بخش دوم

بخش دوم:

از شلوغىِ بارگاهِ شاه يكه خوردم. پيش از آن جز در مراسم زادروز شاه، كاخ را نديده بودم. آن وقت‌‌ها هم غلغله‌‌ى حاضران در تالارهاى نيمه‌‌تاريك و وسيعِ كاخ آن قدر بود كه شكل ديوارها و معمارى كاخ را از چشمانم پنهان مى‌‌كرد.

اما حالا اوضاع متفاوت بود. اين بار افواج منظم سربازان شاه تالارها را پر كرده بودند، و آرايش هندسى و دقيقِ ايستادن‌‌شان معمارى سرد و بى‌‌روح كاخ را برجسته مى‌‌ساخت.

وقتى به تالار بار عام رسيدم، به سختی در تاريكى‌اش تخت شاه را تشخيص دادم. با آرامشى كه براى خودم هم غريب مى‌‌نمود به آن سو پيش رفتم. حس مى‌‌كردم خطر رويارويى با شاه در برابر آنچه كه در چنگال توفان تجربه‌اش كرده بودم، بازى كودكانه‌‌اى بيش نيست. پايين و بالاى ستون‌‌هاى سنگىِ بلندِ تالار در مهى سنگين كه از زمين و ديوارها برمى‌‌خاست، فرو رفته بود. چنان كه گويى جنگلى از ستون‌‌هاى تيره و خزه گرفته‌‌ى باستانى، دو عدمِ مبهم را در زمين و آسمان به هم پيوند دهد. پيران قبيله مى‌‌گفتند كه اين ستون‌‌ها را غول‌‌ها ساخته‌‌اند. نسلى چنان سركش كه از نگريستن به بالاى سر خود نيز نمى‌‌هراسيدند. شاه، با وجود آن كه نگهبان قانون مقدسِ منع نگاه به بالا بود، خود در كاخى مى‌‌زيست كه يادگار چنين دورانى بود. بقيه‌‌ى مردم عادى در خيمه‌‌هايى مى‌‌زيستند كه سقف‌‌شان بيش از درازاى دستى از سرشان فاصله نداشت و برافراشتنش بدون نگريستن به بالا ممكن بود.

شاه، بسيار پير و فرتوت بود. وقتى كه با گام‌‌هايى استوار به تختگاه عظيمش نزديك شدم، شكم ورم كرده و پوست زرد و لزجش را ديدم كه به رداى سياهش فشار مى‌‌آورد و خرناسه‌‌هاى متعفنش را شنيدم، كه بر فضاى خفه‌‌ى كاخ سنگينى مى‌‌كرد. وقتى دقيق‌‌تر نگريستم، پيكر باريك و كشيده‌‌اى را در كنار تختگاهش تشخيص دادم كه در خرقه‌‌اى تيره فرو رفته بود. با وجود آن كه هرگز از نزديك نديده بودمش، مى‌‌دانستم كه دارم به پيكرِ سايه‌‌گونِ شمن نگاه مى‌‌كنم.

شاه با صدايى خمود و خش‌‌دار گفت:”اى موجود سركش و نافرمان، چه كرده‌‌اى كه اين‌‌گونه دگرگون شده‌‌اى و سايه‌‌ى خويش را از دست داده‌‌اى؟”

گفتم:”شامگاهان ژنده‌‌پوشى را ديدم كه از ديوار سپيد و لذتِ نگريستن به خويشتن سخن مى‌‌راند. گفتارش شوقى در دلم برافروخت. پس پذيراى توفان شدم و رداى خويش را وانهادم تا خويشتن را دقيق‌‌تر در نور آذرخش بنگرم.”

گفت:”اى قبيله‌‌نشينِ سركش، مگر خبر نداشتى كه رداى باشكوه ما تنها سپری است كه در برابر خطرات آذرخش داريم؟ نمى‌‌دانستى كه بر رداى سياهت شرف و افتخار اجدادت را حمل مى‌‌كنى؟ چگونه جرأت كرده‌‌اى بدون سايه و ردا به قلمرو مقدس قبيله گام بگذارى؟”

گفتم:”بازگشتم به قبيله نه از سر عادت بوده و نه به قصدِ شكستنِ حرمتِ زشتى‌‌هاى عزيزتان. آنچه كه مرا به ميان شما بازگردانده، پرسشى است كه اميد دارم در يافتن پاسخش كمكم كنيد.”

شمن كه تا اين هنگام سكوت اختيار كرده بود، ناگاه به سخن آمد. گویی صدایش همچون ظاهرش از سایه‌ای گریزپا و مبهم تشکیل شده باشد، با همان نجوای خفه گفت:”اى قبيله‌‌نشينِ گمراه، مگر نمى‌‌دانى كه پرسش از شك مايه مى‌‌گيرد و نتيجه‌‌اش گمراهى است؟ كدام پرسش چنان نيرومند بوده كه تو را از گريختن و مخفى شدن در تاريكى خيمه‌‌ها باز دارد؟”

گفتم:”سال‌‌ها همچون شما به واقعيتِ آنچه كه مى‌‌ديدم باور داشتم، تا آن كه هجومِ آذرخشى داربست تمام يقين‌‌هايم را ويران كرد. اين شك همچنان بر دلم سنگينى مى‌‌كند كه شايد آذرخشى ديگر بتواند برداشت كنونى‌‌ام از دنيا را بار ديگر در هم ريزد. با شما هستم، اى تمامِ كسانى كه اين پرسش برايتان معنا دارد، چطور مى‌‌توان از هستىِ خويش اطمينان يافت؟ چطور مى‌‌توان بر واقعى بودنِ خويشتن يقين كرد؟ در حالى كه نگرانى از ظهور آذرخشى ديگر و از اعتبار افتادن تمام چيزهاى مهم و بنيادين، بر چشمان‌‌مان سنگينى مى‌‌كند؟”

شمن گفت:”اى موجود گناهكار، بر زبان راندن اين پرسش به تنهايى براى قربانى كردنت كفايت مى‌‌كند.”

گفتم:”حذفِ پرسشگر ناشيانه‌‌ترين شيوه‌‌ى پاسخگويى است. انگار كه از كمك به من عاجزيد و خود نيز در حل مسئله‌‌ى واقعى بودن خويش درمانده‌‌ايد.”

شاه گفت:”نه، ما براى شك تو پاسخى در خور داريم. پيشگيرى از مرض شک بيش از درمان کارآمد است. من هرگز در واقعى بودن خويش شك نمى‌‌كنم، و تمام ترديدكنندگان در اين مورد را نيز از بين مى‌‌برم. به اين ترتيب شكى در واقعيت من باقى نمى‌‌ماند.”

شمن گفت:”در واقعيت من نيز ترديدى وجود ندارد. من با قطعيتى تمام، هستم. اين قاطعيت براى اثبات موضوع خويش كافى است. شك در وجود من تنها مى‌‌تواند از مغز گناهكارى سركش بيرون بتراود. من با نفى شكاكان، شك را نفى مى‌‌كنم. به اين ترتيب كسى يا چيزى باقى نمى‌‌ماند تا شك در وجود ما را معتبر سازد.”

گفتم:”حذف شكاك و طرد شك شايد يقين‌‌تان را تداوم بخشد، اما ترديد مرا از بين نمى‌‌برد. راه‌‌حل شما صورت مسئله را از بين مى‌‌برد، نه ضرورت طرح آن را. چنين مى‌‌نمايد كه جسارت لازم براى پذيرفتنِ شك، فراتر از توان شما باشد. من به دنبال پاسخى به قبيله بازگشتم و اكنون با پاسخى ديگر از اينجا مى‌‌روم”.

شاه گفت:”بدون اجازه‌‌ى من كجا مى‌‌روى؟ مگر نمى‌‌دانى كه جهانِ ما بر اساس حكم من و رأى شمن شكل مى‌‌گيرد؟ خارج از قلمرو اراده‌‌ى ما، هيچ نيست. تنها مغاكى است كه قبيله‌‌ى سرفراز ما را از نيستىِ محض جدا مى‌‌سازد. در آن دم كه پايت را از قلمرو قدرت من و حكمت شمن بيرون گذارى، به دردناك‌‌ترين شكل از ميان خواهى رفت. و اين در صورتى است كه پيش از آن به چنگ سواران سياهپوش زروان نيفتاده باشى.”

گفتم:”ترجيح مى‌‌دهم از سواران زروان بگريزم و در مرز عدم ناپديد شوم تا آن كه خوراك فرزندانت گردم و جزئى از چرخه‌‌ى موهومِ يقين‌‌هايتان باشم.”

اين را گفتم و از ميان سايه‌‌هاى زرهپوشى كه محاصره‌‌ام كرده بودند، به سوى دروازه‌‌ى كاخ گام برداشتم. سربازان كه گويى با شنيدن گفتگويم با شاه مبهوت شده بودند، از سر راهم كنار رفتند. نگاهى به پشت سرم انداختم و شاه را ديدم كه از گستاخى‌‌ام حيران مانده بود و با چشمان ريز و نفرت‌‌بارش نگاهم مى‌‌كرد. تمام عضلات سست و فرتوت چهره‌‌ى غول‌‌آسايش از خشم مى‌‌لرزيد. شمن كه مانند هميشه ساكت و آرام بود، همچون رويايى نحس در كنار پيكر عظيم شاه ايستاده بود و از ميان تاريكى خرقه‌‌ى سياهش با چشمانى بيمناك مرا مى‌‌نگريست. بى‌‌آنكه به امكان مداخله‌‌ى سربازان بينديشم، از ميان سايه‌‌هاى تيره‌‌شان گذشتم و راه خود را به سوى دروازه‌‌ى كاخ گشودم. نيرويى نوظهور از درونم مى‌‌جوشيد و حس مى‌‌كردم هيچ يك از آنان نمى‌‌توانند به من آسيب رسانند. شنيده بودم كه سربازان براى دستگير كردن سركشان، در سايه‌‌هاى كم‌‌مايه‌‌شان مى‌‌آويزند، و پيكر انباشته از نورِ من سايه‌‌اى نداشت كه دستاويز سربازانِ شاه شود.

به آستانه‌‌ى درِ كاخ رسيده بودم كه سربازى تنومند و درشت اندام، كه سرش را مغرورانه، -تا مرزِ گناهِ به بالا نگريستن- برافراشته بود، راه را بر من بست و گفت:”چطور جرأت مى‌‌كنى پيش از دستور مرخصى، بارگاه شاه بزرگ را ترك كنى؟”

گفتم:”من از كسى دستور نمى‌‌گيرم. از سر راه من كنار برو. بستنِ راه من كار سايه‌‌اى زرهپوش مانند تو نيست.”

سرباز مغرور چكمه‌‌هاى آهن‌‌پوش‌‌اش را بر ابهام زمينِ مه‌‌آلود فشرد و گفت:”اما من سرِ آن دارم كه راهت را ببندم.”

لبخندى زدم، و گفتم:”سرباز جسورى هستى، نمى‌‌ترسى از اين كه با سركشى مانند من هم‌‌سخن شده‌‌اى؟”

انگار تازه به يادِ خطرِ واگيردار بودن درد سركشى افتاده باشد، كمى ترديد كرد. آنگاه، بى آن كه مكث كنم، همچون نورى كه از ميان مه بگذرد، به راه خود ادامه دادم و از وراى سايه‌‌هاى پيكرش گذشتم. وقتى از ميان پيكر سنگين و مسلحش عبور كردم، حس كردم يقين‌‌هاى شكننده‌‌ى زيادى را در زير گام‌‌هاى بى‌‌سايه‌‌ام فشرده‌‌ام. تازه آنگاه پى بردم كه تنها زنجيرِ هراس از شاه و سواران زروان است كه ساير سركشانِ اسير در زندان قبيله را از گريختن باز مى‌‌دارد. سرباز مغرور، كه از عبور شبح‌‌گونه‌‌ام از ميان كالبدش يكه خورده بود، با آهنگى فروتنانه گفت:”اى سركش، درنگ كن.”

ايستادم و به او نگريستم. ديگر مانند سابق استوار و تزلزل‌‌ناپذير نمى‌‌نمود.

گفتم:”چه مى‌‌خواهى؟”

گفت:”تو همچون سركشان ديگر نيستى. نامت چيست؟”

انديشمندانه به زير پايم نگريستم و چون ردى از سايه نيافتم، گفتم:”شايد كه جنگجو باشم.”

ساكنان خيمه‌‌ها پيشاپيش از سر راهم گريخته بودند. همگان از ترسِ آن كه گوشه‌‌اى از سايه‌‌ى خود را در برخورد با من از دست دهند، از مسيرم دورى مى‌‌گزيدند. بدين‌‌سان از رنجِ بدرود گفتن به دوستان و آشنايان رها شدم و همراه با خاطره‌‌هاى خوب و قديمى‌‌شان آنجا را ترك كردم. با گام‌‌هايى استوار، از ميان برهوتِ قبيله‌‌اى متروك، به سوى مرزهاى جهان پيش رفتم. گهگاه جرقه‌‌هايى از ترديد در دلم نمايان مى‌‌شد و گوشم را براى شنيدن سم‌‌ضربه‌‌هاى سواران خوف‌‌انگيز زروان تيز مى‌‌كردم. اما شورِ يافتن راهِ چيرگى بر شكِ واقعى بودنم، از تمام اين ترديدها نيرومندتر بود. مى‌‌گفتند در مرز جهان با مرگى فجيع و دلخراش روبرو خواهم شد، اما چاره‌‌اى جز كنكاش در اين بزرگ‌‌ترين مبهمِ باقى مانده، نداشتم.

براى خروج از قلمرو قبيله راهى دراز در پيش داشتم. مسيرى كه در پيش گرفتم، به همان جايى رسيد كه ژنده‌‌پوش را ديده بودم، پس كوشيدم تا در راستاى حركتش پيش روم. شايد با يافتن بقاياى پيكرش به آنچه كه پس از پريدن به ورطه‌‌ى عدم بر سرم مى‌‌آمد، پى مى‌‌بردم.

هنگامى به خود آمدم كه مرز هستى و عدم را در پيش روى خويش يافتم. خطى محو و مه‌‌آگين كه يك سويش دنياى آشنای قبيله بود، با لجنزارهایی سياه و آسمانی خاكسترى، و سوى ديگر، عدم. نيستىِ عظيم و سترگى كه چشم را مى‌‌زد و جز دم زدنى نمى‌‌شد بدان نگريست. بر خلاف آنچه مى‌‌گفتند، مرز جهان بر زمين قرار نداشت، بلكه همچون سطحى روياگونه بين زمين و آسمان، در”هيچ‌‌كجا” شناور بود.

نزديك مرز عدم، رداى چهل تكه‌‌ى ژنده‌‌پوش را يافتم، و چون حس كردم صداى تاخت سواران زروان را از دوردست‌‌ها مى‌‌شنوم، بى‌‌درنگ خيزى برداشتم و به ميان اقيانوسى از نيستى كه در برابرم آغوش گسترده بود، پريدم.

هجوم رنگ.

براى نخستين بار آبى، و براى اولين بار، سبز. . .

نخستين تجربه‌‌ام، رنگ بود.

بدن مرتعش و ترسيده‌‌ام را از بيم منقبض كرده بودم، و پلك‌‌هايم را به سختى به هم مى‌‌فشردم تا شايد يك قدم بيشتر بين آگاهى‌‌ام و خطرى كه در آن سوى مرزهاى عدم كمين كرده بود، فاصله بيندازم. اما آن مرگ دردناكى كه انتظارش را داشتم، مرتب به تعويق افتاد. تنها احساسى كه داشتم، گرمايى خفيف بود، و هجوم بوهايى گوناگون. چيزى نرم و خيس را در زير بدنم لمس كردم، و صداهايى از دوردست‌‌ها به گوشم رسيد. گذشته از اين‌‌ها، هيچ نبود. وقتى كه اتفاقى برايم نيفتاد، چشمانم را به آرامى گشودم، و بدين‌‌سان بود كه رنگ را ديدم. رنگى كه تا آن هنگام جز در رويا نديده، و درباره‌‌اش جز در سخن شاعران هيچ نشنيده بودم.

در ابتداى كار، هيچ چيز آشكار نبود. تنها آميزه‌‌اى از هزاران رنگ گوناگونِ در هم تنيده بود، و شبكه‌‌اى بغرنج و مسحوركننده از اشياى رنگين. منظره‌‌ى جهانِ آن‌‌سوى عدم چنان گيج كننده بود كه نتوانستم بيش از دقيقه‌‌اى چشمانم را باز نگه دارم. پلك‌‌هايم را مدتى بستم و به ذهنِ آشفته‌‌ام فرصت دادم تا آنچه را كه ديده بود، بفهمد. به زودى كنجكاوى بار ديگر چيره شد و اين توالىِ گشودن و بستن چشم‌‌ها آن قدر تكرار شد كه توانستم چشم‌انداز پيرامونم را ببينم.

جهانى كه احاطه‌‌ام كرده بود، تصويرى غنى و شگفت‌‌انگيز از بهشتى بود كه وصفش را از شاعران شنيده بودم.

اولين چيزى كه ديدم، زمينه‌‌ى صاف و يكدستِ آسمانى آبى بود كه ابرهاى لاجوردين و خورشيد سرخ سحرگاهى در آن شناور بودند. در زير اين آسمان روياگونه، زمينى قرار داشت كه زيبايى بهشت‌‌آسايش توصيف‌‌ناپذير مى‌‌نمود.

در چمنزارى بزرگ بودم كه سطح علف‌‌هاى سبز و شادابش پوشيده از ژاله‌‌هايى جيوه‌‌گون بود. چمنزار به جنگلى منتهى مى‌‌شد كه همچون شعرى موزون از شاخه‌‌هاى درهم تنيده مى‌‌نمود. در آن دوردست‌‌ها كوهى ارغوانى و غول‌‌آسا فلك را مى‌‌خراشيد و در زمينه‌‌ى سپهرى قرار داشت كه مانند روياهاى كودكى‌‌مان، آبى بود. نام عناصر ناآشناى جهان پيشارويم را، از بركتِ قصه‌‌هاى خنیاگرانِ سَبُك‌‌سايه و اشعار حماسیِ‌شاعران سركش به ياد داشتم. در سرزمين گِل‌‌آلود و سپهر دوداندود قبيله‌‌ى ما، رنگ آبى طلسمى بود كه مى‌‌گفتند تنها شمن يكبار آن را ديده است.

جهانى كه اطرافم را پر كرده بود، از هر آنچه كه پيشاپيش ديده بودم، غنى‌‌تر و پيچيده‌‌تر بود. هنگامى كه در قبيله‌‌ام زندگى مى‌‌كردم، فراخناى دنياى ديدنى بسيار اندك بود. افق، تنها چند قدم از پيش‌‌پايم فاصله داشت، و همه چيز خيلى زود در خاكسترىِ فضاى مه گرفته‌‌ى دور و برم پنهان مى‌‌شد.

چشم‌‌انداز جهانى كه بر مردمك‌‌هايم فشار مى‌‌آورد، تا مسافتى باورنكردنى ادامه مى‌‌يافت. افق، خطى در آن دورها بود و فاصله‌‌ى بين زمينِ سبز و آسمانِ آبى، با بى‌‌شمار چيز قشنگ و چشم‌‌نواز پر شده بود.

آنچه كه مى‌‌ديدم، زيباتر از آن بود كه واقعى بنمايد و ناآشناتر از آن بود كه فهميده شود. حس كردم در رويايى فريبنده به سر مى‌‌برم.

و اين رويا خيلى زود با پافشارى نگاهم فرو پاشيد. چرا كه چشمانم از افقِ دوردست به اشيايى نزديك‌‌تر غلتيد و در نهايت بر بدن خودم قرار گرفت. گذشته از چند لحظه‌‌ى غوغاى آذرخش، براى نخستين بار بود كه خود را مى‌‌ديدم. اين بار هم مانند دفعه‌‌ى پيش، از مشاهده‌‌ى زشتى و ناپاكىِ بدنم بر خود لرزيدم. گويا كه در جهانى چنين زيبا و بى‌‌نقص، وصله‌‌اى اضافى و مهمانى ناخوانده باشم. پوست خشن و زِبرِ تنم از كبره‌‌اى آلوده پوشيده شده بود، كه از جاى جاى آن لبخند زشت زخم‌‌هايى كهنه و نو آشكار بود. اين بار ديگر از بارقه‌‌ى گذرانِ رعد و برق و نور بى‌‌رمقش خبرى نبود و جايى براى شك در ژرفاى زشتى‌‌ام وجود نداشت. درخشش مداوم و باشكوه خورشيد بود و يقينى گزنده و دردناك، كه بيگانه بودنم را در اين جهانِ سحرآميز، گوشزد مى‌‌كرد. دريافتم كه در اين زمينه‌‌ى قشنگ، موجودى ناجور و ناخوشايندم و موجى از اندوه به قلبم هجوم آورد. چشمانم را بستم تا از شر تصوير نازيباى خويش رها شوم. بدان اميد كه از اين روياى غريب بيدار گردم و خويشتنى به قدرِ جهان زيبا، يا جهانى به اندازه‌‌ى خود زشت را بازيابم.

ناگهان صدايى آشنا آرامشم را بر هم زد:‌”چشمانت را باز كن. شرمندگى از آنچه كه هستى سودى ندارد.”

با تعجب چشم گشودم و در زمينه‌‌ى آبىِ بالاى سرم، چهره‌‌ى ژنده‌‌پوش را ديدم. لحظاتى طول كشيد تا او را به جا آورم. موهاى بلند جوگندمى‌‌اش تميز بود و ديگر اثرى از رگه‌‌هاى لجنِ خشكيده و دوده‌‌ى سياه بر آن ديده نمى‌‌شد. از رداى پاره پاره‌‌اش خبرى نبود، و لباسى فاخر بر تن داشت.

وقتى در آن ظاهر آراسته به جا آوردمش، شادمانه فرياد زدم:”ژنده‌‌پوشِ سركش، از ديدنت خوشحالم. چه ديدار نامنتظره‌‌اى!”

او، كه ديگر خوش‌‌پوش شده بود، لبخندى زد و گفت:”فكر مى‌‌كردى مانند ساير سركشان با رسيدن به مرز جهانِ اندوهبارمان از بين رفته‌‌ام؟ موقع عبور از مرز نيستى فكر نكردى راهى تكرارى و جاده‌‌اى قديمى را طى مى‌‌كنى؟”

با كمى شرمسارى اقرار كردم:”راستش را بخواهى، باورم شده بود كه تنها گذرنده از مرزهاى جهان خاكسترى هستم.”

گفت:”تمام فراريانى كه از جهان قبيله مى‌‌گريزند، در ابتداى كار دچار چنين احساسى مى‌‌شوند. سرخوردگى‌‌ات از زشتىِ خويش هم برايم احساسى آشناست. اين زشتى ميراثِ زادگاه ماست. رسم است كه سركشان براى رهايى از آن در درياچه‌‌ى نقره‌‌اى شنا كنند.”

با گيجى و سردرگمى گفتم:”چنان سخن مى‌‌گويى كه گويى جز من و تو فراريان ديگرى هم وجود دارند.”

خوش‌‌پوش گفت:”آرى، سركشان بسيارى حل شدن در نيستى را به پوسيدن در زندان شاه ترجيح داده‌‌اند. اين فراريانِ جسور، همچون ما، خويش را در اين جهانِ زيبا و كرانه‌‌ى اين درياچه يافته‌‌اند، و قرن‌‌هاست كه در اطراف آيينه‌‌ى سياه ساكن شده‌‌اند. حتى كسانى هستند كه همه‌‌ى ساكنان اين جهان زيبا را از اعقابِ فراريانِ جهان‌‌هاى بسته مى‌‌دانند.”

با ناباورى گفتم:”پس چگونه است كه نمى‌‌توانم آنها را ببينم؟”

خنديد و گفت:”دليل اين كه جايى را نمى‌‌بينى، آن است كه خوابيده‌‌اى و هيچ حركتى نمى‌‌كنى. من هم اگر مانند تو روى زمين دراز مى‌‌كشيدم و فقط كمى سرم را به چپ و راست مى‌‌گرداندم، چيزى جز كوه‌‌هاى ارغوانى و آسمان را نمى‌‌ديدم. هرچند اين فلجِ ناگهانى طبيعى است. ما در قبيله‌‌مان از نگريستن به بالا منع مى‌‌شديم، و حالا كه تو به پشتگرمى زمين به آسمان مى‌‌نگرى، چنان عظمتى را ديده‌‌اى كه حركت كردن را برايت دشوار كرده است.”

گفتم:”مگر مى‌‌توان در اين جهان هم مانند باتلاق‌‌هاى قبيله‌‌ى ما حركت كرد؟ فكر مى‌‌كردم در رويايى شيرين به سر مى‌‌برم و از ترس بيدار شدن بود كه تكان نمى‌‌خوردم.”

فكورانه گفت:”اين حالت برایم آشناست. من هم پس از عبور از مرز نيستى چنين مى‌‌پنداشتم. با اين وجود، از وقتى كه برخاستم دريافتم كه زيبايى‌‌هاى اين جهان نه تنها با حركت كردن از بين نمى‌‌روند، كه چشم‌‌نوازتر هم مى‌‌شوند.”

بر اراده‌‌ام تكيه كردم، خود را تكان دادم و برخاستم. در حالى كه همچنان دلواپسِ از دست دادن سپهر آبى بودم. خوش‌‌پوش كه همچون ستونى ستبر در آسمانِ بالاى سرم قد برافراشته بود، با چرخشى آرام، هم‌‌قدِ من شد.

از آسانی حرکت کردن در این دنیای خالی از مه و لجنزار یکه خوردم. عضلاتم را به كار گرفتم و به اين‌‌سو و آن سو گام برداشتم. احساس سبكى و نشاط مى‌‌كردم. چمنزارِ زير پايم سفت و محكم بود و با گل و لاى چسبناك باتلاق‌‌هاى اطراف قبيله بسيار تفاوت داشت. آن قدر از گام برداشتن بر زمينِ زمردين و لمس چمن‌‌هاى مرطوبِ زير پاهاى برهنه‌‌ام سرخوش شدم، كه مدتى طول كشيد تا منظره‌‌ى اطرافم را با دقت بيشترى نگاه كنم.

چشم‌انداز پیرامونم به قدر آسمانِ آبی چشمگیر بود. درختان درهم پیچیده و گلهایی که در همه‌جا روییده بود، به باغی رویایی می‌نمود. با این وجود، چیزهای کنجکاوی برانگیزی در این زمینه‌ی زیبا به چشم می‌خوردند. در گوشه و كنار چمنزار سرسبز، پيكره‌‌هايى نحيف و لاغر را ديدم كه بر زمين نقش بسته بودند. بيشترشان تا نيمه در خاك فرو رفته بودند و بر بعضى‌‌شان علفهايى روييده بود. چنان كه گويى تنديسى را نيمه كاره در زمين دفن كرده باشند. از خوش‌‌پوش پرسيدم:”اين پيكره‌‌ها چيستند؟”

گفت:”همه‌‌ى سركشانى كه از مرز عدم مى‌‌گذرند به قدر تو براى جستجوى اين جهان اشتياق ندارند. برخى از فراريان قبيله، پس از ورود به اين جهان چنان شيفته‌‌ى منظره‌‌ى آسمان مى‌‌شوند كه در زير وزن لاجوردينش ميخكوب مى‌‌گردند. آنان به تدريج در چمنزار جذب مى‌‌شوند.”

انديشناك از آنچه كه مى‌‌توانست سرنوشت من نيز باشد، چشم از پيكره‌‌ها برگرفتم و در پيش پايم صفحه‌‌ى سياه بيضى شكلى را بر زمين ديدم كه هيچ نورى را باز نمى‌‌تاباند، اما به شكلى غريب با ديدنش به ياد آينه مى‌‌افتادم. در قبيله، آيينه‌‌اى وجود نداشت. شمن تنها كسى بود كه ادعاى ديدنش را داشت و مى‌‌گفت آيينه ابزار كار جادوگران خودبين است. با وجود آن كه تا آن موقع آيينه‌‌اى نديده بودم، حس كردم بايد چيزى شبيه به اين صفحه‌‌ى سياه باشد. با كنجكاوى بر روى آن خم شدم ولى به جاى آن كه بنابر روايتها تصوير خودم را در آن ببينم، منظره‌‌ى شبح‌‌گونه‌‌اى از قبيله را در آن يافتم.

خوش‌‌پوش گفت:”اين آيينه‌‌ى سياه است. تنها براى ديدن گذشته كاربرد دارد و جهان دلگير قبيله‌‌مان را در پيش چشمان‌‌مان تصوير مى‌‌كند. اهالى دهكده آن را مقدس مى‌‌دانند و معتقدند ناظران براى يادآورى گذشته‌‌ى شوم‌‌مان آن را در اينجا كار گذاشته‌‌اند.”

با تعجب پرسيدم:”اهالى دهكده؟”

خوش‌‌پوش با خنده‌‌اى به پشت سرم اشاره كرد و گفت:” زودتر از آنچه كه در ميان نوآمدگان رايج است درباره‌‌ى اين جهان پرسش مى‌‌كنى. نمى‌‌خواهى به آن سو نگاهى بيندازى؟”

برگشتم و با منظره‌‌ى چشم‌‌نوازى از يك درياچه‌‌ى زلال كوهستانى روبرو شدم. رديفى از نى‌‌هاى زرین بر كناره‌‌هايش روييده بود و آبىِ آسمان بر سطح صافش بازتابيده مى‌‌شد. در ميانه‌‌ى اين چشم‌‌اندازِ دلكش، کناز خیزابه‌های لاجوردینِ دریاچه، دهكده‌‌اى بزرگ با خانه‌‌هاى چوبى و بالكن‌‌هايى رنگ خورده از گُل‌‌هاى سرخ و زرد ديده مى‌‌شد. در خيابان‌‌هاى تميز و آفتابگيرِ بين خانه‌‌ها، مى‌‌شد مردمى با سر و وضع آراسته را ديد. با ديدن‌‌شان ناگهان از برهنگى و آلودگىِ بدنم خجالت كشيدم.

خوش‌‌پوش به درياچه اشاره كرد و گفت:”نگران زشتىِ بدنت نباش. به تازگى از جهانى انباشته از سايه‌‌ها گريخته‌‌اى و ناپاكىِ كالبدت ميراث آنجاست. به آب بزن و سر و تنت را بشوى. خواهى ديد كه از شر بيشترِ اين آلودگى‌‌ها خلاص مى‌‌شوى.”

با راهنمايى‌‌اش به سوى درياچه شتافتم و با ترس و دلهره در ژرفاى خنك و زلالش فرو رفتم. هنگامى كه با احساسى بى‌‌سابقه از سبكى و پاكيزگى از آب خارج شدم، خوش‌‌پوش را ديدم كه با دو تن ديگر در ساحل درياچه ايستاده و پوستينى آبى‌‌رنگ و شلوارى كتانى را برايم آورده‌‌اند. با قدردانى از آب بيرون آمدم و لباس‌‌هاى جديدم را پوشيدم. تجربه‌‌ى بر تن داشتنِ چيزى جز رداى چرك و ژنده‌‌ى هميشگى برايم تازگى داشت. هنگامى كه بافت لطيف لباس‌‌هاى زيبايم با بدن پاكيزه‌‌ام تماس يافت، حس كردم در رهايى از شر آلودگى‌‌ها و زشتى‌‌هاى جهان قبيله‌‌ام كامياب شده‌‌ام.

 

 

ادامه مطلب: بخش سوم

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب