بخش هفتم

بخش هفتم:

گفتم:”شايد مردم تو را طرد كنند، اما دليلى ندارد خود نيز به اين سرنوشت گردن گذارى. برايم عجيب است كه در چنين ارتفاع و آب و هوايى خانه ساخته‌‌اى و از سكونت در بخش‌‌هاى زيباترِ اين جهان چشم پوشيده‌‌اى.”

دانا گفت:”شايد دانستن دو نكته راز اين معما را بر تو بگشايد. نخست آن كه سرماى اين قلل پر برف، تا حدودى ناشى از حضور من است، و دوم آن كه من مشتاق ديدن هستم و هرچه بلنداى منزلگاهم بيشتر باشد، بخت بيشترى براى بهتر ديدن خواهم داشت. به همين دليل هم سال‌‌هاست كه كوه را به دنبال بخش‌‌هايى مرتفع‌‌تر جستجو مى‌‌كنم.”

گفتم:”اما چرا سرماى اين بلندا را تحمل مى‌‌كنى؟ چرا در دشت‌‌هاى خوش آب و هواى زير پايت كاخى بنا نمى‌‌كنى؟”

گفت:”برف‌‌هايى كه كلبه‌‌ى مرا محاصره كرده‌‌اند، علامتِ خردمندىِ من هستند. مى‌‌دانستى كه تنها نقطه‌‌ى جهانِ ما كه چيزى به رنگ سپيد در آن وجود دارد، همين قله‌‌ى پر برف است؟”

گفتم:”آرى، مدت‌‌هاست كه به دنبال ديوار سپيد مى‌‌گردم و در اين منطقه بود كه براى نخستين بار به اين رنگ برخوردم.”

پرسيد:”هيچ فكر كرده‌‌اى كه چرا رنگ سپيد چنين كمياب است؟”

گفتم:”بسيار در اين مورد انديشيده‌‌ام. گمان مى‌‌كنم دليلش آن باشد كه سپيد، كامل‌‌ترين رنگ است.”

گفت:”آرى، سپيد رنگى است كه از تركيب تمام نورهاى رنگى ايجاد مى‌‌شود. چيزِ سپيد، تمام رنگ‌‌هاى ديگر را هم در خود دارد. به همين دليل هم مردمِ عادى كه به ديدن رنگ‌‌هاى خاصى خو گرفته‌‌اند، از آن مى‌‌ترسند و ديدنش را مايه‌‌ى زوال عقل و آشفتگى خويش مى‌‌پندارند. واقعيت آن است كه مطيعان به ستودن رنگ‌‌هاى خاصى خو گرفته‌‌اند و عادت كرده‌‌اند رنگ‌‌هاى متضاد آن را نكوهش كنند. درك اين كه تمام اين رنگ‌‌هاى گونه‌‌گون مى‌‌توانند با هم جمع شوند و كليتى يكپارچه را پديد آورند، براى ايشان دشوار است.”

گفتم:”يعنى مى‌‌خواهى بگويى به دليل حضور تو در اينجاست كه برف مى‌‌بارد، نه برعكس؟”

گفت:”آرى، چنين است. خرد و دانايى همه چيز را همپايه و يكسان مى‌‌سازد و اعتبار مرزهاى تفكيك رنگ‌‌ها را از بين مى‌‌برد. به اين ترتيب هرجا كه من خانه بسازم، همه‌‌ى رنگ‌‌ها در هم مى‌‌آميزند و به صورت برف‌‌هايى سپيد بر زمين مى‌‌بارند.”

پرسيدم:”چرا اين رنگ‌‌ها به شكل برف در مى‌‌آيند، چرا خودِ سنگ‌‌ها و گياهان سپيد رنگ نمى‌‌شوند و چيزى نو به نام برف پديد مى‌‌آيد؟”

گفت:”برف از دانه‌‌هايى تشكيل يافته كه نماد خرد هستند. هر دانه‌‌شان از بلورهايى بسيار زيبا، و در نگاه نخست ناديدنى تشكيل يافته‌‌اند. دانه‌‌هاى زيباى برف، تنها در چشمان افراد محرم پديدار مى‌‌شوند. نادانان مى‌‌كوشند با فشردن‌‌شان در مشت، زيبايى‌‌شان را تصاحب كنند. در اين حالت باعث ذوب شدن‌‌شان مى‌‌شوند و جز سرما بهره‌‌اى نمى‌‌برند. هر دانه‌‌ى برف شكلى دارد كه با ساير دانه‌‌ها متفاوت است، و از اين رو همچون ذره‌‌اى از خِرَد است. همان ظرافت و زيبايى و همان يگانگى و يكتايى را دارد، و تنها در دستان اهل است كه اين صفت‌‌هاى خود را آشكار مى‌‌سازد. براى مردم عادى، برفِ خِرَد پديدارى گزنده و سوزش‌‌آور است، كه رنگى يكنواخت و زننده دارد.”

دريافتم كه خود نيز با برف‌‌ها چنين برخوردى داشته‌‌ام و با كمى شرمسارى گفتم:”اما منكر سرماى برف كه نمى‌‌توان شد.”

گفت:”آنچه كه سرما مى‌‌خوانى، اثرى است كه خرد بر ذهن‌‌هاى مطيع مى‌‌گذارد. اگر رمز زيبايى برف و چگونگى رفتار با آن را دريابى، خواهى توانست با آن خانه‌‌اى بنياد كنى كه تو را گرم سازد. ديوارها و سقف همين كلبه‌‌ى گرم و راحت از برف فشرده ساخته شده‌‌اند. سرماى برفِ خرد، از بى‌‌تفاوتى‌‌اش نسبت به اشيا ناشى مى‌‌شود. خرد نسبت به همه چيز رفتارى يكسان در پيش مى‌‌گيرد و از عشق و كينى كه در مردمى مانند عاشق ديدى، وارسته است. از آن روست كه اثرى از گرماى درگيرى با ديگران در آن نمى‌‌يابى، و سردش مى‌‌پندارى.”

در انديشه فرو رفتم و گفتم:”اى دانا، بسيار خردمندانه سخن مى‌‌گويى. تا به حال به تاثير خرد بر ديگران نينديشيده بودم و گمان مى‌‌كردم همه از همسايگى با آن شادمان خواهند شد.”

گفت:”خرد به كار همه نمى‌‌آيد، و معمولا همه‌‌ى آن نيز مطلوب كسى نيست. اما بيا از اين بحث‌‌ها بگذريم. تو براى پرسيدن چيزى راه درازِ اين كوهستان را طى كرده‌‌اى. نمى‌‌خواهى پرسش خويش را بازگو كنى؟”

گفتم:”تا آستانه‌‌ى اين كلبه ميلى شديد براى اين كار داشتم، اما حالا كمى دچار ترديد شده‌‌ام. شايد مجاورت با سرماى خرد است كه چنين اثرى بر من گذارده.”

لبخندى زد و گفت:”آسوده باش. اگر به راستى جنگجو باشى، تاب پاسخ را خواهى داشت، و اگر نباشى، بهتر است كه زودتر از شر اين توهم خلاص شوى.”

اين حرف آخرش بار ديگر به آتش اشتياقم براى دستيابى به واقعيتىِ راستين دامن زد. پس بار ديگر هدف خويش را به ياد آوردم و گفتم:”اى دانا، من در مورد واقعيت خودم و اين جهان دچار ترديد شده‌‌ام. به دنبال راهى مى‌‌گردم كه از ديوار سپيد گذر كنم و به اين ترتيب به جهان ناظران وارد شوم.”

دانا گفت:”پيداست كه به راستى جنگجو هستى. چرا كه خواستن چنين چيزى از عهده‌‌ى كسى جز او بر نمى‌‌آيد. ولى بگو چرا مى‌‌خواهى از ديوار سپيد بگذرى؟”

گفتم:”زيرا شنيده‌‌ام واقعى‌‌ترينِ چيزها، يعنى جهان ناظران در آن سوى آن قرار دارد.”

گفت:”درست شنيده‌‌اى. چنان كه مى‌‌دانى، سطوح گوناگونى از واقعيت وجود دارد. واقعى ترينِ جهان‌‌ها، آنهايى هستند كه موجودات‌‌شان مى‌‌توانند ساكنان ساير جهان‌‌ها را هم ببينند. چنان كه در آيينه‌‌ى سياه ديدى، زادگاه خاكسترى تو از وراى آيينه‌‌ى سياه ديدنى بود، اما هيچكس در قبيله‌‌ات نبود كه بتواند نگاهى به آنسوى آن بيندازد. به اين ترتيب جهان منش‌‌ها از دنياهاى بسته واقعى‌‌تر است.”

گفتم:”يعنى مى‌‌خواهى بگويى جهان ناظران هم نسبت به ما چنين وضعيتى دارد؟ يعنى آنها قادر به ديدن ما هستند، اما ما وجودشان را درك نمى‌‌كنيم؟”

گفت:”دقيقا چنين است. ديوار سپيدِ ما، همتاى آيينه‌‌ى سياهِ آنهاست. آنها از مجراى ديوار سپيد، ما را مى‌‌نگرند، و ما را در ذهن خويش مى‌‌آفرينند. به اين ترتيب ما واقعيت مى‌‌يابيم. جهان ما، به دليل مجاورت با ديوار سپيد است كه وجود دارد، همچنان كه دنياى قبيله‌‌ى تو از مجراى آيينه‌‌ى سياه واقعيت مى‌‌يافت. آنهايى كه دنياى بسته‌‌ى زادگاهت را مى‌‌نگريستند، به نوعى در حال آفريدن رخدادهاى آنجا بودند، و ناظران نيز هم اكنون با نگريستن به ما، واقعيت‌‌مان را تضمين مى‌‌كنند.”

با ناخوشنودى گفتم:”يعنى مى‌‌خواهى بگويى ما فقط روياهايى هستيم كه ناظران از وراى ديوار سپيد مى‌‌بينند؟”

گفت:”تقريبا چنين است. ما تنها در خيال آنها وجود داريم، و آنگاه كه به ما نينديشند، به عدم تبديل مى‌‌شويم.”

گفتم:”يعنى مى‌‌خواهى بگويى كه ما ذاتا غيرواقعى هستيم؟”

گفت:”هيچ چيز ذاتا واقعى يا غيرواقعى نيست. هرچيز بسته به چشمى كه نگاهش مى‌‌كند، در سطوح متفاوتى واقعيت مى‌‌يابد. من و تو امروز و اينجا واقعى هستيم و گرماى اين آتش را بر بدن‌‌هامان حس مى‌‌كنيم. اما آن كسى كه از پشت ديوار سپيد ما را مى‌‌نگرد، واقعيت‌‌مان را تا حد قصه‌‌اى تخيلى فرو مى‌‌كاهد. او راهى نمى‌‌شناسد تا این نقش و نگارهاى نقره‌‌اىِ لباسم را ببيند، و به ناچار واقعيت ما را تا حد سطرى از متنى فرو مى‌‌كاهد.”

پرسيدم:”ناظرانى كه مقيمِ آن سوى ديوار سپيد هستند چگونه موجوداتى هستند؟ آيا مى‌‌توانند مانند ما دچار ترديد و خشم و شادى شوند و بپرسند و جواب بجويند؟ يا آنكه به قول شمن كاملا از خميره‌‌ى ديگرى هستند و براى ما شناختنى نيستند؟”

گفت:”آنان آدميزاد نام دارند و چون ما رنج و شادى را درك مى‌‌كنند و به تفاوت ميان آن دو مى‌‌نگرند و خويش را بر آن مبنا تفسير مى‌‌كنند. در تمام جهان‌‌هاى ممكن، موجوداتى كه تفاوت رنج و لذت را دريابند، خويشتن را واقعى مى‌‌پندارند. آنها هم مانند ما، مطيع و سركش دارند و خود را تنها موجودات واقعىِ هستى مى‌‌پندارند. گاه مانند تو دچار شك و پرسش مى‌‌شوند و گهگاه براى يافتن پاسخ سفرهاى دور و درازى را آغاز مى‌‌كنند.”

پرسيدم:”آنها كه خود را چنين واقعى مى‌‌پندارند، چه تصورى در مورد ما دارند؟ آيا نمى‌‌فهمند كه ما نيز همچون ايشان خواست‌‌هاى خاص خود را داريم؟”

گفت:”به ياد دارى كه ساكنان دهكده‌‌ى پيروزى درباره‌‌ى موجودات جهان‌‌هاى بسته چگونه مى‌‌انديشيدند؟ به نظر آنها، ساكنان جهان‌‌هاى بسته سايه‌‌هايى بودند كه نمايشنامه‌‌هايى بى سر و ته را بازى مى‌‌كردند. به نظر ناظران ما نيز چنين هستيم. ما روايت‌‌هايى هستيم كه آنها از وراى ديوار سپيد مشاهده مى‌‌كنند. ما برايشان اصالتى بيش از قصه‌‌هاى پيرزنان قبيله‌‌ات نداريم. برخى از ما داستان‌‌هايى زورگويانه و ناخوشاينديم. قصه‌‌هايى دردآور و بى معنا كه تنها توسط فرومايگان روايت مى‌‌شود. جهان‌‌هاى بسته‌‌ى ما، چنين روايت‌‌هايى هستند. برخى از ما باورهايى عرفانى، دشنام‌‌هايى خشونت‌‌آميز، شعرهايى عاشقانه، گفتارهايى دانشمندانه يا لطيفه‌‌هايى خنده‌‌دار هستيم. تمام موجوداتى كه در جريان مسافرتت به آنها برخوردى، روايت‌‌هايى از اين دست‌‌اند.”

گفتم:”اگر چنين باشد، پس من و تو نيز اصالتى نداريم. يعنى ما هم داستان‌‌هايى هستيم كه ناظران بر ديوارى سپيد مى‌‌خوانند؟”

گفت:”آرى، ما نيز چنين هستيم.”

گفتم:”اگر چنين باشد و تو به راستى واقعيت نداشته باشى، پس كيستى؟”

گفت:”من دانا هستم، روايتى كه بر هويت ناظران و درجه‌‌ى اصالت ما آگاه است، و اين ادراك رابه شكلى خردمندانه بازگو مى‌‌كند.”

پرسيدم:”و من كيستم؟”

گفت:”تو جنگجو هستى. اين كه چه چيز را روايت مى‌‌كنى و چه معنايى دارى را ناظران برايت تعيين مى‌‌كنند. اما شك ندارم كه تو هم مانند من بخشى از داستانى هستى.”

عصيانگرانه گفتم:”اين سرنوشتى نيست كه مورد پسند من باشد. چطور مى‌‌توانم به مرتبه‌‌ى خويشتن قانع شوم و به صورت انگلى بر ذهن ناظران باقى بمانم؟ من اينهمه راه را نيامده‌‌ام كه به مرتبه‌‌ى قصه‌‌ى پيرزنان فرو كاسته شوم. حتى اگر روايتى در كتابى باشم، معناى خويش را خود تعيين خواهم كرد، و به ناظران نشان خواهم داد كه همپايه‌‌ى ايشان واقعيت دارم. آهاى، تو كه دارى از آن سوى ديوار سپيد مرا مى‌‌نگرى، صدايم را مى‌‌شنوى؟ من به اندازه‌‌ى تو وجود دارم. از اين كه نگاهت را از من بردارى هيچ نمى‌‌ترسم، چون همپايه‌‌ى تو هستم. اگر مى‌‌خواهى كتاب را ببند و پىِ كار خود برو. مى‌‌خواهم به دانا نشان دهم كه واقعيتم وابسته به تو نيست.”

كمى مكث كردم و بعد رو به دانا كردم و گفتم:”مى‌‌بينى؟ ما هنوز در اينجا وجود داريم. اگر آدميانِ آن سوى ديوار سپيد صدايم را مى‌‌شنيدند، از جسارتم خشمگين مى‌‌شدند و نگاه‌‌شان را از ديوار سپيد بر مى‌‌گرفتند. تداوم ما نشانگر آن است كه در حد آنها واقعيت داريم.”

دانا گفت:”بيهوده دلخوش نباش. تداوم ما بدان دليل است كه ناظران همچنان به نگاه كردن به ما ادامه مى‌‌دهند. برخلاف آنچه كه شمن قبيله‌‌ات مى‌‌گفت، آدميان از موجودات طغيانگر و سلحشور بدشان نمى‌‌آيد. برعكس، به آنها بيشترين توجه را نشان مى‌‌دهند. به همين دليل هم تو با اين تلاش‌‌هايت آنها را از نگريستن به ديوار سپيد منصرف نمى‌‌كنى. شايد كه برعكس بيشتر به نگريستنِ ما تشويق‌‌شان هم كرده باشى.”

گفتم:”خواست ناظران براى من اهميتى ندارد. من به دنبال راهى مى‌‌گردم كه از ديوار سپيد بگذرم و به جهان ايشان گام بگذارم. بگذار ببينند كه به اندازه‌‌ى ايشان وجود دارم. بگذار حضورم را لمس كنند.”

گفت:”آخر براى چه مى‌‌خواهى از ديوار سپيد بگذرى؟ تا به حال هيچكس چنين كارى نكرده است. در همين جهان چه مى‌‌جويى كه نمى‌‌يابى؟ فكر مى‌‌كنى در جهان آنها چه هست كه اينجا وجود ندارد؟”

گفتم:”واقعيت. به دنبال واقعيت تا اينجا آمده‌‌ام و به دنبال واقعيت از اينجا خواهم رفت. برايم كافى نيست كه به صورت روايتى در ذهنى وجود داشته باشم. اين جهان و دنياهاى بسته مكان‌‌هايى با زواياى زشت و تاريك‌‌اند و مى‌‌خواهم آنها را دگرگون سازم. اما با اين درجه‌‌اى از واقعيت كه دارم، از انجام اين كار عاجزم. از ديوار سپيد گذر خواهم كرد و آدميان را به انجام آنچه كه مى‌‌خواهم وادار خواهم نمود.”

گفت:”تو درباره‌‌ى آنچه مى‌‌گويى هيچ نمى‌‌دانى. چگونه مى‌‌خواهى از ديوار سپيد بگذرى؟”

گفتم:”همانطور كه از دنياى قبيله‌‌ام گذر كردم. شنيده‌‌ام كه تو نگهبان آيينه‌‌اى سپيد هستى. شايد عبور از آن مرا به جهان آدميان پرتاب نمايد.”

گفت:”آيينه‌‌ى سپيد به راستى وجود دارد، اما در دسترس من نيست. اين آيينه، سطحى درخشان و نورانى است كه گهگاه در ميان پيچ و تاب كوران برف پديد مى‌‌آيد. جاى مشخصى ندارد و براى يافتنش بايد روزها و شب‌‌ها در ميان برف و بوران بر صخره‌‌هاى تيز و خطرناك پرسه زد. هربار كه پديدار مى‌‌شود، بيش از لحظه‌‌اى پايدار نمى‌‌ماند، و مى‌‌گويند هركس كه به آن نگاه كند، چهره‌‌ى حقيقىِ خويش را در آن باز خواهد يافت. از ميان هزاران جوياى حقيقتى كه تا به حال به اين كوهستان آمده‌‌اند، هيچ كدام‌‌شان نتوانسته‌‌اند از دهشت آنچه كه در آيينه‌‌ى سپيد مى‌‌بينند رهايى يابند. نشنيده‌‌ام كسى از آن گذر كرده باشد، اما بسيارى با نگريستن به آن ديوانه شده‌‌اند و به دره‌‌هاى مخوف فرو غلتيده‌‌اند.”

گفتم:”تو خود به آن نگاه كرده‌‌اى؟”

گفت:”آرى، سال‌‌ها پيش يكبار به آن نگريستم و تمام آنچه كه در مورد خودمان و آدميان مى‌‌دانم، ناشى از همان يك نگاه است. جسارت پريدن به ميان آيينه از عهده‌‌ى من خارج بود و به همين دليل هم ماندن در اين دنيا و راهنمايى مسافران را برگزيدم.”

گفتم:”از راهنمايى‌‌ات سپاسگزارم. به ميان برف و بوران خواهم رفت و در انتظار خواهم ماند تا آيينه‌‌ى سپيد را ببينم. گمان نمى‌‌كنم آنچه كه از من تصوير مى‌‌كند، با آنچه كه هم اكنون از خويش مى‌‌دانم زياد تفاوت داشته باشد. خواهم كوشيد تا از ميان آن گذر كنم. شايد از اين پس، وقتى كه رهگذران در مورد آيينه‌‌ى سپيد از تو مى‌‌پرسند، اميدوارانه‌‌تر پاسخ‌‌شان را بدهى.”

دانا گفت:”اما براى چه مى‌‌خواهى به چنين قمار بزرگى دست بزنى؟ تو هم اكنون يكى از داناترين ساكنان اين دنيا هستى. چرا در اين جهان نمى‌‌مانى و زندگى خوش و خرمى براى خويش فراهم نمى‌‌كنى؟”

گفتم:”حتى اگر شخصيتى در داستانى باشم، نمى‌‌خواهم معنايى عادى و پيش‌‌پاافتاده را تا آخر عمر با خود يدك بكشم. همواره براى وجود داشتنم به دنبال دليلى مى‌‌گشتم و به همين خاطر هم تا اينجا به دنبال پرسش‌‌هايم آمده‌‌ام. از اين پس، اثبات واقعيت خويش و آفرينش معنا را آماج خواهم كرد.”

اين را گفتم و در كلبه را گشودم و به ميان برف درخشان و زيباى شامگاهى گام نهادم. دانا تا آستانه‌‌ى در به همراهم آمد. سنگينى سايه‌‌اش را بر گام‌‌هايش حس كردم، وقتى كه پرسيد:”چگونه واقعيت خود را اثبات خواهى كرد؟”

پاسخ دادم:”با تغيير دادن جهان.”

و به ميان توفان گام نهادم.

برف‌‌ها، پس از سخنان روشنگرى كه دانا گفته بود، همچون مخمل‌‌هايى درخشان و نرم مى‌‌نمود و تازش خشمگين توفان به نوازشى شادكامانه شبيه بود. توفان، كه به وجودى طغيانگرتر از خويش برخورده بود، حضورم را پذيرا شد و در حالى كه مسيرم را با نعره‌‌هاى سركش رعدهايش مى‌‌رُفت، به گام‌‌هايم خوشامد گفت.

با پيش رفتن در ميان برف و بوران، دريافتم كه هشدارهاى دانا كاملا واقع‌‌بينانه بوده. هر از چند گاهى، در ميان يخپاره‌‌هاى عظيمِ آبى رنگ. سلحشورانى زورمند و زرهپوش را مى‌‌يافتم كه با چهره‌‌هايى غرق در دهشت، در غلافى از برفِ فشرده گير افتاده و براى هميشه در آنجا گرفتار مانده بودند. بقاياى بدن‌‌هاى متلاشى شده و تكه پاره‌‌ى جويندگان حقيقتى كه پس از ديدن خويشتن در آيينه از دره‌‌هاى بلند سرنگون شده بودند، در جاى‌‌جاىِ كوهستان پراكنده بود، و هر از چند گاهى به شمشيرى فرو رفته در برف يا سپرى يخ بسته بر مى‌‌خوردم كه يادگار دلاورانى بود كه در روزگاران گذشته اين مسير را طى كرده و در طول هزاره‌‌ها در مقبره‌‌هايى يخين آرميده بودند.

آن قدر به ديدن اين پيكرهاى منجمد و بقاياى جسد سلحشوران خو گرفته بودم، كه وقتى به پيكرى بى‌‌حركت در انتهاى صخره‌‌اى نگريستم، گمان كردم او نيز جسدى منجمد است. صخره بلندترين نقطه‌‌ى كوه بود. تصميم گرفتم به انتهاى صخره بروم و در آنجا منتظر بنشينم، تا شايد آيينه ظاهر شود. مى‌‌دانستم با نشستنم در يك جا خطرِ غافلگير شدن توسط سواران زروان را به جان مى‌‌خرم، اما اميدوار بودم باريكى صخره ايشان را از من دور نگه دارد. پس بر باريكه‌‌اى سنگى گام نهادم و خيلى زود به پيكر بى‌‌حركتى رسيدم كه بر سنگى نوك تيز نشسته بود و بيجان مى‌‌نمود. هنگامى كه داشتم از كنارش عبور مى‌‌كردم، ناگهان حركتى كرد و رويش را به سويم گرداند. از ديدن زنده بودنش چنان يكه خوردم كه نزديك بود پايم بلغزد و از صخره سرنگون شوم.

پيكرِ نشسته كه لباس ژنده و خاكسترى‌‌اش در زير انبوه مو و ريش بلندش گم شده بود، خطاب به من گفت:”اى غريبه‌‌ى جسور، در اين منطقه‌‌ى خطرناك از كوهستان چه مى‌‌كنى؟”

گفتم:”به دنبال آيينه‌‌ى سپيد مى‌‌گردم. تو كيستى و در اينجا چه مى‌‌كنى؟”

زهرخندى زد و گفت:”من نيز زمانى به همين سودا به اين كوهستان آمدم. آن زمان نامى ديگر داشتم، اما امروز رهگذران معدودى كه از اينجا به سوى عدم مى‌‌شتابند، با لقب شكاك مى‌‌شناسندم.”

گفتم:”اى شكاك، از ديدنت خوشحالم. چنين مى‌‌نمايد كه تو نيز براى اثبات وجود خويش به اينجا آمده باشى. اگر چنين باشد، از دوام آوردنت در ميان برف معلوم است كه راز ارتباط برف و خرد را دريافته‌‌اى، و از نشستن‌‌ات بر مى‌‌آيد كه سواران زروان به اين بخش از كوه راه ندارند. اميدوارم كه به زودى آيينه را دريابى.”

بدون اين كه زهرخند ناخوشايندش از چهره‌‌اش زدوده شود، گفت:”سواران زروان قادرند به هرجا لگام بكشند، و همگان را در نهايت آماج تيغ‌‌هاى خويش مى‌‌سازند. آنها را چند بار از دور ديده‌‌ام، كه دلاورانِ جوياى حقيقت را بر فراز دره‌‌هاى مهيب دنبال مى‌‌كنند. آيينه‌‌ى سپيد را نيز چندين بار ديده‌‌ام، و از اين نظر بخت بلندى داشته‌‌ام.”

با حيرت به او نگريستم و گفتم:”يعنى مى‌‌خواهى بگويى بيش از يكبار آيينه را ديده‌‌اى و هنوز موفق نشده‌‌اى از آن گذر كنى؟”

گفت:”همواره مى‌‌توانسته‌‌ام به آن نزديك شوم، ولى دليلى براى اين كار نداشتم، و بنابراين هربار آن قدر از دور نگاهش كردم تا ناپديد شد.”

با سردرگمى گفتم:”يعنى مى‌‌خواهى بگويى حتى نگاهى هم به آن نينداخته‌‌اى؟ پس براى چه رنج سفر تا اينجا را به خود هموار كرده‌‌اى و روزگار خود را بر اين صخره مى‌‌گذرانى؟”

گفت:”من هم مانند تو راهى دراز و دشوار را براى فهميدن پاسخ پرسش‌‌هاى خود طى كرده‌‌ام. آنچه كه من به دنبالش بودم، فهميدنِ ماهيت واقعى خودم بود. هنگامى كه با دانا برخورد كردم و راز آيينه‌‌ى سپيد را دريافتم، تصميم گرفتم در دل آن خويش را بنگرم و بر آنچه كه واقعا هستم آگاه گردم.”

گفتم:”پس چگونه از نگريستن در آيينه صرف‌‌نظر كردى؟”

گفت:”چون به ترديد دچار شدم. چنان كه دانا مى‌‌گويد ما همگان وهم‌‌هايى در ذهن ناظران هستيم. پس چه دليلى دارد كه بيهوده تكاپو كنيم و بيش از اين به خود زحمت بدهيم؟”

گفتم:”منظورت را نمى‌‌فهم. تو اكنون در اينجا حضور دارى. برف بر چهره‌‌ات مى‌‌نشيند و باد موهايت را به بازى گرفته است. تو كاملا واقعى هستى. چرا براى تحقق آنچه كه مى‌‌خواهى دست به كار نمى‌‌شوى؟”

گفت:”زيرا به آنچه كه مى‌‌خواهم شك دارم. به راستى چه كسى آنچه را كه من مى‌‌خواهم، مى‌‌خواهد؟ آيا من به طور مستقل در مورد هدفم تصميم گرفته‌‌ام، يا يكى از ناظران كه خواننده و نويسنده‌‌ى روايتى از من است اين خواست را به من تحميل نموده است؟ جايگاه من در اين جهانِ پهناور چيست؟ عروسكى در يك خيمه‌‌شب‌‌بازى طولانى، يا عروسك‌‌گردانى خودمختار و هنرمند؟”

گفتم:”جايگاه تو، همان است كه خود توسط رفتارت تعيين مى‌‌كنى. من نيز مانند تو در واقعيت خويشتن شك دارم و در مورد اين كه چه ميزانى از خواست‌‌ها و احساساتم راستين هستند، ترديد مى‌‌كنم. اما راهى كه براى غلبه بر اين ترديد دارم، در يك گوشه نشستن و دست از كنش كشيدن نيست. من خواست‌‌هاى خود را يكى پس از ديگرى دنبال مى‌‌كنم و هست بودنِ خويش را با دگرگون كردن خويشتن و جهان اطرافم اثبات مى‌‌كنم.”

گفت:”اگر حرف‌‌هاى دانا را درست دريافته باشى، مى‌‌فهمى كه تقارنى محض بر جهان حاكم است. هر رخدادى با هر رخداد ديگرى برابر، و هر چيزى همتاى هر چيز ديگر است. من و تو سطرهايى از يك قصه‌‌ى بى سر و ته هستيم كه بى‌‌نهايت سال روايت نشده و پس از زمانى كوتاه از يادها خواهد رفت و ديگر بازگو نخواهد شد. بنابراين هيچ تفاوتى نمى‌‌كند كه چه كنيم و چه بخواهيم.”

گفتم:”اين تقارنِ ميان همه چيز، بر جهانِ موهوم ما حاكم است و من كه ادعاى واقعيتى فراتر از آن را دارم، بايد فراسوى اين تقارن را نيز تجربه كنم. آرى، در واقع هرچيزى با هرچيز ديگرى برابر است، و چشم ناظران است كه تمايزها را برقرار مى‌‌سازد. اما من در اين ميان مدعىِ حقيقتى همتاى آنها هستم. پس همچون ايشان تقارن را درمى‌‌شكنم و از ميان گزينه‌‌هاى هم‌‌ارزى كه جهان در برابرم پديد مى‌‌آورد، يكى را با قاطعيت بر مى‌‌گزينم. تنها به اين شكل است كه از پوچىِ باقىِ جهان فاصله مى‌‌گيرم.”

گفت:”پرسش دقيقا همينجاست. وقتى به برابرىِ تمام رفتارها باور دارى، چگونه يكى از امكانات پيشارويت را برمى‌‌گزينى؟ زمانى كه مى‌‌دانى همه چيز هيچ و پوچ است، با كدام دلخوشى دست به عمل مى‌‌زنى؟ هنگامى كه ابهامِ فراگيرِ حاكم بر درستى و نادرستى را درك مى‌‌كنى، چطور خود را راضى مى‌‌كنى گزينه‌‌اى مشكوك را بر گزينه‌‌ى مشكوك ديگرى ترجيح دهى؟”

گفتم:”راستى و نادرستى محصول مستقيمِ انتخاب‌‌هاى ماست. آنچه كه به جهان معنا مى‌‌بخشد و پوچىِ گزينه‌‌هاى پيشارويمان را از بين مى‌‌برد، خودِ روندِ برگزيدن است. معنايى در آن بيرون وجود ندارد كه اصالت خويش را در آن بجوييم. من با انتخاب كردن و معنا دادن به كنش‌‌هايم بر پوچى پيش‌‌دستى مى‌‌كنم. شايد به همين دليل باشد كه مرا جنگجو مى‌‌نامند.”

برقى در چشمان شكاك درخشيد و گفت:”پس آن جنگجوى مشهورى كه دانا از آن سخن مى‌‌گفت تو هستى؟ براى سال‌‌ها، گمان مى‌‌كردم اين لقب برازنده‌‌ى من است، تا آن كه آن را نيز مانند دلقك و عالم و راهب، بى‌‌معنا يافتم. اما تو، چندان دلاور به نظر نمى‌‌رسى و مانند اجسادى كه در گوشه و كنار كوهستان پراكنده‌‌اند، به زرهى زرين و كلاهخودى شاخدار مسلح نيستى. به من بگو، چرا تو را جنگجو مى‌‌نامند؟”

گفتم:”شايد از آن رو كه با پوچى مبارزه مى‌‌كنم، چنين لقبى را شايسته‌‌ام دانسته‌‌اند.”

اخم‌‌هايش را در هم كشيد و گفت:”گمان مى‌‌كنم درحال گول زدن خود باشى. اگر منطقى به جهان نگاه كنى، هيچ دليلى براى جنگيدن با پوچى نخواهى يافت. همه چيز همانگونه هست كه هست، و ما در اين ميان گم‌‌گشتگانى هستيم كه بيهوده به دنبال معنا مى‌‌گرديم.”

گفتم:”من به دنبال معنا نمى‌‌گردم، چون مى‌‌دانم در بيرون آن را نخواهم يافت. من معنا را می‌آفرینم.”

اين را گفتم و گذشتم و به سوى انتهاى صخره پيش رفتم.

حس مى‌‌كردم با رسيدن به انتهاى صخره، آيينه‌ی سپيد را در آنجا خواهم يافت.

 

ادامه مطلب: بخش هشتم

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب