دست و پا كنند، دستبالا به توهمي زودگذر دست مييابند، و ترديد دارم كه هيچ «من» انديشمندي، دانسته اين گزينه را برگزيند.
كشمكش بر سر نمادها نيز به همين ترتيب مسخرهآميز مينمايد. مردمي كمشمار كه بر سرزميني بي بار و بر – اما نفتخيز زندگي ميكنند – با برگزيدنِ نقشِ اسطرلابِ يوناني/ ايراني به عنوان نماد ملي خويش، و كشيدن نماد آهوي مصري بر دفترهاي شركتهاي بزرگ خويش، و خويشاوند پنداشتن خويش با ابن سينا و بيروني به ملت تبديل نخواهند شد و هويتي تاريخي به دست نخواهند آورد. اين جعلها، چيزي جز تداومِ كمي نابخردانهتر و كمي بيشرمانهترِ سرمشقِ هرودوت نيست. ناگفته پيداست كه اين نسخهها و اين روايتها ممكن است جايگير و كامياب هم بشوند، اما پيشاپيش بايد دربارهشان پرسش كرد كه آيا به راستي اين چيزي است كه «من»ها در مقام هويت ميطلبند؟
به راستي چرا مردمي مانند ساكنان تركيهي امروزين كه تاريخ شهرنشينيشان به هزارهي پنجم پيش از ميلاد ميرسد، و تمدنهاي بزرگي مانند كاپادوكيه و بيزانس و عثماني را داشتهاند، ناگزير شدهاند شخصيتي مانند مولانا جلالالدين بلخي را ادعا كنند؟ چرا اين مردم، ناچار شدهاند چنين آغشته به ناكامي جشن نوروز را «تركي» بدانند؟ در حالي كه هزاران سال است نوروز را جشن ميگيرند و آن را هم نوروز مينامند و اين پاره از هويتشان هم مورد چالش نبوده است؟
بازي هويتهاي برساخته بر مبناي تاريخِ گذشتهمدار، از آن رو با باخت و ناكامي همراه است كه بر منطقي نادرست بنا نهاده شده است. منطقِ بازيِ اين هويت و منطقِ نوشته شدنِ آن تاريخ، بر اصول موضوعهي حاشيهنشينان استوار است؛ نه حاشيهنشيناني كه بر حاشيهنشيني خويش آگاهند، و نه آنان كه قصدِ تبديل شدن به مركز را دارند، بلكه حاشيهنشيناني كه موقعيت خود را در اكنون انكار ميكنند و با بازنويسي گذشته مدعي مركزيتي موهوم هستند. اين ناآگاهي در مورد موقعيتِ «من» و ما در اكنون و اين سستي و تنبلي در خواستِ بزرگِ «مركز بودن»، چيزي است كه روايتِ تاريخي پرتابشده به گذشته را به نوعي مخدر و خوابآورِ اعتيادآور تبديل ميكند.
نوادگان صنعتگران روم شرقي و فرزندان جنگاوران عثماني بدان دليل امروز به مولانا و نوروز نياز دارند كه بند ناف خويش را با گذشته قطع كردهاند. ارتباط ايشان با نخستين نويسندگان يوناني و نخستين فيلسوفان مكتب ايوني، كه دست بر قضا مقيم همين قلمرو هم بودند، به متوني تاريخي فرو كاسته شده است. خرد آن يونانيان، جنگاوري آن عثمانيان، و صنعتِ آن روميان در اكنونِ ايشان حضور ندارد. از اين رو، ضرورت دارد كه تاريخي گذشتهمدار، كه اين محروميت را تثبيت و تشديد ميكند، بر محور بقاياي آنچه ردپاهايش در اكنون باقي مانده، موزهاي بسازد. اين موزه مثلاً در مورد تركيه بر مبناي زبان تركي و هويت قومي مصنوعياي به نام هويت تركي برساخته شده. يعني مردمي از نژادها و فرهنگهاي گوناگون كه زبان فاتحان سلجوقي خويش را پذيرفتند، همچون قبيلهاي مصنوعي در نظر گرفته شدهاند. از اين روست كه چند بيتِ تركيِ منسوب به مولانا، چندان مهم ميشود كه به زور كشاندنش به موزهي هويت اين جماعت را ضروري سازد. فنِ موزهسازي، هر چند كارآمد و موفق تواند بود، اين ايراد را دارد كه بر مبنايي كاملاً ذهني استوار است. هيچ ضرورتي ندارد كه آنچه در موزه به عنوان چفت و بستِ اكنون با گذشته حضور دارد، به راستي از حضوري عيني حكايت كند. چيزِ درون موزه، نمادي از حضورِ وقايع تاريخساز در اكنون است، و نه خودِ آن.
از اين رو، خطر در آنجاست كه با بسنده كردن به چيزهاي درون موزه و تاريخهاي گذشتهمدار، هويت به نمادهايي سبك و ساختگي فروكاسته ميشود. اين بلايي است كه در غرب بر سر هويت مردمان آمد، چنان كه آن لحظهي زرين حضور در مركز – كه به ويژه در جريان انقلاب صنعتي و عصر استعمار نمود داشت – به سرعت سپري شد و با جابهجا شدنِ مركز به دو قطبِ شوروي و آمريكا، هويتِ نوساختهي اروپاي متمدن به سرعت فرو ريخت، بي آن كه توانسته باشد از آن مهلتِ گذراي حضور در مركز، بهرهي كافي برگيرد.
در شرق نيز چنين است. تركان امروز با تغيير دادن خط خويش، و با سياست ايرانيزدايي و فارسيستيزي كه از دوران آتاتورك شروع شد، در عمل بند ناف خود را با گذشته قطع كردهاند. از اين رو، به ازاي افزودن پيكرهي مولانا و نمادهاي او به موزهي خويش، پذيرفتهاند كه براي هميشه خواندن شعر او را و فهميدن سخن او را از ياد ببرند. چنان كه به راستي امروز مولانا – كه تقریبا تمام آثار مهمش را به فارسي مينوشت – در اكنونِ مردم اين سرزمين حضوري ندارد، جز كه آن كه به نامش افتخار ميكنند.
18. پرتابشدگي تاريخ به گذشته، مخاطرهاي بزرگ است. پديدهاي است فراگير و عمومي كه تمام تاريخها و تمام هويتها را در بر گرفته است. كارآيي آن در پيكربندي هويت اجتماعي چندان زياد، و قدرت آن در بسيج تودهي مردم چنان چشمگير بوده است كه آن را به سرمشقي غالب تبديل كرده است. با وجود اين، اين كارآيي سياسي تاريخِ گذشتهمدار براي بسيج مردم و هويتبخشيِ سطحي به ايشان، با زوال معنا و ناتوان شدنِ «من» همراه بوده است.
تاريخ گذشتهمدار، ابزاري است در دست نهادهاي اجتماعي، براي آن كه سازماندهي اجتماعي را بر محورِ هويت جمعي ممكن كنند. اين تاريخها خصلتي ايدئولوژيك دارند. يعني به سادگي خوانده و فهم ميشوند و رفتارهايي خاص را هم به پذيرندگان خويش تحميل ميكنند. اينها منشهايي هستند سرگرمكننده، حجيم، انباشته از جزئيات، و تقريباً بيربط با واقعيتِ بيروني، كه براي بسيج كردارهاي مردماني ميانمايه طراحي شدهاند. كارآييشان در سطح اجتماعي از آنجا معلوم ميشود كه امروز كشورهايي با هويتهاي جمعيِ بناشده بر اين اساس وجود دارند، و سطوحي متفاوت و موفق از بسيج جمعي مردمشان را نيز به نمايش ميگذارند. عراق، كه تاريخش به عنوان كشوري مستقل دو هزار و پانصد سال پيش خاتمه يافت و دوباره از پنجاه سال پيش آغاز شد و بنابراين براي تقريباً تمام عمرش – جز چند قرن حاكميت عثماني – جزئي از ايران بود، با استفاده از همين رده از هويتهاي ايدئولوژيك با ايران جنگيد و بسيج عمومي قدرتمندي را به نمايش گذاشت، در شرايطي كه بسياري از افرادِ مقيمِ سنگرهاي رويارو، خويشاوندِ نزديك يكديگر بودند. به همين ترتيب، امروز اميرنشينهاي كوچك جنوب خليج فارس براي مردم خويش هويتي آفريدهاند و قدرتي اقتصادي يافتهاند و اينها همه نشانهي كارآمد بودنِ تاريخ گذشتهمدار – يعني نسخههاي عميقاً جعليِ عربي و تركياش – است در بسيج عمومي مردم.
با وجود اين، نظام اجتماعي بابت اين بسيج در سطح نهادهاي سياسي، بهايي را در ساير سطوح سلسلهمراتبياش پرداخت ميكند. «من»هايي كه در سطحي روانشناختي حضور دارند و قرار است با اين تاريخها هويت يابند، در عمل با سيراب شدن از اين آب شور، از حضور در مركز باز ميمانند. خاطرهي جعليِ بودنِ ماضي در مركز، مانعِ كنشِ فعال براي حضور داشتنِ حال در مركز است. اين امر حتي در مورد مردمي مانند ايرانيان و هنديان كه زماني در مركز بودهاند هم مصداق دارد. يعني جعلي يا راستين بودنِ باور به بودن در مركز، تأثير چنداني در اين مهاركنندگي ندارد. مشكل در قطع رابطه با اكنون نهفته است، و چيزواره شدنِ تاريخ و تأثيركردارها و رخدادهاي بزرگ.
«من» اگر با تاريخ گذشتهمدار آلوده شود، از ارتباط با اكنون محروم خواهد شد. اين من نيز همراه روايتي كه هويتش را تعيين ميكند، به گذشته پرتاب خواهد شد و در خاطرهاي معمولاً جعلي شناور خواهد ماند. يادآوري كردارهاي بزرگ و نه آفرينش آنها، و خاطرهپردازي در مورد رخدادهاي تاريخي، و نه برخورداري از آن، مايهي دلخوشي اين «من» خواهد بود. به اين دليل است كه من، با اين عارضه از اكنون كنده ميشد و به اين ترتيب، بختِ حضور در هستي را از دست ميدهد. در مركز بودن، همان در هستي حضور داشتنِ بي قيد و شرط و نيرومندانه و تمام و كمال است كه «من» با وسوسهي اين روايتِ شيرين، از آن چشم ميپوشد.
اين «من» ناگزير خواهد بود به نشانگان و علايم بسنده كند و هويت خويش را در اكنون، با چيزها و نمادها نمايش دهد. اين من، موزهدار خواهد شد، چرا كه راه ديگري براي برخورداري از گذشته ندارد. چرا كه اين گذشته با افسونِ تاريخِ لانهكرده در آن، از دسترس وي خارج شده است. به اين ترتيب، سنگينترين تاواني كه تاريخ گذشتهمدار به جوامع تحميل ميكند، از ميان رفتنِ «منِ تاريخساز» است.
بازتاب ديگري از اين عارضه، اما، در سطحي فراتر از نهادهاي اجتماعي نيز قابل ردگيري است. تاريخ گذشتهمدار به دليل خصلت ايدئولوژيك خود، تنگنظر و محدودكننده و هراسان از عناصر متكثر است. اين تاريخ ناگزير است تا براي هدايت و به جريان انداختنِ كردارهاي خاصي در تودهي مردم، ردهاي خاص از عناصر نهفته در گذشته را به خود مربوط كند و بقيه را انكار نمايد. از اين روست كه تركانِ مقيم تركيه، ناگزير شدهاند از ميراث فرهنگي و تاريخي بزرگي چشمپوشي كنند، چرا كه بخش مهمي از اين ميراث ايشان را با كردها، روميان، ايتالياييها، يونانيان، ايرانيان، و مغولان در ارتباط قرار ميدهد. خصلت ايدئولوژيكِ تاريخ در اين قلمرو ايجاب ميكند كه تمام اين پيوندها كه به راستي وجود داشتهاند، بريده شوند و از اكنون رانده شوند تا جا براي مفهومي نوظهور و ساختگي مانند هويت تركي باز شود كه بر رواج گويش خاصي از زبان اويغوري در بخشهايي خاص از اين كشور استوار است. اين بدان معناست كه تركان در سطح فرهنگي نيز از بخش مهمي از ميراث تاريخي خويش محروم شدهاند. ميراثي كه ايشان را با ادبيات فارسي، سياست يوناني، و دينِ رومي در ارتباط قرار ميدهد.
به اين شكل، تاريخ گذشتهمدار، گذشته از سطح رواني، در سطح فرهنگي نيز ناتواني و كمخوني به بار ميآورد. اين در واقع منشي است سركوبگر در سطح فرهنگي، كه با هدفِ سازماندهي سياسي جوامع، منشهاي ديگر را و كردارهاي بزرگ «من» را سركوب كرده، و بنابراين تاوانِ بسيج تودهها را با مسخ شدنِ «من» و انحطاط فرهنگ پرداخت ميكند.
19. شايد چنين بنمايد كه لحن اين نوشتار تاريخستيزانه يا نااميدانه است. اما اشتباهي بزرگتر از اين برداشت وجود ندارد. من نه از سرِ نااميدي اين متن را نوشتم و نه براي پشت كردن به تاريخ، كه پيشنهادي را در برابر وضعيتِ بيمارگونهي تاريخ در آستين دارم. منشها و روايتها و عناصر فرهنگي، نظامهايي تكاملي هستند و تمام نظامهاي تكاملي تنها در رقابت با هماورداني نيرومندتر است كه از ميدان به در ميروند. پيشنهاد من براي رهايي از چنگ تاريخ گذشتهمدار، آن است كه شكلي از تاريخِ اكنون بنياد شود.
تاريخ را ميتوان در اكنون نوشت، اگر اين قواعد رعايت شود:
– نخست آن كه در بازخواني و بازشناسي آنچه در گذشته رخ داده، همواره بايد به رويكرد ايدئولوژيكِ تاريخهاي گذشتهگرا، و كاركرد سياسيشان در زمانِ نوشتهشدنشان نظر داشت. بايد پرسيد كه چرا تاريخنويس به اين جنبهي خاص از رويدادها پرداخته و نه جنبهاي ديگر، و چرا چيزهايي را نقل كرده و چيزهايي ديگر را از قلم انداخته است. بايد در داوريهاي او شك كرد، و بايد كوشيد تا ماجرا از ديدِ «آدم بد»هاي داستان بازسازي شوند. بايد به حال و هواي حاكم بر جامعهاي كه تاريخ در آن نوشته شده نظر داشت، و بايد كاركردِ آن را در زمان نوشته شدن شناخت. بايد پرسيد كه اين متن در روزگارِ رواجش، چه مردمي را براي چه قصدي بسيج ميكرده، و چه نوع بسيج اجتماعي را ممكن ميساخته است؟ بايد شناخت كه چه نيروهايي نوشته شدن اين متن و رواجش را پشتيباني كردند، و رقيبانشان چه كساني بودند و چه متنهايي از آنها به يادگار مانده است؟ در اين معنا، بايد تاريخها را كه ارزشمندترين ردپاهاي بازمانده از گذشته هستند، با دقت و وسواس خواند و از آنها آموخت، و در عين حال، واسازيشان كرد، محكشان زد، و به بوتهي نقدشان سپرد.
– دوم آن كه بايد به خودِ رخدادهاي تاريخي و خودِ كردارهاي تاريخساز نگاه كرد، و نه قصههاي سرگرمكننده و ماجراهاي هيجانانگيزي كه در اطراف آن بربافته شده است. بايد به اين كه در چه شرايطي، چه رخدادي به واقع ظهور كرده است نگريست، و به اين كه چه كسي در چه شرايطي چه كرده است. اين را كه بازتاب و تأثير اين رخداد چه بوده است بايد در طول زمان رديابي كرد، و شاخههاي فراوانِ نفوذ آن را دنبال كرد و انعكاسهاي واگرا و پراكندهاش را جستوجو كرد. به اين ترتيب، بايد استخوان را از گوشتهاش جدا كرد و آن را همچون كالبدشناسي بيطرف، وارسي كرد.
– آنگاه، بايد به تأثيرهاي بازمانده از آن رخدادها و آن كردارها در زمانهي اكنون پرداخت. بايد ديد كه چگونه اين كردارها و آن رخدادها اكنونِ ما را شكل دادهاند و وضعيتِ امروزين ما براي هستي داشتن را تعيين كردهاند. بايد اين بازتابِ گذشته در اكنون را مانند محوري بنيادين مورد توجه قرار داد و با تكيه به آن آرايش نيروها و رويارويي روايتها و تفسيرها در موردش را بازشناسي كرد. بايد با فهمِ وامي كه اكنون از گذشته دارد، آن را در اكنون به شكلي راستين و نه ساختگي احداث كرد. هر چند اين تأثير ناچيز يا ناخوشايند باشد بايد غنيمتش شمرد، چرا كه اين تنها شكلِ برخورداري است كه ما از تاريخ توانيم داشت.
– سپس، بايد داوري كرد. بايد تقارن را شكست، و همچون كنشگري خودمختار و مجهز به اراده، تفسيرِ خويشتن از تاريخ را بسته به موقعيتِ «من» در اكنون باز آفريد. بايد در ميان تأثيرهايي كه از گذشته به امروز رسيده است دست به انتخاب زد و صريحاً، با پرهيز از كژديسه نمودنِ حقيقت، تأثيرها را گوشزد كرد و داوري خويش را بر كرسي نشاند. بايد بر اساس آنچه «من» در اكنون ميخواهد و در تار و پود تأثيرهايي كه از گذشته تا به امروز تداوم يافته است، دست به كنش زد. بايد هويت را برگزيد و بازتعريف كرد و آن چنان هستي داشت. در اين حالت، «من» دستكم در سطحي فردي و به عنوان نظامي روانشناختي در مركزِ هستي نشسته است. و اين پيششرطِ تمام اشكالِ ديگرِ حضور در مركز هستي است.
بايد به اين شكل، تاريخ اكنون را نگاشت.
ادامه مطلب: کتاب نامه