حضورِ نیستی

حضورِ نیستی

هایدگر[1] رساله ای دارد به نام سهیم شدن در فلسفه یا سهم گیری های فلسفه که در سال ١٩٣٩ و زمان نازی ها نوشته شده است. یاد داشت های دیگری هم در ارتباط با محتوای این رساله کشف شده است که به اواخر سال ١٩٣۸ تا ١٩۴۰ میلادی مربوط می شود. محتوای این یاد داشت ها در سال های اخیر میان دوست دارانِ هایدگر شهرت زیادی یافته است؛ چرا که به نظر می رسد استاد در این متون به نقدِ چارچوب ناسیونال سوسیالیسم پرداخته است. این در حالی است که کمابیش در همین سال ها هایدگر عضوی از حزب نازی بود و تا پایان عمر خود نیز از بابت این عضویت، و کردارهای نازی ها در هنگام جنگ، عذر خواهی نکرد. بنابراین متون موردِ نظر را می توان آغاز گاه واگرایی اش از نازیسم دانست.

هایدگر در سهم گیری های فلسفه مفهومی به نام «ساخت گری» را معرفی کرده است؛ بر این مبنا که ما با هستی به دو نحو می توانیم برخورد کنیم: یا آن چه هستیم با هستی سازگار است و مثل یک جریان، در درون هستی جاری است و یا با هستی، مقابله و آن را مسخ می کند. وی این را سازگاری می نامد.

اما چگونه سازگاری اتفاق می افتد؟ با زبان، و با یک سان سازی.

مثال: ما به همه ی آدم ها یک چیز را نسبت می دهیم و به همه ی آن ها می گوییم آدم. بنا بر این همه مثل هم می شوند و همه ی شخصیت هایی که در مقابلِ من هستند به یک چیز تبدیل می شوند و آن، انسان است؛ یعنی یک کلید واژه، یک مفهوم، یک بر چسب. در نتیجه نوعی همسان سازی و قالب بندی شکل می گیرد. همه به همه شبیه می شوند وبنابراین می توان با ساز و کارهایی مشابه کنترل شان کرد. به همین ترتیب می توان در موردشان آمار پرداخت و دانش ترشح کرد و در صورت لزوم مشارکت سیاسی شان را در قالب آرا شمارش کرد.

هایدگر در این متن به مضمون های گوناگونی پرداخته که یکی از آنها نقدِ فلسفیِ دموکراسیِ غربی است، هرچند لحن نوشتار در بخش هایی به مخالفت با نازیسم هم نزدیک می شود. اما چیزی که از دید من در این متن اهمیت دارد، رابطه ی من با هستی و نیستی است. همه ی ما در زندگی روزمره مان ادراکی ملموس از هستی را تجربه کرده ایم. ما آن چه که هستی دارد را به لحاظ حسی درک می کنیم و سرشتِ من شناسنده را هم به طور شهودی می فهمیم. در عین حال، نیستی نیز شناسایی می شود و به شکلی در دستگاه شناختی ما بازنمایی می شود.

اما یک باطل نما[2] این جا ظاهر می شود: ممکن است من چیزی مثل عدد یک را بشناسم که نیست. آیا این نیستی همان غیاب است، یا شکل دیگری است از حضور؟

معمولاً نیستی را به عنوان «غیابِ چیزی» در نظر می گیریم. مثلاً می گوییم فلانی تا نیم ساعت پیش این جا بود و حالا جایش خالی است. آن چه حالا این جا ست، نبودنِ شخص است. پس آن نیستی، مترادف است با غیابِ آن چه هست. بنا بر این نیستی عبارت است از غیابِ حضورِ.

اما آیا ممکن است نیستی ای از جنس حضور داشته باشیم؟

آیا می شود نیستی ای زور آور، نیستیِ ای حاضر و آماده وجود داشته باشد؟

آیا امکان دارد به همان گونه که میز را لمس می کنیم نیستی را نیز لمس کنیم؟

آیا می توانیم به همان صورت که این میز را می تراشیم و همان گونه که رابطه مان را با انسانی برمی سازیم، با نیستی نیز همین کار را انجام دهیم؟

جمله ای زیبا در بُن دهش وجود دارد که می گوید: اهورا مزدا با آفریدنِ هستی می آفریند و اهریمن با تراشیدنِ نیستی خلق می کند. با در نظر داشتنِ این جمله و مضمون رساله ی هایدگر، می توان دریافت که چگونه اهریمن می تواند با تراشیدنِ نیستی، چیزهایی را خلق کند. انگار من با حضورِ نیستی ارتباطی را برقرار می کند که شکلِ اهریمنی فرآیند آفرینش چیزها محسوب می شود.

در حالت عادی، ارتباطِ من و هستی با حضورِِ هستی و غیابِ نیستی تعیین می شود. من آنچه را که هست با حسِ بیرونی در می یابد و آنچه را که نیست در غیاب این محرک حسی، همچون مفهومی ذهنی قلمداد می کند. اما در آن هنگام که حضور نیستی لمس می شود، شکلی اهریمنی به خود می گیرد.

گویا نیستی در جمِ[3] «مِه رَوَند[4] / پدیدار» نگنجد. اصولاً نیستی نبودن پدیدار است. بنابراین نیستی حضور نیست، که غیاب است. من نیستیِ یک انسان، صندلی و… را به صورت غیابِ آن ها لمس می کند. اما اگر اهریمن می تواند نیستی را بتراشد، پس چیزی تراشیدنی وجود دارد و حضوری هست. آیا «هست» ای که جنس اش حضور است، می تواند به «نیست» ای ـ که آن هم از جنس حضور است ـ شبیه باشد؟ آیا با در نظر گرفتنِ فضا و مکان، و هم چنین در قیاس با انتزاعی ذهنی مثل نیستیِ مطلق، می توان گفت نیستی حضور دارد؟ به عنوان مثال آیا می توان گفت اکنون کوروش نیست، ولی نیستیِ او این جا حاضر هست؟

نکته ی اصلی در این جا ست که این حضور جدید در کجا وجود دارد؟

این حضور جدید در زبان است که وجود دارد. در حالت عادی تجربه ی درونیِ من از هستی در قالب اموری مادی بازنموده می شود. چندین گونه تعریف از هستی وجود دارد: می توان گفت هستی مجموعه ای از مولکول هاست که در مکان و زمانی مشخص قرار گرفته اند، یا چیزی ا ست که با حواس پنج گانه ادراک می کنیم، یا آن چیزی ا ست که در ذهن من ردپایی از حس رنج و شادی باقی گذارد.

نکته ی مهم این جاست که با وجودی که هیچ یک از این تعریف ها اصالت بیش تری نسبت به دیگری ندارد، ولی همه در یک مورد با هم اشتراک دارند و آن حضور است. من در همه ی آن ها شکلی از حضور را تأیید می کنم و آن، همان چیزی است که با من ارتباطی مؤثر را برقرار می کند. گام نهادن در میدانی از چیزهای هستنده، به معنای حضور یافتن در لا به لای حضورهایی است که بر من اثر می گذارند و از من اثر می پذیرند.

اما آیا شکلی از نیستی هم وجود دارد که مانند هستی حضوری ملموس داشته باشد؟

در فاصله ی میان نیستی که نیست و غایب است، با هستی که هست و حاضر است عارضه ای وجود دارد که همانا انحرافی از هستی است. در گرگ و میشِ مبهمِ میان این هستیِ حاضر و آن نیستیِ غایب، مخلوقی دو رگه و مهیب زاد و ولد می کند که وجود دارد، اما نیست!

هایدگر تقدسی برای زبان قائل است و معتقد است هستی از درونِ زبان می جوشد. پس شاید زبان همان عارضه ی اصلی باشد. زبان آن چیزی نیست که هستی را بیافریند بلکه بختکی است که روی وجود افتاده است و در عین حال باعث می شود بتوانیم هستی را کنترل، صورت بندی و رمزگذاری کنیم. زبان کاری سترگ را به انجام می رساند یعنی تمایزها را محو می کند و شباهت ها را برجسته می سازد. بنابراین همه ی ما با وجود این که تا به این قدر با هم متفاوت هستیم، می شویم آدم یا ایرانی یا روشن فکر. زبان البته در همین میان تفاوتها را نیز نمایان و مرزبندی ها را شفاف می کند. پس گروهی مرد و گروهی زن می شوند و برخی جوان و برخی سالخورده.

همه ی این ها فقط و فقط واژگانی هستند که از راه رده بندی و بر چسب گذاری، خوشه هایی از هستندگان را در ذهن من منظم و سامان مند می سازند و به این ترتیب ترکیبِ خاصی از هستی را که شناسایی می شود، خلق می نماید. در حالی که همه ی این شاخه ها، انشعاب های بدنه ی درختی یگانه هستند.

آن هنگام که زبان را به کار می بندیم، هستی را به چیزی دیگر تبدیل می کنیم که دیگر آن هستی ای که می شناختیم، نیست. در آن هنگام که دیگری را می بینیم و او را باز می شناسیم، بی شک هستنده ای در مقام دیگری هست و حضور دارد، اما ویژگی یک سان سازِ زبان، خودِ آن فرد را می پوشاند و این همان مفهوم حجاب است. حجاب زبان، پوششی است تیره و ابهام زا که بر چیزها و رخدادها کشیده می شود. ابتدا رخدادها را به چیزها فرو می کاهد و بعد با برچسب زدن بر این چیزهای نوساخته و رده بندی کردن شان تصویری ساده لوحانه و تخت از هستی را خلق می کند که کنترل شدنی و مدیریت پذیر است، هرچند دیگر واقعی نیست. زبان با من و دیگری نیز همین کار را می کند. به شکلی که حضورِ هستیِ من، در جریان این رمزگذاری، بر حضور دیگر غلبه می کند، و از مجرای خلق انگاره ای از وی، همزمان حضورِ نیستی را نیز به وجود می آورد.

اما چه بخشی از آن چه حاضر است، نیست؟

در مورد سپهر ادراکی موجودی مانند گربه چنین می نماید که همه چیز برای او حاضر است. هایدگر در کتاب هستی و زمان بحثی را در مورد گربه ها عنوان می کند و معتقد است که گربه ها نه خود آگاه اند و نه «درک» می کنند چون زبان ندارند. به عبارت دیگر، وی معتقد است زبان هستی را بر می سازد در نتیجه گربه ها از یک نظام هستی شناختی محروم هستند. اما نکته در این جاست که گربه و سایر جانوران بی زبان ارتباطشان را با حضور هستی برقرار می کنند، و نه با حضورِ نیستی؛ یعنی گربه با واژگان است که ارتباطی برقرار نمی کند، نه با هستی.

ما انسان ها این گونه نیستیم و بیش تر با حضورِ نیستی ارتباط برقرار می کنیم. تراشیدنِ نیستی بدان معناست که ما آن چه را هست خالی می کنیم و می تراشیم و سپس با بر چسبی روی آن را می پوشانیم. و از آن پس، دیگر فقط آن بر چسب را می بینیم، نه چیزی که در پسِ آن وجود دارد، یا ندارد. به این ترتیب، از آن پس فقط بر مبنای همان برچسب رفتار می کنیم نه خودِ آن چیز.

ما با این روند ارتباط مان را با هستی از دست می دهیم و به جای آن فقط با زنجیره ای از نماد ها و رمز گانی ارتباط برقرار می کنیم که نماینده ی هستی هستند و به جای حضورِ هستنده ها، همچون پرچمی افراشته بر فرازِ هیچی و تهیا، حاضر هستند.

اما آیا آن چیزی که هستی را نمایندگی می کند ـ واژه، نماد، و زبان ـ به راستی هستی را نشان می دهد؟ به واقع، ما تا چه پایه بدون در نظر گرفتنِ زبان، هستیِ دیگری را لمس می کنیم؟

در آن هنگام که با دیگری ارتباط داریم، واژگان است که می شنویم و از مجرای کلمات است که می اندیشیم. بدون آن اصلاً نمی توانیم فکر کنیم و ارتباط مان با هستی قطع می شود. پس آن چیزی که از طریق واژگان با آن در ارتباطیم، خودِ هستی و حضور آن نیست، که حضورِ نیستی ا ست.

***

در برخی از تمدن ها فنونی برای در هم شکستن اقتدار زبان تکامل یافته که بد نام ترینِ رده اش استفاده از مواد روان گردان است. دورانی، شَمَن ها این فنون را در قالبی دینی به کار می گرفتند و با ضرب و زورِِ حشیش و می و پیوتل، روند معمولِ پردازش زبان در مغز را چنان مختل می کردند که به گمان شان به شکلی از ادراکِ هستیِ زبان زدایی شده دست می یافتند، اما مشکل در این جاست که سراسرِ این فر آیند نیز شکل دیگری از حضورِ نیستی است که غلبه دارد. امروز به کمک دانش عصب شناسی می دانیم که این مواد، فقط کارکرد عادی مغز را مختل می کنند بی آن که چیزی بدان بیفزایند، و فقط ادراک و فهمِ هستیِ بیرونی را مسدود و محدود می سازند بی آن که رخنه ی تازه ای در ارتباط با امرِ حاضر بگشایند. آن شمنِ سکا که برای مکالمه با خدایان، حشیش دود می کرد، مانند آن جادوگرِ سرخ پوستِ بهره جو از پیوتل که در انتظار وحدت با طبیعت بود، یا این معتادِ تحصیل کرده ی تهرانی که در عمق دود و دم در انتظار الهامی هنری و ادبی است، حتی گامی از چنبر مستبد زبان دور نشده ، که تنها در درون همان حصارِ زبان، راهی را برای ناخود آگاه شدن، منگ شدن و فراموش کردن وضع و حالِ خویشتن به دست آورده است. این ترفند ها دردِ فراموشیِ هستی و آلودگی با نیستی را درمان نمی کند که تنها باعث می شود عذابِ وجدانِ ناشی از این فراموشی را فراموش کنیم!

و در این میانه، زبان هم چنان بر اورنگ رفیع خود تکیه داده است زیرا که کلام، بهترین راهِ مسخ کردنِ هستی و حاضر کردن نیستی است. چیرگی بر زبان تنها با حذفِ شیمیایی زبان ممکن نیست، که به ادراکی نو و شناختی رقیب و زورمند نیاز داریم که همزمان با فرو کشیده شدنِ زبان از جایگاه اقتدارش، جایگزین آن گردد و تهیای ایجاد شده را مانند آنچه در مورد مواد مخدر روی می دهد، با منگی و بی خبری پر نکند.

***

پیش فرضی وجود دارد مبنی بر آن که زیست جهان من و دیگری هنگامی به یک دیگر راه می یابد که از پلِ زبان گذشته باشد. بنابر این اگر زبان را نداشته باشیم، ارتباطی هم برقرار نمی شود. با وجود این، بنا بر تجربه ی زیسته مان، بسیاری از انسان ها را دیده ایم که با وجود آن که زبان یک دیگر را نمی دانند، ولی قادرند ارتباط خوبی را با یک دیگر برقرار سازند. تنها آن هنگام که رابطه پیچیده تر و از نظر اجتماعی هنجارین شد، ضرورتِ زبان احساس می شود.

هر پردازش اطلاعاتی، زبان نیست. محتوای معنایی کلام می تواند راست یا دروغ باشد. کارکرد زبان این است که به آن چه نیست ارجاع دهد. زبان، هستی را ساختار بندی می کند و آن را فر ا می خواند. اما زبان، خودِ هستی را فرا نمی خواند، بلکه نمادهای منسوب به حضورها را پیش می کشد. هر واژه، واژه ای دیگر را فرا می خواند و در عین حال نیستی هایی نیز پیرامون خود ترشح می کند. این روند کم کم به هم وصل می شود و تصویری را برمی سازد از آن چه حاضر است، اما نیست. نکته ی خطرناک دراین جا ست که نمی توانی این نیستیِ حاضر را کنترل کنی و در عین حال توسط آن کنترل نشوی.

***

یکی از پیامد های زبان خشونت است. هایدگر در مقاله ی خود می گوید که در شرایطی که من با هستی سازگار باشد، برای کنترلِ آن، چیزی را به گونه ای زورآور بر نمی سازد. اگر چنین کرد، یعنی کوشید تا هستی را به شیوه ای زورآور کنترل کند، پس با هستی سازگار نیست.

بنابراین وی تلویحاً معتقد است که نمی توان هستی را کنترل کرد و مدیریت جهان فقط یک توهم است. به گمان من، هایدگر در این جا اصل قضیه را نادیده انگاشته است! اتفاقاً ما با زبان بسیار خوب کنترل می کنیم، اما این حضورِ نیستی است که آماج مدیریت مان قرار می گیرد نه خودِ هستی. اصولاً این فرا خواندنِ نمادها و این حاضر کردنِ نیستی، به قصد کنترل انجام می شود یعنی آن هنگام که من نمی تواند با هستی کنار بیاید و سازگار شود، ترجیح می دهد نیستی را کنترل کند.

چگونه می فهمیم هستی دگرگون شده است؟

هنگامی که حضور دگرگون شود، احساس می کنیم که هستی را دگرگون کرده ایم. ما با رمز گذاری و علامت گذاری، حضور را درک می کنیم یعنی با ابزاری که یکسره بر ساخته ی علایمی زبانی است. زبان نمی تواند تشخیص دهد که این حضورِ هستی است یا حضورِ نیستی. در نتیجه، هر دو را رمز گذاری می کند. بنا بر این به همان گونه که من می تواند حضورِ هستی را دست کاری کنم، حضورِ نیستی را نیز دگرگون می سازد.

من می داند که برای رمز گذاریِ حضورِ نیستی، باید بسیار تلاش کند، ولی در عین حال نیز آگاه است که در ورای آن، چیزی جز مشتی نماد و علامت وجود ندارد. عارضه ای وجود دارد و آن این که من به ورای آن، هیچ اهمیتی ندهد و هیچ توجهی نکند و فقط توجه خویش را بر حضوری متمرکز سازد که به واسطه ای نمادین، یعنی زبان، فرو کاسته می شود.

خشونت یعنی دست کاریِ چیزی که نیست و نیستی را فقط از راهِ دور می توان دست کاری کرد. هنگامی که کنشی در هستی انجام شود، جایی برای تردید و اختلاف نظر باقی نمی ماند. مردمان بر سر آن چه نیست با هم رقابت می کنند و درباره ی تفسیرش اختلاف نظر پیدا می کنند به کشمکش در می افتند، نه آن چه هست.

وقتی من با پشتوانه ی مفهومی انتزاعی و نا موجود، هستی را دست کاری می کند، آن چه هست تحتِ تأثیر حضورِ زورآورِ امرِ نا موجود قرار می گیرد. در واقع، من در این هنگام نیستی را به سودای لمسِ وجود دست کاری کرده است. هنگامی که دو قبیله ی توتسی و هوتو در آفریقا به دلیل اسم قبیله های شان و زبان های متفاوت شان هم دیگر را کشتار می کنند، روندی از این دست در جریان است. نکته در این جاست که فقط هر کدام از این دو قبیله با یک دستگاهِ زبانیِ خاص خود این موضوع را درک می کند. در این جا خشونت بدان دلیل رخ می دهد که آن بر چسبی که هر کدام بر دیگری نهاده است، اهمیتی بیش از خودِ آن دیگری پیدا کند. در این هنگام این دیگری ای که رویاروی من ایستاده و زخمی، بی گناه، غمگین یا درد کشیده است، هیچ اهمیتی ندارد. این که بر چسبِ متصل به او توتسی یا هوتو باشد، مهم می شود؛ یعنی حضورِ هستی زیر فشار حضورِ نیستی فرو می پاشد و محو و پنهان می شود.

در این هنگامه این حجاب زبان است که مکرِ بزرگ خود را بر صحنه برده و ما آن ساده لوحانی هستیم که بار ها و بار ها فریب اش را می خوریم و بار ها و بار ها به خویشتن، به دیگری و به جهان خشونت می ورزیم. من آن چه می خواهم این است که هستی را تغییر دهم، شاید با بهترین نیت ها، اما هستی را از ورای واژگان است که می فهمم بنابرابن تغییرِ آن، به تغییری خشونت آمیز می انجامد.

امانوئل لویناس[5] اشاره ای دارد مبنی بر آن که اگر در جنگ، چهره ی دیگری را ببینی، دیگر قادر به کشتن اش نیستی. البته اشاره ی وی در این جا تنها درباره ی انسانی سالم و عاقل مصداق دارد که در دنیای مدرن زندگی کند. وگرنه گزاره اش درباره ی نبردهای تن به تن دنیای پیشامدرن یا آدم کشانی که تعادل روانی ندارند، راست نمی نماید. اما نکته ی مهم در این سخن آن است که من به سادگی قادر به کشتن دیگری نیست. من آسوده تر خواهم بود، اگر که مشتی کلمه مثل مجرم، قاتل، دشمن یا کافر را بکشد. آن هنگام که من احساس کند انسانی همانند با خویشتن را نابود می کند، پای خشونت سست می شود. کسی که نسبت به دیگری خشونت روا می دارد، به بهای نادیده انگاشتن حضورِ ملموس و عینیِ وی، و فرو پوشاندنش با حجاب زبان در این کار کامیاب می گردد. در لحظه ی بروز خشونت، چیرگی و مدیریت بر هستی از میدان حضور من رخت برمی بندد، و تلاش برای مدیریت نیستی جای آن را می گیرد.

تنها دیگری نیست که آماج خشونت من واقع می شود. من این خشونت را در مورد جهان نیز اعمال می کند. در آن هنگام که به جای لمس نمودنِ درختان، آن ها را به صورت کمیتی مانند پول می بینیم، یا رودها و جانوران وابسته بدان را نادیده می انگاریم تا ساختاری فن آورانه مانند سد را برای بهره برداری از نیروی مکانیکی آب در طبیعت جایگیر کنیم، در حالِ خشونت ورزیدن به جهان هستم.

برجسته ترین نشانِ خشونت این است که قلبم[6] را می کاهد. بریدن درختان و کشتن مردمان و آزردن خویشتن، از این رو خشونت آمیز است که کمیت کلی بقا، لذت، قدرت و معنا را در گیتی کاهش می دهد و این هسته ی مرکزی خشونت است.

واژه، ابزار مدیریتِ هستی نیست بلکه ابزار مدیریتِ زبان است. زبان نظامی خود ارجاع است و هستی نیز نظامی است خود ارجاع و این همان نقطه ای است که این دو با هم هم پوشانی[7] دارند و به هم متصل می گردند و با یک دیگر اشتباه گرفته می شوند.بدترین خشونتی که می تواند از من سر بزند، خشونت به من است. وقتی من خویشتن را به صورت یک نشانه و علامت بنگرد، ارتباط میان من با من به سلطه ای خشونت بارِ و زبانی دگردیسی می یابد. ارتباطی که من با من ایجاد می کند، ارتباطی نیست که منِ واقعی با خویشتن برقرار می سازد. این ارتباط، تنها پیوند میان دو نظام نشانگانی در سطحی اجتماعی است.

نظریه ابزاری ا ست کار آمد برای تغییر هستی، و درعین حال می تواند سلاحی برای مسخ نیستی نیز باشد. دو راهبرد برای مرزبندی هستی و نیستی وجود دارد:

نخست، راهبردِ درون زبانی؛ یعنی پرداختن به متغیرهایی در درون شبکه ی زبان، که به هستی مرتبط باشند و به هستی ارجاع دهند. متغیرهایی مانند بقا، لذت، قدرت و معنا، به دلیل این که به هستی اتصال دارند و به آن مرتبط اند، مهم هستند چرا که همه چیز به آن ها ارجاع داده می شود. این در حالی است که به موازاتِ آن، کلیدواژگانِ بسیاری نیز در زبان وجود دارد که به نیستی ارجاع می دهند. در درون خودِ زبان، می توان متغیرهایی را یافت که نشان گرِ این است کدام کلید واژه به هستی و کدام به نیستی مربوط است. معمولا کلید واژگانی که کاربردِ بسیاری دارند و به سببِ کارآمدی شان تثبیت می گردند، رابطه ای با هستی برقرار می کنند. آن هایی که در گذر زمان و گذر زبان پایدار ند و با وجود عبورِ نظریه های مختلف در پیرامون شان، استوار و دست نخورده باقی می مانند، به هستی متصل هستند. این ها همان بر چسب هایی ا ست که مفاهیمی را رمز گذاری می کند که برابر نهادِ آن، در همه ی فرهنگ ها و همه ی زبان ها وجود دارد.

دوم، راهبردِ برون زبانی که در آن باید از بیرون به شبکه ی زبان نگریست و نیرنگ زبان را درهم شکست و بدون تکیه به واژگان هستی را ادراک کرد. این ادراک ممکن است در هنگام آفرینش اثری هنری رخ دهد، یا هنگامی که با یک امر شگفت روبه رو می شویم و این همان شهودی است که به فروپاشی زبانِ روزمره، و ظهور زبان شاعرانه یا جایگزین شدنش با ادراک محضِ امرِ شگفتِ ملموس منتهی می شود.

 

 

  1. . Martin Heidegger (1889-1976)
  2. . paradox
  3. . سرواژه ی «جفت های متضاد معنایی».
  4. . برگرفته از واژه ی holomovement برساخته ی دیوید بوهم (David Bohm) در فیزیک کوانتوم.
  5. . Emmanuel Levinas (1906-1995)
  6. . سرواژه ی متغیرهای بقا، لذت، قدرت و معنا در سلسله مراتبِ «فراز». فراز اشاره دارد به سطوحِ زیستی، روانی، اجتماعی و فرهنگی، در چارچوب نظریِ زروان. برای مطالعه ی بیش تر، نک: نظریه ی سیستم های پیچیده؛ نظریه ی روان شناسی خودانگاره؛ نظریه ی قدرت؛ نظریه ی منش ها؛ وکیلی، شروین. ۱٣۸٩. نشر شورآفرین.
  7. . overlapping

 

 

ادامه مطلب: درباره‌ی راز

رفتن به: صفحات نخست و فهرست کتاب