گفتار سوم: بازنمایی، رمزگذاری، حقیقت

گفتار سوم:بازنمایی، رمزگذاری، حقیقت

در آثار تمام اندیشمندانِ کنجکاو در مورد کارکرد‌های زبانی، توجهی نسبت به ارتباط میان زبان و باز‌نمایی به چشم می‌خورد. بازنمایی عبارت است از انعکاس تصویری از جهان پیرامون سیستم در درون آن، یا همان برداشتی که در درون سیستم نسبت به محیط پدید می‌آید. میلیکان[1] که از فیلسوفان زبانِ تکامل‌گراست، در کتاب مشهور خود روان‌شناسی ملکه‌ی سپید، بازنمایی در جانوران و انسان را با هم مقایسه کرده است. از دید او بازنمایی در جانوران تفاوت‌هایی بنیادین با بازنماییِ ذهنِ انسان دارد و از این‌رو‌ست که زبانِ طبیعی تنها در آدمیان دیده می‌شود.

فهرستی که میلیکان از تفاوت میان بازنماییِ انسانی و جانوری استخراج کرده، به کارِ تحلیلِ بیش‌ترِ مفهوم بازنمایی و ارتباط آن با ساختارهای زبانی می‌آید. از دیدِ میلیکان، نخستین و مهم‌ترین تمایز میان بازنمایی جانوری و انسانی آن است که در جانوران، بازنماییِ خویشتن، یعنی تصویری که در سیستمِ پردازنده‌ی عصبیِ موجود از خودش تشکیل می‌شود، همواره در زمان‌‌ و مکانِ دم‌ِ دستی محصور شده و به اکنون و این‌جا وابسته است. به عبارت دیگر، جانوران خویشتن را تنها در قالبی که در همان لحظه مشغولِ تجربه‌کردن‌اش هستند، متصور می‌شوند. از این‌رو، بازنمایی‌ «خود» که شالوده‌ی اصلی پیدایش «خود‌آگاهی» در آدمیان است، در جانوران وضعیتی محدود و موضعی دارد. جانوران تنها اکنون و این‌جا‌ی خود را درک می‌کنند و خویشتن را در این برش‌ از زمان و مکان مجسم می‌سازند. این در حالی است که در آدمیان به دلیل رمز‌گذاری مفاهیم و پیدایش رمزگانی مانند زبان، این امکان وجود دارد که بازنمایی‌ای مستقل از اکنون و این‌جا انجام پذیرد. به این ترتیب که «من» می‌تواند تصویر ذهنی از خود را چنان در قالب زبان صورت‌بندی کند که ربطی به شرایط اکنون و این‌جا، و زمان و مکانِ دم‌دستی‌اش نداشته باشد.

از همین‌جا بر‌می‌آید که بازنمایی در جانوران تفاوت عمده‌ی دیگری با وضعیت انسانی دارد و آن‌هم این‌که محتوای امری و اِخباریِ این بازنمایی در جانوران یگانه و تمایز‌‌ناپذیر است. این در حالی است که در آدمیان به دلیل شکافی که میان اکنون‌ و این‌جا با بازنماییِ نشانه‌مدارانه رخ نموده، این امکان وجود دارد که محتواهای زبانیِ امری از محتواهای زبانی اِخباری، جدا فرض شوند. این از آن‌رو‌ست که حافظه‌ی انسانی، امکان ذخیره‌ی محرک‌ها و نشانگانی را دارد که از عوامل خارجیِ جاری در پیرامونش مستقل هستند. در واقع، حافظه‌ی انسانی ماهیتی زبان‌مدارانه دارد. به این معنا که بسیاری از داده‌های مربوط به زندگی‌نامه‌ی شخص را چارچوبی زبانی صورت‌بندی و نگه‌داری می‌کند و این موضوعی است که به زودی بدان بازخواهیم گشت.

به این ترتیب، در جانوران وقایع بیرونی تعیین‌کننده‌ی محتوای بازنمایی‌ شده هستند. ذهن جانوری مانند گربه که از شبکه‌ی عصبی به‌نسبت ساده‌ای برخوردار است، تصویری از جهان خارج و موقعیت گربه در این جهان را مجسم می‌سازد که به طور مستقیم تحتِ تأثیر وقایع جاری در اطراف گربه شکل گرفته است. این در حالی است که در بازنماییِ انسانی، این تسلطِ وقایع بیرونی و سلطه‌ی بی‌چون‌و‌چرای عوامل جاری در اطراف سیستم، از میان رفته است.

آدمیان با توجه به مسلح ‌بودن به دستگاه زبانی، این امکان را دارند که اموری مربوط به خاطرات گذشته‌ی خود را در اکنون فرا‌ بخوانند و به همین ترتیب، آرزوها و چشم‌داشت‌های مربوط به آینده‌ی خود را که هنوز تحقق نیافته، در قالب زبانی رمزگذاری کرده و آن را نیز در زمان حال باز‌نمایی کنند.

از این‌رو‌‌ست که علاوه بر تمایز میان محتوای امری و اِخباریِ بازنماییِ انسانی، وجه التفاتی و ساختاریِ مربوط به آرزوها و چشم‌داشت‌های آینده‌مدارانه نیز در آدمیان وجود دارد. این بدان معناست که بازنمایی در انسان بیش‌تر ماهیتی درونی دارد و تا حدودی مستقل از تجربیات و رخدادهای جهان خارج، اِعمال می‌شود. از این‌رو‌ست که در جانوران، خودآگاهیِ ـ دست کم به شکل انسانی‌اش ـ دیده نمی‌شود. این خودآگاهی تا حدودی تحتِ تأثیر شکاف میان «اکنون‌‌‌‌ ـ ‌این‌جا» و «گذشته‌ ـ ‌آینده» شکل می‌گیرد. شکافی که تا حد زیادی مدیون کارکرد نشانگان زبانی است. نشانگانی که خود از شرایط ویژه و موضعیِ مربوط به اکنون و این‌جا مستقل شده‌اند و توانسته‌اند در چارچوبی نمادین موقعیتی مستقل از شرایط محیطی را بازنمایی کنند.

این استقلالِ وجوه امری و اِخباری و التفاتی، امکان ترکیب‌های جدیدِ نشانگان در زمینه‌ای مستقل از شرایط طبیعی و بیرونی را به دست می‌دهد. از این‌رو‌ست که پدیده‌ای به نام «خلاقیت» در آدمیان وجود دارد. ایده‌های نو و برداشت‌های مبتکرانه‌ای که در درون زبان پدید می‌آیند، نشانی از باز‌نماییِ امر غایب دارند؛ یعنی زبان به آدمیان این امکان را می‌بخشد که امور غالب در اکنون و این‌جا را فرا‌خوانی کرده و با ترکیب آن‌ها، موقعیت‌های حتی نا‌ممکن را صورت‌بندی و بیان نمایند.

با همین ساز و کار، در زبان‌های انسانی امری به نام «تناقض و تعارض و ناسازه» امکان ظهور می‌یابد. در جانوران بازنمایی‌ها به قدری وابسته به شرایط طبیعی و بیرونی هستند که امکان نقض یک‌دیگر را نمی‌یابند. پیدایش نا‌سازه یا تعارض یا اشاره به غیاب، ویژگی‌هایی هستند که تنها در درون یک «زبان طبیعی» مجال ظهور می‌یابند.

با توجه به تمایزی که میلیکان میان بازنمایی در ذهن آدمیان و جانوران به دست داده، می‌توان به برداشتی دقیق‌تر و نقادانه‌تر در مورد نگرش ارسطویی به زبان دست یافت. ارسطو می‌گوید معنای یک واژه عبارت است از مفهومی که در ذهن یک فرد، موجود است و به امری در جهان خارج ارجاع می‌دهد. این ارجاع به جهان خارج، در واقع، همان بازنمایی‌کردنِ چیزی است که در اکنون و این‌جا و جهان خارج وجود دارد و در ذهن فرد منعکس می‌شود.

بر مبنای این نگرش، هر واژه به چیزی در جهان خارج ارجاع می‌دهد و به همین ترتیب به یک بازنماییِ ذهنیِ ویژه و منحصر‌ به ‌فرد منسوب می‌شود. هر دو واژه‌ای که مترادف فرض می‌شوند در واقع باز‌نمایی ذهنی مشابهی دارند و به امری مشترک در جهان خارج ارجاع می‌کنند. از میان اندیشمندان جدیدتر می‌توان از کارناپ[2]، فرِگه و راسل[3] نام برد که برداشت‌شان در مورد تحلیل زبان و تحلیل ذهن بسیار در فلسفه‌ی تحلیلی تأثیر‌گذار بوده است.

همه‌ی اعضای این دسته چارچوب عمومیِ نگرش ارسطویی را پذیرفته‌اند. از دید ایشان، «معنا» به خودِ اشیا و معیارهای بیرونیِ تشخیصِ اشیا ارجاع می‌کنند و به این ترتیب، چارچوبی تجربه‌گرایانه را که رابطه‌ی میان سوژه و اُبژه – یعنی فرد و اشیای بیرونی ـ را پیش‌فرض می‌گیرد شالوده‌ی اصلی شکل‌گیری زبان می‌دانند.

از میان منتقدانِ این نگرش، باید از پاتـنَم[4] نام برد که معتقد است به سه دلیل نگرشی که ارسطو در مورد رابطه‌ی بازنمایی و واژه و معنا به دست داده، نادرست است. از دید او، مهم‌ترین دلیل آن است که بسیاری از مترادف‌ها، بر خلاف پیش‌بینی ارسطو، ساختار آوایی مشترکی ندارند؛ چنان‌که واژگانی مانند «کام‌یابی» و «موفقیت» با وجود آن‌که به لحاظ آوایی هیچ شباهتی به یک‌دیگر ندارند، ولی به امری مشترک در جهان خارج ارجاع می‌دهند.

دوم آن‌که، بسیاری از واژگانی که آواهای مشابه یا حتی یک‌سان دارند، به اموری متفاوت ارجاع می‌کنند و مترادف هم محسوب نمی‌شوند. مثال مشهور در این مورد، واژه‌ی شیر در زبان فارسی است که هم به مایع خوراکی که از گاو گرفته می‌شود اشاره می‌کند و هم به جانور درنده‌ای از خانواده‌ی گربه‌سانان.

سوم آن‌که بسیاری از ترکیب‌های زبانی که به امری مشترک در جهان خارج اشاره می‌کنند، حتی به لحاظ باز‌نماییِ ذهنی نیز یک‌سان نیستند. مفهومِ «میمون برهنه» که نام کتابی از دزموند موریس[5] است و «جانور دو‌پای بی‌پر» که تعریف ارسطو از انسان است، هر دو به جانوری یک‌سان، یعنی هوموساپینس[6] یا آدمیزاد، اشاره می‌کنند منتها همین چند واژه را اگر مرور کنیم، می‌بینیم که میمون برهنه، جانور دو‌پای بی‌پر، و هوموساپینس، هم به لحاظ آوایی و هم به لحاظ ساختارِ باز‌نماییِ خود، کاملاً متفاوت هستند و به اموری به ظاهر متفاوت در جهان خارج اشاره می‌کنند، در حالی‌که بازنماییِ ذهنی همه‌ی آن‌ها امری مشترک، یعنی انسان، را در ذهن متبادر می‌سازد.

نگرش ارسطویی که در چارچوب فلسفه‌ی تحلیلی نیز تا حدودی باقی مانده، در نهایت به پیدایش «زبانِ ذهنی»[7] باور دارد؛ به این معنی که رابطه‌ای یک‌به‌یک، مشخص، و محکم میان بازنماییِ ذهنیِ برخاسته از جهان خارج و ساختارهای زبانی و ارجاعات واژگانی برقرار است. این زبانِ ذهنی، معنای خود را از ارجاع به امور بیرونی کسب می‌کند. اندیشمندانی مانند پاتـنَم نشان داده‌اند که این زبانِ ذهنی در واقع وجود خارجی ندارد. «معنا» به ظاهر امری پویا و پیچیده و وابسته به موقعیت‌های بیرونی است و این پویایی میان نشانگان و معنا، بدان معناست که بازنمایی در این میان، موقعیتی متفاوت و رابطه‌ای غیر سرراست و پر‌ پیچ‌و‌خم را با مفاهیم دیگر برقرار می‌کند.

چنین می‌نماید که معنا، در واقع، امری معیاری و هنجارین است که بر مبنای توافقِ میان متخصصان شکل می‌گیرد و از تقسیم کارِ عمل‌گرایانه‌ در میان نشانگانِ زبانی بر‌می‌خیزد، نه ارجاعِ واقع‌گرایانه‌ی ِخام به اموری بیرونی که به طور بی‌واسطه و صریح تجربه ‌شوند.

گَرِت اِوانز[8] برداشتی در مورد معنای واژه دارد که ذکر‌ کردنِ آن در این‌جا خالی از فایده نیست. از دید او معنای یک واژه عبارت است از کل اطلاعاتی که درباره‌ی آن واژه در یک بافت زبانی وجود دارد. بر این مبنا، واژه‌ای مانند انسان در زبان فارسی، دایره‌ای وسیع و بزرگ از معانی را همراهِ خود حمل می‌کند که مجموعه‌ی آن‌ها بیش‌تر توسط متخصصان و اندیشمندانی که در مورد ماهیتِ واژگان می‌اندیشند، تعیین می‌شود. از دید اِوانز، دانستنِ معنای یک واژه عبارت است از توانایی یک کار‌برِ عادیِ زبان، تا بخشی از این محتوای معنایی را کسب ‌کند و در حد رفع نیازهای خود از آن بهره ‌جوید. به این ترتیب، کشمکش و رقابتی که میان متخصصان بر سر تعریف معنای یک واژه جریان دارد، به سطح کاربرهای عادیِ یک زبان تعمیم نمی‌یابد.

در این زمینه، چنین می‌نماید که فهم یک واژه دو سطح داشته باشد:

در یک لایه، کاربرهای عادیِ زبان قرار دارند که هر یک به دایره‌ای محدود و کوچک از دامنه‌ی کلیِ معنای نهفته در آن واژه دسترسی دارند و آن را به صورت موضعی و وابسته به موقعیت برای رفع نیازهای روزمره‌ی خود به کار می‌گیرند.

از سوی دیگر، رقابتی در سطحی دیگر، میان متخصصان و اندیشمندانی جریان دارد که معنای رسمی و قانونیِ یک واژه را تعیین می‌کنند. کشمکش میان این متخصصان به توسعه‌ی دایره‌ی مفهومی مربوط به یک واژه منتهی می‌شود.

به این ترتیب، هر واژه، جدای از کار‌بستِ محدود و موضعی‌اش در زبان روزمره، دایره‌ای بسیار وسیع‌تر از معانی را همراه خود حمل می‌کند که امری پویا نیز هست و مرتباً زیر فشار متخصصانی که تعاریفی جدید از آن را ارائه می‌کنند، تغییر شکل پیدا می‌کند. اما این پرسشی هم‌چنان باقی است که چگونه یک واژه، یعنی یک نشانه‌ی خاص در یک نظام زبانی، به یک دایره‌ی معنایی ویژه متصل می‌شود؟

کریپکی[9]، این پرسش کلیدی از فهم زبان را چنین صورتبندی کرده است: چگونه ارجاعاتِ مربوط به یک واژه یا یک نشانه، در زمینه‌ی زبان تثبیت می‌شود و استقرار می‌یابد؟ یعنی چطور یک نماد زبانی با اشاره‌هایی به چیزها یا رخدادها پیوند می‌خورد، به شکلی که معناهای مربوط به آن پدیدار را در ذهن بازنمایی کند؟ با پاسخ‌گویی به این پرسش می‌توان درمورد تحولات نظام معناییِ برخاسته از آن نیز سخن گفت.

متخصصانی که معنای رسمی و عمومیِ یک واژه را در یک ساختارِ زبانی تعیین می‌کنند، در نهایت به نظام‌هایی از «قدرت» متصل هستند که کارکرد‌های مجاز یا غیرمجاز مفاهیم را در یک نظام اجتماعی تعیین می‌کنند. از این‌رو‌ست که بیش‌ترین رقابت و کشمکش بر سر تعیین معنا در همان حوزه‌ای جریان دارد که متخصصان در آن بر سر تعریف رسمی واژگان جدل می‌کنند.

این متخصصان، در دورانی فیلسوفان و اصحاب دین بودند که با ارجاع به متونی مقدس یا روش‌های شهودی برای دست‌یابی به حقیقت، مانند الهام و وحی، تعاریف واژگان را روشن و شفاف می‌ساختند. امروز ساز و کارهای این تثبیت معنا در واژگان، چارچوبی مستدل‌تر و عمومی‌تر یافته و در قالب نظام‌های علمی متبلور شده است. به شکلی که راهبردهایی مشخص و شفاف برای تعریف معنای یک واژه و دایره‌ی کار‌بستِ آن در نظام اجتماعی به وجود آمده است.

چه در آن ساختارهای سنتی شهود‌مدارانه‌ی کهن و چه در این نظام‌های شفاف و مستدل مدرن، آن‌چه اهمیت دارد آن است که تعریف‌کردنِ معنای یک واژه، راهبردی است برای ایجاد یک نظام انظباطی و پدید ‌آوردنِ قدرت اجتماعی. و از این‌رو‌ست که کشمکش بر سر تعریف معنای یک واژه، در واقع، کشمکشی سیاسی است که در تمام نظام‌های اجتماعی و در تمام دوران‌های تاریخی جریان داشته است.

داده‌هایی که از روان‌شناسی و عصب‌شناسیِ زبان به دست آمده، نشان می‌دهد که درک و یادگیریِ مفهوم و معنای نهفته در یک نشانه‌ی زبانی، ممکن است به دو شکل پدید آید:

شکل نخست آن است که هر مفهوم با یک تعریف زبانی مشخص شود؛ یعنی وقتی به یک لغت‌نامه نگاه می‌کنیم، می‌بینیم که در برابر هر واژه که خود یک نشانه‌ی زبانی است، زنجیره‌ای از نشانگانِ زبانیِ دیگر به دنبال یک‌دیگر ردیف شده‌اند که با ارجاعات ویژه‌ی خود، دایره‌ی معنایی مربوط به آن واژه‌ی نخست را نشان می‌دهند. این در واقع همان نگرش کلاسیکی است که معتقد است هر کلمه را می‌توان با زنجیره‌ای از کلمات دیگر در درون خودِ زبان تعریف کرد.

چنان‌که گفتیم، معنا در درون بافت زبانی و به همین شکلِ خودارجاع، تعریف و تعبیه می‌گردد، ولی مسأله‌ای که در این‌جا وجود دارد آن است که یادگیریِ مفاهیم نهفته در یک واژه معمولاً به این شکل انجام نمی‌پذیرد. این شیوه‌ی کلاسیک برای فراگیری معنای یک نشانه، معمولاً در حوزه‌های تخصصیِ شناخت، مانند زبان‌های فنی و زبان‌های علمیِ ویژه، رواج دارند، و نه در زبان عادی‌ای که مردمان روزانه به کارش می‌گیرند. آن‌چه در زبان عادی مرسوم‌تر است، فهم معنای یک نشانه و یک عنصر زبانی بر مبنای کلیشه‌هاست[10]. این بدان معناست که هر مفهوم و آن واژه که نماینده‌‌ی آن مفهوم است، به یک تجربه‌ی اصلیِ بیرونی- به یک «رخداد» یا «چیز»ِ ـ ارجاع می‌شود و ویژگی‌های شاخص آن را نمایندگی می‌کند.

هنگامی‌که ما در مورد کلمه‌ای مانند اسب سخن می‌گوییم، تجربه یا شیِء خاصی را در ذهن باز‌نمایی می‌کنیم که جانوری با چهار‌پا و ساختارِ بدنیِ ویژه و کاربرد خاص اجتماعی را در ذهن‌مان متبادر می‌کند. واژه‌ی اسب در این‌جا معنایی دارد و این معنا با ارجاع به تجربه‌ای فهمیده می‌شود که به چیزی در جهان خارج ارجاع می‌کند، اما کلیت آن چیز را در نظر نمی‌گیرد؛ بلکه تنها ویژگی‌های شاخص آن چیز، مانند دارای چهار‌ پابودن، ابعاد بدن درشت، توانایی کشیدن بار یا سوارکاری و مفاهیمی مانند این را در خود حمل می‌کند. به این ترتیب، گویا آن تعاریف کلاسیکی که در مورد یک نشانه داریم که یک واژه را با مجموعه‌ای از جملات و واژگان دیگر تعریف می‌کند، در واقع شکلی تخصص‌یافته و مجدداً رمز‌گذاری‌شده از این برداشت کلیشه‌‌ای باشد.

می‌دانیم که کودکان، زبان و معانیِ واژگان را بدون مسلح‌ بودنِ اولیه به زبان یاد می‌گیرند؛ یعنی نوزادی که به دنیا می‌آید، با وجود آن‌که احتمالاً‌ ژرف‌ساخت دستوری ژنتیکی‌ای را در خود حمل می‌کند، اما برداشتی در مورد معنای واژگان ندارد. معنای واژگان به طور تجربی و با رویارویی با چیزها و رخدادهای جهان خارج فرا‌گرفته می‌شوند و این فراگیری قاعدتاً کلیشه‌سازانه است؛ یعنی کودک با توجه به مشاهده‌ی عناصر جهان خارج و جذب اطلاعات در مورد چیزها و رخدادهایی که زیست‌‌‌‌‌‌جهان‌اش را می‌سازد، نشانه‌ها را به عناصر برجسته و متمایزِ این تجربیات متصل می‌کند و به این ترتیب بافت ارجاعی اولیه‌ای را برای معنا‌کردنِ آن نشانه و واژه به دست می‌آورد. چنان‌که گفتیم ارسطو تعریفی از معنای واژه ارائه کرده بود که به شکلی ساده‌شده از همین برداشت اشاره می‌کرد.

در میان اندیشمندانِ جدید در مورد فلسفه‌ی زبان، جری فودور[11] به ویژه حائزِ ‌اهمیت است؛ به این دلیل که برداشت چامسکی در مورد ژرف‌ساخت دستوری زبان را به حوزه‌ی معنا نیز تعمیم داده است. از دید فودور، آن چیزی که چامسکی در مورد گرامر جهانی عنوان کرده است، درست است و می‌تواند به حوزه‌ی معنا‌شناسی[12] نیز تعمیم یابد.

چامسکی معتقد بود که ساختاری ژنتیکی و پیش‌تنیده در دستگاه عصبی انسان وجود دارد که مُدول‌ها[13] یا زیر‌‌واحدهای اصلی زبان را به شکلی پیش‌تنیده و ذاتی در ذهن آدمیان صورت‌بندی می‌کند. آن‌چه در واقع «یادگیری زبان» خوانده می‌شود، سوار ‌شدنِ تجربیات بیرونی بر این دستور‌العملِ اولیه و ذاتی است. به این ترتیب، تمام زبان‌های انسانی باید دستور زبانی مشترک و جهانی داشته باشند و چامسکی نشان داده است که به راستی چنین است.

فودور همین مفهوم را به حوزه‌‌ی معنا‌شناسی تعمیم داده است؛ یعنی معتقد است که کلیت شناخت و کار‌بستِ معنا در دایره‌ی ذهن، از نوعی دستور زبان جهانی برخوردار است که در تمام انسان‌ها مشترک است و بافتی به همین ترتیب پیش‌تنیده و ژنتیکی دارد. به عبارت دیگر، هم‌چنان که زبان‌های انسانی از دستور زبانی عمومی و زیربنایی برخوردارند، شیوه‌ی شناخت آدمیان از جهان نیز به همین ترتیب به قواعدی مشابه و فراگیر مسلح است.

اگر نگرش فودور را جدی گیریم، به این نتیجه می‌رسیم که معنای هر واژه بر مبنای روندهایی شکل می‌گیرد که آن واژه را بر مبنای این دستور زبان جهانی و بر مبنای این قواعد زیر‌بناییِ جهانیِ اندیشه به ارجاعات بیرونی متصل می‌کند.

از دید فودور این دستور زبان جهانیِ حاکم بر نظام‌های معنایی، لایه‌ای سطحی از دستور زبانی ژرف‌تر و زیر‌بنایی‌تر محسوب می‌شود و پردازش اطلاعات و ظهور معنا در دستگاه عصبی را رقم می‌زند. بر مبنای این نگرش که رنگ‌و‌بویی کارکردگرایانه دارد، روندی که کار‌بستِ یک واژه در زمینه‌ی عملیاتیِ اطرافش را ممکن می‌کند، همان است که معنا را در درون آن واژه و نشانه بار‌گذاری می‌نماید. به این ترتیب، معنا سلسله‌مراتبی از مشتق‌پذیری و ارتباط‌های بینا‌بینی را از خود نشان می‌دهد.

این نگرش در برابر نگرش افرادی مانند کواین[14] قرار می‌گیرد که اصولاً معنا را مفهومی هنجاری می‌دانند و بر آن باورند که ارزش معناییِ یک واژه صرفاً بر مبنای کاربستِ هنجارین آن واژه در یک نظام اجتماعی تعریف می‌شود. به عبارت دیگر، تمام گزاره‌هایی که در درون یک نظام معنایی جاری هستند و عمل می‌کنند، مستقل از آن‌که سطوح متفاوت کنش‌گرانِ متخصص یا عام چگونه از آن استفاده می‌کند، به حوزه‌ای هنجارین و آماری از ارجاعات منتهی می‌شوند که همین حوزه ـ ‌البته با پیش‌داشت کل‌گرایانه‌ای‌‌ ـ معنای آن نشانه را تعیین می‌نماید.

کواین در واقع این نگرش هنجارینِ خود را برای نقد‌ کردنِ نگرش چامسکی و فودور به کار بسته است. او معتقد است نگرش چامسکی و فودور با فرض‌کردنِ ژرف‌ساخت‌هایی در حوزه‌ی «دستور زبان» و «معنا»، شکلی نو از ذهن‌گراییِ[15] را احیا می‌کند. این ذهن‌گرایی فرض می‌کند که عناصر روانی، واقعیتی عینی در ذهن دارند؛ چه در قالب دستور زبانی عمومی باشد، یا در قالب قواعد پایه‌ی اندیشیدن که به پردازش اطلاعات ارجاع می‌دهد.

نکته‌ای که در تمام این برداشت‌ها اهمیت دارد آن است که الگوهای تعیین معنا در یک نشانه، اصولاً ماهیتی پویا و سیال دارند. چنان‌که دیدیم، امروز نگرش ارسطویی که در «فلسفه‌ی تحلیلیِ قرن بیستم هم تا حدودی رواج داشت، چندان پذیرفته نیست. به عبارت دیگر، امروزه دیگر نمی‌توان معنای نهفته در یک واژه را به سادگی با ارجاع به امری خارجی و طبیعی یک‌سان گرفت. چنین می‌نماید که تعیین و تثبیتِ «معنا» در درون یک «نظام زبانی» امری پیچیده، سیال و پویا باشد که بر اساس کارکرد‌های اجتماعیِ نشانگان و بر مبنای حاصل‌جمعِ نیروهای وارد‌شده بر دستگاهِ تعریف واژگان، عمل می‌کند.

 

 

  1. . Millikan, Ruth Garret (1933- )
  2. . Carnap, Rudolf (1891-1970)
  3. . Russell, Bertrand Arthur William (1872-1970)
  4. . Putnam, Hilary Whitehall (1926- )
  5. . Morris, Desmond (1928- )
  6. . Homo Sapience
  7. . lingua mentis
  8. . Evans, Gareth (1946-1980)
  9. . Kripke, Saul Aaron (1940- )
  10. . stereotype
  11. . Fodor, Jerry Alan (1935- )
  12. . semantics
  13. . modules
  14. . Quine, Willard (1908-2000)
  15. . mentalism

 

 

ادامه مطلب: گفتار چهارم: چیزها و رخدادها

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب