بخش نخست

بخش نخست:

گفت:”شايد تو جنگجو باشى.”

گفتم:”جنگجو كيست؟”

گفت:”جنگجو همان كسى است كه از ننگِ سايه‌ها رهايى يافته و وجودش بيش از همه واقعيت دارد.”

گفتم:”اما من از مردمان عادىِ قبيله هستم. مگر نقش سايه‌ها را بر ردايم نمى‌بينى؟”

گفت:”شايد تو مخاطبِ من نبوده باشى.”

گفتم:”پس با كه سخن مى‌گويى؟ اينجا جز من و تو كسى نيست.”

گفت:”چنين مى‌پندارى؟ مگر نشنيده‌اى كه ناظران از آن سوى ديوار سپيد ما را مى‌نگرند؟ شايد جنگجو يكى از آنها باشد.”

گفتم:”شمن گفته قبيله از چشم ناظران پنهان است. رنگ سپيد هم از اوهام سركشان است. فقط زُروانِ هراس‌آور است كه ما را مى‌نگرد، تا سرکشان را بازشناسد و سوارانِ سياهپوش‌اش را به دنبال‌شان گسیل کند.”

گفت:”اين‌ها همه سخنان شمن است. از كجا معلوم كه راست باشد؟”

گفتم:”مراقب گفتارت باش. شاه بزرگ هركس را كه در رد شمن سخن بگويد،کیفر خواهد داد.”

گفت:”تهديدِ شاه دليل خوبى براى وا نهادنِ ترديد در سخنِ شمن نيست. شايد روزى بتوانى خويشتن را بنگرى و براى محك زدن سخن ديگران، معيارى محكم‌تر از سخن خودشان، بيابى.”

گفتم:”شمن گفته هركس به خود بنگرد در چشم بر هم زدنى هلاك مى‌گردد، يا بدتر از آن، بخشى از سايه‌ى خود را از دست مى‌دهد. مگر سربازانِ شاه را ندیده‌ای که سركشان را از روى سايه‌هاى رقيق‌شان مى‌شناسند؟”

گفت:”نگريستن هرگز هلاك‌آور نیست، مگر آن كه چشمان‌مان زهرآگين باشند. آن چه در بيرون از چشمخان‌ها نشسته مسموم نيست. گم كردن سايه هم چندان بد نيست، مگر براى بندگانی قبيله‌نشين، كه خود چيزى جز سايه نيستند.”

گفتم:”اما بدون ردا و سايه از ما چه باقى مى‌ماند؟ مگر هويت ما چيزى جز تركيب اين دو نشانه است؟”

گفت:”بزرگداشتِ سايه و ردا از فريب‌هاى شمن است. مى‌توان پوششى شايسته‌تر از ردا و اندوخته‌اى ارزشمندتر از سايه را خواست.”

ژنده‌پوش، كه قامت بلندش را هنگام گفتگو با من به سویم خم کرده بود، به هنگام بر زبان راندنِ واپسين جمله‌اش، حاشيه‌ى رداى فرسوده‌اش را دريد و با آشكار كردن بخشى از بازوى قدرتمندش، يكى از محكم‌ترين قوانين قبيله را شكست. به فرمان شاه، مجازات هركس كه بخشى از بدنِ بى‌ردايش را به ديگرى مى‌نمود، مرگ بود. ژنده‌پوش چون شگفتى‌ام را ديد، به زمين اشاره كرد، و با ديدن ردپاى هراسى كه در چهره‌ام دويد، لبخندى بر لب نشاند.

نقش سايه‌اى تيره و غليظ زير گام‌هايش نبود تا حضور قبيله‌نشينى مطيع را گواهى دهد.

دهان گشودم تا چيزى بگويم، اما بدون آن كه براى شنيدنش درنگ كند، قد خدنگش را در خاكسترىِ آسمان افراشت و به راه افتاد. از پشت سر، آن قدر پيچ و تابِ موهاى بلندش را بر پاره‌هاى رداى ژنده‌اش نگاه كردم، تا در ابهامِ افقِ مه گرفته گم شد. در آشفتگىِ آن رداى مندرس چنان با وقار مى‌نمود كه بى‌رمقىِ سايه‌اش به چشم نمى‌آمد. به اين شكل بود كه براى نخستين بار با يكى از سركشان سخن گفتم و قانونِ آهنينِ قبيله‌ام را شكستم.

ديدارِ سركشى با سايه‌ى رنگ باخته، حادثه‌اى تكان‌دهنده، ممنوع و دور از انتظار بود. سركشان، با همين نشانه خيلى زود شناخته مى‌شدند و به ناچار خود را به زندان بزرگ قبيله معرفى مى‌كردند و همانجا، در تعفنِ سلول‌هايشان، به انتظارِ فرا رسيدن سالگرد تولد شاه در بند مى‌ماندند. تنها تعداد انگشت‌شمارى از آنان كه از هيچ قدرتى نمى‌ترسيدند، از اين واپسين دستورِ شاه نيز سر برمى‌تافتند و به سوى مرزهاى دنياى خاكسترى‌مان مى‌گريختند، تا در آنجا كه جهان به پايان مى‌رسيد، با سرنوشتى هراس‌انگيز روبرو شوند. مى‌گفتند سواران سياهپوش و بي‌رحم زُروان فراريان را دنبال مى‌كنند و پيش از رسيدن به مرزهاى جهان بر ايشان دست مي‌يابند و به دردناك‌ترين شكل نابودشان مى‌كنند. داستان‌هاى مخوفى كه از مرگ هولناك اين عصيانگران بر سر زبان‌ها بود، سركشان را وامى‌داشت تا تاريكىِ امنِ دخمه‌هاى زندان را برگزينند و رسومِ ديرينِ قبيله را گردن نهند.

به همين دليل هم سياهچال‌هاى تاريكِ زندان قبيله همواره از ايشان انباشته بود. حكيمانى كه باور نمى‌كردند جهان از سايه‌ى شاه پديد آمده باشد، شاعرانى كه درباره‌ى جهان‌هايى با آسمان آبى غزل مى‌سرودند، خنیاگرانی که از روزهايى آفتابى و شب‌هايى اخترباره داستان مي‌گفتند و كيمياگرانى كه در زواياى پنهانِ خيمه‌هايشان به دنبال اكسيرى براى پديد آوردن برف سپيد مى‌گشتند، همگى در نهايت سر از زندان قبيله در مى‌آوردند و تاريكى سهمگين دخمه‌هاى آن را بر پيكر سايه باخته‌ى خويش لمس مى‌كردند. همه آن قدر در آنجا مى‌ماندند، تا در مراسم زادروز شاه قربانى شوند.

جشن تولد شاه بزرگ، مهم‌ترين آيين قبيله بود. سالروز زايش شاه را اختربينان و ستاره‌شناسانى تعيين مى‌كردند كه شاگردان شمن بودند. ايشان به جاودانگىِ آسمان مه‌گرفته و ابرى باور داشتند، و بنابراين براى تشخيص زمان جشن، راهى جز اعتماد به شهودِ شمن نمى‌شناختند. اين سالروز، به شكلى جادويى، همواره با زمان پر شدنِ زندان‌ها مصادف مى‌گشت. به اين ترتيب هر از چندگاهى قبيله‌نشينانِ مطيع فرصت مى‌يافتند تا در مراسم با شكوهِ جشن شركت كنند.

در سالروز زايش شاه، همه‌ى سركشان براى عظمت قبيله قربانى مى‌شدند، و گوشت بدنشان را همچون پیشکشی گرانبها به حرمسراى شاه مى‌فرستادند. شمار اين نگون‌بختان چندان نبود كه بيش از چند روز جوابگوى شكم‌هاى گرسنه‌ى شاهزادگان و مادران‌شان باشد. اما همين اندك هم موهبتى بود كه تنها ساكنان كاخ بزرگ از آن برخوردار بودند.

تا لحظه‌ى برخورد با ژنده‌پوش، هيچ سركشى را از نزديك نديده بودم. پيران و جهان‌ديدگان مى‌گفتند بايد از آنان دورى كرد و اين شايعه بر سر زبان‌ها بود كه سركشى مثل يك بيمارى واگيردار از راه سخن منتقل مى‌شود. اما من از كودكى در موردشان كنجكاو بودم و بارها به اين خاطر سرزنشم كرده بودند. با وجود اين كششِ توجيه‌ناپذير، تا آن هنگام هرگز فرصتى دست نداده بود تا از نزديك با يكى از آنها گفتگو كنم. همواره بعد از آن كه در دادگاه قبيله محكوم مى‌گشتند و داغ محكوميت بر پيشانى‌شان مى‌نشست، به زندان فرستاده مى‌شدند. هيچكس با سركشان هم‌سخن نمى‌شد. چون این نفرین، ترسناک‌ترین چیزی بود که همه می‌شناختیم. حتی ترسناک‌تر از قرعه‌کشی برای شرکت در مراسم خونین ستایش شمن.

از همان هنگام كه در آن عصرگاهِ‌دوردست، قربانى شدن سه سركش را به جرم تلاش براى ساختن آيینه ديدم، شيفته‌ى وقار و شجاعت‌شان شده بودم. هميشه پىِ فرصتى مى‌گشتم تا در مورد اين طردشدگانِ نگون‌بخت بيشتر بدانم. شايد از اين رو بود كه همسايگان و دوستانم همواره به دليل کنجکاوی‌هایم نكوهشم مى‌كردند. تا آن که سرکشِ ژنده‌پوش را دیدم.

ژنده‌پوش به سوى زندان پيش نمى‌رفت. او را در باتلاق‌هاى مه‌گرفته‌ى اطراف قبيله ديده بودم. داشت از زندان دور مى‌شد. او، انگار كه از سواران زروان هيچ نشنيده باشد، با آرامش به سوى مرزهاى جهان پيش مى‌رفت. ديدار و سخن گفتن با او، فراتر از تمام آرزوهاى ممنوع دوران كودكى‌ام بود. وقتى كه رفت، به خود آمدم. دريافتم چيزى به تاريك شدن هوا نمانده است، و من همچنان در دشت‌هاى گل‌آلودِ دور از خيمه‌هاى قبيله، سرگردانم.

وقتى انديشناك از برخورد كوتاهم با ژنده‌پوش، راهِ بازگشت به خيمه‌ها را در پيش گرفتم، توفانى نابهنگام آغاز شد. بارانی ريز و سرد، سيل‌آسا بر زمين فرو ريخت و خروش تندری که پیش می‌آمد، در گوش‌هاى هراسانم پيچيد. زمينِ تيره و آسمانِ خاكسترى در هم آميخت، و تپش‌هايى خشم‌آگين حجم جهان را پر كرد. انگار كه‌آسمان از جسارتم ناخشنود گشته باشد، و بخواهد بابت گفتگو با ژنده‌پوش عقوبتم كند.

مادربزرگانِ قبيله هميشه از توفان زنهارمان مى‌دادند. چه بسا قصه‌ها كه از آثار هراس‌آورِ آذرخش بر سر زبان‌ها بود. هراس از توفان و ترس از آذرخش،‌مانند نفرت از سرکشان، از کودکی با پافشاری بزرگترها با گوشت و خونمان آمیخته بود. هرگاه كه توفانى درمى‌گرفت، همگان در خيمه‌هايشان پنهان مى‌شدند و لابه‌لاى هزارتويى از كرباس‌هاى نمناك و كهنه‌پاره‌هاى پارچه‌اى پناه مى‌جستند. آنان كه همچون من بيرون از امنيت خيمه‌هايشان با باد و باران رويارو مى‌شدند، سوراخى در گل و لاى مى‌كَندند و سر و سينه‌شان را در آن فرو مى‌كردند، تا شايد اين حجاب چسبناك، نفرين تندر را از چشمان‌شان دور سازد. همه مى‌دانستند كه صداى تندر و نور آذرخش قبيله‌نشينان را جادو مى‌كند. خودبينى، این لعنتِ‌سهمگینِ گمراهان، با آذرخش گره خورده بود.

من اما، ‌چنان از برخورد با ژنده‌پوش سرمست و از سخنانش شگفت‌زده بودم كه دیر متوجهِ صدای گامهای توفان شدم. زنگِ خطرِ آموزشهایی سرسخت و دیرپا در درونم به صدا در نیامد، و هراس از آذرخش چندان دیر در رگهایم جوشید، که توفانِ شتابان آمد و مرا در چنگال خویش فشرد. تندر در گوش‌هايم تنوره كشيد و تازيانه‌ى باران سرد را بر تن لرزانم نشاند. باد رداى پاره‌ام را به بازى گرفت و كوبش نورهايى ناگهانى، آسمان را بر فراز سرم به آتش كشيد. پیش از آن که به خود بیایم، در هنگامه‌ی آب و آتشی گرفتار آمدم، که جز زنهاری از آن را در خاطر نداشتم. توفان، این آشوبِ آسمانی، گویی می‌خواست گفتگویم با ژنده‌پوش را تکمیل کند. همچون گردبادی سرزده‌و ناغافل بر پیرامونم و اندرونم تاخت، و لگامی را که آن سرکش سست کرده بود، این سرکش گسست.

خوب مى‌دانستم كه زانو نزدن و خم نشدن و چهره پنهان نکردن در حضور توفان، خطرناك است و ناشايست. اما وقتی به خود آمدم که دوشادوش آشوب‌اش ایستاده بودم. تلنگری که ژنده‌پوش بر تارهای ذهنم زده بود، در برابر آواز شورآفرین توفان رنگ باخت. آن سرکشی که بر زمین راه می‌پیمود، با سخنانی متین تکانم داده بود، و این سرکش بادپیما، گرداگرم می‌چرخید و در ردایم می‌پیچید و دستانم را می‌گرفت و در سماعش شریکم می‌کرد. اگر شنیدن سخنان آن یک وسوسه‌ بود، رقصیدن با این یک جز تقدیر نبود.

براى نخستين بار، فارغ از هراس‌هایی نیک آموخته و بسیار تمرین شده، خود را به دست بازيگوشِ باد سپردم، و گذاشتم تا تندبادِ خيس و خنك شامگاهى نگرانى‌هايم را بشويد و با خود ببرد. برای نخستین بار، باران بر تن بی‌ردایم بارید و باد پوست برهنه‌ام را نوازش کرد. و تنم که پاره به پاره و وصله به وصله از ردای فرسوده‌ام کنده می‌شد، نه از زهرِ باد مسموم شد و نه در نفرین باران سوخت. انگار كه برخورد با سرکشان رويين‌تن‌ام كرده باشد. پس شگفت‌زده و سرمست، ایستادم و ایستادم.

از كودكى چنين آموخته بودیم كه نگريستن به بالاى سر، گناهی است خطرآفرین. شمن کرداری ناشایست‌تر از گردن كشيدن بر سپهر نمى‌شناخت. مى‌گفت هركس كه فروتنى قبيله‌نشینان را از ياد ببرد و به سركشى در آسمان‌ها بپردازد، دير يا زود با توهمِ ديدنِ رنگ سپيد دست به گریبان مى‌شود و در اين جنونِ مهیب مسخ مى‌گردد. از اين رو همچنان كه قلب جهان بر فرق سرم مى‌تپيد و دیوهای آتشین بر براز بام آسمان مى‌رقصيدند، سرسختانه به زير پايم چشم دوختم و سرافكندگىِ ديرينه‌مان را نقض نكردم. چرا كه وسوسه‌ى آرزوهاى خفته هم حدى داشت و هنوز آن قدر عقل از سرم نپريده بود كه قمارِ رويارويى با آذرخش – آن عفريتِ نابينا كننده- را بپذيرم.

آنگاه، در سکوتِ وهم‌انگیزِ میان دو تندر، ناغافل و برق‌آسا، در آن لحظه که درنگی بر زمین و زمان چیره شده بود، نوری سهمگین هستی را در خود غرق کرد. ناگهان، در زمانی چندان کوتاه که در خیال نمی‌گنجید، همه چیز چنان روشن شد که باورنکردنی می‌نمود. . . و من آذرخش را دیدم.

تنم که با باد و باران آغشته شده بود، گویی در برخورد با این نورِ شگفت به کیمیایی درست یافت و دگردیسی یافت. چشمانم، که هرگز تا آن هنگام نور را در چنین خلوصی ندیده بود، بر خلاف انتظارم کور نشد، هرچند تاریکیِ پس از گذشتنِ‌آذرخش را تحمل‌ناپذیر یافت. وقتی بار دیگر تاریکی و فریاد رعد و تندباد جهان را پر کرد،‌آن لحظه‌ی درخشانی که آذرخش هستی را در آغوش‌نورانی‌اش فشرده بود،‌به خاطره‌ای ماندگار بدل شده بود. همچون ردپایی زرین از یک”آنِ” سرنوشت‌ساز، که در آن نور را، و سپیدی را دیده بودم.

منِ وحشت‌زده كه ناگهان در ميانه‌ى دريايى از بهتِ نور سپيد پرتاب شده بودم، در همان یک آنِ جاویدان، ردپايم بر گل و لاى را، ردای پر وصله‌ی بویناکم را، دستان لرزانِ خیس از بارانم را، و پوست لجن‌آلودم را با چشمانى سرگشته نگریستم، كه چگونه از پناه تاریکی بیرون کشیده شد، و با صراحتی تکان دهنده نمایان گشت. داستانهای خوفناکی که از تاثیر آذرخش برایمان تعریف کرده بودند، خالی از آن خوفِ کهن، راست بود. من خود را دیده بودم و این بزرگترین گناهی بود که یک قبیله‌نشین می‌توانست مرتکب شود.

آنگاه، با هر قطره از باران که بر رخسارم می‌دوید، کم کم جسارتى كه سال‌ها در درونم خفته بود، بيدار شد. آرزوى كودكانه‌ى دويدن در باد و باران، همچون فنرى فشرده كه ناگهان رها گردد، در اندرونم آزاد شد، و اين چنين بود كه سرخوشانه در توفان دويدم. همچنان که تپه‌های توسری خورده‌ی نرم از باران را می‌پیمودم، براى نخستين بار عذاب ديدنِ خويش را بر چشمانم هموار ‌كردم، و دريافتم كه چيزى در درونم شكسته است.

پيرزنان قبيله راست مى‌گفتند. نور آذرخش انديشه‌ى رنگ سپيد را در مردمك‌ها مى‌ريخت و اين چيزى بود كه بر سر چشمان من هم آمده بود. اما شمن دروغ می‌گفت. سپیدی وهم و مرض نبود، که تنها حقیقتِ تردید ناپذیر در این دنیای آکنده از سایه‌ها بود. پس از ديدن نورى كه بر همه جا پاشيده شد، نه تنها کور و دیوانه نشدم، که برای نخستین بار به راستی”دیدم”، دقيق‌تر و عميق‌تر از آنچه كه عمری بدان عادت کرده بودم، و اشتياقى سوزان در دلم زبانه كشيد تا بار ديگر با همان عظمت و آشکارگی، جهان هميشگى‌ظلمانی را وارسى كنم. پس با آذرخش بعدی نیز چشمانم را نبستم، و با بعدی هم، و با بعدی. . .

اين چنين بود كه با سرى افراشته، بى آن كه پرواى گريز از نور آذرخش را داشته باشم، بر لجنزارهاى اطراف قبيله گام نهادم و هر لحظه‌ى ظهور معجزه‌ى نور را با چشمانى مشتاق تجربه كردم. آنگاه، در موهبت نورهاى گاه و بيگاهى كه بر جهان مى‌ريخت، دقيق‌تر و دقيق‌تر، خود را ديدم.

پوسته‌ى باورى كه بسيار استوار و سرسختش مى‌پنداشتم، تَرَك برداشت. همان طور كه گام‌هاى برهنه و شتابناكم بر قيرِ چسبناكِ زمين فرو مى‌رفت، دريافتم كه براى نخستين بار از آلودگى و زشتىِ تنگناى پيرامونم بيزار شده‌ام. چسبندگى سردِ گل و لاىِ چسبيده به انگشتان پايم ناخوشايند شده بود، و رداى خيس و بويناكم بى‌ارزش و آلوده مى‌نمود. به تدريج، هم‌عنان با خو گرفتنِ چشمانم با نور غوغاگرِ آذرخش، زشتى زخم‌هاى پوست كبره بسته‌ام به مردمكم فشار آورد. پوستِ ساده‌لوحم كه عمرى همه چيز را بديهى مى‌پنداشت، براى نخستين بار معناى چندش را از حشراتى كه در گل و لاى زير پايم مى‌لوليدند، آموخت و زمين گل‌آلودى كه سالیان سال از ورای مهِ خاكسترى اين قدر نزديك مى‌نمود، به اندازه‌ى قامتى بلند از چشمانم فاصله گرفت.

در حالى كه مى‌دويدم و موهاى ژوليده و بلندم را به چنگ باد سپرده بودم، دريافتم كه دگرگون شده‌ام. دانستم كه افسانه‌هاى قديمى و قصه‌هايى كه مادربزرگان برايمان مى‌گفتند، راست بوده است. ديدم كه برخورد با سركشان به راستى خطرناك است، و ديدنِ آذرخش واقعا چشمان را جادو مى‌كند و چيزهايى ناديده را بر مردمِ عادىِ سر به راه آشكار مى‌سازد. همچنان كه با سرعتى بيشتر و بيشتر در پستى و بلندى‌هاى مه‌زده پيش مى‌تاختم، همچون شاپركى جسور پوست انداختم، و ناگهان دريافتم كه اطمينانِ كودكانه‌ى سابقم را به جايگاه خويش در هستى از دست داده‌ام. در واقعيتِ آنچه كه بودم شك كردم و مغاكى سهمناك را ديدم كه در ميان آنچه بودم و آنچه مى‌خواستم باشم، دهان مى‌گشود.

از پا افتاده و لرزان از اين دركِ نوظهور، بر فراز تپه‌هاى بلندِ آستانه‌ى قبيله ايستادم. در آنجا كه زمين كمى سنگلاخى مى‌شد و به قدر تلاشى نافرجام خويش را از لجنزارهاى پيرامونش بيرون مى‌كشيد، بر انحناى دوست‌داشتنىِ صخره‌اى فراموش شده آرام گرفتم. آنگاه رداى ژنده‌ام را بر تن دريدم و پاره هايش را به گردباد سپردم. همچنان كه بدن برهنه‌ام در نوازشهاى بارانِ خنك غوطه مى‌خورد، در نور خجالتى و كم‌دوامِ برق‌هاى پر سر و صدا، خيمه‌هاى زشت قبيله را ديدم كه در دره‌اى سياه، همچون قارچ‌هايى سمى، بر زمين چسبيده‌اند.

شمن می‌گفت تنی که ردایش را از دست دهد، زیر وزن برهنگى‌اش خاكستر خواهد شد. می‌گفت رعد خرد را تیره و آذرخش چشمان را خیره می‌سازد. می‌گفت قربانی شدن تنها راه جبران گناهی چنین سهمناک است. می دانستم که باید از سرانجامِ شكستن تمامیِ‌رسم‌ها هراسناك گردم. اما به جاى تمام اين‌ها، شادكامانه از ايستادن بر بامِ قبيله لذت بردم، و همچنان كه باد و باران كثافت‌هاى تلنبار شده‌ى ساليانِ دراز را از بدنم مى‌شست و نور بى‌پرواى آذرخش بر پوستِ حيرت‌زده‌ام مى‌نشست، شگفت زده به زير پاى خويش نگريستم،

. . . و ديدم كه سايه ندارم.

وقتى به سوى خيمه‌ها پيش رفتم، توفانى كه تا آنجا بدرقه‌ام كرده بود، مرا بدرود گفت و به راه خود رفت. با چشمانى بالغ از نگاه و انباشته از نور آذرخش، زشتى‌هاى زندگى هر روزه‌ام را ديدم، و وارسته از رداى پليدم، به قلمرو قبيله گام نهادم. مى‌دانستم كه قبيله‌نشينان عريان ايستادنم بر فراز صخره را، قد برافراشتنم در باران را، و غسل در نور آذرخش را با چشمانى نيم بسته و هراسان ديده‌اند. مى‌دانستم كه پيرزنان درباره‌ى جسارتم قصه‌هاى مخوف مى‌گويند و همسايگان در لعن و نفرينم همداستان مى‌شوند. سايه‌هاى ترس‌آلود و محوى را كه زمانى دوستان و خويشاوندانم بودند، مى‌ديدم كه از برابرم مى‌گريزند، و با صدايى مرتعش از ترس دشنامم مى‌دهند. پوستم آن قدر در نور آذرخش غرقه بود كه سايه‌ها جايى براى قلاب كردن خويش بدان نمى‌يافتند و اين نشانه براى اثبات سركشى‌ام كافى بود.

وقتى به چارسوقِ ميان خيمه‌ها رسيدم، در چين و چروكِ هزارتوى دودزده‌ى پيشارويم به دنبال قطره‌اى از مناظر خاطره‌انگيز كودكى‌ام گشتم و هيچ نيافتم. آن سنگفرش بردبار و مهربانى كه سال‌ها جست و خيز من و همبازى‌هايم را بر دوشِ نجيبش تحمل كرده بود، حالا چيزى جز خرده سفال‌هايى با لجنِ ماسيده در شكاف‌هايش نبود. آن چاه عميقى كه آب گواراى پس از بازى را از آن مى‌كشيديم و مى‌نوشيديم، مغاكى بويناك بود و حفره‌اى متعفن، كه جريانى از حشرات موذى از حلقومش به بيرون مى‌تراويد. آن خويشان و دوستانى كه آن همه يكدل و همراه مى‌نمودند، حالا جز سايه‌هايى غريبه و بدخواه نبودند كه در ژرفاى رداهاى سياه و تاريكى خيمه‌هايشان فرو مى‌رفتند، تا از رنج ديدن پيكرى بى‌سايه برهند.

شبگردان زرهپوشِ شاه در ميدانگاهِ چارسوق منتظرم بودند.

 

 

ادامه مطلب: بخش دوم

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب