بخش پنجم

بخش پنجم:

عاشق گفت:”تو نمى‌‌فهمى. تو مسافرى سركش هستى كه براى يافتن پاسخ‌‌هاى خودخواهانه‌‌ات از كوهستان ارغوانى صعود كرده‌‌اى. هرگز طعم عشق به ديگرى را نچشيده‌‌اى و نمى‌‌دانى حل شدن در وجود زيبارويى مانند آن كه من در پيش رو دارم چه لذتى دارد.”

گفتم:”من نيز مانند تو و تمام موجودات هوشمندِ ديگر، خودخواه هستم. تنها تفاوتم با تو در آن است كه جسارتِ اعتراف به اين خودخواهى را دارم. حل شدن در وجود ديگرى، نه ممكن است و نه مطلوب. هر انديشمندى در جهان ما تنها و يگانه است و اين تلقى كه مى‌‌توان در وجود دلدارى حل شد و با او يكى گشت، خطايى غريب است. گمان مى‌‌كنم خودت هم اين را خوب مى‌‌دانى. از آن روست كه دلدارى واقعى و ساخته شده از گوشت و استخوان را برنگزيده‌‌اى، و به راز و نياز با تخيلى پنهان در ابرها دلخوش كرده‌‌اى. اگر به دنبال معشوقى واقعى مى‌‌گشتى، دير يا زود به تفاوت‌‌هاى او با خودت پى مى‌‌بردى، و از توهمِ يگانه شدن با وى رها مى‌‌گشتى.”

عاشق گفت:”من با معشوق خويش يگانه شده‌‌ام. معشوق من شكايتى از من ندارد، و هميشه پس از ترك كردنم بار ديگر به نزدم باز مى‌‌گردد. هر لحظه‌‌اى كه در انتظارش به زارى مى‌‌گذرانم برايم سعادتى بزرگ است. كدام كنش سلحشورانه‌‌تر از لعنِ باد كوهستانى و چه بختى بلندتر از پديدار شدنِ دگرباره‌‌ى چهره‌‌ى معشوق را مى‌‌شناسى؟”

گفتم:”از آن رو معشوق خويش را چنين دوست مى‌‌دارى كه بر او ادعاى مالكيت دارى، و از آن رو چنين در غيابش مويه مى‌‌كنى كه ميل دارى در تملك كسى باشى. با اين ترتيب عجيب نيست كه به همراه عشق بزرگى كه براى اين لكه ابر دارى، نفرتى سترگ نسبت به باد بازيگوش را هم در دل پرورانده‌‌اى.”

گفت:”البته، معشوق به من تعلق دارد. مگر نه آن كه من او را از پاره‌‌اى ابرِ آشفته آفريده‌‌ام؟ و بى‌‌ترديد او مالك من است، چرا كه جز در ارتباط با او وجود ندارم. چرا از كين‌‌پرورى هراس داشته باشم؟ هرچقدر عشقِ معشوق بزرگ‌‌تر باشد، نفرت از رقيب هم كلان‌‌تر خواهد بود. تنها در سايه‌‌ى اين شمشير دودمِ عشق و كين است كه وصال معشوق ممكن مى‌‌شود. اما تو كه از عشق بى‌‌نصيب مانده‌‌اى نمى‌‌فهمى وصال معشوق چه معنايى دارد.”

گفتم:”حق با توست، وصال با معشوق برايم معناى چندانى ندارد. نمى‌‌دانم چگونه مى‌‌توان به وصال تصويرى در ابرى دور دست رسيد.”

گفت:”ولى من مفهوم وصال معشوق را به خوبى مى‌‌دانم. شبِ همان روزى كه چشمم براى نخستين بار به جمال او افتاد، رويايى ديدم كه در آن ابرهاى لاجوردين به سوى من حركت مى‌‌كردند و سايه‌‌ى معشوق بر من مى‌‌افتاد. مى‌‌دانم كه وصال، همان حل شدن سايه‌‌ى من در سايه‌‌ى معشوق است.”

گفتم:”سايه علامت اطاعت و سكون است. چرا رسيدن به وصالى چنين آغشته به سايه‌‌ها برايت ارزشمند است؟”

عاشق گفت:” من نيز مانند تو و ساير مسافران به سوداى دستيابى به واقعيت و اثبات وجود خويش اين راه را در پيش گرفته بودم، و دريافتم كه واقعى ترينِ موجودات، آنهايى هستند كه سايه ندارند.”

گفتم:”اى عاشق، من نيز مى‌‌دانم كه رها شدگان از بندِ باورهاى مسخ كننده، سايه‌‌ى خود را از دست مى‌‌دهند. اما نمى‌‌فهمم چرا براى چيره شدن بر سايه‌‌ات چنين راهى را برگزيده‌‌اى؟”

عاشق گفت:”مگر نه آن كه درجه‌‌ى واقعى بودنِ ما به نگاه ناظران وابسته است؟”

گفتم:”من نيز چنين شنيده‌‌ام، ولى به دنبال راهى براى رستن از بند نگاه ناظران مى‌‌گردم.”

عاشق گفت:”تنها يك راه وجود دارد و من آن را يافته‌‌ام. راز واقعى بودن، آن است كه موجودى شكوهمند و برتر که ناظر نامیده می‌شود، چشمانش را بر تو خيره نگاه دارد. معشوق من چنين است. موجودى آسمانى و زيباست كه همواره مرا در نظر دارد. من نيز تنها او را در نظر دارم و به اين ترتيب هريك از ما كاستى‌‌هاى اصالت ديگرى را جبران مى‌‌كنيم. من با خيره شدن به معشوقم، از مرتبه‌‌ى تكه ابرى در آسمان جدايش مى‌‌سازم و او را به پايگاه يكى از ناظران بر مى‌‌كشم. او نيز در مقابل تنها به من مى‌‌نگرد و مرا مى‌‌بيند. به اين ترتيب من نيز واقعيتى ترديدناپذير مى‌‌يابم. راست بگو، چه چيز با شكوه‌‌تر از توازى دو آيينه ديده‌‌اى؟”

گفتم:”اما معشوق تو از خودت هم غيرواقعى‌‌تر است. او تنها آفريده‌‌ى ذهن توست، و جز در وهم تو وجود ندارد. كسى كه از روزنه‌‌ى چشمان او، تو را مى‌‌نگرد، خودِ تو هستى. من شكوه راستگويىِ نهفته در يك آيينه را به سرگيجه‌‌ى بازتاب‌‌هاى بيشمار ترجيح مى‌‌دهم.”

گفت:”مگر ناظران چگونه‌‌اند؟ شايد آنها نيز آفريده‌‌ى نگاه خيره‌‌ى ما باشند.”

گفتم:”اين پايه از واقعيت داشتن براى من كافى نيست. خواه براى ما باشد و خواه براى ناظران. هر بادى كه ابرها را پريشان كند معشوق تو را از بين خواهد برد، و براى رهايى از شر سايه‌‌ات راهى جز غنودن در سايه‌‌ى معشوق ندارى. اين مقدار از وجود داشتن مرا قانع نمى‌‌كند.”

گفت:”آنان كه از مرتبه‌‌ى عشق مى‌‌گذرند و به سوداى بيش از اين واقعيت داشتن در ارتفاعات مرگبارِ كوهستان ناپديد مى‌‌شوند، بختِ عاشق بودن را از دست مى‌‌دهند.”

بار ديگر صعود از كوه را آغاز كردم و گفتم:”اى عاشق، اين بخت را به تو واگذار مى‌‌كنم و از بند دلبستگى به سايه‌‌ها و تصويرها مى‌‌گذرم. رها كردن عشق و نفرت گامى ضرورى در مسيرِ واقعى‌‌تر بودن است.”

پس از ترك عاشق، يك روز تمام در گذرگاه كوهستانى پيش رفتم. راه، به زودى شيبى زياد پيدا كرد و در مسيرى پيچاپيچ از صخره‌‌هاى تيز و بلند بالا رفت. گاه ناچار مى‌‌شدم براى گذر كردن از باريكه‌‌اى خطرناك به خرسنگ‌‌ها چنگ بيندازم و بارها راه را براى عبور از مسیری ساده‌‌تر و كم‌‌خطرتر، ترك كردم. مسيرى طولانى را طى كردم، تا آن كه در ارتفاعى بسيار، در آنجا كه مه ملايمى به صخره‌‌هاى تيز، چنگ مى‌‌زد و باد كوهستانى قطره‌‌هاى ريز باران را بر جاده مى‌‌پاشيد، به جایی مسطح و تخت رسيدم. تختگاهى كه بر آن بودم، با دو درختِ زيبا و سركش آراسته شده بود. آرامش در فضا موج مى‌‌زد و هياهوى باد در لابه‌‌لاى شاخه‌‌هاى درختان به زمزمه‌‌اى خواب‌‌آور تبديل مى‌‌شد. هنگامى كه به زير پايم نگريستم، چشم‌‌انداز خيره كننده‌‌ى جنگل سرخ را ديدم، و كويرِ زرد را كه چون حلقه‌‌ى نگينى احاطه‌‌اش كرده بود. با كمى سختى كه مرده‌‌ريگِ عمرى اقامت در قبيله بود، به بالاى سر نيز نگاهى انداختم و در آنجا نيز منظره‌‌ى شكوهمند قله‌‌هاى سربلند كوهستان ارغوانى چشمانم را نوازش كرد.

شور و سرمستیِ شناور شدن در زيبايى جهانِ پيرامونم مرا در خود گرفت و برای مدتی در آنجا درنگ کردم. آنگاه، وقتی برای ادامه دادن راهم به حرکت در آمدم، متوجه حفره‌‌اى تيره در سنگ‌‌ها شدم، و دريافتم كه در آستانه‌‌ى غارى عميق ايستاده‌‌ام.

غارى كه در خم سنگى در كنار تختگاه پنهان بود و در نگاه اول ديده نمى‌‌شد. پيش رفتم و در دهانه‌‌ى غار هيكلى را ديدم كه بر سنگى نشسته است. بدنش در شنلى سياهرنگ و كهنه پيچيده شده بود و بخشى از آن را بر سر كشيده بود. هيچ بخشى از تنش معلوم نبود، و با اين وجود معلوم بود كه بدنى استخوانی دارد. موجود شنل‌‌پوش پشتش را به منظره‌‌ى زيباى تختگاه كرده و رو به دهانه‌‌ى غار داشت. آن قدر بى‌‌حركت بود كه نخست فكر كردم چيزى جز يك تنديس زغالين نيست. وقتى چشمم به تاريكى غار عادت كرد، گروهى پرشمارتر از سايه‌‌هاى ساكن را در گوشه و كنار غار ديدم كه همگى مانند هيكل خرقه‌‌پوش در ابهام لباس‌‌هايى تيره پيچيده شده بودند و همچون اشباحى سنگى به ديوارهاى سياه غار خيره شده بودند.

شگفت‌‌زده به دهانه‌‌ى غار نزديك شدم و به شنل‌‌پوش گفتم:”اى غارنشين، من به دنبال كسى مى‌‌گردم كه پاسخ پرسش‌‌هاى مرا بداند. آيا تو مى‌‌توانى به من كمك كنى؟”

موجود سياهپوش هيچ نگفت. بار ديگر حرف خود را تكرار كردم، اما باز هم پاسخى نشنيدم. براى بار سوم پرسیدم و اين بار دستم را بر شانه‌‌ى لاغرش نهادم و تكانى به او دادم. خرقه‌‌پوش كه انگار تازه از خواب بيدار شده باشد، به خود آمد و بدون اين كه به سويم برگردد، گفت:”اى بيگانه‌‌ى مزاحم، كيستى و براى چه مرا از تمركز و نيايش باز داشته‌‌اى؟”

گفتم:”مسافرى هستم كه به دنبال پاسخى براى پرسش‌‌هايم مى‌‌گردم.”

خرقه‌‌پوش گفت:”پرسش برانگيزاننده‌‌ى همه‌‌ى كسانى است كه تا اين بلندای كوهستان صعود مى‌‌كنند. نامت را پرسيدم، نه پيشه‌‌ات را.”

گفتم:”مرا جنگجو مى‌‌نامند.”

پيكر سياه كمى به سويم خم شد و رگه‌‌هايى از علاقه در صدايش آشكار شد:”چرا تو را جنگجو مى‌‌نامند؟ مگر با كسى يا چيزى مى‌‌جنگى كه چنين شهرتى پيدا كرده‌‌اى؟”

گفتم:”من دشمنى ندارم. هرچند بسيارى از كسانى كه بر سر راهم قرار گرفته‌‌اند قصد نابود كردنم را داشته‌‌اند. شايد چون به واقعيتى هم‌‌پايه‌‌ى ديگران قانع نمى‌‌شوم و با سرنوشت مى‌‌جنگم، سزاوار چنين لقبى شده‌‌ام.”

خرقه‌‌پوش گفت:”مگر سرنوشت‌‌ات چيست كه اينگونه از آن گريزانى؟”

گفتم:”از سرنوشت خويش نمى‌‌گريزم، و نمى‌‌گذارم او نيز از چنگم بگريزد. به دنبال راهى مى‌‌گردم تا سرنوشت خود را تعيين كنم و براى آن مى‌‌جنگم كه به دست سرنوشتم لگام نخورم. از اين روست كه به دنبال دانا مى‌‌گردم تا روش واقعيت يافتن را از او بياموزم.”

گفت:”دانا موجودى اساطيرى و دروغين است. اما هريك از شاگردان من كه در اين غار نشسته، مى‌‌تواند به تو كمك كند.”

پرسيدم:”مگر تو كيستى كه اينهمه شاگردِ دانشمند دارى؟”

گفت:”من راهب هستم و همه چيز را مى‌‌دانم، پيش از آن كه آرامش مرا بيش از اين بر هم بزنى، پرسش خويش را بازگوى و پس از گرفتن پاسخ در گوشه‌‌اى بنشين و به تاريكى غار خيره شو.”

گفتم:”ترجيح مى‌‌دهم پس از دريافت پاسخ، خود در مورد نشستن در غار تصميم بگيرم. پرسشى بزرگ دارم و پرسشى كوچك‌‌تر كه همين حالا به ذهنم رسيد. پرسش كوچك آن كه چرا به منظره‌‌ى زيباى زير پايت نمى‌‌نگرى و به ديوار تیره‌ی غار خيره شده‌‌اى؟”

راهب گفت:”اگر به زير پاى خويش بنگرم، شيفته‌‌ى زيبايىِ آنچه مى‌‌بينم خواهم شد، و يا از افتادن خواهم هراسيد. در هر دو حال احساسى بر من چیره مى‌‌شود كه در روند جاويدانِ تمركزم اختلال ايجاد مى‌‌كند. پس به چيزى جز تاريكى نمى‌‌نگرم، تا بتوانم يكنواختى را در انديشه‌‌ى خويش بيافرينم.”

گفتم:”اما چرا مى‌‌خواهى چنين كنى؟”

راهب گفت:”براى آن كه ترديدى در واقعى بودنِ من باقى نماند.”

کنجكاوانه پرسيدم:”يعنى همه‌‌ى شما به سوداى واقعيت يافتن در اين غار جمع شده‌‌ايد؟”

گفت:”آرى، هيچ به دليل موهوم بودنِ ما انديشيده‌‌اى؟”

گفتم:”آرى، آنها كه در دو سوى مرزهاى جدا كننده‌‌ى جهان‌‌هاى باز و بسته اقامت دارند، ساكنان سويه‌‌ى مقابل را موهوم مى‌‌دانند، و به اين ترتيب هستىِ همگان مشكوك مى‌‌گردد. مردم قبيله‌‌ى ما حالا گمان مى‌‌كنند من نابود شده‌‌ام، و من از اين سوى آيينه‌‌ى سياه آنها را موهوم مى‌‌دانم. سرچشمه‌‌ى شك در اصالت، امكانِ جور ديگر نگريستن است.”

راهب گفت:”آری، تغيير در زاويه‌‌ى ديد است كه حقايق بديهى را از اعتبار مى‌‌اندازد. بر همين مبنا مى‌‌توان راهى براى واقعى بودن يافت.”

پرسيدم:”و آن كدام است؟”

راهب گفت:”بايد زاويه‌‌ى ديد خود را ثابت نگه دارى و به اينسو و آن سو حركت نكنى. در اين صورت حقيقتى كه امروز و اينجا مى‌‌بينى، تداوم مى‌‌يابد. نبايد به تجربه‌‌هاى نوظهور مجال داد تا حقيقتِ اصيلى را كه يافته‌‌ايم، مخدوش كنند.”

گفتم:”اما اين واقعى نمودن به بهاى محروم شدن از تجربه‌‌ى برخورد با جهان‌‌هايى تمام می‌شود كه شايد به همين اندازه واقعى باشند.”

راهب گفت:”هركس بالاخره بايد در يكى از جهان‌‌ها قرار و آرام گيرد و اين جهان به قدر كافى واقعى مى‌‌نمايد كه آرامگاهی مناسب باشد. علاوه بر اين، ما برهانى قاطع براى واقعى بودنِ خويش و درست بودنِ مسيرمان داريم.”

پرسيدم:”آن برهان كدام است؟”

گفت:”همگان مى‌‌دانند كه واقعى‌‌ترينِ موجودات، از قيد و بندِ داشتن سايه رها مى‌‌شوند. اگر به ما بنگرى مى‌‌بينى كه سايه‌‌اى بر پيكرهامان نياويخته است.”

گفتم:”دليلِ اين امر رهايى‌‌تان از سايه‌‌ها نيست، كه غوطه خوردنتان در غارى تاريك و سرشار شدنتان از سايه‌‌ى كوه است. چه معيارى براى روشنايى وجود خواهد داشت، اگر بخواهيد هميشه با سايه‌‌اى بزرگ‌‌تر سايه‌‌هاى كوچك‌‌تر را از بين ببريد.”

گفت:”نشانه‌‌ى ديگرى هم بر حقانيت ما وجود دارد، مى‌‌دانى كه سواران سياهپوش زروان تمام جويندگان حقيقت را تعقيب مى‌‌كنند و مى‌‌كوشند تا پيش از رسيدن به واقعيتى اصيل، نابودشان كنند. در افسانه‌‌ها آمده كه چابكسواران زروان به كسانى كه اصالت خويش را دريافته و به واقعيتى خدشه‌‌ناپذير دست يافته باشند، آسيبى نمى‌‌رسانند. ما سال‌‌هاست كه در اين غار آرام گرفته‌‌ايم و هنوز سواران زروان به ما حمله نكرده‌‌اند.”

گفتم:”مى‌‌گويند سواران زروان تنها ردپاى جويندگان و رهروان را دنبال مى‌‌كنند. در افسانه‌‌ها آمده كه زروان از ريختنِ خون يكجانشينان و سايه‌‌داران ابا دارد و ايشان را شايسته‌‌ى تيغ سوارانش نمى‌‌داند.”

راهب گفت:”هنوز جوان هستى و اهميت آرامش و سكون و از دست دادن سايه را درنيافته‌‌اى. روزى در جهانى آرام خواهى گرفت و به راهنمايى مرشدى همچون من سايه‌‌ات را از دست خواهى داد. آنگاه خواهى ديد كه تنها راه حفظ دانايىِ گرانبهايى كه با هزار زحمت گرد آورده‌‌اى، آن است كه در برابر گزند تجربياتِ تازه‌‌ى مزاحم، محافظتش كنى.”

با ناخرسندى به پيكر بى‌‌حركت راهب نگريستم و گفتم:”پس از اين روست كه به منظره‌‌ى باشکوه کوهستان نگاه نمى‌‌كنى؟”

راهب گفت:”آرى. هرچه كه يكنواختى و آرامش و سكون مرا بر هم زند، در واقعى بودن جهانى كه برايم آشناست، اختلال ايجاد مى‌‌كند. پس خود را از آن محروم مى‌‌كنم تا واقعيت را در سكون انديشه‌‌ام حفظ كنم.”

گفتم:”اما اين آرامشى دروغين است. هر روز كه مسافرى از راه رسد و تكان كوچكى به پيكرت دهد، از اين رويا محروم خواهى شد. آرامشى چنين ناپايدار و آغشته با محروميت از درك زيبايى، مورد علاقه‌‌ى من نيست.”

راهب گفت:”خواهى ديد كه راهى جز آرام گرفتن و كوشيدن براى حفظ اين آرامش وجود ندارد.”

گفتم:”چرا، راهى هست و آن هم جنگيدن با بخت است. من به جستجوى خود ادامه خواهم داد، شايد كه دانا را بيابم و پاسخ خويش را از او بخواهم.”

راهب گفت:”چنان كه گفتم، دانا، افسانه‌‌اى دروغين است. مهم‌‌ترين دليل حرفم آن است كه شنيده‌‌ام در بالاى اين كوه زندگى مى‌‌كند، و من كه در بلندترين نقطه‌‌ى اين كوه اقامت دارم، هنوز نشانى از او نديده‌‌ام. پس بايد بپذيريم كه او موجودى موهوم است.”

گفتم:”اما كوره‌‌راهى كه مرا تا اينجا آورد، پا به پاى سينه‌‌كش كوه تا آسمان‌‌ها ادامه دارد. غار تو در دامنه‌‌ى كوه واقع است، نه بر قله‌‌ى آن.”

راهب گفت:”من چنين چيزى نمى‌‌بينم. آنچه كه من مى‌‌بينم دهانه‌‌ى غارى است كه يكنواختى ذهن مرا تضمين مى‌‌كند. من رغبتى به كند و كاو در اطراف ندارم. حقيقت براى من، آن است كه در اوج كوه خانه دارم.”

گفتم:”اما اين در بدترين حالت دروغ و در بهترين حالت اشتباه است.”

ولى راهب ديگر چيزى نگفت. بدنش بى‌‌حركت ماند و گويا مى‌‌كوشيد تا بار ديگر به يكنواختى پيشينِ ذهن خويش بازگردد. وقتى اين حالت او را ديدم، بار ديگر در كوره‌‌راه كوهستانى گام نهادم و گفتم:”مرا ببخش كه آرامش‌‌ات را بر هم زدم، اما اين جمله‌‌ى آخر را هم بشنو. من از سرزمينى آمده‌‌ام كه مردمش هرگز به بالاى سر خود نمى‌‌نگريستند. از ديدنت ناخوشنود شدم، چون مى‌‌بينم در اين دنيا هم كسانى هستند كه نه تنها به بالاى سر خود نگاه نمى‌‌كنند، كه زير پاى خويش را هم نمى‌‌بينند.”

شبانگاهان، به نخستين منزلگاه كوهستانى رسيدم. آنچه كه در گرگ و ميشِ روياگونه‌‌ى كوه پيدا بود، شبح ساختمانى بود بلند، كه ديوارهاى خميده و محيط دايره مانندش به گنبدى با روكش نقره‌‌اى منتهى مى‌‌شد. گنبد درخشان نقره‌‌ايش در سرمه‌‌اىِ آسمانِ شب مانند ماهى جيوه‌‌اى مى‌‌درخشيد، و از پنجره‌‌هاى كوچك و انگشت‌‌شمارِ روى ديوارها پرتو زردِ ملايمى بيرون مى‌‌ريخت و در دل تاريكىِ شبِ نورسيده نفوذ مى‌‌كرد.

راه ورود به ساختمان، درى چوبى و سنگين بود كه انگار سال‌‌ها بسته مانده است. وقتى ديدم با فشار دادن نمى‌‌توانم بازش كنم، مشت‌‌هاى گره كرده‌‌ام را بر گلميخ‌‌هاى مسينش فرو كوفتم و منتظر ماندم تا اثرى از اندرونيان پديدار شود. سر و صدايى كه به راه انداخته بودم سودمند افتاد و به زودى صدايى قاطع و محكم را از پشت در شنيدم كه مى‌‌گفت:”بيگانه، كيستى؟”

گفتم:”مسافرى هستم كه در جستجوى دانا سرگردانم. دلواپسِ آنم كه هر لحظه سر و كله‌‌ى سواران زروان از گوشه‌‌اى پيدا شود. تقاضا دارم در را بگشاييد و راه را به من نشان دهيد.”

صدا گفت:”با دانا چه كار دارى؟”

گفتم:”پرسشى دارم و پاسخ خويش را از او مى‌‌جويم.”

ناگهان در به آرامى و نرمى بر پاشنه‌‌اش چرخيد و راه ورود به ساختمان باز شد. من كه انتظار نداشتم به اين سادگى اجازه‌‌ى ورود بيابم، كمى درنگ كردم.

پشت در، پيكرى بلند قامت در زير آبشارى از نور زرد مشعل‌‌ها ايستاده بود. خرقه‌‌اى زرد و بلند بر تن داشت كه تمام بدنش را در خود مى‌‌پوشاند. تنها چهره‌‌ى سالخورده و چشمان زنده و درخشانش از ميان چين و شكن‌‌هاى باشلقش پيدا بود. با ديدنش كرنش كردم و گفتم:”درود بر شما، از اين كه مرا به داخل راه داديد سپاسگزارم. سواران زروان به دنبال من هستند و نمى‌‌توانم در جايى بيتوته كنم. پس به محض آن كه راهنمايى‌‌ام كنيد، سفر خود را براى يافتن دانا ادامه خواهم داد.”

زردپوش به دقت مرا نگريست و با لحنى قاطع گفت:”كسى كه به دنبالش مى‌‌گردى، دانا نام ندارد. دانا نامى موهوم و اساطيرى است كه مردمِ ساكن دامنه‌‌ى كوه به مرشدِ ما داده‌‌اند.”

با خوشحالى گفتم:”يعنى مى‌‌خواهى بگويى اينجا مسكن همان كسى است كه جواب همه‌‌ى سوال‌‌ها را مى‌‌داند؟ به اين ترتيب مسافرت طولانىِ من به سرانجام رسيده است.”

زردپوش گفت:”آرى، تو به سرمنزل مقصود رسيده‌‌اى. اينجا كتابخانه‌‌ى كوهستان ارغوانى است و استاد ما كسى است كه همه چيز را مى‌‌داند.”

شادمانه گفتم:”اى خردمند، گفتى كه دانا نامى موهوم است، پس استادتان را بايد به چه نامى بشناسم؟”

گفت:”او را عالِم مى‌‌نامند. همراه من بيا، بايد خسته و گرسنه باشى و آشكار است كه براى دستيابى به پاسخِ پرسش‌‌هايت شتاب‌‌زده‌‌اى. در كتابخانه وقت و فضاى كافى براى رسيدگى به تمام اين كارها وجود دارد.”

خوشنود و آسوده خاطر به همراهش حركت كردم و پس از عبور از راهرويى باريك و طولانى، خود را در تالارى عظيم با ديوارهاى سنگىِ بى‌‌پنجره يافتم كه قفسه‌‌هاى چوبى بيشمارى را در خود جاى مى‌‌داد. تمام قفسه‌‌ها لبريز از كتاب‌‌هايى قديمى و خاك گرفته بودند، و بر فراز هريك رديفى از مشعل‌‌هاى پرنور به چشم مى‌‌خورد. در فضاى بين قفسه‌‌ها ميز و نيمكت‌‌هاى بسيارى چيده بودند و گروهى از زردپوشان بر آنها نشسته و به مطالعه سرگرم بودند.

راهنمايم مرا به سوى ميزی سنگى برد، و اشاره كرد تا بر صندلى زمخت و بزرگى بنشينم. بعد برايم كاسه‌‌اى شورباى گرم آورد. وقتى گرم و سير شدم و از خوردن دست برداشتم، باقيمانده‌‌ى ظرف‌‌ها را از روى ميز جمع كرد، و با همان وقار و متانت به انتهاى تالار رفت. آنگاه پيكر خرقه پوش ديگرى را ديدم كه از انتهاى سالن به سويم پيش مى‌‌آمد. از هر نظر مانند كسى بود كه در را بر رويم باز كرده بود. تنها تفاوتش در اين بود كه اندامى تنومندتر و قامتى بلندتر داشت و با گام‌‌هايى استوارتر راه مى‌‌رفت. تنومندِ زردپوش روبرويم نشست و گفت:”من عالم هستم. اميدوارم پذيرايى فقيرانه‌‌مان گرسنگى‌‌ات را از بين برده باشد. اگر آماده باشى، مى‌‌توانيم صحبت كنيم.”

در حالى كه چشمانم را به چهره‌‌ى پير و در عين حال شادابش دوخته بودم، گفتم:”من راهى دراز را از جهانى بسته تا به اينجا پيموده‌‌ام، تا در مورد سه چيز از تو سوال كنم.”

عالم گفت:”معمولا كسانى كه ساكنان جهان‌‌هاى بسته بوده‌‌اند و به شكلى از آنجا رهايى يافته‌‌اند، استعداد بيشترى براى طرح پرسش دارند. نخستين پرسش‌‌ات را بگو.”

گفتم:”چگونه مى‌‌توان از هستىِ خويشتن مطمئن شد؟”

عالم با دستان فرتوت، ولى زورمندش، به رديفى از قفسه‌‌هاى كتابخانه اشاره كرد و گفت:”تمام اين كتاب‌‌ها را كسانى نوشته‌‌اند كه در پى پاسخگويى به سوال تو بوده‌‌اند. اهالى سرزمين ميانى، به جهانى واقعى معتقد هستند كه ازلى و ابدى است و ما عناصرى فناناپذير در آن هستيم. به نظر ايشان، همه‌‌ى ما واقعى‌‌ترين چيزهاى جهان هستيم. از طرفى، كسانى در مملكت شرق سكونت دارند كه جهان ما و تمام ساكنان آن را چيزى جز روياى ناظران نمى‌‌دانند. به گمان ايشان، جهانى وجود ندارد و تمام ما اوهامى هستيم كه ناظران در ذهن خويش بر مى‌‌سازند. از سوى ديگر، در ميان مردم كرانه‌‌ى دريا روايت مشابه ديگرى وجود دارد كه مى‌‌گويد ناظرانى در كار نيستند و همه‌‌ى ما اوهامى هستيم كه خود را واقعى مى‌‌پنداريم و هيچ چيز در واقع وجود ندارد. كوه‌‌نشينان هم مى‌‌گويند سطوح گوناگونى از واقعيت وجود دارد. يعنى پلكانى از درجه‌‌هاى گوناگونِ واقعى بودن هست كه ما و ناظران جايگاه‌‌هاى متفاوتى را بر آن اشغال مى‌‌كنيم. به اين ترتيب كه جهان‌‌هاى بسته‌‌اى مانند قبيله‌‌ى تو در پايين‌‌ترين و جهان ناظران در برترين پله‌‌ى واقعيت قرار دارند.”

حرفش را قطع كردم و گفتم:”اى عالمِ عزيز، برخى از اين روايت‌‌ها را خود نيز در جريان مسافرتم شنيده‌‌ام، آنچه كه مى‌‌جويم، آن برداشتى يگانه‌‌ايست كه حقيقت دارد.”

گفت:”حقيقت، همان چيزى است كه در كتاب‌‌ها نوشته شده. آنچه كه تو شنيده‌‌اى بى‌‌ترديد به اندازه‌‌ى آنچه من مى‌‌گويم دقيق و درست نيست. چرا كه مرجع من براى حرف مردمان كتاب‌‌هايى است كه در موردشان نوشته شده، در حالى كه تنها سرچشمه‌‌ى دانش تو در اين مورد حرف‌‌هاى خودِ ايشان است.”

با كمى شگفتى گفتم:”اما من تا به حال فكر مى‌‌كردم آنچه كه تجربه مى‌‌شود اصالت بيشترى از شنيده‌‌ها و خوانده‌‌ها دارد.”

گفت:”خير، چنين نيست. وقايع، آنگاه كه به صورت نوشته‌‌هايى مستند تدوين شوند، اصالت مى‌‌يابند و در جهانِ دانش رسمى مى‌‌گردند. تا پيش از آن، تنها روايت‌‌هايى پراكنده و حرف‌‌هايى جسته و گريخته هستند. بى‌‌ترديد حكمِ دانشمندانى كه در مورد عقايد مردم كوه‌‌نشين و ساكنان جنگل نظر داده‌‌اند، از خرافه‌‌هاى خودِ ايشان درست‌‌تر است.”

گفتم:”آنگاه كه موضوع، خودِ همين خرافه‌‌ها باشد، ترديد دارم كه نظر دانشمندان و نوشتارِ ايشان بسنده باشد. به هر صورت، من براى بحث در مورد اعتبار سندها و اصالت نوشتارها به اينجا نيامده‌‌ام. شايد تو بتوانى دومين پرسش مرا پاسخ دهى و به من بگويى ديوار سپيد كجاست؟”

عالم نگاهى سنگين به من انداخت و پرسيد:”ديوار سپيد؟”

گفتم:”آرى، همان حد و مرزى كه مى‌‌گويند جهان ما را از دنياى ناظران جدا مى‌‌كند. چگونه مى‌‌توانم به ديوار سپيد برسم؟”

در حالى كه به قفسه‌‌اى در انتهاى تالار اشاره مى‌‌كرد، گفت:”در مورد ديوار سپيد متن‌‌هاى اندكى وجود دارد. تمام اين كتاب‌‌ها را انديشمندانى نوشته‌‌اند كه مانند تو به دنبال ديوار سپيد مى‌‌گشتند و روزى گذرشان به اينجا افتاد و براى مدتى در اينجا ساكن شدند تا عقايدشان را در مورد اين ديوار بنگارند. برخى اعتقاد دارند كه ديوار سپيد، مفهومى انتزاعى و استعارى است و واقعيت خارجى ندارد. دليل‌‌شان هم اين است كه در جهان ما چيزى به رنگ سپيد وجود ندارد. اصولا چنين مى‌‌نمايد كه سپيد، بيش از آن كه به رنگى ملموس و ديدنى اشاره داشته باشد، مفهومى رياضى و فيزيكى باشد كه بر تركيب شدن تمام نورها دلالت دارد. به اين ترتيب، گروهى وجود ديوار سپيد را انكار مى‌‌كنند.

 

 

ادامه مطلب: بخش ششم

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب