گفتار چهارم: چیزها و رخدادها

گفتار چهارم: چیزها و رخدادها

بر مبنای آن چه گذشت می توان به تصویری در مورد شیوه ی چفت و بست شدنِ دستگاه نشانگانی و معنایی دست یافت. چنین می نماید که تجربه ی ذهنی همه ی ما از جهان خارج، مجموعه ای از عناصر را در بر می گیرد که می توان آن ها را به دو رده ی عمومیِ «چیزها» و «رخدادها» تقسیم کرد.

چیزها و رخدادها امور عینی و خارجی و ملموس هستند که توسط دستگاه های حسیِ آدمی، تجربه ـ و تا حدودی ساخته – می شوند. به عبارت دیگر، همه ی ما به عنوان سیستم هایی شناسا به ابزار هایی برای باز نمایی و درک متغیر ها و محرک های محیطیِ خویش مسلح هستیم. این گیرنده های حسی و پردازنده ی عصبیِ پشتیبان شان، محرک ها و جریان های حاکم بر محیط اطراف ما را در قالب مجموعه ای از چیزها و مجموعه ای از رخدادها، درک و صورت بندی می کند.

بدیهی است آن چه در جهان پیرامونِ ما جریان دارد هیچ «چیز»ِ مشخص یا «رخداد»ِ مشخصی را در بر نمی گیرد. آ ن چه در جریانِ شناخت و ادراک جهانِ پیرامونی رخ می دهد، در واقع، دخالت مستقیم دستگاه پردازنده ی عصبی است که به یاری گیرنده های حسی، بخش هایی از جهان خارج را به صورت پدیدار هایی مستقل از زمینه اش جدا می کند و به این ترتیب، چیزها ـ یعنی امور پایدار، ایستا، مداوم، و معمولاً جسمیت یافته در قالب اشیای مادی ـ را از زمینه ی مادی شان مجزا می سازد. به همین ترتیب، روندها و جریان هایی که از ترکیب این چیزها انجام می شود نیز می تواند از زمینه ی پویای اطراف شان کنده شود و در قالب یک رخداد مستقل، شناسایی گردد.

هنگامی که ما به یک منظره ی کوهستانی می نگریم و یک کوه را روبه روی خود می بینیم، بخشی از محرک های نورانیِ تابیده شده به شبکیه ی چشم خود را از زمینه ی پیرامون اش جدا می کنیم و آن را به صورت یک شی ء مخروطیِ بسیار بزرگی که در دوردست ها قرار گرفته است و بعداً با واژه و نشانه ای به نام کوه مشخص می شود، از زمینه ی اطرافش جدا می کنیم. به این ترتیب است که محرک حسیِ مربوط به کوه، از محرک های حسی مشابهی که آسمان، ابر، شهر، یا دامنه ی کوه را نشان می دهد، کنده می شود و یک چیز به نام کوه را در برابر چشمان ما نمایان می سازد.

به همین شکل هنگامی که یک تصادف رانندگی، به مثابه ی یک رخداد را تجربه می کنیم، همنشینی مجموعه ای از چیزها را در روابطی خاص ادراک می کنیم. به عنوان مثال می بینیم که یک خود رو با سرعتی در مسیری حرکت می کند و به خودروی دیگری که با سرعتی دیگر از مسیری دیگر طی طریق می نماید، برخورد می کند و در نتیجه تلفاتی به بار می آید. مجموع این برخوردها و روابط خاص میان چیزها را ما به عنوان یک رخدادِ خاص، مثلاً به صورت تصادف رانندگی، ادراک می نماییم. در حالی که این شکل از ادراک همراه است با مجزا کردنِ این مجموعه از روابط میان چیزها از سایر روابطی که در همان زمان بین چیزهای دیگر بر قرار است.

هنگامی که دو ماشین در یک تصادف رانندگی با هم برخورد می کنند، هم زمان روابطی پر شمار در میان چیزها ظاهر می شود. روابطی که پیش تر هم به شکلی دیگر و با آرایشی متفاوت وجود داشته است. هر یک از خودروها با آدم هایی که در پیاده رو راه می روند؛ با خودروهای متحرک؛ با خودروهای ایستاده؛ با سطح زمین؛ با هوا؛ با اندامهای بدن رانندگان شان؛ و با چیزها و رخدادهایی دیگر ارتباط بر قرار می کنند، اما هنگام آن رویداد، تمام این روابط به کناری نهاده می شوند تا رابطه ی خاصی که برخوردِ دو خودرو و پیامدهای انسانی اش را مشخص می کند، برجسته و نمایان شود و با بر چسبی ویژه مانند «تصادف رانندگی» در نظام زبانی رمز گذاری شود.

به این ترتیب، چنین می نماید که دستگاه ادراکی ما، هم درباره ی چیزها و رخدادهایی که در جهان خارج از ما جریان دارد و هم درباره ی آن چه در درون کالبد ما می گذرد، دست به انتخابی سخت گیرانه می زند؛ ذهن، چیزها و رخدادهایی را از زمینه شان متمایز می کند و به صورت واحد ها و خشت های پایه ی شناسایی هستی از آنان بهره می جوید. این چیز ها و رخداد ها ممکن است بیرونی باشند؛ مانند کوه که یک چیزِ بیرونی است، یا تصادف رانندگی که یک رخدادِ بیرونی است، یا ممکن است درونی باشند؛ به عنوان مثال همه ی ما استخوان های بدن خود یا عضلات بدنِ خود را «چیز»هایی در نظر می گیریم و به همین ترتیب، اموری مانند خشم، شادمانی، خستگی و مواردی شبیه به این را به صورت «رخداد» هایی روانی در درون خویش شناسایی می کنیم.

آن چه اهمیت دارد آن است که در هر برش زمانی، یعنی در هر زمان حال یا اکنون، ما در زمینه ای از چیزها و رخدادهای درونی یا بیرونی محاصره شده ایم. این زمینه از چیزها و رخدادها، اهمیت و ارزش یک سانی ندارند. به عبارت دیگر، پنجره ی توجه هر یک از ما و دقت دستگاه شناسنده ی ما در هر برش زمانی، بر برخی از چیزها و برخی از رخدادها تمرکز می یابد و به این ترتیب، دستگاه زبانی و نظام رمز گذارنده ی شناسایی همواره بر قلاب های خاصی از چیزها و رخدادها می آویزد و آنان را به عنوان هسته ی مرکزیِ شناسایی، آماجِ نشانه گذاری و رمز گذاریِ خود قرار می دهد. به این شکل از چیزها و رخدادهایی که در زمانِ اکنون توسط ذهن ادراک می شود، گام های بعدیِ رفتارِ من را رقم می زند.

«من»، بر مبنای چیزها و رخدادهایی که اکنون تجربه می کند، کردارهای آینده ی خود را برمی گزیند و نیت رفتاری خاص را تولید می نماید. نیت مندی

[1] و امکان دست زدن به کنش فعال، یعنی انتخاب کردن و رفتارِ مبتنی بر اراده ی آزاد، اموری هستند که به آینده ارجاع می دهند؛ یعنی، نیت و کنش اموری هستند که از زمانِ اکنون شروع می شوند، ولی شکل هستی را در زمانِ آینده تعیین می کنند.

من بر مبنای این که چه چیزهایی در اکنون تجربه کند و چه رخدادهایی را در اکنون تشخیص دهد، نیتی را برای آینده در ذهن خود پدید می آورد و بر مبنای آن به کنشی دست می یا زد. این نیت و این کنش در اکنون مستقر است، اما دگردیسیِِ امری در آینده را آماج خود قرار می دهد.

بنا بر این زیست جهانی در ذهنِ من پدید می آید. به عبارت دیگر، مجموعه ی چیزها و رخدادهایی که توسط من ادراک می شوند یک سپهر فرا گیرِ هستی شناسانه را می آفرینند که آن را زیست جهان می نامیم. زیست جهان آن هستی ای است که توسط من لمس و شناسایی می شود و به تعبیری توسط من آفریده شده است؛ چرا که چیزها و رخدادها بر ساخته ی ذهن هستند و بر زمینه ای بی نام و نشان از پدیدار های در هم و بر هم که مجموعه ی آن ها را «مِه رَوَند»[2] می نامیم، استخراج گشته اند. این زیست جهان، زمینه ای است که بر مبنای آن، نیت مندیِ فعالِ من و کنشِ من مجالِ ظهور می یابد.

مجموعه ی چیزها و رخدادهایی را که در هر مقطع زمانی در زیست جهان تجربه می شوند در حالت عادی، «تجربه» یا «مشاهده» می نامیم. معمولاً این تجربه یا مشاهده به امور بیرونی ارجاع می دهند، هر چند که در شرایط خاص، امور درونی مانند درد، غم، افسردگی، شادمانی، خوشحالی و لذت نیز می تواند در این دایره بگنجد. نیکلاس لومان[3] که نماینده ی جامعه شناسی سیستمی است، اعتقاد دارد که «شماتیزه کردن»[4]، یعنی پیکر بندی کردنِ تجربیات، بر مبنای همین زمینه ی زیست جهان شکل می گیرد؛ یعنی بر مبنای همین مجموعه از چیزها و رخدادها، ارجاعاتی میان حال و آینده و گذشته پدید می آید.

سخن لومان، در مورد رابطه ی تجربه ی کنونی و نیت و کنش در آینده را می توان به این ترتیب خلاصه کرد: تجربه، یعنی آن چه ما در زمانِ اکنون توسط دستگاه حسی و پردازشیِ خود پدید می آوریم، به «انتظار» اتصال می یابد. از دید لومان، انتظار آن چیزی است که به زمانِ آینده ارجاع می دهد و موقعیت ما را در زمان آینده صورت بندی می کند. به این ترتیب، من در زمان اکنون تجربه ای دارم و بر مبنای آن انتظاری در مورد آینده به دست می آورم که این انتظار، همان چیزی است که ما در برداشت خود به عنوان مجموعِ نیت و کنش از آن یاد کردیم. اتصالِ میان تجربه و انتظار، همان چیزی است که لومان تعبیر شماتیزه شدن را برایش برگزیده است.

از دید لومان، اتصالِ منظم میان تجربه ها و انتظارهای ما، همان چیزی است که تثبیت معنا در نشانگان را ممکن می سازد. به عنوان مثال وقتی من تجربه ی دیدن چیزهایی مانند خودرو و سرنشین و افراد پیاده را در همراه با تجربه ی مشاهده ی رخدادی مانند تصادف رانندگی داشته باشد، انتظارِ مشاهده ی تلفات جانی را در زمان آینده در ذهن خود خواهد داشت؛ پس بر این مبنا دست به رفتار می زند و برای کمک به کسانی که در صحنه ی تصادف ناظرشان بوده، حرکت می کند.

این اتصال میان تجربه و انتظار همان چیزی است که اگر تکرار شود، نظمی را میان عناصر ذهنیِ من برقرار می سازد. این نظم همان است که نشانگان مربوط به خودرو و تصادف و سر نشین را، با نشانگان دیگری مانند یاری رساندن و تلفات دادن و کشته شدنِ انسان ها مرتبط می سازد و به این ترتیب، واژه ای مانند تصادف رانندگی را برای من معنا دار می کند؛ یعنی باری معنایی را بر مبنای انتظارات تجربه شده و پیشینیِ من، بر این واژه تثبیت می کند.

تا این جا، نگرش ما با نگرش لومان و برداشتی که سایر فیلسوفانِ امروزین در مورد جای گیریِ معنا در نشانگان دارند، کم و بیش یک سان است. فودور نیز در مقاله ای نوشته است که محتوای باز نمایی و ارجاعیِ یک نشانه به تعادلی مربوط می شود که میان ساختار روابط علیِ جهان خارج و وضعیت و حالت عمل کردیِ سیستمِ به کار برنده ی زبان وجود دارد. به عبارت دیگر، از دید او زیست جهانی که در نظریه ی ما از مجموع چیزها و رخدادها تشکیل شده بود، روابطی علّی را تشکیل می دهند که در جهان خارج جاری هستند و فشاری را به سیستمِ پردازنده ی ذهن اعمال می کند.

این سیستم پردازنده ی ذهن، بسته به حالت و وضعیتِ کارکردی که دارد، این روابط علی را به مجموعه ای از نشانگان و علائم ترجمه می کند و به این ترتیب، بارِ معناییِ خاصی را در آن نشانگان تعبیه می نماید که در واقع معادل همان چیزی است که لومان به عنوان «شماتیزه کردن» مورد اشاره قرار داده است. اما پرسش اصلی در این جاست که در چه شرایطی محتوای معنایی یک نشانه تثبیت می شود؟

پاسخ فودور به این پرسش آن است که حالت سیستم، یعنی بخش هایی از سیستم که از این محتوای معنایی استفاده می کند، تعیین کننده ی معنا و مفهومِ آن نشانه هستند و در واقع این بخش های به کار برنده ی مفهوم هستند که معنا را در یک نشانه تثبیت می کنند. این تقریباً معادل با سخن لومان است که انتظار، یعنی شیوه ی به کار گرفتنِ تجربه، را عامل مهمی در شکل گیری معنا عنوان می کرد.

با وجود این، مسأله این است که نوعی رابطه ی علّی میان رخدادهای جهان خارج و کارکردِ درونی سیستم پیش فرض گرفته شده است که شاید بتوان آن را مدلی احیا شده از همان نگرش ارسطویی دانست. چنین شرایطی با چند ایراد روبه روست، چنان که بسیاری از روابط علیِ مربوط به جهان خارج و رخدادهای درونی سیستم، هرگز به مرتبه ی معنا ارتقا نمی یابند. به عنوان مثال وقتی پوست در مجاورت آفتاب قرار می گیرد، رنگ آن تیره و سرخ می شود. این را می توان به عنوان نوعی واکنش سیستم به رخدادهای علی جهان خارج در نظر گرفت درحالی که چنین چیزی نه ربطی به نظام نشانگان دارد و نه به خودیِ خود محتوای معناییِ خاصی را حمل می کند.

فودور برای از میان بردنِ ایرادهایی از این دست می گوید شرایط حاکم بر ظهور معنا در یک نشانه، لزوماً به کارکرد خاصی که ماهیت ارجاعی داشته باشد، مربوط می شود. به عبارت دیگر، تنها کار کرد هایی که ویژگیِ شناسایی، ردیابی، ارجاع دادن و نشانه گرفتن را داشته باشند، به زایش معنا منتهی می شوند. البته در این مورد هم ایرادهایی وجود دارد. به عنوان مثال ما می دانیم که امری مانند پینه بستنِ دست در اثر کارِ دستی، هر چند هم وضعیت نشانه ای دارد و هم سازگاری ای را با شرایط خاصی نشان می دهد، با این وجود باز هم به تنهایی دارای معنا نیست.

پاسخ به این شرایط خاص را به گمانم میلیکان با شکلی دقیق تر بیان کرده است. میلیکان مفهومی به اسم «کارکرد مناسب»[5] را تعریف می کند که امری تکاملی محسوب می شود؛ یعنی راه حلی برای سازگار شدنِ سیستم با محیط است که در مسیر تکامل به دست می آید.

برخلاف آن چه کواین ادعا می کند، کارکرد بهینه یا کارکرد مناسب امری آماری یا هنجاری نیست، بلکه وضعیتی است که حضورش برای بقای سیستم کافی است. به این ترتیب، می توان آن را مشتقی از انتخاب طبیعی دانست. میلیکان معتقد است که رابطه ی سیستم با جهان خارج، دیر یا زود به مجموعه ای از کارکرد های مناسب ختم می شود. اگر بخواهیم به زبان لومان سخن گوییم، سیستم می آموزد تا در برابر تجربیات خاصِ مربوط به جهان خارج انتظارهای ویژه ی خود را تولید کند و این جفت های تجربه و انتظار، وضعیتی تثبیت شده را در طول زمان به دست می آورند و این وضعیت تثبیت شده، همان است که هنجار حاکم بر معنا را پدید می آورد.

از دید میلیکان آن چه باز نماییِ معنا در سیستم دانسته می شود، در واقع بازنماییِ این «کارکرد مناسب» است و نمادهایی که در یک نظام زبانی معنا را حمل می کند، در اصل بخش های کارکردیِ گوناگون در این راهبرد سازگار شونده را نشان می دهد. به عبارت دیگر، میلیکان با چرخشی نظری مفهوم محتوای بازنمایی را از جهان خارج کنده و آن را به توانایی سازگاری درونی سیستم محدود ساخته است و این کاری است که لومان نیز کمابیش با خود ارجاع پنداشتنِ زبان و مستقل دانستنِ آن از رخدادهای جهان خارج، انجام می دهد.

اما موضع ما در مورد این بحث آن است که زیست جهان، یعنی مجموعه ی چیزها و رخدادها، در اندر کنشی دایمی و همیشگی با مجموعه ی نیت و کنش به سر می برد، و ارتباط میان نیت و کنش کمابیش همتاست با رابطه ی میان انتظار و تجربه در دید لومانی. رابطه ی میان این دو اما، رابطه ای صرفاً تکرار شونده یا سازگار کننده نیست؛ آن چه لومان شماتیزه شدن نامیده، از دید میلیکان جا افتادن و تثبیت شدنِ مسیرهای تکاملیِ موفقی است که سازگاری و بقای سیستم را در شرایط دگرگون شونده ی محیطی رقم می زند.

آن چه برای ما اهمیت دارد آن است که شماتیزه شدن یا چفت شدن تجربه و انتظار یا به بیان دیگر، متصل شدن چیزها و رخدادهای تجربه شده در زمان اکنون، با نیت ها و کنش هایی که رو به سوی آینده دارند، امری هنجارین است. یعنی در یک نظام اجتماعی، یکی از کارکرد هایی که زبان انجام می دهد همین تعمیم دادنِ و تکراری ساختنِ این اتصال است.

یکی از کارکرد های بنیادینِ زبان، دست یابی به توافق اجتماعی است. این بدان معناست که زبان باید نشانگان و معانی ای را حمل کند که دست یابی به کردار هماهنگ افرادِ یک جامعه را ممکن سازد. هماهنگی در کردار اعضای یک جامعه تنها در شرایطی ممکن می شود که افراد، چیزها و رخدادهای مشابه ای را تجربه کنند، و نیت ها و کنش های هم سانی را در زمان آینده آماجِ خود قرار دهند. به بیان دیگر، مجموعه ی آن چه به آینده مربوط است، یعنی جفت کنش و خواست، با آن چه در زمان اکنون نهفته است، یعنی جفت چیز و رخداد، با یک دیگر اتصالی هنجارین برقرار می کنند و واسطه ی این اتصال زبان است.

البته اتصال زبانی خواست و کنش، کارکردی تکاملی نیز دارد. یعنی نظام های زبانی در شرایطی اتصالِ میان اکنون و آینده، پیوند میان تجربه ها و انتظارها، و ارتباط میانِ چیزها و رخدادها را با کنش و خواست برقرار می کنند که سازگاریِ تکاملی نیز از آن حاصل آید. اما نکته در این جاست که این سازگاری و موفقیتِ تکاملی، لزوماً وضعیت بهینه ی کل سیستم نیست. این کارکرد زبان دستیابی به یک نقطه «بهینه ی موضعی»[6] را ممکن می سازد، و نه وضعیت «بهینه ی عمومی»[7] را. آن چه در این جا رخ می دهد، جستجوی دایمی برای دست یابی به سازگار ترین وضعیت و موفق ترین حالتِ قابل تصور نیست؛ که بسنده کردن به یکی از وضعیت های قابل تحمل و پایدار تکاملی و نهادینه کردن و تثبیت کردن آن در قالب نظام نشانگان است. به این شکل مفهوم «هنجار شدن» که در نگرش ما اهمیتی مرکزی دارد، در محوری زمانی با زبان پیوند می خورد.

با پیدایش نگرش هنجارین نسبت به هستی است که پرسش ها به پاسخ ها فروکاسته می گردد، و «کنش» به «عمل» دگردیسی می یابد. این بدان معناست که نظام زبانی ای که رابطه ی میان اکنون و آینده را صورت بندی می کند، چیزها و رخدادهایی مشابه و تکراری را در زمان اکنون تشخیص می دهد و خواست ها و کنش هایی به همین ترتیب تکراری و طبقه بندی شده را در زمان آینده فرا چشمِ کنش گر مجسم می سازد.

به این ترتیب، افراد گوناگون با وجود آن که ماهیتی یکه و منحصر به فرد دارند و یا در شرایطی پیچیده و تکرار ناشدنی زندگی می کنند، چنین می پندارند که چیزهایی مشابه و رخدادهایی هم گون را تجربه می کنند و خواست ها و کنش هایی هم سان را انتظار می کشند. نتیجه ی این امر آن است که کردار های آدمیان و خواست های شان در مسیر زمان، هم سان و هم گون می شود و این همان است که کارکرد هنجار ساز زبان را ممکن می کند. به عبارت دیگر، زبان به عنوان ابزار ارتباطی میان اعضای یک جامعه با یکسان ساختنِ و مشابه سازیِ من هایی که در اصل متفاوت و یگانه هستند، ظهور نهادهای اجتماعی را رقم می زند. زبان با تأکید بر تکرار و تشابه، با پدید آوردنِ شباهت میان امور متفاوت، با از میان بردن تمایزهایی که میان چیزها و رخدادهای منحصر به فرد وجود دارد، این مهم را به انجام می رساند، و همچنین با قالب زدن و یک سان ساختنِ کنش هایی که هر یک توسط فردی ویژه و منحصر به فرد، در شرایطی ویژه و منحصر به فرد، اعمال می شود.

با این ترفند، تفاوت از میان برمی خیزد و نظام های زبانی و نشانگانی، که به ناگزیر معنای محدودی را حمل می کنند، به بخشی از زیست جهان، که خاصیت تکرار پذیری دارد، چفت و بست می شود. زیست جهان در این حالت از موقعیت شگفت اولیه ی خود، از زمینه ی چیزها و رخدادهای نو ظهور و نا منتظره ای که در واقعیت بیرونی «هست»، کنده می شود و به زمینه ای از نشانگانِ تکرار شدنی و قابل انتظار دگردیسی می یابد.

از این رو ست که واکنش عادی یک ذهن شناسنده در زمینه ی یک زیست جهان فعال و پویا، که طرح پرسش باشد، کم کم به واکنشی انفعالی و ساده شده تبدیل می شود که ناشی از پاسخ گوییِ خود کار و بسنده کردن به جوابی پیش ساخته است. پیامد این جریان آن است که شیوه ی کردار یک کنش گر انسانی، که انتخاب کردنِ خود مختار و کنشِ خلاقانه در شرایط نو ظهورِ زیست جهان است، از میان می رود و جای خود را به «عمل» می دهد.

عمل عبارت است از کرداری هنجارین، پیش بینی شدنی، و تکراری که توسط تمام اعضای جامعه در شرایطی یک سان پنداشته شده اجرا می گردد. به همین دلیل است که زیست جهان از وضعیت نخستینِ خود که مجموعه ای از چیزها و رخدادهای شگفت و نا منتظره است، بیرون می آید و به امری آشنا و شگفتی زدوده تبدیل می شود. رمزگانی که این جهان تکرار شدنی و چیزها و رخدادهای آشنا را رمز گذاری می کند، امری بدیهی و طبیعی پنداشته می شود و به این ترتیب من یا سوژه ی خود مختاری که می تواند نقشی فعال و آفریننده در زیست جهان خود داشته باشد، به یک مصرف کننده ی زیست جهان هنجارین تبدیل می شود.

من دیگر تجربه کننده، کاوش گر و کنجکاو نیست که زیست جهانی سرشار از شگفتی ها را کند و کاو کند، که عبارت است از مصرف کننده ای که چیزها و رخدادهای پیش ساخته، نشانه گذاری شده، بر چسب خورده، آشنا و بدیهی پنداشته شده را مصرف می کند و با استفاده از آن ها خواست ها و عمل هایی به همین نسبت تکراری، یک نواخت و تکثیر شده در سطح اجتماع را باز تولید می نماید.

این همان روندی است که از سویی پیش بینی پذیر بودنِ کردار آدمیان را در نظام اجتماعی رقم می زند و از سوی دیگر ظهور نقش ها در نهادهای اجتماعی را ممکن می سازد. به قول اریک اریکسون[8]، این همان زمینه ای است که اعتماد بنیادین را در کودکان ایجاد می کند. اعتماد به این که جهان به همین شکل که هست تداوم پیدا خواهد کرد و قواعد حاکم بر جهان قواعدی طبیعی، پیشینی، جا افتاده و جاویدان هستند. این کارکردِ هنجار سازنده ی زبان و این ویژگی یک نواخت ساز، و نشانگان و معانی حمل شده در آن ها، امری است که مورد نقد اصلی این نوشتار است.

 

 

  1. . Intentionality
  2. . holomovement (به تعبیر دیوید بوهم در فیزیک کوانتوم)
  3. . Luhman, Niklas (1927-1998)
  4. . schematization
  5. . proper function
  6. . local Optimum
  7. . global Optimum
  8. . Erikson, Erik (1902-1994)

 

 

ادامه مطلب: گفتار پنجم: زبان به‌مثابه‌ی نظامی انضباطی

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب