بخش ششم:
گفتم:”اما داستانهايى كه در مورد ديوار سپيد وجود دارد بسيار فراگير است. در قبيلهى ما شاعران در موردش داستان مىگفتند و ژندهپوش و عارف هم نامش را شنيده بودند. مگر ممكن است تمام اين داستانها نادرست باشد؟”
گفت:”آرى، به لحاظ منطقى چنين امكانى وجود دارد. به هر صورت، گروهى هم هستند كه ادعا مىكنند به راستى چيزى به نام ديوار سپيد وجود دارد. عدهاى بر اين باورند كه جايگاه آن در مرزهاى جهان ما، در دورترين نقاط گيتى، و در آنسوى درياهاى بىپايانِ اوهام قرار دارد. برخى مىگويند ديوار سپيد مكان مشخصى ندارد و هر از چندگاهى در نقاط دور افتادهاى پديدار و سپس ناپديد مىشود. كسانى هم اعتقاد دارند كه ديوار سپيد به شكلى ناديدنى در كل پهنهى جهان ما وجود دارد، ولى ما به دليل سپيد بودنش از درك آن عاجز هستيم. برخى معتقدند كه چيزى به نام آيينهى سپيد وجود دارد كه تنها بخشِ قابلمشاهده از ديوار سپيد است. به نظر اينان، همانطور كه آيينههاى سياه امكان مشاهدهى جهانهاى بسته را براى ما فراهم مىكنند، از مجراى آيينهى سپيد هم مىتوان نگاهى به دنياى ناظران انداخت. آنچه كه همه در مورد آن توافق دارند، آن است كه ديوار سپيد دنياى ناظران را از جهان ما جدا مىكند.”
گفتم:”باز هم نفهميدم كه بالاخره كداميك از اين روايتها درستتر است. اما اگر به همين نكتهى آخر هم اکتفا كنيم، مىبينيم كه تنها راهِ پيش روىمان براى واقعىتر شدن، نفوذ كردن به جهان ناظران است.”
گفت:”منظورت را نمىفهمم.”
گفتم:”مسئلهى اصلىِ من آن است كه مىخواهم تا از بيشترين واقعيتِ ممكن برخوردار باشم. آنچه كه مرا از دنياى آشنا و آرام قبيلهام جدا كرد و به اين سفر طولانى كشاند، اين بود كه نمىخواستم زندگى خود را در جهانى موهوم به صورت چيزى غيرواقعى بگذرانم. من تصميم دارم تا بيشترين پايهى ممكن واقعى باشم، و به همين دليل هم به دنبال ديوار سپيد مىگردم. اگر دنياى ناظرانى كه در آن سوى آن منزل دارند، واقعىتر از جهان ما باشد، از آن ديوار عبور خواهم كرد و به جهانشان گام خواهم نهاد.”
عالم خنديد و گفت:”اى جوان، چنين چيزى ناممكن است. ديوار سپيد، حتى اگر به شكلى كه مىگويند هم وجود داشته باشد، عبورناپذير است. هرچند سالها پيش دورهگرد ديوانهاى كه خود را با نام داناى افسانهاى معرفى مىكرد، روايتى را برايم تعريف كرد كه بر طبق آن موجودى اساطيرى به نام جنگجو روزى از اين ديوار عبور خواهد كرد.”
با شنيدن اين جملهى آخر از جا پريدم و گفتم:”پس موجودى به نام دانا وجود دارد كه مدعى است من مىتوانم از ديوار عبور كنم؟”
عالم با ناخرسندى گفت:”چنان كه همه مىدانند، دانا نامى است كه مردم دامنهى كوه به من دادهاند. اين دورهگرد بيهوده خود را با اين نامِ افسانهاى معرفى مىكرد تا شايد كمى از جلال و جبروت مرا به دست آورد و بتواند جانشين من در اين كتابخانه شود. او حتى مدعى بود كه آيينهى سپيد را هم ديده است.”
گفتم:”به هر صورت، چنين كسى روزى به اينجا آمده و مدعى بوده كه من خواهم توانست از ديوار سپيد بگذرم؟”
عالم گفت:”آرى، چنين كسى روزى به اينجا آمد، اما او دربارهى جنگجو سخن مىگفت كه خود موجودى افسانهاى است و وجود خارجى ندارد. نمىدانم چرا روايت او را به خود مربوط مىكنى.”
گفتم:”در مورد جنگجو در كتابها چه نوشتهاند؟”
گفت:”جنگجو موجودى است كه مىگويند با عبور از ديوار سپيد، حد و مرز ميان جهان ما و دنياى ناظران را ويران خواهد كرد. گروهى مىپندارند به اين شكل ما نيز به اندازهى ناظران واقعى خواهيم شد، و بدبينانى هم هستند كه گمان مىكنند به دنبال اين ماجرا ناظران هم مانند ما غيرواقعى مىشوند. به هر صورت، در مورد جنگجو يك چيز مورد توافق همه است و آن هم اين كه هرگز در يك جا توقف نمىكند. . .”
چشمم به سايهى كمرنگ عالِم افتاد كه در زير نور مشعلها مىرقصيد، پس رشتهى سخن را به دست گرفتم و گفتم:”و لابد نوشتهاند كه جنگجو سايه ندارد.”
عالم يكه خورد و گفت:”آرى، اين را هم نوشتهاند، اما تو از كجا مىدانى؟ اين را تنها در متنى بسيار كهنسال و فراموش شده آوردهاند.”
در حالى كه بر مىخاستم، گفتم:”من براى دانستن در مورد جنگجو مراجعى بهتر از كتابها دارم.”
وقتى بر پا ايستادم، متوجه شدم كه عالم با چشمانى خيره و شگفتزده زمينِ زير پايم را مىنگرد و به دنبال سايهاى كه نيست، مىگردد. به سردرگمىاش لبخندى زدم و گفتم:”اى عالم، بسيار بابت آنچه كه به من آموختى سپاسگزارم. بىترديد بدون دانستن آنچه كه در كتابها در مورد ديوار سپيد گفتهاند، هرگز راه واقعيت يافتن را پيدا نمىكردم. اميدوارم روزى بتوانم به اينجا بازگردم و ديوارهاى كتابخانهتان را با پنجرههايى بزرگ تزيين كنم. شايد در آن هنگام بتوانيد همزمان با خواندن كتابهايتان، به جهان خارج نيز نگاه كنيد.”
وقتى از تالار آكنده از نورِ مشعلِ كتابخانه خارج شدم، خود را غرقه در بامداد روشن كوهستان يافتم. پس شاداب و سرحال، گام در كوره راه زيبايى نهادم كه به سوى قلهى كوهستان ارغوانى پيش مىرفت.
راه كوهستانى همچنان با شيبى زياد ادامه يافت، و در نهايت به دشتى تخت و هموار رسيد كه سطح سرسبزش از گلهاى رنگارنگ پر شده بود. دشت، مانند هالهاى رنگارنگ مرتفعترين بخش كوهستان را در بر مىگرفت. پاهایم خسته بود و راه هموار و بی فراز و نشیب همچون هدیهای نامنتظره بود. به راه خود ادامه دادم و زيبايى گلهاى رنگارنگ چشمانم را مهمان کرد.
به تدريج مِهى وهمانگيز از كنارههاى دشت بالا آمد و بر سطح آن شناور شد. كوههاى سربلند به تدريج در افق عقب نشستند، و در آنسوی پردهی پنهانکارِمه به هالهاى محو و مبهم فرو کاسته شدند.
در آن آسودگیِ آمیخته با سردرگمی بود که به دلقک برخوردم.
نخستين چيزى كه از او به ياد دارم، صداى خندهاى سرخوشانه و شاد بود، و همهمهاى كه از ميان مه برخاست. چون خنده ناگهان قطع شد، گوشم را تيز كردم و كمى در راستاى صدا پيش رفتم. در آن هنگام بود كه ناگهان از ميان مه به جلويم پريد، و با جست و خيزهاى عجيب و غريبش، توجهم را به خود جلب كرد. گروهى از نوجوانان كه لباسهاى رنگارنگى بر تن داشتند اطرافش را گرفته بودند و به اداهاى متنوعش مىخنديدند.
شكل و قيافهاش، با هر معيارى مضحك و خندهدار بود. لباسى عجیب بر تن داشت كه از وصلههاى رنگارنگ در هم دوخته شده تشکیل شده بود، يكى از پاچههاى شلوار گشادش از ديگرى كوتاهتر بود و از ميان آن پايى چنان لاغر و پشمالو بيرون زده بود كه در همسایگیِ کفشهای پهن و بزرگش خندهدار مىنمود. راه رفتنش با آن كفشها به اردك میمانست. كلاهى بر سر گذاشته بود كه زنگولههايش با هر حركتش به صدا در میآمد. صورتى خندان داشت كه حالتى خوشايند و دوستانه در آن موج میزد، هرچند چیزی در لبخند فراخش پنهان بود که نمیگذاشت هیچ یک از حالاتش را جدی بگیرم.
ديدنش در آن شرایط و بر بالای کوهستان ارغوانی چندان نامنتظره بود که با صداى بلند خنديدم، و چون ديدم از خندهام ناراحت نشد، بیشتر از او خوشم آمد. بدون اين كه خود را معرفى كند، سر صحبت را با نقل يك لطيفه باز كرد. نمىدانم در اثر مه و آب و هواى خوش دشتِ كوهستانى بود، يا چيز ديگر، كه داستانش به نظرم بسيار بامزه و جالب آمد. وقتى لطيفهاش را تمام كرد، به همراه ديگران قهقههاى زدم و آن قدر خنديدم كه اشك به چشمانم آمد. هنوز به خود نيامده بودم كه شروع كرد با حركاتى مضحك در اطرافم رقصيدن، و در آن حال براى نخستين بار خود را به من معرفى كرد.
اسمش دلقك بود.
وقتى به حضورش بيشتر عادت كردم و توانستم جلوى خندهام را بگيرم، در ميان مه به دنبال قلهى ارغوانىِ کوه گشتم. اما مه چندان غليظ شده بود كه ديدن قله را ناممكن مىساخت، و حتى برخى از همراهان دلقك را هم در پشت پردهى مرطوب خويش پنهان مىكرد.
دلقك كه انگار منظورم را از نگاه كردن به اطراف دريافته بود، به كنايه گفت:”خوب، خوب، مسافرِ سرگردانِ ما نمىخواهد لحظهاى پيش اين دلقك بيچاره بماند و از خوانِ بىدريغِ لطيفههايش استفاده كند؟”
دوباره شروع كرده بود به تعريف داستانى خندهدار، كه سخنش را بريدم و با لحنى جدى گفتم:”اى دلقك مهربان، ممنونم كه مرا به داستانهايت مهمان كردى. اما من هدفى دارم و بايد به راه خود بروم.”
دلقك سرش را با ضرباهنگی تكان داد و زنگولههايى كه به کلاهش آویخته بود، يكى از سرودهاى رسمىِ مربوط به مراسم زادروز شاه در قبيله را به شكلى مضحك نواخت. بعد به همراه دوستانش به خنده افتاد و گفت:”اين كدام هدف بزرگى است كه از دقيقهاى تفريح جلوگيرى مىكند؟”
گفتم:” من به دنبال موجودى به نام دانا مىگردم. پرسشى دارم كه گويا تنها او پاسخش را مىداند.”
دلقك شعرى خندهدار خواند كه مضمونش امكان يافته شدنِ گوهرهاى قيمتى در ميان زبالههاى بىارزش بود. در ميانهى شعرش بود كه منظورش را دريافتم و پرسيدم:”يعنى گمان مىكنى بتوانى به من كمك كنى؟”
دلقك با دهانى خندان و لحنى كه فقط اندكى جدىتر از پيش بود، گفت:”آزمودن اين موضوع وقت زيادى نمىگيرد. مگر نه اين كه تو زمانى چنين طولانى را براى سر و كله زدن با راهب و عالم صرف كردهاى؟”
گفتم:”جالب است، تو كه هنوز نمىدانى پرسش من و هدفم از مسافرت چيست، از كجا فهميدى كه با راهب و عالم ملاقات كردهام؟”
گفت:”مگر آن لطيفه را نشنيدهاى كه دربارهى باجناق شدن يك عالم و يك راهب است؟ اين دو دانشمند گرانقدر هركس را كه از اين كوهستان بگذرد ارشاد مىكنند و اندكاند كسانى كه در تلهى كتابخانه يا غارشان به دام نيفتند.”
گفتم:”هرچند بسيار شوخطبعى، اما خردمندانه سخن مىگويى. بگو بدانم، در مورد ديوار سپيد چيزى شنيدهاى؟”
خنديد و گفت:”آرى، دست كم ده داستان خندهدار مىدانم كه به نوعى به اين ديوار مربوط مىشود. قصههاى جدى زيادى هم در مورد اين ديوار گفته شده است. اما فكر نمىكنم روايتهاى جدى به دردت بخورند.”
گفتم:”چرا؟ از قضا پرسشى كه من دارم بسيار جدى است و قاعدتا بايد در ميان نقل قولهاى جدى به دنبال پاسخش گشت.”
رقص كنان گفت:”جالب است كه با اين مايهى اندكى كه از زيركى دارى، تا اين بلنداى كوه ارغوانى پيش آمدهاى. جدى گرفتن همه چيز نشانهى خرد نيست. تو كه تا اين ارتفاع صعود كردهاى بايد اين را بدانى. چه بسا پاسخهاى نغز و درست كه در ميان شوخىها و لطيفهها استتار مىشوند.”
در حالى كه از نكتهسنجى دلقك جا خورده بودم، گفتم:” طورى حرف مىزنى گويا مىدانى براى چه به دنبال دانا مىگردم.”
گفت:”كسى كه ديوار سپيد را مىجويد، با پرسش از واقعيتِ خويش دست به گريبان است. آشكار است كه دانا را براى اين میجویی. اگر ناراحت نمىشوى برايت مىگويم كه تو هنوز براى ديدن دانا آمادگى ندارى.”
شادمانه گفتم:”پس تو مىدانى دانا در كجا زندگى مىكند؟ تو نخستين كسى در اين كوهستان هستى كه دانا را افسانهاى و موهوم نمىداند.”
دلقك لطيفهى بىادبانهاى در مورد ارتباط دانا با عاشق تعريف كرد و وقتى خندههامان تمام شد، گفت:”مردم كوهنشين براى اين دانا را موهوم مىدانند كه روبرو شدن با او آشفتهشان مىكند. پس هرگاه او را مىبينند، فرض مىكنند مسافرى پرمدعاست كه مىخواهد به كمك افسانهاى قديمى كلاهبردارى كند. به دليل همين برخوردشان هم هست كه دانا تنها براى بيشتر آموختن به نزدشان مىرود، و معمولا براى اصلاح خطاهايشان پيشقدم نمىشود.”
گفتم:”تو مىدانى دانا در كجا منزل دارد؟”
گقت:”آرى، خانهى او در بلندترين نقطهى كوه ارغوانى قرار دارد. هواى آن بخش از كوهستان براى ما دلقكها و پيروانمان سرد و زيانبار است. از اين رو ما هرگز به آن سو نمىرويم. اما او گهگاه به نزد ما مىآيد و براى ما چيزهايى مىگويد. ما همه وامدار خرد و تيزبينى او هستيم.”
گفتم:”من به دنبال آيينهاى مىگردم كه گويا دانا نگهبان آن است. مىخواهم به كمك آن از ديوار سپيد گذر كنم و به جهان ناظران وارد شوم.”
دلقك خندهى بلندى كرد و پرسيد:”اى رهگذرِ اخمو، براى چه مىخواهى به دنياى ناظران بروى؟ مگر نشنيدهاى كه جهانشان بسيار بغرنجتر از دنياى ماست؟”
گفتم:”چرا، چنين حدس مىزنم. اما مىخواهم به اندازهى آنها واقعيت داشته باشم. وجود داشتن در حدِ يك وهم، راضىام نمىكند.”
گفت:”چرا راضىات نمىكند؟ مىتوانى روايتهاى پيچيدهى مردم سادهلوح را ناديده بگيرى و زندگىات را به خوبى و خوشى بگذرانى. من و تمام كسانى كه در اينجا مىبينى هم زمانى مانند تو به سوداى واقعىتر بودن و دست يافتن به وجودى در پايهى ناظران به اين كوهستان آمديم، اما وقتى دانا را ديديم و حرفهايش را شنيديم، دريافتيم كه گاهى ماندن در بخشى زيبا از جهان و لذت بردن از آنچه كه در دسترس داريم، خردمندانهترين كار است.”
گفتم:”من با تو تفاوت دارم. تو يك دلقك هستى و خنديدن و خنداندن برايت كافى است. اما من نمىتوانم به مرتبهاى خاص از وجود داشتن قناعت كنم. سواران زروان به دنبال من هستند و بنابراين بايد همواره در حركت باشم. اگر بخواهم در يك جا باقى بمانم، با قبيلهنشينِ مطيعى كه روزى در قبيلهام بودم، چه تفاوتى خواهم داشت؟”
دلقك گفت:”مردمان مطيع و آنان كه به عادى بودن خو گرفتهاند، سايهاى سنگين را در زير پيكر خود حمل مىكنند. از اين روست كه خردمندان از سايهى خويش گريزاناند. من نيز زمانى اسير سايهى خويش بودم، اما از وقتى كه در اين دشت مسكن گزيدهام، از شر سايهام رها شدهام. به زير پاى من نگاهى بينداز، اثرى از زنجيرهاى سايه بر آن مىبينى؟”
گفتم:”نبودن سايه در زير گامهايت به دليل رهايى از بند موهوم بودن نيست، كه علامتِ غياب آفتاب است. اگر مه از بين برود و ابهام پيرامونت را از دست بدهى، و اگر تابش مستقيم خورشيد را بر پيكر خود حس كنى، بار ديگر سايهاى را در زير پيكر خويش خواهى يافت.”
گفت:”اين دشت همواره انباشته از مه است و آفتاب را در آن راهى نيست. راستش را بخواهى، براى همين هم در اين دشتِ زيبا ساكن شدهام. خورشيدى كه با بند كردن سايه به گامهامان، عادى بودنمان را گوشزد كند، به چه كار مىآيد؟ همان بهتر كه در اين دشت زيبا بمانيم و آفتاب را به همراه رنج سايهها فراموش كنيم.”
گفتم:”اين سادهترين و در همين حال ناكارآمدترين شيوهى رها شدن از شر سايه است. كار تو با راهبى كه همراه شاگردانش در غار پنهان شده بود، تفاوت چندانى ندارد. او جايى را پيدا كرده بود كه مملو از سايه باشد، و تو مكانى فارغ از خورشيد را يافتهاى. راه حل هردوى شما به يك اندازه فريبآميز و دلخوشىِ ناشى از هردو به يك سان دروغين است. من به دنبال راهى مىگردم كه رهايى از سايهها را براى همه ممكن سازم. از اين روست كه حتى در زير آفتاب هم سايه ندارم، و حاضر نيستم با يكجا ايستادن به مرتبهاى كه زمانى در قبيلهام داشتم بازگردم. حتى اگر اين بار مرتبهام پاداشى مانند زيستنِ شادكامانه در نزديكى تو را داشته باشد.”
دلقك پس از شنيدن سخنانم دو سه لطيفهى خندهدار ديگر برايم تعريف كرد و پس از آن كه به همراه پيروانش مرا تا پاى صخرههاى قلهى كوه راهنمايى كرد، با آرزوى موفقيتى معماگونه، به راه خود رفت.
همانطور كه دلقك هشدار داده بود، ادامهى راه به تدريج خطرناكتر و دشوارتر مىشد. كوره راه كوهستانى پس از عبور از دشت زيباى مه گرفتهاى كه خانهی دلقك بود، در ميان صخرههاى تيز و خرسنگهاى عظيمِ ارغوانى بالا مىرفت. پس از مدت كوتاهى راهپيمايى، مه غليظى كه در دشت ديده بودم به تدريج از بين رفت و وقتى كه به پايين نگريستم، آن را ديدم كه همچون روپوشى وهمآميز دشت زير پايم را در بر گرفته است.
به تدريج همراه با افزايش ارتفاع، هوا هم سردتر شد. كوه در اين منطقه كاملا خطرناك شده بود و عظمت چشمانداز كوهستان را با هراسِ پرتاب شدن به ژرفاى درههاى ژرف در مىآميخت. در همين هنگامهى بلنداى سرگيجهآور و تندبادِ كوهستانى بود كه با شگفتترين منظرهى عمرم روبرو شدم.
در ابتداى كار، آنچه كه توجهم را به خود جلب كرد، رنگى غريب و سخت آشنا بود كه تا آن هنگام نديده بودمش. نخست مىپنداشتم باد سردى كه بر بدنم تازيانه مىزند، دانههايى از سرماى روياگونه را با خود به همراه آورده است. اين دانهها، درخششى آسمانى داشتند. هنگامى كه سعى كردم چندتايشان را در دستان يخ بستهام نگه دارم، در يك چشم به هم زدن ناپديد شدند و به قطراتى شفاف و زلال تبديل شدند. هنگامى كه با پيشتر رفتنم بارش اين دانهها ادامه يافت و سطح زمين را مفروش ساخت، دريافتم كه دارم به برف نگاه مىكنم.
نام برف را هم مانند ديوار سپيد و آيينه، از زبان شاعران قبيله شنيده بودم. تمام قصههايى كه به برف مربوط مىشد، به روزگارى در گذشتههاى دور مربوط مىشد. زمانى كه هنوز آسمان آبى بود و به جز رنگ خاكسترىِ باتلاقهاى اطراف قبيله رنگهاى ديگرى هم وجود داشت. زمانى كه قبيلهى ما نيز مثل طايفهى سوسمار و شهرك جنگليان، بخشى نفرينزده بود و مىرفت كه در زوال و فساد خويش اسير گردد و ارتباط خود را با اين جهان به آيينهاى سياه منحصر سازد. شمن كه در قربانى كردن شاعران جديت بسيار به خرج مىداد، معتقد بود كه برف بلايى آسمانى بوده كه به دليل رنگ سپيدش عقل را كم مىكرده و آنها را به سركشانى اصلاح ناشدنى تبديل مىساخته است. من تا لحظهاى كه بر قلهى كوهها با برف روبرو نشدم، اين داستانها را جدى نگرفته بودم.
بارش برف به زودى چنان شديد شد كه صخرههاى ارغوانى را در زير قشرى بلورين از دانههاى سپيد پوشاند. آذرخشهايى پياپى آسمان را شياردار كردند، و غرش كر كننده و نور مهيبشان در هم آميخت. من كه ترس ديرينهى مردم قبيلهمان را از آذرخش از ياد نبرده بودم، در جهانى غرقه در نور سپيد از خود بيخود شدم، و نگران از دست دادن عقل خويش بودم. براى لحظاتى چنين مىنمود كه در اين كوهستان خطرناك نابود خواهم شد. رنگ برفى كه احاطهام كرده بود، چشمان بىتجربهام را مىزد و ديدم را مختل كرده بود. پوشش بلورين صخرهها ليز و سست بود و گهگاه پاهايم بر رويشان سر مىخورد، و سرماى هوا به تدريج عضلات برهنهام را كرخت مىكرد.
بالاخره زمانى كه سرماى برف تا مغز استخوانم رسوخ كرد و ديگر داشتم از پا مىافتادم، شبح خانهاى را در چند قدمى خويش ديدم. بوران و كولاك چنان كوركننده بود كه تا وقتی به چند قدمى خانه رسیدم، متوجهش نشدم.
به سوى آن پيش رفتم و ديوارهاى سپيد و بلورينش را دور زدم تا درِ ورودى خانه را پيدا كنم. از ديدن ظاهر فقيرانهی کلبه حيرت كردم. به نظر مىرسيد كه گذارم به خانهى بومىِ كوهنشينى افتاده باشد. کمی نگران بودم که نکند در اینجا هم با موجودی بدخواه مانند دیوهای جنگلی روبرو شوم. اما درماندهتر از آن بودم كه راه خود را ادامه دهم. پس پيش رفتم و با مشت به درِ چوبى و ترك خوردهى خانه كوبيدم.
در چنان به سرعت باز شد كه گويى صاحبخانه انتظارم را میکشید. بر زمينهى گرماى آتشى سرخ كه از درون خانه به بيرون مىتراويد، پيكرى تنومند و بلندقامت را ديدم كه ردايى آراسته بر تن داشت. بازوان ستبر و چهرهى جوان و مهربانش از لابه لاى چين و شكنهاى لباس سپيدش بيرون زده بود. گفتم:”اى كوهنشينِ جوان، اجازه مىدهى وارد شوم و در كنار آتش كلبهات اندكى گرم شوم؟”
جوان با صدايى خوشايند گفت:”اين كوچكترين كمكى است كه از دستم بر مىآيد.”
به داخل كلبه رفتم و خود را در اتاقى كوچك ولى بسيار گرم و راحت يافتم. به سرعت به كنار اجاقِ انباشته از هیزمهای سرخ رفتم و خود را در گرماى آن غوطهور ساختم. وقتى بدنم گرم شد و بار ديگر به حالت عادى بازگشتم، رو به صاحبخانه کردم تا بابت پناه دادنم از او سپاسگزاری کنم.
گفتم:”اى جوان، ممنونم كه مرا به داخل راه دادى، بىترديد اگر كمك تو نبود در اين سرما و توفان یخ میزدم.”
گفت:”نيازى به تشكر نيست، من كارى را انجام دادم كه درست مىدانستم.”
بعد با دقت بيشترى مرا نگريست و گفت:”مسافرى جسور و بىباك هستى. به ندرت كسى از اين بلندای دورافتاده گذر مىكند. سرماى اين بخش از كوهستان به همه كس نمىسازد و بسيارند كسانى كه هرساله در يخچالهاى سهمگينِ مرتفعترين بخشهاى كوهستان دفن مىشوند. كسى كه به اين بخش از كوهستان گام مىنهد، بايد هدفى بلندمرتبه داشته باشد.”
گفتم:”پرسشى بزرگ دارم و براى يافتن پاسخِ آن ماجراهاى بسيارى را به جان خريدهام. شنيدهام در اين بخش از كوهستان موجودى افسانهاى به نام دانا منزل دارد و براى يافتن اوست كه اين چنين خطر كردهام. شايد تو بتوانى راه رسيدن به او را به من نشان دهى.”
با چشمان درخشانش مرا خيره نگريست و گفت:”بسيارى از مردمِ ساكن در بخشهاى زیرین كوهستان اعتقاد دارند كه دانا چيزى جز يك شخصيت داستانى نيست. به ياد دارم كه يك بار از نگهبان كتابخانهاى كه در دامنهى كوه قرار داشت، دلايلى منطقى در مورد باطل بودنِ داستانهاى مربوط به دانا شنيدم.”
گفتم:”آرى، بسيارى چنين نظرى دارند. اما من از آن جمله نيستم. موجودات اسطورهاى، حتى اگر در ابتدا واقعيت نداشته باشند، دير يا زود قدرتمندان را وسوسه مىكنند تا هويتشان را جذب كنند، و به اين شكل واقعيت مىيابند. خودِ من نيز در چشم بسيارى موهوم مىنمايم. مرا موجودى اساطيرى و داستانى مىپندارند، اما خودم مىدانم كه از تمام موجودات عادى و پيش پا افتادهى اين جهانِ رنگارنگ واقعىتر هستم.”
گفت:”چرا گمان مىكنى از ديگران حقيقىتر هستى؟”
گفتم:”چون براى واقعى بودن مىجنگم و آنچه كه ديگران تقدير مىنامند، قانعم نمىكند.”
گفت:”تو بايد جنگجو باشى. موجود ديگرى را نمىشناسم كه چنين به خواست خود وفادار، و از بار سايهاش آزاد باشد.”
چون ديدم متوجهِ غياب سايهام شده، متوجهِ سايهى خودش شدم. آنگاه لبخندزنان كرنشى كردم گفتم:” آرى، من جنگجو هستم، و اگر اشتباه نكنم، تو دانا هستى. تو صاحب سبكترين سايهاى هستى كه تا به حال ديدهام.”
به سادگى گفت:”آرى، من دانا هستم.”
چنان از يافتن دانا خوشحال شده بودم كه حس كردم بار خستگى سفر طولانىام از دوشم فرو مىريزد. ناگهان هزاران پرسشِ گوناگون بر ذهنم فشار آورد، و به ناگزير ابتدا برجستهترينشان را پرسيدم:”اى دانا، از ديدنت چنان خرسند شدم كه براى لحظهاى هدف راستين خويش را از ياد بردم. انتظار نداشتم چنين جوان و چالاك باشى، و در حيرتم كه چرا منطقهاى چنين سرد و خطرناك را براى زيستن برگزيدهاى.”
گفت:”مردم معمولا انتظار دارند سالخوردگى و تجربه را با هم ببينند، و زيبايىهاى خرد را در زمينهى آسودگى و راحتى ستايش كنند. اما واقعيت اندكى با اين انتظارها تفاوت دارد. قدرتِ خرد از سويى چنان حمايت كننده و دلپذير است كه پيرى و ناتوانى را از ميان مىبرد و از سوى ديگر چنان سهمگين و سترگ است كه تنها در دوردستترين بخشهاى جهان مىتوان نگهدارىاش كرد. خردى كه لگام گسيخته در ميان مردمان دست به دست شود، دير يا زود آسودگى ايشان را بر هم مىزند و آشفتهشان مىسازد. مطيعان ترجيح مىدهند وجود دانش را انكار كنند و دانا را موهوم بدانند، تا از درگيرى با معماهاى ابولهولِ خرد رهايى يابند.
ادامه مطلب: بخش هفتم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب