بخش دوم عنصر انساني
فصل اول عنصر انسانی
زبان (2)
سرعت تحول توالیها در ژن FOXP2 در شاخههای دودمانی گوناگون متفاوت است. در کل، این ژن در مسیر تکاملی انسان کندتر تغییر کرده و محافظهکارتر بوده است. از این رو، چنین مینماید که کارکرد آن اهمیت داشته و ارتباطی مستقیم با فشارهای انتخاب طبیعی برقرار میکرده است.[1]
برگهی ديگری كه در مورد تكامل زبان انسان وجود دارد، به شكست تقارن در كاركردهای نيمكرههای مخ مربوط میشود. چنانکه اشاره كرديم، دو نيمكرهی مخ انسان، كاركردهای مشابهی را انجام نمیدهند. در نيمكرهی چپ، ساختار زيرين كه كاركردهای تحليلی/ تجزيهانگارِ تخصصيافتهتری را انجام میدهد، رشد بیشتری يافته و فرآيندهای مربوط به پردازش تحليلی ــ مانند درك زبان و توانشهای رياضی ــ را پشتيبانی میكند. اين كاركرد با رشد زياد و تخصصی شدن شبكهی عصبی ناحيهی گيجگاهی/ پيشانی همراه است. در نيمكرهی راست، برعكس، با ساختار زبرين رشد يافتهتری در بخش آهیانهای روبهرو هستيم كه كاركردهای تركيبی و كلگرا را انجام میدهد و به همين دليل هم فرآيندهايی مانند درك موسيقی يا ارتباطات فضايی بينايی در اين بخش بيشتر كدگذاری میشوند.[2]
جدول مقایسهایِ رشد تواناییهای زبانی نوزاد نسبت به تواناییهای حرکتیاش
شكست تقارن در هر سيستم زيستی، نمود افزايش پيچيدگی در آن است. به اين ترتيب، مغز پستانداران نيز پس از گذشتن از آستانهی مشخصی از پيچيدگی اين شكست تقارن را تجربه كرده و كاركردهايی متفاوت به درجاتی گوناگون در دو نيمكره جای گرفتهاند. راستدست بودن يا توجه نامتقارن به بخشهای مختلف ميدان بينايی، نمودهای رفتاری كوچكی از اين تمايز ريشهای میان راست و چپِ مغز هستند، و در اعماق شالودهی عصبی مغز جای دارند. جانبي شدن حركات مربوط به گلو و حنجره و تمركز برنامههاي حركتي پياپي مربوط به زبان در نيمكرهي چپ نيز يكي از مواردي است كه تخصصي شدن مغز را نشان ميدهد.
عدم تقارنی از اين دست، در بسياری از رفتارهای پايهی جانوران سادهتر از انسان هم ديده میشود. نخستين مدارك فسيلی از عدم تقارن دستگاه عصبی، به اولين وابستگان به جنس انسان (هومو) يعنی انسان ابزارمند مربوط میشود. تحليل دقيق ابزارهای اين انسان، كه در منطقهی توركانای آفريقا كشف شده است، نشان میدهد كه همهی آنها با دست راست تراشيده شدهاند و برای اینکه توسط دست راست به كار گرفته شوند طراحی شده بودهاند. اين راستدستی ــ و بنابراين غلبهی نيمكرهی چپ ــ در تمام وابستگان به جنس انسان ديد میشود و با افزايش اندازهی مغز و پيچيدهتر شدن ساخت دستگاه عصبی انسان، شكلی اغراقآميزتر و برجستهتر به خود میگيرد.
در مورد روند اين افزايش تدريجی تخصصيافتگی نيمكرهها و الگوی جانبی شدن رفتار زبانی و شكلگيری زيرساخت زبان طبيعی، نظريات گوناگونی در انسانشناسی تكاملی وجود دارد. بنابر نظر رَندَل وايت[3]، كه يكی از ديرينشناسان صاحبنظر در مورد شكلگيری زبان است، سختافزار عصبشناختی و فيزيكی توليد صدا از حدود صد هزار سال پيش ــ يعنی همزمان با پيدايش انسان خردمند ــ در اجداد انسان وجود داشته است. اما شكلگيری زبان به عنوان كاركردی ارتباطی و تا اين حد پيچيده، مسير تكاملی طولانیای را طی كرده است و به تدريج در طی رشد و پيچيدهتر شدن جوامع انسانی به شكل امروزين خود در آمده است. به عبارت ديگر، وايت بين زمان پيدايش سختافزار پشتيبان زبان (صد هزار سال پيش) و كاربردی شدن واقعی آن در جمعیتهای انسانی (حدود سی و پنج هزار سال پيش) نوعی گسست زمانی و شكاف رفتارشناختی تشخيص میدهد. بنا بر نظر وايت، تفاوت اصلی انسان خردمند و نئاندرتال، كه در نهايت منجر به انقراض دومی هم شد، همين زبان بوده است. يعنی او انسان نئاندرتال را ــ با وجود عدم تقارن در نيمكرههای مغزش ــ فاقد زبان طبيعی میداند. دیدگاه مشابهی را استیون میتِن پیشنهاد کرده است. از دید او، حتی انسان خردمند باستانی نیز زبان گشتاری/ زایشی نداشته و به شکلی ابتدایی با همنوع خود ارتباط برقرار میکرده است. میتن برای توصیف زبان این موجودات، اصطلاح هْممممم[4] را ابداع کرده که در اصل سرواژهی این عبارتهاست: کلگرا[5] و غیرترکیبی، دستوری و فرمانی[6] (یعنی محتوای سخن پیشنهاد یا دستور باشد، نه توصیف و انتزاع)، چندبُعدی[7] (یعنی استفاده از صدا همزمان با حالت چهره و حرکات بدن)، موسیقایی[8] و انتقالدهندهی مِم[9] (منش فرهنگی). از دید او این شش صفت زبان نیاکانمان را از ما متمایز میساخته است.[10]
رالف هالووی[11] يكی ديگر از پژوهشگران متخصص در زمينهی تكامل زبان است كه ديدگاهی متفاوت را پيشنهاد میكند. به نظر او حجم زياد مغز انسان نئاندرتال، كه تفاوت چندانی با مغز انسان كنونی نداشته، و سازمانيافتگی پيچيدهی آن، دلیلی کافی است تا فرض کنیم که او نیز زبانی گشتاری/ زایشی داشته است. هالووی به تكامل تدريجی زبان معتقد است و شواهد كالبدشناختی چندی هم برای تأييد حرف خود دارد. او به رشد تدريجی اندازهی مغز از انسان راستقامت تا انسان خردمند اشاره میكند و اين حقيقت را مورد تأكيد قرار میدهد كه ناحيهی بروكا، كه مركز عصبی تكلم است، از 8/1 ميليون سال پيش در انسان راستقامت وجود داشته است.
يكی از همفكران هالووی، دانشمندی است به نام جفری لايتمن[12] که متخصص كالبدشناسی عصبی است و دقتش را بر شكل خميدگی پشت سر جمجمهی انسانهای راستقامت متمركز كرده است. خميدگی پشت سر، چنانكه گذشت، شاخصی مهم است كه درجهی رشديافتگی قشر مخ را در ناحيهی گيجگاهی ــ كه مربوط به پردازش صداها و توليد زبان است ــ نشان میدهد. لايتمن نشان داده كه خميدگی سر انسانهای راستقامت با آنچه امروز در كودكان شش سالهی انسانی میبينيم كمابيش يكسان است. به اين ترتيب، بايد قضاوت كرد كه انسان راستقامت سيستم عصبی توانمندی را برای توليد صداهای متنوع داشته است. نكتهی جالب اینکه اين خميدگی در انسان نئاندرتال كاهش میيابد و به نظر میرسد كه نوعی تكامل معكوس در قشر گيجگاهی اين انسان صورت گرفته باشد.
فيليپ ليبرمان[13] عصبشناس ديگری است كه در اين زمينه نظر داده است. به نظر او، انسان نئاندرتال هم دارای توانايی توليد صدا بوده و به نوعی زبان ابتدايی و ساده مجهز بوده است. اما زبان طبيعی پيچيدهای مانند آنچه در انسان امروزين میبينيم، در او وجود نداشته و همين عقبماندگی هم باعث شكست خوردنش از انسان خردمند شده است. ليبرمان با وجود نفی ساخت زبانی پيچيدهی امروزين در انسان نئاندرتال، به وجود زبان اشاره و زبان صوتی/ حركتی مربوط به چهره در آنها قائل است.
ناگفته نماند به نظر میرسد كه نشانگان صوتی مورد استفاده در زبان گفتاری در جريان تكامل، مسيری موازی با نشانگان علامتی ناشی از حالات چهره را طی كرده باشد. بررسیهايی كه بر شكلگيری و مراكز عصبی كدكنندهی اين دو نوع دستگاه ارتباطی انجام گرفته است، وجود دو سيستم موازی و تا حدودی مستقل را اثبات میكند؛[14] دو سيستمی كه در عين توازی با يكديگر، با هم اندركنش بغرنجی هم داشتهاند و در نهايت دو سيستم مجزای ارتباطی از راه نشانگان حركتی مربوط به عضلات چهره ــ ژستها ــ و زبان صوتی آشنايمان را ايجاد كردهاند.
دو نظريهی مقابلِ وايت در برابر هالووی، نمودی ديگر از دو نگرش كلانِ گسسته یا پيوستهانگار است كه به ناگهانی يا تدريجی بودن تغييرات تكاملی معتقد است و نمود ديگر آن را در كشاكش بين دو نظريهی خروج از آفريقا و چندمركزی ديديم. سرمشق مشابهی هم در مورد نظرياتی كه ارتباط زبان انسانی و زبان ساير جانوران را بيان میكنند وجود دارد. يعنی در مورد ارتباط زبان انسانی با علامتهای صوتی موجود در ساير ميمونها هم دو نظريهی متفاوت وجود دارد. كيمورا[15] رهبری گروهی را بر عهده دارد كه زبان انسانی را از زبان ميمونها مشتق میداند. او با توجه به ساختار مشترك عصبی، و عدم تقارن موجود در سختافزار توليد زبان كه در ميمونهای بزرگ ديگر هم قابلرديابی است، ادعا میكند كه انتقال از زبان صوتی ميمونها به زبان گفتاری كنونی، مسيری پيوسته را طی كرده است. به نظر كيمورا، زبان صوتی ميمونهای بزرگ با گذار از يك مرحلهی اشارهای، به زبان گفتاری انسان كنونی تبديل شده است. كيمورا برای تأييد ديدگاه خود به آزمونهايی اشاره میكند كه در آنها توانايی چشمگير زبانآموزی در ميمونهای بزرگ نشان داده شده است.[16]
ديدگاه مقابل این پیوستهانگاری هم هواداران بلندآوازهای دارد. چامسكی[17] و به دنبال او گولد[18] اعتقاد دارند كه زبانهای انسانی و حيوانی تفاوتی ذاتی با هم دارند و به نوعی جهش زبانی معتقدند كه زبان ميمونها را با گذر از شكافی كاركردگرايانه به گفتار انسانی تبديل كرده است. مهمترين دليل ارائهشده از سوی اين گروه، تفاوتهای چشمگير بين زبان انسان و ميمون است. با توجه به تجربهی افرادی كه در جنگلها و به دور از مردم بزرگ شدهاند، میدانيم كه زبان انسانی غريزی نيست و بدون حضور آموزگار، در انسان ايجاد نمیشود. در مقابل، زبان ميمونهای بزرگ حتی در نوزادانی كه ميمونِ همگونهی خود را نديدهاند نیز ايجاد میشود و تا حدودی از یک برنامهی ژنتیکی پیروی میکند. تفاوت عمدهی ديگر، به مخرج اصوات مربوط میشود. ميمونها در واقع جيغ میزنند و تنها از عبور هوا از حلق برای توليد صدا استفاده میكنند، ولی واجهای زبان انسانی توسط عبور تركيبی هوا از حلق، كام و زبان توليد میشود.
بالاخره، به نظر چامسكی مهمترين تفاوت زبان انسان و ميمون، به گشتاری/ زايشی بودن زبان انسانی مربوط میشود. اين بدان معناست كه زبان انسانی قادر به بازنمايی جهان خارج است و میتواند با توليد بیشمار تركيب زبانی، هر معنایی را رمزگذاری كند. اما چنين توانايیای در زبانهای جانوران ديده نمیشود و در آنها نوعی تناظر علامت/ موقعيت را شاهد هستيم كه تنها معانی محدودی را در زبان منتقل میكند. ما در اين نوشتار از مفهوم عامتر و ساختارشناختی زبان استفاده كردهايم، وگرنه بنا بر نظر چامسكی، جيغهای ميمون و صداهای دلفینها به دليل فاقد بودن ساختار دستوری گشتاری/ زايشی، اصولاً زبان محسوب نمیشوند. از نظر چامسکی زبان انسانی در حدود صد هزار سال پیش به دنبال یک جهش یکتا، که توانایی شناختی انسان را دگرگون ساخت، در گونهی انسان خردمند پدیدار آمده است.[19]
تفاوت ديگر در ميان زبان انسان و ساير جانوران، به متمركز شدن اين كاركرد در قشر مخ انسان باز میگردد. عمل توليد صدا در جانوران ديگر، در مراكزی رمزگذاری میشوند كه به ويژه در مغز ميانی قرار دارند. اين در حالی است كه قشر گيجگاهی و آهيانهای مخ در انسان برای توليد و درك زبان اهميت فراوان دارند. به عبارت ديگر زبان در انسان قشری شده و به همين دليل هم خصلتی خودآگاه يافته است. با وجود اين، كاركردهای زيرقشری مانند بلع، خنده و گريه كه میتوانند شيوهی تنفس را دگرگون كنند، باعث مهار مراكز تكلم میشوند و به نوعی بر آن غلبه میكنند.
تمایز عمدهی دیگر میان زبان انسان و سایر نخستیها، آن است که در زبان انسانی هر واحد زمانی از صوت (یعنی یک واج یا ترکیب واجها) به یک رده از چیزها یا رخدادها ارجاع میدهد، در حالیكه در نظامهای ارتباطی سایر نخستیها، چنین بستههای مجزایی از نمادها وجود ندارد و علامتهای صوتی، بسته به شدتشان و موقعیت بدنِ تولیدکنندهشان، معنادار میشوند. این بدان معناست که زبان میمونها درجهبندیشده، طیفدار و وابسته به موقعیت است، در حالیكه زبان انسانی بخشبندیشده، تقطیعشده، انتزاعی و مستقل از شرایط، معنا را حمل میکند.[20]
آموختنی بودنِ زبان انسانی باعث شده تا گذشته از تمایزی که میان پیوستهانگاران و گسستهگرایان وجود دارد، دو جبههی دیگر نیز در میان نظریهپردازان پدید آید و آن به این مسأله باز میگردد که خاستگاه زبان را برنامهای درونزاد و ژنتیکی بدانیم، یا آن را فرآوردهای اجتماعی و مستقل از سطح زیستی در نظر بگیریم. این همان کشمکش قدیمی میان کسانی است که زبان را ذاتی و درونزاد، یا اکتسابی و برونزاد میدانستند.[21] در این میان کسانی که ذاتی بودن زبان را میپذیرند، بیشتر به تحول تدریجی و آرام آن باور دارند و زبان انسان و میمون را همریخت قلمداد میکنند.[22] در مقابل، دانشمندانی مانند اولبایک قرار دارند که بر جنبهی شناختی زبان تأکید میکنند و آن را نتیجهی جهشی در سطح پیچیدگی جوامع انسانی و تواناییهای شناختی انسان خردمند میدانند.[23] برخی از دانشمندانی که بر خاستگاه اجتماعی زبان تأکید دارند، بر این نکته پافشاری دارند که زبان از الگوهای حرکتیِ بیان احساسات و انتقال معنا از راه انقباض عضلات چهره مشتق شده و حتی نقش دستگاه صوتی در تکامل آن را فرعی و حاشیهای میدانند.[24] راپاپورت، که یکی از نظریهپردازان نامدار در این مورد است، کتابی نوشته و در آن پیچیده شدن جوامع انسانی و افزایش چشمگیر اعتماد به دیگری و رواج بازیهای برنده ـ برنده را عاملی دانسته که مهار تکاملی و محدودیت رفتاری حاکم بر محتوای ژنومی را برداشته و ظهور اشکال ارتباطی تازه و خلاقانهای را در قالب زبان ممکن ساخته است.[25] از دید این گروه، اینکه جانورانی مانند شامپانزه با وجود توانایی چشمگیرشان در یادگیری زبان انسانی، این دستگاههای نمادین پیچیده را در طبیعت و حالت وحشی به کار نمیگیرند، از تأثیر این مهار و محدودیت بومشناختی ناشی شده است. یعنی ساختار قبیلههای این میمونها به قدری پیچیده و امنیتبخش نیست که به کارکردهایی از این دست دامن بزند. از این رو، توانایی یاد شده به شکلی جنینی و نهفته در جانور باقی میماند.[26]
شناسايی سرچشمهی زبان، علاوه بر اهميتی كه در بازسازی آغاز تكامل منشها دارد، میتواند به عنوان ابزاری كمكی و قابلاتكا در مدلسازی پراكنش و گسترش بومهای گوناگون منشها هم كاربرد يابد.[27] در چند سال گذشته، روشهايی ميانرشتهای ابداع شدهاند كه برای ردگيری پويايی جمعیتهای انسانی، ديرينشناسی انسانی و زبانشناسی تطبيقی را با هم تركيب میكنند و نتايجی خيرهكننده را در اين زمينه به دست میدهند.
در سال 1973 م. دانشمندی آمريكايی به نام كاوالی- اسفورزا با همكاری چند نفر ديگر رويكردي تازه را براي تحليل سير تكامل انسان پيشنهاد كرد.[28] او پيش از اين هم به دليل پژوهشهاي پردامنه و دقيقش بر روابط خويشاوندي نژادهاي انساني شهرت داشت و در مقالهاي كه در اين سال منتشر كرد، پيشنهاد كرد از زبان به عنوان شاخصي براي تشخيص زمان اشتقاق جمعیتهاي انساني استفاده شود. او درختهای خويشاوندی پيچيدهی بهدستآمده در مورد جمعیتهای انسانی را كه بر مبنای مطالعات مولكولی و شباهتهای ژنومی ساخته شده بود، با دستيافتههای زبانشناسانی كه خويشاوندی زبانهای انسانی را بررسی میكردند مقايسه كرد، و به اين نتيجه رسيد كه اين دو شجرهنامه، تطابقی چشمگير را از خود نشان میدهند. به اين ترتيب، نشان داده شد كه خوشههاي زبانيِ پشتيبان حفظ و تكثير منشها، موازي و با تكيه بر سختافزاري از خوشههاي تنوع ژنتيكي در جمعیتهاي انساني تكامل يافتهاند.
در حال حاضر، بين پنج تا شش هزار زبان مجزا در جوامع انسانی رواج دارند. اين زبانها را میتوان بر مبنای شباهتهای ساختاری در دستور زبان عمومی و واژهبندی و تركيب آوايی، در دويست روخانوادهی زبانی مجزا دستهبندی كرد. با توجه به برتری ديدگاه خروج از آفريقا، میتوان چنين نتيجه گرفت كه همهی نژادهای كنونی ــ همانطور كه از جمعيت باستانی يكتايی سرچشمه گرفتهاند ــ دارای زبان مشتركی هم بودهاند. به اين ترتيب، شايد بتوان اين ريشهی مشترك را بازسازی كرد.
يكی از روشهای رايج در بازيابی ريشههای مشترك زبانها، و بازسازی اين زبان اوليه، به نام روش مقايسهی چندسويه[29] شهرت دارد. اين روش از ابزارهای تحليلیای شبيه به آنچه در ردهبندی جانوری كاربرد دارد برای تشخيص معيارهای نزديكی و دوری زبانها نسبت به يكديگر و تعيين شاخصهای مشتركِ ميانشان استفاده میكند.
بهرهگيری از اين شيوهها، امكان روشن كردن جزئيات زيادی را در مورد اين زبان مشترك اوليه فراهم آورده است. زبان ريشهای مشترك بين تمام اقوام كنونی، به عنوان نامی قراردادی، با عنوان «ابرخانوادهی نوستراديك»[30] شهرت يافته است. اين زبان نزديك به پانزده هزار سال پيش در بين انسانهای خردمند رواج داشته و ريشهی مشترك خانوادههای زبانی هندواروپايی، كرهای، آلتايی[31]، اِلامو ـ دراويدی[32]، كورتوِلی[33] و آفريقايی ـ آسيايی[34] دانسته میشود. همهی اين خانوادههای زبانی دارای نامهای مشتركی برای عناصر پايه پديدههای عام طبيعی و اعداد كوچك هستند. ضمايری مانند من و تو، و نامهای مربوط به بخشهای مختلف بدن و آب و برخی از درختان هم در اين زبانها مشترك هستند، اما نام حيوانات و گياهان اهلی در آنها مشترك نيست. يعنی میتوان نتيجه گرفت كه اين زبان نوستراديكِ باستانی، پيش از پيدايش كشاورزی و دامداری شاخهشاخه شدهاند.[35]
بازسازی درخت تکاملی زبانهای انسانی با ضریب قطعیت بالایی نشان میدهد که نیای مشترک زبانهای امروزین، در فاصلهی صد تا دویست هزار سال پیش در منطقهی زیر صحرای بزرگ آفریقا زاده شده است، و این همان زمان و مکانی است که زادگاه گونهی انسان خردمند نیز هست.[36]
انشعاب شاخههای گوناگون زبان نوستراديك در قارههای گوناگون و بومهای مختلف به اشكالی گوناگون صورت گرفته است. به عنوان مثال، در قارهی آمريكا ششصد زبان مختلف بومی وجود دارد كه میتوانند در 155 خانواده تقسيمبندی شوند. در اين ميان سه تا از خانوادهها بيشترين زبانها را در خود جای دادهاند، كه خانوادهی زبانی آمريندان[37] يكی از آنهاست. تنوع زبانی و پراكنش جغرافيايی زبانهای اين خانواده به قدری بالاست كه به نظر میرسد زمان آغاز شاخهزايی در آن بسيار بيشتر از مرز كلوويس ــ یعنی زمان مهاجرت آسیاییها به آمریکا ــ باشد. تاريخ واگرايی زبانهای اين خانواده را به سی تا چهل هزار سال پيش مربوط میدانند.
امروز، بر مبنای همين شواهد زبانشناختی ديدگاه قديمیتری كه برش تاريخی دوازده هزار سال پيش (مرز كلوويس) را به عنوان تاريخ ورود انسان خردمند به قارهی آمريكا در نظر میگرفت، رد شده است. باستانشناسان كنونی سه موج مهاجرت به قارهی آمريكا را در نظر میگيرند. اولی در حدود سی هزار سال پيش رخ داد و سرخپوستان باستانی را از راه پل خشكی بِرينگ[38] به آمريكا وارد كرد. اين مردم به زودی در كل قاره پراكنده شدند و بيشتر در آمريكای جنوبی متمركز شدند. زبان اين مردم از خانوادهی آمريندان بود و در طی هزارههايی كه پس از آن گذشت، اين خانواده بر شاخههای خود افزود و پيچيدهتر شد.
موج دوم، در حدود بيست هزار سال پيش آغاز شد و مردمی از نژاد آلوت[39] را به شمال آمريكای شمالی وارد كرد. اينها اجداد اسكيموهای شمال كانادا بودند. موج سوم حدود پانزده هزار سال پيش آغاز شد و وابستگان به خانوادهی زبانی نا ـ دِن را وارد آمريكای شمالغربی و مركزی كرد.[40] اين همان موجی است كه معمولاً در متون قديمیتر با نام مرز كلوويس شناخته شده است.
نقشهی مشابهی را میتوان برای همهی قارهها ترسيم كرد و از آن برای دستيابی به نتايج فرعی ديگری استفاده كرد. در شرق آفريقا، از سنگال تا كامرون، میتوان هفتصد زبان مختلف را در ميان قبايل گوناگون سياهپوستان مشاهده كرد. اگر تراكم اين زبانها را در واحد سطح زمين بر روی نقشهای نشان دهيم، میتوانيم با دقتی بالا ادعا كنيم كه همان نقشه، ميزان بارش ساليانه را هم نشان میدهد. مقايسهی اين دو شاخص ــ يعنی چگالی زبان بر سطح زمين و ميزان بارش ساليانه ــ نشان میدهد كه در نقاط دارای بارش زياد، قبايل همسايه به دليل فراوانی منابع و خودبسنده بودن زندگيشان کمتر با يكديگر آميخته میشوند و بنابراين تعداد زبانهای مستقل بیشتری در طول زمان در واحد سطح تكامل میيابد.[41]
پژوهشهای تبارشناختی مشابهی در مورد سرچشمهی گروه زبانی ـ نژادی موسوم به آريايی هم انجام گرفته است. بر طبق شواهد تاريخی، آريايیها در حدود چهار هزار سال پيش از بخشهای شمالی اوراسيا به جنوب هجوم آوردند و تمدنهای دراويدی هند و سامی خاورميانه را به تدريج در طی پانزده قرن تسخير كردند.
با توجه به شواهد ژنومی، میدانيم كه در حدود يكپنجم كل خزانهی ژنتيكی انسان خردمند كنونی به دو گروه كلانِ نژادی دراويدی و آريايی مربوط میشود. از آنجا كه يك پنجم محتويات ژنتيكی ميتوكندری انسان به بخشی موسوم به گروه تكينه[42] تعلق دارد، اين بخش در مردم آريايی و اهالی اوراسيا مشترك است. بنابراين شواهد، و بررسیهايی كه بر DNAی ميتوكندريايی هندیها و مردم اوراسيايی انجام شده، نشان داده شده كه زمان اشتقاق اين دو خطراهه به حدود آخر دورهی پلهايستوسن ــ يعنی بسيار پيش از هجوم آریاییها ــ میرسد. به اين ترتيب، بايد فرض كنيم آریاییها پيش از موج بزرگ مهاجرتشان به جنوب هم در بخشهای مركزیتر آسيا وجود داشتهاند.[43] در واقع، دور نيست كه مهاجرت آریاییها به جنوب را هم مانند مهاجرت سرخپوستان به امريكا، در چند موج پياپی در نظر بگيريم. موجهايی كه در ابتدا به شكلی خفيف و نامشخص انجام میگرفتند، و در هزارهی چهارم پیش از میلاد به شكلی متراكم و بهمنگونه درآمده و ظهور دولتهای هند و ایرانی را در فلات ایران و شبهقارهی هند ممکن ساخته است.
چنانکه از مثالهای يادشده برمیآيد، زبان به عنوان مهمترين زمينهی رسوبگذاری و تكوين منشها، میتواند از زاويهی انسانشناسی تكاملی به اشكال گوناگون مورد تحليل قرار گيرد. تبارشناسی ساخت زبان طبيعی، و ريشهيابی عوامل مؤثر در شكلگيری آن، میتواند در قالب زيستی كنونی انسان پاسخهايی در خور پيدا كند، و به نوبهی خود روشهايی برای پاسخگويی به پرسشهاي جزئیتر درمورد تبارشناسی منشها و بومهای منشها ــ يعنی زبانهای خاص ــ را به دست دهد.
امروزه غالب دانشمندانی که دربارهی خاستگاه زبان پژوهش میکنند، تمام دادههای یادشده را در نظر میگیرند. یعنی هم به دادههای برآمده از خویشاوندی زبانهای انسانی و الگوی تکاملِ ساختار زبانها توجه میکنند، و هم شواهد دیرینشناختی و ژنتیکی را در کنار دادههای رفتارشناسی جانوری به کار میگیرند. بر این مبنا، در حال حاضر پنج نظریهی عمده دربارهی تکامل زبان وجود دارد.
نخست ـ نظریهی زبان مادر[44] در سال 2004 م. توسط فیچ ارائه شد.[45] این نظریه بر محور مفهوم داروینیِ انتخاب خویشاوندی، و به ویژه شکل بازسازیشدهی آن توسط هامیلتون[46]، استوار شده است. مسألهی مرکزی این نظریه، آن است که زبان همواره محتوایی راستگویانه ندارد و میتوان در آن دروغ هم گفت. پیشداشت فیچ آن است که زبان تنها در شرایطی شکل میگیرد و تکامل مییابد که شنونده به راستیِ سخن گوینده باور داشته باشد. یعنی سود تکاملی زبان و افزایش شایستگی زیستی ناشی از آن تنها در شرایطی رخ میدهد که محتوای زبان راست و درست باشد. به عبارت دیگر، اعتماد متقابل گوینده و شنونده به هم، و راستگویی گوینده شرط لازم برای تکوین زبان است. از دید فیچ، چنین شرایطی تنها در میان خویشاوندان نزدیک رخ میدهد و ایشان هستند که به خاطر محتوای ژنتیکی همسان، یاریگری به یکدیگر را به عنوان تدبیری برای تکثیر کد ژنتیکی خود برمیگزینند. خالصترین نمونهی این ارتباط از دید فیچ به اندرکنش مادر و فرزند بازمیگردد. از آنجا که فرزندان همواره زبان را از مادرانشان میآموزند، مدلی پدید میآید که بر مبنای آن زبان از ابتدا برای ارتباط مادران با فرزندانشان ابداع شده است. یعنی زبان اولیه ابزاری صوتی بوده برای آنکه مادر از حال فرزند خبردار شود و او را از حضور خود مطمئن کند. این ارتباط صوتی ساده که میان مادر و فرزند در گونههای بسیار متنوعی دیده میشود، به تدریج به ابزاری برای انتقال معناهای سودمند، از جمله آموزش مهارتهای پایهی زیستن تحول یافته و بعد از آن برای ارتباط با سایر اعضای بالغ قبیله نیز کاربرد یافته است. دیدگاه فیچ بیشک حقیقتی را دربارهی سودهای تکاملی زبان و محورِ تأثیرگذاری آن بر شایستگی زیستی بیان میکند. با وجود این، فرض او که برای ارتباط زبانی مادر و فرزند تقدم زمانی قایل است و ارتباط بالغها با هم را به دورانی جدیدتر منسوب میکند، پذیرفتنی نیست. الگوی مشابهی در میان شامپانزهها یا سایر میمونها نیز دیده نمیشود، در حالی که ایشان نیز بیشترین همگرایی و انتخاب خویشاوندی را میان مادر و فرزند نشان میدهند.[47] چنین مینماید که زبان از همان ابتدای کار طبق الگویی مشابه با قبایل شامپانزه و گوریل میان تمام اعضای جامعه رواج داشته باشد، هر چند احتمالاً هستهی مرکزی سود تکاملی آن به ارتباط مادر و فرزند مربوط میشده است.
دوم ـ نظریهی فداکاری دوجانبهی اجباری[48]، نیز بر مبنای شکلی از انتخاب طبیعی داروینی تدوین شده است. ایب اولبایک، که این نظریه را طرح کرده، بر این باور است که فداکاری و نیکخواهی دوجانبهی داروینی برای توضیح خاستگاه زبان بسنده است. در شرایط عادی، اعضای یک دستهی همگونه، اگر مدام با هم در تماس باشند به تدریج به سوی قواعدی رفتاری گرایش مییابند که بر اعتماد متقابل و یاریگری متکی باشد. این، از آن روست که در میان الگوهای متفاوتِ اندرکنش دو بازیگر، تنها الگوی برنده ـ برنده است که از نظر تکاملی پایدار است و بنابراین در درازمدت باقی میماند.[49] بر این مبنا، اولبایک فرض کرده که جماعتهای اولیهی نیاکان انسان از ابتدا به نوعی دستگاه اخلاقی مجهز بودهاند و بنابراین زمینهی امن و راستگویانهی لازم برای تکامل زبان را پیشاپیش دارا بودهاند.[50] ایراد این نظریه آن است که سازوکارهای روشنی برای ظهور این دستگاه اخلاقی پیشنهاد نمیکند و در ضمن با انبوه شواهد موجود دربارهی کاربرد زبان طبیعی در جوامع انسانی تعارض دارد. چون تمام شواهد نشان میدهد که مردمان به شکلی ایثارگرانه زبان را به کار نمیگیرند، و برعکس، مدام دادههایی اغراقآمیز دربارهی توانایی و صلاحیت شخصی خویش مخابره میکنند و بخشهای ارزشمند و تعیینکنندهی معنا را برای استفادهی خود و نزدیکانشان ذخیره میکنند.[51]
سوم ـ نظریهی جوریدن و شایعهپردازی[52]. بر اساس این نظریه، زبان جانشینی برای رفتار جوریدن در نخستیهای عالی محسوب میشود. روبین دونبار که این نظریه را پیشنهاد کرده، بر این باور است که ظهور زبان در ابتدای کار جایگزینی کمهزینه و کارآمد برای جوریدنِ دوستان بوده است. جوریدن، یعنی جستوجوی بدن و کشتن انگلهای خارجی مثل شپش و کنه، بخش مهمی از وقت روزانهی میمونهای بزرگ را اشغال میکند و مهمترین تنظیمکنندهی تعادل اجتماعی و نظم رفتاری در قبیلهی میمونهاست. از دید دونبار، با بزرگ شدن اندازهی جوامع انسانی اولیه، جوریدن بدن همهی آشنایان و دوستان با دست ممکن نبود، و بنابراین میبایست رفتاری جایگزین این شیوه از ابراز دوستی و نمایش نیکخواهی شود. از دید دونبار تولید صداهای خوشامدگویانه، هشداردهنده و یا نوازشگرانه ابداعی جدید بود که برای حل این مشکل پدید آمد.[53] این نظریه امروز چندان مورد قبول متخصصان نیست. از سویی کمهزینه بودنِ گفتار و ساده بودنِ تولید صدا عاملی است که ارزشِ «جوریدنِ صوتی» مورد نظر دوبنار را کاهش میدهد و از استوار شدن پیوندهای اجتماعی در این زمینه جلوگیری میکند. از سوی دیگر، این نظریه چگونگی گذار از جوریدنِ صوتی به تواناییهای شناختی و رفتاریِ متصل به زبان گشتاری/ زایشی را نشان نمیدهد و در کل دلیل و ضرورت پیدایش زبان امروزین را مبهم باقی میگذارد.[54]
چهارم ـ نظریهی اداها[55]. بر اساس این نظریه، زبان گفتاری از ادا و اطوارهای ریختی و ژستهای بدنی گرفته شده و از این رو خاستگاهش چیزی نزدیک به زبان حرکتیِ ویژهی ناشنوایان بوده است. دو رده از شواهد این برداشت را پشتیبانی میکنند. نخست آنکه مدارهای عصبی مربوط به زبان و زبانِ اشاره در قشر مخ یکی است[56] و آسیبِ یکی منجر به اختلال در دیگری نیز میشود. دیگر آنکه نخستیهای دیگر هم در این مدارها و رفتارهای نمادین مربوط بدان با انسان شباهت دارند؛ یعنی، از مدارهای مشابهی برای ارسال پیامهای مشابه استفاده میکنند و این میتواند رگ و ریشهی تکاملی زبان را نشان دهد. طبق این نظریه، زبان در ابتدای کار با حرکت دست و حالتهای چهره عمل میکرده، و بعد از توسعهی ابزارمندی انسان و اشغال شدن دستها بود که گرایش بیشتری برای تولید صدا و ارتباط کلامی در نیاکان انسان پدید آمد.[57] این نظریه، به همین ترتیب، دست تکان دادن و تغییر حالت چهره هنگام سخن گفتن را نیز توضیح میدهد. ایراد اصلی این نظریه آن است که ارتباط صوتی نیز از ابتدای کار در جوامع نخستیهای اولیه وجود داشته و دلیلی استوار طرح نشده که ریشه گرفتن زبان گفتاری از اداهای اشارهای، و نه همین صوتهای ساده را، اثبات کند.
پنجم ـ نظریهی تکامل همزمان مناسک و گفتار[58]. این دیدگاه را نخستین بار رُی راپاپورت پیشنهاد کرد[59] و بعدتر انسانشناسان زیادی آن را بسط دادند. مبنای این نظریه آن است که اصولاً چیزی به نام «نظریهی خاستگاه زبان» نمیتواند وجود داشته باشد، چون زبان چیزی مستقل و سازشی یکتا در مسیر تکامل نیست. از دید ایشان، زبان نمودی درونی و ذهنی از طیفی وسیع از رخدادها و سازشهاست که روی هم رفته میتوانند با برچسبِ «نظام نمادینِ فرهنگ انسانی» شناسایی شوند.[60] کل کارکردهای نمادین در نظام ارتباطهای نخستیها، به همراه پیامدهای رفتاری و اجتماعیشان، شبکهای از رخدادها و روندها را برمیسازند که زبان انسانی نمودی سطحی و انتخابی از آن است. تلاش برای توضیح خاستگاه زبان بدون توجه به این زمینهی بزرگتر، مسألهای را طرح میکند که از همان آغاز مبهم و بیجواب است. به تعبیر راپاپورت، کلمه و کلام باید پیش از بهکار گرفته شدن، در زمینهای اجتماعی تثبیت شوند. استقرار کلمه همواره در شرایطی رخ میدهد که امکانِ دروغ و فریب هم وجود دارد، و بنابراین سازوکارهای تصفیهکننده و سازماندهنده به راست و دروغ، صداقت و فریبکاری، و اعتماد و بدبینی از همان آغاز در سپهر کاربرد زبان وجود دارند.[61] بنابراین زبان به تنهایی سود یا زیان تکاملی ندارد، و اگر به صورت رمزگانِ خالصِ ارسالشده از گوینده به مخاطب نگریسته شود، اصولاً با توجه به امکانِ دروغ بودنش ارزشی ندارد و به بروز رفتاری خاص منتهی نمیشود.[62] تنها با پشتوانهی اندوختهای از اعتبار اجتماعی و با تکیه به اعتمادی نهادینهشده است که یک کلام به تغییر مسیر رفتاری شنونده میانجامد. این بدان معناست که کاربرد زبان، خود به خود وجود نهادهای اجتماعی را پیشفرض میگیرد.[63] نهادهای یادشده، هنجارها و قواعدی را به کاربرد زبان تحمیل میکنند که آن را به قالبی مناسکآمیز درمیآورد و مرزهای دروغگویی و فریبکاری را در آن محدود میسازد. این نهادها در جوامع گردآورنده و شکارچی باستانی کارکردی همتای نهادهای مذهبی و آموزشی داشتهاند.[64] به این ترتیب، هواداران این نظریه اعتقاد دارند پرداختن به خاستگاه زبان تنها با رویکردی میانرشتهای و با تکیه به دادههای جامعهشناختی و تاریخی ممکن است. این نظریه امروز در میان دیدگاههای رایج، شهرت و اعتبار بیشتری به دست آورده و بیشتر دانشمندان در این چارچوب بحث خود را پیش میبرند. مهمترین منتقد این دیدگاه نوآم چامسکی است که از سویی به ماهیت مستقل و غیرسیستمی زبان باور دارد و آن را بخشی از یک شبکهی بزرگتر ارتباط نمادین نمیبیند، و از سوی دیگر به ظهور ناگهانی و جهشآسای زبان در تاریخ تکامل انسان باور دارد. از دید او، این نظریه با دگرگون کردن مفهوم زبان، در عمل صورتمسأله را پاک میکند.[65]
- Zhang et al., 2002: 1825–1835. ↑
- Eccles,1991. ↑
- – Randall White ↑
- Hmmmmm ↑
- holistic ↑
- manipulative ↑
- multi-modal ↑
- musical ↑
- memetic ↑
- Mithen, 2006. ↑
- – Ralph Halloway ↑
- – Jeffrey Laitman ↑
- – Philip Lieberman ↑
- VonRaffler-Engel,1992. ↑
- – Kimura ↑
- GardnerandGardner,1992. ↑
- – Chomski ↑
- – Gould ↑
- Chomsky, 2004: 379-405. ↑
- Goodall, 1986: 125. ↑
- Ulbaek, 1998: 30–43. ↑
- Pinker, 1994. ↑
- Ulbaek, 1998: 30-43. ↑
- Tomasello, 1996: 275-307. ↑
- Rappaport, 1999. ↑
- Savage-Rumbaugh and McDonald, 1988: 224-237. ↑
- Goldman and Barton,1992. ↑
- Cavalli-Sforza, 1991. ↑
- – Multilateral copmarison ↑
- – Nostradic superfamily ↑
- – Altaic ↑
- – Elamo – Dravidian ↑
- – Kortvelian ↑
- Afro – Asian ↑
- Cavalli-Sforza,1991. ↑
- Botha and Knight, 2009. ↑
- – Amerindan ↑
- – Berring ↑
- – Aleut ↑
- Lewin,1993. ↑
- Glauswitz,1997. ↑
- – Haplogroup ↑
- Kivisild et al,1999. ↑
- The ‘mother tongues’ hypothesis↑
- Fitch, 2004: 275-296. ↑
- Hamilton, 1964: 1-52. ↑
- Tallerman, 2011. ↑
- The ‘obligatory reciprocal altruism’ hypothesis↑
- Trivers, 1971: 35-57. ↑
- Ulbaek, 1998: 30-43. ↑
- Dessalles, 1998: 130-147. ↑
- gossip and grooming hypothesis↑
- Dunbar, 1996. ↑
- Power, 1998: 111-129. ↑
- Gestural theory↑
- Newman, et al. 2002: 76–80. ↑
- Corballis, 2002: 161-179. ↑
- ritual/speech coevolution theory ↑
- Rappaport, 1999. ↑
- Knight, 2010: 193-211. ↑
- Rappaport, 1979: 210-211. ↑
- Zahavi, 1993: 227-230. ↑
- Searle, 1996. ↑
- Durkheim, 1947 [1915]: 205-239. ↑
- Chomsky, 2011: 263-278. ↑
ادامه مطلب: بخش دوم- فصل اول – هنر
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب