پنجشنبه , آذر 22 1403

بخش چهارم: کوروش ورجاوند – گفتار نخست: کوروش و زرتشت

بخش چهارم: کوروش ورجاوند

گفتار نخست: کوروش و زرتشت

1. در میان پادشاهان جهان باستان، نام هیچ کس قدر کوروش با متون مقدس ادیان گوناگون گره نخورده، و با وجود این، درباره‌‌‌ی باورهای دینی هیچ کس به قدر کوروش ابهام وجود ندارد. درباره‌‌‌ی دین کوروش و این که خودش به چه نظامی از تقدس باور داشته، چیز زیادی نمی‌‌‌توان گفت. این را می‌‌‌دانیم که در میان پارس ها و به خصوص مادهای آن دوران اسم هایی با طنین زرتشتی رواج داشته است و کوروش هم نام دخترانش (هوتئوسَه و ارتَه‌‌‌ستونَه) را در چارچوبی زرتشتی برگزیده است. با وجود این، در هیچ یک از آثار منسوب به او از اهورامزدا یا زرتشت نامی نمی‌‌‌شنویم و احترامی که برای خدایان تمام اقوام قایل بوده، با آنچه از یکتاپرستی راست‌‌‌کیشانه‌‌‌ی گاهانی سراغ داریم، ناهمخوان است. هرچند در واقع تعصب و غیرت درباره‌‌‌ی یک ایزد و احساس خشم و غیریت درباره‌‌‌ی ایزدان دیگر فرآورده‌‌‌ی اجتماعی دیرآیندتری است و در دین زرتشتی هم در قرن چهارم میلادی و در واکنش به تعصبِ مشابهِ مسیحیان بروز می‌‌‌کند.

بسياري از تصويرهاي رايج از کوروش، او را هم‌‌‌چون شاهي يکتاپرست و دين‌‌‌دار مجسم مي‌‌‌کنند که احتمالاً به زرتشت و زرتشتيان تعلق خاطر داشته است و به دليلِ همين شباهت آراي زرتشتيان و يهوديان ايشان را آزاد کرد تا به اورشليم بروند و معبد خويش را براي يهوه بازسازي کنند. اين تصوير زير تأثير گرايش‌‌‌هايي اجتماعي و تاريخي شکل گرفته است که از زمان‌‌‌هايي بسيار دور، از عصر خودِ کوروش که ادیان چندخدایی در جهان رايج بود، آغاز شده‌‌‌اند و به دنبال فراگير شدن‌‌‌ يکتاپرستي، اسطوره‌‌‌هاي مشروعيت‌‌‌بخش به يکتاپرستي ــ از جمله ماجراي کوروشِ دين‌‌‌دار ــ را هم تکثير کرده‌‌‌اند.

امروز، با توجه به دو و نيم هزاره تبليغ ديني درباره‌‌‌ي ايمان و دين‌‌‌داري کوروش، بازشناسي عقايد و باورهاي راستين او دشوار است. با وجود اين، براي دست يازيدن به چنين هدفي چند منبع اصلي داريم که پرداختن به آن‌‌‌ها براي‌‌‌مان راهگشا خواهد بود. بخشي از اين منابع زرتشتي و بخشي ديگر يهودي هستند و هر دو نيز به نوعي ارتباط ميان کوروش و دين يادشده استناد مي‌‌‌کنند.

از نظر سطح انتزاع و پیچیدگی مهم‌‌‌ترين ديني که در زمان کوروش وجود داشت، آيين زرتشتي بود. اين آيين، در آن زمان يکي از چندين و چند دينِ موجود در ايران‌‌‌زمين بود. اما پس از آن با سرعت رشد کرد و تا سه دهه بعد، آن‌‌‌قدر با نفوذ شد که داريوش در کتيبه‌‌‌ي بيستون به طور رسمي از خداي زرتشتيان به عنوان حامي شاهنشاه ايران ياد کرد. چنين موقعيتي براي يک دين در آن زمان بسيار ممتاز تلقي مي‌‌‌شد، چون هخامنشيان تمام سرزمين‌‌‌هاي نويساي قلمرو مياني را در زير حلقه‌‌‌ي فرمان خود داشتند و برکشيده شدن خدايي تا مرتبه‌‌‌ي ايزدِ حامي اين شاهنشاهان نشانگر‌‌‌ جايگاه مرکزي و موقعيت برتر دين مربوط بدان است. آشکار است که در اين ميان، به واقع، آرمان‌‌‌هاي زرتشتي نيز در تدوين و صورت‌‌‌بندي برنامه‌‌‌هاي فراگير هخامنشيان و رسالتي که براي خود به عنوان نظم‌‌‌دهندگان به گيتي قائل بوده‌‌‌اند تأثير داشته است.[1] در هر حال روند زرتشتي شدن تدريجي ايران‌‌‌زمين تا دو سده بعد هم‌‌‌چنان ادامه يافت تا آن‌‌‌که در زمان اشکانیان در اين سرزمين پهناور، که زادگاه ادياني بسيار بوده و هست، زرتشتيان از نظر شمار بر پیروان سایر ادیان برتری یافتند.

زرتشتي‌‌‌گري به چند دليل اهميت دارد. نخست آن که نخستين دين يکتاپرستِ جهاني است که موفق بود. دو تجربه‌‌‌ي ديگري که تقريباً هم‌‌‌زمان با آن در اين زمينه صورت گرفتند به شکست انجاميدند. آيين آتون که نخستين دين يکتاپرستانه‌‌‌ي جهان است و در 1370 پ.م. توسط فرعون مصر تبليغ مي‌‌‌شد پس از مرگ وي از يادها رفت و دين يهود، که ساختار یکتاپرستانه‌‌‌اش متأثر از آیین آتون بود، تقريباً هم‌‌‌زمان با زرتشتي‌‌‌گري تأسيس شد اما خيلي زود با آيين‌‌‌هاي بت‌‌‌پرستانه‌‌‌ي فنيقيه و فلسطين ترکيب شد، و چه بسا اگر کوروشی نمی‌‌‌آمد و دولت هخامنشی‌‌‌ای تأسیس نمی‌‌‌شد، آن هم در تبعیدگاه بابلی‌‌‌اش فرو می‌‌‌مرد.

دوم اين که آيين زرتشت نخستين ديني است که به مقام پشتوانه‌‌‌ی نظری یک دستگاه سياسي سنجيده و پرداخته‌‌‌شده برکشيده شد. بذرهاي اين آميختگيِ دين و سياست در زندگي‌‌‌نامه‌‌‌ي زرتشت و متن‌‌‌هاي اوستايي به روشني ديده مي‌‌‌شود. اما چنين مي‌‌‌نمايد که معمار اين جنبه از زرتشتي‌‌‌گري در سياست رسمي ايران داريوش بزرگ بوده باشد. کام‌‌‌يابي او در اين زمينه چندان بزرگ بود که سياستش در تمام دوران هخامنشي و بعدها در دوران ساساني با شدت تعقيب شد و بعدها توسط دولت روم در مورد مسيحيت، دولت اموي و عباسي در مورد اسلام، و دولت صفوي در مورد شيعي‌‌‌گري مورد اقتباس قرار گرفت.

سوم اين که دين زرتشتي سرچشمه‌‌‌اي است که چارچوب مفهومي بخش مهمي از الاهيات مرسومِ امروز دنيا براي نخستين بار توسط آن معرفي شده است. مفاهيمي مانند رستاخيز، داوري روز واپسين، ظهور ناجي در آخرالزمان، وجود شيطان، جهنم و بهشت، آزمون نهايي روز واپسين (عبور از پل چينوت) و سلسله‌‌‌مراتب تشکيل‌‌‌شده از يک خداي يگانه و مجموعه‌‌‌اي از فرشتگان، به همراه يک دستگاه اخلاقي فراگير و جهان‌‌‌شمول، براي نخستين بار در اين دين با هم ترکيب شدند. دين زرتشتي، از سوي ديگر، نخستين دين اخلاقي هم هست. يعني اولين ديني است که خداي آن از انجام کارهاي بد تطهير شده و فقط نيکي مي‌‌‌کند. در اين مبنا، دين زرتشت آييني بسيار مهم و کليدي است که وارسي آن براي فهم تاريخ ايران‌‌‌زمين و کل تاريخ فرهنگ در قلمرو مياني ضرورت دارد.

کهن‌‌‌ترين متن زرتشتي موجود گاهان است. اين متن هم از چند نظر اهميت دارد. نخست آن که قديمي‌‌‌ترين شعر به جا مانده از زبان‌‌‌هاي ايراني است. دیگر آن که تنها متني است که احتمالاً توسط خودِ زرتشت سروده شده است، و سوم آن که در آن اشاره‌‌‌هايي بسيار روشن به عناصر اصلي زرتشتي‌‌‌گري، که بعدها توسط ديگر دين‌‌‌ها وام‌‌‌گيري شدند، وجود دارد. به عنوان مثال يکتاپرستي، وجود اهريمن، سياسي بودنِ دين، ظهور ناجي، جهنم و بهشت، و داوري روز واپسين در گاهان در هماهنگي و انسجامي چشمگير ديده مي‌‌‌شوند و نشان مي‌‌‌دهند که چارچوب عمومي دين زرتشتي به راستي توسط يک نفر بنياد نهاده شده است.

نزديک‌‌‌ترين تاريخي كه براي سروده شدن گاهان پيشنهاد شده اواخر سده‌‌‌ي هفتم پ.م. است. به روايت بيروني[2]، خودِ زرتشتيان معتقد بوده‌‌‌اند که زرتشت 258 سال پيش از حمله‌‌‌ي اسکندر گجسته به ايران برانگيخته شد ــ که با 588 پ.م. برابر مي‌‌‌شود. اين سالي است که گشتاسپ دين زرتشت را پذيرفت، و بنا بر همان روايت‌‌‌ها، زرتشت در اين زمان چهل سال داشته است. بنابراين، متن‌‌‌هاي کلاسيک تاريخ تولد زرتشت را 628 پ.م. و تاريخ مرگش را 551 پ.م. قرار مي‌‌‌دهند. بيروني اين روايت را به احتمال زياد از بُن‌‌‌دهش گرفته است. بر اساس بُن‌‌‌دهش[3] گشتاسپ پس از قبول دين زرتشت نود سال سلطنت کرد. پس از او بهمن پسر اسفنديار بر تخت نشست که 112 سال حکومت کرد. جانشين او هماي دختر بهمن بود که سي سال تاج‌‌‌وتخت را در اختيار داشت. به دنبال او دارا پسر هماي با دوازده سال و بعد از او دارا پسر دارا (داريوش سوم هخامنشي) چهارده سال سلطنت کرد. مجموع اين سال‌‌‌ها 258 سال مي‌‌‌شود. ارداويراف‌‌‌نامه[4] هم زمان ميان اسکندر و زرتشت را سيصد سال مي‌‌‌داند و مسعودي نيز عددي مشابه با اين را روايت کرده است.[5] بر همين مبنا، هنينگ دوران زندگي زرتشت را يکي از اين سه حالت دانسته است: 541 ـ 618 پ.م.؛ 551 ـ 628 پ.م.؛ يا 553 ـ 630 پ.م.[6]

در ميان اين تاريخ‌‌‌ها، بيشتر پژوهش‌‌‌گران کلاسيک از جمله زنر، تاريخ 551 ـ 628 پ.م. را به عنوان دوران زندگي وي پذيرفته‌‌‌اند.[7] البته برداشت قديمي‌‌‌تر هرتسفلد هم وجود دارد که زرتشت را هم‌‌‌دوره‌‌‌ي داريوش بزرگ تلقي مي‌‌‌کند و پدرش را همان کي‌‌‌ويشتاسپ مي‌‌‌داند. بر مبناي اين تفسير، کي‌‌‌ويشتاسپي که در گاهان نامش ذکر شده همان گشتاسپ پدر داريوش است که در زمان کمبوجیه شهربان گرگان بوده است. هرتسفلد بر اين نکته تأكيد مي‌‌‌کند که هزاره‌‌‌ي زرتشتيان با زايش زرتشت شروع مي‌‌‌شود. او با تطبيق اين تاريخ با مبدا تاريخي سلوکي کهن، زمان تولد زرتشت را 569 پ.م. و زمان مرگش را 492 پ.م. مي‌‌‌داند. هرتل و آلتهايم هم نظرهاي مشابهي دارند و زرتشت را معمار ايدئولوژي هخامنشيان مي‌‌‌دانند و داريوش را شاگرد وي مي‌‌‌پندارند. اين برداشت، با وجود جذابيتي که دارد، امروزه به دلايل گوناگون مردود دانسته مي‌‌‌شود.

هر چند هم‌‌‌زماني تقريبي زرتشت و کوروش خيال‌‌‌انگيز و جالب جلوه مي‌‌‌کند، اما در برابر محک نقد پايدار نمي‌‌‌ماند و با مرور نقادانه‌‌‌ي متن‌‌‌ها اعتبار خود را از دست مي‌‌‌دهد. شهبازي، با توجه به اين که زرتشت در چهل سالگي برانگيخته شد، به اين حقيقت اشاره مي‌‌‌کند که تاريخ سنتي 258 سال پيش از ظهور اسکندر که براي تولد زرتشت عنوان شده، بدان معناست که بين اسکندر و زرتشت 228 سال فاصله بوده است. جالب است که اين دوره، دقيقاً برابر است با فاصله‌‌‌ي ميان فتح بابل توسط کوروش (539 پ.م.)، تا تاج‌‌‌گذاري سلوکوس در بابل (311 پ.م.) که آغاز گاه‌‌‌شماري سلوکيان بوده است. بنابراين چنين مي‌‌‌نمايد که تاريخ سنتي، زمان زايش زرتشت را هم‌‌‌زمان با فتح بابل و تأسيس کشور ايران گرفته باشد. تعبيري که احتمالاً در گاه‌‌‌شماري کاتبان بابلي ريشه دارد و فاصله‌‌‌ي زماني دو رخداد مهم در تاريخ ايران‌‌‌زمين را ثبت کرده است و به تدريج آن را به وقايع مهم ديگري تعميم داده است.

شهبازي با تأكيد بر رده‌‌‌اي ديگر از متن‌‌‌ها و روايت‌‌‌ها، زمان ظهور زرتشت را چهار سده‌‌‌ عقب مي‌‌‌برد.[8] او به روايت بيروني در آثار الباقيه عن القرون الخاليه اشاره مي‌‌‌کند که بر مبناي آن خوارزميان آغاز تاريخ خود را آمدن سياوش کياني به آن سرزمين مي‌‌‌دانستند. ايشان معتقد بودند سياوش 888 سال پيش از اسکندر به آن منطقه آمده است. اين بدان معناست که تاريخ مردم خوارزم از 1200 پ.م. آغاز مي‌‌‌شده است که تقريباً هم‌‌‌زمان است با ورود قبيله‌‌‌هاي آريايي به اين منطقه، و سيطره‌‌‌ي کِي‌‌‌هاي آريايي بر شاه‌‌‌نشين‌‌‌هاي کوچک اين قلمرو. بر مبناي اسطوره‌‌‌هاي کهن، سياوش و زرتشت چهار نسل با هم تفاوت داشتند. بنابراين اگر هر نسل را سي سال فرض کنيم، زرتشت 120 سال پس از سياوش ظهور کرده است، و اين برابر است با سال 1080 پ.م.

نظر شهبازي با آراي رقيب و معارضش، گراردو نيولي، شباهت زيادي دارد. نيولي هم تاريخ سنتي را رد مي‌‌‌کند و آن را از کم شدن عدد 42 (سن زرتشت هنگام پذيرفته شدن دينش نزد گشتاسپ) از سيصد (معادلِ زمان خيلي طولاني) مشتق مي‌‌‌داند. او به روايت اودوخوس[9] و ارسطو اشاره مي‌‌‌کند که فاصله‌‌‌ي ميان زرتشت و افلاطون را شش هزار سال نوشته‌‌‌اند. آن‌‌‌گاه آن را با روايت کسانتوس لوديايي[10] ــ که هم‌‌‌زمان با اردشير نخست مي‌‌‌زيست ــ مقايسه مي‌‌‌کند که فاصله‌‌‌ي ميان زرتشت تا فتح يونان توسط خشايارشا را شش هزار يا شش‌‌‌صد سال مي‌‌‌داند. از ديد او، فاصله‌‌‌ي يادشده در اصل شش‌‌‌صد سال بوده که توسط کسانتوس تحريف شده و به همان شکل به ارسطو و اودوخوس رسيده است. به اين ترتيب، زرتشت مي‌‌‌بايد در حدود همان 1080 پ.م. زاده شده باشد.[11] نيولي، با وجود هم‌‌‌خواني نظرش با شهبازي، تعيين تاريخ با اين دقت را درست نمي‌‌‌داند و ترجيح مي‌‌‌دهد زمان يادشده را اواخر هزاره‌‌‌ي دوم و اوايل هزاره‌‌‌ي نخست پ.م. بداند. اين تاريخ‌‌‌گذاري با آراي مِير، وِسِندونک و شِدر سازگار است و به تاريخ پيشنهادي بارتولومه (900 پ.م.) هم شباهتی دارد.

گذشته از روشِ مرور متن‌‌‌ها و روايت‌‌‌ها، راه غيرمستقيم‌‌‌تري هم براي تعيين زمان زندگي زرتشت وجود دارد، و آن هم تحليل محتوا و ساختار زباني گاهان و بخش‌‌‌هاي کهن اوستاست. بر مبناي تحليل زباني گاهان مي‌‌‌توان فهميد که جامعه‌‌‌ي زرتشت بسيار کهن‌‌‌تر از جامعه‌‌‌ي عصر کوروش بوده است. با توجه به واژگان مربوط به کشاورزي و کليدواژه‌‌‌هاي مرتبط با فلزکاري، معلوم مي‌‌‌شود که جامعه‌‌‌ي زرتشت هنوز کشاورز نشده بوده و در مراحل اوليه‌‌‌ي استقرار و يکجانشيني به سر مي‌‌‌برده است و تمايز روشني هم در ميان مفرغ و آهن در ميان صنعت‌‌‌گرانش وجود نداشته است. هم‌‌‌چنين نيولي به درستي نشان داده که در گاهان و اوستاي کهن اشاره‌‌‌اي به قدرتي برتر در ايران‌‌‌زمين ديده نمي‌‌‌شود، و از آن‌‌‌جا که قدرت مادها از سده‌‌‌ي نهم پ.م. براي اين مردم شناخته شده بود بايد نتيجه گرفت که زرتشت در زماني پيش از به قدرت رسيدن مادها مي‌‌‌زيسته است. از اين رو، زرتشت مي‌‌‌بايست در پگاه مهاجرت قبيله‌‌‌هاي ايراني‌‌‌زبان به ايران‌‌‌زمين زيسته باشد و اين به حدود 1000ـ1200 پ.م. باز مي‌‌‌گردد.

مري بويس اين زمان را حتي عقب‌‌‌تر هم برده است و گاهان را، بر مبناي فن‌‌‌آوري فلز و طبقه‌‌‌بندي اجتماعي مورد اشاره در آن، هم‌‌‌زمان با نگارش ريگ‌‌‌ودا مي‌‌‌داند. از ديد او، جامعه‌‌‌اي که زرتشت را پروريد در پگاه جدايي دو شاخه‌‌‌ي هنديان و ايرانيان به ايران شرقي مهاجرت کرد و آيين زرتشتي هم‌‌‌زمان با صورت‌‌‌بندي اسطوره‌‌‌هاي هندي در قالب ريگ‌‌‌ودا توسط زرتشت بازآرايي شد. او تاريخ زندگي زرتشت را بين 1400 تا 1200 پ.م. قرار مي‌‌‌دهد.[12] من در اين‌‌‌جا زمان زايش زرتشت را بر مبناي داده‌‌‌هاي نيولي و شهبازي، و مطابق با توافقي کلي که در ميان پژوهش‌‌‌گران به وجود آمده، در حدود 1200 پ.م. فرض مي‌‌‌کنم. به اين ترتيب، کوروش در زماني به عنوان پادشاه انشان بر تخت نشست که آيين زرتشتي كاملاً شکل گرفته بود و در ايران شرقي و مرکزي رواج يافته بود.

در میان پژوهش‌‌‌گران معاصر غربی برداشت‌‌‌های متفاوتی درباره‌‌‌ی دین کوروش وجود دارد. سخنگوی اصلی آنان که کوروش را زرتشتی می‌‌‌دانند، مری بویس است که در مقاله‌‌‌ای پیوستگی‌‌‌ نمادهای دینی در دوران کوروش و داریوش را نشان داده و با تأکید بر این که داریوش بی‌‌‌شک زرتشتی بوده، کوروش را نیز زرتشتی دانسته است.[13] شواهد پشتیبان بحث او یکی آن است که آتشدانِ پیشاروی شاه در آرامگاه‌‌‌های نقش رستم به آتشدان‌‌‌های زرتشتیان در دوران‌‌‌های بعدی شباهت دارد و همتای آنها از پاسارگاد هم کشف شده است. دیگری این که از دید بویس ساختن مقبره‌‌‌ی شاهان در کوه‌‌‌ها بدان دلیل بوده که دخمه‌‌‌ی سنگی پلیدی و دیوِ نَسوی رخنه‌‌‌کرده در جسد را خنثا می‌‌‌کرده و از آلوده شدن خاک و آب و خاک جلوگیری می‌‌‌کرده است. پیوستگی‌‌‌های اصلی در میان نمادهای دینی دوران کوروش و داریوش این دو مورد هستند. یعنی می‌‌‌دانیم که آتشدان‌‌‌هایی با همین شکل در سراسر این دوران کاربرد داشته، و آرامگاه کوروش و داریوش هم از این نظر که در جعبه‌‌‌ای سنگی محصور شده‌‌‌اند، شباهتی با هم دارند.

با وجود ارجِ بسیاری که برای بویس قایل‌‌‌ام، به نظرم برداشت او درباره‌‌‌ی پیوستگی‌‌‌های جاری در دین زرتشتی اغراق‌‌‌آمیز است. چنین می‌‌‌نماید که او شیفته‌‌‌ی پیوستگی تاریخی متون اوستایی و قدمت و پایداری برخی از مناسک دینی زرتشتیانِ ایرانی و هندی شده باشد. شکی در این نکته نیست که برخی از عناصر دین زرتشتی بسیار بسیار کهن هستند. این امر به خصوص درباره‌‌‌ی عناصری پیچیده که دین‌‌‌داران از کلیت آن آگاهی نداشته و بنابراین امکان دستکاری در آن را نداشته‌‌‌اند، بیشتر به چشم می‌‌‌خورد. مثلاً متن اوستا که به شکل آیینی نسل اندر نسل خوانده می‌‌‌شود، تقریباً همیشه برای تلاوت‌‌‌کنندگانش بی‌‌‌معناست و به زبانی مرده و ناشناخته تعلق دارد. دو موردی که بویس به عنوان گواه پیوستگی دین ذکر کرده، این ویژگی را ندارند. یعنی تدفین در بستر سنگی و استفاده از آتشدان اموری پیچیده و رمزگانی غیرقابل درک نیستند که به خاطر قدمت‌‌‌شان مقدس پنداشته شوند. آتشدان می‌‌‌تواند در دوره‌‌‌های متفاوت با همان شکل به کار گرفته شود و نمادپردازی‌‌‌های آن به معانی متفاوت و حتا امور مقدس در ادیان مختلف ارجاع دهد. درباره‌‌‌ی تدفین در سنگ هم من مرجعی معتبر نیافتم که خنثا شدنِ پلیدی نَسو با حایل سنگی را نشان دهد. به نظرم این باور، که بسیار هم تکرار شده، آفریده‌‌‌ی خودِ بویس است که در میان آرامگاه پاسارگاد و نقش رستم به دنبال شباهتی می‌‌‌گشته و آن را در محاط شدن پیکر شاه در زمینه‌‌‌ای سنگی بازجسته است. از این شباهت صوری که بگذریم، این دو آرامگاه ارتباطی با هم ندارند. طرح آرامگاه پاسارگاد بر مبنای الگویی مادی ـ لودیایی ساخته شده و در سنت معماری دینی آناتولی ریشه دارد، در حالی که مقبره‌‌‌های صخره‌‌‌ای نقش رستم بر اساس سنتی اورارتویی ساخته شده‌‌‌اند و داریوش آن را از منطقه‌‌‌ی قفقاز وام‌‌‌گیری کرده است. واقعیت آن است که اصلِ مومیایی شدنِ بدنِ شاه و باقی ماندنش در یک مقبره، هم با سنتِ زرتشتیِ در دخمه نهادن تفاوت دارد و هم با رسمِ هند و ایرانی کهن مرده‌‌‌سوزان. این رسم بیشتر به سنت ایلامی و مصری شباهت دارد که برای تنِ شاه تقدسی قایل بوده‌‌‌اند و حفظ آن را واجب می‌‌‌شمرده‌‌‌اند. در ادیان هند و ایرانی کهن بدن بعد از خروج روان به امری پلید تبدیل می‌‌‌شده که باید هرچه سریع‌‌‌تر آن را خنثا کرد و از شرش خلاص شد. این کار هم معمولاً بر عهده‌‌‌ی نیروهای طبیعت واگذاشته می‌‌‌شده است؛ یعنی، جسد مرده را طعمه‌‌‌ی آتش یا آب (به شکل خاکستری که در گنگ ریخته می‌‌‌شود) می‌‌‌کرده‌‌‌اند و یا آن را طبق سنت زرتشتی در مجاورت آفتاب و جانوران درنده قرار می‌‌‌داده‌‌‌اند. به نظرم اصلِ تدفین پیکر شاه که در سراسر دوران هخامنشی وجود داشته، نشان می‌‌‌دهد که در این‌‌‌جا با سنتی پیشازرتشتی و نیرومند روبه‌‌‌رو هستیم که احتمالاً خاستگاهی ایلامی دارد و آریایی‌‌‌ هم نیست.

با این همه، روايت‌‌‌هاي مربوط به کوروش و زرتشت از چند نظر با هم ارتباط مي‌‌‌يابند. چنان که مورد تأكيد مري بويس هم هست، اسطوره‌‌‌ي نجات‌‌‌بخشي که در گاهان وجود دارد به ادعاهاي تاريخي و شيوه‌‌‌ي رفتار کوروش شباهت زيادي دارد. تورات و متن بابليِ تعبير خواب از مشهورترين متن‌‌‌هايي هستند که کوروش را ناجي مي‌‌‌دانند و او را با واژگان و مفاهيمي شبيه به گاهان مي‌‌‌ستايند. موضوع ديگري که چندان مورد تأكيد بويس نيست، اما مي‌‌‌تواند در اين‌‌‌جا طرح شود، اين حقيقت است که زرتشت در گاهان بارها از مغ‌‌‌ها نام مي‌‌‌برد و هسته‌‌‌ي مرکزي هوادارانش را انجمن مغان مي‌‌‌نامد. اين در حالي است که مي‌‌‌دانيم طايفه‌‌‌ي مغان در ماد هوادار کوروش بوده‌‌‌اند و به عنوان مبلغان و شايد آفرينندگان اسطوره‌‌‌هاي مربوط به وي در گوشه و کنار ايران‌‌‌زمين عمل مي‌‌‌کرده‌‌‌اند.

از آن‌‌‌جا که گاهان چند سده‌‌‌ پيش از کوروش سروده شده است بايد اين وام‌‌‌گيري را کار کوروش دانست. يعني او زماني بر تخت نشست که زمينه‌‌‌اي هموار از اسطوره‌‌‌ها در قالبي زرتشتی در دسترس‌‌‌اش وجود داشت. با مرور آنچه کوروش در زمان تاج‌‌‌گذاري در انشان در جهان پيرامون خويش مي‌‌‌ديده است بهتر مي‌‌‌توان برخي از سياست‌‌‌هايش را درک کرد.

کوروش به عنوان شاه شهري بسيار باستاني بر تخت نشست. انشان در آن زمان یکی از دولت‌‌‌هاي حاشيه‌‌‌اي و مستقل ايراني‌‌‌زميني بوده است که از مادها فروپایه‌‌‌تر بود، اما استقلال خود را حفظ کرده بود. در همسايگي او کشور باستاني ايلام با پيوندهاي نيرومندش با انشان وجود داشت، و تاريخ درخشان و بسيار درازي که مشروعيت کافي براي هر نوع ادعاي توسعه‌‌‌طلبانه‌‌‌اي را فراهم مي‌‌‌آورد. آن‌‌‌سوتر، در شمال، پادشاهي ماد قرار داشت که شالوده‌‌‌ي مورد نياز کوروش براي تأسيس شاهنشاهي‌‌‌اش را پيشاپيش ابداع کرده بود و با الگويي ترکيبي که از آميختن سياست آشوريان و ايلاميان پديد آمده بود، بخش مهمي از جهان متمدن آن روزگار را در چنبر فرمان داشت. در مرزهاي شرقي انشان جمعيت فراوان قبيله‌‌‌هاي آريايي تازه مستقرشده حضور داشتند که مي‌‌‌توانستند هم‌‌‌چون منبعي انساني براي کشورگشايي‌‌‌هاي بعدي به کار گرفته شوند. اين قبيله‌‌‌هاي آريايي آن‌‌‌قدر پرجمعيت و جنگجو بودند که بتوانند کل جهان شناخته‌‌‌شده را فتح کنند، اما آن‌‌‌قدر فراوان نبودند که بتوانند آن را با خشونتِ مرسوم در آن دوران نگه دارند. در اين ميان، آيين زرتشت هم وجود داشت با دست‌‌‌مايه‌‌‌هاي اخلاقي نيرومند و زيربناي ارزشمندي که مي‌‌‌توانست آن را به ديني سياسي تبديل کند. انجمن مرموز مغان هم در اين بين وجود داشته و احتمالاً به عنوان شبکه‌‌‌ي مبلغان زرتشت فعال بوده‌‌‌اند.

کوروش، به اين ترتيب، تمام ابزارهاي لازم براي تسخير جهان را در اختيار داشته است. حضورِ هم‌‌‌زمان اين ملزومات در يک مقطع زماني و مکاني چندان غريب نيست. چون چنين شرايطي در تاريخ جهان بارها رخ داده و بارها توسط کساني که به قدر کافي هوشمند، موقع‌‌‌شناس و جاه‌‌‌طلب بوده‌‌‌اند مورد استفاده واقع شده‌‌‌ است. اما آنچه در مورد کوروش غريب است، شيوه‌‌‌اي است که از اين منابع بهره برد و مهارتي است که در ترکيب آن‌‌‌ها به کار گرفت.

کوروش به احتمال زياد پیکره‌‌‌ی معنايي زرتشتيان و دستگاه تبليغي ايشان را به خدمت خود گرفته است. رفتار او با شاه آرماني‌‌‌اي که زرتشت تصوير مي‌‌‌کند بسيار هم‌‌‌خوان است، و به همين دليل هم اين حدس که وام‌‌‌گيري‌‌‌هاي بسياري ميان اين دو صورت گرفته است درست مي‌‌‌نمايد. کوروش، و بعدها ساير شاهان هخامنشي، طوري رفتار مي‌‌‌کردند و به شيوه‌‌‌اي در مورد کردار خويش تبليغ مي‌‌‌کردند که با شاه آرماني زرتشتيان همسان انگاشته شوند و زرتشتيان نيز بي‌‌‌ترديد در بازنويسي‌‌‌هاي بعدي متن‌‌‌هاي خويش گوشه‌‌‌ي چشمي به اين شاهان داشته‌‌‌اند و ايشان را به عنوان تجسم‌‌‌هاي عيني آيين خويش مي‌‌‌ستوده‌‌‌اند. حتی در گوشه‌‌‌ی دورافتاده‌‌‌ای مانند یونان وقتی افلاطون، زیر تأثير آيين زرتشتی، فلسفه‌‌‌ی سیاسی خود را صورت‌‌‌بندي کرد و شاه آرمانی را فیلسوف و خردمند و فرهمند دانست تمثالی بهتر از کوروش و داریوش برای توصیف آنچه در ذهن داشت نیافت. با وجود آزادانديشي خيره‌‌‌کننده‌‌‌ي هخامنشيان و بي‌‌‌طرفي کامل‌‌‌شان در مورد اعتقادات شهروندان شاهنشاهي، آشکار است که مبلغان زرتشتي در اين دوره با موفقيت بسيار فعاليت مي‌‌‌کرده‌‌‌اند، وگرنه کاميابي بعدي اين دين و مقاومت پيروزمندانه‌‌‌اش در برابر موج هلنيسم مقدوني را نمي‌‌‌توان توجيه کرد.

زرتشت، در آن هنگامي که در گاهان از سوشيانس و نجات‌‌‌بخش سخن مي‌‌‌گفت، امري عيني و نزديک را در پيش چشم داشت. زنر معتقد است که مفهوم اوليه‌‌‌ي سوشيانس در گاهان به خود زرتشت اشاره مي‌‌‌کرده است. اين شعرها در زماني سروده شده‌‌‌اند که کِي‌‌‌گشتاسپ دين او را پذيرفته و ارتشي نيرومند و هواداراني پرشور به پشتیبانی از دینش برخاسته بودند. زرتشت در اين مقطع زماني خود را پيروزمند و کامياب مي‌‌‌ديد و بعيد نيست که مقصودش از نجات‌‌‌بخش، خودش يا کي‌‌‌گشتاسپ بوده باشد. با وجود اين، زرتشت پس از چند سال در آتشکده‌‌‌ي بلخ کشته شد و توسعه‌‌‌ي نظامی دينش متوقف شد. به اين ترتيب، اسطوره‌‌‌ي ناجي به امري آخرالزماني تبديل شد و به آينده‌‌‌اي دوردست منسوب گشت.

زرتشت، پس از کاميابي‌‌‌هاي اوليه‌‌‌ي دينش در خوارزم و ايران شرقي، داستان نجات‌‌‌بخش را به عنوان تضميني سياسي براي پيشرفت کار آيين خويش ابداع کرد اما خود پيش از تحقق اين اسطوره در سنين پيري کشته شد. گويا از همان ابتداي دعوت زرتشت انجمني از مغ‌‌‌ها، که خردمندترين دین‌‌‌آوران و دانشمندان جهان باستان محسوب مي‌‌‌شدند، به آيينش روي آورده و در توسعه‌‌‌ي آن کوشيده باشند. احتمالاً اين دين از مجراي همين طايفه به ايران غربي وارد شده و منتشر گشته است. به همين دليل هم برخي از منابع بعدي زرتشت را وابسته به طايفه‌‌‌ي مغ‌‌‌ها يا اهل ماد دانسته‌‌‌اند، که مهم‌‌‌ترين قدرت مسلط بر سرزمين مغ‌‌‌ها بوده است.

کوروش از چند راه ممکن بوده از محتواي آيين زرتشت اطلاع حاصل کند. سرراست‌‌‌ترين راه، آن بوده که خودش با مغ‌‌‌ها ارتباط داشته باشد. او شاهزاده‌‌‌اي بوده که در انشان زاده شده و ــ به سبک درباريان ايراني آن روزگار ــ توسط کاهنان و موبدان قبيله‌‌‌اي آموزش مي‌‌‌ديده است. هيچ بعيد نيست که چند تن از مغان آموزگاران دوران کودکي کوروش بوده باشند. چنين چيزي در بسياري از روايت‌‌‌هاي کهن يوناني ــ از جمله هرودوت و کسنوفون ــ ذکر شده است. البته امکان دارد اين روايت‌‌‌ها بازتاب شايعه‌‌‌هايي باشد که مغان و کاهنان ماد براي مشروعيت‌‌‌بخشي به آيين‌‌‌شان و بزرگ‌‌‌نمايي نقش خويش در جريان جهان‌‌‌گشايي کوروش ابداع کرده باشند. ولي حتي اگر چنين هم بوده باشد، هم‌‌‌خواني دقيق کردار کوروش و تبليغات سياسي زرتشتيان نشانگر‌‌‌ آن است که ريشه‌‌‌هايي از حقيقت در آن وجود داشته است.

به عنوان يک حدس، گمان مي‌‌‌کنم اين ارتباط مغان با کوروش، شاهزاده‌‌‌ي انشان، محتمل‌‌‌ترين شيوه‌‌‌ي ارتباط ميان کوروش با آيين زرتشتي باشد. کوروش احتمالاً به اين ترتيب به مباني آموزه‌‌‌هاي زرتشتي ــ که در آن زمان بي‌‌‌ترديد با نسخه‌‌‌ي متأخرتر اوستايي‌‌‌اش متفاوت بوده ــ آشنا شده و عناصري از آن را بعدها مورد استفاده قرار داده است. در ميان نويسندگان امروزين، بسياري به وجود اين رابطه و حدسي مشابه اشاره کرده‌‌‌اند. در ميان ايشان بي‌‌‌ترديد مري بويس از بقيه مشهورتر است که کوروش را نخستين شاه زرتشتي و حتي همسان با گشتاسپ مي‌‌‌پندارد. من گمان نمي‌‌‌کنم چنين حدسي درست باشد. يعني اصولاً در زرتشتي بودن کوروش ترديد دارم. اما در این که با آیین زرتشت آشنا بوده و از مفاهیم آن بهره‌‌‌مند شده شکی ندارم.

کوروش از آيين زرتشتي به عنوان دستمايه‌‌‌اي براي تبليغ اقتدار سياسي خويش، و سرمشقي براي تقديس جايگاه خود، استفاده کرده است. اما شواهدي در دست نيست که او به اين آيين پايبند بوده باشد. او به نخستين وظيفه‌‌‌ي ديني زرتشتيان آن دوران، يعني تبليغ ديني، عمل نمي‌‌‌کرد و به سادگي خدايان قوم‌‌‌هاي گوناگون را به رسميت مي‌‌‌شناخت و ايشان را به عنوان خداي بزرگ خويش مورد اشاره قرار مي‌‌‌داد. يهوديان احتمالاً اشاره‌‌‌اي موافقت‌‌‌آميز از او دريافت کرده بودند که او را به مرتبه‌‌‌ي برگزيده‌‌‌ي يهوه و احياکننده‌‌‌ي دين خويش ارتقا داده بودند. کتيبه‌‌‌ي حقوق بشر هم نشان مي‌‌‌دهد که کوروش مي‌‌‌توانسته به راحتي خود را هم‌‌‌چون پيرو راستين خدايي باستاني مانند مردوک معرفي کند. در واقع، ترديدي در اين نيست که کوروش در زمان خود، چهره‌‌‌اي ديني و شخصيتي مقدس بوده است. اما اشکال کار در اين‌‌‌جاست که اين بزرگ‌‌‌ترين پيامبرِ آن عصر در هر کشوري خدايي مستقل را تبليغ مي‌‌‌کرد و گاه به نظر مي‌‌‌رسيد خود را به شکلي تعارض‌‌‌آميز نماينده‌‌‌ي خداياني گوناگون معرفي کرده باشد که همگي‌‌‌شان تماميت‌‌‌طلب و انحصارجو بوده‌‌‌اند.

مردوک، بزرگ‌‌‌ترين خداي بابليان که براي مدت هزار سال هم‌‌‌چون بزرگ‌‌‌ترين نيروي مقدس در ميان‌‌‌رودان پرستيده مي‌‌‌شد، ايزدي تنگ‌‌‌نظر و حسود بود که لقبش «شاه خدايان» بود و خداي ديگري را هم‌‌‌رتبه‌‌‌ي خويش نمي‌‌‌دانست. در نبشته‌‌‌ي حقوق بشر، آشکار است که کوروش نيز بر اين ادعاي انحصارطلبانه آگاه بوده و در مقام حامي دين مردوک و ناجي بابليان آن را پذيرفته است.

اما در همين بابل، و احتمالاً در نزديکي معبد اساگيل، کوروش نمايندگان يهوديان را به حضور پذيرفت و ايشان را براي بازگشت به سرزمين‌‌‌شان و احياي معبد اورشليم تشويق ‌‌‌کرد. کوروش آشکارا نمايندگاني را از جانب خويش براي سازماندهي مهاجرت يهوديان برگزيده و با بودجه‌‌‌اي دولتي و هزينه‌‌‌اي کلان آن‌‌‌ها را در احياي دين يهود و سرزمين يهوديه ياري داده است. ادعاي تورات، که کوروش را برگزيده‌‌‌ي يهوه و مسيح خداوند مي‌‌‌داند، قاعدتاً با اين رفتارهاي دوستانه‌‌‌ي کوروش تقويت مي‌‌‌شده است. پس دست‌‌‌کم سه سندِ کتاب عزرا و اشعیای ثانی و استوانه‌‌‌ی حقوق بشر را از یک شهر داریم که کمابیش در یک دوران نوشته شده‌‌‌اند و در آنها کوروش دو خدای متفاوت (مردوک و یهوه) را خدای برتر می‌‌‌نامد.

این شاهد را می‌‌‌توان تعمیم داد و پذیرفت که کوروش در سراسر قلمرو خویش، در هر سرزمین بزرگترین خدای مورد قبول مردم را به رسمیت می‌‌‌شمرده و سیاست دینی خود را بر مبنای او تنظیم می‌‌‌کرده است. در ضمن اسناد یونانی و استوانه‌‌‌ی حقوق بشر نشان می‌‌‌دهند که کوروش یکتاپرستی افراطی هم نبوده و علاوه بر آن خدای بزرگ، ایزدان دیگر را نیز محترم می‌‌‌شمرده است. با این اوصاف، گمان می‌‌‌کنم می‌‌‌توان با اطمینان گفت که کوروش یکتاپرست، و بنابراین زرتشتی، نبوده است و اصولاً چنین می‌‌‌نماید که دین خاصی نداشته است و مفهومی سیال و انتزاعی از تقدس را به راحتی در ادیان و خدایان گوناگون متجلی می‌‌‌دیده است.

از اين‌‌‌جا دو نکته را مي‌‌‌توان دريافت. نخست آن که يکي از رازهاي کاميابي کوروش آن بوده که مردم او را هم‌‌‌چون پيامبر و برگزيده‌‌‌ي خداوند خويش پذيرفته بودند. اين که چگونه يهوديان و بابلياني که هر يک خداي خود را برتر از همه مي‌‌‌دانستند و در يک شهر هم زندگي مي‌‌‌کردند در يک زمان در مورد يک نفر چنين تصوري داشته‌‌‌اند همان قدر که عجيب است از مهارت وکارداني کوروش به مثابه‌‌‌ي سياست‌‌‌مداري فرهمند حکايت مي‌‌‌کند.

دومين نکته آن است که کوروش آگاهانه چنين نقش‌‌‌هاي متفاوت و گاه متعارضي را ايفا مي‌‌‌کرده است. بديهي است که يک پيرو راستين زرتشت، که در آن زمان يکتاپرستانه‌‌‌ترين دين بود، به اين سادگي مردوک و يهوه و ساير خدايان را به رسميت نمي‌‌‌شناسد. هم‌‌‌چنين کوروش اگر به راستي به يهوه، مردوک يا هر خداي ديگري باور داشت، نمي‌‌‌توانست چنين بلندنظرانه در قبال پيروان ساير دين‌‌‌ها رفتار کند و سياستي تا اين اندازه بي‌‌‌طرفانه ــ و به همين دليل موفق ــ را در قلمرو چندقومي و چندفرهنگي‌‌‌اش پياده نمايد. نتيجه آن که من فکر نمي‌‌‌کنم کوروش به دين زرتشت يا هيچ دين ديگري معتقد بوده باشد. چون سياست مذهبي آزادمنشانه‌‌‌ي او با اعتقاد محکم به يک دين خاص و خدايي ويژه در تعارض است.

با وجود اين، آشکار است که کوروش ارتباطاتي با گروه‌‌‌هاي حامي زرتشت داشته است. فرزندان و جانشينان او به فاصله‌‌‌ي چند سال از اهورامزدا به عنوان خداي بزرگ نام بردند و داريوش به روشني بر موقعيت برتر اين خداي زرتشتي گواهي داده است. از اين رو، چنين مي‌‌‌نمايد که کوروش ــ هر چند خود زرتشتي معتقدي نبوده ــ از حمايت و پشتيباني مغ‌‌‌ها، که ستون فقرات تبليغ اين آيين در ايران غربي بوده‌‌‌اند، برخوردار بوده است. چون همه‌‌‌ي نويسندگان باستاني به اين نکته که مغ‌‌‌ها هوادار يا معلم کوروش بوده‌‌‌اند اشاره کرده‌‌‌اند.

هرچند کوروش در تبليغات سياسي خويش، و در سازماندهي فکري شاهنشاهي خويش، از آراي زرتشتيان استفاده کرد اما ردّ پاي خويش را هم بر اين آيين به جا گذاشت، و آن را به ديني تلطيف‌‌‌شده، خردورزانه و خويشتن‌‌‌دار مبدل نمود.

کهن‌‌‌ترين بخش اوستا، يسناي 35 تا 42 است که «هَپتَنگ‌‌‌هَيتي» يا «گاتاي هفت فصل» ناميده مي‌‌‌شود. اين بخش، با توجه به ساختار زبانِ به کار گرفته شده در آن، کهن‌‌‌تر از ساير بخش‌‌‌هاي اوستاست و احتمالاً به دوره‌‌‌اي نزديک به زرتشت، اما به تاريخي بعد از مرگش، مربوط مي‌‌‌شود. گاتاي هفت فصل چرخشي را در لحن زرتشيان نشان مي‌‌‌دهد و از اين رو احتمالاً پس از مرگ زرتشت سروده شده است.

تا پيش از اين زرتشتيان، که از پشتيباني شاهي مؤمن و پرشور مانند کي‌‌‌گشتاسپ برخوردار بودند، به جهان‌‌‌گشايي و تبليغ دين خويش با شمشير باور داشتند. لحن زرتشت در گاهان ستيزه‌‌‌جويانه است و اين اعتقاد وجود که بايد با پيروان ديوها جنگيد و بدي را با بدي پاسخ گفت. اما در گاتاهاي هفت فصل، که پس از گاهان کهن‌‌‌ترين متن زرتشتي است، اين باور به نگرشي صلح‌‌‌جويانه تبديل شده است که به مدارا و آزادي ديني باور دارد و براي نخستين بار از شعار مشهور زرتشتيان يعني «گفتار و کردار و اندیشه‌‌‌ی نيک» (هووخت، هوخت و هومت) سخن به ميان مي‌‌‌آورد. اين متن به زمانی نزدیک به زرتشت یعنی آخرین سده‌‌‌هاي هزاره‌‌‌ی دوم پ.م. مربوط است؛ يعني زماني که کَوان ايران شرقي به تدریج در قالب پادشاهی بلخ سازمان می‌‌‌یافتند و نخستین اشکال از دولتِ متمرکز را در ایران شرقی تأسیس می‌‌‌کردند. احتمالاً دولت‌‌‌هاي کوچکي هم که نوادگان گشتاسپ بر آن فرمان مي‌‌‌راندند در همين ميان در پيکره‌‌‌ي دولت یادشده جذب شده باشند، اگر که خودشان سردمدار تمرکز یادشده نبوده باشند.

در همين متن، نخستين نشانه‌‌‌هاي ورود عناصري از باورهاي کهن آريايي به اعتقادات زرتشتي را هم مي‌‌‌بينيم که فَرَوَشي‌‌‌ها (ارواح نيکوکار مردگان) و آيين‌‌‌هاي گرفتن عصاره‌‌‌ي هوم از آن جمله‌‌‌اند. اين‌‌‌ها باورهايي آريايي هستند که سابقه‌‌‌شان به پيش از زرتشت مي‌‌‌رسد و احتمالاً آيين زرتشتي تا مدتي در برابر ورودشان مقاومت مي‌‌‌کرده است.

روندی که در گاتای هفت فصل آغاز شد به زودی با تدوین یسناها و یشت‌‌‌ها به سرانجام رسید. به ویژه نگارش یشت‌‌‌ها با وام‌‌‌گیری تمام و کمال و تلفیق موفق آرای کهن آریایی با آیین فلسفی زرتشتی همراه بود. تاریخ آخرین ویراستِ یشت‌‌‌ها و یسنا‌‌‌ها دوران هخامنشی است، و رواست اگر ظهور این متن‌‌‌ها و گرایش مغان زرتشتی به تلفیق و همگرا ساختن خدایان کهن ایرانی را پیامدی از نظم نوین عصر کوروش بدانیم. این تأثير کوروش بر سیر تکامل دین زرتشتی در ساير دين‌‌‌ها و در ديگر متن‌‌‌هاي مقدس هم‌‌‌عصرش نيز بازتاب يافته است.

عجیب این که در متون اوستایی، بر خلاف منابع دینیِ عبرانی و یونانی، هیچ اشاره‌‌‌ای به نام او وجود ندارد. این را می‌‌‌توان به این معنا دانست که در زمان بر تخت نشستن او این متون وضعیتی نهایی به خود گرفته و صورت‌‌‌بندی روشن و استانده‌‌‌ای پیدا کرده بودند. با وجود این، چنان که در اسطوره‌‌‌شناسی ایزدان ایرانی نشان داده‌‌‌ام، حدس من آن است که بخشی از یشت‌‌‌ها و به خصوص قواعد وندیداد تا دوران اردشیر دوم هخامنشی هم‌‌‌چنان ویراسته می‌‌‌شده‌‌‌اند. با وجود این، در آنها هم اشاره‌‌‌ای به نام شاهانِ هخامنشی دیده نمی‌‌‌شود و این شاید به معنای حضور سنتی نیرومند و دیرینه باشد که متن مقدس اوستا را قرن‌‌‌ها پیش تثبیت کرده و از ورود اسم‌‌‌های نو به آن جلوگیری می‌‌‌کرده است، و این با فرض‌‌‌ ما درباره‌‌‌ی کهنسالیِ چشمگیر دین زرتشتی در زمان ظهور هخامنشیان هم‌‌‌خوانی دارد.

در کل تاریخ دین، این یک قاعده است که بازتاب رخدادهای سیاسی در زمانِ تدوین متون مقدس به بافت رمزگان و نمادها راه می‌‌‌یابند. تورات در اشاره به شاهان هخامنشی استثنا نیست و تمام متون مقدس از شاهانی یاد می‌‌‌کنند که در زمان تدوین و نگارش این متون بر جامعه‌‌‌ی میزبان حاکم بوده‌‌‌اند. منابع بودایی به همین ترتیب درباره‌‌‌ی بیندوسره و آشوکا روایت‌‌‌هایی دارند و مشابه آن را درباره‌‌‌ی قرآن و پیوندش با رهبران قبیله‌‌‌ای آن دوران و انجیل و ارتباطش با سزارها و حاکمان رومی و یهودی می‌‌‌بینیم. این در حالی است که در اوستا، با وجود حضور انبوهی از نام‌‌‌ها، تنها به شخصیت‌‌‌ها و پهلوانانی اشاره شده که گویا در فاصله‌‌‌ی واپسین قرن‌‌‌های هزاره‌‌‌ی دوم تا قرون آغازین هزاره‌‌‌ی اول پ.م. در ایران شرقی می‌‌‌زیسته‌‌‌اند. این به نظرم بدان معناست که این متن‌‌‌ها در آن زمان و در آن مکان تدوین شده و آنچه در دوران هخامنشی بدان افزوده شده، از جنسِ ویراست‌‌‌هایی بوده که شاید بافت فلسفی و دینی متن را تغییر داده باشد، اما از افزودن نام و نشان شاهانی نو ــ حتا با عظمت هخامنشیان ــ پرهیز داشته است.

در مقابلِ پژوهش‌‌‌گرانی مانند بویس که کوروش را زرتشتی خالص می‌‌‌دانند، نویسندگان دیگری هم هستند که کوروش را غیرزرتشتی دانسته‌‌‌اند و برای اثبات این امر بر تفاوت دین کوروش و داریوش پافشاری کرده‌‌‌اند. این تا حدودی از آن روست که انگار تمایلی هست تا بیشترین تمایز ممکن را بین این دو بنیانگذارِ بزرگ قایل شوند. از دوران کوروش سندی شبیه به کتیبه‌‌‌ی بیستون باقی نمانده که در آن اهورامزدا به طور مستقیم ستوده شده باشد، و از این رو بسیاری از نویسندگان با تکیه به نمادهای مهرپرستانه‌‌‌ای که در مراسم تدفین کوروش وجود داشته، او را پیرو کیش پیشازرتشتیِ میترایی دانسته‌‌‌اند. مثلاً دوشن گیمن در سخنرانی‌‌‌ای که در مراسم بزرگداشت کوروش در جریان جشن‌‌‌های دوهزار و پانصد ساله ایراد کرد، نقش‌‌‌مایه‌‌‌های گیاهی منسوب به آرامگاه کوروش را با نقش‌‌‌های مشابهی که 9 قرن بعد در تاق بستان تصویر شده‌‌‌اند، مقایسه کرد و به خاطر حضور تصویر مهر در دومی، اولی را نیز نشانه‌‌‌ی مهرپرستی کوروش دانست.[14]

اما تا جایی که از اسناد بازمانده از کوروش برمی‌‌‌آید، هیچ نشانه‌‌‌ای نیست که تفاوت رمزگان دینی دوران وی و داریوش را نشان دهد. کوروش در استوانه‌‌‌ی حقوق بشر مردوک را خدای بزرگ می‌‌‌داند و با وجود این، به ایزدان دیگر میان‌‌‌رودانی نیز اشاره می‌‌‌کند و درباره‌‌‌ی آزاد ساختن ایشان از قید شاه بابل داد سخن می‌‌‌دهد. دقیقاً به همین شکل، داریوش در کتیبه‌‌‌ی بیستون وقتی از خدای یکتای پشتیبان خویش سخن می‌‌‌گوید، نام مردوک را به جای اهورامزدا می‌‌‌آورد و متن‌‌‌اش از نظر دلالت‌‌‌های مذهبی دقیقاً همسان است با آنچه از کوروش در دست داریم. او نیز با وجود گرایش یکتاپرستانه‌‌‌اش، که در کتیبه‌‌‌ی حقوق بشر هم دیده می‌‌‌شود، از «سایر ایزدانی که هستند» با احترام یاد می‌‌‌کند و اسناد تخت‌‌‌جمشید نشان می‌‌‌دهد که در دوران زمامداری او کاهنان و معبدهای این خدایان کهنِ دیگر از جیره و مواجب مناسبی هم برخوردار بوده‌‌‌اند.

پیشتر در کتاب اسطوره‌‌‌شناسی آسمان شبانه نشان داده بودم که افزوده شدنِ دو سیاره‌‌‌ی برجیس و کیوان (مشتری و زحل) به منظومه‌‌‌ی اختران خداگونه‌‌‌ی بابلی در دوران کمبوجیه تحقق یافت. یعنی در زمان کمبوجیه بود که نخستین جدول‌‌‌های نجومی برای رصد کیوان و برجیس در بابل نوشته شد.[15] در همان کتاب این حدس هم ابراز شده بود که محل اصلی رصد و کشف این دو سیاره ایران شرقی بوده، و ورود آن به میان‌‌‌رودان پیامد سیطره‌‌‌ی سیاسی پارسیان و تشکیل دولت هخامنشی بوده است. این نکته اهمیت دارد که در ایران‌‌‌زمین برجیس یا مشتری را هورمزد می‌‌‌خوانده‌‌‌اند و در ادبیات پارسی و طالع‌‌‌بینی نیز دلالت این سیاره در مقام سعدِ اعظم هم‌‌‌چنان به همین شکل باقی مانده است. در کتیبه‌‌‌های نجومی بابلی سیاره‌‌‌ی هورمزد را مردوک خوانده‌‌‌اند و این نشان می‌‌‌دهد که قطعاً در دوران کمبوجیه و به احتمال بسیار زیاد در دوران کوروش، ایرانیان و بابلیان مردوک را با اهورامزدا یکی می‌‌‌انگاشته‌‌‌اند. درست همان‌‌‌طور که یونانیان زئوس را و یهودیان یهوه را همتای وی در نظر می‌‌‌گرفتند. به این ترتیب، روشن است که چرخش مذهبی چشمگیری در فاصله‌‌‌ی زمامداری کوروش و داریوش رخ نداده یا دست‌‌‌کم شاهدی بر این رخداد در اسناد تاریخی وجود ندارد.

در کتاب داریوش دادگر نشان داده‌‌‌ام که جنگ‌‌‌های سال 522 پ.م. ماهیتی دینی داشته و داریوش و گوماتا/بردیا نمایندگان دو گرایش راست‌‌‌کیش و مهرآیین در دل دین زرتشتی بوده‌‌‌اند. حدس من آن است که این دو شاخه‌‌‌ی معارض در دوران کوروش تکامل یافته و واگرایی و در نهایت کشمکش نظامی میان پیروانش در دوران کمبوجیه رقم خورده باشد. چنان که در آن کتاب شرح داده شده، احتمالاً خاستگاه طبقاتی متفاوت این دو گرایش، و پیش‌‌‌‌‌‌داشت‌‌‌های فلسفی و حقوقی ناهمگون‌‌‌شان درباره‌‌‌ی مفهوم داته بوده که به جنگ داخلی ابتدای دوران داریوش انجامیده است. گرایش مهرآیین در ایران غربی و ماد ریشه داشته، گروهی از مغان پشتیبان آن بوده‌‌‌اند، و انگار از نوعی توزیع ثروت افراطی و برابری‌‌‌طلبی افتصادی مایه می‌‌‌گرفته است. در مقابل، گرایشی که داریوش نماینده‌‌‌اش بوده انگار در سراسر قلمرو شاهنشاهی هوادارانی داشته و نوعی نظم سلسله‌‌‌مراتبی را محترم می‌‌‌شمرده است. داریوش بعدها خاستگاه جغرافیایی نظم نوپای خویش را پارس دانست و نام پارسی را به شکلی عام برای همه‌‌‌ی هواداران آن به کار گرفت. اما به احتمال زیاد گرانیگاه جغرافیایی این گرایش ایران شرقی و مرکزی بوده است. چون پایگاه قدرت پدر داریوش پارت بوده و نیروهای هوادار داریوش بیشترین تحرک را در ایران مرکزی داشته‌‌‌اند. داریوش احتمالاً به خاطر خاطره‌‌‌ی کوروش مضمون پارسی را حفظ کرده است. وگرنه یکی از نیرومندترین رقیبان سلطنت او بهترداد (وهیزداته) پارسی بود که پادگان‌‌‌های پاسارگاد و پارس نیز هوادارش بودند.[16]

 

 

  1. . Ruhi, 1969.
  2. . بيروني، 1923: 14.
  3. . بن‌دهش، فصل 36، بند 8.
  4. . ارداويرافنامه، فصل نخست؛ بند 4ـ1.
  5. مسعودی، 2536.
  6. هنینگ، 1365: 77-85.
  7. . زنر، 1375.
  8. . Shahbazi, 1977.
  9. . Eudoxus
  10. . Xanthus of Lydia
  11. . نيولي، 1381: 232ـ 206.
  12. . بويس، 1375، ج 2.
  13. . بویس، 1388: 63ـ37.
  14. . Duchesne-Guillemin, 1974: 11-21.
  15. . وکیلی، 1391: 67ـ64.
  16. . وکیلی، 1390: 239ـ209.

 

 

ادامه مطلب: بخش چهارم: کوروش ورجاوند – گفتار دوم: کوروش و مردوک

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب