بخش چهارم

بخش چهارم:

پس از پشت سر گذاشتن كوير، زمين دوباره سرسبز شد و رگبارهایی پراكنده هر از چندگاهى خاک را مهمان ‌‌كردند. سكون و گرماى كوير جاى خود را به بادى ملايم و خنك سپرد و راه درازى كه به كوهستان ارغوانى مى‌‌رسيد، از ميان دشتی پهناور گذشت و به جنگلى انبوه ختم شد، که درختان خزان‌‌زده‌‌و برگهایی سرخ‌‌فام داشت. در آنجا كه دشت پايان مى‌‌يافت و نخستين درختان جنگل اسرارآميز قد بر مى‌‌افراشتند، به كاروانى از بازرگانان بر خوردم كه در حال دور زدن جنگل بودند، و از وارد شدن بدان پرهيز داشتند. آنها از شنيدن اين كه كوهستان ارغوانى را آماج كرده‌‌ام، شگفت‌‌زده شدند و مرا از ادامه‌‌ى راه بر حذر داشتند. مى‌‌گفتند جنگلى ميان ما و كوه قرار دارد كه همگان از ورود بدان گريزان‌‌اند. راهِ طولانى و امنى را مى‌‌شناختند كه جنگل را دور مى‌‌زد و شايع بود كه به كوهستان ارغوانى منتهى مى‌‌شود، اما هيچكس نقشه‌‌ى دقيق آن را نداشت. مسیری که در پیش گرفته بودند، مخالف جهت کوه بود. گفتم که قصد ندارم کوهستان را در پشت سرِ خود پنهان کنم و با هر گام قدمی از آن دور شوم. وقتى ديدند بر تصميم خود براى عبور از ميان جنگل پافشارى مى‌‌كنم، داستان‌‌هاى هراس‌‌آورى از ديوهاى ساكن آنجا و وحشيگرى‌‌هايشان برايم تعريف كردند. اما با ديدن سايه‌‌هاى تيره و سنگينى كه بر بدن فربه بازرگانان آويخته بود، عزم خويش را جزم كردم و به درون جنگل گام نهادم.

كوره‌‌راهى كه از ميان درختان مى‌‌گذشت، با هرگام بيشتر و بيشتر در علف‌‌ها و بوته‌‌ها فرو مى‌‌رفت. كم كم تراكم خفقان‌‌آور درختان بر پيكرم فشار آورد و تپش‌‌هاى شاخ و برگ‌‌ها در برابر نسيم ملايم ظهرگاهى مايه‌‌ى سرگيجه‌‌ام شد. هنوز دير زمانى از ورودم به جنگل نگذشته بود كه كوره‌‌راه در اين هياهو گم شد، و مرا با سرگشتگى‌‌ام بر جاى نهاد.

انبوهىِ درختانِ بالاى سرم چنان بود كه ديدن صخره‌‌هاى ارغوانىِ كوهستان را ناممكن مى‌‌ساخت. پس دل به دريا زدم و در راستايى كه خود درست مى‌‌پنداشتم به حركت خويش ادامه دادم. با هر قدمى كه بر مى‌‌داشتم بيشتر و بيشتر در دل شاخ و برگ سرخ درختان فرو مى‌‌رفتم. مناظر اطرافم چنان بود كه انگار در جنگلى از آتشِ روينده محصور شده باشم، و اين به خودىِ خود ترس‌‌آور بود. با اين وجود انديشه‌‌ى ديوار سپيد نيرومندتر از هر هراسى بود.

غروبِ همان روز بود كه با نخستين ساكن جنگل روبرو شدم. در ميان سايه‌‌هاى دراز درختان سرگردان بودم كه حركتى در گوشه‌‌اى نظرم را به خود جلب كرد. ابتدا از فكر اين كه ديوى در گوشه‌‌اى كمين كرده، بر خود لرزيدم. اما اندیشیدن به بختِ جنگجو بودن، هراس را از خاطرم زدود. به سوى موجودى كه در ميان سايه‌‌هاى درختان پنهان شده بود، رفتم و با كنار زدن برگ‌‌هاى پهنِ درختچه‌‌اى، خود را با مردى جوان رويارو ديدم.

مرد جنگلى، با لباسى فرسوده از برگ گياهان بدنِ نحيف و بى‌‌قواره‌‌اش را پوشانده بود. جاى زخمى عميق بر پيشانى‌‌اش مانده بود، كه ادامه‌‌اش به چشمى كور منتهى مى‌‌شد. وقتى برگ‌‌ها را كنار زدم و او را از مخفى‌‌گاهش محروم كردم، كوشيد بگريزد، اما شاخ و برگ لباسش را در چنگ گرفتم و وادارش كردم بر جاى خود بايستد.

