بخش دوم: اسطورهی معجزهی جغرافیایی یونان
گفتار سوم: داستان یونان اروپایی
سخن سوم: قصهی یونانیان اروپایی
یکی از غریبترین حقایق جغرافیا، آن است که آسیا و اروپا دو قارهی متمایز از هم هستند!
این که چه چیز باعث شده پارهزمینی به این وسعت از این نقطهی خاص بریده شود و بخشی چنین بزرگ از آن با نام آسیا و بقیهاش با نام اروپا شهرت یابد، معمایی است که میتواند مورد توجه جغرافیدانان کنجکاو قرار گیرد. به عنوان تجربهای شخصی، میتوانم به این نکته اعتراف کنم که در زمان کودکی، موقعی که در مدرسه جغرافیا میخواندیم، هرگز دلیل این که این منطقه را دو قاره، و نه یک قاره، محسوب کردهاند درک نکردم، و همیشه هم در مورد این که مرز دقیق این دو منطقه کجاست دچار اشکال بودم.
قارهی اروپا، به لحاظ مفهومی چند مشکل دارد:
نخست آن که قارهی اروپا، بر خلاف سایر قارهها، با مرزی طبیعی از سایر قارهها جدا نشده است. جدایی آمریکا، استرالیا و جنوبگان از سایر قارهها امری بدیهی است. ولی دلیل این که چرا باید اوراسیا به دو بخش تقسیم شود روشن نیست. در واقع اگر بخواهیم به چنین تقسیمی قائل باشیم، شایستهتر است که آمریکای شمالی را – با دشتهای گستردهاش – از آمریکای جنوبی – با جنگلهای انبوهش – جدا کنیم. چنان که دست طبیعت هم به لحاظ جغرافیایی چنین کرده است. اتفاقاً چنین تقسیمی خیلی هم عادلانه میشد، چون آمریکای شمالی 4/21 میلیون کیلومتر مربع، و آمریکای جنوبی 6/18 میلیون کیلومتر مربع وسعت دارد که در مقیاس جغرافیایی با هم تناسب دارند.
اما بر خلاف تمام شواهد اقلیمی، جغرافیایی، و ساختاری میبینیم که دو پارهی آمریکا به عنوان قارهای منفرد مورد اشاره قرار میگیرد اما اوراسیا به دو قاره تقسیم میشود، آن هم از نقطهای که به نظر میرسد جوشخوردگی دو سرزمین از همهجا بیشتر است. تقسیم این دو بخش هم بسیار غیرعادلانه است. اروپا 6/9 میلیون کیلومتر مربع وسعت دارد و آسیا 44 میلیون کیلومتر مربع؛ یعنی، حدود پنج برابر اروپا!
ديگر آن كه، اگر به مرز اروپا و آسیا نگاه کنیم، به نكتههاي جالبی بر میخوریم.
به ظاهر، شکافی طبیعی در عوارض زمینی انگیزهی اولیهی این تقسیمبندی بوده است. مرز بین اروپا و آسیا از شکاف میان دو پارهزمینِ غرب اوراسیا – دریای اژه – آغاز میشود و از تنگهی داردانل و بسفر میگذرد تا به دریای سیاه برسد. از اينجا به بعد مسأله کمی بغرنج میشود. به راستی، مرز میان اروپا و آسیا در نواحی پست و یکدستِ بالای دریای سیاه کجاست؟ جغرافیدانان گوناگون در دورههای تاریخی متفاوت مرزهای گوناگونی را به دست دادهاند. رودهای دُن، ولگا، یا حتی دنیپر در دورههای مختلف تاریخی به عنوان مرز میان این دو بخش در نظر گرفته میشدهاند. اما امروزه، رشتهکوه اورال را مرز میان آسیا و اروپا میدانند. مشکلی که در تقسیمبندی امروزین وجود دارد، آن است که ادامهی این رشتهکوه به رود اورال میرسد که مانند رود ولگا به دریاچهی مازندران میریزد و بنابراین مرز دو قاره را تا قزاقستان و مرزهای شمالی ایران به سمت شرق میکشد. و این منطقهاي است که از دیرباز در آسیایی بودنش تردیدی وجود نداشته است.
از نظر جغرافیای سیاسی مرزی که دو قارهی آسیا و اروپا را از هم جدا میکند اصلاً توجیهپذیر نیست، چرا که سرزمينهاي واقع شده بر دو سوی این مرز (روسیه و ترکیه/ عثمانی) از دیرباز سرزمینهایی واحد بودهاند و مردمی یکدست و متحد را هم در خود جای میدادهاند. به این ترتیب، دو سوی مرز يادشده توسط سرزمینهایی با اقلیم یکدست و کشورهایی يكپارچه اشغال شده، که مردمی با نژادها و زبانهای مشابه را در دو سوی این مرز قارهای شامل میشدهاند. این شواهد به قدر کافی برای تردید در معنادار بودنِ تقسیم اوراسیا به اروپا و آسیا کفایت میکند.
به این ترتیب، به دو نکته میرسید:
1) مرز جغرافیایی میان اروپا و آسیا به مرز آبی دریای اژه تا دریای سیاه محدود میشود که فقط ترکیه را از بالکان جدا میکند. گستره و اهمیت جغرافیایی این مرز آبی تفاوت چندانی با دریای آدریاتیک – که ایتالیا را از بالکان جدا میکند – و دریای بالتیک – که سوئد را از روسیه جدا میکند – ندارد، و بیتردید کمتر از خلیج بنگال – که هند را از هندوچین جدا میکند – معنادار است. این بدان معناست که این مرز، مانند مرزبندی میان سایر قارهها، دو بخشِ متمایز از خشکیها را از هم جدا نمیکند بلکه تنها بین دو پاره از خشکی با خصوصیات جغرافیایی مشابه فاصله انداخته است.
2) مرز دو قاره در خشکی، در طول تاریخ مرتباً تغییر میکرده و بیشتر ماهیتی سیاسی داشته تا جغرافیایی. به لحاظ جغرافیایی، مرز معناداری در جلگهی سیبری غربی و روسیهی غربی نمیتوان یافت که به طور طبیعی به عنوان حد تمایز دو قاره مطرح شود. بر اساس شواهد جمعیتشناختی، سیاسی، و تاریخی چنین تمایزی نادرست است، چون در دو سوی این مرز دولتهایی یکسان، و مردمی با ساخت فرهنگی یکسان، و نژاد و زبانی یکسان وجود داشتهاند.
از این دو نکته میتوان این طور نتیجهگیری کرد که: تمایز بین قارهی اروپا و آسیا قراردادی سیاسی/ نظامی بوده و ارزش جغرافیایی ندارد.
البته این بدان معنا نیست که تقسیم اوراسیا به دو بخش کاری نادرست است. اتفاقاً به نظر میرسد این بخش پهناور از زمین شایستهی تقسیم شدن به دو قاره باشد. اوراسیا 6/53 میلیون کیلومتر مربع – یعنی حدود دو برابر آفریقا، و بیشتر از مجموع دو آمریکا و اقیانوسیه – وسعت دارد. برخی از نویسندگان کوشیدهاند بر مبنای متغیرهای فرهنگی اوراسیا را به سه منطقهی متمایز تقسیم کنند. این سه منطقه عبارتند از بخش اروپایی که غرب کنونی را در بر میگیرد، بخش زردپوستنشین شرقی، و منطقهی میانی که بین دو ناحیهی يادشده حائل شده است[1]. اما این شیوه از تقسیم کردن اوراسیا به سه دلیل پذیرفتنی نیست. نخست آن که مرز میان این سه منطقه بسیار سیال است و با شواهد جغرافیایی و اقلیمی همخوانی ندارد. دوم آن که تمایز میان بخش میانی و غربی – یعنی تمدنهای مسیحی/ اسلامی – را تا پایهی تمایز میان مرز میانی و شرقی – بخش زردپوستنشین و سفیدپوستنشین – ارتقا میدهد که به گمان من کاری نادرست است و نشانهی همتا فرض کردن دو سطح متفاوت از ساماندهی جمعیتها و تمدنهاست. سوم آن که همچنان بر تلقی معجزهی یونانی استوار است، نه شواهد تاریخی استوار. چنین مینماید که تمام تلاشهای اندیشمندان در این حوزه، بر حفظ بقایایی از پارهای زمین به نام اروپا متمرکز شده باشد که بتواند وارث معجزهی یونانی تلقی شود. تلاشهایی که، به دلیل ناهمخوانی با شواهدی بسیار آشکار و روشن، نافرجام است.
با توجه به آنچه در مورد قلمروهای فرهنگی گفته شد، چنین مینماید که اوراسیا به طور طبیعی به دو بخش متمایز تقسیم شده باشد: قلمرو خاوری که چین، هندوچین، سیبری، کره و جزيرههاي آسیای جنوب شرقی (ژاپن، فیلیپین، مالزی) و مغولستان را در بر میگیرد، و قلمرو میانی که اروپا و نیمهی غربی آسیای کنونی را شامل میشود.
این دو ناحیه به چند دلیل شایستگی تقسیم شدن به دو قاره را دارند:
نخست: مرزی طبیعی میانشان وجود دارد. این مرز عبارت است از بلندترین رشتهکوه دنیا (هیمالیا) که نواحی جنوبی را از هم جدا میکند، یکی از بزرگترين بیابانهای دنیا (بیابان گوبی و صحرای مغولستان) که در بخش میانی حایل دو بخش میشود، و دشت سردسیر و خالی از سکنهی سیبری که در شمال به این جدایی معنا میبخشد.
دوم: این مرزِ طبیعی باعث شده که دو جمعیت انسانی گوناگون در دو بخش يادشده ساکن شوند. این بدان معناست که بخش خاوری مسکن مردم زردپوست و قلمرو باختری سکونتگاه سفیدپوستان است.
سوم: به لحاظ تاریخی، آمیختگی مردم در دو سوی این مرز بسیار کم بوده و فرهنگها و تمدنهای مقیم این بخشها هم مستقل از يكديگر مسیرهای ویژهی خود را طی کردهاند.
چهارم: تقسیمبندی يادشده به نسبت عادلانه است، یعنی نزدیک به 33 میلیون کیلومتر مربع سهم قلمرو خاوری و بیش از 20 میلیون کیلومتر سهم قلمرو میانی میشود. جالب آن که از نظر جمعیتی هم این تعادل برقرار است. چنان که در حدود 200 پ.م. جمعیت بخش خاوری نزدیک به 45 میلیون نفر و قلمرو میانی 86 میلیون نفر بوده، اما این تناسب تا زمان میلاد مسیح به 60 میلیون نفر برای بخش خاوری و 86 میلیون نفر برای بخش میانی رسیده و در 1500 م. به 136 میلیون نفر برای قلمرو خاوری و 225 میلیون نفر برای قلمرو میانی میرسیده است. بنابراین، به نظر میرسد بخش خاوری به دلیل نامسکون بودن منطقهی سیبری – که 12 میلیون کیلومتر مربع وسعت دارد – در کل توانایی پشتیبانی از جمعیتی را داشته که شمارشان به نصف تا یک سوم جمعیت بخش باختری میرسیده است.
اما اگر تقسیم اوراسیا به بخش خاوری و باختری به لحاظ شواهد جغرافیایی چنین معقول، و از نظر تحلیلهای تاریخی این قدر کارگشاست، پس چرا همگان اوراسیا را به آسیا و اروپا تقسیم میکنند؟
پاسخ این پرسش به این نکته بستگی دارد که چه کسانی این تقسیمبندی را انجام دادهاند؟
با مرور شواهد تاریخی، به این نتیجهی جالب میرسیم که مردمان ساکن قلمرو خاوری به درستی مرزِ يادشده را به عنوان افق دید جغرافیایی خویش به رسمیت میشناختهاند و جهان را به دو بخشِ متمایزِ چینمدار و بربر تقسیم میکردهاند. برخی از کشورهای حاشیهای این جهان چینمدار – مانند کره و ژاپن – بعدها به قدری جمعیت و قدرت یافتند که خود را به عنوان مرکز جهان شناختهشدهشان در نظر بگیرند، اما همهی آنها جایگاه خویش را بر نقشهای محدود به بخش خاوری تعیین میکردند و قلمرو میانی را، به عنوان سرزمین وحشیان و قومهاي بیتمدنی که در آن دوردستها قرار گرفتهاند، نادیده میانگاشتهاند. یک نگاه به کتابهای تاریخیای که در دو سوی این مرز طبیعی نوشته شده، نشان میدهد که تاريخنويسان و نظریهپردازان هر قلمرو از اوضاع و احوال قلمرو دیگر بیخبر بودهاند. تنها استثنا، به رابطهی فرهنگی سهگانهی ایران- هند- چین مربوط میشود که مرهونِ راه ابریشم و رابطهی تجاری شکننده و کمدامنهی میان این دو قلمرو بوده است؛ تنها رابطهای که در مسیر هزارهها وجود داشته و با اُفت و خیز بسیار برای مدتی طولانی دوام آورده است.
در سالنامههاي قطور چینی که گاه تا صد و بیست جلد را در بر میگیرند، تنها اشارههایی انگشتشمار و كاملاً نادقیق در مورد سرزمینها، مردم، و رخدادهای قلمرو میانی وجود دارد. این پدیدهاي است که به شکلی معکوس در قلمرو میانی هم دیده میشود. یعنی دادههای جغرافیدانان این منطقه هم در مورد چین و سرزمينهاي پیرامون آن از حد افسانههایی دربارهی سد اسکندر و قوم یأجوج و مأجوج فراتر نمیرفته است.
نتیجهای که از این حرفها میتوان گرفت، آن است که جغرافیدانان باستانی، که مبدعان مفهوم اروپا و آسیا بودهاند، اصولاً از وجود قلمرو خاوری و عناصر فرهنگی آن بیخبر بودهاند و جهان را در دامنهی افقی که مشاهده میکردهاند تقسیم کردهاند. به عبارت دیگر، تفکیک اروپا از آسیا، نتیجهی تلاش مردم ساکن قلمرو میانی بوده که در راستای فهم روابط میان قومها و کشورها در پهنهی قابل مشاهدهشان، به ردهبندی و بخشبندی فضا دست زدهاند. مشابه این قضیه را در قلمرو خاوری هم داریم. از دیرباز، در آن منطقه، سرزمین اصلی چین از بیابان ترکستان و دشتهای برهوت سیبری متمایز تلقی میشده و در بخشهای پرجمعیت مرکزی نيز چین شمالی و جنوبی از هم متمایز دانسته میشدهاند.
اما چرا مرز اروپا و آسیا بر این خطِ خاص منطبق شده است؟ چرا بالکان را – که از دیرباز میدان تمرین قبيلههاي بیابانگرد آسیایی بوده – جزو آسیا محسوب نکردهاند و دریای آدریاتیک و بخشهای پرباران اروپای غربی را به عنوان قلمروی متمایز جدا نکردهاند؟ و اصولاً این تمایز میان اروپا و آسیا از کجا آمده است؟
پاسخگویی به این پرسشها تنها زمانی ممکن میشود که نگاهی دقیقتر به دیدگاه تاريخنويسان و جغرافیدانان باستانی در مورد محیط زیستشان بیندازیم.
واژهی آسیا نخستین بار در اسناد حکومتی آشوری برای اشاره به منطقهی آسیای صغیر به کار گرفته شد. آشوریان پس از شکست دادن پادشاهی قدرتمند میتانی – که برای قرنها دولتِ مقتدر منطقه محسوب میشد – دامنهی سلطهی خود را تا دولتشهرهای نوهیتی در ترکیهی امروزین بسط دادند، و برای نامیدن این منطقه – با تأكيد بر نام قبيلههاي ایرانینژادِ آسی یا آلانی که در همان هنگام به آن قلمرو کوچ کرده بودند – از عبارت آسیا استفاده کردند. عبارت آسیا برای مدتها برای نامیدن منطقهای که تقريباً با ترکیهی امروزین معادل است به کار گرفته میشد، و هنوز هم بقایای کاربرد آن را در نام «آسیای صغیر» میتوان باز یافت. یونانیها هم که نام بسیاری از مناطق مربوط به آناتولی را از ساکنان این منطقه وامگیری کرده بودند، به پیروی از آشوریها، این منطقه را آسیا مینامیدند و ساکنان آن را آسیایی میخواندند.
هنگامی که قرنها بعد، امپراتوران روم موفق به تسخیر آناتولی شدند، از این نام برای اشاره به این منطقه استفاده کردند و به این ترتیب ترکیه در قالب استان آسیا به عنوان بخشی از امپراتوری روم به این واحد سیاسی منضم شد.
تمایز میان آسیا و اروپا، به نسبت، امری تازه است. تمایزی که برای سدههاي متمادی وجود داشت ميان سرزمین شاهنشاهی ایران بود و امپراتوری روم؛ امری که پس از فروپاشی دولت ساسانی در قالب رویارویی خلافت عباسی و بیزانسی، و بعدها به صورت جنگ هلال و صلیب در جریان جنگهای صلیبی باقی ماند، و در عصر جدید به صورت کشمکش عثمانی و اتریش احیا شد. تقسیم جهان به دو قطب شرقی و غربی، با وجود پیشینهی طولانی درگیری دولتهاي مقیم این دو گوشهی قلمرو میانی، از سدهي هفدهم در متنهاي جغرافیدانان غربی پدیدار شد. پیش از آن، تقسیمبندی رایجترِ دیار اسلام / مسیحیت و سرزمین خدا / کفر رایج بود. ادوارد سعید به خوبی نشان داده است که شکلگیری تمایز جدید میان اروپا و آسیا ریشه در آثار شرقشناسان اولیه داشته، و بیشتر امری ایدئولوژیک و سیاسی بوده است تا دستاوردی علمی در حوزهی جغرافیا[2].
اگر این دادهها را در کنار آنچه دربارهی تقسیم غیرمعقول اوراسیا گفتیم بگذاریم، به نتیجهای روشن ولی تکراری دست مییابیم: تمایز اروپا و آسیا، بیش از آن که از حقیقتی جغرافیایی، جمعیتشناختی، یا تاریخی باشد، امری سیاسی و اجتماعی است.
حالا به پرسش اصلیمان میرسیم: آیا یونان بخشی از اروپا بوده است؟
به این پرسش چند جور میتوان پاسخ داد. پاسخ ساده، آن است که به تقسیمبندیهای جغرافیایی مرسوم کنونی رجوع کنیم و بر مبنای آن یونان را شرقیترین سرزمینی بدانیم که در غربی و اروپایی بودنش تردید وجود ندارد. ایراد این روش آن است که اگر برش تاریخی متفاوتی را انتخاب کنیم، به نتیجهی عکس میرسیم. مثلاً اگر نگاهمان را از سدهي بیست و یکم بر گیریم و به سدهي هجدهم بنگریم، میبینیم که یونان بدون تردید کشوری آسیایی و یکی از بخشهای هضمشده در دل خلافت عثمانی مینماید. به همین ترتیب اگر چند سدهي دیگر به عقب باز گردیم و به دعوای کلیسای مسیحی در سدهي سوم و چهارم میلادی رجوع کنیم، میبینیم یونانیان آریوسیمذهب از جمله مردمانی بودند که با قطعنامهی شورای نیکایا (نیسیه یا میقیه) مخالفت کردند و در حفظ مذهب آریوسی خود به کلیساهای قلمرو شرقی – به رهبری مصر – پیوستند. به این ترتیب، در بخش عمدهای از تاریخ، آنگاه که شرق و غرب به لحاظ دینی یا سیاسی رویاروی هم قرار میگرفتهاند، یونان در جبههی شرق حضور داشته است، نه غرب. غربی شدن یونان، امری است که به لحاظ نظری و ایدئولوژیک در سدهي هجدهم و نوزدهم رخ داد، و در سدهي بیستم در سطح سیاسی تحقق یافت. نتیجه آن که اگر بخواهیم به شواهد تاریخی و دستهبندیهای میان شرقیها و غربیها نگاه کنیم و جایگاه یونان را در این میان بسنجیم، به این نتیجه میرسیم که یونان در طول تاریخ بیشتر در اردوی شرقیان بوده است، تا غربیان.
بنابراین، اگر بخواهیم با دقت بیشتری به پرسش يادشده پاسخ گوییم باید آن را با پرسشی دیگر تکمیل كنيم، و آن هم اين است که: پرسش از اروپایی بودن یا نبودن یونان به چه تاریخی مربوط میشود؟
ما برای این ملاحظهی تکمیلی پاسخی روشن داریم: هدف ما ارزیابی اسطورهی معجزهی یونانی است. پس، به زمانی که این اسطوره بدان ارجاع میدهد چشم میدوزیم. موضوع مطرح در معجزهی یونانی وضعیت دولتشهرهای بالکان در سدههاي ششم تا سوم پ.م. است. از این رو، ما هم میخواهیم بدانیم که در آن تاریخ یونان یک کشور اروپایی محسوب میشده است یا نه.
با توجه به آنچه گذشت، در پاسخ به این پرسش تردید زیادی وجود ندارد. یونان تا سدهي سوم پ.م. بیتردید یک کشور اروپایی محسوب نمیشد، چون مفهوم اروپا تا آن موقع هنوز ابداع نشده بود. جهان در آن زمان تشکیل شده بود از یک شاهنشاهی بزرگ و جهانشمول که کل منطقهی نویسای قلمرو میانی را در بر میگرفت، و حاشیههایی که به این بدنهی مرکزی چسبیده بودند. بخش عمدهی این حاشیه به مناطقی کمجمعیت مربوط میشد که مردمشان هنوز در مرحلهی نوسنگی یا عصر مفرغ به سر میبردند. کل اروپای امروزین، در آن دوران چنین وضعیتی داشت. تنها تمدنهایی که در غرب شاهنشاهی هخامنشی وجود داشتند، دولتشهرهای یونانی بودند که در مورد درجهی استقلالشان بحث خواهم کرد، و دولتهاي کوچکی مانند مقدونیه و تراکیه که تابع ایران بودند و در مورد درجهی یونانی بودنشان به کنکاش بیشتری خواهم پرداخت. در بقیهی اروپا، تنها قبيلههاي آریایی تازه از راه رسیدهای وجود داشتند که بیشترشان به قبيلههاي سلت و سکا در غرب و ماساگت و سکا در شرق منحصر میشدند. هر دو گروه از این قبيلهها به نژادهای آریایی تعلق داشتند، بافت فرهنگی، زبانی و دینی مشابهی داشتند، و نانویسا بودند. سلتها نیاکان مردم کنونی ایرلند و ولز هستند، و سکاها از قبيلههاي ایرانی مهاجر از شمال بودند که به تدریج در اروپای شرقی جایگیر شدند.
به این ترتیب، یونانیها در سمت غرب، جز چند ده دولتشهر مهاجر که خودشان در ساحل دریاها تأسيس کرده بودند و قبيلههاي مهاجم ایرانی و سلت، چیزی نداشتهاند که بخواهند خود را در پیوند با آن تعریف کنند. در آن تاریخ اروپایی وجود خارجی نداشته است که یونانیان بدان منسوب شوند.
اما نکند ما با این داوری دچار خطایی موازی با معتقدان به اروپایی بودنِ یونان شده باشیم؟ این امکان وجود دارد که ما هم مانند ایشان برخی از داوریها و مفهومبندیهای امروزین را به گذشته تعمیم دهیم و به این ترتیب برای گزارههای مطلوب خویش پیشینه و اعتباری موهوم دست و پا کنیم. برای پرهیز از چنین کاری، باید به متنهاي به جا مانده از یونانِ سدهي چهارم و پنجم پ.م. باز گردیم و ببینم خودِ یونانیان در آن هنگام خود را چگونه تعریف میکردهاند و آیا رد پایی از مفهوم اروپا و آسیا و مرزبندی میانشان در آثار ایشان میتوان یافت، یا نه.
نویسندگان یونان باستان را میتوان بر مبنای ساختار و تراکم آثاری که از خود به جا گذاشتهاند به دو دورهی کلاسیکِ پیشاسقراطی و افلاطونی/ ارسطویی تقسیم کرد.
از نویسندگان پیشاسقراطی حجم اندکی از نوشتارها – معمولاً به نقل از نویسندگان بعدی – باقی مانده است. شاید دانستن این نکته جالب باشد که نویسندگان پیشاسقراطی در هیچجا عبارت اروپا و آسیا را به کار نمیگیرند. یعنی در آثار هراکلیتوس، امپدوکلس، آناکساگوراس، آناکسیمنس، آناکسیماندر، کسنوفانس، زنون، ملیسوس، فیلولائوس، آرخلائوس، لوکیپوس، دموکریتوس، و پارمنیدس واژهی اروپا كاملاً غایب است و طبيعتاً به آسیا هم به عنوان قلمرو مقابل با آن اشارهای نشده است. این در حالی است که سرزمينهاي گوناگونی مانند تراکیه، ایران، لودیا، حبشه، مصر، و دولتشهرهای یونانی فراوان در این آثار مورد اشاره واقع شدهاند. به بیان دیگر، بر مبنای متنها، اندیشمندان پیشاسقراطی با وجود آن که به دادههای جغرافیایی اشاره میکردهاند اما اروپا و آسیا را به عنوان قلمروهایی متمایز نمیشناختهاند و هنوز تقابلشان را با هم ابداع نکرده بودند، چه رسد به این که خود را به یکی از آنها منسوب کنند.
آثار نویسندگان یونانیزبانی که پس از سدهي پنجم پ.م. زندگی میکردند، به قدری حجیم و متنوع است که امکان تحلیل ساختار متنشان را برای ما فراهم میآورد. برای ساده شدن کار، واژگان اروپا و آسیا و مشتقاتش را در آثار برخی از مهمترين و پرکارترین نویسندگان این دوره بررسی میکنیم.
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب