بخش نخست: پیشداشتها
گفتار پنجم: دربارهی معجزهی یونانی
علاقهی غربیان به یونان، تا عصر نوزایی تفاوتی با علاقهشان به سایر نقاط جهان نداشت. در چشم اروپاییان قرون وسطایی، یونان سرزمینی بود دوردست، که به خاطر ادبیات کهن همریاش، و برخی از اساطیر بتپرستانهاش شهرت داشت. درست مانند روم و خاطرهی نزدیکترِ سلطهی سیاسیاش، مصر و پژواک محوناشدنی حکمت رازگونهاش، ایران و سابقهی نازدودنیاش به عنوان قدرتی شکستناپذیر که مرزهای شرق را بر اروپاییان میبست، و عربستان و سوریه و یمن، که از مجرای داستانهای هزار و یک شب همچون سرزمین جادوگران و غولهای افسانهای جلوه میکرد.
مرور متنهاي قرون وسطایی نشان میدهد که در آن دوران یونانیان هم مردمانی بودند مانند سایر هفتاد و دو ملتِ کهنی که در دوردستها، در مرز افقِ مشاهدهی اروپاییان میزیستند. درست مانند ترکان، مغولان، مصریان، رومیان و چینیان. عنصر شاخص یونانی در جهان قرون وسطایی، از یک سو متافیزیک افلاطونیاش بود، و از سوی دیگر علم ارسطوییاش، که به ایزدشناسی آگوستینی و فلسفهی تومائی انجامید. دستاوردهایی که اگر با محکِ تجربهی تاریخی سنجیده شوند، چندان بارآور و کارآمد نمینمایند و با وجود پیچیدگی شگفتشان مسیر تفکر اروپاییان را برای حدود هزار سال مسدود کردند و به پیدایش یکی از منجمدترین و راکدترین نظامهای معنایی در تاریخ گیتی انجامیدند.
با فرا رسیدن عصر نوزایی، اما، اوضاع دگرگون شد. علاقه به فرّ و شکوه امپراتوری روم و تلاش برای باززایی خاطرهی حکومت بر جهان، انگیزهای بود که کل قلمرو میانی را برای سدهها مفتون خویش ساخته بود و در عصر نوزایی این روم بود که گرانیگاه تجلی چنین امکانی محسوب میشد. بنابراین، آرمانهای عصر کلاسیک با جنبش انسانگرایان ایتالیایی احیا شد و به زودی شتابی روزافزون یافت، چنان که پس از پنج سدهي زودگذر، جهان قرون وسطایی را به دنیای غوطهور در صنعتِ امروزین تبدیل کرد.
ارجاع پیاپی به نظام حقوقی رومیان، و بازگشت به تاریخ امپراتوری روم، یکی از عواملی بود که اهمیت یافتن یونان را موجب شد. چرا که نگاه اندیشمندان رومی، به معلمان یونانیشان دوخته شده بود، و ایشان بودند که واسطهی انتقال عناصر فرهنگی شرقی به ایتالیا محسوب میشدند. یونانیان به راستی در مقایسه با رومیان متمدن محسوب میشدند و آموزگاران فرهنگ و هنر بدیشان بودند. البته چنان که خواهیم دید، این صفتها تنها در قیاس با ایشان مصداق داشت و بر خلاف نظر تاريخنويسان یونانمدارِِ رومی قابل تعمیم در سطحی گستردهتر نبود.
پس از آن، در سدهي هجدهم، همزمان با همهگیر شدنِ جنبش رمانتیسم در اروپا، نگاهی نوستالژیک و گذشتهگرایانه به تاریخ رواج یافت که یونان و تاریخ باستانیاش را در کانون توجه خویش قرار میداد. رمانتیستها، یونان را به مثابه نخستین جوانهی «اروپایی شدن» نگریستند و آن را پرچمدار عظمت و شکوهی دانستند که در قالب اسکندر شعله برکشید و بعدها در پیکرهی امپراتوری روم تبلور یافت. ترجمه و چاپ آثار کلاسیک یونانی، و کاوشهای باستانشناسانهای که بقایای تمدن یونانی را در نقاطی به ظاهر بیربط (مانند شمال لیبی) ردیابی میکرد، اندیشمندان اروپایی را به این نتیجه رهنمون شد که یونان عصری طلایی از اقتدار سیاسی و فرهنگی را پشت سر گذاشته است و اينها همه با دو حقیقتِ رمانتیکِ روز گره میخورد:
نخست این که یونانیان همچنان مسیحی و ارتدوکس مانده بودند، و دوم این که زیر سیطرهی دولت عثمانی – یعنی بخشی از شرق – به سر میبردند. این حقایق، دستمایهی ستایش افراطی از یونان و یونانیگری بود. ستایشی نوستالژیک که از سویی در جهان واقع به هواداری اروپاییان از قیامهای استقلالطلبانهی یونانیان، و کشته شدن قهرمان رمانتیکها – لرد بایرون – در جریان یکی از همین قیامها، منتهی شد و از سوی دیگر در جهان خیال به بازنویسی تاریخ اروپا بر اساس اسناد کهن به جا مانده از یونان باستان انجامید. به این ترتیب نوشتههاي هرودوت و پلوتارک برای تاريخنويسان اروپایی حجت گشت و شرق از چشمی نگریسته شد که زیر پلکهای «یونانمرکزی» – دقیقتر بگویم، «آتنمرکزی» – پنهان بود.
بیرحمی و خشونت، معمولاً بر مبنای دلایلی مادی و حرصی اقتصادی شکل میگیرد، اما همیشه با زیور مفاهیم و معانی خودبرتربینانه آراسته میشود. تا سدهي هفدهم، که هنوز کلیسا جبروتی داشت و کشتیهای پرتغالی و اسپانیایی تقدیسشده توسط پاپ اعظم برای کشورگشایی و کشتار بومیان رهسپار دریاها میشدند، اسطورهی برتری مسیحیت بود که اروپاییان را به حقانیت گناهان خویش مؤمن میساخت. در آن هنگام، سرخپوستان آمریکایی و سیاهپوستان آفریقایی بربرهایی بودند که از نعمت درک کتاب مقدس محروم مانده بودند و میبایست به زور باروت و بردگی از این نعمت برخوردار شوند. به این ترتیب بود که اروپاییان هنگام ورود به سرزمينهاي ناشناخته، به عنوان برگزیدگانی که صاحب کتاب مقدس هستند با مردمی که مالک سرزمین خود بودند روبهرو میشدند، تا وقتی که کار کوچنشینان و کشیشان به انجام میرسید و در آن گاه، بومیانی برده بر جای میماندند با کتاب مقدسی در دستانشان، بر زمینی که دیگر مال اروپاییان شده بود.
اسطورهی برتری مسیحیت، بتی بود که خیلی زود در برخورد با فرهنگهای باستانی و تنومند خاوری فرو ریخت. اروپاییان وقتی نخستین ترجمههای فرانسوی از اوستا و ادبیات هندی و چیني را دیدند متوجه شدند که زرتشت و بودا و کنفوسیوس سدهها پيش از مسیح میزیستهاند. پس خواه ناخواه تا حدودی به نسبیت تقدس در فرهنگهای گوناگون پی بردند. انتشار ترجمههایی از ئیچینگ، اوپانیشادها، رامایانا، متنهاي اوستایی و هیروگلیفهای مصری، نشان داد که میراث مسیحی/ یهودی اروپاییان از سویی منحصر به فرد نیست، و از سوی دیگر به لحاظ حجم و قدمت نیز جایگاه برجستهای در تاریخ گیتی ندارد. اروپاییان در برخورد با این دادههای تکاندهنده، آنقدر هوشمند بودند که به همراه اسطورهی مشروعیتبخش دیرینهشان منقرض نشوند و اسطورهای تازه را برای توجیه سیادت خویش بر گیتی ابداع کنند.
یونانمداری، دستمایهی این اسطورهی تازه بود. متنهاي یونانی به زمانی بسیار قدیمیتر از مسیح مربوط میشدند. دورانی که شاهنشاهی ایران تازه شکل گرفته بود و بسیاری از کتابها و شخصیتهای افسانهای هنوز در خاطرهها زنده بودند. در آن هنگام هنوز اروپاییان به قدمت چند هزار سالهی تمدن ميانرودان و ایلام و درهی سند پی نبرده بودند و همین هم کارشان را سادهتر میکرد. در نتیجه، در سدهي نوزدهم اروپاییانی که برای نسلکشی، بردهگیری و ویرانگریهای فرهنگی خویش در سرزمينهاي کوچنشین، محتاج توجیه بودند دست به دامان اسطورهی معجزهی یونانی شدند.
معجزهی یونانی، از عناصری آشکار و روشن تشکیل یافته بود. عناصری که بنا بر سنت عقلگرایانهی اروپایی به خوبی صورتبندي شده بود و با مجموعهای از شواهد و دادههای گلچینشدهی تاریخی، طی جریانی مستمر، قوام یافته بود. عناصر اصلی اسطورهی معجزهی یونانی را میتوان به این ترتیب فهرست کرد:
نخست این که، یونان بخشی از اروپاست و از ابتدا هم بخشی از اروپا بوده است. این امر بدان معنا بود که یونانیان از سویی خود را به لحاظ قومی و نژادی بیشتر به قلمروهای غربی خویش (ایتالیا و اسپانیا و فرانسه) منسوب میکردند تا بخشهای شرقی (آناتولی و سوریه و مصر)، و از سوی دیگر خود را از تبار و ریشهای متمایز از سرزمينهاي آسیایی پیرامونشان میپنداشتهاند. شواهد اصلی پشتیبانِ تعلق خاطر یونانیان به غرب، آن بود که بخش عمدهی مهاجرنشینیهای ایشان در عصر طلایی سدههاي چهارم و پنجم پ.م. در سمت غرب گسترش مییافت. مهمترين دلیل بر هویت مستقلشان از آسیاییان هم آن بود که ایشان را با نام آسیایی مورد اشاره قرار میدادند و لقب بربر را برای ایشان شایسته میدانستند.
دوم این که، فرهنگ درخشان یونانیان – به طور مشخص فرهنگ آتن در سدهي پنجم پ.م. – بدون سابقه بوده و به طور ناگهانی و بر اساس نبوغی خیرهکننده بر سطح زمین پدیدار شده و امری معجزهآسا و بیمقدمه بوده است. پیامد این باور آن است که خاستگاه تمام علوم و هنرها را یونان باستان بدانیم.
سوم این که، یونانیان به دلیل ساختار سیاسیشان، یا نژاد و زبانشان، یا دینشان، هویتی يكپارچه، مستقل و در هم تنیده داشتهاند که از هویت قومهاي پیرامونشان متمایز بوده است و دلیلی برای وحدت سیاسی و فرهنگی ایشان محسوب میشده است.
چهارم اين كه، یونانیان از دیرباز با ایرانیان به عنوان نمایندهی آسیاییان در جنگ و جدال بودهاند و در مقام نگهبانان میراث فرهنگی غرب، از دستدرازی شرق بر این خزانهی گرانبها جلوگیری کردهاند. دلیل اصلی در تأييد این عقیده، تاریخهای مفصلی بود که تاريخنويسان یونانی در شرح شکستهای خفتبار ایرانیان از یونانیان نوشتهاند.
ترکیب این چهار عنصر، چارچوب نظری محکمی را برای مشروعیتبخشی به ادعاهای برتریطلبانهی اروپاییان فراهم میآورد. نتایج اصلی استدلال در درون این چارچوب چنین است:
1. فرهنگ و تمدن اروپاییان دنبالهی مستقیم تمدن یونانی محسوب میشود و قرون وسطا جز میانپردهای تاریک که زیر تأثير دینهاي سامی (و بنابراین آسیایی) بر صحنه رفته، چیزی نیست. به عبارت دیگر، اروپاییان تاریخ خود را از یونان باستان آغاز میکنند و شکوه و عظمت آن عصر طلایی را، که به فتوحات اسکندر و امپراتوری روم منتهی شده، میستایند. آنگاه برای مدت هزار سال ویرانی و تباهی میبینند که آن را به تأثير شرق و دينهاي آسیا منسوب میکنند. نوزایی از دید ایشان بازتولید آتش زیر خاکسترِ تمدن اصیل یونانی است که به شکلی تعارضآمیز اتفاقاً توسط همان نهادهای آسیایی – یعنی کلیسای کاتولیک – حفظ شده و به دست آیندگان رسیده است.
2. اروپاییان با توجه به این پیشینهی درخشان به عنوان موجوداتی با خمیره و سرشت متفاوت از ديگر مردم جهان اعتبار مییابند و درخشش فرهنگ و هنر در عرصهی جهانی از دستاوردهای ایشان محسوب میشود. به این ترتیب سیادت سیاسی ایشان بر گیتی امری اتفاقی و زودگذر تلقی نمیشود، بلکه باید آن را امری طبیعی و بدیهی دانست که با کمی تأخیر بروز کرده است.
3. تعارض و کشمکش میان شرق و غرب، پیشینهای بسیار طولانی پیدا میکند. به این شکل نبرد اسلام و مسیحیت و جنگهای صلیبی در چارچوبی تاریخی و معنادار گنجانده میشود و در روزگار نو در قالب جنگ میان تمدن و بربریت جلوه مییابد. ناگفته پیداست که چنین نگرشی تا چه اندازه به ایدئولوژیهای مدرن نزدیک است و تا چه حد به کار دولتهاي سلطهجو و توسعهطلب میآید، که میبینیم آمده است.
ادامه مطلب: بخش نخست: پیشداشتها – گفتار ششم: دربارهی صورتبندي معجزهی یونانی