گفتار دوم: توهمزدایی از زبان
در مورد زبان پیشفرضها و پیشداشتهایی وجود دارد که بدیهی نمودن و طبیعی وانمود شدنِ روابط و ساختارهای زبانی را تقویت میکند.
در این گفتار، هشت مورد از پیشفرضهایی که دربارهی زبان وجود دارد یکبهیک گوشزد شده و مورد نقد واقع میشود؛ به این امید که زمینه برای نگاهی دقیقتر به ماهیت واقعی زبان هموار گردد.
نخست. شفافیت
از آن هنگام که ارسطو ساختارهای ادبی و نظامهای زبانی را به عنوان تقلیدکنندگان و بازنمایندگانِ روشن و شفاف جهان طبیعت معرفی کرد، به این توهم در میان اندیشمندان و عوام دامن زد که زبان، ساختاری است که تصویری دقیق و روشن از جهان خارج را پیش چشمان ما تصویر میکند.
مبنای این پیشفرض آن است که رابطهای میان دال و مدلول وجود دارد که از جنس ارجاع امری زبانی به مضمونی خارجی و طبیعی است. بر اساس این پیشفرض، رابطهی دال و مدلول رابطهای سرراست، روشن، شفاف، و پایدار است. به عبارت دیگر، هر واژه با مفهومی که به آن ارجاع میدهد اتصالی ناگسستنی، پایدار و طبیعی دارد. از اینرو، بسیاری از واژگان زبان مادری ما به گمانمان به شکلی بدیهی و آشکار با مضمون و موضوعِ ارجاعِ خود پیوند خورده است.
پژوهشهای جاری در زمینهی «زبانشناسیِ مقایسهای»
[1] و تحلیلهایی که در مورد بافتهای زبانیِ پیچیدهتر مانند متنهای ادبی انجام گرفته، نشان میدهد که ایمان به رابطهای سرراست و روشن میان دال و مدلول، افسانهای پیشپاافتاده و عامیانه است که واقعیت ندارد.
در اصل، اتصال میان دال و مدلول اتصالی لق و سیال است. هر دال به مجموعهای از مدلولها و دامنهای از آنها در موقیعتهای گوناگون اشاره میکند و مدلولها برخلاف آنچه در نگاه نخست به نظر میرسد، نه از جهان خارج و محیط طبیعی، که از تمایزهای درونی پیکرهی زبان ناشی میشوند.
معنا نظامی از ارجاع است که به طور دائم در اطراف نشانهها نوسان میکند و از اینروست که دریدا[2] معنا را امری همواره ناتمام میداند. در درون بافت زبان طبیعی هرگز هیچ واژهای را نمیتوان به طور کامل تعریف کرد و به همین ترتیب، محدوده و مجرای دقیق یک نشانه در هیچ ساختار زبانی هرگز به طور قطعی و روشن تثبیت نمیشود و تدقیق نمیگردد.
دوم. نظم مطلق
زبان اصولاً ساختاری است که دستیابی به توافق اجتماعی و ساماندهی به نظامهای اجتماعی و هماهنگکردنِ کردارهای مردمانِ همکار را ممکن میسازد. از اینرو، زبان را میتوان نوعی «نظام انضباطی» در نظر گرفت. این بدان معناست که، زبان ساختاری است که نظم و ترتیب را در مجموعهی عناصر و روابط مربوط به خود جاری میسازد. شاید به همین دلیل است که نگرش عامیانه، زبان را امری مطلقاً سازمانیافته و دقیق و منظم، و شبکهای دقیقاً تنظیمشده با موقعیتهای روشن و تثبیتشدهی دالها نسبت به هم در نظر میگیرد.
گویی زبان قانون و محوری است که سازماندهی و قانونمند ساختنِ عرصههای مربوط به ارجاع خود را با موفقیتی کامل به انجام میرساند. این را به خوبی از تقدسی که زبان در نظامهای اجتماعیِ گوناگون دارد، میتوان دریافت. به همین ترتیب، موقعیت و جایگاه والای ساختارهای زبانی و متون را به عنوان عناصر نظمدهنده به نظامهای اجتماعی و مرجع غاییِ داوری در مورد کردارها و اختلافها توجیه میشود.
چنین رویکردی امروزه در حوزههایی مانند حقوق و دین، همچنان به قوت خود باقی است. اَشکال کهنتر آن را به ویژه در سخن مشهور کنفسیوس میتوان بازیافت که معتقد بود: «خرد» عبارت است از دانستن معنای حقیقی واژگان. در این سخن، پیشفرضی وجود دارد و آنهم این است که معنای دقیق واژگان، امری روشن و پیشداشته است که احاطه بر آن، به پیدایش خرد، یعنی تواناییِ سازماندهی و نظمبخشیدن به امور، منتهی میشود.
واقعیتِ امر آن است که زبان یک نظام بسیار پیچیده و بغرنج است که ماهیتی خودارجاع و خودسازمانده دارد. به عبارت دیگر، دالها شبکهای بههمپیوسته، منسجم و خودارجاع را در درون خود ایجاد میکنند که معنا را از تمایز میان نشانههای همسایه، پدید میآورند.
به عنوان یک قانون عمومی در نظریهی سیستمها، میدانیم که هیچ سیستمی توانایی رمزگذاری کامل خود را ندارد. این بدان معناست که، به عنوان مثال شبکهی عصبی ما که ادراک خودآگاهانهمان را ممکن میسازد، توانایی رمزگذاری کامل پدیدهی خودآگاهی را در همین سطحِ خودآگاه ندارد. از اینروست که خودآگاهی برای آدمیان، همواره همچون معمایی ناگشودنی جلوه کرده است. در مورد زبان هم چنین است؛ یعنی، ساختارهای زبانی این امکان را ندارند که قواعد و روابط درونی خود را به شکلی شفاف و کامل در درون خودِ ساختار زبانی رمزگذاری کنند.
برای چنین مقصودی، معمولاً «فرازَبان»ِ[3] جدیدی تعریف میشود که توانایی رمزگذاریهایی از این نوع را داشته باشد و این همان است که معمولاً در قالب نظامهایی مانند دستور زبان و نشانگان تخصصی مربوط به حوزهی زبانشناسی، تبلور مییابد. آنچه اهمیت دارد آن است که در درون بافتِ زبان، روابط نظمدهنده و سازمانهایی که به بیرون نشت میکنند و نظامهای ارجاعی و نظامهای معنایی را ساماندهی مینمایند، از نظمِ کامل برخوردار نیستند.
زبان، در واقع، بافتاری بسیار پیچیده، بغرنج و تا حدودی آشوبزده است که از حوزههایی متصل به هم، ولی نه کاملاً پیوسته، تشکیل یافته است. این حوزهها، نظامهای محلی و موضعیِ رمزگذاری تخصصیِ مفاهیمی را در بر میگیرند که ممکن است با حوزههای همسایهی خود نیز همخوانی و سازگاری نداشته باشند، اما صِرف اتصالشان به یکدیگر، نشانگر آن است که قواعد و مبانی حاکم بر این حوزههای محلی، توانایی ترجمهشدن یا دستِ کم قلابشدن به حوزههای همسایه را دارد و این برای پیدایش انسجامی در نظام زبانی و تبلور مفهوم «سیستم» در آن کفایت میکند. وانگهی این انسجامِ عمومیِ سیستمِ زبانی را نباید به معنی فراگیربودنِ قوانین درونیِ حاکم بر آن یا یکهبودنِ ساختار معناییِ رمزگذاریشده در آن دانست.
سوم. عناصر پایه
از دیرباز، عناصر پایهی زبانی را واژگان دانستهاند. این امر به ویژه در فرهنگهایی مانند فرهنگ چین، که ساختاری واژهمدار و اسممحور دارد، به خوبی دیده میشود. در فرهنگی مانند فرهنگ ایران نیز، با وجود آنکه نظامهای استدلالی و ساختارهای ربطیِ میان واژگان اهمیتی بهسزا داشته، همچنان میبینیم که در متنهای سنتی و جدید، بیشترِ بحثها با تعریفکردنِ واژگان و به دستدادنِ تعاریفی برای اسمها آغاز میشود.
با کمی بلندنظری، حتا میتوان دو ساخت پایهی واژگان را به دو ردهی اصلی از پدیدارها مربوط دانست و مثلا فرض کرد که اسمها، چیزها را بازنمایی میکنند و فعلها نمایندهی رخدادها هستند. به این ترتیب این پیشداشتِ عمومی تایید میشود که عناصر پایه و خشتهای بنیادین برسازندهی زبان تک تکِ واژگان هستند. واژگانی که هر یک، به نقطهای خاص از جهان خارج یا به حالتی از عواطف و احساساتِ درونیِ ما ارجاع میدهند. چفت و بست شدنِ مجموعهی این ارجاعها، این پیشفرضِ را تقویت میکند که واژه در بافت زبان موقعیتی مرکزی و کلیدی دارد، و این خود به پیشفرضِ رابطهی محکم میان «دال و مدلول» و نظم دقیق و فراگیرِ ساختارهای زبانی نیز دامن میزند.
واقعیت امر آن است که عناصر پایهی یک ساخت زبانی واژه نیست و ارجاع بنیادین نظامهای زبانی هم، از ارجاع یک دال به یک مدلول ناشی نمیشود. عناصر پایهی نظام زبانی – چنانکه در فصلی مستقل خواهد آمد- «جفتهای متضاد معنایی» نامیده میشود که آن را در این متن به صورت سرواژهی «جم» خلاصه میکنم.
جمها، در واقع، جفتهایی از واژگان متضاد هستند که تنها در کنار یکدیگر معنا مییابند. آنچه معنا را در نظام زبانی ممکن میکند، تمایز میان دو واژهی متضاد است؛ نه ارجاعی که یکی از این واژگان به جهان خارج میدهد. جمها مبانی پایهای هستند که خودارجاع بودنِ نظام زبانی را ممکن میسازند. یک جم، در واقع، هستهی مرکزی «تمایز» است. هر جم از دو واژه تشکیل شده است و نشانههایی را در بر میگیرد که مفاهیمی متضاد و ضد یکدیگر را صورتبندی و رمزگذاری میکند. جمها در درون خود، روابطی پیچیده را نشان میدهند؛ به این معنی که معمولاً در میانه و حد وسط یک جم، یعنی در میانهی دو واژه که تعارضی بنیادین با یکدیگر دارند، مفهوم جدیدی تعریف میشود و این مفهوم جدید، تنها در برابر ضد خویش، یعنی به صورت یک جمِِ تازه، فهمیده میشود و به کار میآید. این مفاهیمِ ضد، که به این ترتیب در میانهی طیفِ جمها تعریف میشوند، اتصال میان جمها به یکدیگر را ممکن میسازند.
به این ترتیب، نظام زبانی شبکهای بسطیابنده از جمهاست که همه به یکدیگر اتصال یافتهاند و معنا را در ارجاعات درونی میان خود، و در تمایزها و تعارضهای میان جفتهای متضاد معنایی، رمزگذاری میکنند. پس جهانِ مدلولها سپهری متمایز و مستقل است که به صورت زمینهای مربوط، اما مستقل از نظام زبانی، وجود دارد و با آن ارتباط برقرار میکند.
بحث جاری به این نتیجه منتهی میشود که، آنچه ما به عنوان نشانه در یک ساختارِ زبانی داریم، در واقع، به مدلولی ارجاع میکند که خود از جنس «ایده» و «نشانگان زبانی» است. هیچ یک از نشانگان زبانی به یک مدلولِ طبیعیِ در جهان خارج اشاره نمیکند. همواره در این میان پردهای از جنس زبان وجود دارد که ساختار تجربه شدهی بیرونی یا ادراکات ذهنیِ درونی را به امری زبانی تبدیل کرده و سپس آن را در شبکهی ارتباطیِ نشانگان بازتعریف میکند.
چهارم. روابط علّی
پیشفرض عمومی حاکم بر علم زبانشناسی آن است که، پیکرهی زبان با نظامهای نمادین یا پیکرههای کاربردی دیگر، ارتباطی علّی دارد. شکل کهن و کلاسیک، آن است که طبیعت علت غایی و مرجع بنیادینِ دستگاههای زبانی است. بر مبنای این پیشفرض، که در بند اول و دوم همین توهمزدایی به آن اشاره شد، طبیعت، یعنی جهان عینی خارجی، مرجعی غایی است که به شکلی علی، پیدایش نشانگانِ زبانی را ممکن میسازد. این بدان معناست که به عنوان مثال در جهان خارج، پدیدهای نوظهور، مانند عنصری جدید یا جانوری تازه، مشاهده میشود و نامگذاری و رمزگذاری آن را در درون ساختار زبانی ضروری میسازد. به این ترتیب، نظام زبانی با افزایش دامنهی خود و با افزونکردنِ یک واژه که به آن امر نوظهور ارجاع دهد، واکنش نشان میدهد. در این دیدگاه نظام زبانی امری منفعل و کنشپذیر است که تحتِ تاثیر تجربیات ما از جهان عینیِ خارجی میبالد و بزرگ میشود و خزانهی نشانگان خود را افزایش میدهد.
این نگرش کلاسیک در مورد مفهوم زبان امروزه چندان مورد پذیرش نیست. تحلیلهایی که در مورد الگوی ظهورِ مفاهیمِ جدید در زبان و پیدایش نشانگانِ تازه در بافتهای زبانی انجام شده، نشان میدهد که پیچیدگی روابط میان نشانگان از این ارتباط یکسویه و ساده فراتر میرود.
نگرشی دیگر که در این زمینه وجود دارد و نگرشِ کلاسیک را هم تا حدودی از صحنه بیرون رانده، دیدگاهی چپگرایانه است که ادعا میکند نظامهای اجتماعی، و نه ساختارهای طبیعی، هستند که رابطهی علی را با «زبان» برقرار میکنند. مارکس[4]، به این نکته اشاره کرده که فرهنگ همچون روبنایی است که به شکلی علی با زیربنای اقتصادی و سختافزارِ نظام اجتماعی ارتباط برقرار میکند. به این ترتیب، هر نظام اجتماعی، بسته به موقعیتی که در حوزهی اقتصاد و تولید دارد و بر مبنای جایگاه خود در سیر تاریخی تحولِ نیروی کار و صنعت، نظام رمزگذاری خاصی را ابداع میکند که این همان زبانی است که در آن جامعه رواج مییابد. به این ترتیب، نگرش مارکسیستی معتقد است که روابط علی به همان شکل سابق همچنان وجود دارد، منتها این روابط از نظام اجتماعی برمیآیند، نه از تجربیات خامِ طبیعی ما.
نگرش دیگر، ساختارگرایی است که چرخشی انقلابی را نسبت به مفهوم زبان ایجاد میکند. برای نخستینبار سوسور[5] بود که نشان داد زبان نظامی مستقل و خودمختار است که تمایزها و تفاوتهای درونی خود را رمزگذاری میکند. به این ترتیب، رابطهی علیای که با جهان خارج پیدا میکند، بسیار فعال و کنشگرانه است. طبق نگرشهای ساختارگرایانهی جدید، واژگونهی آنچه در دید کلاسیک و مارکسیستی سنتی میبینیم، نظامهای اجتماعی و ادراک ما از جهانِ عینیِ خارجی، تحت ِتأثیر ساختارهای زبانی شکل میگیرد و پیکربندی میشود. به عبارت دیگر، در اینجا نیز نوعی رابطهی علی مفروض است که اینبار در جهتی واژگونه جریان مییابد. به این معنی که نظامهای زبانی، در جریان رمزگذاریِ مفاهیم و تمایزهای درونی خود، به بخشهایی از جهان خارج و زندگی اجتماعی دستاندازی میکنند و گرهگاههایی از تجربیات روزانهی ما در جهان خارج را رمزگذاری و پیکربندی و ساماندهی مینمایند.
به این ترتیب، چیزها و رخدادها صاحبِ نام میشوند و در درون بافت زبانی هضم میگردند، اما این جریان، روندی است که به طور فعال از درون نظام زبانی هدایت میشود. از دید ساختارگرایان، نظام اجتماعی و روابط خویشاوندی و حتی ادراکی را که ما در مورد پدیدارهای طبیعی و ردهبندی امور عینی داریم نیز امری برآمده از زبان و محکوم به زبان است.
دیدگاه دیگری که از ساختارگرایی تاثیر پذیرفته، اما از آن فراتر رفته، نگرش فلسفی پدیدارگرایانه است. هایدگر[6] که بزرگترین سخنگوی این جریان محسوب میشود، حتا زبان را دارای ماهیتی هستیشناسانه دانسته است. او «من» (سوژه) را از نو تعریف کرده و در این بازسازی بنیادین، پیوند میان دازاین و زبان و زمان را در کانون توجه خود قرار داده است.
در بیشتر این نگرشها، شکلی از ارتباط علی میان زبان و سایر هستندگان پیش فرضگرفته شده است. این ارتباط ممکن است طبق نگرش کلاسیک از جنسِ تاثیر جهان بر زبان باشد، یا مطابق برخی از دیدگاههای ساختارگرا و پدیدارگرا بر تاثیر زبان بر جهان تاکید کند. از دید سیستمی که مورد پیشنهاد ماست، زبان نظامی خودزاینده و خودسازمانده است که در سطح روانیِ «من» مستقر شده و زایش منشها در سطح فرهنگی را ممکن میسازد. به این ترتیب زبان یکی از زیرسیستمهای سطح روانی ـ فرهنگی است که با سایر زیرسیستمهای سطوح اجتماعی و زیستی روابطی تنگاتنگ برقرار میکند، اما این روابط به معنای کلاسیک کلمه خصلتی علی ندارد. پیوند زبان و سایر زیرسیستمها، شاید از جنس در هم تنیدگیِ کارکردیای باشد که نمونهاش را در نظامهای پیچیدهی خودمختار فراوان میبینیم.
پنجم. تحویلگرایی
هِردِر[7] یکی از نامدارترین اندیشمندانی است که در غرب به اینهمانی اندیشه و زبان اشاره کرد. هِردِر در یکی از عبارتهای مشهور خود میگوید: «انسان با واژگان میاندیشد». این بدان معناست که تفکر همان درکِ معنای گزارههای زبانی است و به این ترتیب میتوان اندیشیدن را به ساختارهای زبانی تحویل کرد. امروز بخش مهمی از فیلسوفان تحلیلیِ که از آرای فرِِگه[8] تأثیر پذیرفتهاند، سخن هردر را میپذیرند و تفکر را همتراز با درک معنای گزارهها در نظر میگیرند و بر همین مبنا تحلیل اندیشه را به تحلیل زبانی فرومیکاهند.
باور به همتا بودن اندیشه و زبان، امری است که میتواند به حوزههای دیگر نیز تعمیم یابد. به عنوان مثال، این پیشفرض که خودآگاهیِ انسان امری برآمده از زبان است، مشتقی از این عقیده محسوب میشود. به همین ترتیب، نگرشهای دیگری وجود دارد که معنا را نیز ناشی از زبان میداند. به این ترتیب، سه گرایش اصلیِ تحویلگرایانه وجود دارد که زبان را به عنوان خاستگاهی برای فروکاستن مفاهیمِ اندیشه، خودآگاهی و معنا در نظر میگیرد.
در نگرشی که از هِردِر آغاز شد، و در فرِگه به موقعیتِ فلسفیِ معقولی دست یافت، اندیشیدن سازوکاری مترادف با زبان پیدا میکند. این جملهی مشهور که «اندیشیدن، سخنگفتنِ خاموش است»، بدان معناست که ساختارِ بنیادینِ اندیشیدن با ساختار بنیادین زبان، یگانه است و به همان ترتیبی که علائمِ زبانی در درون ساختارهای صوتی و اجتماعی پردازش میشود، در درون ذهن نیز مشابه همین ماجرا بدون استفاده از ابزارهای صوتی رخ میدهد.
بسیاری از اندیشمندان خودآگاهی را نیز به پیروی از فروید به زبان فرو میکاهند؛ بدان معنا که معتقدند فقط آن چیزیکه در قالب زبانی رمزگذاری شده باشد، به شکل خودآگاه ادراک میشود. یکی از پیامدهای این ماجرا آن است که، خودآگاهی را امری برخاسته از نظام اجتماعی بدانیم؛ چرا که زبان در ارتباط میان من و دیگری شکل میگیرد و خودآگاهی نیز در اندرکنش میان من و دیگریِ تعمیم یافتهای سر برمیآورد که در درون ذهنِ من نهادینه شده است.
معنا هم، در یک نگاهِ افراطی، چنین وضعیتی دارد. به این ترتیب، اصولاً ساختِ معنا، یعنی رابطهی ارجاعی میان نشانگان و عناصر بیرونی، همگی از مجرای شبکهای از نمادها و نشانگان زبانی گذر میکند و شاید بتوان باور کرد که معنا نیز قابل فروکاسته شدن به زبان است.
از سویی دیگر، این تمایل هم وجود دارد که زبان به امور دیگر فرو کاسته شود. مهمترینِ نمایندهی این تمایل، نگرش نشانهشناسانهای است که معتقد است زبان قابل تحویل به «ارجاع» است. زبان در این نگرش عبارت است از مجموعهای از نشانگان، که امر ارجاع را به انجام میرساند. بنابراین نظام زبانی همان نظام ارجاعی است که نشانگان و دالها را به عناصر خارجی و معانی و مدلولها مرتبط میسازد.
نگرش دیگر آن است که، زبان، با توجه به اینکه از ساختارهای ارتباطیِ جانوران تکامل یافته است، همچنان کارکرد ارتباطی خود را حفظ کرده و میتوان آن را به «ارتباط انسانی» فروکاست. در این معنا، نمودِ نمایانِ زبان گفتاری است که میان آدمیان ردوبدل میشود. به تعبیری زبان همان «پیام» است که یک کنشگر آن را ارسال و کنشگرِی دیگر آن را دریافت میکند. خواه این دو کنشگر، موجوداتی مستقل باشند و خواه یکی از آنها ذهنی دوپاره داشته باشد و امرِ ارتباط را در درون ذهن خویش و در مکالمه با خود پیگیری نماید. این حالت اخیر همان «گفتوگوی درونی» است که به زعم گروهی خودآگاهی را با زبان همسنخ میسازد. بر مبنای این برداشت انتقالِ معنا از مجرای ارسال پیام شالودهی اصلیِ زبان است. پس میتوان زبان را به پیام و «معناهای انتقالپذیر» فرو کاست.
سه نگرشی که تفکر، خودآگاهی و معنا را به زبان فرومیکاهد و سه رویکرد واژگونهاش که زبان را به ارجاع، ارتباط و پیام تحویل میکند، در واقع دوسویه از برداشتی مشابه و چارچوبی یکسان است که به فروکاستهشدنِ امری به امر دیگر باور دارد. فروکاستن[9] همان است که در نگرش جاریِ مشهور به تحویلگرایی[10]، عمومیت و مقبولیت دارد. تحویلگرایی بر این باور است که یک ساختار، یک مفهوم یا یک نظام میتواند کاملاً به نظامی سادهتر و بنیادیتر از خود فروکاسته شود، به شکلی که کلِ نمایان در نظام پیچیدهتر، در واقع چیزی فراتر از اجزای حاضر در سطحی سادهتر نباشند. به این ترتیب، میتوان در این چارچوب باور کرد که تفکر، معنا و خودآگاهی چیزی جز زبان نیست، یا برعکس، زبان چیزی جز ارجاع یا پیام یا ارتباط نیست.
مهمترین دیدگاهی که این رویکرد تحویلگرایانه را نادرست میداند، نگرش سیستمی است که دیدِ عمومیِ حاکم بر این نوشتار نیز محسوب میشود. در این نگرش، تحویلکردن یک سیستم پیچیده به سیستمی سادهتر، آنهم در شرایطی که امری همافزایانه[11] مانند زبان و معنا در میان میباشد، ممکن نیست. شبکهی روابطِ میان عناصر در نظامهای همافزا به قدری انبوه و متراکم است که به ظهور پدیدارهایی یکسره نو مانند خودآگاهی و حیات میانجامد و این پدیدارها را به لحاظ روششناختی نمیتوان به صرفِ عناصر برسازندهشان فرو کاست.
دیدگاههای تحویلگرای گوناگونی که شرحشان گذشت را میتوان با ذکر چند مثال مردود دانست. چون میتوان نشان داد که ممکن است تفکر، خودآگاهی و معنا در شرایطی که زبانِ طبیعیِ انسانی غایب است هم مجال ظهور پیدا کنند. به عنوان مثال میدانیم که کودکان تا پیش از سهماهگی که هنوز ساختارهای زبانیشان تکامل نیافته، توانایی استفاده از عقل ابزاری و استدلالهای بهنسبت پیچیده را دارند. بنابراین، اندیشیدن و استدلال کردن امری مستقل و بنیادیتر از زبان است. به همین ترتیب، نشان داده شده که خودآگاهی، یعنی توانایی ادراک خویشتن در جهان اطراف، در موجوداتی مانند شامپانزهها و دلفینها هم وجود دارد؛ در شرایطی که زبانِ طبیعی به شکل انسانی در این موجودات دیده نمیشود. مشابه این ماجرا را میتوان در شرایط بیمارگونهای مشاهده کرد که زبان به دلایلی – به عنوان مثال به دلیل سکته و تخریب ناحیهی گیجگاهیِ نیمکرهی چپ مغز – از بین میرود، ولی در این شرایط بسیاری از ساختارهای مربوط به اندیشیدن، خودآگاهی و معنا همچنان موقعیت مرکزی خود را در نظام روانی شخص حفظ میکند.
ششم. اسطورهی اصالت
اسطورهی اصالت شاید بهتر از جا در آرای لایبنیتس[12] تبلور یافته است. لایبنیتس معتقد بود که تفکر از اتمهایی بنیادین تشکیل یافته است؛ بدان معنا که عناصری ذهنی و روانی که او آنها را موناد[13] مینامید، مبنای اصلی جهان ذهن را تشکیل میدهند. با توجه به اینکه لایبنیتس معتقد بود که تفکر امری فطری است و این اتمهای بنیادین، یا در واقع ذرات اندیشه، ماهیتی تقسیمناشدنی و گسترده دارند، بر این باور بود که برخی از این اتمها موقعیتی مرکزی و بنیادین و متمایز را نسبت به بقیه اشغال میکنند.
این بدان معناست که از دید او، واژگانی بنیادین وجود دارند که تعریفناپذیرند، ولی سایر واژگان و مفاهیم بر دوش آنها ایستادهاند و توسط آنها تعریف میشوند.
هم لایبنیتس و هم دکارت[14] معتقد بودند که «نظامهای زبانی» به این معنا دارای سروته هستند؛ یعنی نقاطی بنیادی و واژگانی زیربنایی و غایی در نظامهای زبانی قابل تشخیص هستند که تعریف نمیشوند، ولی تعریف تمام واژگان دیگر، به آنها مربوطاند.
از دید لایبنیتس، این واژگان بنیادین را با دو ویژگی مهم میشد تشخیص داد: نخست آنکه در تمام زبانها وجود داشته باشند و با معنای یکسان به کار گرفته شوند؛ و دیگر آنکه شمار بسیار زیادی از واژگان بر مبنای تعداد خیلی کمی از این واژگان بنیادین تعریف شوند.
دکارت دو بند دیگر را نیز به این شرایط افزود و آن این که این واژگانِ بنیادین باید توسط شهود درونیِ افراد فهمیدنی باشند و گذشته از آنکه در یک نظام زبانی تعریف نمیشوند، اصولاً تعریفناپذیر باشند. خودِ دکارت مفهومِ «اندیشیدن» در عبارت مشهورش (Cogito Ergo Sum) را به چنین معنایی به کار گرفته بود.
زبانشناسان بعدی شرط پنجمی را به این موارد افزودند و آن هم اینکه، این واژگانِ بنیادین باید در تمام زبانها اسم خاص خود را داشته باشند و از سایر اسامی و مفاهیم، مشتق نشده باشند. به عنوان مثال لایبنیتس معتقد بود سه واژهی «من»، «این» و« فهمیدن» اتمهای پایهی تفکرند.
آنچه در این نگرش وجود دارد مبتنی بر آن است که، نظام زبانی ساختاری سروتهدار است؛ یعنی از نقطهی مشخصی بسیار شبیه به نظامهای هندسی و ریاضیگونه آغاز میشود و با ساختی استدلالی و تعاریفی پیاپی، به کلیت بدنهی «زبان» تعمیم مییابد.
این نگرش، با توجه به دادههای امروزینِ ما نادرست است؛ یعنی زبان به ظاهر کلافی درهموبرهم و سردرگم از روابط اجرایی است که نقاط بنیادینی که به این شکلِ شفاف و روشن تعاریفی پیاپی را به دنبال داشته باشد، در آن دیده نمیشود. در واقع، نظام زبانی فاقد واژگان بنیادی به معنای لایبنیتسیِ کلمه است؛ یعنی هیچ واژهای در آن وجود ندارد که تمام پنج شرط یادشده را برآورده سازد. هیچ نظام محدودی از واژگان نیست که توانایی تعریف تمام واژگانِ دیگر را داشته باشد و هیچ واژهای در زبان نیست که بدون ارجاع به واژگان دیگر معنایش به طور شهودی درک گردد.
به این ترتیب چنین مینماید که، باورِ اندیشمندانی که به اسطورهی اصالت در مورد زبان اشاره میکردند، به این نکته بازگردد که ایشان زبان را همچون زبانی مصنوعی مانند ریاضیات در نظر میگرفتند. امروز ما میدانیم که، زبانِ طبیعی ساختاری بسیار پیچیدهتر از زبانهای فنی و مصنوعی مانند ریاضیات یا زبانهای رایانهای دارد و زبانِ طبیعی، که مبنای اصلیِ رمزگذاریِ مفاهیم در قالب نشانگان است، اتفاقاً ساختاری بسیار شبکهای، پیچیده، خودارجاع و متراکم دارد؛ به این معنی که روابط درونیِ میان نشانگان زبانی، روابطی بسیار پیچیده، و معمولاً مبهم و پرسشبرانگیز است و اصلاً آن روابط دقیق و پایداری که موردِ نظر لایبنیتس بود، میانشان دیده نمیشود.
در عین حال باید به این نکته اشاره کرد که، این شبکهی خودارجاع و روابطِ معمولاً سردرگمِ میان نشانهها قواعدی در میان خود دارد. مثلاً چنانکه اشاره شد، تمایز و جفتهای متضاد معنایی در این میان نقشی بهسزا ایفا میکند و خودِ این جمها، یعنی خشتهای مفهومیِ برسازندهی زبان، موقعیتی یکسان و متقارن ندارند، بلکه بعضی از آنها در تعریفها و در چفتوبستشدنِ میان نشانگان، موقعیتی مرکزیتر و برخی دیگر موقعیتی پیرامونی را اشغال میکنند. این بدان معناست که، نظام زبانی سروته ندارد ولی مرکز و حاشیه دارد و سروتهنداشتنِ آن، به این معناست که واژگان در آن حرف اول را نمیزنند بلکه جمها در آن نقش اصلی را ایفا میکنند.
به عنوان مثال، میتوان نشان داد که سه جم اصلیای که موردِ نظر کانت[15] بود، و سه عرصهی زیباییشناسی، اخلاق و شناخت علمی را از یکدیگر متمایز میکرد در بسیاری از نظامهای فرهنگی و زبانی، به راستی، موقعیتی مرکزی دارند.
از دید کانت، این سه حوزه شناختِ عمومیِ بشر را تشکیل میدهند و از استقلالی نسبی نسبت به هم برخوردارند.
در نگرش ما، این سه عرصه در واقع حوزههایی از رمزگذاریِ معنا هستند که در اطراف سه جم مرکزی شکل گرفتهاند: حوزهی زیباییشناسی، ساختاری از رمزگان را در بر میگیرد که در اطراف جم مرکزی زیبا / زشت متراکم شده است؛ به همین ترتیب، نظامهای اخلاقی در اطراف جمِ خوب / بد؛ و نظام شناخت علمی در اطراف جمِ درست / نادرست سازمان یافته است.
به این ترتیب، جمهایی داریم که موقعیتی مرکزی را در شبکهای از مفاهیم ایفا میکنند، اما این بدان معنا نیست که خودشان از تعریف بینیاز باشند یا به طور شهودی درک شوند یا موقعیتی پایدار و تثبیتشده داشته باشند. تمام این مفاهیم با توجه به ارجاعاتی که به عناصر و جمهای اطراف خود میدهند، در گذر زمان دستخوشِ تغییر و دگردیسی میشوند.
هفتم. باور به امکان نفی معنا در درون نظام معنایی
این برداشت بیشتر در میان متفکران پسامدرن و اندیشمندانی که تحتِ تأثیر آرای شرقی، به ویژه آرای مربوط به فلسفهی ذن دیده میشود که زبان را نفی میکنند. در میان برداشتهای جدیدی که در مورد زبان و نظامهای واژگانی وجود دارد، برداشت مشابهِ سه گروه از اندیشمندان، به ویژه در خور توجه است:
یک گروه از اندیشمندان، که معمولاً با نام پسامدرن نامیده میشوند، بر این نکته تأکید میکنند که همهچیز متن است. به عبارت دیگر، برخلاف برداشتهایی که در بندهای پیشین مورد بررسی قرار گرفت، ایشان اعتقادی به روابط علیِ میان نظامهای زبانی و سایر زبانها ندارند؛ برعکس ادعا میکنند که هر آنچه وجود دارد نظام زبانی است و بنابراین چیزی جز رمزگان و نشانگان وجود ندارد. این بدان معنا است که، ما عینیتِ امر خارجی و وجود مستقلِ نظامی را که ارجاع بدان انجام میشود نفی کنیم و به عبارت دیگر، امر عینی را به نفع نظام نشانگانی انکار کنیم.
این نگرش پسامدرن در اتصال با نگرش دومی معنا میشود که نگرش پساساختارگرایانه نام دارد. در واقع، برداشت ساختارگرایانهای که زبان را عاملی کنشگر و علتی غایی برای سایر نظامها در نظر میگرفت، مبنای یکی از مبانی تشکیلدهندهی نگرش پسامدرن است. در نگرش پساساختارگرا نیز، چنانکه از تداومِ دیدگاه ساختارگرایانه برمیآید، همچنان اعتقاد بر آن است که شبکهی نشانگانیِ برخاسته از تمایز میانگروهی از نمادها چیزی است که بر تمام ساختارهای ذهنی فرمان میرانَد و به این ترتیب، عینیتِ بیرونی میتواند به این ساخت زبانی تحویل شود.
سومین دیدگاهی که در ارتباط با دو برداشت پیشین میباید اینجا بدان اشاره کرد، «نگرش واسازی»[16] یا شالودهشکنی است که ابتدا توسط دریدا عنوان شد. در این نگرش، تمام ساختارهای زبانی بر مبنای جمها استوار شده و سازمان یافته است، اما این جمها همگی خصلتی فریبنده و آغشته به «قدرت» دارند. پس شایسته آن است که، در تحلیل کردن و ردگیری، به واژگونهی خود بدل شوند.
فنآوری مربوط به واسازی امری است که در نگرش ما نیز بسیار اهمیت دارد و میتواند برای واسازی و تحلیلکردن نظامهای قدرت و پدیدآوردنِ ساختارهای «مقاومت» در برابر «قدرت» به کار گرفته شود. منتها آنچه اهمیت دارد آن است که این سه نگرش متصل به هم – یعنی دیدگاه پسامدرن، نگرش پساساختارگرا و روش شالودهشکنی که گاه مترادفِ هم فهمیده میشوند و آرا و اندیشههای بنیادینِ مشترکی دارند، در یک نکته همگرا میشوند و آن هم این که شکلی از تحویلگرایی را همچنان در قالبی پنهانتر حمل میکنند؛ یعنی اینها هم اعتقاد به این دارند که یک نظام غاییِ پایه، یعنی نظامِ متن و ساختار زبان، وجود دارد که تمام ساختارهای دیگر را میتوان بدان فروکاست.
این نگرش با توجه به آنچه از پیچیدگی نظامهای معنایی و پیچیدگی ساختارهای ارجاعی برمیآید، نادرست است و در نگرش ما به عنوان شکلی دیگر و البته افراطی از تحویلگرایی، نادرست دانسته میشود. علت مردود دانستناش را به زودی در مدلی که به عنوان رقیب پیشنهاد میکنم، نشان خواهم داد.
نکتهای که در این میان اهمیت دارد این پیشفرض است که، اگر همهچیز در داخل ساختِ زبانی تعریف شود، در این حالت نفی معنا به شکلی از پوچی منتهی میشود، و معنا به صورت شبکهای از روابط در نظر گرفته میشود که خصلت نفی شدن در درون خود را داراست. به عبارت دیگر، این امکان وجود دارد که از درونِ زبان، زبان را نفی کرد.
شکل سادهی این ماجرا را در فنآوری مربوط به واسازی میبینیم؛ یعنی در آنجا که یک عنصر زبانی، مثل یک جم، به کمک تبارشناسیِ شکلگیری این مفهوم، بیاثر شده و به امری متقارن و یکنواخت فروکاسته میشود. هر چند فن واسازی را به اشکالی دیگر در درون نظام معناییِ پیشنهادی خود بازسازی خواهیم کرد، ولی باید در اینجا بر این نکته پای بفشاریم که درون یک ساختار زبانی، نفی معنا ممکن نیست. به عبارت دیگر، معنا در صورتی که در داخل یک ساخت زبانی نفی شود، به معنای دیگری منتهی میشود. ضدمعنا در داخل یک نظام معنایی، معنایی دیگر است و نه غیابِ معنا.
این بدان معناست که، معنا هرگز در درون ساخت زبانی غایب نمیشود. همواره نفی یک معنا به زایش معنایی جدید منتهی میشود و اصولاً این همان شیوهای است که با آن، بافت زبانی میبالد و رشد میکند و توسعه مییابد. به همین ترتیب در درون نظامهای استدلالی نیز باطلنماها یا ناسازهها[17] اموری نیستند که استدلال را فلج کنند، یا روندهای استنتاجی را با وقفه روبهرو سازند. پاردوکسها و باطلنماها اموری هستند که سپهرِ استدلال را غنیتر میسازند و شبکهی روابط میان مفاهیم را پیچیدهتر میکنند، نه آنکه غیابی را در این میان پدید آورند.
به این ترتیب، معلوم میشود که معنا و نفی معنا، مفاهیم و انکار مفاهیم، و روندهای استدلالی و ناسازههایی که در این روندها وجود دارد، همگی عناصری در درونِ نظام زبانی هستند که در پویایی و متابولیسمِ تمایزها در درون نظام معنایی نقش ایفا میکنند و بخشهای طبیعی آن محسوب میشوند. به این ترتیب، نفیکردنِ زبان از درون زبان ممکن نیست و اگر میخواهیم در مورد زبان نگرشی انتقادی و فرامتنی به دست آوریم، باید از آغازگاهی دیگر به آن بنگریم که موضوع اصلی این نوشتار نیز چنین است.
هشتم. اصالت زبان
در قرن بیستم میلادی نگرش اندیشمندان در مورد زبان دستخوش تحولی چشمگیر شد. دستِ کم سه رویکرد مهم که به سه زمینهی فرهنگی مهم تعلق داشتند، برداشتهایی کاملاً متمایز اما همجهت را در مورد زبان پیشنهاد کردند. قدیمیترینِ این نگرشها، در فرانسه شکل گرفت و در قالب ساختارگرایی پیکربندی شد. هواداران این دیدگاه معتقد بودند زبان در واقع زیربنای فهم و تعریف تمام مفاهیم، و بذرِ بنیادینی است که تمام عناصر ذهنی از آن زاده میشود.
در مقابل در جهانِ انگلیسیزبان، برداشت اندیشمندانی غلبه داشت که بعدتر در قالب فلسفهی تحلیلی سازمان یافتند. این برداشتی بود که ویتگنشتاینِ[18] جوان سخنگوی اصلی آن بود، و مدعی بود زبان مبنای اصلی فهم و استدلال و صورتبندیِ معناست و هر آنچه غیرزبانی یا غیرقابل پیکربندی در درون بافت زبانیِ شفاف است، بیمعنا و بیاهمیت قلمداد میشود و باید از دایرهی فلسفه و اندیشه، تبعید گردد.
سومین نگرش با ظهور فلسفهی پدیدارگرا در میان متفکران آلمانی شکل گرفت و در نهایت به برداشت افراطیِ هایدگر در مورد زبان منتهی شد. برداشتی که زبان را نه تنها به عنوان نظامی نمادین برای رمزگذاریِ معنا به رسمیت میشمرد، که به آن نقشی هستیشناسانه نیز اطلاق میکرد. به طوریکه در این جملهی مشهورِ هایدگر که «زبان، خانهی هستی است»، برای «زبان» موقعیتی فراتر از یک «نظام ارتباطی و رمزگذاری» در نظر گرفته شده است. در این دیدگاه «زبان» ماهیتی هستیشناسانه دارد و با ماهیت وجودی پدیدارها ارتباط برقرار میکند و تا حدودی آن را خلق میکند.
در کنار این برداشتها، میتوان به برداشتهای اندیشمندان ایتالیایی، مانند اومبرتو اِکو[19]، نیز اشاره کرد که عناصر زبانی را پدیدارهایی عینی میداند؛ چرا که به رخدادهای ذهنی و عینی اشاره میکنند که روابط علی را با سایر رخدادهای عینیِ جهان خارج برقرار میسازند.
آنچه در نگرش ساختارگرایانه و تداوم آن در نگرش پسامدرن، در نگرش پوزیتیویستی منطقی و تداوم آن در فلسفهی تحلیلی، و در نگرش پدیدارگرایانه و ادامهی آن در اصالت زبانِ هایدگری میتوان دید، آن است که زبان در تمام این نگرشها موقعیتی محوری و مرکزی دارد.
به عبارت دیگر این برداشتِ فون هومبولت[20] که: «اندیشیدن سخن گفتن در خاموشی، و سخنگفتن اندیشیدن با صدای بلند است»، در تمام این آرا و باورها جایگاهی مرکزی دارد. من این را «توهمِ اصالتِ زبان» میدانم؛ یعنی به زبان، موقعیتی فراتر از یک نظام نشانگانی و جایگاهی برتر از یک ساختار رمزگذاری و پردازش اطلاعات و معنا اطلاق شود. در این برداشتها، زبان از موقعیت نمادین خود عدول کرده است و به مرتبهی ساختاری هستیشناسانه برکشیده میشود.
- . comparative linguistics ↑
- . Derrida, Jacques (1930- ) ↑
- . meta language ↑
- . Karl Heinrich Marx (1818-1883) ↑
- . Saussure, Ferdinnand de (1857-1913) ↑
- . Heidegger, Martin (1889-1976) ↑
- Herder, Johan Gottfried von (1744-1803) ↑
- Frege, Friedrich Ludwig Gottlob (1848-1925) ↑
- . reduce ↑
- . reductionism ↑
- . synergic ↑
- . Leibniz, Gottfried Wilhelm (1646-1716) ↑
- . monad ↑
- . Descartes, Rene (1596-1650) ↑
- . Kant, Immanuel (1724-1804) ↑
- . deconstruction ↑
- . paradox ↑
- . Wittgenstein, Ludwig Josef Johan (1889-1951) ↑
- . Eco, Umberto (1932- ) ↑
- . Humbold, Alexander von (1769-1856) ↑
ادامه مطلب: گفتار سوم: بازنمایی، رمزگذاری، حقیقت
رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب