بخش سوم: اسطورهی معجزهی نظامی یونان
گفتار دوم: داستان جنگهای ایران و یونان
سخن پنجم: قصهی خشایارشا
پس از داریوش، خشایارشا بر تخت نشست. او بزرگترين پسر داریوش نبود، اما در میان پسرانی که از آتوسا – دختر کوروش – داشت بزرگترين محسوب میشد. او، به عنوان شاهزادهای که پدرش داریوش بزرگ و پدربزرگش کوروش بزرگ بوده است، از سنین جوانی برای بر عهده گرفتن وظیفهی حکومت بر شاهنشاهی برگزیده شد و مدتی طولانی به همراه پدرش، و زیر نظر وی، به عنوان ولیعهد بر بابل حکومت کرد. یونانیان تصویری نیمهدیوانه و ضد و نقیض از او را به دست میدهند که به طرز غریبی با تصویر ایشان از کمبوجیه شباهت دارد. با توجه به تدبیری که در داریوش میشناسیم، باور کردنِ این که یکی از فرزندان خود را – که اتفاقاً بزرگترینشان هم نبوده – با چنین خصوصیاتی به عنوان جانشین خود برگزیند و سالها با وی همکاری کند، بعید به نظر میرسد.
هرودوت در مورد برتخت نشستن خشایارشا، درست مانند کمبوجیه، افسانههایی را بازگو میکند تا مشروعیت وی را به عنوان پادشاه زیر سوال برد. بنا بر روایت یونانی، خشایارشا هنگام تاجگذاری با نافرمانی برادرش آریارمنه روبهرو شد که شهربان بلخ بود اما این برادر، که در ابتدا داعیهی سلطنت داشت، بعدها مطیع وی شد و به او وفادار ماند. از سوی دیگر، خود هرودوت در کتاب هفتم تواریخ در چندین جا از این برادر شاه نام میبرد و آریارمنه را به عنوان یکی از وفاداران راستین به شاه تجسم میکند که دلاورانه در سالامیس میجنگد و همانجا کشته میشود.
گذشته از اعتبار اندک داستانهایی که هرودوت دربارهی شخصیتهای مهم ایرانیِ کشتهشده در جنگ با یونانیان به هم میبافد، میتوان از این اشاره دریافت که این برادر شاه نافرمان نبوده است، چون اصولاً داعیهی سلطنت داشتن در هیچ جای دنیا گناه کوچکی نیست که به سادگی بخشوده شود. همچنين، کسی که داعیهی سلطنت دارد و شهربان سرزمینی دوردست مانند بلخ است بعید است با این همه وفاداری و ایثارگری در مرزی دورافتاده مانند یونان بجنگد و خود را به کشتن دهد. علاوه بر این، در دورهی خشایارشا میدانیم که بنا بر سنت عصر داریوش، برادران شاه شهربانهای استانهای مهم بودهاند. چنان که شهربان مصر هم برادر دیگر او هخامنش بوده است. اگر پایهی سلطنت چنان لرزان بود که برادری ادعای سلطنت میکرد، بعید مینمود که خشایارشا استانی ثروتمند مانند مصر را به برادر دیگری بسپارد که او هم میتوانسته ادعای تاج و تخت داشته باشد. در نتیجه، چنان که از توزیع قدرت در عصر خشایارشا و سابقهی سلطنت همزمانش با داریوش بر میآید، کسی در مشروعیت وی تردید نداشته و قصههای هرودوت دراین زمینه از ردهی داستانهایی است که با الگویی مشابه برای تمام شاهان منفور در یونان تکرار شده است.
قصههای دیگری که به خشایارشا نسبت داده میشود، همان داستان آشنای بدرفتاری با کاهنان مصری و غارت معابد و ویران کردن بابل است؛ رفتارهایی که در متنهاي پارسی نشانهای از آن نميبینیم. خشایارشا برای مدت دوازده سال شهربان بابل بود و تنها شورشی هم که در دوران پادشاهی او در این شهر رخ داد به سرکشی بعل شیمانی مربوط میشود که در 19 مرداد ماه 482 پ.م. سر به شورش برداشت و شهربان وقت – زوپیر – را کشت و در هشتم شهریور همین سال – یعنی پس از 19 روز – سرکوب و خودش کشته شد، و این به معنای آن است که پشتیبانی مردمی از او و یارانش وجود نداشته است. به نظر نمیرسد شورشی با این دامنهی کم که با این سرعت سرکوب شده باشد، خشم خشایارشا را چنان برانگیزد که معابد مردوک را غارت کند و بت زرین او را ذوب نماید، به ویژه که خشایارشا مردم بابل را از سایر مناطق شاهنشاهی بیشتر میشناخته و بیش از همه بر ایشان حکم رانده بوده است.
گذشته از این، ماجرای شورش بزرگ بابل تنها در متن کتسیاس وجود دارد و هرودوت اشارهای به آن ندارد. هرودوت سی سال پس از این شورش در 450 پ.م. به بابل سفر کرده بود و در شرح خود از شهر بابل به آبادانی شهر، معبد باشکوه مردوک که همچنان برقرار بوده و بت زرین مردوک که در آن وجود داشته اشاره میکند[1]. گذشته از این، نقش بعل مردوک تا زمان سقوط هخامنشیان همچنان بر سکههای بابلی دیده میشود و دلیلی وجود ندارد که نشانهی کاسته شدن از اهمیت یا مشروعیت این خدا در ایرانِ آن روزگار باشد. در واقع، به لحاظ تاریخی، بابل تا زمان اسکندر همچنان باشکوه و ثروتمند بود و موقعیت خود را به عنوان مرکز فرهنگی جهان کهن حفظ کرد. تنها پس از آن که مقدونیان در برابرش شهر سلوکیه را ساختند و رقیبی تجاری برایش تراشیدند از رونق بابل کاسته شد و به تدریج اهمیتش از میان رفت.
داستان درگیری خشایارشا با کاهنان مصری و این که کاهنان از روی بدخواهی «فراموش کردند» نامش را به جای خالی نام پدرش بر تابوت آپیس بنویسند نیز بازنویسی الگویی مشهور و دروغگویانه است. تاريخنويسان آتنی با الگویی تکراری و کلیشهای میکوشیدند تا اقتدار و مشروعیت شاهنشاهان ایرانی نامحبوب را با تبلیغ کشمکش میان ایشان و کاهنان مصری – که مرجع علم و خرد در یونان بودهاند – زیر سوال ببرند. در واقع کتیبههای بسیاری از مصر یافت شده که درآنها خشایارشا به مثابه فرعونی مشروع و قانونی ستوده شده و تاریخهای مصری هم بر این نکته گواهی میدهند که تنشی از آن نوع که یونانیان ادعا میکنند میان خشایارشا و قلمرو آفریقاییاش وجود نداشته است.
داستان مشهور دیگر، آن است که خشایارشا پس از طغیان هلسپونت و کشته شدن شمار زیادی از سپاهیانش هلسپونت را تازیانه زد و در آن یوغ انداخت و کمی بعدتر راه خود را از دل کوه آتوس به ضرب پتک باز کرد[2].
در مورد این داستان، باید به چند نکته توجه کرد. نخست آن که روایتِ طغیان هلسپونت و از بین رفتن سپاه ایران به ردهای از داستانها تعلق دارد که به دشمنی آب دریای اژه با ایرانیان دلالت میکند و احتمالاً بیشتر از تمرکز بر حقیقتی تاریخی به نوعی عنصر اسطورهشناختی دلالت دارند. در واقع، هیچ دلیلی در دست نیست که دریای اژه دقيقاً به شمار دفعاتی که ایرانیان به آن پا گذاشتهاند طغیان کرده باشد، و هر بار هم ده بیست هزار پارسی را از میان برده باشد.
در واقع شیوهی مهندسی نظامی ایرانیان و مهارت دریانوردان فنیقی، که استخوانبندی ناوگان ایران را تشکیل میدادهاند، ما را متقاعد میکند که رابطهی ایرانیان با دریای اژه، مانند هر دریای دیگری، خوب بوده است. گذشته از این، دریای اژه منطقهای چنان توفانی نیست که با این بسامد بالا تلفاتی چنین شدید به دریانوردان وارد کند. بیتردید آنقدر هم هوشمند نیست که کشتیهای ایرانی را از یونانی تشخیص دهد و تلفاتش را تنها از ایرانیان بگیرد. بنابراین کل داستان طغیانهای دریایی و توفانهایی که ایرانیان را در هر یورششان به یونان از بین میبرده، از دید من اسطورهای یونانی است که بر دشمنی و ناسازگاری سرزمین یونان با بربرها و مهاجمان بیگانه دلالت دارد. مشابه این اسطوره در تمام سرزمينهاي پر جزیره وجود دارد. یک نمونهی مشهور آن کامیکازه، خدای باد انتقامجو، است که در تاریخ اساطیری ژاپن ناوگان مغولان را در هنگام حملهشان به این کشور در هم کوبید.
از این رو، خشم خشایارشا از هلسپونت مبنایی نداشته است. گذشته از این، خشایارشا به شهادت کتیبههایش، زرتشتیترین شاه هخامنشی است و زرتشتیان – برخلاف یونانیان سادهدلی که همهی مظاهر طبیعی را با خدایی معمولاً کینهتوز همارز میگیرند – منابع طبیعی مانند آب و آتش را مقدس میشمردند و آنها را آفریدهی اهورامزدا – و نه خدایی مستقل – فرض میکردند. به همین دلیل هم توهین به دریا، گذشته از احمقانه نمودنش از دید ایرانیان باستان، از دید خشایارشا میبایست کفرآمیز هم بنماید و از نظر سیاسی برای این مبلّغ آیین زرتشت زیانمند تلقی شود. به احتمال زیاد، داستانهایی شبیه به این، بازتاب فعالیتهای عمرانی هخامنشیان در منطقهی ایونیه بوده است؛ فعالیتهایی که طبيعتاً با کندن تونل در کوهها، حفر کاریزها، و زدن پل بر رودها و تنگهها همراه بوده و میبایست در چشم یونانیان عملی کفرآمیز و ناشی از غرور زیاد جلوه کرده باشد.
به همین ترتیب، داستان پوتیوس که هنگام لشگركشي خشایارشا به یونان از شاه درخواست کرد تا یکی از پسرانش را از خدمت سربازی معاف کند، دروغین مینماید. به روایت هرودوت خشایارشا دستور داد تا پسر پوتیوس را دو پاره کنند و لشگريان از میان دو نیمهی بدنش بگذرند. این کار، گذشته از آن که با قانون (داتَهی) پارسیان مبنی بر مجازات نکردن افراد بیگناه در تضاد است و مشروعیت و کارآیی نظام سیاسیشان را هم کم میکند، به لحاظ دینی هم برای خشایارشا ممکن نبوده است. چون از دید زرتشتیان و ایرانیان کهن، جسد چیزی نجس و پلید است که حتی با دفن کردن یا سوزاندنش خاک و آتش آلوده میشوند. بدیهی است که هیچ مدعی زرتشتیگریای سپاهش را از میانهی چنین عنصر ناپاکی عبور نمیدهد. احتمالاً این هم داستانی بوده که یونانیان بر مبنای تجربیات خویش سرهم کردهاند تا نشان دهند که همهی مردان ساکن در آسیا – به جز یک نفر که دو نیمه شده – در سپاه شاه حضور داشتهاند.
در واقع، خشایارشا یکی از شاهان بزرگ هخامنشی است. او طراح و معمار اصلی تختجمشید است، و دو دهیهی جدید – سرزمینهای آنسوي ارس و مردم کوهستانهای شمال کابل – را به قلمرو شاهنشاهی افزود. او نخستین شاهی است که در کتیبههایش به مفهوم اَرتَه – یعنی راستی و پرهیزکاری – اشاره میکند و برای توسعهی دین زرتشتی برنامهای منسجم را تدوین مینماید. تنها نشانهای که از اعمال زور در سیاست دینیاش وجود دارد کتیبهی دیوهاست که در آن، پس از فهرست کردن کشورهای شاهنشاهی، چنین میگوید:
«زمانی که من شاه شدم در این کشورها نافرمانانی بودند، پس من به خواست اهورامزدا این کشورها را درنوردیدم و به جای خود نشاندم. در بین این کشورها پیش از من جاهایی بود که دیوان را میپرستیدند، پس به فرمان اهورامزدا من آن پرستشگاه دیوان را برافکندم و فرمان دادم دیوان را پرستش نکنند. هر جا پیش از من دیوان را میپرستیدند، من در آنجا اهورامزدا و ارته را ستایش کردم و هر آنچه نادرست بود درست گردانیدم»[3].
آشکار است که این کتیبه به کشور خاصی اشاره نمیکند و به سیاست عمومی خشایارشا برای بسط دین زرتشتی دلالت دارد. چنین مینماید که خشایارشا، بر مبنای الگوی پدرش که مخالفت سیاسی را با بسط دروغ همتا فرض میکرد، این امر را با پرستش دیوان یکی گرفته و «راستی» داریوش را با مفهوم ارته از نو صورتبندي کرده باشد. این نکته که او نام پسر و وارثش را اردشیر گذاشته هم معنادار است، چون این نام در فارسی «شاهِ پرهیزگار» (اَرتَهخشَثیه) معنی میدهد.
خشایارشا گذشته از اينها به خاطر فرو نشاندن شورش مصر و فتح مجدد این کشور، و بازسازماندهی ارتش و تقسیم کردن آن به تیپهای ده هزار نفره شهرت دارد. در دوران او مهندسی عمرانی و نظامی هم شکوفا شد و فعالیتهایی که یونانیان در قالب مقدمهچینی برای حمله به یونان درک میکردند، در واقع، عملیاتی عمرانی برای جاده کشیدن و توسعهی کشاورزی در قلمرو غربی شاهنشاهی بوده است.
داستان قتل خشایارشا به دست نزدیکانش هم به ظاهر رونویسی قصههایی هیجانانگیز است که یونانیان برای ختم زندگی مردان بزرگ جعل میکردهاند. هرودوت، در داستان خود، فهرستی از توطئهگرانی که شاه را در خوابگاهش کشتند به دست میدهد: بغبخش داماد شاه، که به خاطر زناکاری زنش و بیتوجهی خشایارشا به این موضوع از او دلگیر بود، اسپهمیترا، خواجهسالاری که درگیر توطئههای حرمسرایی بود، داریوش، پسرش که به خاطر زنای شاه با همسرش (ارتائینَه) از او خشمگین بود، و اردوان، رئیس پاسداران کاخ که دلیل خاصی برای کارش ذکر نشده است. آشکار است که گروهی چنین محرم از نزدیکان شاه، نمیتوانستهاند در مورد به قتل رساندن او با یکدیگر تبانی کنند، بیآنکه از لو رفتن بهراسند. علاوه بر این، دلایلی که برای این توطئه و قتل ذکر میشود از نوع «افسانههای حرمسرا» است که یونانیان در مورد زندگی مرموز و جذاب شرقیان جعل میکردهاند، و تا امروز همچنان سنتش در غرب باقی مانده است. داستان زناهای متوالی اعضای خانوادهی شاهی، و وجود انگیزهی «حرمسرایی» در سهچهارم توطئهگران، میتواند به این معنا باشد که کل ماجرا روایتی دروغین و خودساخته بوده که هرودوت از خود جعل کرده تا داستان فاتح یونان را با پایانی جذاب و برانگیزاننده به انجام برساند.
با یک محاسبهی کوچک میتوان نشان داد که خشایارشان احتمالاً در 522 یا521 پ.م. زاده شده، چون در این هنگام داریوش تازه با آتوسا ازدواج کرده بود و میبایست برای بچهدار شدنش از دختر کوروش عجله داشته باشد تا ولیعهدی با خونِ آمیختهی دو خاندان آریارمنه/ کوروش مشروعیت تاج و تختش را تضمین نماید. به این ترتیب، در 465 پ.م. که خشایارشا مُرد، 56 یا 57 سال سن داشته که در جهان باستان عمری دراز محسوب میشده و دور نیست که شاه از بیماری یا عوارض پیری مرده باشد. مرگ طبیعی شاه با این حقیقت که مراسم کفن و دفن رسمیاي برایش برگزار میکنند و در آرامگاهی باشکوه مانند نقشرستم دفنش میکنند هم سازگار است.
جالب آن که هرودوت معتقد است همهی توطئهگران در مدتی بسیار کوتاه يكديگر را میکشند و میدان را برای شاه بعدی – اردشیر – باز میگذارند؛ شاهی که بر مبنای کتیبههای هخامنشی یا سایر متنهاي شرقی به سادگی به عنوان جانشین برگزیدهی شاه قبلی تاجگذاری میکند و بدون نشانهای از درگیریهای درباریای، که هرودوت بتواند در یونانِ دورافتاده بازتابهایش را بشنود، وارث شاهنشاهی هخامنشی میشود.
اگر برداشت یونانیان از کمبوجیه و خشایارشا را مقایسه کنیم، درمییابیم که بخش مهمی از تصویرشان در مورد این دو تن از دو الگوی باور عمومی تأثير پذیرفته است. الگوی نخست، در میان طبقات اشرافی یونانی رواج داشته و اعتقادی قطعی به انحطاط و زوال تدریجی بشریت و جهان داشته است. این امر ظاهراً بازتابی از زوال تدریجی قدرت اشراف و چیرگی خزندهی نمایندگان طبقات دیگر بوده، و به خوبی توسط افلاطون در جمهور صورتبندي شده است. نتیجهی این باور، این تصور جزمی و قطعی بوده که فرزندان مردان بزرگ باید بیعرضه، مجنون، یا ناشایسته باشند. کمبوجیه و خشایارشا، که فرزندان بزرگترين شخصیتهای جهان باستان بودهاند، طبيعتاً در این چارچوب میبایست شدیدترین عوارض مربوط به «سندرم انحطاط» را از خود نشان دهند.
الگوی دیگر، به نوع کنش متقابل ایرانیان و زنانشان بازمیگردد. چنان که میدانیم، ایلامیان مشهورترین تمدن دارای برابری جنسی در جهان باستان بودهاند. هنوز هم برخی از کتیبههای ایلامی، که پادشاه را با زن و دخترش در بغل نشان میدهند، بر صخرههای جنوب ایران باقی مانده است. پارسیان، به عنوان وارثان دو سنت فرهنگی همگرا، از سویی وامدار ایلامیان بودند و از سوی دیگر میراثدار خویشاوندان کوچگرد خود (سکاها و سارماتها) محسوب میشدند که زنانشان آزادی عمل بسیار داشتند و حتی در جنگها هم شرکت میکردند[4]. از این رو، یونانیان، که زنان را شهروند محسوب نمیکردند و حتی ایشان را لایق عشق هم نمیدانستند، تنفر ایرانیان از همجنسگرایی و سلوکشان با زنان را غیرعادی میدانستند.
به این ترتیب، در نگاه یونانیان دو عنصرِ بیگانه و دو «دیگری» مهم به هم گره خوردند: زنان، و پارسیان. به همین دلیل هم در تمام متنهاي یونانی پیشداوریها و کژفهمیهای فراوانی میبینیم که بر مبنای آن اشارههایی به زنصفتی ایرانیان، راحتطلب بودنشان و علاقهی زنانهشان به تجمل، و نقش برجستهی زنانشان در امور سیاسی دیده میشود. این تصور، همان است که تا روزگار ما باقی مانده و افسانههای بیمحتوا و تخیلآمیزی از حرمسراهای مخوف و مرموز و شهوتزدهی شرقی را پدید آورده و تکثیر کرده است.
اگر از این برداشتها و اصول موضوعهی نادرستشان بگذریم، به تصویری دیگر از تاریخ یونان دست مییابیم. عصر سلطنت خشایارشا، دورانی است که تنشهای میان ایرانیان و یونانیان اوجی سرنوشتساز را تجربه کرد. در واقع، تصویر اغراقآمیز و دروغین خشایارشا به یک دلیل قابل درک در تاریخهای رسمی تداوم یافته است، و آن هم حملهی وی به یونان است. در مورد این حمله، بیانهایی بسیار متفاوت و ضد و نقیض در متنهاي یونان باستانی وجود دارد که در برخی از نكتهها با هم اشتراک دارند. از این موارد اشتراک، یکی آن است که خشایارشا نخستین شاه هخامنشی بوده که به بخشهای جنوبی شبهجزیرهی یونان لشگر کشید؛ دیگری، آن است که در این ماجراجویی شکست خورده و نتوانسته بر یونان مسلط شود. چنان که نشان خواهم داد، هر دوی این گزارهها نادرستند. یعنی خشایارشا در سیاستهای منطقهایاش در یونان دقيقاً دنبالهرو برنامهی داریوش بود، و هدفش هم امن کردن دریای اژه و پاکسازیاش از دزدان دریایی یونانی بود. هدفی که تا حد زیادی بدان دست یافت.
با خواندن روایت یونانیان از لشگركشي خشایارشا به یونان، نخستین چیزی که آشکار میشود، شیوع حسابپریشی[5] در میان نویسندگان کهن یونانی است. یعنی چنین مینماید که یونانیان باستان درک چندانی از مفهوم عدد و به ویژه اعداد بزرگ نداشتهاند. باید به این نکته توجه داشت که اصولاً ریاضیات در یونان وضعیتی بسیارابتدایی داشته است. مهمترين ریاضیدانان یونانی پوتاگوراسیان بودند که برای عدد وجهی آسمانی قایل بودند و به اعداد به مثابه امری دینی مینگریستند. در میان همین اندیشمندان، کسانی را میبینیم که هنگام محاسبات هندسی اعداد مربوط به مساحت را با طول جمع میبندند و بنابراین درکی از مفهوم عملیاتی اعداد ندارند[6]. این شواهد را با این حقیقت که هنوز صفر در این زمان کشف نشده بود جمع ببندید تا ببینید که بسیاری از اعداد به کار گرفته شده در متنهاي تاریخی کهن معنایی همچون «خیلی زیاد» داشتهاند و بیشتر برای به حیرت انداختن خواننده ابداع شده بودند تا اشاره به امری واقعی.
این حسابپریشی در کل متنهاي تاریخی باستانی وجود دارد، اما در روایت هرودوت از حملهی خشایارشا به اوج میرسد. هرودوت میگوید که سپاه خشایارشا این عناصر را در بر داشته است: 277610 سرباز دریانورد در 1207 رزمناو، 240 هزار نفر به عنوان پشتیبانی، یک میلیون و هفتصد هزار نفر پیادهنظام، هشتاد هزار نفر سوارهنظام، بیست هزار جمازهسوار عرب و ارابهران لیبیایی، و سی هزار سرباز اروپایی، که مجموعشان به 2617610 نفر بالغ میشود! با توجه به این که شمار خدمتکاران و آشپزان و نیروهای پشتیبانی هم از دید هرودوت تقريباً به شمار جنگاوران بوده است، به این نتیجه میرسیم که سپاه خشایارشا 5283222 نفر جمعیت داشته است. نادرست بودن این عدد به قدری آشکار است که تاريخنويسان جدید هم ناگزیر شدهاند آن را دروغین و بیربط تلقی کنند. به عنوان یک نکتهی فیزیولوژیک در رد این عددِ پنج میلیونی میتوان به این حقیقت اشاره کرد که هر انسان در هر روز حدود دو لیتر آب مینوشد و دست کم یک لیتر ادرار تولید میکند. به این ترتیب سپاه خشایارشا میبایست در مسیر خود تمام رودخانهها و منابع آب شیرین را بنوشند، و پیشاروی خود سیلی چند میلیون لیتری از ادرار جاری کنند!
البته به نظر نمیرسد نویسندگان یونان باستان به این نكتههاي فیزیولوژیک توجه چندانی داشته باشند، چون هرودوت درست پیش از نقل شمار سپاهیان ایران، به ذکر این واقعهی مهم در تاریخ زیستشناسی میپردازد که مادیانی در اردوی خشایارشا خرگوش به دنیا آورد، و قاطری[7] ماده کرهای زایید که هم آلت تناسلی نر را داشت و هم ماده را[8]!
گذشته از هرودوت که خلاقیتهایش مایهی سرگرمی و انبساط خاطر است، اعدادی که ديگر نویسندگان باستانی ذکر کردهاند هم دست کمی از این ارقام ندارد. سیمونیدس شمار سپاهیان ایرانی را سه میلیون نفر ذکر میکند، کتسیاس آن را هشتصد هزار نفر میداند و ایسوکراتس عدد هفتصد هزار نفر را روا میداند. افلاطون این عده را پانصد هزار نفر مینویسد[9]. از دید من، تمام این اعداد به یک اندازه نادرست و نامربوط هستند. هر چند تصور این که ایرانیان باستان چنین نیروی عظیمی را بسیج کرده باشند میتواند برای یک ایرانی امروزین غرورآفرین و زیبا جلوه کند، اما به نظر نمیرسد این غرور مبنایی واقعی داشته باشد. شاید لازم باشد برای دستیابی به تصویری از حجم ارتش ایران، به مقایسهای جامعهشناختی دست بزنیم.
در زمان جنگ جهانی دوم، آلمان 68 میلیون نفر جمعیت داشت[10] و نیرویی که توانست برای گشودن جبههی شرق بسیج کند به یک میلیون و دویست هزار نفر بالغ شد. این بدان معناست که توان بسیج نیروی آلمان در مهمترين جبههاش، چیزی حدود دو درصد جمعیت کشور بوده است. این در حالی است که آلمان در آن زمان کشوری مدرن و پیشرفته بود و سابقهای دراز از میلیتاریسم را هم در تاریخ گذشتهاش دارا بود. کل جمعیت ایران در زمان جنگ با یونان به چهار میلیون نفر[11] و جمعیت کل شاهنشاهی هخامنشی به دوازده میلیون نفر بالغ میشد. با توجه به این که روشهای ترابری، پشتیبانی و سازماندهی نیروی نظامی در آن دوران قابل مقایسه با تمدنهای مدرن نبوده است، و یونان نیز بیتردید مهمترين جبهه در شاهنشاهی هخامنشی نبوده[12]، باید عددی کمتر از یک درصد را به عنوان قدرت بسیج ایران برای جبههی فرضیاش در غرب در نظر گرفت. به عبارت دیگر، اگر ایران کشوری میلیتاریست بود و میتوانست با کارآیی و بازده نازیها نیروی انسانی خود را بسیج کند، در بهترین حالت صد و بیست هزار نفر را به جبههی غرب گسیل میکرد. با توجه به این که نظامهای تولید و توزیع انبوه غذا و پوشاک و خدمات در جهان باستان وجود نداشته، احتمالاً این فرض، که نیمی از جمعیت گسیلشده به جبهه را در آن زمان نیروهای پشیبانی تشکیل میدادهاند، درست است. این به معنی آن است که حداکثر جمعیت جنگاور ایرانی که «میتوانسته» بسیج شود، بین پنجاه تا شصت هزار نفر بوده است. از سوی دیگر میدانیم که نظام ترابری و پشتیبانی در جهان آن روزگار قابلمقایسه با جامعههاي مدرن نبوده است، و یونان هم چیزی جز دنبالهی استان سارد و ایونیه نبوده. از این رو به نظر میرسد بسیج این همه نفرات برای تسخیر آن، نه توجیه سیاسی و نه توجیه اقتصادی داشته باشد. بیشینهی تخمین من برای استعداد ارتش ایران در جریان حمله به یونان، شماری کمتر از پنجاه هزار نفر جنگجوست.
بسیاری از تاريخنويسان جدید غربی، از روشهای گوناگون برای ارتش ایران اعدادی به دست آوردهاند که به تخمین ما نزدیک است. ادوارد مِیر این عده را دست بالا صد هزار تن تخمین زده[13] و عدد مورد نظر فونفیشر پنجاه هزار نفر است. بنگستون و بریان هم همین عدد را میپذیرند و این همان است که با محاسبهی ما همخوانی دارد.
از دید هرودوت، خشایارشا برای لشگركشي به یونان نیاز به بسیج نیروی عظیمی داشت که پس از سرکوب شورش مصر آغاز شد و چهار سال به طول انجامید[14]! با توجه به آن که شورش مصر – که از نظر تاریخی مهمترين رخداد سلطنت خشایارشا بود – در کل کمتر از یک سال به طول انجامید و به محض شکل گرفتن با رهبری خودِ خشایارشا سرکوب شد، صرف چهار سال وقت برای مهیا کردن مقدمات حمله به یونان، که از نظر نظامی و سیاسی قابل مقایسه با مصر نبود، تنها میتواند نوعی خودبزرگبینی نامفهوم جلوه کند. این را میتوان با رقم شش سالی که هرودوت برای شورش ایونیه ذکر میکند مقایسه کرد، و به این نکته توجه داشت که داریوش در کتیبهی بیستون چند بار تأكيد میکند که تمام شورشهای پردامنهی قلمرو ایران را در یک سال فرو نشانده و این شورشهایی بوده که وَهیزداتَهی پارسی و فرورتیش مادی رهبرانش بودند؛ یعنی کسانی که در سازماندهی و مقبولیت و شجاعت دست کمی از خودِ داریوش نداشتند و به هیچ عنوان با راهزنانی مانند آریستاگوراس و میلیتیادس مقایسهپذیر نبودهاند.
اگر بخواهیم رفتار خشایارشا هنگام ورود به یونان را نوعی عملیات جنگی تلقی کنیم، همه چیز بسیار نامفهوم جلوه خواهد کرد. هرودوت روایت میکند که شاه این فعالیتها را در یونان انجام داد:
– انبارهایی برای انباشتن غله درست کرد و سیلوهایی در چند نقطهی ایونیه ساخت؛
– کوه آتوس را شکافت و به کمک مردم محلی راهی در دل آن درست کرد؛
– بر تنگهی هلسپونت پل زد؛
– در برخی از نقاط شمال یونان جاده کشید؛
– در معبدها قربانی کرد و از مراکز دینی بازدید کرد؛
– در شهر سارد درخت چناری بسیار کهنسال را تقدیس کرد و تاجی زرین بر آن آویخت[15]؛
– مسابقهی اسبدوانی برگزار کرد؛
– جادهای ارابهرو در سالامیس کشید؛
– و…
هرودوت تمام این عملیات را بخشهایی از لشگركشي به یونان میداند و همه را در قالب نوعی برنامهی نظامی تفسیر میکند. مثلاً میگوید خشایارشا این سیلو را ساخت تا از مصر و کشورهای شرقی به آنجا غله حمل کند. دلیل این کار، آن بود که مردم محلی هنگام عبور سپاهش دچار ناراحتی و قحطی نشوند. هر چند چنین تصویری از شاه هخامنشی و تدارکات لشگر ایران میتواند بسیار غرورآفرین باشد، اما از دید من کل ماجرا چیز دیگری بوده است. مهمترين مراکزی که سیلوها و مراکز انباشت غله در آن ساخته شدهاند در متن تواریخ عبارتند از: لئوکتِهآکتیا در تراکیه (نزدیک خرسونسوس)، تورودیزا نزدیک پرِنتیا، دوریسکوس و اِئیون (نزدیک رود اِسترومون)، و مقدونیه[16]. اگر به نقشهی یونان نگاه کنیم، میبینیم که این سیلوها در مناطقی بسیار منتشر، و بیربط به شبهجزیرهی یونان تأسيس شدهاند. حدود نیمی از این سیلوها (در مقدونیه و تورودیزا) ارتباط چندانی با مسیر پیمودهشده توسط سپاه خشایارشا ندارند، و اصولاً ساختن سیلو کاری نبوده که در لشگركشيهای قدیمی مرسوم باشد و نمونهاش را در جنگهای دیگر هم نمیبینیم. شمار لشگريان در تمام نبردهای شناختهشدهی جهان باستان – از جمله لشگركشي خشایارشا – هرگز آنقدر نیست که منابع طبیعی را به شکلی برگشتناپذیر تخریب کند، چون ترابری گروهی که چنین مصرف بالایی داشته باشند در جهان باستان ممکن نبوده است. مخربترین هجومِ شناختهشده از این نظر، به حملهی مغول مربوط میشود که آن هم با تخریب و تبدیل سازمانیافتهی کشتزارها به مراتع همراه بود، نه مصرف عادی منابع محلی که به ویرانی بازگشتناپذیر آذوقهی مردم محلی بینجامد.
بنابراین به نظر میرسد ساخت سیلو – که از سیاستهای عمرانی رایج در شاهنشاهی هخامنشی بوده – ربطی به لشگركشي خشایارشا نداشته باشد. در اينجا این پرسش پیش میآید که آیا به راستی خشایارشا برای حمله به یونان به ایونیه و مقدونیه و سارد رفته بود؟ و آیا معقول است که کسی با لشگرياني فراوان برای حمله به سرزمینی بیگانه حرکت کند و در راه نیرویش را صرف ساخت سیلو و جاده و پل کند؟ به ویژه که بخش مهمی از این فعالیتهای عمرانی توجیه نظامی ندارند. هر کس که به نقشهی یونان نگاه کند، میبیند که کوه آتوس در جنوبیترین نقطهی باریکهای از خشکی قرار دارد که به موازات جزیرهی تاسوس کشیده شده است. کشیدن جاده در این کوه و شکافتن آن برای لشگريان ایرانی چه ارزشی میتوانسته داشته باشد؟ وقتی سپاه زمینی از مسافتی بسیار شمالیتر از درون تراکیه عبور میکرده و ناوگان هم امکانِ عبور از میان کوهها را نداشته است. علاوه بر این، خود هرودوت تأكيد میکند که خشایارشا اگر مایل بود میتوانست با قایق از این منطقه عبور کند و کندن کانال در کوه آتوس را راهی برای نمایش قدرت مغرورانهی خشایارشا میداند نه عملیاتی که از نظر نظامی ضرورت داشته باشد[17].
نتیجه آن که به ظاهر اشتباهی در روایت لشگركشي خشایارشا به یونان صورت گرفته باشد. این اشتباه، احتمالاً از مخلوط شدن دو رشته از حوادثِ بیربط در ذهن یونانیان ناشی شده است. از سویی عملیات عمرانی خشایارشا در بخشهای شمال غربی شاهنشاهی و مسافرتش به آن ناحیه است، که از زمرهی گردشهای همیشگی شاهنشاهان ایرانی در قلمروشان محسوب میشده و همیشه هم با انجام عملیاتی از این دست همراه بوده، و دیگری حملهی سپاه ایران به یونان و سرکوب شهرهایی است که در دزدی دریایی و ناامن کردن سواحل ایونی گناهکار بودند. این لشگركشي، به احتمال زیاد امری كاملاً مستقل و بیربط با سفر شاه به این ناحیه بوده است، چون میبینیم که پس از بازگشت خشایارشا به مناطق شرقی شاهنشاهی حملهها به یونان ادامه مییابد. از این رو، اصولاً به نظر نمیرسد شخص خشایارشا در جنگ با یونانیان حضور داشته باشد.
این حدس، یعنی باور به این که خشایارشا در میدان جنگهای ایران و یونان حضور نداشته است، با بیان صریح هرودوت و سایر نویسندگان باستانی یونان در تضاد است و با تاریخ رسمی امروزین نیز تفاوت دارد. از این رو، برای تقویت آن نیاز به استدلالی محکمتر و پیش کشیدن شواهدی بیشتر هست.
نخستین نکتهای که باید در شرح رفتار خشایارشا در یونان بدان دقت کرد، این حقیقت است که دربار هخامنشی، بر خلاف تصویری که در متنهاي تاریخی کلاسیک بازنمایانده میشود، از حرمسرایی پر زرق و برق و انبوهی از خواجگان و توطئهچینان مرموز تشکیل نمیشده است. دربار هخامنشی نظامی متحرک و پویا بوده که در یک قصر یا یک نقطهی خاص استقرار نمییافته است. البته شاهنشاهان هخامنشی کاخها و قصرهای متعددی میساختند، اما به نظر میرسد که هیچ کدامشان قرارگاه دایمی شاه نبودهاند. در واقع، دربار با تناوبی منظم همواره در میان پایتختهای سهگانهی شاهنشاهی نوسان میکرده و زمستانها را در بابل، بهارها را در شوش، و تابستانها را در اکباتان مستقر میشده است. علاوه بر این، شاه هر ساله در مسیرهایی دور و دراز در کل قلمرو پادشاهیاش میگشته و هر از چندگاهی در نقطهای از قلمرو گستردهی ایران آن روزگار اتراق میکرده است. این متحرک بودنِ دربار را به اشکال متفاوتی تفسیر کردهاند. گروهی این را میراث عادت پارسیان باستان دانستهاند که کوچگرد بودهاند و در مسیرهایی طولانی قشلاق و ییلاق میکردهاند. دیگران، این را ناشی از ضرورتی سیاسی دیدهاند، که سرکشی مداوم شاهنشاه از بخشهای مختلف قلمروش را ضروری میساخته، و حضور واقعی یا مجازی شاه در گوشه و کنار سرزمین زیر سلطهاش را تضمینی بر مشروعیت وی، و شرط لازم تثبیت ایدئولوژی شاه/ ابرانسان محسوب میکنند[18].
من هم مانند این گروه از نویسندگان فکر میکنم قدرت سیاسی شاهنشاه به بازتولید تصویری فراطبیعی و تقريباً دینی از شاه وابسته بوده است که عناصری مانند برکتبخشی به زمین – تصویر شاهِ حافظ سرسبزی و کشتوکار، و سازندهی پردیسها – و تضمین چیرگی نظم بر آشوب – تصویر شاه عادل و نیکوکار و حافظ قانون – عناصر اصلی آن را تشکیل میدادهاند. در این نگاه، شاه ناچار بوده همواره در مسافرت به سر برد تا رعایایش را از حضور خویش، و دشمنانش را از فعال بودن و آمادگیاش، خاطر جمع کند.
سفر خشایارشا به یونان، بیش از آن که به مسافرتی جنگی شبیه باشد، به یکی از این سفرهای دورهای میماند. او بسیار کُند حرکت میکرده، و وقت خود را صرف شرکت در بازیها و جشنهای مردم محلی، و داد و دهش به مردم شهرهای وفادار مینموده است. یک دلیل روشن بر این که خشایارشا اصولاً درگیر حمله به یونان نبوده و این عملیات را سردارانش با سیاستی محلی پیش میبردهاند، آن که چند روز پیش از نبرد ترموپولای، خشایارشا در تسالی – که آشکارا بخشی از قلمرو شاهنشاهی تلقی میشده – مسابقات اسبدوانی ترتیب میدهد که در آن سوارکاران پارسی از رقیبان محلیشان جلو میزنند[19]. در ضمن، به نظر میرسد یونانیان هم حضور ایرانیان را امری تهاجمی و غیرعادی تلقی نميکردهاند، چون وقتی چند سرباز مزدور آرکادیایی به اردوی ایران میروند و خواستار استخدام در ارتش ایران میشوند سرداری پارسی از آنها در مورد این که مردمشان در آن هنگام به چه کاری مشغولند پرسوجو میکند، و آنها پاسخ میدهند که مشغول تدارک مقدمات مسابقات المپیک هستند. جالب آن است که، آرکادیا در قلب سرزمین یونان قرار دارد و این مکالمه هم یک روز پيش از نبرد ترموپولای انجام شده است. به این ترتیب، به نظر میرسد مقاومت يكپارچه و استقلالطلبانهی یونانیان در برابر ایرانیانی که توسط شاهنشاهشان رهبری میشدهاند چیزی جز افسانهای ساختگی نباشد[20]. افلاطون در قوانین مینویسد که یونانیان هنگام مقابله با خشایارشا به شیوهای شرمآور (آئیوخرون: ) عمل کردند؛ چون از سه شهر مهم یونانی، تنها اسپارت در برابر پارس مقاومت کرد، آرگوسیها از این درگیری کناره جستند و آتنیها حتی حاضر شدند با اسپارت بجنگند تا مقاومتش در برابر ایران در هم بشکند.
رفتار مردم محلی هم تصویر بازدید باشکوه شاه از مردمش را در ذهن تداعی میکند، نه نبردی خونین و حضور لشگرياني انبوه را. هرودوت خود روایت میکند که مردم تاسوس پس از خبردار شدن از سفر شاه، از ماهها پیش از رسیدنش دامهای خود را پروار میکردند تا بتوانند از او و همراهانش پذیرایی کنند[21] و این با رفتار مردمی که مورد حملهی لشگري بیگانه و سلطهجو قرار گرفتهاند تفاوت دارد. شاه در شرایطی به این شهرها وارد میشده که بخش مهمی از همراهانش سرگرم ساختن سیلو و انبار غله و ایجاد تأسیساتی عمرانی مانند پل و تونل و جاده بودهاند. همچنين به نظر نمیرسد مسیر خیمهی شاه هدفی مشخص را تعقیب کرده باشد. بنابراین، گویا شاه در یکی از سفرهای همیشگی خویش به گوشه و کنار قلمرو هخامنشی، به منطقهی سارد و ایونیه و مقدونیه و تراکیه – که جزئی از شاهنشاهی بوده – آمده باشد. در این میان، برخی از یونانیانِِِ مقهور شکوه و جلال وی، که در همان زمان به خاطر دستاندازی به شهرهای ثروتمند ایونیه تنبیه میشدند، خاطرهی آن را به صورت هجوم انبوه لشگريان پارسی و شخص شاه به یونان در ذهن خویش حفظ کردند.
اما روایتهای مربوط به حضور شاه در میدان نبرد را چگونه میتوان توضیح داد؟ به ویژه روایت نبرد سالامیس را که هم هرودوت و هم آیسخولوس به حضور شاه در آن تأكيد کردهاند.
دکتر بدیع كه شرحی مفصل – و در برخی از جاها زیادی مفصل – از نبرد سالامیس به دست میدهد، نشان داده که برخی از عناصر داستانی چگونه در روایت هرودوت و ديگر نویسندگان یونانی راه یافتهاند و به تدریج به بخشی از تاریخ تبدیل شدهاند. مثلاً این قصه که خشایارشا بر فراز تپهای بر تختی نقرهای نشسته بوده و مراحل نبرد را مینگریسته، با استدلالی که دکتر بدیع کرده به راحتی رد میشود. اما این استدلال را میتوان ادامه داد و پرسید: در شرایطی که داستانِ نشستن شاه بر قلهی کوه و بر چهارپایهای سیمین جعلی بوده، چرا در اصل حضور شاه در میدان نبرد نتوان شک کرد؟
تصویر شاهی نشسته بر کوه، بیشتر به الگوی هُمری نظارت خدایان المپ بر نبرد میان پهلوانان شباهت دارد، نه رسم پارسیان که حضور شاه در صف مقدم نبرد را ضروری میساخت و کناره گزیدن وی از جنگ را به عنوان نشانهی ترسو بودنش، و در نتیجه تهدیدی جدی برای مشروعیتش، جلوه میداد.
نویسندگان یونانی به روشنی تصریح کردهاند که خشایارشا در میدانهای نبرد مهمی مانند سالامیس حضور نداشته و همه او را در جایی دور دست، مثلاً تکیه زده بر تختی زرین در محلی بسیار بلند[22] یا نشسته بر کوه اگالئوس[23]، تصور کردهاند. اگر چنین بوده باشد، تاريخنويسان یونانی نمیتوانستهاند او را ببینند و رفتارهایش را با این دقت ثبت کنند. بعید مینماید که ارتباطی چنان گرم بین ایشان و درباریان هخامنشی وجود داشته باشد که به شکلی بتوانند عناصر این داستانها را از اطرافیان شاه در آن روز شنیده باشند. بنابراین تصویری که یونانیان از شاه در روزهای نبرد ایرانیان و پارسیان در ذهن داشتهاند، تخیلاتی بوده که بیش از هر چیز از اساطیر همری و شیوهی حضور و مداخلهی خدایانشان در میدان نبرد سرچشمه میگرفته است.
آنچه معقولتر است، آن است که خشایارشا اصولاً در درگیریهایی که میان سپاه ایران و گروهی دزد دریایی یونانی انجام شده حضور نداشته باشد. دقت در شمار و ترکیب کسانی که در خاک یونان جنگیدهاند نشان میدهد که ترکیب سپاه ایران در آن منطقه از ناوگانی فنیقی، سربازانی تراکی، لودیایی، کاریایی، و یونانی (!)، و سردارانی پارسی تشکیل شده است. این بدان معناست که سپاه اعزام شده به یونان، سپاهی مرزی بوده که از سربازانی محلی تشکیل مییافته است. این با تصویر رنگارنگی که هرودوت از ارتش پنج میلیون نفرهی شاهنشاهی ترسیم میکند، و احتمالاً در جریان یکی از رژههای ارتش ایران در بابل یا شوش شاهدش بوده، كاملاً متفاوت است.
در تمام نبردهای ارتش ایران در یونان، هیچ اشارهای به اتیوپیان، هندیان، عربها، خوارزمیان، سغدیان، پارتیان، و ديگر قومهاي متحد با ارتش شاهی دیده نمیشود. در واقع، بخش عمدهی سربازان ایران در این جنگها از مردم ایونی و تراکی و ساردی تشکیل شدهاند که با هستهای از سربازان نخبهی پارسی راهبری میشدهاند. این بدان معناست که عملیات در یونان یک لشگركشي در حد شاهنشاهی نبوده، و تنها عملیاتی تنبیهی محسوب میشده که به احتمال زیاد با هماهنگی شهربانهای داسکولیون و سارد انجام پذیرفته است.
چنین حرفی را در مورد نیروی دریایی ایران هم میتوان تکرار کرد. به روایت هرودوت ناوگان ایران از این نیروها تشکیل میشده است: دویست کشتی مصری، سیصد کشتی فنیقی از شهر صور، صد و پنجاه کشتی قبرسی، صد کشتی از کیلیکیه، صد کشتی از هلسپونت، پنجاه کشتی از لیکیه، سی کشتی از پافلاگونیه، سی کشتی از دوریهای آسیا، هفتاد کشتی از کاریه، صد کشتی از ایونیه، شصت کشتی آیولی، و هفده کشتی از جزيرههاي متعلق به قومهاي پلاسگوی[24]. به این ترتیب از مجموع 1207 کشتی که به روایت هرودوت در این نبرد شرکت کرده اند، گذشته از پانصد کشتی مصری و فنیقی، همه به مناطق یونانینشین تعلق داشتهاند، و 577 فروند از آنها – یعنی نیمی از ناوگان – مشخصاً یونانی بوده است. دیودور شمار کشتیهای یونانی را در ناوگان ایران 320 کشتی مینویسد و حجم کل ناوگان را هم 1200 کشتی میداند[25].
هرودوت نام و نشان سرداران غیرپارسی نقشآفرین در این نبرد را نیز ذکر میکند: تِترام نِستوسِ صیدایی، ماتِنِ صوری، مِربالوس آرادوسی، سوئِنِسیس کیلیکیهای، کوبرنیسکوس لوکیایی، گورگوس و تیموناکس از قبرسی، هیستائیوس، داماسیتوموس و پیگرِس از کاریه، و آرتمیس ملکهی هالیکارناسوس (زادگاه هرودوت) که نیروی کوچکی را رهبری میکند اما هرودوت بنا به حق همشهري بودنش بسیار از او تعریف میکند[26]. چنان که میبینیم، تمام سرداران يادشده از منطقهی ایونیه و سارد و یونان برخاستهاند و جز سه فنیقی «آسیایی» دیگری در میانشان دیده نمیشود.
به این شکل، خاطرهی جنگهایی محلی که سپاه شهربانیهاي شمال غربی شاهنشاهی با چند دولتشهر یونانی کردند، به تدریج به افسانهی جنگ میان کل شاهنشاهی با یونان تبدیل شده است. احتمالاً اصل قضیه آن بوده که یونانیان روایتهای مربوط به شکوه و عظمت شاهنشاه ایران و عملیات باورنکردنیاش در بخشهای غربی قلمرو شاهنشاهی را میشنیدهاند و شاید بازرگانانشان سیلوها و راههای مورد نظر را به چشم میدیدهاند، آنگاه تجربهی تلخ نبرد با ایرانیان را هم از سر گذرانده و این دو را با يكديگر ترکیب کردهاند.
به این ترتیب، باید دو رخداد متمایز را از هم تفکیک کرد: نخست سفر خشایارشا به شمال بالکان و شهرهای شمالی شبهجزیرهی یونان، که در آن زمان بخشی از شاهنشاهیاش محسوب میشده و با ساختوسازهای عمرانی همراه بوده، و دوم حملهی سپاهیان شهربانی ایونیه و لودیا و شاید داسکولیون به دولتشهرهای غارتگر یونانی – به وِیژه آتن – که تا حدودی با این بازدید همزمان بوده، و شاید بخشی از عملیات عمرانی و داد و دهشهای شاه به مردم محلی برای دفع فتنهی دزدان دریایی و برقراری امنیت در منطقه محسوب میشده است.
سپاه پارس، به ظاهر، با استقبال مردم محلی و ابراز وفاداری شهرهای یونانی به هخامنشیان روبهرو شده باشد. در میان شهرهایی که با پارسیان متحد شدند، به این نامها بر میخوریم: انیانها، پرهبیانها، دولوپها، ماگنسیاها، مالِئیانها، آرگوسیها، آخائیها، فِتیوتسیانها، لوکراییها، و تسالیاییها[27].
جالب آن که بخشی از این قومها (پنج تای اولشان) زمانی طرف پارسیان را گرفتند که نیروهای آتنی و اسپارتی برزخ کورینت را در اختیار داشتند و از نظر نظامی بر ایشان چیره بودند[28]. از این رو پیوستنشان به ایران را نمیتوان با اجبار یا ترس از پارسیان یا فرصتطلبیشان توضیح داد.
البته همهی یونان به هخامنشیان نپیوست. بخشهای آتیکا و پلوپونسوس – به جز آرگوس، تبس، و آخائیها – تصمیم گرفتند در برابر سپاهیان ایران – که احتمالاً برای تنبیه آتن پیش میآمدند – مقاومت کنند. از این رو، دولتشهرهایی که متحد آتن بودند در شورایی تصمیم گرفتند تا در منطقهی تِمپوس در برابر پارسها سنگر ببندند و از پیشروی ایشان در این منطقه جلوگیری کنند. اما منطقهی تمپوس در شمال یونان و منطقهی تسالی قرار داشت و وضعیت قوای ضد ایرانی در این بخش ناامیدکننده بود. تسالی یکی از نخستین بخشهای یونان بود که به هخامنشیان پیوست و تا پایان هم یکی از وفادارترین متحدان ایرانیان باقی ماند. کافی است به نقشهی یونان نگاه کنیم تا ببینیم که، از نظر سیاسی، تا این لحظه تمام شبهجزیرهی یونان تا بالای اسپارت – به استثنای شهرهای آتیکا – بدون جنگیدن به ایران پیوسته بودند. این استقبال از ایرانیان به حدی بوده که وقتی تمیستوکلس آتنی و سونتوسِ اسپارتی به عنوان نمایندگان جنبش مقاومت یونان در راس سپاهی ده هزار نفره به تسالی رفتند تا تمپوس را حفظ کنند، هیچ متحدی برای خود نیافتند و همهی مردم محلی را مصمم به اتحاد با پارسیان دیدند و در نتیجه ارتش همراهشان دچار تشتت و تجزیه شد[29].
- هرودوت، کتاب اول، بند 183. ↑
- هرودوت، کتاب هفتم، بندهای 33-35. ↑
- نبشتهی خشایارشا در تخت جمشید: بند 4ب، 35-41 (XPh. 4b: 35-41.). ↑
- گویا یونانیان افسانهی زنان جنگجوی قوم آمازون را از سبک زندگی سارماتها برگرفته باشند که قبیلهای ایرانی و جنگاور بودند و زنانشان در نبردها پا به پای مردان شرکت میکردند. ↑
- Acalculia: نوعی بیماری عصبی که با ناتوانی در محاسبهی اعداد ساده همراه است و معمولا در اثر آسیب به ناحیهی آهیانهای چپ مغز بروز میکند. ↑
- نویگهباور، 1375. ↑
- به عنوان یک نکتهی جانورشناسانه بد نیست بدانیم که قاطر از همآوری اسب و خر تولید میشود و نازاست! ↑
- هرودوت، کتاب هفتم، بند 56. ↑
- افلاطون، گفتگوها. ↑
- مک ایودی و جونز، 1372: 83-85. ↑
- مک اودی و جونز، 1372. ↑
- مهمترین جبهه در کل دوران هخامنشی، در شمال شرقی ایرانزمين رویاروی سکاها گشوده بود، نه در شمال غربی و مقابل یونانیها. ↑
- Meyer, 1958, Vol.5. ↑
- هرودوت، کتاب هفتم، بند 20. ↑
- هرودوت، کتاب هفتم، بند 32. ↑
- هرودوت، کتاب هفتم، بند 25. ↑
- هرودوت، کتاب هفتم، بند 24. ↑
- بریان، 1377. ↑
- هرودوت، کتاب هفتم، بند 196. ↑
- هرودوت، کتاب هشتم، بند 2. ↑
- هرودوت، کتاب هفتم، بندهای 121-118. ↑
- پلوتارک، تمیستوکلس، بند 25. ↑
- هرودوت، کتاب هشتم، بند 90. ↑
- هرودوت، کتاب هفتم، بندهای 89-100. ↑
- دیودور، کتاب یازدهم، بند 3. ↑
- هرودوت، کتاب هفتم، بندهای 89-100. ↑
- هرودوت، کتاب هفتم، بند 132. ↑
- دیودور، کتاب یازدهم، بند 3. ↑
- دیودور، کتاب یازدهم، بندهای 2، 5 و 6. ↑