بخش پنجم: شاهنشاه کوروش
گفتار سوم: قانون کوروش
کوروش با فتح بابل توانست براي نخستين بار تمام قومها و تمدنهاي ساکن ايرانزمين را در يک کشور يگانه گرد آورد. روزِ ورود کوروش به بابل همان مقطعی از تاریخ بود که کشور ايران، به معناي کنونياش، آفريده شد. تا پيش از آن، يک قلمرو جغرافيايي و فرهنگي مشخص و متمايز ــ كه آن را به نام ايرانزمين ميخوانيم ــ وجود داشت، که از فلات ايران و حاشيهي سرزمينهاي اطرافش تشکيل ميشد. ايرانزمين قلمرويي جغرافيايي و تمدنی بود که از کوههاي هندوکوش در شرق تا رود فرات و کوههاي قفقاز در غرب ادامه داشت، مرزهاي شمالياش به مرز درياي مازندران تا سيردريا محدود ميشد و در جنوب هم از حاشيهي غربي خليج فارس در عراق تا منطقهي پنجاب در شمال درهي سند ادامه مييافت.
اين قلمرو جغرافيايي را از اين رو ايرانزمين مينامیم که شبکهاي انبوه از قومها و تمدنها از ابتداي هزارهي سوم پ.م. در آن پديد آمدند و در ارتباط و اندرکنشي متراکم با هم، تاريخ در هم پيوسته و يگانهاي را شکل دادند، و بعدتر که کشوری یگانه در این قلمرو تکامل یافت ایران خوانده شد. اندرکنش اين جامعهها با هم به قدري انبوه و سرنوشت ايشان به قدري در هم تنيده بود، که پرداختن به تاريخ هر يک از قومهاي ساکن اين قلمرو، بدون توجه و ارجاع به سرگذشت ساير قومها، کاري نارسا و ناقص است. شايد بزرگترين نقص روششناسانهي علم تاريخ کلاسيک همين بيتوجهي به روابط انداموار تمدنهاي مقيم اين قلمرو باشد.
ايرانزمين براي مدتي بسيار طولاني عرصهي نبرد قومها و تمدنهايي همسايه بود. تمدنهايي که با هم پيوندهاي تجاري فراوان داشتند، خط و زبان و دين يکديگر را وامگيري ميکردند و تحرّکهاي جمعيتي زيادي را تجربه مينمودند و در نتيجه به صورت يک قلمرو جغرافيايي، جمعيتي و فرهنگي پيوسته عمل ميکردند، اما از وحدت سياسي بيبهره بودند.
براي نخستين بار، در روزي که بابل توسط کوروش فتح شد اين منطقه به انسجام سياسي دست يافت. محکمترين دليل بر معنادار بودنِ اصطلاح ايرانزمين آن است که به محض اتحاد سياسي قومهاي مقيم آن، اين انسجام و يگانگي تثبيت شد و از آن پس تا مدت بيست و پنج سده، دورههايي از اتحاد مجدد و چندپارگي را در اين سرزمين شاهد بودهايم که همواره با گرايشي به اتحاد مجدد و انسجامي فرهنگي و جمعيتشناختي همراه بوده است. کوروش با يگانه ساختنِ ايرانزمين، دودماني را بنيان نهاد که براي مدت 230 سال بر بزرگترين واحد سياسياي که تا آن زمان بر کرهي زمين پديد آمده بود فرمان راندند. چنين واحد سياسي عظيمي، پس از فروپاشي شاهنشاهي هخامنشي، ديگر احيا نشد و تا عصر مدرن و پيدايش امپراتوريهاي استعماري غربي چيزي در ابعاد آن و با تداوم آن پديد نيامد. حتا در دوران مدرن هم دوام و پایداری امپراتوریهای عظیمی مانند بریتانیا و روسیه از دولت هخامنشی کمتر و تنش داخلی و نافرمانی اقوام تابعشان بیشتر بود.
در جهان باستان، قلمروهای شهرنشين و کشاورزي که داراي خط و توانايي نويسايي بودند، سرزمينهايي شناختهشده، متمدن و صاحب هويت محسوب ميشدند. اين سرزمينها توسط قلمرو قبيلههاي رمهدار و كوچگرد، يا بقاياي رو به انقراض جمعيتهاي گردآورنده و شکارچي، محاصره شده بودند و هر از چند گاهي با تاختوتاز قبيلههاي متحرک كوچگرد به شهرهايشان روبهرو ميشدند. براي مردم جهان باستان، حد و مرز جهان شناختهشده به اين تمدنهاي نويساي موجود در يک قلمرو محدود ميشد.
در زمان کوروش، افق اين دنياي نويسا و متمدن، از رشتهکوههاي هندوکوش و تمدنهاي باستاني شمال شرقي ايرانزمين و درهي سند آغاز ميشد و از سمت غرب تا آسياي صغير، آسورستان و بعضي از نقاط بالکان پيش ميرفت. حد شمالي آن به حد فاصل سيردريا، درياي مازندران و درياي سياه محدود بود، و حد جنوبياش خليج فارس، به علاوهي باريکهي اطراف رود نيل در آفريقاي شمالي (تمدن مصر)، محسوب ميشد. در خارج از اين قلمرو، که در واقع از ايرانزمين به همراه فلات آناتولي و زوايدش در بالکان تشکيل يافته بود، فقط حوزهي مستقل مصر نويسا بود که هويت فرهنگي مستقل و تمدني ديرپا داشت و جنوبيترين بخشِ قلمرو مياني را در کنترل خود داشت.
اين، جهان شناختهشده براي مردم سدهي ششم پ.م. بود. کوروش تمام اين جهانِ شناختهشده را به استثناي مصر فتح کرده بود. قلمرو او از ايرانزمين فراتر ميرفت و فلات آناتولي و ورارود را هم در بر ميگرفت. در این تاریخ كوروش مردي پنجاه و هفت ساله بود كه حدود يك سوم عمر خود را وقف جنگ كرده بود. او در اين مدت سرزميني با مساحت باور نكردنيِ چهار و نيم ميليون كيلومتر را فتح كرده بود و شمار اتباعش بين هشت تا نه ميليون نفر بودند. اين بدان معنا بود كه مردمِ آن روزگار در قلمرو مياني، اگر نويسا و داراي تاريخ و خط بودند، يا مصري محسوب ميشدند و يا شهروند شاهنشاهي هخامنشي. در حالي كه اين دومي، شش هفت برابر اولي مساحت و سه چهار برابر آن جمعيت داشت و آشكار بود كه دير يا زود آن را نيز در خود هضم خواهد كرد.
کوروش احتمالاً بر اهميت مرزهاي ايرانزمين آگاه بوده است. چون حدود استانهاي مرکزي قلمرو خود را در اين ناحيه با معيارهايي ترسيم کرده که با دادههاي جغرافيايي و شاخصهاي جمعيتشناختي امروزين ما همخواني دارد. او با ساختن دژهايي در کرانهي سيردريا، اين رود را به عنوان مرز شمال شرقي قلمرویش نشانهگذاري کرد. به همین ترتیب، احتمالاً نخستین استحکامات دفاعی در گذرگاه قفقاز را هم او ساخته و به این ترتیب شمال غربی ایرانزمین را نیز با دشتهای شمالی و قلمرو روسیه متمایز ساخته است. این خطوط دفاعی براي سدهها در مقام مرز شمال شرقي ايرانزمين باقي ماند و ايرانيان کشاورز و سکاهای رمهدار را در دو سوي اين مرز از هم جدا کرد.
کوروش پس از فتح بابل، نه سال ديگر نيز سلطنت کرد. اطلاعات ما در مورد آنچه در اين نه سال انجام داد، بسيار اندک است. چنين مينمايد که دوران جنگ و کشورگشايياش در اين دوره سپري شده و وقت کوروش بيشتر براي فعاليتهاي عمراني و سازماندهي قواعد حاکم بر شاهنشاهي عظيمش صرف شده باشد. کوروش در سالهايي که در صلح و آرامش حکومت کرد، چند کارِ مشهور را به انجام رساند. نخست، بازسازی و رونق پاسارگاد بود، که گويا از ديرباز از شهرهاي کهن پارسيانِ مهاجر بوده باشد.
بیشک بخشی از فعاليتهاي عمراني کوروش به بسترسازي کلان براي کشاورزي مربوط ميشده است. بر مبناي آثار بازمانده از آن روزگار ميدانيم که از سدهي ششم پ.م. به بعد، تأسيسات عظيمي از آبراههها و سدها و آببندهاي گوناگون درگسترهاي وسيع از قلمرو هخامنشي پديد آمدند. در همين تاريخ، شبکهي قناتهاي بزرگ بلخ و خوارزم و سُغد که مقدمههايش از سدهي هفتم پ.م. آغاز شده بود، با سرعت تکميل شد. همچنين حفاريهاي انجامشده در کرانهي شرقي دجله نشان ميدهد که کوروش در همان سالها مسيرهاي آبرساني کشاورزان را ترميم کرده و آبراهههاي زيادي را از دجله تا زمينهاي زير کشت حفر نموده است.[1] همچنين پلينيِ مهتر[2] از آبراههاي به نام نارِمَلِکان (نهر ملک، رودِ شاهي) ياد ميکند که توسط کوروش کنده شده بود و دجله و فرات را در نزديکي محل آيندهي شهر سلوکيه به هم متصل ميکرد. پليني معتقد است که اين نهر را اوگبارو، شهربان بابل، در زمان کوروش کنده است.[3]
دستاوردهاي دولت هخامنشي براي رفاه عمومي در چشم مردم نقاط حاشيهاي شاهنشاهي به صورت اموري افسانهآميز و غريب تبلور مييافت. مثلاً چنان که گفتيم، هرودوت، همچون ساير يونانياني که فعاليتهاي عمراني شاهان هخامنشي را نوعي کار ايزدگونه يا دخالت در کار خدايان ميدانستند، اين برنامهها را با تعابيري اسطورهاي درميآميخت. با این همه شايد مهمترين بخش از فعاليتهاي آبادگرانهي کوروش به قانونگذاري و سازماندهي حقوقي مربوط باشد، و نه پیریزی رشد اقتصادی شهرها.
آنچه بقا و دوام دولت هخامنشی را ممکن ساخت و دستاوردهای کوروش را در تاریخ جهان تثبیت کرد، تنها ساماندهی اقتصادی این قلمرو بزرگ نبود، که تدوین زیربنای منطقیای بود که سازماندهی دولتی چنین غولآسا را ممکن میساخت. ابعاد و پیچیدگی دولتی که کوروش مدیریتش را بر عهده داشت، به کلی با هر آنچه پیش از آن تجربه شده بود، متفاوت بود. راه حل این مسأله، پیکربندی کشور نوظهور پارس در قالب سرزمینها و استانهایی با نام و نشان و مرزبندی معلوم بود، و تأسیس مراکزی در شهرهای بزرگ که رونوشتی از دربار کوروش و نمایندهای برای اقتدار هخامنشیان باشند.
کوروش بيترديد مؤسس اين استانهاي هخامنشي است: پارس، ماد، ايلام، ارمنستان، باختريش (بلخ)، سغديانا (سغد)، هوارزميه (خوارزم)، آريا (هرات)، گَندارَه (قندهار)، آراخوزيا (بلوچستان)، زرَنگَه (سيستان)، بابل، وَرارود (سوريه و فلسطين)، اسپردَه (لوديه)، فريگيه، کيليکيه، کَتپتوکَه (کاپادوکيه)، و داسکوليون. بخشي از درهي سند که در آن زمان «تتهگوشَه» ناميده ميشد و قسمتهايي از بالکان که يونيه (يونان) خوانده ميشد نيز توسط کوروش فتح شدند. به اين ترتيب، تقريباً تمام جهان نويساي آن زمان در قلمرو مياني ــ به جز مصر ــ توسط او تسخير شده بود. اين بدان معناست که قلمرو فتحشده توسط کوروش گسترهاي را در بر ميگرفت که امروز اين کشورها در آن قرار دارند: ايران، افغانستان، پاکستان، ترکمنستان، تاجيکستان، ازبکستان، عراق، ترکيه، سوريه، اردن، فلسطين، لبنان، اسرائیل، عربستان، ارمنستان، گرجستان، آذربايجان و بخشهايي از قزاقستان، مقدونيه و يونان.
در اين گسترهي عظيم، قومها و مردمي بسيار متنوع با آداب و رسوم و زبانها و دينهاي گوناگون ميزيستند. مهمترين چالش پيشاروي کوروش آن بود که سازماني حقوقي و قالبي يکنواخت براي هماهنگ کردن روابط ميان اين قومها بيابد. در غيابِ چنين چسبِ حقوقي و نظام ديوانسالارانهي محکمي، سرزمينهاي تابع به کانونهايي براي مقاومت و استقلالطلبي تبديل ميشدند. چنان که در زمان سيطرهي آشوريان بر بخشي بسيار کوچک از اين شاهنشاهي عظيم چنين اتفاقي رخ داد و آنها را در نهايت از ميان برد و چنين الگويي بعدها در امپراتوري روم و عثماني و اتريش نيز تکرار شد.
در واقع، مهمترین و شگفتترین دستاورد کوروش، نه فتح قلمرویی چنین گسترده و بزرگ، که بنا نهادن نظم سیاسی نوینی بود که به هم پیوستن و تداوم دولتِ مستقر بر این قلمرو را تضمین کند. شاهان زيادي بودهاند که در مدت عمر يک انسان قلمروي بزرگي را با تاختوتاز خود ويران کرده و دولتهاي مقتدري را نابود کرده باشند. اما هيچ کدام از آنها نتوانستند اين قلمرو را براي خاندان خويش نگه دارند و همهشان با اهرم ويراني و کشتار و خشونت در انجام اين کار موفق شدند. کوروش نخستين و برجستهترين کسي بود که با ابزارهايي متفاوت به اين عرصهي قديمي گام نهاد و نتيجهاي متفاوت را نيز به دست آورد.
رمز پايداري غريب و معجزهآميز شاهنشاهي هخامنشي و تداوم دو و نيم سدهاي سيطرهاش بر گسترهاي چنين پهناور، آن بود كه معمارانش توانسته بودند معماي چفت کردنِ قومهاي درون قلمرو شاهنشاهي را به شيوهاي نبوغآميز حل کنند. اين شيوه، بر ترکيب ماهرانهي تمايز و همساني استوار بود و شايد نخستين نمونهي مهندسي هويت اجتماعي در جامعههاي انساني باشد.
هخامنشيان، با تصريح عناصر هويتبخش به قومهاي گوناگون و تأكيد بر استقلال و هويت مستقلشان، نوعي يکپارچگي محلي را در قلمروهاي زير فرمانشان ايجاد کردند. قومهاي گوناگون با لباس، زبان، شکل ظاهري و سلاحهاي مرسومشان از هم متمايز ميشدند و به اين ترتيب نوعي تعلق محلي و منطقهاي در شهروندان شاهنشاهي پديد ميآمد. از سوي ديگر، برخي از عناصر عمومي و فراگير هويتي نيز به کل ساکنان پهنهي شاهنشاهي پارس منسوب ميشد. مجموعهاي از حقوق پايه ــ حق مالکيت، حق آزادي ديني و حق خودمختاري محلي ــ که به طرز عجيبي با حقوق احياشده در عصر نوزايي شباهت دارد به همهي شهروندان شاهنشاهي منسوب ميشد و شبکهاي سهلايهاي، از قواعد حقوقي، نظم ارتشي و ارتباطات تجاري و اقتصادي، مناطقِ متفاوت شاهنشاهي را به هم مرتبط ميکرد و هويتي همسان را براي تمام قومها به ارمغان ميآورد. به اين ترتيب، قومهاي تابع هخامنشيان به ايشان وفادار بودند چون در عين حفظ هويت محلي مستقل خويش، از امنيت و مزيتهاي عضويت در يک ساختار کلان اقتصادي و نظامي نيز برخوردار ميشدند.
چنين به نظر ميرسد که شالودهي اداري و حقوقي حاکم بر شاهنشاهي هخامنشي را خودِ کوروش پيريزي کرده باشد. او بيترديد از تجربيات ايلاميها و مادها در اين زمينه بهرهمند بوده است. بر مبناي دادههاي اندکي که از ايلاميان به جاي مانده است، چنين مينمايد که به ويژه ساختار فدراتيوي که او براي ادارهي قلمرويش ابداع کرد با نظام حاکم بر ايلام نزديکي بسيار داشته باشد. ايلاميان، کشور خود را به قلمروهايي مستقل و نيمهخودمختار تقسيم ميکردند که سه نفر ــ شاه، وليعهد و حاکم شهر شوش ــ به طور همزمان بر آن فرمان ميراندند. اين حکومتِ همزمان شاه و وليعهد در عصر هخامنشيان نيز تداوم يافت و تقسيم کشور به سرزمينهاي نيمهخودمختار نيز با همين الگو مورد اقتباس قرار گرفت.
نظام شاهنشاهي هخامنشي مبتني بود بر تقسيم قلمرو پارس به استانها و گماشتن يک شهربان (خشثرَهپاوَن، ساتراپ) بر حکومت هر استان. بسياري از تاريخنويسان اين شيوه از سازماندهي را نوعي وامگيري از نظام آشوري دانستهاند که تيگلت پيلسر سوم براي نخستين بار به شکلي کامل از آن را طراحي کرد. با وجود اين، نظم آشوري بر حکومت يک حاکمِ آشوري مبتني بود که در عين حال فرماندهی پادگان آشوريهاي مستقر در منطقه هم بود. در حالي که کسنوفون به صراحت ميگويد که کوروش براي نخستين بار مسؤوليت نظامي و اداري را در استانهايش تقسيم کرد و هر کدام را به کسي سپرد. احتمالاً فرماندهی ارتش شاهنشاهي، که در استان مستقر بود، هميشه آریایی بوده و معمولاً از قبيلههاي پارس يا ماد انتخاب ميشده است. اما ریيس ديواني استان ميتوانسته از مردم بومي باشد. اين نکته، از پيشنهادِ کوروش به کرزوس که ميتواند با ابراز تابعيت شهربان لوديه باقي بماند معلوم ميشود، و اين گزارش که شهربانهاي بومي ديگري هم از زمان او تا عصر داريوش بر استانهاي شاهنشاهي حکومت ميکردند. در واقع، پارسي شدنِ شهربانها روندي بود که پس از خيزش انقلابي داريوش بزرگ رواج يافت.
شاهنشاهي هخامنشي از واحدهايي جغرافيايي تشکيل ميشد که در پارسي «اِپارشي» و در آرامي «مِدينَه» خوانده ميشدند. هر دوِ اين کلمهها را ميتوان به «شهر» ترجمه کرد. از همينجا معلوم ميشود که خشت سازندهي شاهنشاهي، مراکز جمعيتي ناشي از فعاليت کشاورزان بوده است. شهرهايي مانند راگا (ري) و اکباتان (همدان) نمونههايي از اپارشيها بودهاند. اين شهرها، در قالب واحدهاي جمعيتي بزرگتري متحد ميشدند و با سلسلهمراتبي چندلايهاي به بزرگترين واحدهاي سياسي شاهنشاهي منتهي ميشدند که «دَهيوم» يا «دَخيوم» ناميده ميشد. واژهي امروزينِ «دِه» بازماندهي همين عبارت است. دهيوم برابر با استانهاي شاهنشاهي بود که مردمي با هويت و قوميت مستقل در آن ميزيستند.
کوروش، گذشته از سازماندهي ديوانسالاري سرزمينهاي تابعش بر مبناي تأكيد بر هويتهاي محلي، و اجراي برنامههاي فراگير براي رونق کشاورزي، به امن کردن راهها هم همّت گمارد و جنبش راهسازي دوران هخامنشي در زمان او آغاز شد. نويسندگان زيادي به هواداري بازرگانان بابلي و سوري و لوديايي از پارسيان اشاره کردهاند، و اين ميتواند به موفقيت برنامههاي ايشان در زمينهي امنيت راهها و توسعهي تجارت تعبير شود. از اين رو، ميتوان فرض کرد که يکي از برنامههاي اصلي کوروش براي تضمين وفاداري مردم تابعش، محوري اقتصادي داشته است. اين طرح بر سازماندهي منابع طبيعي و توسعهي تجارت براي افزايش ثروت عمومي و گردآوري بخشي از اين ثروت براي تغذيهي نظام ديواني و انجام طرحهاي عمومي بزرگ استوار بود
هر دهيوم، از مردمي با فرهنگ، زبان و دين متفاوت تشکيل ميشد که تا حدودي در امور داخلي خويش خودمختار بودند. با وجود اين، مجموعهاي از قوانين عمومي حاکم بر شاهنشاهي بر تمام اين سرزمينها جاري بود که زمينهاي را براي پيوستن آنها به هم و يکپارچگي شاهنشاهي فراهم ميآورد. اين قوانين، در زمان داريوش بزرگ بازآرايي و بازتعريف شدند و در قالب «داتَه» ــ داد، قانون ــ شهرت يافتند. واژهاي که هنوز هم در فارسي کاربرد دارد و عباراتي مانند دادگاه، دادستان، دادگستري، دادگري و دادار بر مبناي آن ساخته شدهاند. ما امروز در مورد «دادِ» عصر کوروش چيز زيادي نميدانيم، اما بر مبناي آنچه از قوانين عصر داريوش به جا مانده است ميتوان فرض کرد که اين قوانين عمومي جاري بر تمام دهيومها سه حوزهي عمومي را در بر ميگرفتهاند.
بخش مهمي از اين قوانين، خصلت اقتصادي داشتهاند و براي يکسان کردن قيمتها و تسهيل بازرگاني تدوين ميشدهاند. بخش ديگري از آنها، جنبهي جزايي داشته و به رفع کشمکشهاي ميان افراد اختصاص داشته است. ردهي سومي از قواعد را نيز ميتوان در اين ميان تشخيص داد که به قوانيني مدني مربوط ميشدهاند. وضع قوانيني که مالکيت و آزاديهاي مدني را تضمين کند مهمترين رکن اين ردهي اخير بوده است. به اين ترتيب، ترکيبي از خودمختاري و همبستگي بر دهيومهاي شاهنشاهي حاکم بود. الگويي که از خودمختاري و آزادي ديني و فرهنگي در سطوح خرد و پيروي از قوانين فراگير قضايي و تجاري در سطوح کلان ناشي شده بود.
يکي ديگر از دستاوردهاي سياسي کوروش در ارتباط با مردم زير فرمانش، جنبهاي نظامي داشت. کوروش علاوه بر سازماندهي يک ارتش نخبه و بسيار نيرومند پارسي، که پس از ارتش آشوريها نخستين ارتش حرفهاي جهان محسوب ميشد، نيروهاي نظامي استانها را نيز سازماندهي کرد و کل شاهنشاهي را در برابر حملهي قبيلههاي كوچگرد امن ساخت. اين کار، يعني امن کردن مرزها، کاري بود که تمام پادشاهان گذشته ادعايش را داشتند و همگي دير يا زود در برآورده ساختنش شکست ميخوردند.
دولت، در جهان باستان عبارت بود از واحدي از جمعيت کشاورز ــ که توانايي بسيج نيروي نظامي و توليد ثروت اضافي براي تغذيهي ساختاري ديواني و نظامي را داشته باشد. اين دولتها همواره در زمينهاي از قبيلههاي كوچگرد غارتگر و مردم نيمهکشاورزِ همسايه ميزيستند که گاه و بيگاه به مرزهايشان هجوم ميبردند و افراد و اموالشان را غارت ميکردند. اين کشمکش ميان قومهاي كوچگرد و شهرنشين نتيجهي طبيعي سبک زندگي متفاوت اين دو بود. مردم کشاورز، به روشهاي امن و تضمينشدهاي براي توليد غذا دست يافته بودند و به همين دليل يکجانشين و غيرجنگجو محسوب ميشدند. اين سبک زندگي، همزمان با آسيبپذير کردنِ جمعيتِ کشاورزي که به رعيت تبديل شده بودند، انباشتي از ثروت را در شهرها و روستاها ايجاد ميکرد.
در مقابل، قومهاي كوچگرد متحرک و وابسته به مراتع و دامهايشان بودند. اين قبيلهها در وضعيتي شکننده به سر ميبردند و ممکن بود با تغيير عوامل بومشناختي و جمعيتي متنوعي، مراتع يا دامهايشان را از دست بدهند. در اين شرايط، انباشت ثروت در سرزمينهاي کشاورزِ همسايه برايشان نعمتي محسوب ميشد. آنان، که به زندگي متحرک و جنگاورانه خو کرده بودند، به تاختوتاز و غارت در قلمرو کشاورزان ميپرداختند.
از اين رو، مردم کشاورزي که در روستاها و شهرها ميزيستند و بنابراين متمدن محسوب ميشدند همواره با تهديد حملههاي اين قومها رويارو بودند. تاريخ جهان باستان، به تعبيري، سرگذشت کشمکش اين جامعههاي کشاورز و آن قبيلههاي كوچگرد است. مردم متمدن جامعههاي باستاني، خود را در قلمرو جغرافيايي آشنا و باروري بازنمايي ميکردند که امنيتش توسط خدايان، شاه و ارتش وي تضمين ميشد. به همين دليل هم نخستين صورتبنديهاي مفهوم بهشت، که در آيين زرتشتي انجام گرفت، در واقع شکلي استعلايي از همين جامعههاي کشاورزِ امن را تصوير ميکرد. آيين زرتشتي، چنان که از اشارههاي صريح خودِ زرتشت برميآيد، ديني منحصراً کشاورزانه، شهري و متمدّنانه بود. مخاطب زرتشت و حاميانش شهرنشينان و دولتها و کشاورزان بودند و دشمنانش، که به دين باستاني آرياييان وفادار مانده بودند ــ و در تاريخ اسطورهاي ما به صورت تورانيان تجسم يافتهاند ــ قبیلههاي سکای كوچگرد و متحرک محسوب ميشدند.
زرتشت نخستين کسي است که مفهومي از بهشت را در چارچوبي ديني معرفي کرد. بهشت ــ که خود در زبان فارسي «بهترين جا» معنا ميدهد ــ در فارسي قديم پرديس ناميده ميشود. در تمام تمدنهاي قلمرو مياني، بازتاب اين واژه را ميتوان در کليدواژههاي ديني قومهاي گوناگون بازيافت که فردوسِ عربي و Paradise زبانهاي اروپايي نمونههايي از آن است.
پرديس، در واقع، نمادي آسماني از اين جامعهي کشاورزِ امن بوده است. واژهي پرديس در شکل باستانياش «پَئيري ـ دَئِزَه» خوانده ميشده است. اين کلمه از دو بخش تشکيل يافته: «پئيري»، که واژگاني مانند پيرامون، پيراستن و پيرايه از آن مشتق شدهاند، يعني گرداگرد. و «دئزه»، که با «ديه» در سانسکريت همريشه است، يعني روي هم چيدن. بنابراين پرديس از نظر ريشهي لغوي به معناي جايي است که گرداگردش حصار کشيده باشند و اين نمونهاي است از همان شهرهاي کشاورزانهي اوليه؛ يعني، قلمرويی برخوردار از نظم و امنيت که توسط ديوار يا مرزي عبورناپذير از جهان تهديدکننده و آشوبناکِ پيرامونش جدا شده است.
به اين ترتيب، دليل تقابل دو مفهوم بنيادينِ نظم و آشوب، و علت ترجيح دايمي نظم بر آشوب را ميتوان در اين زمينهي تاريخي تبارشناسي کرد. مردوک بابلي، خداي نظم، به اين دليل بزرگ پنداشته ميشد که بر ديو آشوب ــ تيامت ــ غلبه کرده بود و سلطنتي پايدار و نظمي همراه با آرامش را بر آسمانها حاکم ساخته بود. قانونگذاراني مانند حمواربي و اورنَمو، هنگام تدوين قوانين خويش و منظم ساختن کشورشان، به خداياني نظمآفرين مانند مردوک پناه ميبردند و خود را نمايندهي ايشان ميدانستند، چرا که خود را مأمور تکرار همين الگو در زمين ميدانستند و ميبايست اعتبار خود را با دفاع از مردمشان در برابر قبيلههاي مهاجم حفظ کنند. کوروش، اين کار را با مهارت و توانمندي زيادي انجام داد و نظم و امنيتي را براي مردم تابعش به ارمغان آورد که ضامن خوبي براي وفاداريشان بود.
نظم نوینی که کوروش در قلمرو غولآسایش برقرار ساخت، زمینهساز ظهور سوژههایی نو بود. مردمانی که به عنوان شهروند دولت کوروش زاده میشدند، در جهانی بسیار پیچیدهتر و قانونمندتر از دنیای پیشاکوروشی میزیستند و این بدان معنا بود که «من»های تازهای در این بافت نوپای جامعهشناختی تحول یافتند. این دگردیسی در پیکربندیِ «من» همان بود که یک نسل بعد در دوران داریوش بزرگ صورتبندی دقیقی پیدا کرد و به «منِ پارسی» تبدیل شد.
طبیعی است که این شکلِ نوظهورِ انسانِ هخامنشی، در مراکز انباشت قدرت و ثروت تحول یابد و در گرانیگاههایی جایگیر شود که از بیشترین پیچیدگی برخوردارند. به همین دلیل هم صریحترین صورتبندی این موضوع را در منابع ایرانی و غیرایرانی دربارهی ارتشیان، دیوانسالاران و دینمردانِ دوران هخامنشی میبینیم و این نقاطی کارکردی است که قدرت و معنا بیشترین تراکم را دارد و نسبت به دگرگونی در ساختار «من» بیشترین حساسیست را نشان میدهد. روندی که پیدایش این منهای نو را رقم زد، در دوران کوروش ــ و احتمالاً کمی پیش از دوران او ــ آغاز شد و احتمالاً در گام نخست پیروان وفادار به او و رهبران نظامی و دینیِ هوادار وی را شامل میشد.
ظهور این منِ نو، در منابع غیرایرانی نیز بازتاب یافته است. دربارهی پیکربندی و عناصر این «منِ پارسی» و ساز و کارهای شکلگیری آن در کتاب داریوش دادگر شرحی مفصل آمده و بنابراین در اینجا تنها به یکی از منابع که پیوند این جریان با کوروش را نشان میدهد، اشاره میکنم. این منبع، کوروشنامهی کسنوفون است. تصویری که کسنوفون از تربیت ایرانی به دست میدهد، از زاویهی دید یک یونانیِ هوادار اسپارت روایت شده، اما نقاط تمایز و نکات نوی فراوانی دارد که میتوان آن را گزارشی درست از نظام آموزشی پارسیان دانست. چکیدهی سخن کسنوفون آن است که آموزش ایرانیان سه رکن اصلی داشته است: احترام به مهتران و رعایت ادب نزد بزرگترها، پرورش تن و یادگیری هنرهای رزمی، به خصوص تیراندازی و نیزهبازی، و رعایت قوانین اخلاقی.[4]
احترام به بزرگترها به شکلی که کسنوفون روایت کرده، احتمالاً داستانی برساخته است که برای مشروعیت بخشیدن به نظام سیاسی اسپارت جعل شده است. با وجود این، قاعدتاً شکلی از سلسلهمراتب سنی در میان ایرانیان نیز وجود داشته است که پارهای از سخن کسنوفون در توصیفش را درست مینماید. مثلاً سن بلوغ پسران را شانزده یا هفده سال میداند که به خصوص اگر قمری بودنِ سالشمار یونانیان در آن دوران را در نظر بگیریم، کمابیش با پانزده سالگی که سن تکلیف در سنت زرتشتی است همسان مینماید.
او تأکید فراوان دارد که تعلیم هر گروه سنی بر عهدهی گروه سنی بالاتر بوده است. کسنوفون مکانی خاص برای این آموزش قایل شده است و شرح داده که در میان پارسها مراکز حکومتی در میدان یا فضایی عمومی () به نام «اِلوتِرا» (ἐλευθέρα) قرار گرفته است.[5] این کلمه از اِلوتِروس به معنای آزاد و آزاده مشتق شده و میتوان آن را به «جای آزادی» ترجمه کرد. کسنوفون نوشته که «آرخِئیا» (ἀρχεῖα)، که در ترجمههای پارسی به «مقر حکومتی» برگردانده شده،[6] در این میدانِ آزادی قرار داشته و جوانان میبایست تمام وقت خود را در آنجا بگذرانند.[7] او همچنین شرح داده که این جوانان در زمان اقامت در این مکان نیزهوری و کمانگیری میآموختهاند و توسط مهتران آموزش میدیدهاند. بعد هم شرحی پرشور از مراسم شکار رفتن ایرانیان را به دست داده و گفته که شکار نوعی ورزش بوده و تمرینی برای جنگ قلمداد میشده است.[8] کسنوفون نوشته که، تنها، فرزندان خانوادههای به نسبت مرفه ممکن بوده که نیازی به نیروی کارِ فرزندشان نداشتهاند. کودکانی که به این ترتیب به مراکز حکومتی سپرده میشدند، در نهایت، به جرگهی مردان جنگاور وارد میشدند و میتوانستند به موقعیتهای فرازپایهی اجتماعی و افتخارات عمومی دست یابند.
توصیف کسنوفون از این آداب تربیت، کمابیش همان است که ویدنگرن با نام نظام آتالیک بدان اشاره کرده است.[9] این، در واقع، الگویی است که طی آن بخشی از جمعیت کودکان و نوجوانان به مراکز حکومتی فرستاده میشوند تا آموزش نظامی و دینی دریافت کنند و بتوانند در دیوانسالاری یا ارتش پارسیان عضویت یابند. کودکانی که به این ترتیب از خانوادهی خود جدا میشوند و به دربار سپرده میشوند، مقیمِ مراکز حکومتی میشوند، که در این حالت همچون خانوارِ بسیار گستردهشدهی شاهنشاه عمل میکند. به این ترتیب، این فرزندان کمابیش به خانهشاگردی یا فرزندخواندگیِ نمادینِ خانوادهای نمادین و سیاسی درمیآیند، که شکلی تعمیمیافته از خانوادهی شاه است. کلمهی بندک که در کتیبهی بیستون برای اشاره به ارتشیان مورد استفاده قرار گرفته و در اصل وابسته به یک خاندان یا «بند شده و پیوندخورده به یک خانوار» معنی میدهد، رواج و تثبیت این سنت در دوران داریوش را نشان میدهد. داریوش در بیستون میگوید که گوماتا بردیا اموال ارتشیان را گرفت و داریوش در نهایت به یاری سپاهیان جنگاور (کاره و بندک) هواداران او را از بین برد و نظم قدیمی را مستقر ساخت. بنابراین، چارچوبی که کسنوفون بدان اشاره کرده به واقع پیش از عصر داریوش وجود داشته و رواجی بسیار گسترده هم داشته است.
ویدنگرن در کتاب خواندنیاش، فئودالیسم در ایران باستان، نشان داده که سنت آتالیک در دوران پیشاکوروشی ریشه داشته و دستکم شاهان آشور نیروی انسانی لازم برای ارتش بزرگ خود را بر اساس آن تأمین میکردهاند. میتوان حدس زد که سایر دولتهای آن دوران نیز الگویی مشابه را به کار میگرفتهاند. این بدان معناست که شاهان پیش از کوروش نیز این نکته را دریافته بودند که وفادارترین سربازان، کسانی هستند که شاه را همچون پدر و خویشاوند خویش در نظر بگیرند و برای مدیریت این وفاداری، بهترین راه آن بوده که پسربچهها از دوران نوباوگی توسط دربار پرورده شوند و همزمان با آموزش هنرهای رزمی، انضباط نظامی و سرسپردگی به ساختارهای سیاسی را نیز بیاموزند. بستر اجتماعیِ این کار، نهادِ خانواده بوده که در شکل سنتیاش چند تن از خانهشاگردان و خدمتکاران یا اعضای ناهمخون را در کنار فرزندان رسمی پدرِ خانوار نیز شامل میشده است. دولتهای باستانی دربار را به نوعی خانوادهی گستردهی نمادین بدل ساختند و پسرانِ طبقهی نخبهی جنگاور را همچون فرزندخوانده نزد خود پروردند. ورود به این نظام آموزشی راهی بود برای پیوستن به جرگهی جنگاوران و دیوانسالاران، و از این رو خاندانهایی که موقعیتی ممتاز داشتند کودکان خود را نزد شاه میفرستادند تا در این سلسلهمراتب جایگاهی برای خود پیدا کند. چنین مینماید که دستکم از دوران اشکانی به بعد، و احتمالاً از همان دورانهای کهن نیز، مسیری برعکس نیز وجود داشته باشد و شاهان نیز فرزندان خویش را گاه برای مدتی به سرکردههای قبیلهای و اشراف کوچگرد میسپردهاند تا هنرهای رزمی رایج در میان ایشان و به خصوص زندگی کوچگردانه و سوارکارانه را بیاموزند. ردپای این رسم در اساطیر ما به صورت پرورده شدنِ سیاوش نزد رستم باقی مانده است، و نسخهی تاریخیاش را هم در ماجرای پرورده شدنِ بهرام گور در خرانق و نزد ملوک لخمی میبینیم.
از اینها بر میآید که کوروش سنتی آتالیک را پشت سر خود داشته و به احتمال زیاد بر مبنای آن ارتش عظیم خود را سازمان میداده است. این گزارش کسنوفون که ایرانیان کوروش را پدر میخوانند، نشانگر آن است که او به نوآوریهایی در این زمینه دست زده و توانسته مهر و محبتی عمیقتر را میان این فرزندخواندگان و خودش پدید آورد. کسنوفون مینویسد:
οὕτως ἐγιγνώσκομεν περὶ αὐτῶν, ὡς ἀνθρώπῳ πεφυκότι πάντων τῶν ἄλλων ῥᾷον εἴη ζῴων ἢ ἀνθρώπων ἄρχειν. ἐπειδὴ δὲ ἐνενοήσαμεν ὅτι Κῦρος ἐγένετο Πέρσης, ὃς παμπόλλους μὲν ἀνθρώπους ἐκτήσατο πειθομένους αὑτῷ, παμπόλλας δὲ πόλεις, πάμπολλα δὲ ἔθνη, ἐκ τούτου δὴ ἠναγκαζόμεθα μετανοεῖν μὴ οὔτε τῶν ἀδυνάτων οὔτε τῶν χαλεπῶν ἔργων ᾖ τὸ ἀνθρώπων ἄρχειν, ἤν τις ἐπισταμένως τοῦτο πράττῃ. Κύρῳ γοῦν ἴσμεν ἐθελήσαντας πείθεσθαι τοὺς μὲν ἀπέχοντας παμπόλλων ἡμερῶν ὁδόν, τοὺς δὲ καὶ μηνῶν, τοὺς δὲ οὐδ᾽ ἑωρακότας πώποτ᾽ αὐτόν, τοὺς δὲ καὶ εὖ εἰδότας ὅτι οὐδ᾽ ἂν ἴδοιεν, καὶ ὅμως ἤθελον αὐτῷ ὑπακούειν.
«… نتیجهی این تفکرات آن شد که برای انسان آسانتر است که بر جانوران حکومت کند تا بر آدمیان. ولی پس از آن کوروش بنیانگذار پارسیان را در نظر آوردم که چگونه انبوهی از مردمان را به پیروی از خویش برانگیخت و شهرهای پرشمار و اقوامی فراوان فرمان او را گردن نهادند. پس ناگزیریم تجدید نظر کنیم و دریابیم که حکومت بر مردمان، اگر با روشی زیرکانه و هوشمندانه بدان روی آوریم، نه کاری ناممکن است و نه حتا دشوار. در هر صورت، میدانیم که مردم با میل و رغبت از کوروش فرمانبری میکردند. هرچند برخیشان به قدر روزها سفر از او فاصله داشتند و برخی دیگر به قدر ماهها، [همانند کسانی که] هرگز او را ندیده بودند و کسانی دیگر که خوب میدانستند هرگز او را نخواهند دید. با وجود این، همه عزم خود را جزم کرده بودند که فرمانبردارِ وی باشند»[10].
این نظام انضباطی نو، «من»هایی را در دل خود پرورد که به یک سیستم فکری و یک نظم سیاسی وفادار بودند، نه شاهی تجسدیافته در پیکری مشخص، که مدام در دسترس و مقابل چشمشان باشد. این تحول، چرخشی چشمگیر و مهم در تاریخ قدرت سیاسی را نشان میدهد. قدرت و آن نظام معناییای که وفاداری «من» به دیگری (شاه) را تضمین میکرد، در این جا به قدری انتزاعی شد و در سازوکارهای اجتماعی رمزگذاری گشت که از «حضور» فیزیکیِ دیگری مستقل شد و در نهادهایی مانند شهربانی (کاخ ساتراپ) یا پادگان سربازان پارسی تبلور یافت.
پیروزمندیِ پایدار و خدشهناپذیر سربازان پارسی در دو قرنِ بعد را باید نتیجهی همین انضباط دانست. سازوکارهای این بازتعریفِ «من»، بیشک نمودهای بیرونی نمایانی هم داشته است. تأکید منابع یونانی بر زیبایی چهره و بدن پارسیان و زورمندی و اخلاقِ ویژهشان، بازتابی از این ماجرا بوده است. ایشان در واقع «من»هایی کهن و قبیلهای بودهاند که با منهایی نو و دولتمدار روبهرو میشدهاند و آنچه ثبت کردهاند به نقاط تمایزی مربوط میشود که از تفاوت سطح پیچیدگی این دو برخاسته است. کسنوفون مینویسد:
καὶ νῦν δὲ ἔτι ἐμμένει μαρτύρια καὶ τῆς μετρίας διαίτης αὐτῶν καὶ τοῦ ἐκπονεῖσθαι τὴν δίαιταν. αἰσχρὸν μὲν γὰρ ἔτι καὶ νῦν ἐστι Πέρσαις καὶ τὸ πτύειν καὶ τὸ ἀπομύττεσθαι καὶ τὸ φύσης μεστοὺς φαίνεσθαι, αἰσχρὸν δέ ἐστι καὶ τὸ ἰόντα ποι φανερὸν γενέσθαι ἢ τοῦ οὐρῆσαι ἕνεκα ἢ καὶ ἄλλου τινὸς τοιούτου. ταῦτα δὲ οὐκ ἂν ἐδύναντο ποιεῖν, εἰ μὴ καὶ διαίτῃ μετρίᾳ ἐχρῶντο καὶ τὸ ὑγρὸν ἐκπονοῦντες ἀνήλισκον, ὥστε ἄλλῃ πῃ ἀποχωρεῖν. ταῦτα μὲν δὴ κατὰ πάντων Περσῶν ἔχομεν λέγειν: οὗ δ᾽ ἕνεκα ὁ λόγος ὡρμήθη, νῦν λέξομεν τὰς Κύρου πράξεις ἀρξάμενοι ἀπὸ παιδός.
«و هنوز تا به امروز آثار این روش میانهروانه و تمرینهای بسیار و توجه در خورد و خوراک در ایشان (پارسیان) نمایان است. چون حتا امروز هم برای یک پارسی عیب بزرگی محسوب میشود که بر زمین آب دهان بیندازد یا دست در بینیاش کند یا باد معده از خود رها کند. همچنین این هم عیب محسوب میشود که وقتی برای ادرار یا کاری مشابه به گوشهای رفته، دیده شود. بدیهی است که اگر سبک زندگیِ سنجیده و میانهروانهشان را رعایت نمیکردند و این رطوبت [بدنشان] را با کارِ سخت از خود دفع نمیکردند، آن از راهی دیگر خارج میشد»[11].
این سبک زندگی سنجیده و میانهروانه (διαίτῃ μετρίᾳ ἐχρῶντο) روشی از زیستن است که با ورزش و تنظیم خوراک و رعایت اخلاق منسوب به پارسیان همراه است. در این عبارت، μετρίᾳ از ریشهی هند و اروپایی «مِتر» گرفته شده که سنجیدن و اندازه گرفتن معنی میدهد و نامش بر واحد درازا در دوران ما باقی مانده است.
ظهور این اخلاق نو و نظامهای انضباطی نوپای وابسته بدان، به معنای زایش و صورتبندی هویت اجتماعی نوینی بود که به تدریج دگردیسی یافت و هستهی مرکزی خودانگارهی جمعی ایرانیان را برساخت. هویت در جهان پیشاکوروشی کاملاً بر اساس قومیت تعریف میشد و دولتهایی هم که مانند آشوریها و بابلیها و هیتیها چند قوم متفاوت را در خود جای میدادند، همواره نام خود را از قوم غالب میگرفتند و بر مبنای هویت قومی ایشان صورتبندی میشدند. این تعریف از هویت اجتماعی بر مبنای روابط خویشاوندی و پیوندهای خونی سازمان مییافت و اتصال چندانی به بستر جغرافیاییاش نداشت. یعنی مردمان بر اساس خاندان و تیره و طایفهای که در آن زاده میشدند هویت مییافتند، و نه شهر و سرزمینی که در آن به دنیا میآمدند. این تعریف قبیلهای و کهن از هویت همچنان تا دیرزمانی باقی بود و در روزگار ما نیز در اشکال گوناگون تداوم یافته و حتا در قالب شعارهای قومگرایانه به شکلی مدرن و مصنوعی با انگیزههای سیاسی بازتولید شده است.
کوروش با تأسیس دولت هخامنشی چرخشی مهم در این قاعدهی دیرینه ایجاد کرد. او با تعریفِ یک واحد سیاسی غولآسا و وضع قواعدی که صلح و همزیستی اقوام گوناگون را به شکلی پایدار تضمین کند، لایهی تازه و فراگیری از هویت را به آن شالودهی قومی پیشین افزود و آن مفهوم ملیت بود. این مفهوم، به شکل آگاهانه و دقیق تا پایان عصر کمبوجیه صورتبندی شد و داریوش بزرگ وقتی به قدرت رسید، یک دستگاه نظری منسجم و کارآمد را در اختیار داشت و بر مبنای آن سرزمینهای تابع در کتیبهی بیستون را برشمرد و هویتهای مردمانِ وابسته بدان را در قالبی جغرافیایی و سرزمینی صورتبندی کرد. نکتهای که باید مورد توجه قرار گیرد آن است که داریوش کتیبهی بیستون را در ابتدای دوران سلطنتش نویساند و بنابراین دستگاه نظری حاکم بر آن را از شاهان پیش از خود وامگیری کرده بود. نوآوریهای اصلی بیستون که نشانگر گسست از تعریف کهن هویت قومی است، آن است که مردمان بر اساس سرزمینها و قلمروهای جغرافیایی ردهبندی شدهاند و همان نامهای قدیمیای که برای اقوام و قبایل خویشاوند به کار گرفته میشد، این بار در مفهومی سرزمینی و در معنی زیستگاه و موطن به کار گرفته شده است. چارچوب نظریای که این چرخش را ممکن ساخته و هویتهایی سرزمینی را به ساکنان استانهای شاهنشاهی نسبت میداد، قاعدتاً در دوران کمبوجیه و کوروش تدوین شده و تثبیت شده است. در کتاب داریوش دادگر نشان دادهام که سیاست هخامنشیان در سراسر دو قرن زمامداریشان، به رسمیت شمردن تفاوتهای قومی، و در عین حال صورتبندی و رمزگذاری آن در قالبی جغرافیایی بوده است. هخامنشیان زبان، دین، تفاوتهای نژادی، جامه و پوشاک، سلاح و رسوم عرفیِ اقوام را به رسمیت میشمردند، اما آن را در چارچوب استانهای بیست و سه گانهی بیستون یا سیگانهی شاهان بعدی صورتبندی میکردند و این همه را با دقت در انگارههای پرداختهشده از اقوام متفاوت رمزگذاری میکردند. دولت هخامنشی یک ماشین عظیم هویتساز بود که تفاوتهای قومی را به رسمیت میشناخت و محترم میشمرد، اما این کار را با ثبت و پردازشِ نمادها و رمزگانی خاص به انجام میرساند. از نگارههای تختجمشید برمیآید که به ویژه شکل ظاهری، کلاه، لباس و سلاح هر قوم برای دیوانسالاران مهم بوده است. به همین ترتیب، معلوم است که مهارتهای خاص اقوام برای تولید اقتصادی نیز اهمیت داشته و همچون نمادی برای هویتشان عمل میکرده است. این را هم از هدایای آوردهشده توسط اقوام در تختجمشید میتوان دریافت، و هم از کتیبهی داریوش برای ساخت کاخ آپادانا که در آن اقوام گوناگون نقشهای خاص و متمایزی را برای ساخت یک بنا بر عهده میگیرند.
دستگاه نمادینی که مرزبندی میان اقوام را به این ترتیب روشن میساخت، در ضمن بر اساس شباهت نیز کار میکرد. یعنی دیوانسالاری هخامنشی ناگزیر بود در این قالب جدید نظری، خوشههایی از اقوام و تیرههای متفاوت را که در سرزمینی خاص زندگی میکردند، به قومیتی یگانه منسوب کند. شواهد نشان میدهد در جاهایی که این تنوع از حدی بیشتر بوده و هویتِ قومی کلانی وجود نداشته که بخواهد به کلیت یک استان منسوب شود، دیوانسالاران هخامنشی خود یکی از اقوام مهمتر و نیرومندتر را برمیگرفتهاند و نام و نشان و رمزگانشان را به کل مردم آن استان تعمیم میدادهاند. در مقابلِ استانهایی مانند آشور و بابل و ایلام و زرنگ (سیستان) و بلخ که انگار از دیرباز هویتهای منسجم و جاافتادهای داشتهاند، استانهایی را هم داریم که برای نخستین بار با نامی نوظهور خوانده میشوند. مثلاً ایونیها، عربها و ارمنیها تا پیش از آن به صورت هویتی چنین منسجم و فراگیر وجود نداشتهاند. ایونیها تا پیش از عصر هخامنشی شاخهای از قبایل یونانیزبان بودند که در کنار دُریها و آیولیها و دیگران قرار میگرفتند. عربها هم قبیلهای به نسبت بیاهمیت و ناشناخته بودهاند که اصولاً دربارهی وجود نامشان در اسنادِ پیشاهخامنشی جای چون و چرا وجود دارد. روشن است که دستگاه سیاسی هخامنشی برای مدیریت سرزمینهای تابع، نه تنها هویتهای قومی ساکنانشان را به رسمیت میشناخته، که هویتهایی جمعی و کلان را در همین راستا ابداع میکرده است. یعنی همهی مردمی که به قبایل و تیرههای گوناگون سامی تعلق داشتند و در استان اَرَبایَه میزیستند، عرب نامیده میشدند. یا همهی تیرههای یونانیزبان، با وجود تفاوتهایی که میان خود داشتند، ایونی خوانده میشدند، هرچند ممکن بود باز بر اساس پراکنش جغرافیایی یا ریزهکاریهای فرهنگیشان در استانهای گوناگونی مانند «ایونیهای اینسوی دریا» یا «ایونیهای پتاسوس بر سر» گنجانده شوند. در مورد برخی از استانها چنین مینماید که به سادگی اسمی جغرافیایی بر مجموعهای از قبایل منسوب شده باشد. چنانکه استان هند نام خود را از رود سند گرفته است و تا پیش از آن مردمی را به نام هندی در تاریخ نمیشناختهایم.
ابداع هویتِ مکانمدار، و افزودن خاک به خون، باعث شد تا قالبی پیچیدهتر از معنی هویت پدید آید و در این زمینه بود که برای نخستین بار مفهوم ملیت زاده شد. مفهوم ملیت، بدان معنا که اقوامِ گوناگونی که در یک سرزمین زندگی میکنند هویتِ جمعی مشترکی را به خود منسوب کنند، نه تنها در دوران هخامنشی به دقت صورتبندی شد و کارکردی دیوانسالارانه یافت، که ماهیتی سلسلهمراتبی هم پیدا کرد. یعنی مثلاً همهی قبایل آرامی و کلدانی و بابلی که در جنوب میانرودان میزیستند، بابلی خوانده میشدند، و در ضمن همهی ایشان شهروند شاهنشاهی پارسی هم بودند. به این ترتیب، دو لایه از هویت مشترک سرزمینمدار پدید آمد که یکی بر استانها و دیگری بر کلیت کشور پارس متکی بود. پایداری هویتهای منسوب به این دو لایه، مستلزم تأکید بر شباهتها و برتری دادنِ آنها بر تفاوتها بود. کلید اقتدار هخامنشیان آن بود که در ضمنِ محترم شمردن و پردازش تفاوتهای قومی، شباهتهایی را هم میان مردمان کشف یا ابداع کردند. در سطح استانی، این زیستگاه مشترک و اقلیمِ همسان بود که وجه اشتراک قبایل گوناگون را رقم میزد، و در سطح کلان، انسان بودنشان بود که ایشان را در مقام شهروند دولت پارسی معتبر میساخت.
هخامنشیان، با وجود تأکید بر شباهتها، رمزگانِ مشترک در میان اقوام را به شکلی سرکوبگرانه به ایشان تحمیل نکردند. چنین مینماید که دیوانسالاران پارسی بر این مبنا سازماندهی سیاسی و اقتصادی و اجتماعی شاهنشاهی را به انجام میرساندهاند و در اسناد رسمی آن را منعکس میکردهاند، اما اقوام و مردمان را آزاد گذاشته بودند تا به شیوه و سبک مطلوب خود زندگی کنند. به این ترتیب، میبینیم که همان هویتِ قبیلهای خونمدار همچنان در دل نظم نوینِ هخامنشی به بقای خود ادامه میدهد و توسط دستگاه دولتی هم به رسمیت شناخته میشود. چنان که مثلاً اعضای پادگان هخامنشی در شهر الفانتین در جنوب مصر، بعد از دو قرن استقرار در آنجا، همچنان خود را یهودی یا آرامی یا مصری میدانستند. یا تبعیدیان که از میلتوس و ارتریا به میانرودان کوچانده شده و در آنجا سکنایشان داده بودند، دو قرن بعد از این ماجرا همچنان خود را ایونی میدانستند و نه بابلی. دربارهی پایونیاییها[12] که به فریگیه کوچانده شدند هم قضیه چنین است و ایشان بعد از دویست سال هنوز هویت فریگی پیدا نکرده، یا دستکم هویت قبلی خود را از یاد نبرده بودند. کاریاییهای مستقرشده در کرانهی دجله نیز بعدها خود را کاریایی میدانستند.[13] نوادگان دماراتوس شاه اسپارت که در 491 پ.م. به پارسیان پناهنده شد و آب و ملکی در آناتولی پیدا کرد، بعد از دو قرن اقامت در این سرزمین همچنان خود را لاکدمونی (اسپارتی) میدانستند و نه لودیایی یا فریگی.[14] این ادامهی قاعدهای قدیمی بود که اهمیتِ بیشتر خون بر خاک و روابط خویشاوندی بر زیستگاه را نشان میدهد و مثلاً باعث شده بود یهودیان بابلی هم بعد از چند نسل زیستن در تبعید همچنان یهودی باشند و نه بابلی.
دولتهای پیشاکوروشی تمایز میان اقوام را به رسمیت میشمردند، اما این منطق تفاوت را برای رمزگذاری قدرت سیاسی به کار میگرفتند. یعنی یهودیان بابلی همچنان تبار یهودی خود را حفظ کرده بودند، چون بر تفاوتشان با اربابان بابلیشان تأکید میشد و دستگاه نمادینی برای همذاتپنداری با بابلیها در اختیار نداشتند. سلطه در جهانِ پیشاکوروشی، بر مبنای چیرگی نظامی یک قوم بر قومی دیگر تعریف میشد و بر این مبنا منطق تفاوت همان منطقِ سلطهی سیاسی بود. دلیل این که هویتهای کلانتر از قبایلِ همدودمان در این دورانِ طولانیِ دو هزار و پانصد ساله تکامل نیافت، تا حدودی همین اثر مهارکنندهی قدرت سیاسی بود. قدرتی که شالودهاش بازیِ برنده ـ بازندهی اقوام با هم بود و بنابراین رمزگذاری تفاوت را به خاطر پیوند خوردنش با جفت متضادِ غالب ـ مغلوب پر رنگ میکرد و هر نوع اشتراکی میان این دو را تهدیدی برای خویش به شمار میآورد. این امر را به خوبی میتوان دربارهی نفوذ فرهنگی اقوام در هم مشاهده کرد. چنان که مثلاً در دولت آشور، که اقوام گوناگونی را هم در خود جای میداد، به خاطر جمعیت زیاد آرامیهای تابع، به تدریج زبان آرامی جایگزین زبان اکدی قدیم آشوریان شد. با وجود این، دربار آشور تا دیرزمانی در برابر این نفوذ مقاومت میکرد و زبان دینی آشوریان هم تا پایان کار اکدی باقی ماند. این را میتوان با بهرهگیریِ سریع و بیمقاومتِ هخامنشیان از زبان و خط آرامی برای نوشتن اسناد دیوانی مقایسه کرد. در زمانی که اردشیر فرمان داد تا زبان آرامی ــ بیشتر به خاطر خط الفبایی سادهاش ــ به جای زبان ایلامی و خط میخی دشوارش، رسانهی اصلی دیوانسالاری باشد، نه آرامیها در کلیت شاهنشاهی هخامنشی جمعیتی چشمگیر محسوب میشدند و نه زبانشان خارج از میانرودان رواجی داشت. تصمیم اردشیر به سادگی یک انتخاب درست مدیریتی بود تا دیوانسالاری هخامنشی به کمک ابزاری کارآمدتر ساماندهی شود. این امر البته با افزودن عنصری از جنس شباهت همراه بود. اما این شباهت امری محتوم و طبیعی نبود، که از انتخابی هوشیارانه و کارکردگرایانه سرچشمه گرفته بود. به همین دلیل هم زبان آرامیای که در آشور رایج شد و با مقاومت نهادهای اقتدار هم همراه بود، کمابیش همان آرامیِ روان و خالصی بود که قبایلِ آرامیِ شکستخورده بدان سخن میگفتند، در حالی که زبان آرامی سلطنتی که در سراسر شاهنشاهی به کار گرفته میشد، در واقع، زبانی دورگه بود که دستور آرامی و سامی داشت و بدنهی واژگانش از پارسی باستان وامگیری شده بودند. به عبارت دیگر، دیوانسالاران هخامنشی زبان و خط آرامی را به خاطر قابلیتهای چشمگیرش برگزیدند و آن را به عنوان عنصری از شباهت از آن خود کردند و در آن دخل و تصرف کردند و در نتیجه رسانهای را به فرهنگ روز افزودند که دیگر آرامی یا پارسی باستان یا ایلامی نبود و پارسی ـ هخامنشی، به معنای عام کلمه، قلمداد میشد.
- . Cameron, 1974. ↑
- . Pliny the Elder ↑
- . Pliny The younger, NH VI 120. ↑
- . Xenophon, Cyropaedia, 1.2. ↑
- . Xenophon, Cyropaedia, 1.2.3. ↑
- . گزنفون، 1388: 7. ↑
- . Xenophon, Cyropaedia, 1.2.4. ↑
- . Xenophon, Cyropaedia, 1.2.10-14. ↑
- . ویدنگرن، 1378. ↑
- . Xenophon, Cyropaedia, 1.1.3. ↑
- . Xenophon, Cyropaedia, 1.2.16. ↑
- . Paeonian ↑
- . هرودوت، کتاب پنجم، بندهای 98 و 41؛ دیودور، 17، 119؛ استرابو، 15، 747. ↑
-
. Dittenberger, 1915: No. 381. ↑
ادامه مطلب: بخش ششم: اسطورهی کوروش – گفتار نخست: سوشیانس