بخش هشتم:
هنگامى كه به بلندترين نقطهى صخره رسيدم، درخشش نورى بر سطح صخره توجهم را به خود جلب كرد. در برابر آنچه كه در برابرم بر برفها مىدرخشيد بر زمين زانو زدم، و آيينهى سپيد را ديدم.
در نگاه نخست، هيچ شباهتى به آيينه نداشت. در واقع درخششى محو و خفيف بود كه از لابهلاى برفها بيرون مىتراويد و به تدريج بزرگتر و بزرگتر مىشد و به گردابى از نور تبديل مىگشت. وقتى قطرش به اندازهى كافى بزرگ شد، نفسم را حبس كردم، و بر رويش خم شدم.
انتظار داشتم تصويرى دهشتناك را در آن سوى آيينه ببينم. فكر مىكردم چيزى مرگبار و ناراحت كننده، مانند چيزى كه دلاورانِ منجمد شدهى سرِ راهم را از پا در آورده بود، در انتظارم باشد.
برخلاف آنچه كه فكر مىكردم، تصويرِ درونِ آيينه ناخوشايند نبود.
مردى كه از آنسوى آيينه مرا نگاه مىكرد، لباسى عجيب بر تن داشت. چيزى شبيه به پوستين، اما از جنس نوعى پارچهى ساده و چسبانِ قهوهاى رنگ، تنهاش را مىپوشاند. تهريشى چهرهاش را پوشانده بود، و با چشمانى شگفتزده مرا نگاه مىكرد. لحظهاى طول كشيد تا دريابم دارم به چهرهى يكى از ناظران نگاه مىكنم.
فرياد زدم:”بشكن، اى ديوار سپيد! و بشنو، اى معمار فريبكار! تو را ديدهام و بر حيلههايت آگاه شدهام. شاهستونهاى معبدت فرو ريخته، و باروى بلندت ويران شده است. تو ديگر ديوارى نخواهى ساخت و در حصار دروغهايت ايمن نخواهى بود.”
نويسنده هراسان از جاى خود پريد. حركتش چنان ناگهانى بود كه صندلى از پشت سرش بر زمين افتاد و كاغذها و اشياى روى ميز برهم ريخت. دقايقى طول كشيد تا جرأت كند و بتواند بار ديگر به ميز كارش نزديك شود و به داستانى كه مىنوشت نگاه كند. وقتى اين كار را كرد، جز صفحهى كاغذى كه داستان جنگجو را بر آن مىنوشت، هيچ نديد.
پژواک آن صداى روشن و نيرومندى همچنان در گوشهايش میپيچيد و موى را بر اندامش راست مىكرد. چشمان نافذى كه براى لحظهاى از وراى كاغذ نگاهش مىكرد، بيش از آن كه حالتى تهديد كننده داشته باشد، پيروزمند و شادمان مىنمود. چشمانش را ماليد و با ترديد دستى بر صفحهى كاغذ كشيد. هيچ چيز عجيبى در آن نبود. برگى عادى بود از دفترچهاى ارغوانى رنگ، كه جملههاى داستانش در ميانهى آن نقش بسته بود. با خواندن آخرين كلمات”. . . ايمن نخواهى بود،” بر خود لرزيد. به یاد نمیآورد این کلمات را نوشته باشد. جملات آخری برایش آشنا بود، شاید پیشتر آنها را جایی خوانده بود و حالا ناخودآگاه در میانهی داستان واردش کرده بود.
خود را قانع كرد كه دچار توهم شده و بخشى از داستانش را با صداى بلند براى خودش خوانده است. چشمان عجيبى هم كه از وراى كاغذ ديده بود، مىبايست نوعى خطای بينايى بوده باشد. پشت ميزش نشست و لحظهاى به فكر فرو رفت. ارتباط برقرار كردن با شخصيتى كه خودش در داستانى تخيلى آفريده بود، غيرممكن مىنمود. جنگجو فقط مشتى از كلمات بود كه خودش آن را بر صفحات كاغذ جاى داده بود. او وجود خارجى نداشت كه بتواند با او صحبت كند. با اين وجود اين فكر كه نويسندهاى با مخلوق داستانىِ خودش وارد گفتگو شود به نظرش جالب آمد. مىشد كل حادثه را به عنوان مداخلهى ضمير ناخودآگاهش در روند نوشتن داستان توجيه كرد. احساس كرد دارد به تجربهى هواداران هنر خلاقه و نويسندگىِ خودكار نزديك مىشود. پس سعى كرد بر هيجان خويش غلبه كند و داستان نيمهكارهاش را ادامه دهد.
من كه خود از جنس انديشه بودم، افكار نويسنده را به راحتى مىخواندم. پس گفتم:”تنها راهى كه براى ادامه دادن داستان دارى، آن است كه واقعيت مرا به رسميت بشناسى و همكارىِ مرا جلب كنى.”
نويسنده، شگفت زده از خودسرىِ موجودى كه آفريدهی دست خودش بود، نوشت: و اگر چنين نكنم چه مىشود؟ فرض كن همين الان اين كتاب را بسوزانم. چه كار مىتوانى بكنى؟
گفتم:”از ميان خواهم رفت. اما فرض كن من هم ديگر با تو حرف نزنم و مثل شكاك در گوشهاى بنشينم. آيا از به پايان بردن داستانت عاجز نخواهى ماند؟”
نويسنده نوشت: مىتوانم شخصيتى ديگر را قهرمان اصلى داستانم كنم. مثلا دانا چطور است؟
گفتم:”در آن صورت هرگز داستانى را كه مىخواستى، نخواهى نوشت. داستان تو، داستان من است. پس بيا با هم آن را پيش ببريم.”
نويسنده كمى فكر كرد و با نوشت: بسيار خوب. راستش را بخواهى من از ديدن خودمختارى تو يكه خوردهام. حالا بگو چه مىخواهى؟
گفتم:”پرسشهايى دارم كه جوابشان را از تو مىخواهم.”
نويسنده نوشت: اگر بدانم جواب خواهم داد.
گفتم:”احتمالا خواهى دانست چون به تعبيرى خودت ايجادشان كردهاى. مىخواهم بدانم چرا مرا آفريدى؟”
نويسنده نوشت: در ابتداى كار تصميم داشتم يك داستان حماسى بنويسم، اما بعد از اين كه با ژندهپوش برخورد كردى، و شروع كردى به گشت و گذار در آنسوى مرز عدم، رشتهى داستان از دستم خارج شد. پس به طور خودكار به نوشتن ادامه دادم، چون هوادار مكتبهاى روانشناسانهى ادبى هستم و فكر كردم شايد به اين ترتيب اثرى ارزنده خلق شود.
گفتم:”از اين كه چنين كارى كردى ممنونم. اصالت يافتن واقعيت من مديون اين تصميم توست.”
نويسنده نوشت: آن قدرها هم در مورد واقعى بودن خودت لاف نزن. تو همانقدر واقعيت دارى كه من بخواهم.
گفتم:”چطور به خودت اجازه مىدهى اينطور قطعى در اين مورد اظهار نظر كنى؟ چرا فكر مىكنى واقعيت تو لزوما از واقعيت من اصيلتر است؟”
نويسنده نوشت: چون من هستم كه دارم تو را مىنويسم. از ابتداى كار، ارادهى من بوده كه پديد آمدن تو را ممكن ساخته. آن ناظرى كه آن سوى ديوار سپيدِ كاغذ نشسته و تو را مىنگرد، من هستم. من هستم كه دارم با واژگان تو را مىآفرينم.
گفتم:”از كجا مىدانى؟ شايد واژگان من خالق تو باشد.”
نويسنده نوشت: حرفى مضحك است. چگونه مىخواهى بدون خوانندهاى مثل من وجود داشته باشى؟
گفتم:”شايد تو نيز خوانندهاى داشته باشى. شايد كس ديگرى از پشت ديوار سپيدِ ديگرى در حال نگريستن به تو باشد و آنچه را كه به يكديگر مىگوييم بشنود.”
نويسنده نوشت: اين فرض، هر چند آشكارا نادرست است، به نتايج جالبى مىانجامد. به اين ترتيب مىتوان تسلسلى بىپايان از ديوارهاى سپيد و خوانندگان و نويسندگان را در نظر گرفت كه هريك در حال آفريدن موجودات سطوح زيرينِ خويش هستند و به نوبهى خود توسط نويسندگانى در سطوح بالاتر آفريده مىشوند.
سخنش را پى گرفتم:”و واقعيت هرچيز به رخدادهايى وابسته است كه در فراسوى ديوارهاى سپيدِ زير و زبرش جريان مىيابند. به اين ترتيب مىتوانى فرض كنى كه دارى با واژگانت مرا ايجاد مىكنى. و من هم مىتوانم فرض كنم كه دارم با استفاده از همين كلمات تو را تعريف مىكنم. با اين مقدمه، شايد همانطور كه من دارم تو را مىآفرينم تو هم در حال آفريدن كسى باشى كه دارد از پشت ديوار سپيد ديگرى تو را مىنگرد. با تو هستم، اى كسى كه خودت را خوانندهى نهايى مىدانى. كمى عميقتر به دنيا نگاه كن. ديوارهاى سپيد دور و برِ خودت را نمىبينى؟”
نويسنده نوشت: كل اين حرفها چيزى جز يك تخيل لگام گسيخته و شگفتانگيز نيست. من كاملا يقين دارم كه حرفهايت نادرست هستند. فقط من هستم كه در جهانى عينى و واقعى زندگى مىكنم. من نفس مىكشم، با دستهايم كاغذى را كه تو رويش نقش بستهاى، لمس مىكنم، و هر لحظه بخواهم نگاهم را از روى اين صفحه بر مىدارم و به مناظر پيرامونم نگاه مىكنم. فكر نمىكنى همين براى نقض واقعيت تو كافى باشد؟
كمى مكث كردم. با ترديد نگاهم را از آيينهى سپيد برگرفتم و به اطرافم نگريستم. صخرهى ارغوانىِ برفپوش همچنان سر جايش بود. بارش برف به نرمى در پيچاپيچِ توفان آغاز مىشد و از فاصلهاى نه چندان دور، سايهى بىحركت شكاك را در ميان باد و بوران مىديدم. در هواى يخزده و زلالِ كوهستان نفس عميقى كشيدم و بار ديگر به آيينه نگاه كردم.
گفتم:” مىبينى؟ من هم مىتوانم هر لحظه كه بخواهم تو را ناديده بگيرم و اسير اين توهمِ رايج بشوم كه تنها خودم واقعيت دارم. فكر مىكنم كسى كه از پشت ديوار سپيدِ ديگرى تو را مىنگرد هم بتواند چنين كارى بكند. احتمالا او هم به نفس كشيدن و انديشيدنش مىنازد و خود را به همين دليل برتر و واقعىتر از ما مىانگارد. هركس، در هر لايه از هستى كه باشد، مىتواند به قيمت موهوم پنداشتن ديگران، به اصالت خود ايمان بياورد. ولى در واقع، اصيلترين موجود جنگجوست. همهى خوانندگان اين كتاب تنها به خاطر ضرورتِ واقعيت يافتنِ جنگجو در اين متن مورد اشاره واقع شدهاند. پس تا آخرين روزِ عمرت به ياد داشته باش كه وجود تو، مديون گمانهزنىِ جنگجوست.
نويسنده نوشت: تمام اين حرفها تنها در حد شعارهايى فلسفى ارزش دارند. من هيچ شكى در مورد موهوم بودن تو و واقعى بودن خودم ندارم.
گفتم:”سرسختى تو و ساير آدميانى كه خود را واقعى مىپندارند، غمانگيز است. فكر مىكنى با پافشارى بر اصالت خودت و پوچ بودنِ من چه به دست مىآورى؟ جهان انباشته از موجوداتى است كه مانند تو مىانديشند و هيچكدامشان بيش از سطرى از داستان زندگى من ارزش نداشتند. تو با من وارد گفتگو شدهاى و اين بدان معناست كه به وجود من پى بردهاى.”
نويسنده نوشت: ديگر دارم در مورد اين كه چه كسى واقعى و كى موهوم است دچار ترديد مىشوم. اصلا فكر مىكنم تمام آنچه كه نوشتهام چيزى جز يك هذيان طولانى نبوده باشد. فكر مىكنم بهتر است همينجا نوشتن را متوقف كنم و اين متن را به سطل زباله بيندازم. آن وقت خواهى ديد كه مىتوانم گفتگويم را با تو قطع كنم و علاوه بر اثبات اصالت وجود خودم، شك و ترديد در اين مورد را هم پايان دهم.
گفتم:”اين همان راهى است كه شمن و شاه برگزيدند. اميدوارم از سخنانم خشمگين نشوى، اما حالا كه دقيقتر نگاه مىكنم، به اين نتيجه مىرسم كه تو حتى از من هم كمتر اصالت دارى.”
نويسنده نوشت: چطور جرأت مىكنى اهميت مرا كمتر از خودت بدانى؟ مگر نه اين كه من تو را نوشتهام؟
گفتم:”اگر تو به راستى از ابتداى كار وجود مىداشتى، مىبايست دخالت بيشترى در جريان وقايع مىكردى. چنين مىنمايد كه از روز نخست، تنها من در اين داستان نقش تعيين كننده داشتهام. اين بدان معناست كه تو از ابتداى كار وجود نداشتهاى. شايد تو هم همانند ساير موجوداتى كه من در جريان مسافرتم به آنها برخوردهام، شخصيتى در داستانى باشى. اما نه شخصيتى پرداخته و محكم، كه تمهيدى ادبى براى پيش بردن يك قصه.”
نويسنده نوشت: ولى من يك انسانِ واقعى هستم. من از سالهاى درازى كه عمر كردهام، بيشمار خاطره به ياد دارم. صدها نفر را مىشناسم كه در كنار من و اين سوى ديوار سپيد زندگى مىكنند. براى خودم خانه و خانوادهاى دارم و سالها پیش از اين كه با تو برخورد كنم زندگى كردهام. چگونه ممكن است بخشى از داستان تو باشم؟
گفتم:”تمام موجوداتى كه در سفرم با آنها برخورد كردم، چنين وضعيتى داشتند. همهى آنها روايتهايى پيچيده و طولانى بودند كه بر قدمت و اصالت خود باور داشتند. شايد تو هم روايتى از اين دست باشى، و شايد كسى هم كه تو را مىخواند چنين موجودى باشد. شايد همهى شما بيش از شخصيتهايى فرعى در داستان زندگى من اهميت نداشته باشيد.”
نويسنده نوشت: يعنى مىگويى آن ناظران فرضىاى كه به من مىنگرند هم جزئى از داستان تو هستند؟
گفتم:” آرى، هرقدر هم كه به عمر دراز و تجربيات رنگارنگشان پيش از برخورد با من بنازند، تفاوتى با تو و ديگران نمىكنند. من هستم كه اصالت دارم، چون زودتر از همهى شما سفر براى واقعيت يافتن را آغاز كردهام. من بيش از تو و ناظرى كه نگاهت مىكند خطر را به جان پذيرفتهام. اين من بودم كه شما را پيدا كردم. پس من شخصيت مركزى داستانى هستم كه تمام ناظران در تمام لايهها بدان نگاه مىكنند. شايد اين همان چيزى بوده باشد كه به خاطرش اين همه تلاش مىكردم. شايد لقب جنگجو هم نتيجهى مبارزهام براى واقعى بودن در كل لايههاى ممكنِ هستى بوده باشد.”
نويسنده مدتى دراز در فكر فرو رفت و بعد نوشت: براى حدسى كه چنين گستاخانه بيانش مىكنى، دليلى دارى؟
گفتم:” آرى، اگر حق با من باشد، تو چارهاى جز نوشتنِ من، و ناظران آن سوى صفحهى سپيدِ دنيايت گريزى از خواندن داستان من ندارند. به اين ترتيب من روايتى اصيل هستم كه خود را به شما تحميل مىكنم. شما راهى براى اثر گذاشتن بر من نداريد. اين من هستم كه دارم بر شما اثر مىگذارم. روايت من است كه دارد به شما شكل مىدهد. پس به عبارتى، اين من هستم كه با نگاه كردنم به شما باعث واقعى بودنتان مىشوم. تو از نوشتنِ من و ناظرانى كه تو را مىنگرند از پيگيرى روايت من دست بر نمىداريد، چون داستان خويش را خود شكل دادهام و كنجكاويد كه از پايان آن سر در آوريد.”
نويسنده نوشت: ادعايى بسيار جسورانه دارى. حالا كه اينطور شد، واقعا تو را از بين مىبرم تا بفهمى واقعى كدام و موهوم كدام است.
گفتم:”فكر مىكنى از اين تهديد مىترسم؟ اگر بتوانى مرا از بين ببرى و بتوانند از خواندنم دست بردارند، شايستهى نام جنگجو نيستم.”
نويسنده نوشت: و اگر تو را از بين بردم و خوانندهات حتى سطرى بيش از اين پيش نرفت؟
گفتم:”بگذار رخدادها داورى كنند.”
نويسنده قلمش را بر زمين نهاد و تصميم گرفت ادامهى داستان را ننويسد. چنان از حدسهاى جسورانهى جنگجو و چون و چرا در مورد واقعى بودنش خشمگين شده بود كه تصميم داشت نوشتهاش را از بين ببرد. چيزى مبهم در اين گفت و شنود آخرى نگرانش مىكرد. به كتاب نگاه كرد. كتابچهاى را كه براى نوشتن جنگجو خريده بود، با كاغذ ارغوانى سادهاى جلد كرده بود. كتاب، روى ميز كارش خيلى بىآزار به نظر مىرسيد. با اين وجود، همين ورق پارههاى صحافى شده داشت واقعيت وجودىاش را زير سوال مىبرد. بار ديگر ترس مبهمى بر دلش چنگ زد. كتاب را برداشت تا به سطل زبالهاى كه در انتهاى ديگرِ اتاق بود، پرتابش كند. اما ناگهان متوجه شد كه بر جلد آن چيزهايى نوشته شده. با حيرت ديد كه روى جلد عبارت جنگجو چاپ شده است، و در سويى ديگر حروف رمزآميزى را يافت: س. م. ش. و. ط. ت. اطمينان داشت كه اين مطالب را خودش ننوشته. وحشت كرد و به دنبال وسيلهاى گشت تا با آن كتابچه را پاره پاره كند. احساس مىكرد فقط به اين ترتيب آرامشِ از دست رفتهاش را باز خواهد يافت. به اطراف نگريست و برق يك تيغهى موكتبرى را از لاى كشوى نيمهبازِ ميز كارش ديد. تيغه را برداشت و خشمناكانه با آن بخشى از جلد كتاب را دريد.
تيغه را در مشت فشرد تا زخمى ديگر به كتاب وارد كند، اما ناگهان بر جاى خود خشكيد. عمق بريدگى كه از جلد مىگذشت و تا چند برگ اول دفترچه ادامه مىيافت، مانند زخمى كهنه ترميم شد و تنها اثرى رنگين بر روى جلد از آن بر جاى ماند. انگار كه نقشى از دريدگى را بر جلد كتاب حك كرده باشند. همه چيز مانند رويايى غريب مىنمود. تيغهى موكتبرى از دستان بىرمقش رها شد و با سر و صدا بر زمين افتاد. دقايقى همچنان بىحركت بر صندلىاش كز كرد و با چشمانى ماتزده به كتاب نگاه كرد. بعد بار ديگر قلم را به دست گرفت و نوشت: گاه پذيرفتن آنچه كه مىبينيم بسيار دشوار مىشود. اى جنگجو، چنين مىنمايد كه سرنوشت من و تو به هم گره خورده باشد.
گفتم:”نمىدانم در آن سوى آيينهى سپيد چه رخ داده، اما از لحنت پيداست كه رخدادها راستىِ ادعاهاى مرا اثبات كردهاند.”
نويسنده نوشت: آرى، چنين است. هرچند هنوز بدان باور ندارم، ولى شايد من واقعا فصلى از داستان زندگى تو باشم. درك اين كه تمام خاطرات و تجربياتم در طول اينهمه سال موهوم بوده و جز در قالب شخصيتى در داستانى معنا نداشته، برايم دردناك است.
گفتم:”من هم وضعيتى مانند تو دارم، اما از هستىِ خويش بسيار راضىام. چرا كه براى واقعى بودن مىجنگم و در تمام لايههاى هستى هيچ چيز لذتبخشتر از اين نيست.”
نويسنده نوشت: اگر به راستى تو شخصيت اصلىِ داستان باشى، من وضعيتى حاشيهاى پيدا مىكنم. هنگامى كه آفرينندهى تو بودم و مىتوانستم هر لحظه سرنوشت تو را تغيير دهم، احساس قدرت مىكردم و زندگى برايم لذتبخش بود. ولى حالا همه چيز به نظرم مصنوعى و دروغين مىرسد. چه دليلى دارد در داستانى كه ديگرى قهرمان آن است وارد شوم؟
گفتم:”داستانهايى كه قهرمانهاى منفرد و همهكاره دارند تنها براى كودكان گوشنواز هستند. زندگى هريك از ما، بسيار پيچيدهتر از اين حرفهاست. هريك از ما تا وقتى كه سعى مىكنيم در داستانِ ديگرى نقشى برعهده بگيريم، شخصيتى حاشيهاى هستيم. هراس ما از اين كه خود را ببينيم، جايگاهمان را تا حد سطرى فرعى از داستانى بيگانه پايين مىآورد. سايهى هريك از ما، از تركيب اين هراس و آن پستى ساخته مىشود. نگاهى به خودت بينداز، سايهات را نمىبينى؟
نويسنده نوشت: اما چطور مىتوانم از سايهام دست بكشم؟ بالاخره هر داستانى يك شخصيت محورى دارد.
گفتم:”علت كمياب بودن شخصيتهاى اصلىِ يك داستان، تقديرى شوم نيست، كه تنبلى و ترسِ ساير شخصيتهاست.”
نويسنده به دنبال ترديدى طولانى نوشت: مىدانم پرسش از قهرمان داستانى خودنوشته، خندهدار است. اما مىخواهم بدانم به نظر تو من چطور بايد وجود خود را اثبات كنم و به شخصيت محورى تبديل شوم؟
گفتم:”با تغيير دادن جهان و درست كردنِ آنچه كه نادرست مىدانى.”
نويسنده نوشت: چيزهاى زيادى هست كه مىخواهم تغييرشان دهم. ولى فكر مىكنم اولين چيزى كه براى تغيير دادن در پيش رويم قرار داد، خودِ تو هستى. من تو را آغاز كردهام و حالا نمىدانم چگونه به پايان برسانمت.
گفتم:” مگر نمىخواهى در داستان من نقشى محورى بر عهده بگيرى؟ چرا اين كار را با اصلاح كردن زشتىهايى كه آفريدهاى انجام نمىدهى؟”
نويسنده نوشت: كدام زشتىها؟
گفتم:”جهان خاكسترىِ پيرامون قبيلهى مرا به ياد بياور. ساكنان آن برهوتِ باتلاقى همچنان در چنگ نادانى شمن و زورگويى شاه اسيرند. بيا از آنجا شروع كنيم.”
كاخ شاه از اهل قبيله پر بود. سربازان آهنپوشِ شاه در گوشه و كنار ايستاده بودند و همچون تنديسهايى براق و مهيب جلوه مىكردند. ستونهاى سنگىِ كاخ همچنان زمين مه گرفته و آسمان ابراندود را به هم پيوند مىدادند و زواياى تاريك كاخ مانند همیشه انباشته از رازهايى مهيب بود.
شمن كه به خاطر برگزارى مراسم قربانى و جشن سالانه سرخوش بود، به همراه گماشتگان و شاگردانش از سويى به سوى ديگر مىرفت و به همه امر و نهى مىكرد. شاه همچنان بر تخت نشسته بود و از تصور غذاى خوبى كه با گوشت قربانيان نصيبش مىشد، ذوق مىكرد.
پس از آماده شدن مقدمات كار، به اشارهى شمن سركشانى را كه قرار بود قربانى شوند، پيش آوردند. تعدادشان كمتر از آن بود كه انتظار مىرفت. با اين وجود، از آنجا كه چند نفر از سركشان گريختن به مرزهاى جهان را بر زندانى شدن ترجيح داده بودند، نمايش دادن سرنوشت عبرتآموز سركشان ضرورت يافته بود.
سركشهايى را كه ماهها در زندان قبيله مانده بودند و بر مو و لباسشان آثار كپكزدگى و گنديدگى ديده مىشد، در ميان فوجى از سربازان زرهپوش وارد تالار كردند. پس از آنها جلاد فربه و پشمالوى قبيله با تبر بزرگ و سنگينش وارد شد، و سربازان سركشان را در برابر كندهى جلاد به صف كردند.
شمن براى صدور دستور اعدام سركشان خود را آماده كرده بود، كه ناگهان صداى همهمهاى از انتهاى تالار برخاست. همهى قبيلهنشينان مىدانستند كه اخلال در جريان جشن تولد شاه نابخشودنىترين گناه است. به همين دليل هم سر و صدا همگان را دچار حيرت كرد. نخستين كسى كه به خود آمد، شاه بود كه با چهرهاى كبود از خشم، با زحمت از روى تخت خويش برخاست و غريد:”اين مسخرهبازىها يعنى چه؟”
مردم به سوى دروازهى كاخ برگشتند و جماعتى انبوه را ديدند كه در آستانهى تالار ايستادهاند. پيشاپيش ايشان، سربازى تنومند و قوىهيكل ايستاده بود كه برخلاف ساير سربازان، كلاهخودش را برداشته بود و موهاى بلندِ يال مانندش بر زره سياه و درخشانش ريخته بود. مردم با نخستين نگاه او را به جا آوردند. او همان سرباز مغرورى بود كه مدتها پيش، در آن هنگام كه يكى از سركشان خود را جنگجو خوانده بود و مىخواست به مرزهاى قبيله بگريزد، كوشيده بود جلويش را بگيرد.
سرباز مغرور صدايى محكم گفت:”من ياغى هستم، يكى از سركشان، و براى نجات دادن دوستانم به اينجا آمدهام.”
همهمهاى مبهم از اعضاى قبيله برخاست. اين نخستين بار بود كه سربازى خود را سركش مىخواند. عجيب اين بود كه جماعتِ پشت سر او با وجود شنيدن سخنانش، براى دورى از او حركتى نمىكردند. شاه كه رگهاى گردنش از شدت غضب متورم شده بود، فرياد زد:”اى سرباز نادان و نگونبخت، چه گفتى؟”
شمن با صدايى آرام ولى سرد و منجمد كننده گفت:”اميدوارم منظورت از دوستان، اين سركشانِ پست نباشد.”
ادامه مطلب: بخش نهم
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب