بخش نخست: پیشداشتها
گفتار سوم: دربارهی منابع
متن، چیزی است که خوانده میشود. تفسیرپذیری، صفتی است که با ماهیت متن درآمیخته است و از این رو، هر آنچه «خوانده» میشود میتواند به اشکال گوناگون تفسیر شود و روایتهایی گوناگون را پدید آورد. آنچه در جریان تاریخ با آن روبهرو هستیم، چیرگی و رواج خوانش خاصی از متنهاي تاریخی است که همواره به قیمت حذف دایمی بخش عمدهی روایتهای ممکن از متنها و حاشیهنشینی خوانشهای رقیب دیگر تمام میشود.
متنهای تاریخی، با توجه به خاستگاههای متکثرشان، همواره از تعارضهایی درونی برخوردارند که چندگونگی روایتها را تشدید کرده و نقاط اختلاف و کشمکش میانشان را تکثیر میکند. هر متن، در شرایط زمانی و مکانی خاصی، و توسط نویسندهای خاص، با نیازها و نیتهای منحصر به فرد پدید میآید و از این رو به سادگی نمیتوان آن را در همسایگی متنهاي دیگر در پیکرهای منسجم و همسازگار از فراروایتی کلان گنجاند. به همین دلیل هم وقتی میبینیم در هر دورهی تاریخی فراروایتی چیره شده است، که ادعای گنجاندن تمام این متنها در خود را دارد، خواه ناخواه به این حقیقت میرسیم که تمام فراروایتهای یادشده به کمک چسبی محکمتر از ارتباط معنایی و روابط منطقی و بیطرفانه با يكديگر چفت و بسط شدهاند.
ملاط آجرهای لقِ متن در فراروایتهای غالب، قدرت است. قدرت – در تمام اشکالش – تحمیلکنندهی خوانش خاصی از متنها و طردکنندهی تفسیرهای معارض و روایتهای رقیب از آنهاست. قدرت، و به ویژه قدرت سیاسی، با تکثیر فراروایتهایی مناسب و «خوب» مشروعیت و بقای خود را تضمین میکند و به نوبهی خود میلها و نیازها و انگیزههای مردمان را به شکلی بسیج میکند که زایش متنهایی جدید را ممکن و ضروری میسازد. به این ترتیب متنها، که شبکهای از محتواهای متکثر و متعاضاند، زیر تأثير بافتار قدرت – که خود نظامی ناهمگن و چندپاره است – تولید میشوند و در جریان نوعی انتخاب طبیعی جهتدار، ظهور فراروایتهایی را ممکن میسازند که هر یک مدعی ساماندهی به این مجموعههای بی در و پیکر از مفاهیم، و ساده و معنادار کردن جهان پیرامون ما هستند. در هر برش تاریخی و در هر جامعهی پایدار، یکی از این فراروایتها بر بقیه چیره میشود و به این ترتیب در هر جامعه و هر دوران، مردمان از خویشتن و جهان اطرافشان تصاویری مشابه، منسجم، و تر و تمیز پیدا میکنند. این همان است که نظم اجتماعی را تداوم میبخشد و بازتولید شبکههای قدرت و بازسازی متنهایی مشابه را ممکن میسازد.
امروزه، فراروایتی بر گیتی حاکم است که بر اصول موضوعهی ساده و روشنی استوار است. نخستین عنصر این فراروایت، آن است که جغرافیای جهان به دو بخشِ شرقی و غربی تقسیم میشود، که تاریخ یکی در آسیا و پیشینهی دیگری در اروپا ریشه دارد. عنصر دیگر، آن است که تمدن اروپایی و غربی زادگاه مفاهیم و عناصری است که امروزه جهان ما را بر میسازند. به این ترتیب تاریخ جهان در قالب سیری پیوسته و نظاممند از رشد و تکامل تدریجی اندیشه، هنر، اخلاق و دین جلوه میکند که خاستگاهش غرب/ اروپا بوده، و در گامهایی متوالی بر وحشیگری، بربریت و بندگی نهفته در آسیا/ شرق چیره شده است. نقطهی آغاز تمدن غربی، در این فراروایت، یونان باستان است و زمان آن به حدود سدهي پنجم و ششم پ.م. باز میگردد.
فراروایت یادشده آشکارا برای غربیان و اروپاییان ارزشمند و خوب و مفید، و برای بقیهی مردم دنیا خفتبار و ننگین و مایهی سرافکندگی است. در سه سدهي گذشته، این فراروایت، همزمان با تولید شدنش در غرب، از مجرای استعمار به سایر قارهها و سرزمينها نیز منتقل شده است. جذب این فراروایت در نهادهای فرهنگی و نظامهای معنایی سرزمينهاي «بومی»ِ تحقیرشده، با ضرب و زور جایزههای تشویقی ناچیز و مسخرهای در حوزهی معنا ممکن شده است. امروز چینیان خرسندند که اروپاییان حق اختراع کاغذ و باروت را برایشان به رسمیت شناختهاند، بی آن که به ادامهی تاریخهای غربی نگاه کنند و ببینند که تمدن چین را به دلیل استفاده نکردن از باروت برای آدمکشی به رخوت و سستی و سکون متهم میکنند. ایرانیان نیز در این میان، سرافراز از تعریفهايی که دانشمندان غربی از خرابههای تختجمشید و آریایی بودن تبارشان بر زبان میآورند، فراموش میکنند که این فراروایت برای تبرئهی آتشزنندهی این ساختمان و كشتارکنندهی نياكانشان تولید شده است. به این ترتیب فراروایت «غرب/ اروپا/ یونان»مرکزی بر گیتی چیره گشته است و همهی ملل و قومهاي دیگر خویش را در ارتباط با آن، در حاشیهی آن، و مدیونِ آن میبینند.
از آنجا که من در این متن بارها به طعنه در مورد این فراروایت سخن خواهم گفت و در واسازیاش خواهم کوشید باید در همین جا نکتهای را گوشزد کنم. آن هم این که همچون همهی کسانی که امروز در مورد این فراروایت سخن میگویند وامدار و مدیون این چارچوب و اندیشمندانی هستم که در قالب آن نوشتهاند. چارچوب علم امروزین ما و شاخصهای اعتباربخش به گزارههای ما از دل همین فراروایت زاده شدهاند. بنابراین بیانصافی است که در درون این چارچوب سخنی بگوییم و به دِین خویش به آن اشاره نکنیم.
من عمیقاً به چارچوب علمِ امروزین، روشها و راهبردها، دستاوردها و دادههایش مدیونم، و این را انکار نمیکنم. اما از پیامدهای این فراروایت در قلمرو معنا و قدرت ناخوشنودم و از این رو با همین ابزار و از درون همین چارچوب، دست به ویران کردنش خواهم گشود. بنابراین متن کنونی را نباید با بیانیههای خشمگینانه یا خودستایانهای که دربارهی برتری ما بر غرب و فساد و انحطاط تمدن فرنگی صادر میشود اشتباه گرفت. برعکسِ آن متنهاي احساساتی، این نوشتار تلاشی است جدی برای ویران کردن فراروایتی بسیار پیچیده، بسیار کارآمد، بسیار نیرومند، و به همین دلیل بسیار محترم، با روشی که امیدوارم دقیق، مستدل و مؤثر باشد.
استخوانبندی این فراروایت از مجموعهای متن تاریخی تشکیل شده که خوانده، فهمیده و تفسیر شدهاند؛ نه به طور نقادانه و نه به قصد درک حقیقت – که برای ایجاد روایتی سرراست و دلخواه از گذشته که برتری اروپاییان و دیرینگی تمدن غربیان را اثبات کند. تاریخ، در این معنا، کالایی مینماید که برای مصرف انبوه مردمانی سادهلوح فرضشده تولید شده است. فرضی که خود را به دلیل فریب خوردنِ مردمی، که این روایتها را باور میکنند، اثبات میکند.
در این میان، بدیهی است که بخش عمدهی تفسیرهاي ممکنِِ برآمده از این متنها نادیده انگاشته میشوند. در واقع اگر منابع مورد استفادهی تاريخنويسانِ رسمی را بازبینی کنیم، میبینیم که تفسیر موجود یکی از بعیدترین و غیرمنتظرهترین برداشتهایی است که میتوان از این متنها داشت.
یکی از برداشتهای بسیار منسجم و همخوانی که از متنهاي يادشده برمیآید، برداشتی اساطیری و بتپرستانه است. اگر متنهاي هرودوت[1] را در کنار نوشتارهای شاعرانی مانند همر و هسیود بگذاریم و تراژدیهای سوفوکلس و آیسخولوس و خطابههای دموستنس و پریکلس را در ارتباط با آنها بخوانیم، اولین و طبیعیترین برداشتی که پیدا میکنیم آن است که یونانیان باستان مردمی بودهاند که در ارتباط نزدیک با خدایانی شبیه به خود زندگی میکردهاند و با دخالتهای مداوم ایشان در زندگی روزمرهشان روبهرو میشدهاند. این بدان معناست که سرراستترین تفسیر از متنهاي یونانی يادشده، آن است که وجود خدایان یونانی را «واقعاً» بپذیریم و قبول کنیم که یونانیان باستان در همسایگی و همسخنی با این خدایان – که حتی خانههایشان هم بر کوه اُلمپ جای مشخص دارد – زندگی میکردهاند. البته چنین تفسیری امروز برای ما ناپذیرفتنی است، چون به اصل موضوعهی مهمی باور داریم و آن هم موهوم بودن خدایان یونانی است.
به همین ترتیب، یکی از تفسیرهاي دیگری که میتوان در مورد تمام این ماجراها به دست داد تفسیر ایرانمدارانه است. تفسیری که ایران را به عنوان مرکز جهان، خاستگاه علم و هنر و دین و ثروت، در نظر میگیرد و یونان را حاشیهای بربر و وحشی در کنارهاش باز مینمایاند. بسیار جالب توجه است که رجوع به متنهاي یونانی کلاسیک چنین تصویری را با هماهنگی و همگرایی بالایی در ذهن متبادر میکند. تعارضهای درونی میان متنها در چنین روایتی، از روایتِ بتپرستانه و چندخداباورانهی اولیه بیشتر است. اما مقدار آن بیتردید از تاریخهای کلاسیک غربمدارانهای، که امروزه در دانشگاهها و مدرسهها میبینیم و میخوانیم و باور میکنیم، بسیار کمتر است. به بیان دیگر، اگر سه تفسیرِ بتپرستانه، ایرانمدارانه، و وفادار به معجزهی یونانی (نسخهی غالب) را با هم مقایسه کنیم، میبینیم که روایت بتپرستانه کمترین تعارض درونی و ناهمخوانی با متنها، و روایت معجزهی یونانی بیشترین تعارضها را داراست. اما، پس چه شده که تفسیر ایرانمدارانه از این متنها چنین ناشناخته و منزوی مانده است؟
به گمان من دلیل روشنی دارد. همان طور که امروز علم غربی نمیتواند با اعتقاد به خدایانی رنگارنگ تفسیری سرراست و بتپرستانه از این متنها را بپذیرد خودبینی و خودمحوری فرهنگی غربیان نیز از پذیرش رویکرد ایرانمدارانه عاجز است. غربیان نمیتوانند دو تفسیر نخست را بپذیرند. چون وجود خدایان و برتری ایرانیان «بنا بر اصول موضوعهشان» غلط تلقی میشوند.
هدف من از نوشتن این کتاب، تنها نشان دادنِ نادرستی فراروایت غالب نیست. تفسیر یونانمدارانهی موجود، در ربع آخر سدهي بیستم از سوی بسیاری از تاريخنويسان جسور به چالش کشیده شده و برخی از نادرستیهایش بارها و بارها مورد تأكید قرار گرفته است. با وجود اين، میبینیم که اسطورهی معجزهی یونانی ـ با وجود بدیهی نمودنِ نادرستیاش ـ همچنان به حیات خود ادامه میدهد. بحثهای يادشده اموری فرعی و آکادمیک تلقی میشوند و مردمی که باید هویت خویش را بر مبنای این تفسیرها بفهمند، حتی دانشجویان و دانشمندانی که در زمینهی تاریخ کار میکنند، همچنان به همان تصویر قدیمی چسبیدهاند.
بسیاری از اندشمندانِ پسامدرن به این امر اعتقاد دارند که عصر فراروایتها گذشته است و دیگر در جهان نباید به دنبال تفسیری عام و کلان در مورد همه چیز گشت[2]. به گمان من، دیدگاه پسامدرنها در مورد غیرقطعی بودنِ نهایی تمام فراروایتها، سلطهمدار بودنشان، و آلودگی همیشگیشان با نادیدهانگاریها و طردهای مفهومی، درست است اما کارآمد نیست.
دلیل بقای فراروایتِ معجزهی یونانی آن نیست که این فراروایت به قدر کافی واسازی، تجزیه و ویران نشده است. دلیل اصلی آن است که فراروایتی رقیب، با هدف تولید قدرتی معارض، این کار را به شیوهاي هدفمند به انجام نرسانده است. در جهان منشها، تنها اشاره به ضعف یک نظریه برای انقراضش کفایت نميکند. باید رقیبی نیرومندتر و سالمتر به میدان وارد شود تا جایگزینی صورت گیرد.
در این نوشتار، سر آن دارم که چنین کنم. یعنی با قصدِ تولید فراروایتی ایرانمدارانه، نقدهایی نظاممند را بر نگرش يادشده وارد آورم، با این نیت که فراروایت يادشده را ویران سازم و فراروایت مورد نظر خود را بر جایش بنشانم.
برخی از پسامدرنها معتقدند فراروایتها لزوماً اموری موهومی و فریبکارانه و دروغآمیز هستند. چنین نگرشی، اگر از حد خاصی فلسفیتر به امور بنگریم، در مورد تمام فرآوردههای زبانی – از جمله دیدگاه خودِ پسامدرنها که اتفاقاً نوعی فراروایت هم هست – صدق میکند. با وجود اين، ما معمولاً مفهوم راست و دروغ را به این شکل نمیفهمیم. حقیقت، در دامنهی زبان تعریف میشود و به این دلیل هم فراروایتها را در کل نمیتوان نادرست خواند چرا که چنین تعریفی کل فرآوردههای نظری را طرد میکند و به این دلیل هم عملاً ناکارآمد و بیمعناست. از این رو، از دید من فراروایتها میتوانند درجههاي متفاوتی از انسجام و سطحهاي متفاوتی از حقیقت را در خود نمایش دهند. از آنجا که حقیقت یکی از حربههای مؤثر گفتمانها برای تولید قدرت است، در فراروایت پیشنهادی خویش خواهم کوشید تا بیشترین مقدار از حقیقت را تولید کنم؛ نه به این دلیل که حقیقت را امری انتزاعی، قطعی و بیرونی میبینم، و نه به این دلیل که ارادتی استعلایی به آن داشته باشم، تنها به این دلیل که اعتقاد دارم فراروایتی پیروز میشود که بیشترین انسجام و سازگاری درونی و بیشترین توانایی برای نمایش حقیقت را از خود بروز دهد. و این چیزی است که فراروایت مورد نیاز ایرانیان، و دستمایهی ضروری برای بازسازی هویتشان، سخت بدان نیاز دارند.
خوشبختانه شواهد بسیاری برای استوار داشتن این فراروایت بر جای مانده است. بر خلاف یونانیانی که ناچار بودند هویت خویش را بر مبنای دروغهایی تاریخی سر هم كنند، فراروایت ما این امکان را دارد که از رخدادهایی واقعیتر ریشه بگیرد. ایرانی امروز برای بازسازی هویت خویش به اسطورهای ایرانی نیاز دارد. اسطورهای که، با مرور متنهاي کهن، میتواند بسیار نیرومند بنیاد شود اگر که حقیقت داشته باشد.
ادامه مطلب: بخش نخست: پیشداشتها – گفتار چهارم: دربارهی مراجع