مرد جنگلى كه سراپايش از هراس به لرزه افتاده بود، با صدايى ضعيف و مرتعش شروع كرد به عجز و لابه و با لحنى رقت‌‌آور از من خواست تا رهايش كنم و از خوردن‌‌اش صرف نظر نمايم. من كه يكه خورده بودم، بدون رها كردن لباسش گفتم:”اى جوان هراسان، من قصد ندارم تو را بخورم. تنها مى‌‌خواهم راه را از تو بپرسم. بيهوده نگران نباش.”

كمى آرام‌‌تر شد و پرسيد:”يعنى مى‌‌خواهى بگويى تو از نسل ديوها نيستى؟”

خنديدم و گفتم:”نه، من يك مسافرِ عادى هستم كه در جنگل گم شده‌‌ام.”

جنگلىِ يك چشم با لحنى لرزان گفت:”پس چرا لباس بر تن ندارى و با گام‌‌هايى بلند و مطمئن، مانند ديوها راه مى‌‌روى؟”

گفتم:”لباس خود را به دليل بيزارى از سايه‌‌ها از دست نهاده‌‌ام و بلندى گام‌‌هايم مديونِ قصدى است كه دارم.”

گفت:”ديوِ بزرگ از كسانى كه بدين گونه راه مى‌‌روند دلِ خوشى ندارد. هر لحظه ممكن است سر برسد و به خاطر اين جسارت، نابودت كند. ديو بزرگ هرگز به سادگى قربانيانش را رها نمى‌‌كند و پيش از آن كه آنها را بخورد، بلاهايى بر سرشان مى‌‌آورد كه از زاده شدن پشيمان شوند.”

گفتم:”من با ديوها كارى ندارم، تنها به دنبال راهى مى‌‌گردم تا به كوه‌‌هاى ارغوانى برسم.”

جنگلى گفت:”رسيدن به آنجا ناممكن است. چون ديوِ بزرگ ما را از رفتن بدان سو منع كرده است و هركس كه بر خلاف فرمان او كارى انجام دهد طعمه‌‌اش مى‌‌شود. هيچ راهى براى رسيدن بدانجا وجود ندارد.”

گفتم:”من راهى دراز را براى رسيدن به اين كوه‌‌ها پيموده‌‌ام. هيچ فرمان و منعى نمى‌‌تواند مرا از ادامه‌‌ى مسيرم باز دارد. راه رسيدن به كوه‌‌ها را به من نشان بده. در مقابل قول مى‌‌دهم اگر سالم به آنجا برسم و به قدر ناظران واقعى گردم، تو و مردمت را از چنگ كابوسِ ديو بزرگ رهايى بخشم.”

با صدايى ترسيده گفت:”چنين حرفى را بر زبان نياور. اگر ديو بزرگ بفهمد كه من چنين جمله‌‌اى را شنيده‌‌ام، شام امشبش خواهم شد. اگر مى‌‌خواهى به سوى كوه‌‌ها حركت كنى و در ضمن از قلمرو فرمانروايى ديو بزرگ دور شوى، بايد همواره به سوى سرخ‌‌ترينِ درختان پيش بروى.”

لباسش را رها كردم و گذاشتم بگريزد. با جستى به ميان شاخ و برگ درختان فرو رفت و در يك چشم به هم زدن ناپديد شد. از مسيرى كه گفته بود راه خود را پى گرفتم. بر خلاف آنچه كه گمان مى‌‌كردم، دنبال كردن سرخ‌‌ترين درخت كار دشوارى نبود. با هر چند قدمى كه بر مى‌‌داشتم درختى را مى‌‌ديدم كه از بقيه پررنگ‌‌تر است و به همان سو پيش مى‌‌رفتم. اين چنين بود كه تا هنگام غروب راه رفتم و پس از فرو رفتن سرخىِ درختان در تاريكى شبانه، تصميم گرفتم بر جاى خود بمانم و تا هنگام دمیدن صبح در گوشه‌‌اى استراحت كنم.

اما سرماى شبانگاهى در بدنم نفوذ ‌‌كرد و در يك جا ماندنم را دشوار ‌‌ساخت. وقتى از دوردست‌‌ها صداى سم‌‌ضربه‌‌هاى مخوفى را شنيدم كه در ميان زمينه‌‌ى تيره‌‌ى درختان مى‌‌پيچيد، انگيزه‌‌ى گريز از سواران زروان هم به ميل به حركت كردن و گرم شدن افزوده شد. پس از جا جستم و به سرعت در راستايى كه درست مى‌‌پنداشتم به راه افتادم. چنان مى‌‌نمود كه سواران زروان نزديك باشند. مسافت زيادى را طى نكرده بودم كه درخشش نورى كم‌‌رمق از ميان درختان توجهم را به خود جلب كرد. با كنجكاوى بدان سو رفتم و چند قدم جلوتر، در محوطه‌‌اى خالى از درخت، هيمه‌‌ى آتشين بزرگى را ديدم. در اثر سرماى شب چنان كرخت و بى‌‌حس شده بودم كه شادمان از منظره‌‌ى شعله‌‌هاى رقصان آتش به آن طرف دويدم. وقتى به كنار هيمه رسيدم، دريافتم در ميان سايه‌‌هايى كه در لابه‌‌لاى درختان كمين كرده‌‌اند، محاصره شده‌‌ام. با ورودم به ميانه‌‌ى ميدان، زمزمه‌‌اى هراسيده از گوشه و كنار برخاست. سايه‌‌هایی پرشمار بيمناكانه به ابهام انبوه درختان پناه بردند.

سايه‌‌هاى فرو رفته در ميان درختان، جنگل‌‌نشينانى مفلوک و نزار بودند كه مثل جوان يك چشم لباس‌‌هايى بى‌‌قواره از برگ درختان بر تن داشتند. سايه‌‌ى در و پنجره‌‌ها روى بدنه‌‌ى پوك درختانى كه در اطرافم قد بر افراشته بودند، جلب نظر مى‌‌كرد. چنين مى‌‌نمود كه در ميدان مركزى شهر جنگلى‌‌ها سر در آورده باشم. ساكنان جنگل، با حالتى هراس‌‌زده در اطراف ميدان ايستاده بودند، اما انگار كه از چيزى جز من مى‌‌ترسيدند. نور آتش چنان چشمم را زده بود كه دقايقى طول كشيد تا دليل وحشت‌‌شان را دريابم.

در مقابلم، درست در كرانه‌‌ى ديگرِ ميدان، تختگاهى بزرگ نهاده بودند و پيكرى غول‌‌آسا و مهيب بر آن لميده بود. يك نگاه به وى كافى بود تا هويتش را دريابم. چشمان زرد درخشانش، شاخ‌‌هاى بلند و پيچ خورده‌‌اش، چهره‌‌ى جانورسانش، دندان‌‌هاى دراز مهيبش، و بدن تنومند پوشيده از پشم‌‌هاى تابدار و سياهش، شكى در مورد هويتش باقى نمى‌‌گذاشت. نرينه ديوى مهيب در برابرم بر تختگاه نشسته بود و در اطراف تختش چندين ديو ديگر ديده مى‌‌شدند كه بدن‌‌هايى كوچك‌‌تر داشتند و به قمه‌‌هايى پهن و عظيم مسلح بودند. در گوشه‌‌اى، در ميان سايه‌‌هاى لرزان، جنگلىِ يك چشم را تشخيص دادم كه با نگاهى شرمسار مرا مى‌‌نگريست.

دانستم كه در تله‌‌اى گام نهاده‌‌ام و با خطرى مهيب رويارو شده‌‌ام. با توجه به آنچه كه شنيده بودم، اين اربابان بدهيبت و رعاياى لرزان‌‌شان خطرناك‌‌ترين موجودات جنگل محسوب مى‌‌شدند. همين مردم هراسان، با ظاهر ترحم‌‌آميزشان بودند كه رهگذران را با نيرنگ به دسترس ديوها مى‌‌كشاندند و آنان را طعمه‌‌ى اين موجودات درنده مى‌‌كردند. بدان امید که مرگ شرم‌‌آور و گوسفندآسای خودشان شبی دیرتر فرا برسد. با نيم نگاهى دريافتم كه محاصره شده‌‌ام و راهى براى پناه بردن به امنیت يخ‌‌زده‌‌ى جنگل ندارم. پس قصد خويش را به ياد آوردم و تصميم گرفتم دست و پنجه نرم كردن با اين جماعت ناخوشايند را نيز فصلى ديگر از داستان نبردم بدانم.

پس به سوى سايه‌‌هاى اطراف ميدان گام برداشتم و خطاب به جوان يك‌‌چشم گفتم:”اى فرومايه، من تو را در جنگل با بهترين آرزوها ترك كردم و سخنانت را راست پنداشتم. حالا مى‌‌بينم كه اندرزت براى دورى گزيدن از قلمرو ديوها جز نيرنگى شوم نبوده است.”

يك چشم نگاهى وحشت‌‌زده به سوى تختگاه ديو بزرگ انداخت و گفت:”من هر آنچه را كه ديو بزرگ اراده فرمايد اجرا مى‌‌كنم. فرمان ايشان اين بود كه هر تازه‌‌واردى را با حيله يا زور به قلمروشان راهنمايى نماييم.”

نگاهى سخت به او انداختم و ديگر هيچ نگفتم. با گام‌‌هايى شمرده و سرى افراشته به سوى ديو بزرگ رفتم و در حالى كه مى‌‌كوشيدم بر دلشوره‌‌ام غلبه كنم، در برابر منظره‌‌ى مهيب تختگاهش ايستادم.

ديو بزرگ، كه عصايى زرد رنگ از جنس استخوان را در مشت مى‌‌فشرد، بر تختش نيم خيز شد و از وراى مردمك‌‌هاى گرگ‌‌آسايش نگاهى وحشيانه به من افكند. در برابر نگاهش تاب آوردم و در حالى كه خيره به چهره‌‌ى دهشتناكش مى‌‌نگريستم، گفتم:”گويا تو ديو بزرگ باشى.”

ديو بزرگ دهانش را گشود و منظره‌‌ى هراس‌‌انگيزِ دندان‌‌هاى تيزش را با موجى از نفس گندناكش در برابرم به نمايش گذاشت. خرناسه‌‌اى كشيد و گفت:”آرى، اى غريبه‌‌ى نفرين شده، من ديو بزرگ هستم. فرمانرواى جنگل، و ارباب اين مردم. گويا موجودى بى‌‌باك و جسور باشى، وگرنه به جاى آن كه اين چنين گستاخ با من سخن بگويى، در برابرم بر خاك مى‌‌افتادى و التماس مى‌‌كردى تا زودتر با مرگ پاداشت دهم و از رنجى كه خواهى كشيد رهايت نمايم.”

توفانى از هراس را كه مى‌‌كوشيد در بدنم رخنه كند، با نيروى اراده پس زدم و با همان صداى محكم پيشين گفتم:”من مسافرى هستم كه راهى دراز را براى اثبات واقعى بودنِ خويش طى كرده‌‌ام. تصميم ندارم در اين جنگل كشته شوم و بنابراين به عجز و لابه نيازى ندارم.”

ديو بزرگ لحظه‌‌اى مكث كرد و ناباورانه مرا نگریست، بعد با قهقهه‌‌اى مهيب خنديد. ديوهاى ديگرِ اطراف تختش به همراهش به خنده افتادند و جنگل‌‌نشينانِ ترسانِ لابه‌‌لاى درختان هم با صدايى مصنوعى و ناخوشايند كوشيدند نشان دهند كه حرف من برايشان خنده‌‌دار بوده است. ديو بزرگ پس از فارغ شدن از خنده گفت:”اى ابله، تو اين همه راه را طى كرده‌‌اى تا دريابى كه چقدر واقعى هستى؟ بديهى است كه همه‌‌ى ما واقعى و راستين هستيم. فكر مى‌‌كنى چه چيزى واقعى‌‌تر از گوشت بدن تو وجود دارد، وقتى زنده زنده بر آتش اين هيمه‌‌ها كباب گردد و در ضيافت ما خورده شود؟”

گفتم:”من از جهانى دوردست مى‌‌آيم كه در آن همگان همچون شما مى‌‌انديشيدند. ايشان نيز مى‌‌خواستند مرا در مراسمى قربانى كنند و خود را واقعى‌‌ترين چيزهاى جهان مى‌‌پنداشتند. افسوس كه در هر منزل از اين سرزمين زيبا، نطفه‌‌ى جهان‌‌هايى بسته را باز مى‌‌يابم.”

ديوى بلند قامت و تنومند نعره زد:”ارباب، شام امشب‌‌مان از جهانى بسته گريخته است. بايد چنين تنوعى را در فهرست غذايمان جشن بگيريم.”

ديو ديگرى كه صدايى خشن و وحشى داشت گفت:”اى نگون‌‌بخت، نمى‌‌دانم چرا وقتى از جهان بسته‌‌ات گريختى، نزد اهالى دهكده و ساكنانِ كوير آرام نگرفتى، شايد در آن هنگام ديرتر به چنگ ما مى‌‌افتادى و سال‌‌ها طول مى‌‌كشيد تا در شبيخون‌‌هايمان تو را طعمه‌‌ى خويش سازيم.”

ديو بزرگ غريد:”آنچه كه آشكار است، شام امشب ما شكارى غيرعادى است كه از امور بديهى پرسش مى‌‌كند.”

چون ديدم لحن‌‌شان خشمگين و رفتارشان خشونت‌‌آميز شده، احساس خطر كردم. به دنبال راهى براى بيرون شدن از اين مخمصه مى‌‌گشتم كه نگاهم به زمين افتاد و پاهاى برهنه‌‌ام را ديدم كه بر سينه‌‌ى خاكِ خالى از سايه نشسته است. به ياد برخوردم با سربازان شاه افتادم و پرسيدم:”اى ديوهاى مهيب، تا به حال نام جنگجو به گوش‌‌تان خورده است؟”

همهمه‌‌اى لگام گسيخته‌‌اى كه از ميان هيكل‌‌هاى نحيفِ پناه گرفته در ميان درختان برخاست، با نعره‌‌هاى پياپىِ ديوها خاموش شد. نوجوان لرزانى كه پهلوى فريبكارِ يك چشم ايستاده بود و چهره‌‌اش شباهتى به او داشت، با صدايى لرزان گفت:”آه، او هم داستان جنگجو را مى‌‌داند.”

به سويش برگشتم و گفتم:”در مورد جنگجو چه مى‌‌دانى؟”

گفت:”او نجات‌‌دهنده‌‌اى است كه گفته‌‌اند روزى مردم ما را آزاد خواهد كرد. . .”

هنوز جمله‌‌ى نوجوان بيچاره تمام نشده بود كه يكى از ديوها به سويش پريد و با يك ضربه‌‌ى قمه از كمر به دو نيم‌‌اش كرد. به زودى صداى زارىِ يك چشم كه همراه بقيه گريخته بود، از ميان تاريكى درختان به گوش رسيد.

من كه از خشونت ديو جا خورده بودم، گفتم:”پس، ماجرا چنين است. هر داستانى قهرمانى دارد و گويا جنگجو شخصيت اصلى قصه‌‌اى باشد كه ناظرانِ آن سوى ديوار سپيد براى هم تعريف مى‌‌كنند. تا به حال به هرجا كه گام نهاده‌‌ام رگه‌‌اى از آشنايى با جنگجو را ديده‌‌ام.”

ديو بزرگ كه انگار از مرور اسطوره‌‌ى جنگجو ناخوشنود بود، گفت:”اين حرف‌‌ها چه ارتباطى به تو دارد؟ بهتر است هرچه زودتر در برابر تخت من زانو بزنى و مرگ را آرزو كنى، وگرنه به دليل بر زبان راندن نام اين موجودِ موهوم دچار شديدترين عذاب‌‌ها خواهى شد.”

وقتى شروع به سخن گفتن كردم صدايم قدرتى داشت كه خودم را هم شگفت‌‌زده كرد. گفتم:”داستان جنگجو حقيقت دارد. ارتباط من با او در آن است كه مرا جنگجو مى‌‌نامند. چنان كه به راهنماى فريبكارم وعده كردم، روزى بساط ستم شما را برخواهم چيد، و خواهيد ديد كه اسطوره‌‌هاى كهنسال مردم ستمديده، غالبا درست است.”

يكى از ديوها با دودلى گفت:”دروغ مى‌‌گويى و مى‌‌خواهى از اين افسانه براى رهايى بهره بجويى. جنگجويى وجود ندارد و تو هم كسى جز يك مسافرِ تنها و درمانده نيستى. اگر مى‌‌خواهى زودتر از رنج آسوده شوى در برابر ديو بزرگ كرنش كن و درخواست كن تا با عذاب كمترى نابودت كند.”

گفتم:”داستان جنگجو، شايد همان داستانى باشد كه ناظران در حال خواندن‌‌اش هستند. من هم شخصيت اصلىِ اين داستان‌‌ هستم، پس قصد ندارم مرگ خويش را آرزو كنم. اگر در هويت من شك دارى، نگاهى به پاهايم بينداز. خواهى ديد كه بر خلاف شما وحشيان، اثرى از قيد و بندِ سايه بر پيكرم نيست.”

ديو بزرگ با شنيدن اين حرف برخاست و به سويم هجوم آورد. در برابر ميل براى گريختن مقاومت كردم و بر جاى خويش ايستادم. ديو بزرگ كه نگريختنم را باور نمى‌‌كرد، عصاى استخوانى‌‌اش را بالا برد و آن را به سوى سرم فرود آورد. با آرامشى كه براى خودم هم عجيب بود بر جاى ماندم و ديدم كه چطور دست ديو بزرگ و عصاى مخوفش همچون سرابى مبهم از ميان بدنم عبور كرد. دريافتم كه حدسم درست بوده است و اين جهان نيز به اندازه‌‌ى قبيله موهوم است.

ديو بزرگ كه از ناكامى‌‌اش در آسيب رساندن به من يكه خورده بود بار ديگر حمله كرد، و بارى ديگر. وقتى از هجوم آوردن به من و زمين خوردن خسته شد و درمانده بر گوشه‌‌اى خزيد، به سويش پيش رفتم و دستم را به سويش بلند كردم. ديو خود را بر زمين جمع كرد و دم مار مانندش را دور بدنش پيچيد و با هراس به من نگريست.

گفتم:”اى ديو درنده، حيله‌‌ات برايم آشكار و تختگاه قدرتت ويران شده است. مى‌‌دانم كه تمام مسافران پيشين را با ترساندن‌‌شان نابود مى‌‌كرده‌‌اى. بارها از من خواستى تا در برابرت كرنش كنم و مرگ خويش را بطلبم. گمان مى‌‌كنم تنها در اين شرايط است كه مى‌‌توانى به ديگران آسيب بزنى. ترسِ حريف، نقطه‌‌ى قوت توست. مى‌‌بينى كه در من ترسى از تو وجود ندارد. حتى تمايلى هم براى نابود كردنت ندارم. چرا كه جنگجو هستم و تنها براى واقعى بودن خويشتن مى‌‌جنگم، نه از بين بردن توهمى همچون تو.”

با گفتن اين حرف‌‌ها، به سوى تاريكى جنگل گام برداشتم و حلقه‌‌ى مبهوت ديوها و جنگل‌‌نشينان را شكافتم. شكى نداشتم كه اين بار گم نخواهم شد. من، جنگجو، قهرمانِ داستانِ رسيدن به ديوار سپيد بودم و كوهستان ارغوانى نمى‌‌توانست در راستايى جز مسير من قرار داشته باشد.

صداى شتابانِ تاخت سياهپوشانِ زروان از دوردست‌‌ها به گوش مى‌‌رسيد.

سحرگاه بود كه از جنگل خارج شدم و به دامنه‌‌ى درخشانِ كوهستان ارغوانى رسيدم. چتر سرخ درختان کم کم جای خود را به سایبانی پراکنده داد و در نهایت با تردید و مقاومت بسیار، در برابر سنگلاخی که آغازگاهِ دامنه‌‌ی کوه بود، تسلیم شد و از همراهی با من باز ماند. نور خورشيد بر صخره‌‌هاى عظيم بنفش كوهپايه مى‌‌تابيد و منظره‌‌ا‌‌ى غريب و پرشکوه را پديد مى‌‌آورد. ابرهاى زرینی در گوشه‌‌ى آسمان آويخته بود و بادى ملايم خاك‌‌هاى درخشانِ نشسته بر صخره‌‌ها را نوازش مى‌‌كرد.

مسيرى كه براى بالا رفتن از كوه در پيشِ رو داشتم، گذرگاهى باريك بود كه از لابه‌‌لاى شكاف سنگفرش‌‌هاى آبى رنگش علف‌‌هايى كوتاه سر بر مى‌‌كشيد. يكنواختى ديواره‌‌هاى سنگىِ كوه، گهگاه با تنه‌‌ى درختى درهم پيچيده كه در لابه‌‌لاى صخره‌‌ها ريشه كرده بود، بر هم مى‌‌خورد. برخى از بخش‌‌هاى گذرگاه كوهستانى آن قدر باريك بود كه به سختى از آن عبور مى‌‌كردم، و بعضى جاها چنان عريض مى‌‌شد كه پنج مرد تنومند مى‌‌توانستند شانه به شانه‌‌ى هم از آن بگذرند. پس از ساعتى راه رفتن، دريافتم كه به بخش‌‌هاى خطرناكِ مسيرم رسيده‌‌ام. كوره راه هر از چند گاهى در ميان صخره‌‌هاى تيز ناپديد مى‌‌شد و هر بار خود را به دست بخت می‌‌سپردم و مسافتی را طى مى‌‌كردم تا بار ديگر رد جاده را در ميان سنگ‌‌ها بازيابم. راهی كه پيموده بودم، به تدريج بر روی هم تلنبار می‌‌شد و به شکل پرتگاهى دهشتناك در لبه‌‌‌‌ی کوره راه دهان مى‌‌گشود. يك گامِ سست كافى بود تا كام گرسنه‌‌اش به تن بی‌‌سایه‌‌ام مهمان گردد.

در همين پیوندگاهِ فراز و نشیب كوه بود كه صداى گريه‌‌ى مبهمى به گوشم خورد.

گوشم را تیز كردم و دريافتم كه صداى مويه از ارتفاعی بالاتر مى‌‌آيد. پس آهنگ گام‌‌هايم را سريع‌‌تر كردم، تا آن كه با سرچشمه‌‌ى صدا روبرو شدم.

در بالاى صخره‌‌اى تيز و بلند، كه بر پرتگاهى ژرف مشرف بود، زیر سایه‌‌ی درختی خشکیده و بی‌‌بار و برگ، پيكرى خميده نشسته بود. رداى نارنجى رنگى كه بر تن داشت، از دور بسيار زيبا مى‌‌نمود و در زير نور آفتاب مى‌‌درخشيد. اما وقتى نزديك‌‌تر رفتم، دیدم كه جز ردايى گشاد و مندرس نيست كه سايه‌‌اى گسترده را بر صخره و مردنالانِ نشسته در آن انداخته است.

به او نزديك شدم و ديدم زير لب چيزهايى را زمزمه مى‌‌كند و گاه در ميان جملاتش اشك مى‌‌ريزد. شك كردم كه شايد دخالت كردن در خلوتش درست نباشد. اما در آخر كنجكاوى چيره گشت و تصميم گرفتم دليل ناراحتى‌‌اش را بپرسم. به آرامى نزديكش شدم و به نرمى گفتم:”اى موجودِ سوگوار، چه بر سرت آمده كه چنين غمگينى؟”

به سويم برگشت و در زير سايه‌‌ى كلاهش، چهره‌‌اى تكيده و غبارگرفته را ديدم، و چشمان سرخش را كه انگار از نخستين روز عمرش تا آن لحظه گريسته بود. با لحنى آهنگين گفت:”درود بر تو، اى مسافرِ بيگانه، چه مى‌‌خواهى؟”

گفتم:”جستجوگری هستم كه به دنبال قله‌‌ي اين كوه مى‌‌گردم. با ديدنت كنجكاو شدم. كيستى و چرا چنين اندوهگين و گريانى؟”

گفت:”مرا عاشق مى‌‌نامند. علت سوگوارى‌‌ام آن است كه معشوق خود را از دست داده‌‌ام.”

پيش از اين از زبان پيرزنان قبيله‌‌مان داستان‌‌هاى عاشقانه‌‌ى زيادى شنيده بودم و همواره شمن ما را به بزرگداشت مقام عاشقان سفارش مى‌‌كرد. با اين زمينه‌‌ى ذهنى بود كه گفتم:” داستان‌‌هاى زيادى درباره‌‌ى تو شنيده‌‌ام. مردم قبيله‌‌ى من باور داشتند كه تو محبوب ناظران هستى و به عالى‌‌ترين درجه‌‌ى تعالى رسيده‌‌اى. اگر چنين است به من راز واقعى بودن را بگو كه مدت‌‌هاست به دنبال آن از جايى به جاى ديگر مى‌‌روم.”

عاشق گفت:”ناظران و نظرشان در مورد من برايم هيچ اهميتى ندارند و به خاطر تعالى يافتن نيست كه در اينجا نشسته‌‌ام و زار مى‌‌گريم.”

پرسيدم:”اگر به خاطر جلب نظر ناظران نيست كه در اينجا نشسته‌‌اى، پس چگونه چنين شهرتى يافته‌‌اى؟”

عاشق گفت:”تنها چيز مهم براى من معشوقم است. براى اوست كه زندگى مى‌‌كنم و براى اوست كه خواهم مُرد. خنديدن من دليلى جز ديدنش ندارد و چون از برابر ديدگانم محو شود، مانند حالا، گريان و زارى‌‌كنان در انتظار بازگشتش بر اينجا مى‌‌نشينم.”

گفتم:”معشوق تو كدام موجود شگفتى است كه چنين شورى در دلت آفريده و بدين‌‌گونه تو را پايبند خويش ساخته؟”

دستش را به سوى ابرهاى سرخی كه در افق باخترى موج مى‌‌خوردند، بلند كرد و گفت:”به آنجا نگاه كن. شايد هنوز بتوانى بخشى از چهره‌‌ى زيباى معشوق مرا ببينى. هرچند باد پليد كوهستانى در كارِ ويران ساختن فريبايىِ اوست.”

با سر در گمى به افق نگريستم و ابرهايى زيبا را ديدم كه در برابر باد تغيير شكل مى‌‌دادند. هيچ چيزى كه به كسى زيبا شبيه باشد در آنجا يافت نمى‌‌شد. به عاشق نگاه كردم تا از او توضيح بخواهم، اما ديدم با نگاهى شيفته به ابرها مى‌‌نگرد. پس مسير نگاهش را دنبال كردم و پاره‌‌اى از ابر را ديدم كه با كمى تخيل به چهره‌‌اى شبيه مى‌‌شد. اما چهره‌‌اى كه در برابرم بود بينى دراز و مضحكى داشت و بيشتر به تصويرى اغراق‌‌آميز از يك دلقك شبيه بود تا دلبرى فتان. به عاشق گفتم:”اگر اشتباه نكنم، معشوق تو همين تصويرى است كه در ابرها مى‌‌بينم.”

عاشق كه از زيركى‌‌ام خوشنود شده بود، با لحنى حسودانه گفت:”آرى، درست فهميدى. آيا زيبايى‌‌اش چشمانت را خيره نكرده است؟”

با لحنى ملايم، در حالى كه مى‌‌كوشيدم باعث رنجش او نشوم، گفتم:”اى عاشق، شايد چشمان من تصاوير آسمانى را خوب تشخيص ندهد، اما آنچه كه بدان مى‌‌نگرى در نظرم آن قدرها زيبا نيست. اگر مى‌‌خواهى زيباترين نقش و نگار را در ميان ابرها پيدا كنى، بايد مرتبا به اينسو و آن سو بنگرى. هر دم زدنِ باد در كارِ دگرگون ساختن ابرهاست و به اين ترتيب خواهى توانست در هر لحظه زيباترين نقشِ ابر را تشخيص دهى. به نظر من الان زيباترين بخش ابرها، آن گوشه‌‌ى دست راست است، آنجا كه نور زرين خورشيد بر كلاله‌‌ى ابرها پاشيده و با كمى تخيل مى‌‌توان چهره‌‌اى قشنگ را در ميان چين و شكن‌‌هاى ابر تجسم كرد. فكر مى‌‌كنم آن تصوير زيباتر از چيزى باشد كه بدان چشم دوخته‌‌اى.”

عاشق خشمگين شد و به تندى گفت:”هرگز، هرگز به معشوق خود خيانت نمى‌‌كنم. اگر تصوير كنونى‌‌اش را زشت مى‌‌بينى، بدان دليل است كه بادِ حسود و پليد كوهستانى زيبايى‌‌اش را تاب نياورده و به تاراج جلوه‌‌اش دست گشوده است. من محبوب خويش را رها نخواهم كرد و در پى وسوسه‌‌هاى اغواگرِ آسمانی نخواهم رفت.”

گفتم:”ولى وقتى زيبايى مقصود نظر است، چه فرقى ميان بخش‌‌هاى مختلف ابر وجود دارد؟ زيباترين نقش، هرجا كه باشد، شايسته‌‌ى نگاه نوازشگر ماست. در نهايت، تمامِ آنچه كه مى‌‌بينيم، تنديسى موهوم است كه قدرت تخيل‌‌مان آن را از صخره‌‌ى ابرى دوردست تراشيده است.”

عاشق با لحنى رويايى گفت:”آن زيباى فتنه‌‌گر، معشوق من است.”

گفتم:”احتمالا منظورت آن است كه تصوير درون ابرها تو را به ياد كسى مى‌‌اندازد كه عاشقش هستى. وگرنه نقش و نگار ابر كه حقيقتى ندارد.”

عاشق با تحكم گفت:”راز اشك‌‌هايم آن بود كه برايت گفتم. تصويرى كه در ابرها ديدى، معشوق من است. براى نخستين بار، سال‌‌ها پيش هنگامى كه از اين كوه بالا مى‌‌رفتم تا موجودى موهوم به نام دانا را بيابم، با او برخورد كردم و از آن پس در اينجا نشسته‌‌ام و گهگاه از بازگشتش دلشاد مى‌‌شوم.”

گفتم:”اى عاشق، حرفى كه مى‌‌زنى بسيار عجيب و غيرمعقول است. تو سال‌‌ها در اينجا نشسته‌‌اى تا تصويرى را در ابرى تصور كنى؟ هيچ به اين موضوع فكر نكرده‌‌اى كه معشوق تو اصلا در جهان خارج وجود ندارد و آفريده‌‌ى ذهن خودت است؟ تو در اينجا به سوداى تصويرى تصادفى زارى مى‌‌كنى و آن بيرون ابرهايى بازيگوش فارغ از تو و عشق تو به بازى با باد ادامه مى‌‌دهند. با كمى خلاقيت مى‌‌توان هزاران تصوير گوناگون را در پيكره‌‌ى اين ابر تجسم كرد. هيچ نمى‌‌فهمم چرا به آن تصويرِ نه چندان زيباى خاص بند كرده‌‌اى، و نمى‌‌دانم چگونه است كه اين تصوير ناپايدار را بر زيبارويانى كه در شهرهاى پايينِ كوهستان زندگى مى‌‌كنند، ترجيح مى‌‌دهى؟”

 

 

ادامه مطلب: بخش پنجم

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب