بخش سوم:
همراه با خوشپوش و همراهانش در كرانهى درياچه ايستادم و چهرهام را به نوازش نسيم خنك بامدادى سپردم. تصوير پرعظمت كوههاى ارغوانى، با وزيدن بادى ملايم چروك خورد و در چين و شكنهاى سطح درياچه درهم ريخت. با شادابى اين منظره را نگريستم و خاطرهى سردِ عمرى زيستن در دنياى قبيلهام را به دست فراموشى سپردم. انگار كه سالها در اين جهانِ فريبا زيسته و تجربهى گذشتهى خاكسترينم چيزى جز كابوسى زودگذر نبوده باشد.
خوشپوش وقتى نقش آسودگى و خرسندى را بر چهرهام ديد، گفت:”مردم در كارِ آماده ساختن خانهاى برايت هستند، چنان كه به تازگى براى من نيز چنين كردند. آسوده باش كه زندگى خوبى خواهى داشت.”
يكى از همراهانش گفت:”مىتوانى از فردا همراه ما به ماهيگيرى بيايى و راهِ ثروتمند شدن را بياموزى، و هر فصل لباسى نو بر تن كنى.”
با كمى ترديد گفتم:”از لطفتان سپاسگزارم. بىترديد ماندن در دهكدهاى چنين پاكيزه و ميان مردمى اين قدر مهربان، دلپذير است. اما پيش از تصميم گرفتن در مورد ماندن و رفتن، بايد چيزهايى را بدانم.”
ماهيگير گفت:”حق با توست، همهى نوآمدگان از دنياى قبيله، چند روزِ نخست ورودشان به دهكده را در گيجى و بىخبرى سپرى مىكنند و به دنبال راهى براى كنار آمدن با رنگهاى بيشمارِ اين جهان مىگردند. تو خيلى زود به فكر آنچه كه نمىدانى افتادهاى. شايد ما بتوانيم برخى از پرسشهايت را پاسخ گوييم.”
گفتم:”نخستين پرسشى كه دارم در مورد خودِ اين جهان است. اينجا كجاست؟ چرا زمانى كه در قبيله بوديم از اينجا خبرى نداشتيم؟ و چرا حالا اثرى از قبيله نمىبينيم؟”
ماهيگير گفت:”اينجا جهانِ راستين است. همهى ما در آغاز به عبث مىپنداشتيم مرزهاى دنيا با قلمرو قبيله تعريف مىشود. اما حالا ما گذرندگان از مرز عدم، اين جهان غنى و شگفتانگيز را ديدهايم و مىدانيم كه قبيله توهمى تلخ بوده كه اكنون ديگر از بين رفته است.”
گفتم:”شايد حقيقى نمودن اين جهان و زيبايىهايش براى شما كه مدتى بيش از من ساكنِ آن بودهايد، طبيعى باشد. اما براى من كه به تازگى از قبيله گريختهام، تجربهى رويارويى با شمن و شاه واقعىتر از آن مىنمايد كه بتوانم كل ماجرا را توهمى ناخوشايند بدانم. از كجا مىدانيد كه اين جهان واقعىتر از قبيله است؟”
خوشپوش گفت:”خودت به اطراف بنگر، تنوع رنگها و زيبايى مناظر را در نظر بگير و بعد داورى كن. فكر مىكنى در برابر غناى اين جهان، برهوتى غمگين مانند قبيله، بختى براى اصالت دارد؟”
گفتم:”يعنى مىگويى هرگز قبيلهاى وجود نداشته است؟ يعنى من و تو در توهمى از ياد رفته يكديگر را ديدهايم؟ يعنى شمن و شاه هرگز وجود نداشتهاند و ما هيچ راهى براى بازگشت به قبيله نداريم تا دوستانِ زمان كودكىمان را از چنگ سايهها نجات دهيم؟”
گفت:” هيچ راهى براى بازگشتن به قبيله وجود ندارد. آيينهى سياه همچون مرمرى نفوذناپذير است و جز تصويرى وهمآلود چيزى را نشان نمىدهد. قبيله، رويايى كابوسگونه بوده كه تمام اعضاى دهكده زمانى اسيرش بودهاند و تنها پس از بيدارى از آن به جهان راستين وارد شدهاند. آنچه كه واقعيت دارد، دهكده است و آسمان آبى و خورشيد تابان، و درياچهى زلالى كه مىتوان در سطح آيينهگونش چهرهى خويش را فارغ از شرم نگريست. مگر بهشتى كه شاعران قبيله وصف مىكردند، بيش از اين بود؟”
گفتم:”اما شاعران چيزهاى ديگرى هم گفتهاند. مىگفتند ديوار سپيدى كه ناظران از آن سويش ما را مىنگرند، واقعىترين چيز در دنياست. من از زمان ورودم به اين جهان رنگهاى بسيارى را ديدهام، اما هيچ جا اثرى از سپيدى نيافتم. شايد در حاشيهى اين منظرهى رنگين مرزهايى ديگر وجود داشته باشد كه جهانهايى واقعىتر را از چشمانمان پنهان نمايد.”
ماهيگير گفت:”در ميان مردم دهكده نام موجودى افسانهاى به نام دانا بر سر زبانهاست كه پاسخ تمام پرسشها را مىداند و بر قلهى كوهستان ارغوانى منزل دارد. مىترسم اگر از شك دربارهى واقعيت اين جهان دست بر ندارى، ناچار شوى رهسپارِ اين كوه مرگبار گردى. بيا و مثل ما فنون ماهيگيرى را بياموز تا به راحتى زندگى كنى.”
گفتم:”شمن نيز طرد شك و شادكامانه زيستن در قبيله را تبليغ مىكرد. ولى چه تفاوتى مىكند كه در قبيلهی سایهنشینان از پرسشهايم دست بكشم يا در دهکدهی ماهیگیران؟”
خوشپوش گفت:”طورى سخن مىگويى كه انگار ما پس از آن همه دلاورى در راه گريز از وهمِ شمن و حكمِ شاه، تفاوتى با مردمان مطيع قبيله نداريم. براى تفكيك آزادگان از بردگان، چه معيارى جز عبور از آيينهى سياه مىشناسى؟”
گفتم:”شايد قناعت به وضع موجود و ماندن در يك جا علامت مطيع بودن باشد، نه سرسپردگى به حكم ديگران. به ياد دارى كه شمن، آغشته بودن به سايه را علامت قبيلهنشينان مطيع مىدانست؟ به زير پايت بنگر و دربارهى آزادگىِ خويش داورى كن. فكر مىكنى ننگ سايه، آزادى گامهايت را محدود نكرده است؟”
خوشپوش و ماهیگیر به سايههایشان خيره شدند. بعد نگاهشان از زیر پایشان به زیر پایم لغزید. وقتى ديدند زمينِ زير پايم به تيرگىِ سايهاى آغشته نشده، شگفتزده به هم نگاه کردند. خوشپوش گفت:”آن هنگام كه در باتلاقهاى اطراف قبيله به تو برخوردم هرگز گمان نمىكردم چنين جسور و بىپروا باشى. اما هشدار، كه سختىهاى سفر لباسهاى زيبا و لطيفت را از بين خواهد برد، و تمام تلاشهايت براى رهايى از زشتىِ خويش، بر باد خواهد رفت.”
لباسهاى زيبايى را كه بر تن داشتم، در آوردم و به ماهيگير سپردم. گفتم:”از آن مىترسم كه دغدغهى لباس همچون دلهرهى ردا بر تنم چنگ زند و زنجير سايهاى را بر پاهايم بیاویزد.”
ماهيگير گفت:”زنهار كه خروج از دهكده كارى خطرناك است. سواران سياهپوش زروان در اين جهان نيز تاخت و تاز مىكنند، و مسافرانِ سرگردان در جادهها را طعمهى خويش مىسازند. مىگويند كه تنها ساكنان شهرها و دهكدهها از گزند حملهى ايشان در اماناند.”
گفتم:”اگر مىخواستم از گزند سواران زروان پرهيز كنم، در زندان قبيله مىماندم.”
اين را گفتم، گامهاى برهنهى بىسايهام را بر ماسههاى درخشانِ ساحل درياچه نهادم و در مسير كوههاى ارغوانى به راه افتادم.
خوشپوش، به آيين مردم دهكدهاش مشتى از آب درياچه را پشت سرم بر زمين ريخت و گفت:”بدرود، اى جنگجو.”
مسيرى كه درياچه را به كوهستان ارغوانى متصل مىكرد، به تدريج خشكتر و خشكتر شد، تا اين كه پس از دو روز راهپيمايى، به كوره راهى در دل بيابانى خشك و بىآب و علف رسيدم. تازه در آن هنگام دريافتم افقى كه از دور درخشان و نورانى به نظر مىرسيد، در واقع جز شنزارى برهوت نبوده است. بيابانگردان مهربان و سختكوشى كه در آن حوالى مىزيستند، گفتند كه مسير كوهستان ارغوانى از دل كوير مىگذرد، و دربارهى قبايل خونخوار ساكن اين منطقه هشدارها دادند. من كه در تصميم خويش پابرجا بودم، از پيچ و خمِ تابش سوزانندهى خورشيد و زنهارهاى بيابانگردان گذشتم و بر فراز و نشيب تلماسههاى زردرنگ به سوى اندامِ وسوسه كنندهى كوهستان ارغوانى پيش رفتم.
بامداد سومين روزِ راهپیمایی در كوير بود كه از دور لكهى سياهى را بر پهنهى يكنواخت بيابان ديدم. در دو روز نخست آن قدر به دنبال سرابهاى جوراجور دويده بودم كه ديگر به چشمانم اعتماد نداشتم. با خود قرار گذاشته بودم تا فقط به منظرهى پرابهت و دوردستِ كوه اعتماد كنم و از آن راستا منحرف نشوم. با اين وجود، لكهاى كه در آن صبحدمِ آفتابى ديدم، آن قدر واقعى و پايدار مىنمود كه مرا به خروج از مسيرم واداشت. در حالى كه از گوشهى چشم به كوهستانِ نشسته بر افق مىنگريستم، به سوى لكه پيش رفتم.
با نزديكتر شدنم، اطمينان يافتم كه چيزى جز سراب ديدهام. لكهى تيرهى مقابلم، از سايهى چند سواركار تشكيل شده بود كه بر شنهاى آفتاب خورده به دور چيزى مىچرخيدند. وقتى نزديكتر شدم، ديدم كه پيكرى نحيف و لاغر را دوره كردهاند. چون حالت مهاجم سواركاران و سكون پيكر نحيفِ ميانشان را ديدم، احساس خطر كردم. ترسى قديمى از سواران زروان در دلم سر بر كشيده بود، و نگرانِ آن بودم كه با پاى خويش به دامشان كشيده شده باشم. با اين وجود دل را به دريا زدم و دوان دوان به سويشان شتافتم.
پيكر خميدهى ميان سواران به پيرمردى تعلق داشت كه در تنپوشِ گشاد خاكى رنگى فرو رفته و سر و صورتش را در زير سربندى پارچهاى پوشانده بود. از زير سربند مىشد چهرهى لاغر و چروكيدهاش را ديد، كه در ريشى بلند و نقرهگون قاب شده بود. پاهاى لاغر و كبره بستهاش كه از زير دامن بالاپوشاش بيرون زده بود، بر سايهاى صريح تكيه داشت. سواركاران با بىقرارى در اطرافش تاخت و تاز مىكردند و پيكر خميدهاش را در زير سايههاى سهمگينشان مىفشردند.
چهرهى سواران در زير نقابى چرمين پنهان بود. بر لبادههاى قهوهاىشان نقش سوسمارى مرواريد دوزى شده بود و ظاهرى آراسته به ايشان مىبخشيد. يكى از سواران كه بر دستار مرصعش جواهرى درخشان نشانده بود، در هنگامهى تاختوتازِ سواران ايستاده بود و داشت با لحنى تهديدآميز با پيرمرد صحبت مىكرد.
بىترديد از دور، در يكنواختى برهوتِ پيرامونم، مرا ديده بودند. پس همانطور مستقيم پيش رفتم و بدون مكث وارد حلقهى سواران شدم، و به نرمى گفتم:”پرسشى دارم، كيست كه به من پاسخ گويد؟”
سركردهى سواران به سويم برگشت و توانستم بخشى از چهرهى سياه و آفتابسوختهاش را از لابهلاى شكافهاى نقابش ببينم. چشمان بدخواه و وحشىاش از ميان صورتى پرمو به پيكر عريانم خيره شد، ولى هيچ نگفت.
پيرمرد كه انگار حضور سواران هيچ ناراحتش نمىكرد، با صدايى آرام و شمرده گفت:”بگو پسرم، مىخواهى چه بدانى؟”
گفتم:”به دنبال راهى مىگردم تا به كوهستان ارغوانى برسم و از دانا راه اطمينان يافتن از واقعيت خويش را، و راز ديوار سپيد را بپرسم.”
پيرمرد گفت:”من راهى آسانتر سراغ دارم كه تو را زودتر به پاسخ مىرساند. . .”
ناگهان صداى خشن يكى از سواران، حرف پيرمرد را بريد:”خاموش، عارف، ما دستور داريم براى هميشه جهان را از شرِ گفتار گمراه كنندهات پاك كنيم. تلاش نكن تا در دمِ مرگ اين جوان را فريب دهى و او را هم به سرنوشت خويش دچار سازى.”
به سوى سركردهى سواران برگشتم و پرسيدم:”اين پيرمرد كيست؟”
سركرده با همان لحن دژم گفت:”به تو ارتباطى ندارد، جوانك. از آنجا كه لباسى بر تن ندارى، نمىدانيم از كدام طايفهاى، اما واى به حالت اگر از مردانِ عشيرهى مار باشى. پيش از آنكه تصميممان تغيير كند، جانت را بردار و برو.”
پيرمرد بدون توجه به لحن خشن سواركاران، با همان صداى آرام و مطمئن گفت:”مرا عارف مینامند و از آنجا كه به نظرِ جادوگر طايفهى صحرانشينان حرفهايى گمراه كننده مىزنم، به مرگ محكوم شدهام.”
پرسيدم:”مگر چه مىگويى كه در اين مردان قوىهيكل چنين خشم و هراسى ايجاد كرده است؟”
يكى از سواران گفت:”جوانك، بهتر است هيچ ندانى وگرنه تو نيز در مجازات او شريك خواهى شد.”
با به ياد آوردنِ آنچه كه در بارگاه شاه ديده بودم، در اعتماد به نفسِ پيرمرد شريك شدم. پس به سويش برگشتم و گفتم:”و اگر بخواهم بدانم؟”
سركردهى سواران گفت:”حرفهاى اين پيرمرد همچون رنگِ برف، باعث گمراهى مىشود. ما اجازهى فريب خوردن را به هيچ كس نمىدهيم. فريبكار و فريب خورده هر دو بايد مجازات شوند.”
گفتم:”من از جهانى آمدهام كه مردمانش بسيار شبيه به شما مىانديشيدند. امروز اثرى از آنجا نمىبينم، و دور نيست كه واحهى شما نيز در تار و پود تعصبتان غرق شود و به دنيايى بسته و منزوى تبديل گردد.”
سركرده گفت:”دلواپسِ جهان ما نباش. فكر جان خود باش كه اگر كمترين شكى در گمراهىات ببريم، خونت هدر خواهد بود.”
گفتم:”چنان سخن مىگويى كه گويى دقيقا مىدانى گمراهى چيست؟”
سركرده گفت:”آرى، مىدانم، هرآنچه به ما دستور دادهاند، راه است و جز آن گمراهىست.”
گفتم:”چنين گفتارى را پيش از اين از زبان سربازان شاه شنيدهام. من راه و بيراه خويش را خود تعيين مىكنم. آرامش عارف بيش از خشم شما به مسير من نزديك است. پس ما را به حال خود گذاريد و به راه خود برويد.”
سركردهى سواران پوزخندى زد و در حالى كه شمشير درخشانش را از غلاف خارج مىكرد، گفت:”بايد جنگجوى شجاعى باشى كه مىخواهى يك تنه با مردان دلاور من بجنگى.”
بدون اين كه چيزى بگويم وضعيتى دفاعى به خود گرفتم و در برابرش محكم ايستادم. اگر مىتوانستم يكى از آنها را از اسب به زير كشم و به شمشير خميده و تيزشان دست يابم، اين امكان فراهم مىشد كه با بقيه به شكلى عادلانهتر بجنگم. سواران كه حالت مبارزهجويانهام را با دست خالى ديدند، هلهلهاى كردند و با شمشيرهاى آخته به سويم تاختند. اسب سركرده كه پيشاپيش بقيه مىتاخت، در چند قدمىام پا سست كرد و انگار كه با ديدن پيكر بىسايهام هراسان شده باشد، بر روى دو پا بلند شد و رم كرد. پيش از آن كه من يا سركرده متوجه ماجرا شويم، ماسهها به جوشش در آمدند و اسب، انگار كه در بركهاى از شن افتاده باشد، همراه با سوارش در زمين فرو رفت.
زمزمهاى هراسزده از ساير سواران برخاست:”دزدريگ، دزدريگ. . .”
همه مركبهايشان را هى كردند تا بگريزند. اما جوششِ زمين به سرعت به همهجا گسترش يافت و آنها را يكى پس از ديگرى در كام خود فرو بلعيد. يكى از آنها تلاش كرد از مركبش پياده شود اما پايش در ركاب گير كرد و به دنبال اسبش به قعر ماسهها كشيده شد. در يك چشم به هم زدن همهى سواركاران در زمين مدفون شدند و اثرى از ايشان بر جاى نماند.
من كه همچنان در حالت تدافعىام ايستاده بودم، بهتزده پرسيدم:”چه شد؟”
عارف با همان آرامش پیشین گفت:”جانورى در زير خاكهاى اين بيابان زندگى مىكند كه از اسب صحرانشينان تغذيه مىكند. او در زير ماسهها مىخزد و آنها را به درون دهان مخوفش فرو مىمكد. اگر اسب، سوارى هم داشته باشد به همراه او طعمهى دزدريگ مىشود.”
گفتم:” پس نام آن دزدريگ است.”
گفت:”آرى، و به ندرت در صحرا ديده مىشود. اين يكى بىترديد به دليل حضور من به اينجا آمده بود.”
گفتم:”چرا؟ مگر حضور تو چه اثرى دارد؟”
گفت:”من نظركردهى ناظران، و واقعىترين موجودِ اين جهان هستم.”
شادمان گفتم:”پس لابد مىتوانى راه رسيدن به دانا را به من نشان دهى.”
عارف گفت:”دانا موجودى موهوم و افسانهايست كه مىگويند در كوههاى ارغوانى زندگى مىكند. بخت با تو همراه بوده كه به جاى سرگردان شدن در پىِ افسانهى دانا، با من برخورد كردهاى. آنچه را كه مىخواستى از دانا بپرسى بازگو كن تا پاسخش را بدهم.”
گفتم:”اى عارف جهانديده، اصالتِ خودمان مبناى پرسشى است كه دارم. بگو بدانم، من چقدر واقعيت دارم؟”
عارف گفت:”شايد دانستن پاسخ براى تو ناخوشايند باشد.”
گفتم:”از روزى كه بر قانون منع پرسش در قبيله طغيان كردم، خطر برخورد با پاسخهايى ناخوشايند را نيز پذيرفتم.”
گفت:”حال كه چنين مشتاق دانستن هستى، بدان كه تو و تمام موجودات ديگرِ ساكن اين جهان، چيزى جز توهم نيستيد.”
غمى فراموش شده بر دلم سنگينى كرد و به ياد زمانى افتادم كه به موهوم بودن كل دنياى قبيلهام پى برده بودم. با اين همه كوشيدم تا وزن حقيقت را بر شانههايم تحمل كنم. به عارف گفتم:”من نيز در اين مورد مشكوك شده بودم. پس از خروج از قبيلهام همواره در واقعى پنداشتن اين جهان زيبا ترديد داشتم.”
عارف گفت:”ترديدت به جا بوده است. اما به ياد داشته باش كه تمام جهانها به يك اندازه موهوم نيستند. دنياهايى مانند قبيلهات كه با آيينهى سياهى به اينجا راه دارند، جهانهاى بسته خوانده مىشوند. ساكنان اين دنياها كمتر از ما حقيقت دارند. موجوداتى مانند تو، كه از جهانهاى بسته به اينجا سفر مىكنند، در واقع به درجهىاى بالاتر از واقعيت دست مىيابند.”
گفتم:”اما كدام معيار است كه درجهى واقعيت ما را تعيين مىكند؟ من در آن هنگام كه در قبيلهام مىزيستم به نظر خودم كاملا حقيقت داشتم و دوستان و اطرافيانم هم چنين بودند. امروز هم با كسانى مانند تو روبرو مىشوم كه به واقعىتر بودنِ خويش باور دارند. كيست كه بتواند در ميان اين ادعاهاى موازى دربارهى اصالتِ هستىمان داورى كند؟”
عارف گفت:”در مورد ديوار سپيد چيزى شنيدهاى؟”
گفتم:”آرى، با وجود حكم شمن كه انديشيدن به رنگ سپيد را منع مىكرد، شاعران قبيلهى ما گهگاه به چنين ديوارى اشاره مىكردند. مىگفتند ناظران در پشت آن منزل ساختهاند و همچون زروانِ هراسآور ما را مىنگرند.”
عارف گفت:”در اين خرافهها رگههايى از حقيقت وجود دارد. به راستى ديوارى سپيد وجود دارد كه ناظران در پشت آن نشستهاند و ما را مىنگرند. نزديكىِ ما به اين ديوار است كه درجهى واقعى بودنمان را تعيين مىكند. داورانِ نهايى واقعى بودنِ ما، ناظران هستند.”
پرسيدم:”جاى اين ديوار را مىدانى؟”
گفت:”اين ديوار جايى ندارد و نزديك شدن به آن ناممكن است. سپيد، رنگى مستقل و جداگانه نيست، بلكه ماهيتى است كه از تركيب تمام رنگها پديد مىآيد. ديوار سپيد، كل جهان رنگارنگِ پيرامون ماست.”
گفتم:”منظورت را نمىفهمم.”
گفت:”مقصودم آن است كه ناظران در همه جا حضور دارند و ديوار سپيد در سراسر جهان ما كشيده شده است. از آن روست كه همهى ما بختى بلند براى دستيابى به واقعيت داريم. موجوداتى كه در جهانهاى بسته زندگى مىكنند، تنها رنگهايى تيره و خاكسترى را تجربه مىكنند. به همين دليل هم يك گام از ديوار سپيد و چشم ناظران دورتر قرار دارند.”
گفتم:”حرفهايت خيلى جالب است، به اين ترتيب بايد راهى براى عبور كردن از اين ديوار سپيد و وارد شدن به جهان ناظران وجود داشته باشد.”
عارف بر خود لرزيد و گفت:”حرفى سهمگين را بر زبان آوردى. اى موجودِ ناچيز و خُرد، تو كيستى كه بخواهى از ديوار سپيد بگذرى؟ عبور از ديوار سپيد علاوه بر ناممكن بودن، غيرمجاز هم هست. هيچكس حق ندارد آرزوى برابرى با ناظران را در دل بپروراند. واقعىترين وضعى كه ما مىتوانيم بدان برسيم، آن است كه چشم ناظران را از آن سوى ديوار سپيد به سوى خويش جلب كنيم. در اين حالت، قهرمان داستانى مىشويم كه ناظران روايت مىكنند، و در جهان آنها انعكاسى از وجودمان پديد مىآيد.”
گفتم:”من تصميم ندارم در جهانى غيرواقعى اسير گردم و به منزلتِ پژواكى بسنده نمايم. مجاز يا غيرمجاز، مىخواهم ديوار سپيد را بيابم و از آن بگذرم و تا پایهى ناظران واقعى شوم.”
عارف گفت:”خطاى تو در اين جاست كه مىخواهى به دنياى ناظران منتقل شوى. ارادهى ساكنان آن سوى ديوار بر اين قرار گرفته كه ما واقعيتى فرودستتر از ايشان داشته باشيم. خردمند آن كسى است كه ارادهى ناظران را دريابد و خود را با آن هماهنگ سازد. تنها در این هنگام در واقعیت ایشان شریک خواهیم شد.”
گفتم:” اما چگونه مىتوان با ارادهی ناظران هماهنگ شد؟”
عارف گفت:”با عشق ورزيدن به آنها و رضايت دادن به هر آنچه كه ارادهى ايشان بدان قرار گيرد.”
گفتم:”اما عشق ورزيدن به كه و راضى گشتن از چه؟ ما فقط فكر مىكنيم كه موجوداتى نامعلوم در آن سوى ديوار سپيدى ناشناخته، وجود دارند. چگونه مىتوانيم بدون اينكه چيزى بيشتر در موردشان بدانيم به آنها عشق بورزيم؟ و چرا بايد از ارادهشان راضى باشيم؟”
عارف گفت:”زيرا تنها در اين صورت است كه ناظران به ما مىنگرند و ما واقعيت مىيابيم.”
گفتم:”از كجا معلوم كه ناظران عشق ما را دريابند و رضايتمان نگاهشان را جلب كند؟”
گفت:”مگر نديدى مردان طايفهى سوسمار چگونه در كام دزدريگ بلعيده شدند؟ اين دليل براى اثبات واقعيت من كافى نيست؟ اگر من واقعىترين شخصيتِ اين داستان نبودم و وزن نگاه ناظران را بر گُردهى خود تحمل نمىكردم، چگونه مىتوانستم چنين آسان از چنگ شمشيرزنان طايفه خلاص شوم؟”
گفتم:”شايد آنچه كه رخ داد از نتايج ارادهى من براى واقعيت يافتن باشد، نه از كرامات عشق تو به ناظران.”
عارف گفت:”گرهى اين شايدها را نمىتوان با عقل و استدلال گشود. تنها راهى كه براى فهميدن طبيعت ناظران وجود دارد، آن است از من پيروى كنى. همراه من به صحرا بيا و در خيمهى كوچكى كه دارم زندگى كن. شايد به اين ترتيب شيوهى عشق ورزيدن به ناظران را بياموزى.”
گفتم:”سواران سياهپوش زروان مرا دنبال مىكنند. فرصتى براى ماندن در جايى ندارم و نمىخواهم به خاطر تنبلىام طعمهشان گردم.”
گفت:”سواران زروان به خيمهى من راه ندارند. من در مركز نگاه ناظران قرار دارم و به همين دليل هم نمىتوانند آسيبى به من برسانند. با من بيا و عمر خود را در راه عشق ورزيدن به ناظران سپرى كن تا نتيجهى عظيمش را دريابى.”
پرسيدم:”تو كه عمرى چنين كردهاى به چه نتيجهاى رسيدهاى؟”
عارف گفت:”توانستهام بر وسوسههاى درونى خويش غلبه كنم. سالهاست كه روياى آيينهاى سپيد را مىبينيم كه در قلهى كوههاى ارغوانى قرار گرفته و تنها بخشِ ديدنى از ديوار سپيد است. اين رويا را بارها ديدهام، اما از آنجا كه يقين دارم وسوسهى كوهستان ارغوانى مرا از عشق ناظران دور مىسازد، هرگز فريب نخوردهام و به سوداى يافتن آيينه، اين كوير باشكوه را رها نكردهام.”
گفتم:”شايد اين رويا راست و ماندنت در اين صحرا خطا باشد.”
عارف گفت:”پس از عمرى عشق ورزيدن به ناظران اينقدر مىدانم كه ناظران ماندنم در اين صحرا را تقدیر کردهاند. من قهرمان داستانى هستم كه ناظران روايت مىكنند، و اقامت در اين صحرا نقشى است كه بر عهده دارم.”
گفتم:”شايد ارادهى ايشان بر خلاف آنچه كه خودت مىخواهى، بر اين قرار گرفته باشد كه نقشى حاشيهاى را ايفا كنى. شايد براى اين خواستهاند در اين صحرا بمانی كه روزى مسافرى مانند من از اينجا بگذرد و همين مكالمه را با او داشته باشى.”
عارف كه سرسختىام را ديد، سكوت كرد و سری به انکار تکان داد. پس روى در راه نهادم و گفتم:”از كمكى كه به من كردى سپاسگزارم. از صحرا خواهم گذشت و آيينهاى را كه گفتى در کوهستان خواهم يافت. شايد در آن هنگام، در مورد اهميت نقش خويش در داستانى كه ناظران روايت مىكنند، اطمينان يابم. آنگاه كه واقعيتى همپايهى ناظران بيابم، موجوداتى همچون تو كه خود را واقعى مىدانند، به سطرى كوتاه از داستان زندگىام تبديل خواهند شد.
ادامه مطلب: بخش چهارم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب