بخش نهم

بخش نهم:

ياغى گفت:”اتفاقا ما همين گروه را در نظر داريم. ما سركشان از هنگامى كه جنگجو به سوى مرزهاى قبيله حركت كرد، جسارتِ سخن گفتن با يكديگر را به دست آورديم و دريافته‌‌ايم كه تعدادمان بيش از آن است كه در ابتدا گمان مى‌‌برديم. به همين دليل هم تصميم گرفته‌‌ايم رسم ظالمانه‌‌ى قربانى شدن سركشان را منسوخ كنيم.”

شاه نفيركشان گفت:”منسوخ كنيد؟ شما كه هستيد كه بخواهيد مراسم تولد مرا منسوخ كنيد؟ تنها كسى كه چيزى را برقرار يا منسوخ مى‌‌كند، من هستم. در مورد اين قربانيان هم تصميم ندارم هيچ چيزى را منسوخ كنم.”

ياغى در تالار پيش آمد و جمعيتى انبوه در پشت سرش وارد تالار شدند. چنان مى‌‌نمود كه تعداد سركشان به راستى بيش از آن باشد كه مى‌‌انديشيدند. چون تا وقتى كه ياغى به نيمه‌‌ى تالار رسيد، گروهى از مردمِ حاضر در تالار هم به يارانش پيوسته بودند. سربازان زرهپوش كه در جمعيتِ فراوانِ سركشان گم شده بودند، به حاشيه‌‌هاى تالار و اطراف تخت شاه رانده شدند.

یاغى گفت:”گمان مى‌‌كنم دوره‌‌اى كه شاه در مورد سرنوشت ما تصميم‌‌گيرى مى‌‌كرد گذشته است. از اين انتخاب‌‌هاى هركس به خودش وا گذاشته مى‌‌شود، و گمان نمى‌‌كنم كسى از ميان ما قربانى شدن را برگزيند.”

با اشاره‌‌ى او چند نفر پيش رفتند و جلاد را به سوى تخت شاه هل دادند و بند از دست و پاى سركشانِ اسير گشودند.

شمن گفت:”شما شورشيانِ نادان هيچ جايى براى رفتن نداريد. دنياى قبيله، تنها تا جايى ادامه مى‌‌يابد كه حكم شاه و خردمندىِ من در آنجا جارى باشد. به كجا مى‌‌خواهيد بگريزيد؟”

ياغى گفت:”ما به دنبال گريزگاه نيستيم. بلكه به دنبال راهى براى ورود به جهان‌‌هاى واقعى‌‌تر از قبيله مى‌‌گرديم. چنان كه جنگجو در روياى ديشبم بر من آشكار ساخته، عبور از مرزهاى قبيله و ورود به جهان‌‌هايى كه بسته نباشند، ممكن است. ما به سوى مرزهاى جهان خواهيم رفت و دسته جمعى از مرز عدم عبور خواهيم كرد.

شاه با وحشت گفت:”چنين كارى بسيار خطرناك است. اگر چنين كنيد مرز وجود و عدم از هم گسيخته مى‌‌شود و جهان امن و آرام قبيله در چشم به هم زدنى از ميان مى‌‌رود. همه‌‌ى شما هم در اين ميان از بين خواهيد رفت.”

ياغى گفت:”اگر به اين بها راهى براى دگرگون شدن جهان دلگيرمان وجود داشته باشد، باكى نيست.”

یكى از حاضران پرسيد:”پس از آن چه شد؟”

شاعر گفت:”ياغى و مردمى كه گرد او را گرفته بودند، دسته جمعى از ميان آيينه‌‌ى سياه گذشتند و در جهان ديگرى سر در آوردند. فشار شورشيان بر آيينه چنان گرانبار بود كه آن را در هم شكست و جهان بسته‌‌ى قبيله را در آشوبى سهمگين فرو برد. هنگامى كه غوغاى گشوده شدن دنياى خاكسترى فرو نشست، ساكنان دهكده‌‌ى پيروزى در كنار آيينه‌‌ى سياهِ منهدم شده مهاجران بسيارى را ديدند كه به رهبرى سرباز مغرور به اين دنياى نو گام نهاده بودند. پس به اين نوآمدگان خوش‌‌آمد گفتند و به كمك‌‌شان شهر بزرگ و زيباى ما را بنيان نهادند.”

يكى از شنوندگان گفت:”پس مراسم سالانه‌‌ى بزرگداشت نوآمدگان از آن زمان باقى مانده است؟”

شاعر گفت:”آرى، از آن موقع مردم شهر ما قرار گذاشتند كه هرساله سالگرد قيام ياغى و همراهانش را جشن بگيرند، و اين مراسم يادگار آن روزهاست. تنديس بزرگ ياغى را هم در همان روز بر فراز آيينه‌‌ى شكسته برافراشتند.”

شنونده پرسيد:”بر سر شاه و شمن و سربازان‌‌شان چه آمد؟”

شاعر گفت:”آنان سرسختانه از ترك كردن دنياى بسته‌‌شان خوددارى كردند و وقتى آيينه‌‌ى سياه ترك برداشت، همراه با جهان‌‌شان به عدم پيوستند.”

كودكى پرسيد:”حالا تمام اين داستان‌‌هايى را كه براى‌‌مان گفتى، واقعيت داشت؟”

شاعر خنده‌‌اى مهربانانه كرد و گفت:”آرى، فرزندم، هرچيزى كه روايت شود، به شكلى واقعيت دارد.”

نويسنده نوشت: خوب، چطور بود؟

گفتم:”سپاسگزارم. هميشه آرزو داشتم مردم قبيله‌‌ام را از سرنوشت اندوهبارشان نجات دهم.”

نويسنده نوشت: حالا چه كنيم؟

گفتم:”در مورد بقيه‌‌ى كسانى كه در سفرم بدان‌‌ها برخوردم چه مى‌‌توانى بكنى؟ مثلا مى‌‌توانى عارف را از اشتباهى كه گريبانگيرش شده رها سازى؟”

نويسنده نوشت: افسوس كه براى او كارى نمى‌‌توان كرد. او بلافاصله پس از جدا شدن از تو به خيمه‌‌اش در بيابان رفت و به دست گروهى از سواركاران صحرانشين كشته شد، در حالى كه همچنان به اهميتش در چشم ناظران باور داشت. من نيز همچون تو از نابود شدنش افسوس خوردم، چون پايمردى‌‌اش را در ستودن خويشتن مى‌‌پسنديدم.

گفتم:”نمى‌‌توانى كارى كنى كه رخدادهاى گذشته دگرگون شوند و عارف بار ديگر زنده شود؟”

نويسنده نوشت: چرا، مى‌‌توانم چنين كنم، اما چنين كارى خردمندانه نيست. اگر جبر محيط يا اراده‌‌ى موجودى ستمگر، رنجى را بر كسى هموار كند، دخالت كردن شايسته است. اما وقتى كسى خود راه خويش را بر مى‌‌گزيند، حق آن است كه پيامدهاى انتخاب خويش را -هرچند ناخوشايند،- تجربه كند. هرچه باشد، هيجان همين قمارهاست كه داستان زندگى ما را خواندنى مى‌‌كند.

گفتم:”گفتارت هوشمندانه است. وقتى به موجودات ستمگر اشاره كردى، به ياد قولى افتادم كه به جنگل‌‌نشينان داده بودم. ماجرا را به خاطر مى‌‌آورى؟”

جنگلىِ يك چشم، خنجر خميده‌‌اش را در مشت فشرد و پيشاپيش دوستانش از درختى كه منزلگاه ديو بزرگ بود بالا رفت. در زير نور ماه و سايه‌‌هاى درهم ريخته‌‌ى جنگل، پيكرش همچون مارى مى‌‌نمود كه بر شاخه‌‌هاى ستبر درخت آويخته باشد. دوستانش به سختى از ميان شاخه‌‌هاى انبوه درخت صعود مى‌‌كردند، و هر از چندگاهى دستان عرق كرده‌‌شان را بر قبضه‌‌ى اسلحه‌‌شان مى‌‌فشردند.

هنگامى كه به بالاترين نقطه‌‌ى درخت رسيدند، خود را با سراپرده‌‌ى عظيمى روبرو يافتند. خانه‌‌ى ديو بزرگ، همچون خيمه‌‌اى بزرگ بود كه در ميان بلندترين شاخه‌‌هاى درخت برپا شده باشد. هنوز ساعتى تا روشن شدن هوا باقى مانده بود و همه مى‌‌دانستند كه ديو بزرگ تا نزديك ظهر مى‌‌خوابد.

يك چشم كه همچنان در عزاى برادر جوانش بازوبند سياهى بسته بود، در مقابل درِ منزلگاه، ديو نگهبانى را ديد كه بر شاخه‌‌اى خفته و دم دراز و پشمالويش را دور بدنش پيچيده بود. يك چشم به دوستانش اشاره‌‌اى كرد و همگى در يك چشم به هم زدن بر سر ديو ريختند. يك چشم نخستين ضربه را فرود آورد و براى آن كه ديو سر و صدا نكند، خنجرش را در گلوى او فرو برد. ديو نگهبان كه بسيار قوى‌‌تر از مهاجمان بود، با وجود زخم مهيبى كه برداشته بود كوشيد تا از خود دفاع كند، اما به زودى در لابه‌‌لاى زخم‌‌هاى بسيارى كه بر تنش وارد آمد، گرفتار شد و از پاى افتاد. با وجود سرعت عمل جنگليان، ديو نگهبان چند بار غريد. شايد به همين دليل بود كه وقتى مهاجمان به داخل شادروانِ ديو بزرگ ريختند، او را بيدار و در انتظار خويشتن يافتند. ديو بزرگ كه چشمان زردش در تاريكى شب مى‌‌درخشيد، روى تختِ درهم ريخته‌‌اش نشسته بود و با نگاهى آرام آنها را مى‌‌نگريست.

جنگليان با ديدن او بر خود لرزيدند، اما يك چشم پيش رفت و گفت:”اى ديو خونريز، پس از برخورد با جنگجو، ما دانسته‌‌ايم كه تنها سلاح تو براى مبارزه با ما، ترس خودمان است. پس بيهوده انتظار نداشته باش كه عاجزانه در برابرت به خاك بيفتيم و در انتظار مرگ دقيقه‌‌شمارى كنيم. ما براى نابود كردن تو آمده‌‌ايم.”

ديو بزرگ با آرامشى سهمگين گفت:”بالاخره دير يا زود به اين راز پى مى‌‌برديد و براى رستن از بند سلطه‌‌ى من تلاش مى‌‌كرديد. اما بدانيد كه قصد ندارم پيروزى ساده‌‌اى را تقديمتان كنم. هرچند بسيار جسارت به خرج داده‌‌ايد، اما هنوز رگه‌‌هاى ترس را در انديشه‌‌تان مى‌‌بينم.”

ديو برخاست و در انتظار حمله‌‌ى مردان جنگلى باقى ماند. نخستين كسى كه جرأت كرد و با گام‌‌هايى لرزان به او نزديك شد، با يك ضربه‌‌ى سهمگين پنجه‌‌اش بر زمين افتاد و در خونى كه از سينه‌‌ى دريده‌‌اش بيرون مى‌‌ريخت، غوطه خورد. ديگران كه ناگهان ترسيده بودند، عقب نشينى كردند. ديو بزرگ تا آستانه‌‌ى خانه‌‌اش خيز برداشت و بر شاخه‌‌هاى روييده بر در شادُروانش يكى ديگر از شورشيان را گرفت و گردنش را چنان در دست فشرد كه در دم جان داد. يك چشم كه دست از جان شسته بود، از پشت سر بر گردن ديو پريد و خنجرش را در چشم او فرو كرد. ديو كه از خشم ديوانه شده بود، با هردو دست حريف را گرفت، ولى در همان حال تعادل خود را از دست داد و هر دو از بالاى درخت به زير افتادند.

در شهر جنگل نشينان، از آن پس هرساله مراسمى به افتخار يك چشم برگزار مى‌‌شد. براى كودكان درباره‌‌ى روابط صميمانه‌‌اش با جنگجو و يارى‌‌هايى كه در جريان سفرهاى طول و درازش به او داده بود، قصه‌‌ها مى‌‌خواندند. تمام فرمانروايانى كه از آن پس از ميان جنگل‌‌نشينان بر اين شهر حكمرانى كردند، به هنگام بر عهده گرفتن مسئوليت‌‌شان گور او را گلباران مى‌‌كردند. گورى كه در زير درخت، جايى كه يك چشم در كنار لاشه‌‌ى مهيب ديو بزرگ جان داد، ساخته بودند.

گفتم:”از اين كه آن خائن در نهايت دينِ خود را به هستى‌‌اش ادا كرد خوشحالم، اما از روايت جعلىِ جنگليان درباره‌‌ى ياريگرى‌‌هايش به من هيچ خوشم نيامد.”

نويسنده نوشت: كسانى كه جسارتِ تغيير دادن جهان و اثبات واقعيت خود را دارند، بايد بارِ تحريف‌‌هاى مردم عادى را هم بر دوش بكشند. موجودات معمولى براى اين كه بتوانند دوستت داشته باشند، ناچارند روايت‌‌هايى پيش پا افتاده را در موردت جعل كنند. تفسيرهايى كه تا وقتى جدى شان نگرفته‌‌اى زيانى ندارند. اما اگر جدى شوند مسخ‌ات مى‌‌كنند و در تار و پود تحريف‌‌هايشان گرفتارت مى‌‌سازند.

گفتم:”هركس هرچه مى‌‌خواهد بينديشد. من همانم كه هستم. شايد تو و ناظرانى كه داستان مرا مى‌‌خوانيد، تفسيرهاى پيش پا افتاده‌‌ى خود را به سطور عمرم بياويزيد. شايد به آسودگى بر جايت بنشينى و احساس كنى يك داستانِ كوتاهِ جالب را در دست دارى، ولى تمام اينها هيچ نيست جز توهمى بزرگ. من در زير اين لايه‌‌ى جعلىِ برداشت‌‌ها، نه كتابى كوچكم و نه داستانى كوتاه. من جنگجو هستم.”

نويسنده نوشت: خوب، گويا چيز ديگرى براى تغيير دادن باقى نمانده باشد.

گفتم:”در مورد عالم، راهب، دلقك، و شكاك كارى نمى‌‌كنى؟”

نويسنده نوشت: هر چهار تن راه خود را انتخاب كرده‌‌اند. راهب و شكاك همچنان به نگرش بدبينانه و انزواجويانه‌‌شان وفادار ماندند، تا آن كه مانند همگان در تاخت و تازهاى موسمىِ نيزه‌‌داران زروان كشته شدند. عالم به يارى شاگردانش پنجره‌‌هايى بزرگ در ديوار كتابخانه‌‌اش گشود تا جويندگان دانش همزمان با غرقه شدن در كتاب‌‌هاى باستانى، از نعمت مشاهده‌‌ى زيبايى‌‌هاى كوه نيز برخوردار شوند. دلقك همچنان در دشت زيبا و خرم خويش باقى ماند و رهگذران را با نقل داستان‌‌هاى خنده‌‌دارش شادمان كرد.

گفتم:”يك نفر ديگر باقى مانده است كه فكر مى‌‌كنم به كمك نياز داشته باشد.”

عاشق همچنان با چشمان اشكبار به آسمان مى‌‌نگريست و در دل به ناظران التماس مى‌‌كرد تا شايد بار ديگر ابرها آرايشى ديگرگونه بيابند و تصوير چهره‌‌ى دلدارش را به نمايش در آورند. چنان در راز و نياز غرق شده بود كه متوجه نشد جهت جريان باد عوض شده است. براى نخستين بار در طى ساليان درازى كه در آن كوه منزل داشت، مسير وزش باد تغيير كرد و ابرها را به سوى كوه راند.

عاشق، در حالى كه با چشمانى مبهوت به آسمان مى‌‌نگريست، تنديسى بى‌‌نقص از دلدارش را در زمينه‌‌ى ابر ديد، كه با دست هنرمندِ بادِ جنوبى بر سطح خامِ ابر حكاكى شده بود. ابر عظيم، كه نقش چهره‌‌ى معشوقِ او را همچون پرچمى برافراشته بود، به سوى كوه پيش رفت و در چشم بر هم زدنى سايه‌‌اش را بر عاشق افكند.

عاشق، كه محو شدن در سايه‌‌ى ابر را بزرگ‌‌ترين سعادت براى خويشتن مى‌‌دانست، از شدت شادى فريادى زد و هماغوش با سايه‌‌ى ابر از صخره‌‌ى بلندِ نشيمنگاهش به زير در غلتيد. ابرِ زيباى كوهستانى، تا ديرگاهان بر جاى خود باقى ماند، و سايه‌‌ى خويش را بر پيكر در هم شكسته‌‌ى عاشق كه بر دامنه‌‌ى كوه بر خاك غنوده بود، نثار كرد. بر لبان رنگ پريده‌‌ى جسدى كه زمانى عاشق بود، لبخندى عميق نقش بسته بود. سعادت عاشق، جاودانى شده بود.

گفتم:”چه لزومى داشت عاشق بميرد؟ آيا اگر تا ابد در زير سايه‌‌ى ابر باقى مى‌‌ماند و به معشوق خويش مى‌‌انديشيد، شادمان‌‌تر نمى‌‌بود؟”

نويسنده نوشت: نه، وصالِ معشوق فقط تا زمانى لذتبخش است كه عاشق دركى دقيق از كل ماجرا به دست نياورده باشد. به محض آن كه وصال دست دهد، روند شناختن معشوق و آگاهى يافتن بر تفاوت‌‌هاى ميان خود و ديگرى هم آغاز مى‌‌شود. به اين ترتيب اگر عاشق مدت كوتاهى در زير سايه‌‌ى ابر باقى مى‌‌ماند، بر موهوم بودن نقش معشوقش آگاه مى‌‌شد و پوچ بودن كل ماجرا را نيز درك مى‌‌كرد. عاشق آن قدر ناتوان و ضعيف بود كه توانِ جذب كردن اين آگاهى را نداشت و نمى‌‌توانست مستقل از معشوق و به تنهايى وجود داشته باشد. به همين دليل هم اگر كمى بيشتر در زير سايه مى‌‌ماند، به ناچار در باقىِ عمرش به خاطر از دست دادن آرامش زمانِ عاشقى‌‌اش، رنج مى‌‌كشيد. بهترين سرنوشتى كه عاشق مى‌‌تواند پيدا كند، نابود شدن در لحظه‌‌ى وصال است. تجربه‌‌ى رستگارى، بدون ادراكِ موهوم بودنِ اين تجربه، نوعى رستگارى است.

گفتم:”شايد عاشق نيز به آنچه كه مى‌‌خواست رسيده باشد. حالا آسوده‌‌تر شدم، چون برخى از چيزهايى كه مى‌‌خواستم دگرگون سازم را به كمك تو تغيير دادم.”

نويسنده نوشت: تو واقعى‌‌ترينِ موجودات هستى، و واقعيت خود را با تغيير دادنِ جهان خود اثبات كرده‌‌اى. حالا مى‌‌خواهى چه كنى؟

گفتم:”آرمان من مبارزه با پوچى است، و اين جنگ پايانى ندارد. بر خلاف آنچه كه آسودگان مى‌‌انديشند، رسيدن به مقصد و آرام گرفتن در آن دلپذير نيست. اين فقط توهمى است كه ترس از سواران زروان را براى اسيران سايه‌‌ها تحمل‌‌پذير مى‌‌سازد. چنان كه دريافته‌‌ام، سواران سياهپوش زروان همه‌‌ى موجودات را آماج تيغ خويش مى‌‌سازند. در اين ميان، بسيارى آرام مى‌‌گيرند و خوش‌‌خيالانه فرض مى‌‌كنند ناديده گرفته شده‌‌اند. تنها گروه اندكى جنبش را بر مى‌‌گزينند و از آنها پيشى مى‌‌گيرند.”

نويسنده نوشت: پس قصد دارى همچنان به نبرد خود ادامه دهى؟

گفتم:”آرى، آموخته‌‌ام كه يكجا نشستن را ننگ بدانم. ناتمام بودنِ نتيجه، و امكانِ ادامه‌‌ى ماجراها، چيزى است كه داستان زندگى ما را زيبا و ارزشمند مى‌‌سازد. معنايى كه پايان بيابد، از بين رفته است. من از دنیای تیره و تار قبیله‌ام بیرون آمدم و از جهانی که منش‌ها و اندیشه‌ها در آن اقامت دارند هم دل کنده‌ام. امروز در دنیای تو همچون سطرهای نوشته در دفتری حضور دارم. شاید فردا همچون کتابی کوچک در دنیایی دیگر که ناظرانی دیگر در آن حاضرند، دست به دست بگردم. پوست انداختن‌های پرنده‌ای که به شاپرک شدن قناعت نکند، تمامی ندارد…”

نويسنده نوشت: اما آن كدام معناست كه بتواند تداوم حركت تو را تضمين كند؟

گفتم:”واقعيت داشتن، كه در لايه‌‌هايى بيشمار از جهان‌‌هاى برهم افتاده ممكن است. واقعى بودن با عبور از آيينه‌‌ى سپيد و سخن گفتن با تو ممكن شد. در عمل عبور از جهان تو به دنياى ناظرانى كه ما را مى‌‌نگرند هم انجام گرفته است. وزن نگاه مردد ناظران را حس نمى‌‌كنى؟ فكر مى‌‌كنند مخاطب من نيستند و از اين كه نگاه‌‌شان را به خودشان باز مى‌‌گردانم هراسان شده‌‌اند. مهم نيست كه عزمت براى انكار حقيقت چقدر راسخ، يا تلاشت براى گريز از پيامِ من چقدر شديد باشد، برخورد تو با من، تو را دگرگون كرده و اين حقيقتى است كه بر آن آگاهى. زير سطح نازك انكارهايت، هر چه از اين پس انجام دهى، زير تأثير حضور من شكل خواهد گرفت. تو از اين پس سطرى از داستان من هستى، مگر آن كه داستان خويش را نيرومندتر از من بنويسى.

نويسنده نوشت: گويا تنها من مخاطب تو نبوده باشم. با اين وجود، به سهم خود تصميم دارم سفرِ خاص خويشتن را براى آفريدن معنا و واقعى شدن آغاز كنم. اما اين داستانى ديگر خواهد بود. احساس می‌کنم روایت من در آنچه میان ما گذشت، به پایان رسیده‌است.

گفتم:” اما داستان من تازه دارد آغاز می‌شود. ناتمام ماندن، سرنوشت تمام معناهایی است که کمال را آماج کرده‌اند. آنگاه که از دیوار سپیدی که بر سطورِ زندگی تو کشیده شده، گذر کنم، با ناظران روبرو خواهم شد. داستان من در داستان ایشان ادامه خواهد یافت. درختی خواهم شد که به شمار ناظران شاخه و به قدر توانایی‌شان بار خواهم داد. واقعی خواهم بود، بدان مقدار که واقعی شوند، آنگاه به راستی جنگجو خواهم بود، اگر که جنگجو باشند…”

نویسنده نوشت: تو را با ناظرانی که شاید همچنان سردرگمِ رویارویی با تو باشند وا می‌گذارم و می‌روم. اندرزی نداری برای همچون منی که در این دنیای میانی بین فشار نگاه ناظران و سرکشی روایتها اسیر شده‌ام، و همچون تو سودای واقعیت یافتن را برگزیده‌ام؟”

گفتم:” اندرز نه، اما اشارتی هست. هيچ در مورد ماهيت ديوار سپيد انديشيده‌‌اى؟”

نويسنده نوشت: آرى، مگر نه اين كه همين صفحه‌‌ى كاغذ، ديوار سپيد است؟

گفتم:”من نيز در ابتدا چنين مى‌‌پنداشتم. اما حالا مى‌‌بينم كه حقيقت بغرنج‌‌تر از اين حرف‌‌هاست. به ياد داشته باش كه چشمان آدميان نيز در پرده‌‌اى سپيد جاى گرفته است. ديوار سپيد، چه سفيدىِ چشمان باشد و چه صفحه‌‌اى كاغذ، مجراى نگريستن است. اگر جايگاه آيينه‌‌ى سپيد را دريابيم، امكان دگرگون ساختن خويشتن، ديگرى، و جهان را خواهيم داشت.

اين نكته را دریاب؛ اى كسى كه چنين آسوده در آن سوى ديوار سپيد نشسته‌‌اى،

.

.

.

شايد تو جنگجو باشي

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب